عبارات مورد جستجو در ۴۴ گوهر پیدا شد:
خیام : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۸
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۶
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸۱
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۸۷
اتی النیروز مسرورالجنان
یحاکی لطفه لطف الجنان
بهار از پردهٔ غم جست بیرون
به کف بر، جامهای شادمانی
سقوا من نهره روض الامالی
خذوا من خمره کاس الامانی
هوا شد معتدل، هنگام آن است
که می سوری خوری و کام رانی
فللاشجار اصناف المعالی
وللانوار انواع المعانی
درین دفتر بسی رمز است موزون
چه باشد گر تو زین رمزی بدانی؟
لئن ضیعت عمرا قبل هٰذا
تدارک ما مضیٰ فی ذا الزمان
مران از گوش صوت ارغنونی
مده از دست جام ارغوانی
لتغدوا روحک فی کل یوم
باصوات المثالث والمثانی
ازین خوشتر بهاری، دیر یابی
فرو مگذار این را تا توانی
یحاکی لطفه لطف الجنان
بهار از پردهٔ غم جست بیرون
به کف بر، جامهای شادمانی
سقوا من نهره روض الامالی
خذوا من خمره کاس الامانی
هوا شد معتدل، هنگام آن است
که می سوری خوری و کام رانی
فللاشجار اصناف المعالی
وللانوار انواع المعانی
درین دفتر بسی رمز است موزون
چه باشد گر تو زین رمزی بدانی؟
لئن ضیعت عمرا قبل هٰذا
تدارک ما مضیٰ فی ذا الزمان
مران از گوش صوت ارغنونی
مده از دست جام ارغوانی
لتغدوا روحک فی کل یوم
باصوات المثالث والمثانی
ازین خوشتر بهاری، دیر یابی
فرو مگذار این را تا توانی
سعدی : غزلیات
غزل ۱۲
دوست میدارم من این نالیدن دلسوز را
تا به هر نوعی که باشد بگذرانم روز را
شب همه شب انتظار صبح رویی میرود
کان صباحت نیست این صبح جهان افروز را
وه که گر من بازبینم چهر مهرافزای او
تا قیامت شکر گویم طالع پیروز را
گر من از سنگ ملامت روی برپیچم زنم
جان سپر کردند مردان ناوک دلدوز را
کامجویان را ز ناکامی چشیدن چاره نیست
بر زمستان صبر باید طالب نوروز را
عاقلان خوشه چین از سر لیلی غافلند
این کرامت نیست جز مجنون خرمن سوز را
عاشقان دین و دنیاباز را خاصیتیست
کان نباشد زاهدان مال و جاه اندوز را
دیگری را در کمند آور که ما خود بندهایم
ریسمان در پای حاجت نیست دست آموز را
سعدیا دی رفت و فردا همچنان موجود نیست
در میان این و آن فرصت شمار امروز را
تا به هر نوعی که باشد بگذرانم روز را
شب همه شب انتظار صبح رویی میرود
کان صباحت نیست این صبح جهان افروز را
وه که گر من بازبینم چهر مهرافزای او
تا قیامت شکر گویم طالع پیروز را
گر من از سنگ ملامت روی برپیچم زنم
جان سپر کردند مردان ناوک دلدوز را
کامجویان را ز ناکامی چشیدن چاره نیست
بر زمستان صبر باید طالب نوروز را
عاقلان خوشه چین از سر لیلی غافلند
این کرامت نیست جز مجنون خرمن سوز را
عاشقان دین و دنیاباز را خاصیتیست
کان نباشد زاهدان مال و جاه اندوز را
دیگری را در کمند آور که ما خود بندهایم
ریسمان در پای حاجت نیست دست آموز را
سعدیا دی رفت و فردا همچنان موجود نیست
در میان این و آن فرصت شمار امروز را
سعدی : باب نهم در توبه و راه صواب
گفتار اندر غنیمت شمردن جوانی پیش از پیری
جوانا ره طاعت امروز گیر
که فردا جوانی نیاید ز پیر
فراغ دلت هست و نیروی تن
چو میدان فراخ است گویی بزن
من این روز را قدر نشناختم
بدانستم اکنون که در باختم
قضا روزگاری ز من در ربود
که هر روزی از وی شبی قدر بود
چه کوشش کند پیر خر زیر بار؟
تو میرو که بر باد پایی سوار
شکسته قدح ور ببندند چست
نیاورد خواهد بهای درست
کنون کاوفتادت به غفلت ز دست
طریقی ندارد مگر باز بست
که گفتت به جیحون درانداز تن؟
چو افتاد، هم دست و پایی بزن
به غفلت بدادی ز دست آب پاک
چه چاره کنون جز تیمم به خاک؟
چو از چاپکان در دویدن گرو
نبردی، هم افتان و خیزان برو
گر آن باد پایان برفتند تیز
تو بی دست و پای از نشستن بخیز
که فردا جوانی نیاید ز پیر
فراغ دلت هست و نیروی تن
چو میدان فراخ است گویی بزن
من این روز را قدر نشناختم
بدانستم اکنون که در باختم
قضا روزگاری ز من در ربود
که هر روزی از وی شبی قدر بود
چه کوشش کند پیر خر زیر بار؟
تو میرو که بر باد پایی سوار
شکسته قدح ور ببندند چست
نیاورد خواهد بهای درست
کنون کاوفتادت به غفلت ز دست
طریقی ندارد مگر باز بست
که گفتت به جیحون درانداز تن؟
چو افتاد، هم دست و پایی بزن
به غفلت بدادی ز دست آب پاک
چه چاره کنون جز تیمم به خاک؟
چو از چاپکان در دویدن گرو
نبردی، هم افتان و خیزان برو
گر آن باد پایان برفتند تیز
تو بی دست و پای از نشستن بخیز
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
ناتوان
جوانی چنین گفت روزی به پیری
که چون است با پیریت زندگانی
بگفت اندرین نامه حرفی است مبهم
که معنیش جز وقت پیری ندانی
تو، به کز توانائی خویش گوئی
چه میپرسی از دورهٔ ناتوانی
جوانی نکودار، کاین مرغ زیبا
نماند در این خانهٔ استخوانی
متاعی که من رایگان دادم از کف
تو گر میتوانی، مده رایگانی
هر آن سرگرانی که من کردم اول
جهان کرد از آن بیشتر، سرگرانی
چو سرمایهام سوخت، از کار ماندم
که بازی است، بیمایه بازارگانی
از آن برد گنج مرا، دزد گیتی
که در خواب بودم گه پاسبانی
که چون است با پیریت زندگانی
بگفت اندرین نامه حرفی است مبهم
که معنیش جز وقت پیری ندانی
تو، به کز توانائی خویش گوئی
چه میپرسی از دورهٔ ناتوانی
جوانی نکودار، کاین مرغ زیبا
نماند در این خانهٔ استخوانی
متاعی که من رایگان دادم از کف
تو گر میتوانی، مده رایگانی
هر آن سرگرانی که من کردم اول
جهان کرد از آن بیشتر، سرگرانی
چو سرمایهام سوخت، از کار ماندم
که بازی است، بیمایه بازارگانی
از آن برد گنج مرا، دزد گیتی
که در خواب بودم گه پاسبانی
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷
تابه فکر خود فتادم، روزگار از دست رفت
تا شدم از کار واقف، وقت کار از دست رفت
تا کمر بستم، غبار از کاروان بر جا نبود
از کمین تا سر برآوردم، شکار از دست رفت
داغهای ناامیدی یادگار از خود گذاشت
خردهٔ عمرم که چون نقد شرار از دست رفت
تا نفس را راست کردم، ریخت اوراق حواس
دست تا بر دست سودم، نوبهار از دست رفت
پی به عیب خود نبردم تا بصیرت داشتم
خویش را نشناختم، آیینهدار از دست رفت
عشق را گفتم به دست آرم عنان اختیار
تا عنان آمد به دستم، اختیار از دست رفت
عمر باقی مانده را صائب به غفلت مگذران
تا به کی گویی که روز و روزگار از دست رفت؟
تا شدم از کار واقف، وقت کار از دست رفت
تا کمر بستم، غبار از کاروان بر جا نبود
از کمین تا سر برآوردم، شکار از دست رفت
داغهای ناامیدی یادگار از خود گذاشت
خردهٔ عمرم که چون نقد شرار از دست رفت
تا نفس را راست کردم، ریخت اوراق حواس
دست تا بر دست سودم، نوبهار از دست رفت
پی به عیب خود نبردم تا بصیرت داشتم
خویش را نشناختم، آیینهدار از دست رفت
عشق را گفتم به دست آرم عنان اختیار
تا عنان آمد به دستم، اختیار از دست رفت
عمر باقی مانده را صائب به غفلت مگذران
تا به کی گویی که روز و روزگار از دست رفت؟
عبید زاکانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳ - در مدح جلالالدین شاه شجاع مظفری و فتح اصفهان
صباح عید و رخ یار و روزگار شباب
خروش چنگ و لب زنده رود و جام شراب
هوای دلبر و غوغای عشق و آتش شوق
نوای بربط و آواز عود و بانک رباب
نوید فتح صفاهان و مژدهٔ اقبال
نشان بخت بلند و امید فتحالباب
دماغ باده گساران ز خرمی در جوش
درون مهر پرستان ز عاشقی در تاب
نشاط در دل و می در کف و طرب در جان
نگار سرخوش و ما بیخود و ندیم خراب
زهی نمونهٔ دولت زهی نشانهٔ بخت
دگر چه باشد ازین بیش عیش را اسباب
غنیمتست غنیمت شمار فرصت عیش
ز باده دست مدار و ز عیش روی متاب
به پیش خود بنشان شاهدان شیرین کار
که با شکردهنان خوش بود سؤال و جواب
بنوش جام میای جان نازنین عبید
شتاب میکند این عمر نازنین دریاب
به بزم شاه جهان عیش ران و شادی کن
خدایگان جهان آفتاب عالمتاب
جلال دولت و دین تاجبخش تخت نشین
سپهر مهر و سخا پادشاه عرش جناب
سریر بخش ممالک سنان کشور گیر
جهانگشای جوان دولت سعادت یاب
به نوک نیزه برآرد ز قعر نیل نهنگ
به زخم تیر در آرد ز اوج ابر عقاب
شدست فتنه در ایام پادشاهی او
چو چشم بخت بداندیش جاه او در خواب
جهان پناها بر آستان دولت تو
سپهر حاجب بارست و مشتری بواب
ببسته خدمت صدر ترا صدور میان
نهاده طاعت امر ترا ملوک رقاب
علو قدر تو جائیست از معارج جاه
که وهم تیز قدم در نیایدش پایاب
به پیش بحر سخای تو بحر جود محیط
چو پیش بحر محیطست لعمههای سراب
مثال روی تو و آفتاب چنانک
حدیث نور تجلی و پرتو مهتاب
فلک زفر تو اندوخته شکوه و جلال
خرد ز رای تو آموخته صلاح و صواب
هم از مهابت خشم تو کوه در لرزه
هم از خجالت دست تو بحر در غر قاب
چکان ز تیغ تو خون عدوست پنداری
مگر که قطرهٔ خون میچکد ز قطر سحاب
خدایگانا از پرتو عنایت تو
که باد سایهٔ او مستدام بر احباب
بر آسمان تو گشتم مقیم و دولت گفت :
«نزلت خیر مقام وجدت خیر مآب»
همیشه تا فکند دست صبح وقت سحر
ز تاب شعلهٔ خورشید بر سپهر طناب
طناب عمر ترا امتداد چندان باد
که حصر آن نکند فهم تا به روز حساب
خروش چنگ و لب زنده رود و جام شراب
هوای دلبر و غوغای عشق و آتش شوق
نوای بربط و آواز عود و بانک رباب
نوید فتح صفاهان و مژدهٔ اقبال
نشان بخت بلند و امید فتحالباب
دماغ باده گساران ز خرمی در جوش
درون مهر پرستان ز عاشقی در تاب
نشاط در دل و می در کف و طرب در جان
نگار سرخوش و ما بیخود و ندیم خراب
زهی نمونهٔ دولت زهی نشانهٔ بخت
دگر چه باشد ازین بیش عیش را اسباب
غنیمتست غنیمت شمار فرصت عیش
ز باده دست مدار و ز عیش روی متاب
به پیش خود بنشان شاهدان شیرین کار
که با شکردهنان خوش بود سؤال و جواب
بنوش جام میای جان نازنین عبید
شتاب میکند این عمر نازنین دریاب
به بزم شاه جهان عیش ران و شادی کن
خدایگان جهان آفتاب عالمتاب
جلال دولت و دین تاجبخش تخت نشین
سپهر مهر و سخا پادشاه عرش جناب
سریر بخش ممالک سنان کشور گیر
جهانگشای جوان دولت سعادت یاب
به نوک نیزه برآرد ز قعر نیل نهنگ
به زخم تیر در آرد ز اوج ابر عقاب
شدست فتنه در ایام پادشاهی او
چو چشم بخت بداندیش جاه او در خواب
جهان پناها بر آستان دولت تو
سپهر حاجب بارست و مشتری بواب
ببسته خدمت صدر ترا صدور میان
نهاده طاعت امر ترا ملوک رقاب
علو قدر تو جائیست از معارج جاه
که وهم تیز قدم در نیایدش پایاب
به پیش بحر سخای تو بحر جود محیط
چو پیش بحر محیطست لعمههای سراب
مثال روی تو و آفتاب چنانک
حدیث نور تجلی و پرتو مهتاب
فلک زفر تو اندوخته شکوه و جلال
خرد ز رای تو آموخته صلاح و صواب
هم از مهابت خشم تو کوه در لرزه
هم از خجالت دست تو بحر در غر قاب
چکان ز تیغ تو خون عدوست پنداری
مگر که قطرهٔ خون میچکد ز قطر سحاب
خدایگانا از پرتو عنایت تو
که باد سایهٔ او مستدام بر احباب
بر آسمان تو گشتم مقیم و دولت گفت :
«نزلت خیر مقام وجدت خیر مآب»
همیشه تا فکند دست صبح وقت سحر
ز تاب شعلهٔ خورشید بر سپهر طناب
طناب عمر ترا امتداد چندان باد
که حصر آن نکند فهم تا به روز حساب
امیرخسرو دهلوی : خسرو و شیرین
بخش ۱۸ - غزل سرائی شکر در مجلس خسرو
چه فرخ روزگاری باشد آن روز
که گردد هم نشین دو یار دل سوز
همه سرمایهٔ عشرت مهیا
ز موج شادمانی دل چو دریا
مراد و خوش دلی و کامرانی
نشاط عشق و آغاز جوانی
کسی را کاین همه یک جا دهد دست
گر از دولت بنازد جای آن هست
مرا کاین دولت امروز است در چنگ
به دولت چون ننوشم جام گلرنگ
زمان چون رفت دیگر یافت نتوان
عنان زندگانی تافت نتوان
بساکس کانده فردا کشیدند
که دی مردند و فردا را ندیدند
که گردد هم نشین دو یار دل سوز
همه سرمایهٔ عشرت مهیا
ز موج شادمانی دل چو دریا
مراد و خوش دلی و کامرانی
نشاط عشق و آغاز جوانی
کسی را کاین همه یک جا دهد دست
گر از دولت بنازد جای آن هست
مرا کاین دولت امروز است در چنگ
به دولت چون ننوشم جام گلرنگ
زمان چون رفت دیگر یافت نتوان
عنان زندگانی تافت نتوان
بساکس کانده فردا کشیدند
که دی مردند و فردا را ندیدند
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰ - بخفت خفته و دولت بیدار
ماهم آمد به در خانه و در خانه نبودم
خانه گوئی به سرم ریخت چو این قصه شنودم
آن که می خواست به رویم در دولت بگشاید
با که گویم که در خانه به رویش نگشودم
آمد آن دولت بیدار و مرا بخت فروخفت
من که یک عمر شب از دست خیالش نغنودم
آن که می خواست غبار غمم از دل بزداید
آوخ آوخ که غبار رهش از پا نزدودم
یار سود از شرفم سر به ثریا و دریغا
که به پایش سر تعظیم به شکرانه نسودم
ای نسیم سحر آن شمع شبستان طرب را
گو به سر می رود از آتش هجران تو دودم
جان فروشی مرا بین که به هیچش نخرد کس
این شد ای مایه ی امید ز سودای تو سودم
به غزل رام توان کرد غزالان رمیده
شهریارا غزلی هم به سزایش نسرودم
خانه گوئی به سرم ریخت چو این قصه شنودم
آن که می خواست به رویم در دولت بگشاید
با که گویم که در خانه به رویش نگشودم
آمد آن دولت بیدار و مرا بخت فروخفت
من که یک عمر شب از دست خیالش نغنودم
آن که می خواست غبار غمم از دل بزداید
آوخ آوخ که غبار رهش از پا نزدودم
یار سود از شرفم سر به ثریا و دریغا
که به پایش سر تعظیم به شکرانه نسودم
ای نسیم سحر آن شمع شبستان طرب را
گو به سر می رود از آتش هجران تو دودم
جان فروشی مرا بین که به هیچش نخرد کس
این شد ای مایه ی امید ز سودای تو سودم
به غزل رام توان کرد غزالان رمیده
شهریارا غزلی هم به سزایش نسرودم
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۲۵۱
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۷۶
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۹۲۱
عطار نیشابوری : باب بیست و سوم: در خوف عاقبت و سیری نمودن از عمر
شمارهٔ ۷۳
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱
کار جان را تن ندادم روزگار از دست رفت
دست در کاری نزد دل تا که کار از دست رفت
جان نشد در کار جانان بار تن جان برنداشت
دل پی هر آرزو شد کار و بار از دست رفت
عمر در بیهوده شد صرف و نشد کاری تمام
روزگار دل سر آمد روزگار از دست رفت
پار میگفتم که در آینده خواهم کرد کار
سربسر امسال وقتم همچو پار از دست رفت
فرصت آن نیست ساقی باده در ساغر کنی
تا کنی سامان مستی نوبهار از دست رفت
کو تهی عمر ببن با آنکه بهر عبرتست
تا گشودی چشم عبرت روزگار از دست رفت
گوش بر گلبانگ بلبل تا نهادی گل گذشت
چشم تا بر گل گشادی نوبهار از دست رفت
وصل جانان گر شوی روزی بروزی یا شبی
تا که شرمی بشکند لیل و نهار از دست رفت
آمدم تا شهریار از شوق روی شهریار
در نظاره شهریارم شهریار از دست رفت
نقش عالم را بمان در وی نگاریرا بجو
گر نظر برنقش افکندی نگار از دست رفت
با دلم کردم قرار آنکه باشم برقرار
چون بکوی او رسیدم آن قرار از دست رفت
از متاع این جهان کردم غم او اختیار
اختیار غم چو کردم اختیار از دست رفت
جان من بگداختم در هجر رویت چارهٔ
چارهٔ تا میکنی فکر این کار از دست رفت
گفت گو بگذار با خلق و بحق رو آر فیض
پا بکش از صحبت اغیار یار از دست رفت
دست در کاری نزد دل تا که کار از دست رفت
جان نشد در کار جانان بار تن جان برنداشت
دل پی هر آرزو شد کار و بار از دست رفت
عمر در بیهوده شد صرف و نشد کاری تمام
روزگار دل سر آمد روزگار از دست رفت
پار میگفتم که در آینده خواهم کرد کار
سربسر امسال وقتم همچو پار از دست رفت
فرصت آن نیست ساقی باده در ساغر کنی
تا کنی سامان مستی نوبهار از دست رفت
کو تهی عمر ببن با آنکه بهر عبرتست
تا گشودی چشم عبرت روزگار از دست رفت
گوش بر گلبانگ بلبل تا نهادی گل گذشت
چشم تا بر گل گشادی نوبهار از دست رفت
وصل جانان گر شوی روزی بروزی یا شبی
تا که شرمی بشکند لیل و نهار از دست رفت
آمدم تا شهریار از شوق روی شهریار
در نظاره شهریارم شهریار از دست رفت
نقش عالم را بمان در وی نگاریرا بجو
گر نظر برنقش افکندی نگار از دست رفت
با دلم کردم قرار آنکه باشم برقرار
چون بکوی او رسیدم آن قرار از دست رفت
از متاع این جهان کردم غم او اختیار
اختیار غم چو کردم اختیار از دست رفت
جان من بگداختم در هجر رویت چارهٔ
چارهٔ تا میکنی فکر این کار از دست رفت
گفت گو بگذار با خلق و بحق رو آر فیض
پا بکش از صحبت اغیار یار از دست رفت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۵
گر به سیر انجمن یا گشت گلشن رفته است
شمعما هرسو همین یک سرزگردن رفته است
مزرعی چون کاغذ آتشزده گل کرده ایم
تا نظر بر دانه میدوزیم خرمن رفته است
کاشکی باکلفت افسردگی میساخیم
بر بهار ما قیامت از شکفتن رفته است
انتظارت رنگ نم نگذاشت در چشم ترم
تا مقشر گشت این بادام روغن رفته است
جهد صیقل صدهزار آیینه با زنگار برد
خانهها زین خاکدان بر باد رفتن رفته است
غنچهواری هیچکس با عافیت سودا نکرد
همچو گل اینجا گریبانها به دامن رفته است
خلقیاز بیدانشیتمکینبهحرفو صوت باخت
سنگ اینکهساریکسر در فلاخن رفته است
زندگی زین انجمن یک گام آزادی نخواست
هرکه را دیدیم زاینجا بعد مردن رفته است
نقش پایی چند از عجز تلاش افسردهایم
نام واماندن بجا ماندهست رفتن رفته است
خانه را نتوان سیهکرد از غرور روشنی
نور میپنداری و دودی به روزن رفته است
هرچه از خود میبریم آنجا فضولی میبریم
جای قاصد انفعال نامه بردن رفته است
نیستم بیدل حریف انتظار خوشدلی
فرصت از هرکسکهباشد یان از من رفته است
شمعما هرسو همین یک سرزگردن رفته است
مزرعی چون کاغذ آتشزده گل کرده ایم
تا نظر بر دانه میدوزیم خرمن رفته است
کاشکی باکلفت افسردگی میساخیم
بر بهار ما قیامت از شکفتن رفته است
انتظارت رنگ نم نگذاشت در چشم ترم
تا مقشر گشت این بادام روغن رفته است
جهد صیقل صدهزار آیینه با زنگار برد
خانهها زین خاکدان بر باد رفتن رفته است
غنچهواری هیچکس با عافیت سودا نکرد
همچو گل اینجا گریبانها به دامن رفته است
خلقیاز بیدانشیتمکینبهحرفو صوت باخت
سنگ اینکهساریکسر در فلاخن رفته است
زندگی زین انجمن یک گام آزادی نخواست
هرکه را دیدیم زاینجا بعد مردن رفته است
نقش پایی چند از عجز تلاش افسردهایم
نام واماندن بجا ماندهست رفتن رفته است
خانه را نتوان سیهکرد از غرور روشنی
نور میپنداری و دودی به روزن رفته است
هرچه از خود میبریم آنجا فضولی میبریم
جای قاصد انفعال نامه بردن رفته است
نیستم بیدل حریف انتظار خوشدلی
فرصت از هرکسکهباشد یان از من رفته است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱۹
بی زنگ درین محفل آیینه نمیباشد
آن دلکه تهی باشد ازکینه نمیباشد
هر جلوه که در پیش است گردش به قفا دریاب
فردایی این عالم بیدینه نمیباشد
مجنون بهکه دل بندد، حسرت به چه پیوندد
در کسوت عریانی این پینه نمیباشد
حیف است کشد فرصت دردسر مخموری
در هفتهٔ میخواران آدینه نمیباشد
یک ریش به صد کوثر ارزان نکنی زاهد
در چارسوی جنت پشمینه نمیباشد
یاران مژه بردارید مفت است فلکتازی
این منظر حیرت را یک زینه نمیباشد
درکارگه تجدید یکدست چمنسازیست
تقویم بهار اینجا پارینه نمیباشد
هر گوهر ازین دریا دارد صدف دیگر
دل درکف دلدار است در سینه نمیباشد
گر اهل سخن بیدل سامان غنا خواهند
چون نسخهٔ اشعارت گنجینه نمیباشد
آن دلکه تهی باشد ازکینه نمیباشد
هر جلوه که در پیش است گردش به قفا دریاب
فردایی این عالم بیدینه نمیباشد
مجنون بهکه دل بندد، حسرت به چه پیوندد
در کسوت عریانی این پینه نمیباشد
حیف است کشد فرصت دردسر مخموری
در هفتهٔ میخواران آدینه نمیباشد
یک ریش به صد کوثر ارزان نکنی زاهد
در چارسوی جنت پشمینه نمیباشد
یاران مژه بردارید مفت است فلکتازی
این منظر حیرت را یک زینه نمیباشد
درکارگه تجدید یکدست چمنسازیست
تقویم بهار اینجا پارینه نمیباشد
هر گوهر ازین دریا دارد صدف دیگر
دل درکف دلدار است در سینه نمیباشد
گر اهل سخن بیدل سامان غنا خواهند
چون نسخهٔ اشعارت گنجینه نمیباشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹۹
رشته بگسیخت نفس زیر و بم ساز نماند
گوش ما باز شد امروز که آواز نماند
واپسی بین که به صد کوشش ازین قافلهها
بازماندن دو قدم نیز ز ما باز نماند
ترک جرأت کن اگر عافیتت میباید
آشیان در ته بال است چو پرواز نماند
ساز اظهار جز انجام نفس هیچ نبود
خواستم درد دلی سرکنم آغاز نماند
شرم مخموریام از جبههٔ مینای غرور
عرقی ریخت که می در قدح راز نماند
با همه نفی سخن شوخی معنی باقیست
بال و پر ریخت گل و رنگ ز پرواز نماند
غنچهٔ راز ازل نیم تبسم پرداخت
پردهٔ غیر هجوم لب غماز نماند
سایه از رنگ مگر صرفهٔ تحقیق برد
هرچه ما آینهکردیم به پرداز نماند
موج ما را زگهر پای هوس خورد به سنگ
سعی لغزید به دلگرد تک وتاز نماند
بیدل این باغ همان جلوه بهار است اما
شوق ما زنگ زد آیینهٔگداز نماند
گوش ما باز شد امروز که آواز نماند
واپسی بین که به صد کوشش ازین قافلهها
بازماندن دو قدم نیز ز ما باز نماند
ترک جرأت کن اگر عافیتت میباید
آشیان در ته بال است چو پرواز نماند
ساز اظهار جز انجام نفس هیچ نبود
خواستم درد دلی سرکنم آغاز نماند
شرم مخموریام از جبههٔ مینای غرور
عرقی ریخت که می در قدح راز نماند
با همه نفی سخن شوخی معنی باقیست
بال و پر ریخت گل و رنگ ز پرواز نماند
غنچهٔ راز ازل نیم تبسم پرداخت
پردهٔ غیر هجوم لب غماز نماند
سایه از رنگ مگر صرفهٔ تحقیق برد
هرچه ما آینهکردیم به پرداز نماند
موج ما را زگهر پای هوس خورد به سنگ
سعی لغزید به دلگرد تک وتاز نماند
بیدل این باغ همان جلوه بهار است اما
شوق ما زنگ زد آیینهٔگداز نماند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶۸
در هوس گاه عالم بیکار
اگرت ناخنیست سر میخار
مگذر از عشرت برهنهسری
پای پیچ است پیچش دستار
فرصتی نیست نقد کیسهٔ صبح
ای هوا مایهات نفس بشمار
فکر جولان مکن که روی زمین
از هجوم دل است آبله زار
چون نگین بهر سجدهٔ نامی
بستهایم از خط جبین زنار
سیر مجمل، مفصلی دارد
دانه مهریست بر سر طومار
چیست معمورهٔ فریب جهان
دل بنای شکستگی معمار
شش جهت از دل دو نیم پر است
خاطرت خوش که گندم است انبار
غره منشین به حاصل دنیا
نیست جز مرگ نقد کیسهٔ مار
کینه خیز است طبعهای درشت
سنگ باشد زمین تخم شرار
چون گهر کسب عزت آسان نیست
سر بهکف گیر و آبرو بردار
بیدل افسانه بشنو و تن زن
شب دراز است وگفت و گو بیکار
اگرت ناخنیست سر میخار
مگذر از عشرت برهنهسری
پای پیچ است پیچش دستار
فرصتی نیست نقد کیسهٔ صبح
ای هوا مایهات نفس بشمار
فکر جولان مکن که روی زمین
از هجوم دل است آبله زار
چون نگین بهر سجدهٔ نامی
بستهایم از خط جبین زنار
سیر مجمل، مفصلی دارد
دانه مهریست بر سر طومار
چیست معمورهٔ فریب جهان
دل بنای شکستگی معمار
شش جهت از دل دو نیم پر است
خاطرت خوش که گندم است انبار
غره منشین به حاصل دنیا
نیست جز مرگ نقد کیسهٔ مار
کینه خیز است طبعهای درشت
سنگ باشد زمین تخم شرار
چون گهر کسب عزت آسان نیست
سر بهکف گیر و آبرو بردار
بیدل افسانه بشنو و تن زن
شب دراز است وگفت و گو بیکار