عبارات مورد جستجو در ۱۰۱ گوهر پیدا شد:
خیام : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶
خیام : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۵
خیام : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶۸
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰۶
برخیز تا شراب به رطل و سبو خوریم
بزم شهنشهست، نه ما باده میخریم
بحریست شهریار و شرابیست خوشگوار
درده شراب لعل، ببین ما چه گوهریم
خورشید جام نور چو برریخت بر زمین
ما ذره وار مست برین اوج برپریم
خورشید لایزال چو ما را شراب داد
از کبر در پیالهٔ خورشید ننگریم
پیش آر آن شراب خردسوز دلفروز
تا همچو دل ز آب و گل خویش بگذریم
پرخوارهایم کز کرم شاه واقفیم
در شرب سابقیم و به خدمت مقصریم
زیرا که سکر مانع خدمت بود یقین
زین سو چو فربهیم، بدان سوی لاغریم
نوری که در زجاجه و مشکاة تافتهست
بر ما بزن که ما ز شعاعش منوریم
بس گرم و سرد شد دل ازین باده چون تنور
درسوزمان چو هیزم، تا هیچ نفسریم
چون شیشهٔ فلک، پر از آتش شدهست جان
چون کوره بهر ما که مس و قلب یا زریم
ای گلعذار، جام چو لاله به مجلس آر
کز ساغر چو لاله، چو گل یاسمین بریم
خوش خوش بیا و اصل خوشی را به بزم آر
با جمله ما خوشیم، ولی با تو خوشتریم
ای مطرب آن ترانهٔ تر بازگو، ببین
تو تری و لطیفی و ما از تو ترتریم
اندرفکن زبانگ و خروش خوشت صدا
در ما، که در وفای تو چون کوه مرمریم
آن دم که از مسیح تو میراث بردهیی
در گوش ما بدم، که چو سرنای مضطریم
گر چه دهان پر است ز گفتار لب ببند
خاموش کن که پیش حسودان منکریم
بزم شهنشهست، نه ما باده میخریم
بحریست شهریار و شرابیست خوشگوار
درده شراب لعل، ببین ما چه گوهریم
خورشید جام نور چو برریخت بر زمین
ما ذره وار مست برین اوج برپریم
خورشید لایزال چو ما را شراب داد
از کبر در پیالهٔ خورشید ننگریم
پیش آر آن شراب خردسوز دلفروز
تا همچو دل ز آب و گل خویش بگذریم
پرخوارهایم کز کرم شاه واقفیم
در شرب سابقیم و به خدمت مقصریم
زیرا که سکر مانع خدمت بود یقین
زین سو چو فربهیم، بدان سوی لاغریم
نوری که در زجاجه و مشکاة تافتهست
بر ما بزن که ما ز شعاعش منوریم
بس گرم و سرد شد دل ازین باده چون تنور
درسوزمان چو هیزم، تا هیچ نفسریم
چون شیشهٔ فلک، پر از آتش شدهست جان
چون کوره بهر ما که مس و قلب یا زریم
ای گلعذار، جام چو لاله به مجلس آر
کز ساغر چو لاله، چو گل یاسمین بریم
خوش خوش بیا و اصل خوشی را به بزم آر
با جمله ما خوشیم، ولی با تو خوشتریم
ای مطرب آن ترانهٔ تر بازگو، ببین
تو تری و لطیفی و ما از تو ترتریم
اندرفکن زبانگ و خروش خوشت صدا
در ما، که در وفای تو چون کوه مرمریم
آن دم که از مسیح تو میراث بردهیی
در گوش ما بدم، که چو سرنای مضطریم
گر چه دهان پر است ز گفتار لب ببند
خاموش کن که پیش حسودان منکریم
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴
ساقیا دانی که مخموریم در ده جام را
ساعتی آرام ده این عمر بی آرام را
میر مجلس چون تو باشی با جماعت در نگر
خام در ده پخته را و پخته در ده خام را
قالب فرزند آدم آز را منزل شدست
انده پیشی و بیشی تیره کرد ایام را
نه بهشت از ما تهی گردد نه دوزخ پر شود
ساقیا در ده شراب ارغوانی فام را
قیل و قال بایزید و شبلی و کرخی چه سود
کار کار خویش دان اندر نورد این نام را
تا زمانی ما برون از خاک آدم دم زنیم
ننگ و نامی نیست بر ما هیچ خاص و عام را
ساعتی آرام ده این عمر بی آرام را
میر مجلس چون تو باشی با جماعت در نگر
خام در ده پخته را و پخته در ده خام را
قالب فرزند آدم آز را منزل شدست
انده پیشی و بیشی تیره کرد ایام را
نه بهشت از ما تهی گردد نه دوزخ پر شود
ساقیا در ده شراب ارغوانی فام را
قیل و قال بایزید و شبلی و کرخی چه سود
کار کار خویش دان اندر نورد این نام را
تا زمانی ما برون از خاک آدم دم زنیم
ننگ و نامی نیست بر ما هیچ خاص و عام را
وحشی بافقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۰
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۰
منوچهری دامغانی : مسمطات
در وصف صبوحی
آمد بانگ خروس مؤذن میخوارگان
صبح نخستین نمود روی به نظارگان
که به کتف برفکند چادر بازارگان
روی به مشرق نهاد خسرو سیارگان
باده فراز آورید چارهٔ بیچارگان
قوموا شرب الصبوح، یا ایها النائمین
میزدگانیم ما، در دل ما غم بود
چارهٔ ما بامداد رطل دمادم بود
راحت کژدم زده، کشتهٔ کژدم بود
می زده را هم به می دارو و مرهم بود
هر که صبوحی کند با دل خرم بود
با دو لب مشکبوی، با دو رخ حور عین
ای پسر میگسار، نوش لب و نوش گوی
فتنه به چشم و به خشم فتنه به روی و به موی
ما سیکی خوارنیک، تازه رخ و صلحجوی
تو سیکی خواربد، جنگ کن و ترشروی
پیش من آور نبید در قدح مشکبوی
تازه چو آب گلاب، پاک چو ماء معین
در همه وقتی صبوح خوش بودی ابتدی
بهتر و خوشتر بود وقت گل بسدی
خاسته از مرغزار غلغل تیم و عدی
در شده آب کبود در زره داودی
آمده در نعت باغ عنصری و عسجدی
و آمده اندر شراب آن صنم نازنین
بر کف من نه نبید، پیشتر از آفتاب
نیز مسوزم بخور، نیز مریزم گلاب
میزدگان را گلاب باشد قطرهٔ شراب
باشد بوی بخور، بوی بخار کباب
آخته چنگ و چلب، ساخته چنگ و رباب
دیده به شکر لبان، گوش به شکر توین
خوشا وقت صبوح، خوشا می خوردنا
روی نشسته هنوز، دست به می بردنا
مطرب سرمست را با رهش آوردنا
وز کدوی بربطی باده فرو کردنا
گردان در پیش روی بابزن و گردنا
ساغرت اندر یسار، شاهدت اندر یمین
کرده گلو پر ز باد قمری سنجابپوش
کبک فرو ریخته مشک به سوراخ گوش
بلبلکان با نشاط، قمریکان با خروش
در دهن لاله مشک، در دهن نحل نوش
سوسن کافور بوی، گلبن گوهر فروش
وز مه اردیبهشت کرده بهشت برین
شاخ سمن بر گلو بسته بود مخنقه
شاخ گل اندر میان بسته بود منطقه
ابر سیه را شمال کرده بود بدرقه
بدرقهٔ رایگان بی طمع و مخرقه
باد سحرگاهیان کرده بود تفرقه
خرمن در و عقیق بر همه روی زمین
چوک ز شاخ درخت خویشتن آویخته
زاغ سیه پر و بال غالیه آمیخته
ابر بهاری ز دور اسب برانگیخته
وز سم اسبش به راه لؤلؤ تر ریخته
در دهن لاله باد، ریخته و بیخته
بیخته مشک سیاه، ریخته در ثمین
سرو سماطی کشید بر دو لب جویبار
چون دو رده چتر سبز در دو صف کارزار
مرغ نهاد آشیانبر سر شاخ چنار
چون سپر خیزران بر سر مرد سوار
گشت نگارین تذرو پنهان در کشتزار
همچو عروسی غریق در بن دریای چین
وقت سحرگه کلنگ تعبیهای ساختهست
وز لب دریای هند تا خزران تاختهست
میغ سیه بر قفاش تیغ برون آختهست
طبل فرو کوفتهست، خشت بینداختهست
ماه نو منخسف در گلوی فاختهست
طوطیکان با نوا، قمریکان با انین
گویی بط سپید جامه به صابون زدهست
کبک دری ساقها در قدح خون زدهست
بر گلتر عندلیب گنج فریدون زدهست
لشکر چین در بهار بر که و هامون زدهست
لاله سوی جویبار لشکر بیرون زدهست
خیمهٔ او سبزگون، خرگه او آتشین
از دم طاووس نر ماهی سربر زدهست
دستگکی موردتر، گویی برپر زدهست
شانگکی ز آبنوس هدهد بر سرزدهست
بر دو بناگوش کبک غالیهٔ تر زدهست
قمریک طوقدار گویی سر در زدهست
در شبه گون خاتمی، حلقهٔ او بینگین
باز مرا طبع شعر سخت به جوش آمدهست
کم سخن عندلیب دوش به گوش آمدهست
از شغب خردما لاله به هوش آمدهست
زیر به بانگ آمدهست بم به خروش آمدهست
نسترن مشکبوی مشکفروش آمدهست
سیمش در گردنست، مشکش در آستین
چون تو بگیری شراب مرغ سماعت کند
لاله سلامت کند، ژاله وداعت کند
از سمن و مشک و بید، باغ شراعت کند
وز گل سرخ و سپید شاخ صواعت کند
شاخ گل مشکبوی زیر ذراعت کند
عنبرهای لطیف، گوهرهای گزین
باد عبیر افکند در قدح و جام تو
ابر گهر گسترد در قدم و گام تو
یار سمنبر دهد بوسه بر اندام تو
مرغ روایت کند شعری بر نام تو
خوبان نعره زنند بر دهن و کام تو
در لبشان سلسبیل در کفشان یاسمین
صبح نخستین نمود روی به نظارگان
که به کتف برفکند چادر بازارگان
روی به مشرق نهاد خسرو سیارگان
باده فراز آورید چارهٔ بیچارگان
قوموا شرب الصبوح، یا ایها النائمین
میزدگانیم ما، در دل ما غم بود
چارهٔ ما بامداد رطل دمادم بود
راحت کژدم زده، کشتهٔ کژدم بود
می زده را هم به می دارو و مرهم بود
هر که صبوحی کند با دل خرم بود
با دو لب مشکبوی، با دو رخ حور عین
ای پسر میگسار، نوش لب و نوش گوی
فتنه به چشم و به خشم فتنه به روی و به موی
ما سیکی خوارنیک، تازه رخ و صلحجوی
تو سیکی خواربد، جنگ کن و ترشروی
پیش من آور نبید در قدح مشکبوی
تازه چو آب گلاب، پاک چو ماء معین
در همه وقتی صبوح خوش بودی ابتدی
بهتر و خوشتر بود وقت گل بسدی
خاسته از مرغزار غلغل تیم و عدی
در شده آب کبود در زره داودی
آمده در نعت باغ عنصری و عسجدی
و آمده اندر شراب آن صنم نازنین
بر کف من نه نبید، پیشتر از آفتاب
نیز مسوزم بخور، نیز مریزم گلاب
میزدگان را گلاب باشد قطرهٔ شراب
باشد بوی بخور، بوی بخار کباب
آخته چنگ و چلب، ساخته چنگ و رباب
دیده به شکر لبان، گوش به شکر توین
خوشا وقت صبوح، خوشا می خوردنا
روی نشسته هنوز، دست به می بردنا
مطرب سرمست را با رهش آوردنا
وز کدوی بربطی باده فرو کردنا
گردان در پیش روی بابزن و گردنا
ساغرت اندر یسار، شاهدت اندر یمین
کرده گلو پر ز باد قمری سنجابپوش
کبک فرو ریخته مشک به سوراخ گوش
بلبلکان با نشاط، قمریکان با خروش
در دهن لاله مشک، در دهن نحل نوش
سوسن کافور بوی، گلبن گوهر فروش
وز مه اردیبهشت کرده بهشت برین
شاخ سمن بر گلو بسته بود مخنقه
شاخ گل اندر میان بسته بود منطقه
ابر سیه را شمال کرده بود بدرقه
بدرقهٔ رایگان بی طمع و مخرقه
باد سحرگاهیان کرده بود تفرقه
خرمن در و عقیق بر همه روی زمین
چوک ز شاخ درخت خویشتن آویخته
زاغ سیه پر و بال غالیه آمیخته
ابر بهاری ز دور اسب برانگیخته
وز سم اسبش به راه لؤلؤ تر ریخته
در دهن لاله باد، ریخته و بیخته
بیخته مشک سیاه، ریخته در ثمین
سرو سماطی کشید بر دو لب جویبار
چون دو رده چتر سبز در دو صف کارزار
مرغ نهاد آشیانبر سر شاخ چنار
چون سپر خیزران بر سر مرد سوار
گشت نگارین تذرو پنهان در کشتزار
همچو عروسی غریق در بن دریای چین
وقت سحرگه کلنگ تعبیهای ساختهست
وز لب دریای هند تا خزران تاختهست
میغ سیه بر قفاش تیغ برون آختهست
طبل فرو کوفتهست، خشت بینداختهست
ماه نو منخسف در گلوی فاختهست
طوطیکان با نوا، قمریکان با انین
گویی بط سپید جامه به صابون زدهست
کبک دری ساقها در قدح خون زدهست
بر گلتر عندلیب گنج فریدون زدهست
لشکر چین در بهار بر که و هامون زدهست
لاله سوی جویبار لشکر بیرون زدهست
خیمهٔ او سبزگون، خرگه او آتشین
از دم طاووس نر ماهی سربر زدهست
دستگکی موردتر، گویی برپر زدهست
شانگکی ز آبنوس هدهد بر سرزدهست
بر دو بناگوش کبک غالیهٔ تر زدهست
قمریک طوقدار گویی سر در زدهست
در شبه گون خاتمی، حلقهٔ او بینگین
باز مرا طبع شعر سخت به جوش آمدهست
کم سخن عندلیب دوش به گوش آمدهست
از شغب خردما لاله به هوش آمدهست
زیر به بانگ آمدهست بم به خروش آمدهست
نسترن مشکبوی مشکفروش آمدهست
سیمش در گردنست، مشکش در آستین
چون تو بگیری شراب مرغ سماعت کند
لاله سلامت کند، ژاله وداعت کند
از سمن و مشک و بید، باغ شراعت کند
وز گل سرخ و سپید شاخ صواعت کند
شاخ گل مشکبوی زیر ذراعت کند
عنبرهای لطیف، گوهرهای گزین
باد عبیر افکند در قدح و جام تو
ابر گهر گسترد در قدم و گام تو
یار سمنبر دهد بوسه بر اندام تو
مرغ روایت کند شعری بر نام تو
خوبان نعره زنند بر دهن و کام تو
در لبشان سلسبیل در کفشان یاسمین
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۰
الصبوح ای دل که ما بزم قلندر ساختیم
چون مغان از قلهٔ می قبلهای برساختیم
شاهدان آتشین لب آب دندان آمدند
کاب کار و کار آبی را بهم درساختیم
خواجهٔ جان گو مسلسل باش چون راهب که ما
میرداد مجلس از زنار و ساغر ساختیم
کشتی می داشت ساقی ما به جان لنگر زدیم
گفتی از دریای هستی برگ معبر ساختیم
کشتی ما در گذشتن خواست از گیتی و لیک
هفتهای هم سوزن عیسیش لنگر ساختیم
آن زمان کز آتشین کوثر شدیم آلوده لب
عنبرین دستارچه از زلف دلبر ساختیم
بر پریروی سلیمانی برافشاندیم پاک
سبحهها کز اشک داودی مزور ساختیم
غصهٔ عالم نمیشاید فرو بردن به دل
زان به می با عالم پاکش برابر ساختیم
خاک مجلس بود خاقانی به بوی جرعهای
هم به بوی جرعهای خاکش معطر ساختیم
چون مغان از قلهٔ می قبلهای برساختیم
شاهدان آتشین لب آب دندان آمدند
کاب کار و کار آبی را بهم درساختیم
خواجهٔ جان گو مسلسل باش چون راهب که ما
میرداد مجلس از زنار و ساغر ساختیم
کشتی می داشت ساقی ما به جان لنگر زدیم
گفتی از دریای هستی برگ معبر ساختیم
کشتی ما در گذشتن خواست از گیتی و لیک
هفتهای هم سوزن عیسیش لنگر ساختیم
آن زمان کز آتشین کوثر شدیم آلوده لب
عنبرین دستارچه از زلف دلبر ساختیم
بر پریروی سلیمانی برافشاندیم پاک
سبحهها کز اشک داودی مزور ساختیم
غصهٔ عالم نمیشاید فرو بردن به دل
زان به می با عالم پاکش برابر ساختیم
خاک مجلس بود خاقانی به بوی جرعهای
هم به بوی جرعهای خاکش معطر ساختیم
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۹۴
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶
بیش ازین بی همدمی در خانه نتوانم نشست
بر امید گنج در ویرانه نتوانم نشست
در ازل چون با می و میخانه پیمان بستهام
تا ابد بی باده و پیمانه نتوانم نشست
ایکه افسونم دهی کز مار زلفش سر مپیچ
بر سر آتش بدین افسانه نتوانم نشست
مرغ جان را تا نسوزد ز آتش دل بال و پر
پیش روی شمع چون پروانه نتوانم نشست
در چنین دامی که نتوان داشت اومید خلاص
روز و شب در آرزوی دانه نتوانم نشست
منکه در زنجیرم از سودای زلف دلبران
بی پریروئی چنین دیوانه نتوانم نشست
آتش عشقش دلم را زنده میدارد چو شمع
ورنه زینسان مرده دل در خانه نتوانم نشست
یکنفس بیاشک میخواهم که بنشینم ولیک
در میان بحر بی دردانه نتوانم نشست
اهل دل گویند خواجو از سر جان برمخیز
چون نخیرم زانکه بیجانانه نتوانم نشست
بر امید گنج در ویرانه نتوانم نشست
در ازل چون با می و میخانه پیمان بستهام
تا ابد بی باده و پیمانه نتوانم نشست
ایکه افسونم دهی کز مار زلفش سر مپیچ
بر سر آتش بدین افسانه نتوانم نشست
مرغ جان را تا نسوزد ز آتش دل بال و پر
پیش روی شمع چون پروانه نتوانم نشست
در چنین دامی که نتوان داشت اومید خلاص
روز و شب در آرزوی دانه نتوانم نشست
منکه در زنجیرم از سودای زلف دلبران
بی پریروئی چنین دیوانه نتوانم نشست
آتش عشقش دلم را زنده میدارد چو شمع
ورنه زینسان مرده دل در خانه نتوانم نشست
یکنفس بیاشک میخواهم که بنشینم ولیک
در میان بحر بی دردانه نتوانم نشست
اهل دل گویند خواجو از سر جان برمخیز
چون نخیرم زانکه بیجانانه نتوانم نشست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۸
خیز تا برگ صبوحی بچمن ساز کنیم
دیدهٔ مرغ صراحی بقدح باز کنیم
زاهدانرا بخروشیدن چنگ سحری
از صوامع بدر میکده آواز کنیم
باده از جام لب لعبت ساقی طلبم
مستی از چشم خوش شاهد طناز کنیم
بلبلان چون سخن از شاخ صنوبر گویند
ما حدیث قد آن سرو سرافراز کنیم
چنگ در حلقهٔ آن طره طرار زنیم
چشم در عشوهٔ آن غمزهٔ غماز کنیم
وقت آنست که در پای سهی سرو چمن
برفشانیم سردست و سرانداز کنیم
کعبهٔ روی دلارای پریرویان را
قبلهٔ مردمک چشم نظر باز کنیم
از لب روح فزا راح مروح نوشیم
همچو عیسی پس از آن دعوی اعجاز کنیم
سایهٔ شهپر سیمرغ چو بر ما افتاد
گر چه کبکیم چه اندیشهٔ شهباز کنیم
در قفس چند توان بود بیا تا چو همای
پر برآریم و برین پنجره پرواز کنیم
چون نواساز چمن نغمهسرا شد خواجو
خیز تا برگ صبوحی بچمن ساز کنیم
دیدهٔ مرغ صراحی بقدح باز کنیم
زاهدانرا بخروشیدن چنگ سحری
از صوامع بدر میکده آواز کنیم
باده از جام لب لعبت ساقی طلبم
مستی از چشم خوش شاهد طناز کنیم
بلبلان چون سخن از شاخ صنوبر گویند
ما حدیث قد آن سرو سرافراز کنیم
چنگ در حلقهٔ آن طره طرار زنیم
چشم در عشوهٔ آن غمزهٔ غماز کنیم
وقت آنست که در پای سهی سرو چمن
برفشانیم سردست و سرانداز کنیم
کعبهٔ روی دلارای پریرویان را
قبلهٔ مردمک چشم نظر باز کنیم
از لب روح فزا راح مروح نوشیم
همچو عیسی پس از آن دعوی اعجاز کنیم
سایهٔ شهپر سیمرغ چو بر ما افتاد
گر چه کبکیم چه اندیشهٔ شهباز کنیم
در قفس چند توان بود بیا تا چو همای
پر برآریم و برین پنجره پرواز کنیم
چون نواساز چمن نغمهسرا شد خواجو
خیز تا برگ صبوحی بچمن ساز کنیم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۷
چه خوشست باده خوردن به صبوح در گلستان
که خبر دهد ز جنت دم صبح و باد بستان
چو دل قدح بخندد ز شراب ناردانی
دل خسته چون شکیبد ز بتان نار پستان
بسحر که جان فزاید لب یار و جام باده
بنشین و کام جانرا از لب پیاله بستان
چو نمیتوان رسیدن بخدا ز خودپرستی
بخدا که در ده از می قدحی بمی پرستان
برو ای فقیه و پندم مده اینزمان که مستم
تو که چشم او ندیدی چه دهی صداع مستان
که ز دست او تواند بورع خلاص جستن
که بعشوه چشم مستش بکند هزار دستان
چو سخن نگفت گفتم که چنین که هست پیدا
ز دهان او نصیبی نرسد بتنگدستان
تو جوانی و نترسی ز خدنگ آه پیران
که چو باد بر شکافد سپه هزار دستان
به چمن خرام خواجو دم صبح و ناله میکن
که ببوستان خوش آید نفس هزار دستان
که خبر دهد ز جنت دم صبح و باد بستان
چو دل قدح بخندد ز شراب ناردانی
دل خسته چون شکیبد ز بتان نار پستان
بسحر که جان فزاید لب یار و جام باده
بنشین و کام جانرا از لب پیاله بستان
چو نمیتوان رسیدن بخدا ز خودپرستی
بخدا که در ده از می قدحی بمی پرستان
برو ای فقیه و پندم مده اینزمان که مستم
تو که چشم او ندیدی چه دهی صداع مستان
که ز دست او تواند بورع خلاص جستن
که بعشوه چشم مستش بکند هزار دستان
چو سخن نگفت گفتم که چنین که هست پیدا
ز دهان او نصیبی نرسد بتنگدستان
تو جوانی و نترسی ز خدنگ آه پیران
که چو باد بر شکافد سپه هزار دستان
به چمن خرام خواجو دم صبح و ناله میکن
که ببوستان خوش آید نفس هزار دستان
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۲
امشب ای یار قصد خواب مکن
مرو و کار ما خراب مکن
شب درازست و عمر ما کوتاه
قصه کوته کن و شتاب مکن
چشم مست تو گر چه درخوابست
تو قدح نوش وعزم خواب مکن
شب قدرست قدر شب دریاب
وز می و مجلس اجتناب مکن
سخن جام گوی و بادهٔ ناب
صفت ابر و آفتاب مکن
و گرت شیخ و شاب طعنه زنند
التفاتی بشیخ و شاب مکن
روز را چون ز شب نقاب کنند
ترک خورشید مه نقاب مکن
آبروی قدح بباد مده
پشت بر آتش مذاب مکن
لعل میگون آبدار بنوش
جام می را ز خجلت آب مکن
چون مرا از شراب نیست گزیر
منعم از ساغر شراب مکن
از برای معاشران خواجو
جز دل خونچکان کباب مکن
مرو و کار ما خراب مکن
شب درازست و عمر ما کوتاه
قصه کوته کن و شتاب مکن
چشم مست تو گر چه درخوابست
تو قدح نوش وعزم خواب مکن
شب قدرست قدر شب دریاب
وز می و مجلس اجتناب مکن
سخن جام گوی و بادهٔ ناب
صفت ابر و آفتاب مکن
و گرت شیخ و شاب طعنه زنند
التفاتی بشیخ و شاب مکن
روز را چون ز شب نقاب کنند
ترک خورشید مه نقاب مکن
آبروی قدح بباد مده
پشت بر آتش مذاب مکن
لعل میگون آبدار بنوش
جام می را ز خجلت آب مکن
چون مرا از شراب نیست گزیر
منعم از ساغر شراب مکن
از برای معاشران خواجو
جز دل خونچکان کباب مکن
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸
در بزم قلندران قلاش
بنشین و شراب نوش و خوش باش
تا ذوق می و خمار یابی
باید که شوی تو نیز قلاش
در صومعه چند خود پرستی؟
رو بادهپرست شو چو اوباش
در جام جهاننمای می بین
سر دو جهان، ولی مکن فاش
ور خود نظری کنی به ساقی
سرمست شوی ز چشم رعناش
جز نقش نگار هر چه بینی
از لوح ضمیر پاک بخراش
باشد که ببینی، ای عراقی،
در نقش وجود خویش نقاش
بنشین و شراب نوش و خوش باش
تا ذوق می و خمار یابی
باید که شوی تو نیز قلاش
در صومعه چند خود پرستی؟
رو بادهپرست شو چو اوباش
در جام جهاننمای می بین
سر دو جهان، ولی مکن فاش
ور خود نظری کنی به ساقی
سرمست شوی ز چشم رعناش
جز نقش نگار هر چه بینی
از لوح ضمیر پاک بخراش
باشد که ببینی، ای عراقی،
در نقش وجود خویش نقاش
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۴۹
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۱۳۳
شیخ بهایی : نان و حلوا
بخش ۲۳ - فی التشویق الی الا قلاع عن ادناس دارالغرور و التشویق الی الارتماس فی بحر الشراب الطهور
یا ندیمی ضاع عمری وانقضی
قم لاستدراک وقت قدمضی
واغسل الادناس عنی بالمدام
واملا الاقداح منها یا غلام
اعطنی کأسا من الخمر الطهور
انها مفتاح ابواب السرور
خلص الارواح من قیدالهموم
اطلق الاشباح من اسر الغموم
کاندرین ویرانهٔ پر وسوسه
دل گرفت از خانقاه و مدرسه
نی ز خلوت کام بردم، نی ز سیر
نی ز مسجد طرف بستم، نی ز دیر
عالمی خواهم از این عالم به در
تا به کام دل کنم خاکی به سر
صلح کل کردیم با کل بشر
تو به ما خصمی کن و نیکی نگر
قم لاستدراک وقت قدمضی
واغسل الادناس عنی بالمدام
واملا الاقداح منها یا غلام
اعطنی کأسا من الخمر الطهور
انها مفتاح ابواب السرور
خلص الارواح من قیدالهموم
اطلق الاشباح من اسر الغموم
کاندرین ویرانهٔ پر وسوسه
دل گرفت از خانقاه و مدرسه
نی ز خلوت کام بردم، نی ز سیر
نی ز مسجد طرف بستم، نی ز دیر
عالمی خواهم از این عالم به در
تا به کام دل کنم خاکی به سر
صلح کل کردیم با کل بشر
تو به ما خصمی کن و نیکی نگر
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴
هرگه که شبی خود را در میکده اندازیم
صد فتنه برانگیزیم صد کیسه بپردازیم
آن سر که بود در می وان راز که گویدنی
ما مونس آن سریم ما محرم آن رازیم
هر نغمه که پیش آرند ما با همه در شوریم
هر ساز که بنوازند ما با همه در سازیم
زین پیش کسی بودیم و امروز در این کشور
ما جمری بغدادیم ما بکروی شیرازیم
گر حکم کند سلطان کین باده براندازند
او باده براندازد ما بنک براندازیم
آنروز که در محشر مردم همه گرد آیند
ما با تو در آن غوغا دزدیده نظر بازیم
بر یاد تو هر ساعت مانند عبید اکنون
بزمی دگر افروزیم عیشی دگر آغازیم
صد فتنه برانگیزیم صد کیسه بپردازیم
آن سر که بود در می وان راز که گویدنی
ما مونس آن سریم ما محرم آن رازیم
هر نغمه که پیش آرند ما با همه در شوریم
هر ساز که بنوازند ما با همه در سازیم
زین پیش کسی بودیم و امروز در این کشور
ما جمری بغدادیم ما بکروی شیرازیم
گر حکم کند سلطان کین باده براندازند
او باده براندازد ما بنک براندازیم
آنروز که در محشر مردم همه گرد آیند
ما با تو در آن غوغا دزدیده نظر بازیم
بر یاد تو هر ساعت مانند عبید اکنون
بزمی دگر افروزیم عیشی دگر آغازیم
عبید زاکانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۸