عبارات مورد جستجو در ۱۶ گوهر پیدا شد:
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
قائد تقدیر
کرد آسیا ز آب، سحرگاه باز خواست
کای خودپسند، با منت این بدسری چراست
از چیرهدستی تو، مرا صبر و تاب رفت
از خیره گشتن تو، مرا وزن و قدر کاست
هر روز، قسمتی ز تنم خاک میشود
وان خاک، چون نسیم بمن بگذرد، هباست
آسودهاند کارگران جمله، وقت شب
چون من که دیدهای که شب و روز مبتلاست
گردیدن است کار من، از ابتدای کار
آگه نیم کزین همه گردش، چه مدعاست
فرسودن من از تو بدینسان، شگفت نیست
این چشمهٔ فساد، ندانستم از کجاست
زان پیشتر که سوده شوم پاک، باز گرد
شاید که بازگشت تو، این درد را دواست
با این خوشی، چرا به ستم خوی کردهای
آلودگی، چگونه درین پاکی و صفاست
در دل هر آنچه از تو نهفتم، شکستگی است
بر من هر آنچه از تو رسد، خواری و جفاست
بیهوده چند عرصه بمن تنگ میکنی
بهر گذشتن تو بصحرا، هزار جاست
خندید آب، کین ره و رسم از من و تو نیست
ما رهرویم و قائد تقدیر، رهنماست
من از تو تیرهروزترم، تنگدل مباش
بس فتنهها که با تو نه و با من آشناست
لرزیدهام همیشه ز هر باد و هر نسیم
هرگز نگفتهام که سموم است یا صباست
از کوه و آفتاب، بسی لطمه خوردهام
بر حالم، این پریشی و افتادگی گواست
همواره جود کردم و چیزی نخواستم
طبعم غنی و دوستیم خالی از ریاست
بس شاخه کز فتادگیم بر فراشت سر
بس غنچه کز فروغ منش رونق و ضیاست
ز الودگی، هر آنچه رسیدست شستهام
گر حله یمانی و گر کهنه بوریاست
از رود و دشت و دره گذشتیم هزار سال
با من نگفت هیچکسی، کاین چه ماجراست
هر قطرهام که باد پراکنده میکند
آن قطره گاه در زمی و گاه در سماست
سر گشتهام چو گوی، ز روزی که زادهام
سرگشته دیدهاید که او را نه سر، نه پاست
از کار خویش، خستگیم نیست، زان سبب
کاز من همیشه باغ و چمن را گل و گیاست
قدر تو آن بود که کنی آرد، گندمی
ور نه بکوهسار، بسی سنگ بیبهاست
گر رنج میکشیم چه غم، زانکه خلق را
آسودگی و خوشدلی از آب و نان ماست
آبم من، ار بخار شوم در چمن، خوش است
سنگی تو، گر که کار کنی بشکنی رواست
چون کار هر کسی به سزاوار دادهاند
از کارگاه دهر، همین کارمان سزاست
با عزم خویش، هیچیک این ره نمیرویم
کشتی، مبرهن است که محتاج ناخداست
در زحمتیم هر دو ز سختی و رنج، لیک
هر چ آن بما کنند، نه از ما، نه از شماست
از ما چه صلح خیزد و جنگ، این چه فکر تست
در دست دیگریست، گر آ ب و گر آسیاست
کای خودپسند، با منت این بدسری چراست
از چیرهدستی تو، مرا صبر و تاب رفت
از خیره گشتن تو، مرا وزن و قدر کاست
هر روز، قسمتی ز تنم خاک میشود
وان خاک، چون نسیم بمن بگذرد، هباست
آسودهاند کارگران جمله، وقت شب
چون من که دیدهای که شب و روز مبتلاست
گردیدن است کار من، از ابتدای کار
آگه نیم کزین همه گردش، چه مدعاست
فرسودن من از تو بدینسان، شگفت نیست
این چشمهٔ فساد، ندانستم از کجاست
زان پیشتر که سوده شوم پاک، باز گرد
شاید که بازگشت تو، این درد را دواست
با این خوشی، چرا به ستم خوی کردهای
آلودگی، چگونه درین پاکی و صفاست
در دل هر آنچه از تو نهفتم، شکستگی است
بر من هر آنچه از تو رسد، خواری و جفاست
بیهوده چند عرصه بمن تنگ میکنی
بهر گذشتن تو بصحرا، هزار جاست
خندید آب، کین ره و رسم از من و تو نیست
ما رهرویم و قائد تقدیر، رهنماست
من از تو تیرهروزترم، تنگدل مباش
بس فتنهها که با تو نه و با من آشناست
لرزیدهام همیشه ز هر باد و هر نسیم
هرگز نگفتهام که سموم است یا صباست
از کوه و آفتاب، بسی لطمه خوردهام
بر حالم، این پریشی و افتادگی گواست
همواره جود کردم و چیزی نخواستم
طبعم غنی و دوستیم خالی از ریاست
بس شاخه کز فتادگیم بر فراشت سر
بس غنچه کز فروغ منش رونق و ضیاست
ز الودگی، هر آنچه رسیدست شستهام
گر حله یمانی و گر کهنه بوریاست
از رود و دشت و دره گذشتیم هزار سال
با من نگفت هیچکسی، کاین چه ماجراست
هر قطرهام که باد پراکنده میکند
آن قطره گاه در زمی و گاه در سماست
سر گشتهام چو گوی، ز روزی که زادهام
سرگشته دیدهاید که او را نه سر، نه پاست
از کار خویش، خستگیم نیست، زان سبب
کاز من همیشه باغ و چمن را گل و گیاست
قدر تو آن بود که کنی آرد، گندمی
ور نه بکوهسار، بسی سنگ بیبهاست
گر رنج میکشیم چه غم، زانکه خلق را
آسودگی و خوشدلی از آب و نان ماست
آبم من، ار بخار شوم در چمن، خوش است
سنگی تو، گر که کار کنی بشکنی رواست
چون کار هر کسی به سزاوار دادهاند
از کارگاه دهر، همین کارمان سزاست
با عزم خویش، هیچیک این ره نمیرویم
کشتی، مبرهن است که محتاج ناخداست
در زحمتیم هر دو ز سختی و رنج، لیک
هر چ آن بما کنند، نه از ما، نه از شماست
از ما چه صلح خیزد و جنگ، این چه فکر تست
در دست دیگریست، گر آ ب و گر آسیاست
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۵۹
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۱۶
قاآنی شیرازی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۸
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۰۷
نیشی گرفته سینهٔ خویش ریش می کنیم
تا هست فرصتم ادب خویش می کنیم
نایاب گوهریست مرادم و گر نه من
دریوزه از نوانگر و درویش می کنیم
بیهوده رفتنم ز فروماندگی به است
تا خضر نیست رهبری خویش می کنیم
دانم که نیست چاره و هر دم ز اضطراب
آزار عقل مصلحت اندیش می کنیم
عرفی اگر ز کاوش دل مانده ام چه باک
ناخن ز کار شد، طلب نیش می کنیم
تا هست فرصتم ادب خویش می کنیم
نایاب گوهریست مرادم و گر نه من
دریوزه از نوانگر و درویش می کنیم
بیهوده رفتنم ز فروماندگی به است
تا خضر نیست رهبری خویش می کنیم
دانم که نیست چاره و هر دم ز اضطراب
آزار عقل مصلحت اندیش می کنیم
عرفی اگر ز کاوش دل مانده ام چه باک
ناخن ز کار شد، طلب نیش می کنیم
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۵۲۱
رشیدالدین وطواط : رباعیات
شمارهٔ ۳۵ - در تغزل
فایز دشتی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۴۷
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۲
عاشقان را جور و نازیار می باید کشید
طعنه از دشمن جفا ز اغیار می باید کشید
عشق گنج است و رقیبا اندر این ره همچو مار
بهر گنج عشق زخم مار می باید کشید
جور هر نااهل و ناهموار بهر او می کشم
بهر یک گل زحمت صد خار می باید کشید
هر که در دام بلای عشق چون وامق فتاد
جور عذرای خودش ناچار می باید کشید
همچو غواصان مسکین از برای گوهری
زحمت دریای مردم خوار می باید کشید
چو نو در بحر عمیق عشق افتادی کمال
هرچه پیش آید ترا این بار می باید کشید
طعنه از دشمن جفا ز اغیار می باید کشید
عشق گنج است و رقیبا اندر این ره همچو مار
بهر گنج عشق زخم مار می باید کشید
جور هر نااهل و ناهموار بهر او می کشم
بهر یک گل زحمت صد خار می باید کشید
هر که در دام بلای عشق چون وامق فتاد
جور عذرای خودش ناچار می باید کشید
همچو غواصان مسکین از برای گوهری
زحمت دریای مردم خوار می باید کشید
چو نو در بحر عمیق عشق افتادی کمال
هرچه پیش آید ترا این بار می باید کشید
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۶۷
اسیری لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۲۰
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۰
مه من چند یار ارجمندان می توان بودن
دمی هم بر مراد دردمندان می توان بودن
بروی بلبلی گر بشکفد گل می کند کاری
چه شد باری بر روی خار خندان می توان بودن
ز محبوبان سیم اندام خوش باشد زبان نرمی
وگرنه خود بدل سختی چو سندان می توان بودن
شرابی گر نمی بخشی بگفت تلخ خرسندم
نه هر وقتی حریف آبدندان می توان بودن
پسند خاطر خوبی نگشتم گرچه جان دادم
عجب گر با چنین مشکل پسندان می توان بودن
چه جای عقل و صبر و هوش اگر اینست رعنایی
فدای راه این بالا بلندان می توان بودن
مصاحب نیستی بگذر فغانی از می و مجلس
برون در طفیل تیغ بندان می توان بودن
دمی هم بر مراد دردمندان می توان بودن
بروی بلبلی گر بشکفد گل می کند کاری
چه شد باری بر روی خار خندان می توان بودن
ز محبوبان سیم اندام خوش باشد زبان نرمی
وگرنه خود بدل سختی چو سندان می توان بودن
شرابی گر نمی بخشی بگفت تلخ خرسندم
نه هر وقتی حریف آبدندان می توان بودن
پسند خاطر خوبی نگشتم گرچه جان دادم
عجب گر با چنین مشکل پسندان می توان بودن
چه جای عقل و صبر و هوش اگر اینست رعنایی
فدای راه این بالا بلندان می توان بودن
مصاحب نیستی بگذر فغانی از می و مجلس
برون در طفیل تیغ بندان می توان بودن
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
باز ره بینان نشان از قرب منزل می دهد
ترسکارانِ طریق عشق را دل می دهند
شیوهٔ لطف و کرم بنگر که در دیوان حشر
جرم می گیرند و رحمت در مقابل می دهند
گر نعیم وصل خواهی مشکلی بر خود ببین
کاین سعادت با دل آسوده مشکل می دهند
هرکجا تقسیم احسان می کنند ارباب دل
تحفهٔ مقبول را اول به قابل می دهند
ساقیا از ساغر دوران میِ راحت منوش
کاندر این شربت به آخر زهر قاتل می دهند
می دهند اشک خیالی را بتان رنگ عقیق
آب روی است آنچه سلطانان به سایل می دهند
ترسکارانِ طریق عشق را دل می دهند
شیوهٔ لطف و کرم بنگر که در دیوان حشر
جرم می گیرند و رحمت در مقابل می دهند
گر نعیم وصل خواهی مشکلی بر خود ببین
کاین سعادت با دل آسوده مشکل می دهند
هرکجا تقسیم احسان می کنند ارباب دل
تحفهٔ مقبول را اول به قابل می دهند
ساقیا از ساغر دوران میِ راحت منوش
کاندر این شربت به آخر زهر قاتل می دهند
می دهند اشک خیالی را بتان رنگ عقیق
آب روی است آنچه سلطانان به سایل می دهند
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۷
کسی به مشک نگفتست کم کن از انفاس
که از دم خوش تو خسته می شود کناس
خدا به لفظ کنی کاینات می سازد
نمی توان ز ستایش قصور کرد قیاس
تعرضی که نماید به نکته های حکیم
خیال کوته جاهل نمی کند احساس
وگر ز معنی و لفظیش وحشت افزاید
به اصطلاح حقیقت ندارد استیناس
نه اجر اوست که دل بر جفاش خیره کند
کریم خاطر محتاج را چه دارد پاس
اگر به مصلحتی کسر نفس باید کرد
ز نقص نیست که از سرب بشکند الماس
مرا به مستی دایم قصاص نتوان کرد
می مدام کند لطف ساقیم در کاس
محیط اگر همه گوهر کند به دامن ابر
هنوز در خور احسان ابر نیست سپاس
مباش رنجه «نظیری » ز طعن تلخ حسود
که هست خشکی و تیزی خار از افلاس
که از دم خوش تو خسته می شود کناس
خدا به لفظ کنی کاینات می سازد
نمی توان ز ستایش قصور کرد قیاس
تعرضی که نماید به نکته های حکیم
خیال کوته جاهل نمی کند احساس
وگر ز معنی و لفظیش وحشت افزاید
به اصطلاح حقیقت ندارد استیناس
نه اجر اوست که دل بر جفاش خیره کند
کریم خاطر محتاج را چه دارد پاس
اگر به مصلحتی کسر نفس باید کرد
ز نقص نیست که از سرب بشکند الماس
مرا به مستی دایم قصاص نتوان کرد
می مدام کند لطف ساقیم در کاس
محیط اگر همه گوهر کند به دامن ابر
هنوز در خور احسان ابر نیست سپاس
مباش رنجه «نظیری » ز طعن تلخ حسود
که هست خشکی و تیزی خار از افلاس
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۶۸
اگر تو در غم یاری شبی به روز آری
به هیچ باب دل عاشقان نیازاری
در جواب او
اگر تو کاسه اوماج را هوس داری
به پیش اطعمه خواران ترا زهی خواری
بیا و بر سر سری بپوش گرده چند
که بس خراب شود آدمی ز بیکاری
میان آشپزان کله پز مقدم شد
بلی بزرگ شود آدمی ز سرداری
اگر دو بره بریان یکی بنوشد شام
به قدر حال توان گفت دعوت کاری
توئی بلوچ درین روزگار عوج بساط
بر آن سبب که به پیشم پنیرمیش آری
شده ز بار شکم پشت من دو تا لیکن
خوش است زله اگر می شود به سرباری
شود اگر چه ز پر خواری آدمی برخوان
چه باک صوفی بیچاره را ز پرخواری
به هیچ باب دل عاشقان نیازاری
در جواب او
اگر تو کاسه اوماج را هوس داری
به پیش اطعمه خواران ترا زهی خواری
بیا و بر سر سری بپوش گرده چند
که بس خراب شود آدمی ز بیکاری
میان آشپزان کله پز مقدم شد
بلی بزرگ شود آدمی ز سرداری
اگر دو بره بریان یکی بنوشد شام
به قدر حال توان گفت دعوت کاری
توئی بلوچ درین روزگار عوج بساط
بر آن سبب که به پیشم پنیرمیش آری
شده ز بار شکم پشت من دو تا لیکن
خوش است زله اگر می شود به سرباری
شود اگر چه ز پر خواری آدمی برخوان
چه باک صوفی بیچاره را ز پرخواری
نهج البلاغه : حکمت ها
عظمت محبت امیرالمؤمنین علیه السلام
وَ قَالَ عليهالسلام وَ قَدْ تُوُفِّيَ سَهْلُ بْنُ حُنَيْفٍ اَلْأَنْصَارِيُّ بِالْكُوفَةِ بَعْدَ مَرْجِعِهِ مَعَهُ مِنْ صِفِّينَ وَ كَانَ أَحَبَّ اَلنَّاسِ إِلَيْهِ لَوْ أَحَبَّنِي جَبَلٌ لَتَهَافَتَ
معنى ذلك أن المحنة تغلظ عليه فتسرع المصائب إليه و لا يفعل ذلك إلا بالأتقياء الأبرار و المصطفين الأخيار و هذا مثل قوله عليهالسلام
معنى ذلك أن المحنة تغلظ عليه فتسرع المصائب إليه و لا يفعل ذلك إلا بالأتقياء الأبرار و المصطفين الأخيار و هذا مثل قوله عليهالسلام