عبارات مورد جستجو در ۲۰ گوهر پیدا شد:
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۹۵ - در طلب شراب و گوشت و مزه به طریق لغز گفته
مقلوب لفظ پارس به تصحیف از کفت
دارم طمع که علت با من ز دست کوست
تصحیف قافیه که به مصراع آخرست
گر ضم کنی بر آنچه مسماست هم‌نکوست
آن دو لطیف را سیمی هست هم لطیف
وانچش کنی تو قلب به مقلوب او هم اوست
امروز اگر از این سه برون آریم به جود
فردا ز شکر هر سه برون آرمت ز پوست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۰۴
کرد حرف بی‌نشانم عالمی را تر زبان
همچو عنقا آشیانی بسته‌ام در هر زبان
وصف آن خط شوخیی داردکه در اندیشه‌اش
می‌دواند ربشه‌ها موج رک گل بر زبان
به‌که عاشق حسرت دیدار در دل بشمرد
موج سیلاب است اگرجوشد ز چشم‌تر زبان
مطلب دیدار حیرانم چسان گردد ادا
خاص آن عالم تحیر، تاب این‌کشور زبان
اهل معنی یک قلم در ضبط اسرار خودند
موج ممکن نیست بیرون آرد ازگوهر زبان
بی‌خموشی‌کلبهٔ دل عافیت اسباب نیست
کاش ‌گردد شمع این‌ کاشانه را صرصر زبان
عافیت خواهی تبرا کن ز اظهارکمال
رو به ناخن می‌کند آیینهٔ جوهر زبان
راحت اهل سخن در بی‌سخن گردیدن‌ست
غیر خاموشی ندارد بالش و بستر زبان
بحر برخود می‌تپد از خود فروشیهای موج
عالمی بی‌طاقت است از مردمان تر زبان
رازکمظرفان نمی‌پوشد هجوم احتیاج
می‌کشد در تشنگیها از صدا ساغر زبان
شور دل چون غنچه از رنگم‌گریبان می‌درد
پاس خاموشی چسان دارم به یک دفتر زبان
هرکه دارد قوت روحانی ازکاهش تهی‌ست
بیدل از ضعف بدن‌کم می‌شود لاغر زبان
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۰۵
ای التفات نام تو گیرایی زبان
ذکرت انیس خلوت تنهایی زبان
حیرت نوای زیر و بم ساز قدر تو
اخفایی خموشی و افشایی زبان
هرچند ما ومن به صد آهنگ‌گل‌کند
نبود خلل به معنی یکتایی زبان
تا بوی خیر و شر بری از گلشن خیال
برک‌گلی نرُست به رعنایی زبان
این چار سو که مرکز سودای ما وتوست
دارد دکانی از نفس آرایی زبان
خاموشی است مطرب ساز خروش ما
جزگوش نیست مایهٔ گویایی زبان
رمز چه مدعا که به افشا نمی‌کند
از یک ورق خیال معمایی زبان
عالم به حسن خلق توان‌کرد صید خویش
دام وکمند نیست به‌گیرایی زبان
موجی‌که باد شوخی‌اش آسود،‌گوهر است
دل طرح می‌کند انشایی زبان
بیدل به حرف و صوت حقیقت نمی‌خرند
هذیان نواست جرات سودایی زبان
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۲۸
کلکم از سیر بدخشان سخن می آید
سرخ رو از سر میدان سخن می آید
شور غیرت به نمکدان مسیح افکندن
از شکر خنده پنهان سخن می آید
تیر از جوشن الماس ترازو کردن
از کمین جنبش مژگان سخن می آید
سبزی بخت به طاوس دهد راه آورد
طوطیی کز شکرستان سخن می آید
جوی شیری که سفیدست ازو روی بهشت
از سیه چشمه پستان سخن می آید
همه جا دست بدستش به سر کلک برند
هر متاعی که ز یونان سخن می آید
هر نسیمی که گشاید گره از کار دلی
می توان یافت ز بستان سخن می آید
باطن اهل سخن تیغ به کف استاده است
تا که گستاخ به میدان سخن می آید؟
چه شکنها که ز سرپنجه ارباب سخن
به سر زلف پریشان سخن می آید
صبر کن بر ستم چرخ دو روزی صائب
نوبت قافیه سنجان سخن می آید
جامی : دفتر اول
بخش ۸۲ - حکایت نحوی و عامی و صوفی که هر کدام از الفاظ و عباراتی که میان ایشان گذشت مناسب فهم و حال خویش معنی دیگر خواستند
نحویی گفت در حضور عوام
«کان » گه ناقص است و گاهی تام
تام از اسم بهره ور باشد
لیک همواره بی خبر باشد
وان که ناقص بود خبردار است
خبرش همچو اسم ناچار است
عامیی بانگ برکشید که هی
مولوی قول منعکس تا کی
بی خبر را به عکس خوانی تام
با خبر را به نقص رانی نام
تام آن کس بود که با خبر است
ناقص آن کز خبر نه بهره ور است
خبر آمد دلیل آگاهی
جهل برهان نقص و گمراهی
پیش ارباب دانش و عرفان
کی بود این تمامی آن نقصان
صوفیی بود دور بنشسته
عقد صحبت ز خلق بگسسته
لب گشاد و در حقیقت سفت
گفت خوش نکته ای که نحوی گفت
کامل و تام آن بود الحق
که در اسم حق است مستغرق
ساخت حق ز اسم خویش بهره ورش
نیست از حال ماسوا خبرش
وان که ناقص فتاد اسم خدا
نکندش بی خبر ز غیر و سوا
نشود محو اسم حق اثرش
باشد از غیر اسم حق خبرش
متکلم سه و کلام یکی
نیست کس را درین مقام شکی
هر کسی زان کلام کامده پیش
معنیی خواسته مناسب خویش
وین خلافی که می شود مفهوم
هست ناشی ز اختلاف فهوم
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۱۲۵ - حکایت حکیم سنایی رحمه الله که در وقت وفات این بیت می خواند
بازگشتم از سخن زیرا که نیست
در سخن معنی و در معنی سخن
چون سنایی شه اقلیم سخن
راقم تخته تعلیم سخن
خواست گردون که فرو شوید پاک
رقم هستیش از تخته خاک
بر سر بستر کین افکندش
همچو سایه به زمین افکندش
لب هنوزش ز سخن نابسته
داشت با خود سخنی آهسته
همدمی بر دهنش گوش نهاد
به حدیثش نظر هوش گشاد
آنچه از عالم دل تلقین داشت
بیتکی بود که مضمون این داشت
که بر اطوار سخن بگذشتم
لیک حالی ز همه برگشتم
بر دلم نیست ز هر بیش و کمی
به جز از حرف ندامت رقمی
زانکه دور است درین دیر کهن
سخن از معنی و معنی ز سخن
سخن آنجا که شود دام نمای
صید معنی نشود کام گشای
معنی آنجا که کشد دامن ناز
گفت و گو را نرسد دست نیاز
سخن آنجا که شود تنگ مجال
مرغ معنی نگشاید پر و بال
معنی آنجا که نهد پای بلند
از عبارت نتوان ساخت کمند
پایه قدر سخن چون این است
وای طبعی که سخن آیین است
لب فرو بند که خاموشی به
دل تهی کن که فراموشی به
عنصری بلخی : بحر متقارب
شمارهٔ ۱۷
سخنور چو رای روان آورد
سخن بر زبان ردان آورد
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۵۵ - و قال ایضا
زهی گرفته به تیغ زبان جهان سخن
وقوف یافته ذهن تو بر نهان سخن
زند عطارد، مسمار خامشی برلب
چو خامۀ دو زبانت کند بیان سخن
برای رجم شیاطین جهل ساخته اند
نجوم فکر ترا زیب آسمان سخن
مربّی سخن امروز طبع تست که هست
ز خوان دانش تو مغز استخوان سخن
رموز وحی تجلّی کجا کند بر دل
اگر نباشد لفظ تو ترجمان سخن ؟
خرد نتایج فکر ترا بگاه بیان
نخواند جز خلف الصّدق خاندان سخن
ز کلک تیره ی تو روشنست آب علوم
زتاب خاطر تو پخته گشت نان سخن
کنی بتیغ زبان جوی خون ز چشم روان
چوگاه وعظ دهی رونق سنان سخن
سخن دعای تو گوید همی، از آن هردم
زبان من ز گهر پر کند دهان سخن
چگونه مدح تو گویم من شکسته زبان؟
که می نگنجد مدح تو در زبان سخن
زهی بقوّت دانش، کشیده تا بن گوش
زبان تو بگه موعظت کمان سخن
ز عهد آنکه سخن را لب تو بار نداد
بلب رسید ز بس انتظار، جان سخن
ز پیرعقل که استاد کار داناییست
سؤال کردم من دوش در میان سخن
که از برای چه یک هفته رفت تا دانش
نچید یک گل معنی ز گلستان سخن ؟
چه موجبست که بر شاخسار منبر علم
نوای نطق نزد مرغ آشیان سخن؟
ز فرضۀ دهن او بجان مستمعان
چرا نمیرسد از غیب کاروان سخن؟
جواب داد که گیرم که خود زنالۀ من
بگوش تو نرسید این همه فغان سخن
خبر نداری آخر که ناتوان گشتست
کسی که خاطر او می دهد توان سخن
چگونه کار سخن برقرار خواهد بود
چو مضطرب بود از عارضه جهان سخن
چو این سخن بدلم می رسید از ره گوش
زجان برآمد مسکین دلم بسان سخن
زبان خجلت من گرد عذر برمیگشت
ولی نبود مرا آن زمان زبان سخن
بظاهر ارچه که تقصیرگونه یی رفتست
بتهمتی نکشد اندرین گمان سخن
ضمیر من همه شب با تو راز می گوید
وگرنه بازدهم یک بیک نشان سخن
زرنگ دعوی من بوی صدق می آید
خودآگهست ضمیرت ز سوزیان سخن
خرد لگام بسر باز می زند که چرا
فرو گذاشته ام پیش تو عنان سخن؟
زبس که پای ترا برمنست دست منن
بریده شد پی عذرم ز آستان سخن
شکایتی ز سخن با تو باز خواهم راند
که از عجایب دهرست داستان سخن
بزرگتر ز سخن محنتی نمی بینم
که نیست حاصل او جز که امتحان سخن
نگاه کردم و اندرمیان همه سخنست
ازین کران سخن تابدان کران سخن
زدود سینۀ اهل سحن سیاه شدست
دل دوات که آن هست دودمان سخن
بگاه خویش همه گفتنی شود گفته
گرم زمان بود از عمر جاودان سخن
سخن ز خامه و دفتر دگر نخواهم گفت
که روی خامه سیه با دوخان ومان سخن
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۵
تا هست سخن، سخن‌سرا خواهد گفت
خواهد گفتن حرف و به جا خواهد گفت
ذوقی ز سخن یافته کز لذت آن
تا هست زبان خامه، وا خواهد گفت
قدسی مشهدی : ساقی‌نامه
بخش ۲
سخن بهر جسم زبان است جان
سخن بس گرامی‌ترست از زبان
سخن چیست، پیرایه نفع و ضر
که هم خیر محض است و هم محض شر
که بخشد به جز صانع جان و تن؟
سخن را زبان و زبان را سخن
عیان است از معنی کن‌فکان
که اول سخن زاد و آخر جهان
سخن را همین بس بود اعتبار
که ناشی شد اول ز پروردگار
سخن باده است و زبان می‌فروش
شناسنده هوش و خریدار گوش
به گوش شهان، گوهر شاهوار
برای سخن می‌کشد انتظار
ز دل تا زبان وز زبان تا به گوش
ازین نشئه دارند جوش و خروش
گواهی دهندش به حسن قبول
کلام خدا و حدیث رسول
روان روان در ریاض بدن
بود شبنمی از بهار سخن
سخن مایه کفر و ایمان بود
سخن آفریننده جان بود
سخن کرد احیای جان در بدن
که گوید ز جان گر نباشد سخن؟
سخن را خریدار نشمرده سست
بود از سخن سکه زر درست
رموز معانی بیان می‌کند
نی خشک را تر زبان می‌کند
به ابرو سخن گر ندادی زبان
نمی‌بود ابرو اشارات‌دان
سخن چیست، سرمایه خیر و شر
که هم پرده‌دارست و هم پرده‌در
لب از وی گهر سفتن اندوخته
زبان را زبان‌دانی آموخته
سخن آفتاب است و لب مشرقش
سخن هست عذرا، زبان وامقش
ز نقدش بود پر چو همیان قلم
که تا شد نگون، ریخت بر روی هم
ازو گوش‌ها پرگهر چون صدف
وزو زنده بر مرده دارد شرف
گهی رشته نظم را گوهر است
گهی تارک نشر را افسرست
چو یوسف رود جانب چاه گوش
که ناخن زند بر دل از راه گوش
رموز معانیش باشد بیان
بود لوح محفوظ علمش زبان
سزد بر ورق گر ز آب سخن
سیاهی، سیاهی بشوید ز تن
نکردی اگر همتش یاوری
قلم را که دادی زبان‌آوری؟
به خضر قلم می‌دهد از دوات
ز سرچشمه قیر آب حیات
سخن را خموشی چو گردد گرو
شود ایمن از آفت بد شنو
سخن چون زند بانگ بر مشتری
کشد پنبه بیرون ز گوش کری
درین بوستان بلبل خوش‌نواست
جهانی ز آوازه‌اش پرصداست
سخن را خداوند چون آفرید
دو مزدور دادش ز گفت و شنید
یکی گیرد و جهل وامش کند
یکی داند و علم نامش کند
نی کلک ازین مایع نفع و ضر
گهی زهر بار آورد، گه شکر
زبان گاه ازو نرم و گاهی درشت
گهی جفت سنجاب یا خارپشت
گه از آب، آتش برانگیخته
به هم زهر و تریاق آمیخته
کند نقل مردم ز رنگی به رنگ
ازو گرم هنگامه صلح و جنگ
سخن خوب خوب است یا زشت زشت
ازو کعبه روزی شود، یا کنشت
اگر خوب گویی بیا و بگو
وگر بد، ز گفتن برو لب بشو
سخن یوسف مصر معنی بود
درین حرف، کس را چه دعوی بود
سخن را مبر گو کسی آبرو
که گلبرگ حیف است بی رنگ و بو
به دست آوری خط پایندگی
به جان سخن گر کنی زندگی
سخن آدمی‌زاده را جان بود
سخن چشمه آب حیوان بود
سخن ز آدمیت ندارد کمی
کند آدمی را سخن آدمی
سخن راست بر اوج فکرت کمند
به غیر از سخن نیست شعر بلند
ندانم سخن خلق شد از چه دست
کزو آفریدند هر چیز هست
شناسد کسی کاین چه رنگ است و بو
که جان سخن هست در دست او
مگو عندلیبان نوا می‌زنند
برای سخن دست و پا می‌زنند
سخن نور آیینه عالم است
سخن یادگار بنی آدم است
به غیر از سخن نیست نقد روان
سخن هم‌عیارست با نقد جان
بکن از صدف حال گوهر قیاس
سخن را به قدر سخن دار پاس
برای سخن جان مکرم بود
سخن راستی جان آدم بود
نکردی سخن گر به جان همدمی
چه می‌کرد جان در تن آدمی
فتاد از برای سخن‌گستری
قلم را به گردن، زبان‌آوری
سخن نوعروسی‌ست دایم جوان
بهار سخن را نباشد خزان
ز سر سخن هر دل آگاه نیست
درین پرده بیگانه را راه نیست
ز چندین خلایق درین انجمن
یکی بس بود مهربان سخن
بود در صف مرد، یک مرد جنگ
یکی بر هدف آید از صد خدنگ
سخن‌آفرین باش گو بی‌شمار
سخن‌رس یکی بس بود از هزار
سخن را به جرم سخن‌ور مسوز
دهد نسبت شب، چه نقصان به روز؟
به درد سخن‌ور کسی آشناست
که چون موی در دقت لفظ کاست
حلال است بر لفظ گشتن، حلال
نه چندان که معنی شود پایمال
درین عالم پر هوا و هوس
به شعرست خرسندی ما و بس
مگو طبعم افسرده شد از سخن
نمرده‌ست خون، لعل را در بدن
هنوزم ز معنی مدان بی نصیب
که در پرده دارم گروهی غریب
نجوشیده با هم به هم‌خانگی
همه شمع فانوس بیگانگی
فرو برده‌ام سر به دریای فکر
چو فکرم به دنبال مضمون بکر
گه فکر چون در سخن ایستم
همین بس، که از خود خجل نیستم
شراب سخن گرم دارد سرم
خرابات معنی بود دفترم
ز نظّاره شعرم بود در حجاب
که اغماض عین آورد آفتاب
عنان سخن دستگاه من است
جهان سخن در پناه من است
چو طفل سخن شوید از شیر، لب
ز کلکم کند نطق شیرین طلب
سخن فیض از طبع من می‌برد
صبا عطر گل از چمن می‌برد
ثناگوی من چون نباشد سخن؟
که جان سخن هست در دست من
بود طالعم در سخن ارجمند
سخن را ز من پایه گردد بلند
بهار معانی، بیان من است
سخن سبزه بوستان من است
چو صبح ضمیرم گشاید نقاب
نهد بر زمین پشت دست آفتاب
چو کلکم کند شعر رنگین رقم
شود خشک در دست مانی قلم
شد احیای معنی در ایام من
سخن را بود سکه بر نام من
به اشعار خویشم نیاز است و بس
که احسان و تحسین نخواهد ز کس
شود نیمه گر زور بازوی من
دو عالم بود هم‌ترازوی من
نگیرم ز کس زر به عشق سخن
دهم چون قلم سر به عشق سخن
مرا در ستایش همین مزد بس
که مزد ستایش نگیرم ز کس
مرا دوستی بس بود با سخن
به غیر از سخن نیست معشوق من
به جان می‌کنم شعر را بندگی
چو لفظم به معنی بود زندگی
چو معنی گر آیم برون از سخن
بماند تهی در سخن جای من
ز هر بیت یابم روانی دگر
به هر معنی تازه جانی دگر
سخن زاده دودمان من است
اگر نیک، اگر بد ازان من است
به جز معنی از من کسی نشنود
دلم لوح محفوظ معنی بود
شود نقطه‌ای گر ز کلکم تلف
جهان پر ز گوهر شود چون صدف
سر هم‌زبانی ندارم به کس
ز غواص، شرط است پاس نفس
ندادند بی سعی، کس را هنر
صدف بهر غواص سازد گهر
چراغ معانی چراغ من است
سخن لب به لب در سراغ من است
منه بر کلام من انگشت رد
گل تازه‌ام را مکن دست‌زد
ز گوهر بساطی فروچیده‌ام
تو دیگر مسنجش که سنجیده‌ام
وگر از تقاضای رشکی به رنج
ترازوی عدلی بگیر و بسنج
به حسن سخن بس که پرداختم
ز معنی عجب صورتی ساختم
به چین گر کند جلوه نقش چنین
شود نقش دیوار، نقاش چین
کسی کو که معیار گوهر شود
چو معنی به مغز سخن در شود
کند خویش را از غرض بی‌نیاز
ز رخسار معنی کند پرده باز
بر اورنگ انصاف شاهی کند
تماشای صنع الهی کند
سخن‌سنجی آن را مسلم بود
که با طبعش انصاف توام بود
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۱۱
دمهای زنده را، از اجل کی زیان بود؟
گیرم چو خود کناره، سخن در میان بود
کو آن زبان که صرف سپاس زبان کنم؟
مفتاح گنج خانهٔ معنی، زبان بود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۱
زبان که منصب او پادشاهی سخن است
مدام بر در دل در گدایی سخن است
مرا کلام مسلسل کشیده در زنجیر
کمند صید دل من رسایی سخن است
تلاش معنی بیگانه تا توانی کن
اگر ترا هوس آشنایی سخن است
زنرگس تو رواج دگر گرفته سخن
به دور چشم تو عهد روایی سخن است
چو آفتاب که روی زمین منور ازوست
فروغ عالم دل روشنایی سخن است
نصیب غنچه لب بستهٔ دلم بادا
شکفتگی که گل آشنایی سخن است
درستی سخن از اهل درد جو جویا
شکسته حالی ما مومیایی سخن است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۶
کرده تا از گرمی خویت حکایت سر زبان
شعله می رقصد بهرنگ شمع بزمم بر زبان
جلوهٔ توحید را هر ملتی آیینه است
شاهد معنی نماید در لباس هر زبان
خامشی باشد هنر در کیش ارباب کمال
در دهن دزدیده دارد حلقهٔ جوهر زبان
گر بنرمی آشنا شد خوبتر از مرهم است
ور به تندی ساخت باشد بدتر از نشتر زبان
عیب باشد پیش ارباب ر توصیف خویش
بس بود در خودستایی تیغ را جوهر زبان
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۰
به حرف لب نگشودن رسایی سخن است
خموشی آلت زور آزمایی سخن است
هوس زغنچه گوهر گلاب می گیرد
چه شد مرا ز لب او گدایی سخن است
طراوت چمن سبزه نگاه غزال
نسیم گلشن وحشی ادایی سخن است
شمیم وحشی گلزار تازه الحانی
غبار رهگذر عطرسایی سخن است
ز یک پیاله گلاب و شراب می نوشند
سخن یکی است سخن در جدایی سخن است
شکستگی بجز این در سخن نمی باشد
اگر بیان ادا مومیایی سخن است
ز یک ریاض یکی گل برد یکی ریحان
اگر میان دو کس آشنایی سخن است
برای خاطر بلبل ندیده سایه گل
کسی که در چمن دلگشایی سخن است
توان شناخت ز یک لفظ یک جهان ساغر
کسی نگفت که معنی کجایی سخن است
به لطف حرف کسان تازه کردن معنی
نمک حرامی خوان گدایی سخن است
گلی که بر چمن آفتاب می خندد
اسیر شهرت مردم کیایی سخن است
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۵۷
زبان ساختگیهای خاص و عامم نیست
غنیمت است که یک ربط در کلامم نیست
نسیمی : اضافات
شمارهٔ ۱۱
ذات آمد اب اسما، اسم آمد ام فعل
شیر از پستان اسما می خورد طفل بشیر
این سخن را درنیابد آن که در پیش خسان
خوانده باشد از جمالت شرح نسیان کبیر
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۲۲ - اصل سیم
بدان که زبان از عجایب صنع حق تعالی است که به صورت پاره ای گوشت است و به حقیقت هرچه اندر وجود است زیر تصرف وی است، بلکه آنچه اندر عدم است نیز هم که وی هم از عدم عبارت کند هم از وجود، بلکه نایب عقل است. و هیچ چیز از احاطت عقل بیرون نیست و هرچه اندر عقل و وهم و اندر خیال آید زبان از آن عبارت کند. و دیگر اعضا نه چنین است که جز الوان و اشکال در ولایت چشم نیست و جز آواز در ولایت گوش نیست و دیگر اعضاء را همچنین ولایت هریکی بر یک گوشه مملکت بیش نیست و ولایت زبان اندر همه روان است همچون ولایت دل چون وی اندر مقابله دل است که صورت ها از دل همی گیرد و عبارت همی کند، همچنین صورتها نیز به دل می رساند و از هرچه وی بگوید دل از آن صفتی می گیرد.
مثلا چون به زبان تضرع و زاری کند و کلمات آن گفتن گیرد و الفاظ نوحه گیری راندن گیرد، دل از وی صفت رقّت و سوز و اندوه گرفتن گیرد و بخار آتش دل قصد دماغ کردن گیرد و به چشم بیرون آمدن ایستد و چون الفاظ طرب و صفت نیکوان کردن گیرد، در دل حرکات نشاط و شادی پدید آمدن گیرد و شهوت حرکت کردن گیرد و همچنین از هر کلمه ای که بر وی برود صفتی بر وفق آن در دل پیدا آید تا چون سخنهای زشت گوید دل تاریک شود و چون سخن حق گوید دل به روشن شدن ایسد و چون سخن دروغ و کژ گوید دل نیز کژ گردد تا چیزها راست نبیند و همچون آیینه کوژ شود و بدین سبب خواب شاعر و دروغ زن بیشتر آن بود که راست نیاید که درون وی گوژ شده باشد از سخن دروغ و کژ، و هرکه راست عادت گیرد خواب وی راست و درست بود. و همچنین هرکه در خواب راست نبیند چون بدان جهان شود حضرت الهیت که مشاهدت آن غایت همه لذتهاست، اندر دل وی کژ نماید و راست نبیند و از سعادت آن لذت محروم ماند؛ بلکه چنان که روی نیکو اندر آینه کژ زشت شود، چنان که اندر پهنا و درازنای شمشیر نگرد لذت جمال صورت باطل شود، کارهای آن جهان و کار الهی هم چنین بود. پس راستی و کژی دل تبع راستی و کژی زبان است و برای این گفت رسول (ص) ایمان مستقیم و راست نبود تا دل راست نباشد و دل راست نبود تا زبان راست نبود.
پس از شره و آفت زبان حذر کردن از مهمات دین است و ما اندر این اصل فضل خاموشی بگوییم و آنگاه آفت بسیار گفتن و فضول گفتن و آفت جدل گفتن و خصومت کردن و آفت فحش و دشنام و دراز زبانی و آفت لعنت کردن و مزاح و سخریت کردن و آفت فحش و دشنام و دراز زبانی و آفت لعنت کردن و مزاح و سخریت کردن و آفت دروغ گفتن و غیبت و سخن چیدن و دورویی کردن و آفت مدح و هجو و آنچه بدین تعلق دارد جمله شرح کنیم و علاج آن بگوییم، انشاءالله تعالی.
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۳ - الاسم
ز اسم ار اصطلاح ما بدانی
عجب باشد اگر در لفظ مانی
مراد از اسم نزد ما مسمی است
که او را اعتبار لفظ و معنی است
به وجهی اسم گویم عین ذات است
که در وی اعتبارات صفاتست
مسمی را در اسماء مستتردان
اثرها از مسمی مستمردان
بود آب آنکه اندر جوی جاریست
مراد از آب این با عوالف نیست
مسمی غیر از الفاظ مجازیست
که در وی اصطلاح ترک و تازیست
عرب گر ما خواند یا عجم آب
تو از وی آنکه مقصود است دریاب
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۶۹ - اللطیفه
لطیفه چیست تدقیق اشارت
که در فهم است و ناید در عبارت
بمعنی بس اشاراتی دقیق است
که لفظ از بهر ضبطش لایلیق است
عبارت باشد از جولان او تنک
سمند لفظ در میدان او لنگ
بخاطر آید اما در بیانی
نگنجد وین بداند نکته دانی
احمد شاملو : مدایح بی‌صله
کریه اکنون...
«کریه» اکنون صفتی اَبتَر است
چرا که به تنهایی گویای خون‌تشنگی نیست.
تحمیق و گرانجانی را افاده نمی‌کند
نه مفت‌خوارگی را
نه خودبارگی را.

تاریخ
ادیب نیست
لغت‌نامه‌ها را اما
اصلاح می‌کند.