عبارات مورد جستجو در ۴۳ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۱
طوطی جان مست من از شکری چه می‌شود
زهرهٔ می پرست من از قمری چه می‌شود
بحر دلم که موج او از فلک نهم گذشت
خیره بمانده‌ام که او از گهری چه می‌شود
باغ دلم که صد ارم در نظرش بود عدم
نرگس تازه خیره شد کز شجری چه می‌شود
جان سپه است و من علم جان سحر است و من شبم
این دل آفتاب من هر سحری چه می‌شود
دل شده پاره پاره‌ها در نظر و نظاره‌ها
کاین همه کون هر زمان از نظری چه می‌شود
از غلبات عشق او عقل چه شور می‌کند
وز لمعان جان او جانوری چه می‌شود
من همگی چو شیشه‌ام شیشه‌گری‌ست پیشه‌ام
آه که شیشهٔ دلم از حجری چه می‌شود
باخبران و زیرکان گرچه شوند لعل کان
بی خبرند ازین کزو بی‌خبری چه می‌شود
از تبریز شمس دین راست شود دل و نظر
آن نظر خوش از کژ و کژنگری چه می‌شود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶۰
بشکسته سر خلقی، سر بسته که‌ رنجورم
برده ز فلک خرقه، آورده که‌ من عورم
وای از دل سنگینش، وز عشوهٔ رنگینش
او نیست، منم سنگین کین فتنه‌‌ همی‌‌شورم
من در تک خونستم، وز خوردن خون مستم
گویی که نیم در خون، در شیرهٔ انگورم
ای عشق که از زفتی در چرخ‌‌ نمی‌‌گنجی
چون است که می‌گنجی، اندر دل مستورم؟
در خانهٔ دل جستی، در را ز درون بستی
مشکاۃ و زجاجم من، یا نور علی نورم؟
تن حاملهٔ زنگی، دل در شکمش رومی
پس نیم ز مشکم من، یک نیم ز کافورم
بردی دل و من قاصد دل از دگران جویم
نادیده‌‌ همی‌‌آرم، اما نه چنین کورم
گر چهرهٔ زرد من، در خاک رود روزی
روید گل زرد ای جان از خاک سر گورم
آخر نه سلیمان هم بشنید غم موری؟
آخر تو سلیمانی، انگار که من مورم
گفتی که‌ چه می‌نالی؟ صد خانه عسل داری
می مالم و می‌نالم، هم خرقهٔ زنبورم
می‌نالم از این علت، اما به دو صد دولت
نفروشم یک ذره، زین علت ناسورم
چون چنگ‌‌ همی‌‌زارم، چون بلبل گلزارم
چون مار‌‌ همی‌‌پیچم، چون بر سر گنجورم
گویی که‌ انا گفتی، با کبر و منی جفتی
آن عکس تو است ای جان اما من از آن دورم
من خامم و بریانم، خندنده و گریانم
حیران کن و حیرانم، در وصلم و مهجورم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸۷
امروز چنانم که خر از بار ندانم
امروز چنانم که گل از خار ندانم
امروز مرا یار بدان حال ز سر برد
با یار چنانم که خود از یار ندانم
دی باده مرا برد ز مستی به در یار
امروز چه چاره؟ که در از دار ندانم
از خوف و رجا پار دو پر داشت دل من
امروز چنان شد که پر از پار ندانم
از چهرهٔ زار چو زرم بود شکایت
رستم ز شکایت، چو زر از زار ندانم
از کار جهان کور بود مردم عاشق
اما نه چو من خود که کر از کار ندانم
جولاههٔ تردامن ما تار بدرید
می گفت ز مستی که‌‌تر از تار ندانم
چون چنگم، از زمزمهٔ خود خبرم نیست
اسرار‌‌ همی‌‌گویم و اسرار ندانم
مانند ترازو و گزم من، که به بازار
بازار‌‌ همی‌‌سازم و بازار ندانم
در اصبع عشقم، چو قلم‌‌ بی‌‌خود و مضطر
طومار نویسم من و طومار ندانم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱۷
مرا گویی کرایی؟ من چه دانم
چنین مجنون چرایی؟ من چه دانم
مرا گویی بدین زاری که هستی
به عشقم چون برآیی؟ من چه دانم
منم در موج دریاهای عشقت
مرا گویی کجایی؟ من چه دانم
مرا گویی به قربانگاه جان‌ها
نمی ترسی که آیی؟ من چه دانم
مرا گویی اگر کشته‌ی خدایی
چه داری از خدایی؟ من چه دانم
مرا گویی چه می‌جویی دگر تو
ورای روشنایی؟ من چه دانم
مرا گویی تو را با این قفص چیست
اگر مرغ هوایی؟ من چه دانم
مرا راه صوابی بود گم شد
از آن ترک خطایی من چه دانم
بلا را از خوشی نشناسم ایرا
به غایت خوش بلایی من چه دانم
شبی بربود ناگه شمس تبریز
ز من یکتا دو تایی من چه دانم
مولوی : دفتر دوم
بخش ۸۰ - قصهٔ آن شخص کی اشتر ضالهٔ خود می‌جست و می‌پرسید
اشتری گم کردی و جستیش چست
چون بیابی، چون ندانی کآن توست؟
ضاله چه بود؟ ناقهٔ گم کرده‌یی
از کفت بگریخته در پرده‌یی
آمده در بار کردن کاروان
اشتر تو زان میان گشته نهان
می‌دوی این سو و آن سو خشک‌لب
کاروان شد دور و نزدیک است شب
رخت مانده در زمین در راه خوف
تو پی اشتر دوان گشته به طوف
کی مسلمانان که دیده‌ست اشتری
جسته بیرون بامداد از آخری؟
هر که برگوید نشان از اشترم
مژدگانی می‌دهم چندین درم
باز می‌جویی نشان از هر کسی
ریش خندت می‌کند زین هر خسی
کاشتری دیدیم می‌رفت این طرف
اشتری سرخی به سوی آن علف
آن یکی گوید بریده گوش بود
وان دگر گوید جلش منقوش بود
آن یکی گوید شتر یک چشم بود
وان دگر گوید ز گر بی‌پشم بود
از برای مژدگانی صد نشان
از گزافه هر خسی کرده بیان
مولوی : دفتر ششم
بخش ۲۱ - حکایت آن مطرب کی در بزم امیر ترک این غزل آغاز کرد گلی یا سوسنی یا سرو یا ماهی نمی‌دانم ازین آشفتهٔ بی‌دل چه می‌خواهی نمی‌دانم و بانگ بر زدن ترک کی آن بگو کی می‌دانی و جواب مطرب امیر را
مطرب آغازید پیش ترک مست
در حجاب نغمه اسرار الست
من ندانم که تو ماهی یا وثن
من ندانم تا چه می‌خواهی ز من؟
می‌ندانم که چه خدمت آرمت
تن زنم یا در عبارت آرمت؟
این عجب که نیستی از من جدا
می‌ندانم من کجایم تو کجا؟
می‌ندانم که مرا چون می‌کشی
گاه در بر گاه در خون می‌کشی
هم‌چنین لب در ندانم باز کرد
می‌ندانم می‌ندانم ساز کرد
چون ز حد شد می‌ندانم از شگفت
ترک ما را زین حراره دل گرفت
برجهید آن ترک و دبوسی کشید
تا علیها بر سر مطرب رسید
گرز را بگرفت سرهنگی به دست
گفت نه مطرب کشی این دم بد است
گفت این تکرار بی‌حد و مرش
کوفت طبعم را بکوبم من سرش
قلتبانا می‌ندانی گه مخور
ور همی‌دانی بزن مقصود بر
آن بگو ای گیج که می‌دانی اش
می‌ندانم می‌ندانم در مکش
من بپرسم کز کجایی هی مری؟
تو بگویی نه ز بلخ و نزهری
نه ز بغداد و نه موصل نه طراز
در کشی در نی و نی راه دراز
خود بگو من از کجایم باز ره
هست تنقیح مناط این جا بله
یا بپرسیدم چه خوردی ناشتاب
تو بگویی نه شراب و نه کباب
نه قدید و نه ثرید و نه عدس
آنچه خوردی آن بگو تنها و بس
این سخن‌خایی دراز از بهر چیست؟
گفت مطرب زان که مقصودم خفی‌ست
می‌رمد اثبات پیش از نفی تو
نفی کردم تا بری ز اثبات بو
در نوا آرم به نفی این ساز را
چون بمیری مرگ گوید راز را
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۱
من پای همی ز سر نمی‌دانم
او را دانم دگر نمی‌دانم
چندان می عشق یار نوشیدم
کز میکده ره بدر نمی‌دانم
جایی که من اوفتاده‌ام آنجا
از هیچ وجود اثر نمی‌دانم
گر صد ازل و ابد به سر آید
از موضع خود گذر نمی‌دانم
جز بی جهتی نشان نمی‌یابم
جز بی صفتی خبر نمی‌دانم
مرغی عجبم زبس که پریدم
گم گشتم و بال و پر نمی‌دانم
این حال چو هیچکس نمی‌داند
من معذورم اگر نمی‌دانم
بگرفت دلم ز دانم و دانم
تا کی دانم مگر نمی‌دانم
چون قاعدهٔ وجود بر هیچ است
یک قاعده معتبر نمی‌دانم
جنبش ز هزار گونه می‌بینم
یک جنبش جانور نمی‌دانم
آن چیست که خلق ازوست جنبنده
کو علم چو این قدر نمی‌دانم
با خلق مرا چکار چون خود را
گم کردم و پا و سر نمی‌دانم
با آنکه فرید پست گشت این جا
زین پست بلندتر نمی‌دانم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۳
کجا بودم کجا رفتم کجاام من نمی‌دانم
به تاریکی در افتادم ره روشن نمی‌دانم
ندارم من درین حیرت به شرح حال خود حاجت
که او داند که من چونم اگرچه من نمی‌دانم
چو من گم گشته‌ام از خود چه جویم باز جان و تن
که گنج جان نمی‌بینم طلسم تن نمی‌دانم
چگونه دم توانم زد درین دریای بی پایان
که درد عاشقان آنجا به جز شیون نمی‌دانم
برون پرده گر مویی کنی اثبات شرک افتد
که من در پرده جز نامی ز مرد و زن نمی‌دانم
در آن خرمن که جان من در آنجا خوشه می‌چیند
همه عالم و مافیها به نیم ارزن نمی‌دانم
از آنم سوخته خرمن که من عمری درین صحرا
اگرچه خوشه می‌چینم ره خرمن نمی‌دانم
چو از هر دو جهان خود را نخواهم مسکنی هرگز
سزای درد این مسکین یکی مسکن نمی‌دانم
چو آن گلشن که می‌جویم نخواهد یافت هرگز کس
ره عطار را زین غم به جز گلخن نمی‌دانم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۶
چو خود را پاک دامن می ندانم
مقامی به ز گلخن می ندانم
چرا اندر صف مردان نشینم
چو خود را مرد جوشن می ندانم
بیا تا ترک خود گیرم که خود را
بتر از خویش دشمن می ندانم
دلی کز آرزوها گشت پر بت
من آن دل را مزین می ندانم
چو عیسی از یکی سوزن فروماند
من این بت کم ز سوزن می ندانم
مرا جانان فروشد در غمت جان
اگرچه جان معین می ندانم
چنان در عشق تو سرگشته گشتم
که جانم گم شد و تن می ندانم
مرا هم کشتی و هم سوختی زار
چه می‌خواهی تو از من می ندانم
گهی گویی که تن زن صبر کن صبر
علاج صبر کردن می ندانم
گهی گویی مرا بستان ورستی
ز صد خرمن یک ارزن می‌ندانم
چون من یک ذره‌ام نه هست و نه نیست
همه خورشید روشن می ندانم
فرو رفتم در این وادی کم و کاست
تو می‌دانی اگر من می ندانم
درین حیرت دل حیران خود را
طریقی به ز مردن می ندانم
که گیرد دامن عطار ازین پس
چو او را هیچ دامن می ندانم
عطار نیشابوری : بیان وادی حیرت
نومریدی که پیر خود را به خواب دید
نو مریدی بود دل چون آفتاب
دید پیر خویش را یک شب به خواب
گفت از حیرت دلم در خون نشست
کار تو برگوی کانجا چون نشست
در فراقت شمع دل افروختم
تا تو رفتی من ز حیرت سوختم
من ز حیرت گشتم اینجا رازجوی
کار تو چونست آنجا، بازگوی
پیر گفتش مانده‌ام حیران و مست
می‌گزم دایم به دندان پشت دست
ما بسی در قعر این زندان و چاه
از شما حیران تریم این جایگاه
ذره‌ای از حیرت عقبی مرا
بیش از صد کوه در دنیا مرا
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۱۳
نمیدانم دلم دیوانهٔ کیست
کجا آواره و در خانهٔ کیست
نمیدونم دل سر گشتهٔ مو
اسیر نرگس مستانهٔ کیست
فروغی بسطامی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳
گاهی هوس بادهٔ رنگین دارم
گاه آرزوی وصل نگارین دارم
گه سبحه به دست و گاه زنار به دوش
یارب چه کنم، کیم، چه آیین دارم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۳۹۸
پرسی که چگونه‌ای ؟ چگویم ؟
کز مرده برون نیاید آواز
گویند مرا برو ازین کوی
دل گم کردم کجا روم باز ؟
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۱۶۳
نه ذوق بودن و نه روی بازگردیدن
چو خنده بر لب ماتم‌رسیده حیرانم
عطار نیشابوری : باب ششم: در بیان محو شدۀ توحید و فانی در تفرید
شمارهٔ ۳۵
زین راز که در سینهٔ ما میگردد
وز گردش او چرخ دو تا میگردد
نه سر دانم ز پای نه پای ز سر
کاندر سر و پا بیسر و پا میگردد
عطار نیشابوری : باب نهم: در مقام حیرت و سرگشتگی
شمارهٔ ۱۷
آن میخواهم که جایگاهی گیرم
در سایهٔ دولتی پناهی گیرم
صد راه ز هر ذرّه چو بر میخیزد
پس من چه کنم کدام راهی گیرم
عطار نیشابوری : باب نهم: در مقام حیرت و سرگشتگی
شمارهٔ ۱۸
هر روز غمی به امتحانم آمد
وز حیرت دل کار به جانم آمد
از بس که وجوه مینماید جان را
بر هیچ فرو نمیتوانم آمد
عطار نیشابوری : باب نهم: در مقام حیرت و سرگشتگی
شمارهٔ ۲۳
چون عمر بشد زادِ رهم از «چه کنم»
تدبیر گشادِ گرهم از «چه کنم»
چون از «چه کنم» هیچ نخواهد آمد
آخر چه کنم تا برهم از «چه کنم»
عطار نیشابوری : باب نهم: در مقام حیرت و سرگشتگی
شمارهٔ ۳۱
نه در سفرم یک دم و نی در حضرم
نه خواب و خورم هست و نه بیخواب و خورم
نه باخبرم ز خویش و نه بیخبرم
چون حیرانی نشستهام مینگرم
عطار نیشابوری : باب نهم: در مقام حیرت و سرگشتگی
شمارهٔ ۳۳
امروز منم شیفتهای حیرانی
نه دین و نه دل نه کفر و نه ایمانی
از دست شده بی سر و بی سامانی
از پای در اوفتاده سرگردانی