عبارات مورد جستجو در ۱۰۹ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۳۰
هله پاسبان منزل، تو چگونه پاسبانی؟
که ببرد رخت ما را همه، دزد شب نهانی
بزن آب سرد بر رو، بجه و بکن علالا
که ز خوابناکی تو، همه سود شد زیانی
که چراغ دزد باشد، شب و خواب پاسبانان
به دمی چراغشان را زچه رو نمینشانی؟
بگذار کاهلی را، چو ستاره شب روی کن
ززمینیان چه ترسی، که سوار آسمانی؟
دو سه عوعو سگانه، نزند ره سواران
چه برد ز شیر شرزه، سگ و گاو کاهدانی
سگ خشم و گاو شهوت چه زنند پیش شیری؟
که به بیشهٔ حقایق، بدرد صف عیانی
نه دو قطره آب بودی، که سفینهیی و نوحی
به میان موج طوفان چپ و راست میدوانی؟
چو خدا بود پناهت، چه خطر بود ز راهت؟
به فلک رسد کلاهت، که سر همه سرانی
چه نکو طریق باشد، که خدا رفیق باشد
سفر درشت گردد چو بهشت جاودانی
تو مگو که ارمغانی چه برم پی نشانی؟
که بس است مهر و مه را رخ خویش ارمغانی
تو اگر روی و گرنی، بدود سعادت تو
همه کار برگزارد به سکون و مهربانی
چو غلام توست دولت، کندت هزار خدمت
که ندارد از تو چاره، وگرش ز در برانی
تو بخسپ خوش، که بختت ز برای تو نخسپد
تو بگیر سنگ در کف، که شود عقیق کانی
به فلک برآ چو عیسی، ارنی بگو چو موسی
که خدا تو را نگوید که خموش، لن ترانی
خمش ای دل و چه چاره؟ سر خم اگر بگیری
دل خنب برشکافد، چو بجوشد این معانی
دو هزار بار هر دم، تو بخوانی این غزل را
اگر آن سوی حقایق سیران او بدانی
که ببرد رخت ما را همه، دزد شب نهانی
بزن آب سرد بر رو، بجه و بکن علالا
که ز خوابناکی تو، همه سود شد زیانی
که چراغ دزد باشد، شب و خواب پاسبانان
به دمی چراغشان را زچه رو نمینشانی؟
بگذار کاهلی را، چو ستاره شب روی کن
ززمینیان چه ترسی، که سوار آسمانی؟
دو سه عوعو سگانه، نزند ره سواران
چه برد ز شیر شرزه، سگ و گاو کاهدانی
سگ خشم و گاو شهوت چه زنند پیش شیری؟
که به بیشهٔ حقایق، بدرد صف عیانی
نه دو قطره آب بودی، که سفینهیی و نوحی
به میان موج طوفان چپ و راست میدوانی؟
چو خدا بود پناهت، چه خطر بود ز راهت؟
به فلک رسد کلاهت، که سر همه سرانی
چه نکو طریق باشد، که خدا رفیق باشد
سفر درشت گردد چو بهشت جاودانی
تو مگو که ارمغانی چه برم پی نشانی؟
که بس است مهر و مه را رخ خویش ارمغانی
تو اگر روی و گرنی، بدود سعادت تو
همه کار برگزارد به سکون و مهربانی
چو غلام توست دولت، کندت هزار خدمت
که ندارد از تو چاره، وگرش ز در برانی
تو بخسپ خوش، که بختت ز برای تو نخسپد
تو بگیر سنگ در کف، که شود عقیق کانی
به فلک برآ چو عیسی، ارنی بگو چو موسی
که خدا تو را نگوید که خموش، لن ترانی
خمش ای دل و چه چاره؟ سر خم اگر بگیری
دل خنب برشکافد، چو بجوشد این معانی
دو هزار بار هر دم، تو بخوانی این غزل را
اگر آن سوی حقایق سیران او بدانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۰۴
عاقبت از عاشقان بگریختی
وز مصاف ای پهلوان بگریختی
سوی شیران حمله بردی، همچو شیر
همچو روبه از میان بگریختی
قصد بام آسمان میداشتی
از میان نردبان بگریختی
تو چگونه دارویی، هر درد را
کز صداع این و آن بگریختی؟
پس روی انبیا چون میکنی
چون ز تهدید خسان بگریختی؟
مرده رنگی و نداری زندگی
مرده باشی، چون ز جان بگریختی
دست مزد شادمانی صبر توست
رو که وقت امتحان بگریختی
صبر میکن در حصار غم کنون
چون ز بانگ پاسبان بگریختی
کی ببینی چشم تیرانداز را
چون ز تیر خرکمان بگریختی؟
زخم تیغ و تیر چون خواهی کشید؟
چون تو از زخم زبان بگریختی
رو خمش کن، بینشانی خامشیست
پس چرا سوی نشان بگریختی؟
وز مصاف ای پهلوان بگریختی
سوی شیران حمله بردی، همچو شیر
همچو روبه از میان بگریختی
قصد بام آسمان میداشتی
از میان نردبان بگریختی
تو چگونه دارویی، هر درد را
کز صداع این و آن بگریختی؟
پس روی انبیا چون میکنی
چون ز تهدید خسان بگریختی؟
مرده رنگی و نداری زندگی
مرده باشی، چون ز جان بگریختی
دست مزد شادمانی صبر توست
رو که وقت امتحان بگریختی
صبر میکن در حصار غم کنون
چون ز بانگ پاسبان بگریختی
کی ببینی چشم تیرانداز را
چون ز تیر خرکمان بگریختی؟
زخم تیغ و تیر چون خواهی کشید؟
چون تو از زخم زبان بگریختی
رو خمش کن، بینشانی خامشیست
پس چرا سوی نشان بگریختی؟
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۵۴ - تفسیر یا ایها المزمل
خواند مزمل نبی را زین سبب
که برون آ از گلیم ای بوالهرب
سر مکش اندر گلیم و رو مپوش
که جهان جسمیست سرگردان تو هوش
هین مشو پنهان ز ننگ مدعی
که تو داری شمع وحی شعشعی
هین قم اللیل که شمعی ای همام
شمع اندر شب بود اندر قیام
بیفروغت روز روشن هم شب است
بیپناهت شیر اسیر ارنب است
باش کشتیبان درین بحر صفا
که تو نوح ثانییی ای مصطفی
ره شناسی میبباید با لباب
هررهی را خاصه اندر راه آب
خیز بنگر کاروان ره زده
هر طرف غولیست کشتیبان شده
خضروقتی غوث هر کشتی تویی
همچو روح الله مکن تنهاروی
پیش این جمعی چو شمع آسمان
انقطاع و خلوت آری را بمان
وقت خلوت نیست اندر جمع آی
ای هدی چون کوه قاف و تو همای
بدر بر صدر فلک شد شب روان
سیر را نگذارد از بانگ سگان
طاعنان همچو سگان بر بدر تو
بانگ میدارند سوی صدر تو
این سگان کرند زامر انصتوا
از سفه وعوع کنان بر بدر تو
هین بمگذار ای شفا رنجور را
تو ز خشم کر عصای کور را
نه تو گفتی قاید اعمی به راه
صد ثواب و اجر یابد از اله؟
هرکه او چل گام کوری را کشد
گشت آمرزیده و یابد رشد
پس بکش تو زین جهان بیقرار
جوق کوران را قطار اندر قطار
کار هادی این بود تو هادییی
ماتم آخر زمان را شادییی
هین روان کن ای امام المتقین
این خیال اندیشگان را تا یقین
هرکه در مکر تو دارد دل گرو
گردنش را میزنم تو شاد رو
بر سر کوریش کوریها نهم
او شکر پنداردو زهرش دهم
عقلها از نور من افروختند
مکرها از مکر من آموختند
چیست خود آلاجق آن ترکمان
پیش پای نره پیلان جهان؟
آن چراغ او به پیش صرصرم
خود چه باشد؟ ای مهین پیغامبرم
خیزدردم تو به صورسهمناک
تا هزاران مرده بر روید ز خاک
چون تو اسرافیل وقتی راست خیز
رستخیزی ساز پیش از رستخیز
هرکه گوید کو قیامت ای صنم
خویش بنما که قیامت نک منم
درنگر ای سایل محنت زده
زین قیامت صد جهان افزون شده
ور نباشد اهل این ذکر و قنوت
پس جواب الاحمق ای سلطان سکوت
زآسمان حق سکوت آید جواب
چون بود جانا دعا نامستجاب
ای دریغا وقت خرمنگاه شد
لیک روز از بخت ما بیگاه شد
وقت تنگ است و فراخی این کلام
تنگ میآید برو عمر دوام
نیزه بازی اندرین گوهای تنگ
نیزه بازان را همیآرد به تنگ
وقت تنگ و خاطر و فهم عوام
تنگتر صد ره ز وقت است ای غلام
چون جواب احمق آمد خامشی
این درازی در سخن چون میکشی؟
از کمال رحمت و موج کرم
میدهد هرشوره را باران و نم
که برون آ از گلیم ای بوالهرب
سر مکش اندر گلیم و رو مپوش
که جهان جسمیست سرگردان تو هوش
هین مشو پنهان ز ننگ مدعی
که تو داری شمع وحی شعشعی
هین قم اللیل که شمعی ای همام
شمع اندر شب بود اندر قیام
بیفروغت روز روشن هم شب است
بیپناهت شیر اسیر ارنب است
باش کشتیبان درین بحر صفا
که تو نوح ثانییی ای مصطفی
ره شناسی میبباید با لباب
هررهی را خاصه اندر راه آب
خیز بنگر کاروان ره زده
هر طرف غولیست کشتیبان شده
خضروقتی غوث هر کشتی تویی
همچو روح الله مکن تنهاروی
پیش این جمعی چو شمع آسمان
انقطاع و خلوت آری را بمان
وقت خلوت نیست اندر جمع آی
ای هدی چون کوه قاف و تو همای
بدر بر صدر فلک شد شب روان
سیر را نگذارد از بانگ سگان
طاعنان همچو سگان بر بدر تو
بانگ میدارند سوی صدر تو
این سگان کرند زامر انصتوا
از سفه وعوع کنان بر بدر تو
هین بمگذار ای شفا رنجور را
تو ز خشم کر عصای کور را
نه تو گفتی قاید اعمی به راه
صد ثواب و اجر یابد از اله؟
هرکه او چل گام کوری را کشد
گشت آمرزیده و یابد رشد
پس بکش تو زین جهان بیقرار
جوق کوران را قطار اندر قطار
کار هادی این بود تو هادییی
ماتم آخر زمان را شادییی
هین روان کن ای امام المتقین
این خیال اندیشگان را تا یقین
هرکه در مکر تو دارد دل گرو
گردنش را میزنم تو شاد رو
بر سر کوریش کوریها نهم
او شکر پنداردو زهرش دهم
عقلها از نور من افروختند
مکرها از مکر من آموختند
چیست خود آلاجق آن ترکمان
پیش پای نره پیلان جهان؟
آن چراغ او به پیش صرصرم
خود چه باشد؟ ای مهین پیغامبرم
خیزدردم تو به صورسهمناک
تا هزاران مرده بر روید ز خاک
چون تو اسرافیل وقتی راست خیز
رستخیزی ساز پیش از رستخیز
هرکه گوید کو قیامت ای صنم
خویش بنما که قیامت نک منم
درنگر ای سایل محنت زده
زین قیامت صد جهان افزون شده
ور نباشد اهل این ذکر و قنوت
پس جواب الاحمق ای سلطان سکوت
زآسمان حق سکوت آید جواب
چون بود جانا دعا نامستجاب
ای دریغا وقت خرمنگاه شد
لیک روز از بخت ما بیگاه شد
وقت تنگ است و فراخی این کلام
تنگ میآید برو عمر دوام
نیزه بازی اندرین گوهای تنگ
نیزه بازان را همیآرد به تنگ
وقت تنگ و خاطر و فهم عوام
تنگتر صد ره ز وقت است ای غلام
چون جواب احمق آمد خامشی
این درازی در سخن چون میکشی؟
از کمال رحمت و موج کرم
میدهد هرشوره را باران و نم
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۷۲ - کژ وزیدن باد بر سلیمان علیهالسلام به سبب زلت او
باد بر تخت سلیمان رفت کژ
پس سلیمان گفت بادا کژ مغژ
باد هم گفت ای سلیمان کژ مرو
ور روی کژ از کژم خشمین مشو
این ترازو بهر این بنهاد حق
تا رود انصاف ما را در سبق
از ترازو کم کنی من کم کنم
تا تو با من روشنی من روشنم
هم چنین تاج سلیمان میل کرد
روز روشن را برو چون لیل کرد
گفت تا جا کژ مشو بر فرق من
آفتابا کم مشو از شرق من
راست میکرد او به دست آن تاج را
باز کژ میشد برو تاج ای فتی
هشت بارش راست کرد و گشت کژ
گفت تاجا چیست آخر؟ کژ مغژ
گفت اگر صد ره کنی تو راست من
کژ شوم چون کژ روی ای مؤتمن
پس سلیمان اندرونه راست کرد
دل بر آن شهوت که بودش کرد سرد
بعد از آن تاجش همان دم راست شد
آن چنان که تاج را میخواست شد
بعد از آنش کژ همیکرد او به قصد
تاج او میگشت تارکجو به قصد
هشت کرت کژ بکرد آن مهترش
راست میشد تاج بر فرق سرش
تاج ناطق گشت کی شه ناز کن
چون فشاندی پر ز گل پرواز کن
نیست دستوری کزین من بگذرم
پردههای غیب این برهم درم
بر دهانم نه تو دست خود ببند
مر دهانم را ز گفت ناپسند
پس تو را هر غم که پیش آید ز درد
بر کسی تهمت منه بر خویش گرد
ظن مبر بر دیگری ای دوست کام
آن مکن که میسگالید آن غلام
گاه جنگش با رسول و مطبخی
گاه خشمش با شهنشاه سخی
همچو فرعونی که موسی هشته بود
طفلکان خلق را سر میربود
آن عدو در خانهٔ آن کور دل
او شده اطفال را گردن گسل
تو هم از بیرون بدی با دیگران
وندرون خوش گشته با نفس گران
خود عدوت اوست قندش میدهی
وز برون تهمت به هرکس مینهی
همچو فرعونی تو کور و کوردل
با عدو خوش بیگناهان را مذل
چند فرعونا کشی بیجرم را
مینوازی مر تن پر غرم را؟
عقل او بر عقل شاهان میفزود
حکم حق بیعقل و کورش کرده بود
مهر حق بر چشم و بر گوش خرد
گر فلاطون است حیوانش کند
حکم حق بر لوح میآید پدید
آن چنان که حکم غیب بایزید
پس سلیمان گفت بادا کژ مغژ
باد هم گفت ای سلیمان کژ مرو
ور روی کژ از کژم خشمین مشو
این ترازو بهر این بنهاد حق
تا رود انصاف ما را در سبق
از ترازو کم کنی من کم کنم
تا تو با من روشنی من روشنم
هم چنین تاج سلیمان میل کرد
روز روشن را برو چون لیل کرد
گفت تا جا کژ مشو بر فرق من
آفتابا کم مشو از شرق من
راست میکرد او به دست آن تاج را
باز کژ میشد برو تاج ای فتی
هشت بارش راست کرد و گشت کژ
گفت تاجا چیست آخر؟ کژ مغژ
گفت اگر صد ره کنی تو راست من
کژ شوم چون کژ روی ای مؤتمن
پس سلیمان اندرونه راست کرد
دل بر آن شهوت که بودش کرد سرد
بعد از آن تاجش همان دم راست شد
آن چنان که تاج را میخواست شد
بعد از آنش کژ همیکرد او به قصد
تاج او میگشت تارکجو به قصد
هشت کرت کژ بکرد آن مهترش
راست میشد تاج بر فرق سرش
تاج ناطق گشت کی شه ناز کن
چون فشاندی پر ز گل پرواز کن
نیست دستوری کزین من بگذرم
پردههای غیب این برهم درم
بر دهانم نه تو دست خود ببند
مر دهانم را ز گفت ناپسند
پس تو را هر غم که پیش آید ز درد
بر کسی تهمت منه بر خویش گرد
ظن مبر بر دیگری ای دوست کام
آن مکن که میسگالید آن غلام
گاه جنگش با رسول و مطبخی
گاه خشمش با شهنشاه سخی
همچو فرعونی که موسی هشته بود
طفلکان خلق را سر میربود
آن عدو در خانهٔ آن کور دل
او شده اطفال را گردن گسل
تو هم از بیرون بدی با دیگران
وندرون خوش گشته با نفس گران
خود عدوت اوست قندش میدهی
وز برون تهمت به هرکس مینهی
همچو فرعونی تو کور و کوردل
با عدو خوش بیگناهان را مذل
چند فرعونا کشی بیجرم را
مینوازی مر تن پر غرم را؟
عقل او بر عقل شاهان میفزود
حکم حق بیعقل و کورش کرده بود
مهر حق بر چشم و بر گوش خرد
گر فلاطون است حیوانش کند
حکم حق بر لوح میآید پدید
آن چنان که حکم غیب بایزید
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۳۲ - حکایت هم در بیان تقریر اختیار خلق و بیان آنک تقدیر و قضا سلب کنندهٔ اختیار نیست
گفت دزدی شحنه را کی پادشاه
آنچه کردم بود آن حکم الٰه
گفت شحنه آنچه من هم میکنم
حکم حق است ای دو چشم روشنم
از دکانی گر کسی تربی برد
کین ز حکم ایزد است ای با خرد
بر سرش کوبی دو سه مشت ای کره
حکم حق است این که این جا باز نه
در یکی تره چو این عذر ای فضول
مینیاید پیش بقالی قبول
چون برین عذر اعتمادی میکنی
بر حوالی اژدهایی میتنی؟
از چنین عذر ای سلیم نانبیل
خون و مال و زن همه کردی سبیل
هر کسی پس سبلت تو بر کند
عذر آرد خویش را مضطر کند
حکم حق گر عذر میشاید تورا
پس بیاموز و بده فتویٰ مرا
که مرا صد آرزو و شهوت است
دست من بسته ز بیم و هیبت است
پس کرم کن عذر را تعلیم ده
برگشا از دست و پای من گره؟
اختیاری کردهیی تو پیشهیی
کاختیاری دارم و اندیشهیی
ورنه چون بگزیدهیی آن پیشه را
از میان پیشهها؟ ای کدخدا
چون که آید نوبت نفس و هوا
بیست مرده اختیار آید تورا
چون برد یک حبه از تو یار سود
اختیار جنگ در جانت گشود
چون بیاید نوبت شکر نعم
اختیارت نیست وز سنگی تو کم
دوزخت را عذر این باشد یقین
کندرین سوزش مرا معذور بین
کس بدین حجت چو معذورت نداشت
وز کف جلاد این دورت نداشت
پس بدین داور جهان منظوم شد
حال آن عالم همت معلوم شد
آنچه کردم بود آن حکم الٰه
گفت شحنه آنچه من هم میکنم
حکم حق است ای دو چشم روشنم
از دکانی گر کسی تربی برد
کین ز حکم ایزد است ای با خرد
بر سرش کوبی دو سه مشت ای کره
حکم حق است این که این جا باز نه
در یکی تره چو این عذر ای فضول
مینیاید پیش بقالی قبول
چون برین عذر اعتمادی میکنی
بر حوالی اژدهایی میتنی؟
از چنین عذر ای سلیم نانبیل
خون و مال و زن همه کردی سبیل
هر کسی پس سبلت تو بر کند
عذر آرد خویش را مضطر کند
حکم حق گر عذر میشاید تورا
پس بیاموز و بده فتویٰ مرا
که مرا صد آرزو و شهوت است
دست من بسته ز بیم و هیبت است
پس کرم کن عذر را تعلیم ده
برگشا از دست و پای من گره؟
اختیاری کردهیی تو پیشهیی
کاختیاری دارم و اندیشهیی
ورنه چون بگزیدهیی آن پیشه را
از میان پیشهها؟ ای کدخدا
چون که آید نوبت نفس و هوا
بیست مرده اختیار آید تورا
چون برد یک حبه از تو یار سود
اختیار جنگ در جانت گشود
چون بیاید نوبت شکر نعم
اختیارت نیست وز سنگی تو کم
دوزخت را عذر این باشد یقین
کندرین سوزش مرا معذور بین
کس بدین حجت چو معذورت نداشت
وز کف جلاد این دورت نداشت
پس بدین داور جهان منظوم شد
حال آن عالم همت معلوم شد
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۱ - مدافعهٔ امرا آن حجت را به شبههٔ جبریانه و جواب دادن شاه ایشان را
پس بگفتند آن امیران کین فنیست
از عنایت هاش کار جهد نیست
قسمت حقست مه را روی نغز
دادهٔ بخت است گل را بوی نغز
گفت سلطان بلکه آنچ از نفس زاد
ریع تقصیراست و دخل اجتهاد
ورنه آدم کی بگفتی با خدا
ربنا انا ظلمنا نفسنا؟
خود بگفتی کین گناه از نفس بود
چون قضا این بود حزم ما چه سود؟
همچو ابلیسی که گفت اغویتنی
تو شکستی جام و ما را میزنی؟
بل قضا حق است و جهد بنده حق
هین مباش اعور چو ابلیس خلق
در تردد ماندهایم اندر دو کار
این تردد کی بود بیاختیار؟
این کنم یا آن کنم او کی گود
که دو دست و پای او بسته بود؟
هیچ باشد این تردد بر سرم
که روم در بحر یا بالا پرم؟
این تردد هست که موصل روم
یا برای سحر تا بابل روم
پس تردد را بباید قدرتی
ورنه آن خنده بود بر سبلتی
بر قضا کم نه بهانه ای جوان
جرم خود را چون نهی بر دیگران؟
خون کند زید و قصاص او به عمر؟
میخورد عمرو و بر احمد حد خمر؟
گرد خود برگرد و جرم خود ببین
جنبش از خود بین و از سایه مبین
که نخواهد شد غلط پاداش میر
خصم را میداند آن میر بصیر
چون عسل خوردی نیامد تب به غیر
مزد روز تو نیامد شب به غیر
در چه کردی جهد کان وا تو نگشت؟
تو چه کاریدی که نامد ریع کشت؟
فعل تو که زاید از جان و تنت
همچو فرزندت بگیرد دامنت
فعل را درغیب صورت میکنند
فعل دزدی را نه داری میزنند؟
دار کی ماند به دزدی؟ لیک آن
هست تصویر خدای غیبدان
در دل شحنه چو حق الهام داد
که چنین صورت بساز از بهر داد
تا تو عالم باشی و عادل قضا
نامناسب چون دهد داد و سزا؟
چون که حاکم این کند اندر گزین
چون کند حکم احکم این حاکمین؟
چون بکاری جو نروید غیرجو
قرض تو کردی ز که خواهد گرو؟
جرم خود را بر کسی دیگر منه
هوش و گوش خود بدین پاداش ده
جرم بر خود نه که تو خود کاشتی
با جزا و عدل حق کن آشتی
رنج را باشد سبب بد کردنی
بد ز فعل خود شناس از بخت نی
آن نظر در بخت چشم احول کند
کلب را کهدانی و کاهل کند
متهم کن نفس خود را ای فتی
متهم کم کن جزای عدل را
توبه کن مردانه سر آور به ره
که فمن یعمل بمثقال یره
در فسون نفس کم شو غرهیی
کافتاب حق نپوشد ذرهیی
هست این ذرات جسمی ای مفید
پیش این خورشید جسمانی پدید
هست ذرات خواطر و افتکار
پیش خورشید حقایق آشکار
از عنایت هاش کار جهد نیست
قسمت حقست مه را روی نغز
دادهٔ بخت است گل را بوی نغز
گفت سلطان بلکه آنچ از نفس زاد
ریع تقصیراست و دخل اجتهاد
ورنه آدم کی بگفتی با خدا
ربنا انا ظلمنا نفسنا؟
خود بگفتی کین گناه از نفس بود
چون قضا این بود حزم ما چه سود؟
همچو ابلیسی که گفت اغویتنی
تو شکستی جام و ما را میزنی؟
بل قضا حق است و جهد بنده حق
هین مباش اعور چو ابلیس خلق
در تردد ماندهایم اندر دو کار
این تردد کی بود بیاختیار؟
این کنم یا آن کنم او کی گود
که دو دست و پای او بسته بود؟
هیچ باشد این تردد بر سرم
که روم در بحر یا بالا پرم؟
این تردد هست که موصل روم
یا برای سحر تا بابل روم
پس تردد را بباید قدرتی
ورنه آن خنده بود بر سبلتی
بر قضا کم نه بهانه ای جوان
جرم خود را چون نهی بر دیگران؟
خون کند زید و قصاص او به عمر؟
میخورد عمرو و بر احمد حد خمر؟
گرد خود برگرد و جرم خود ببین
جنبش از خود بین و از سایه مبین
که نخواهد شد غلط پاداش میر
خصم را میداند آن میر بصیر
چون عسل خوردی نیامد تب به غیر
مزد روز تو نیامد شب به غیر
در چه کردی جهد کان وا تو نگشت؟
تو چه کاریدی که نامد ریع کشت؟
فعل تو که زاید از جان و تنت
همچو فرزندت بگیرد دامنت
فعل را درغیب صورت میکنند
فعل دزدی را نه داری میزنند؟
دار کی ماند به دزدی؟ لیک آن
هست تصویر خدای غیبدان
در دل شحنه چو حق الهام داد
که چنین صورت بساز از بهر داد
تا تو عالم باشی و عادل قضا
نامناسب چون دهد داد و سزا؟
چون که حاکم این کند اندر گزین
چون کند حکم احکم این حاکمین؟
چون بکاری جو نروید غیرجو
قرض تو کردی ز که خواهد گرو؟
جرم خود را بر کسی دیگر منه
هوش و گوش خود بدین پاداش ده
جرم بر خود نه که تو خود کاشتی
با جزا و عدل حق کن آشتی
رنج را باشد سبب بد کردنی
بد ز فعل خود شناس از بخت نی
آن نظر در بخت چشم احول کند
کلب را کهدانی و کاهل کند
متهم کن نفس خود را ای فتی
متهم کم کن جزای عدل را
توبه کن مردانه سر آور به ره
که فمن یعمل بمثقال یره
در فسون نفس کم شو غرهیی
کافتاب حق نپوشد ذرهیی
هست این ذرات جسمی ای مفید
پیش این خورشید جسمانی پدید
هست ذرات خواطر و افتکار
پیش خورشید حقایق آشکار
نظامی گنجوی : هفت پیکر
بخش ۱۶ - نامه پادشاه ایران به بهرامگور
اول نامه بود نام خدای
گمرهان را به فضل راهنمای
کردگار بلندی و پستی
نیستی یافته به در هستی
ز آدمی تا به جمله جانوران
وز سپهر بلند و کوه گران
همه را در نگارخانه جود
قدرت اوست نقشبند وجود
در تمنای هیچ پیوندی
نیست بیرون ازو خداوندی
آفرینش گره گشاده اوست
و آفرین مهر بر نهاده اوست
اوست دارنده زمین و زمان
پیرو حکم او همین و همان
چون فرو گفت آفرین پیوند
آفرین ز آفریدگار بلند
گفت بر شاه و شاهزاده درود
کای برآورده سر به چرخ کبود
هم ملک فرو هم ملکزاده
داد مردی و مردمی داده
من که هستم در اصل کسری نام
کسر چون گیرم از خصومت خام
هم هنرمند و هم جهاندیده
هم به چشم جهان پسندیده
از هنرمندیم نوازد بخت
بیهنر کی رسد به تاج و به تخت
سر بلندیم هست و تاج و سریر
نبود هیچ سر بلند حقیر
گرچه صاحب ولایت زمیم
پیشوای پری و آدمیم
هم بدین خسروی نیم خشنود
کانگبینی است سخت زهرآلود
آنقدر داشتم ز توش و توان
کاخترم بود ازو همیشه جوان
به اگر بودمی بدان خرسند
کز خطر دور نیست جای بلند
لیکن ایرانیان به زور و به شرم
نرم کردندم از نوازش گرم
داشتندم بر آنکه شاه شوم
گردن افراز تاج و گاه شوم
ملک را پاسدارم از تبهی
پاسبانیست این نه پادشهی
این مثل در فسانه سخت نکوست
کارزو دشمنست عالم دوست
از چنین عالمی تو بیخبری
مالکالملک عالم دگری
خوشتر آید ترا کیابی گور
از هزاران چنین کیائی شور
جرعهای باده بر نوازش رود
بهتر از هرچه زیر چرخ کبود
کار جز باده و شکارت نیست
با صداع زمانه کارت نیست
راست خواهی جهان تو داری و بس
که نداری غم ولایت کس
شب و شبگیر در شکار و شراب
گاه با خورد خوش گهی با خواب
نه چو من روز و شب ز شادی دور
از پی کار خلق در رنجور
گاهم اندوه دوستان پیشه
گاهی از دشمنان در اندیشه
کمترین محنت آنکه با چو تو شاه
تیغ باید زدن ز بهر کلاه
ای خنک جان عیش پرور تو
کز چنین فتنه دور شد در تو
کاش کان پیشه کار من بودی
تا مگر کار من بیاسودی
کردمی عیش و لهو ساختمی
به می و رود جان نواختمی
این نگویم که دوری از شاهی
داری از دین و دولت آگاهی
وارث مملکت توئی بدرست
ملک میراث پادشاهی تست
لیکن از خامکاری پدرت
سایه چتر دور شد ز سرت
کان نکردست با رعیت خویش
کان شکایت کسی بیارد پیش
از بزه کردنش عجب ماندند
بزهگر زین جنایتش خواندند
از بسی جور کو به خون ریزی
گاه تندی نمود و گه تیزی
کس بر این تخمه آفرین نکند
تخم کاری در این زمین نکند
چون نخواهد ترا به شاهی کس
به کز این پایه بازگردی پس
آتش گرم یابی ارجوشی
آهن سرد کوبی ار کوشی
من خود از گنجهای پنهانی
وقت حاجت کنم زرافشانی
آنچه برگ ترا پسند بود
خرج آن بر تو سودمند بود
نگذارم به هیچ تدبیری
در کفاف تو هیچ تقصیری
نایبی باشم ازتو در شاهی
بنده فرمان به هرچه درخواهی
چون ز من خلق نیز گردد سیر
خود ولایت تراست بیشمشیر
گمرهان را به فضل راهنمای
کردگار بلندی و پستی
نیستی یافته به در هستی
ز آدمی تا به جمله جانوران
وز سپهر بلند و کوه گران
همه را در نگارخانه جود
قدرت اوست نقشبند وجود
در تمنای هیچ پیوندی
نیست بیرون ازو خداوندی
آفرینش گره گشاده اوست
و آفرین مهر بر نهاده اوست
اوست دارنده زمین و زمان
پیرو حکم او همین و همان
چون فرو گفت آفرین پیوند
آفرین ز آفریدگار بلند
گفت بر شاه و شاهزاده درود
کای برآورده سر به چرخ کبود
هم ملک فرو هم ملکزاده
داد مردی و مردمی داده
من که هستم در اصل کسری نام
کسر چون گیرم از خصومت خام
هم هنرمند و هم جهاندیده
هم به چشم جهان پسندیده
از هنرمندیم نوازد بخت
بیهنر کی رسد به تاج و به تخت
سر بلندیم هست و تاج و سریر
نبود هیچ سر بلند حقیر
گرچه صاحب ولایت زمیم
پیشوای پری و آدمیم
هم بدین خسروی نیم خشنود
کانگبینی است سخت زهرآلود
آنقدر داشتم ز توش و توان
کاخترم بود ازو همیشه جوان
به اگر بودمی بدان خرسند
کز خطر دور نیست جای بلند
لیکن ایرانیان به زور و به شرم
نرم کردندم از نوازش گرم
داشتندم بر آنکه شاه شوم
گردن افراز تاج و گاه شوم
ملک را پاسدارم از تبهی
پاسبانیست این نه پادشهی
این مثل در فسانه سخت نکوست
کارزو دشمنست عالم دوست
از چنین عالمی تو بیخبری
مالکالملک عالم دگری
خوشتر آید ترا کیابی گور
از هزاران چنین کیائی شور
جرعهای باده بر نوازش رود
بهتر از هرچه زیر چرخ کبود
کار جز باده و شکارت نیست
با صداع زمانه کارت نیست
راست خواهی جهان تو داری و بس
که نداری غم ولایت کس
شب و شبگیر در شکار و شراب
گاه با خورد خوش گهی با خواب
نه چو من روز و شب ز شادی دور
از پی کار خلق در رنجور
گاهم اندوه دوستان پیشه
گاهی از دشمنان در اندیشه
کمترین محنت آنکه با چو تو شاه
تیغ باید زدن ز بهر کلاه
ای خنک جان عیش پرور تو
کز چنین فتنه دور شد در تو
کاش کان پیشه کار من بودی
تا مگر کار من بیاسودی
کردمی عیش و لهو ساختمی
به می و رود جان نواختمی
این نگویم که دوری از شاهی
داری از دین و دولت آگاهی
وارث مملکت توئی بدرست
ملک میراث پادشاهی تست
لیکن از خامکاری پدرت
سایه چتر دور شد ز سرت
کان نکردست با رعیت خویش
کان شکایت کسی بیارد پیش
از بزه کردنش عجب ماندند
بزهگر زین جنایتش خواندند
از بسی جور کو به خون ریزی
گاه تندی نمود و گه تیزی
کس بر این تخمه آفرین نکند
تخم کاری در این زمین نکند
چون نخواهد ترا به شاهی کس
به کز این پایه بازگردی پس
آتش گرم یابی ارجوشی
آهن سرد کوبی ار کوشی
من خود از گنجهای پنهانی
وقت حاجت کنم زرافشانی
آنچه برگ ترا پسند بود
خرج آن بر تو سودمند بود
نگذارم به هیچ تدبیری
در کفاف تو هیچ تقصیری
نایبی باشم ازتو در شاهی
بنده فرمان به هرچه درخواهی
چون ز من خلق نیز گردد سیر
خود ولایت تراست بیشمشیر
نظامی گنجوی : مخزن الاسرار
بخش ۲۱ - داستان پادشاه نومید و آمرزش یافتن او
دادگری دید برای صواب
صورت بیدادگری را به خواب
گفت خدا با تو ظالم چه کرد
در شبت از روز مظالم چه کرد
گفت چو بر من به سر آمد حیات
در نگریدم به همه کاینات
تا به من امید هدایت کراست
یا به خدا چشم عنایت کراست
در دل کس شفقتی از من نبود
هیچکسی را به کرم ظن نبود
لرزه درافتاد به من بر چو بید
روی خجل گشته و دل ناامید
طرح به غرقاب درانداختم
تکیه به آمرزش حق ساختم
کی من مسکین به تو در شرمسار
از خجلان درگذر و درگذار
گرچه ز فرمان تو بگذشتهام
رد مکنم کز همه رد گشتهام
یا ادب من به شراری بکن
یا به خلاف همه کاری بکن
چون خجلم دید ز یاری رسان
یاری من کرد کس بیکسان
فیض کرم را سخنم درگرفت
یار من افکند و مرا برگرفت
هر نفسی کان به ندامت بود
شحنه غوغای قیامت بود
جمله نفسهای تو ای باد سنج
کیل زیانست و ترازوی رنج
کیل زیان سال و مهت بوده گیر
این مه و این سال بپیموده گیر
مانده ترازوی تو بی سنگ و در
کیل تهی گشته و پیمانه پر
سنگ زمی سنگ ترازو مکن
مهره گل مهره بازو مکن
یکدرمست آنچه بدو بندهای
یک نفست آنچه بدو زندهای
هر چه در این پرده ستانی بده
خود مستان تا بتوانی بده
تا بود آنروز که باشد بهی
گردنت آزاد و دهانت تهی
وام یتیمان نبود دامنت
بارکش پیرهزنان گردنت
باز هل این فرش کهن پوده را
طرح کن این دامن آلوده را
یا چو غریبان پی ره توشه گیر
یا چو نظامی ز جهان گوشه گیر
صورت بیدادگری را به خواب
گفت خدا با تو ظالم چه کرد
در شبت از روز مظالم چه کرد
گفت چو بر من به سر آمد حیات
در نگریدم به همه کاینات
تا به من امید هدایت کراست
یا به خدا چشم عنایت کراست
در دل کس شفقتی از من نبود
هیچکسی را به کرم ظن نبود
لرزه درافتاد به من بر چو بید
روی خجل گشته و دل ناامید
طرح به غرقاب درانداختم
تکیه به آمرزش حق ساختم
کی من مسکین به تو در شرمسار
از خجلان درگذر و درگذار
گرچه ز فرمان تو بگذشتهام
رد مکنم کز همه رد گشتهام
یا ادب من به شراری بکن
یا به خلاف همه کاری بکن
چون خجلم دید ز یاری رسان
یاری من کرد کس بیکسان
فیض کرم را سخنم درگرفت
یار من افکند و مرا برگرفت
هر نفسی کان به ندامت بود
شحنه غوغای قیامت بود
جمله نفسهای تو ای باد سنج
کیل زیانست و ترازوی رنج
کیل زیان سال و مهت بوده گیر
این مه و این سال بپیموده گیر
مانده ترازوی تو بی سنگ و در
کیل تهی گشته و پیمانه پر
سنگ زمی سنگ ترازو مکن
مهره گل مهره بازو مکن
یکدرمست آنچه بدو بندهای
یک نفست آنچه بدو زندهای
هر چه در این پرده ستانی بده
خود مستان تا بتوانی بده
تا بود آنروز که باشد بهی
گردنت آزاد و دهانت تهی
وام یتیمان نبود دامنت
بارکش پیرهزنان گردنت
باز هل این فرش کهن پوده را
طرح کن این دامن آلوده را
یا چو غریبان پی ره توشه گیر
یا چو نظامی ز جهان گوشه گیر
سعدی : باب اول در عدل و تدبیر و رای
در نواخت رعیت و رحمت بر افتادگان
سعدی : غزلیات
غزل ۳۸
ای روبهک چرا ننشینی به جای خویش
با شیر پنجه کردی و دیدی سزای خویش
دشمن به دشمن آن نپسندد که بیخرد
با نفس خود کند به مراد و هوای خویش
از دست دیگران چه شکایت کند کسی
سیلی به دست خویش زند بر قفای خویش
دزد از جفای شحنه چه فریاد میکند
گو گردنت نمیزند الا جفای خویش
خونت برای قالی سلطان بریختند
ابله چرا نخفتی بر بوریای خویش
گر هر دو دیده هیچ نبیند به اتفاق
بهتر ز دیدهای که نبیند خطای خویش
چاهست و راه و دیدهٔ بینا و آفتاب
تا آدمی نگاه کند پیش پای خویش
چندین چراغ دارد و بیراه میرود
بگذار تا بیفتد و بیند سزای خوایش
با دیگران بگوی که ظالم به چه فتاد
تا چاه دیگران نکنند از برای خویش
گر گوش دل به گفتهٔ سعدی کند کسی
اول رضای حق طلبد پس رضای خویش
با شیر پنجه کردی و دیدی سزای خویش
دشمن به دشمن آن نپسندد که بیخرد
با نفس خود کند به مراد و هوای خویش
از دست دیگران چه شکایت کند کسی
سیلی به دست خویش زند بر قفای خویش
دزد از جفای شحنه چه فریاد میکند
گو گردنت نمیزند الا جفای خویش
خونت برای قالی سلطان بریختند
ابله چرا نخفتی بر بوریای خویش
گر هر دو دیده هیچ نبیند به اتفاق
بهتر ز دیدهای که نبیند خطای خویش
چاهست و راه و دیدهٔ بینا و آفتاب
تا آدمی نگاه کند پیش پای خویش
چندین چراغ دارد و بیراه میرود
بگذار تا بیفتد و بیند سزای خوایش
با دیگران بگوی که ظالم به چه فتاد
تا چاه دیگران نکنند از برای خویش
گر گوش دل به گفتهٔ سعدی کند کسی
اول رضای حق طلبد پس رضای خویش
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
ای مرغک
ای مرغک خرد، ز اشیانه
پرواز کن و پریدن آموز
تا کی حرکات کودکانه
در باغ و چمن چمیدن آموز
رام تو نمیشود زمانه
رام از چه شدی، رمیدن آموز
مندیش که دام هست یا نه
بر مردم چشم، دیدن آموز
شو روز بفکر آب و دانه
هنگام شب، آرمیدن آموز
از لانه برون مخسب زنهار
این لانهٔ ایمنی که داری
دانی که چسان شدست آباد
کردند هزار استواری
تا گشت چنین بلند بنیاد
دادند باوستادکاری
دوریش ز دستبرد صیاد
تا عمر تو با خوشی گذاری
وز عهد گذشتگان کنی یاد
یک روز، تو هم پدید آری
آسایش کودکان نوزاد
گه دایه شوی، گهی پرستار
این خانهٔ پاک، پیش از این بود
آرامگه دو مرغ خرسند
کرده به گل آشیانه اندود
یکدل شده از دو عهد و پیوند
یکرنگ چه در زیان چه در سود
هم رنجبر و هم آرزومند
از گردش روزگار خشنود
آورده پدید بیضهای چند
آن یک، پدر هزار مقصود
وین مادر بس نهفته فرزند
بس رنج کشید و خورد تیمار
گاهی نگران ببام و روزن
بنشست برای پاسبانی
روزی بپرید سوی گلشن
در فکرت قوت زندگانی
خاشاک بسی ز کوی و برزن
آورد برای سایبانی
یک چند به لانه کرد مسکن
آموخت حدیث مهربانی
آنقدر پرش بریخت از تن
آنقدر نمود جانفشانی
تا راز نهفته شد پدیدار
آن بیضه بهم شکست و مادر
در دامن مهر پروراندت
چون دید ترا ضعیف و بی پر
زیر پر خویشتن نشاندت
بس رفت کوه و دشت و کهسر
تا دانه و میوهای رساندت
چون گشت هوای دهر خوشتر
بر بامک آشیانه خواندت
بسیار پرید تا که آخر
از شاخته بشاخهای پراندت
آموخت بسیت رسم و رفتار
داد آگهیست چنانکه دانی
از زحمت حبس و فتنهٔ دام
آموخت همی که تا توانی
بیگاه مپر ببرزن و بام
هنگام بهار زندگانی
سرمست براغ و باغ مخرام
کوشید بسی که در نمانی
روز عمل و زمان آرام
برد اینهمه رنج رایگانی
چون تجربه یافتی سرانجام
رفت و بتو واگذاشت این کار
پرواز کن و پریدن آموز
تا کی حرکات کودکانه
در باغ و چمن چمیدن آموز
رام تو نمیشود زمانه
رام از چه شدی، رمیدن آموز
مندیش که دام هست یا نه
بر مردم چشم، دیدن آموز
شو روز بفکر آب و دانه
هنگام شب، آرمیدن آموز
از لانه برون مخسب زنهار
این لانهٔ ایمنی که داری
دانی که چسان شدست آباد
کردند هزار استواری
تا گشت چنین بلند بنیاد
دادند باوستادکاری
دوریش ز دستبرد صیاد
تا عمر تو با خوشی گذاری
وز عهد گذشتگان کنی یاد
یک روز، تو هم پدید آری
آسایش کودکان نوزاد
گه دایه شوی، گهی پرستار
این خانهٔ پاک، پیش از این بود
آرامگه دو مرغ خرسند
کرده به گل آشیانه اندود
یکدل شده از دو عهد و پیوند
یکرنگ چه در زیان چه در سود
هم رنجبر و هم آرزومند
از گردش روزگار خشنود
آورده پدید بیضهای چند
آن یک، پدر هزار مقصود
وین مادر بس نهفته فرزند
بس رنج کشید و خورد تیمار
گاهی نگران ببام و روزن
بنشست برای پاسبانی
روزی بپرید سوی گلشن
در فکرت قوت زندگانی
خاشاک بسی ز کوی و برزن
آورد برای سایبانی
یک چند به لانه کرد مسکن
آموخت حدیث مهربانی
آنقدر پرش بریخت از تن
آنقدر نمود جانفشانی
تا راز نهفته شد پدیدار
آن بیضه بهم شکست و مادر
در دامن مهر پروراندت
چون دید ترا ضعیف و بی پر
زیر پر خویشتن نشاندت
بس رفت کوه و دشت و کهسر
تا دانه و میوهای رساندت
چون گشت هوای دهر خوشتر
بر بامک آشیانه خواندت
بسیار پرید تا که آخر
از شاخته بشاخهای پراندت
آموخت بسیت رسم و رفتار
داد آگهیست چنانکه دانی
از زحمت حبس و فتنهٔ دام
آموخت همی که تا توانی
بیگاه مپر ببرزن و بام
هنگام بهار زندگانی
سرمست براغ و باغ مخرام
کوشید بسی که در نمانی
روز عمل و زمان آرام
برد اینهمه رنج رایگانی
چون تجربه یافتی سرانجام
رفت و بتو واگذاشت این کار
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
حدیث مهر
گنجشک خرد گفت سحر با کبوتری
کآخر تو هم برون کن ازین آشیان سری
آفاق روشن است، چه خسبی به تیرگی
روزی بپر، ببین چمن و جوئی و جری
در طرف بوستان، دهن خشک تازه کن
گاهی ز آب سرد و گه از میوهٔ تری
بنگر من از خوشی چه نکو روی و فربهم
ننگست چون تو مرغک مسکین لاغری
گفتا حدیث مهر بیاموزدت جهان
روزی تو هم شوی چو من ایدوست مادری
گرد تو چون که پر شود از کودکان خرد
جز کار مادران نکنی کار دیگری
روزیکه رسم و راه پرستاریم نبود
میدوختم بسان تو، چشمی به منظری
گیرم که رفتهایم از اینجا به گلشنی
با هم نشستهایم بشاخ صنوبری
تا لحظهایست، تا که دمیدست نوگلی
تا ساعتی است، تا که شکفتهاست عبهری
در پرده، قصهایست که روزی شود شبی
در کار نکتهایست که شب گردد اختری
خوشبخت، طائری که نگهبان مرغکی است
سرسبز، شاخکی که بچینند از آن بری
فریاد شوق و بازی اطفال، دلکش است
وانگه به بام لانهٔ خرد محقری
هر چند آشیانه گلین است و من ضعیف
باور نمیکنم چو خود اکنون توانگری
ترسم که گر روم، برد این گنجها کسی
ترسم در آشیانه فتد ناگه آذری
از سینهام اگر چه ز بس رنج، پوست ریخت
ناچار رنجهای مرا هست کیفری
شیرین نشد چو زحمت مادر، وظیفهای
فرخندهتر ندیدم ازین، هیچ دفتری
پرواز، بعد ازین هوس مرغکان ماست
ما را بتن نماند ز سعی و عمل، پری
کآخر تو هم برون کن ازین آشیان سری
آفاق روشن است، چه خسبی به تیرگی
روزی بپر، ببین چمن و جوئی و جری
در طرف بوستان، دهن خشک تازه کن
گاهی ز آب سرد و گه از میوهٔ تری
بنگر من از خوشی چه نکو روی و فربهم
ننگست چون تو مرغک مسکین لاغری
گفتا حدیث مهر بیاموزدت جهان
روزی تو هم شوی چو من ایدوست مادری
گرد تو چون که پر شود از کودکان خرد
جز کار مادران نکنی کار دیگری
روزیکه رسم و راه پرستاریم نبود
میدوختم بسان تو، چشمی به منظری
گیرم که رفتهایم از اینجا به گلشنی
با هم نشستهایم بشاخ صنوبری
تا لحظهایست، تا که دمیدست نوگلی
تا ساعتی است، تا که شکفتهاست عبهری
در پرده، قصهایست که روزی شود شبی
در کار نکتهایست که شب گردد اختری
خوشبخت، طائری که نگهبان مرغکی است
سرسبز، شاخکی که بچینند از آن بری
فریاد شوق و بازی اطفال، دلکش است
وانگه به بام لانهٔ خرد محقری
هر چند آشیانه گلین است و من ضعیف
باور نمیکنم چو خود اکنون توانگری
ترسم که گر روم، برد این گنجها کسی
ترسم در آشیانه فتد ناگه آذری
از سینهام اگر چه ز بس رنج، پوست ریخت
ناچار رنجهای مرا هست کیفری
شیرین نشد چو زحمت مادر، وظیفهای
فرخندهتر ندیدم ازین، هیچ دفتری
پرواز، بعد ازین هوس مرغکان ماست
ما را بتن نماند ز سعی و عمل، پری
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
دو محضر
قاضی کشمر ز محضر، شامگاه
رفت سوی خانه با حالی تباه
هر کجا در دید، بر دیوار زد
بانگ بر دربان و خدمتکار زد
کودکان را راند با سیلی و مشت
گربه را با چوبدستی خست و کشت
خشم هم بر کوزه، هم بر آب کرد
هم قدح، هم کاسه را پرتاب کرد
هر چه کم گفتند، او بسیار گفت
حرفهای سخت و ناهموار گفت
کرد خشم آلوده، سوی زن نگاه
گفت کز دست تو روزم شد سیاه
تو ز سرد و گرم گیتی بی خبر
من گرفتار هزاران شور و شر
تو غنودی، من دویدم روز و شب
کاستم من، تو فزودی، ای عجب
تو شدی دمساز با پیوند و دوست
چرخ، روزی صد ره از من کند پوست
ناگواریها مرا برد از میان
تو غنودی در حریر و پرنیان
تو نشستی تا بیارندت ز در
ما بیاوردیم با خون جگر
هر چه کردم گرد، با وزر و وبال
تو بپای آز کردی پایمال
توشه بستم از حلال و از حرام
هم تو خوردی گاه پخته، گاه خام
تا که چشمت دید همیان زری
کردی از دل، آرزوی زیوری
تا یتیم از یک بمن بخشید نیم
تو خریدی گوهر و در یتیم
کور و عاجز بس در افکندم بچاه
تا که شد هموار از بهر تو راه
از پی یک راست، گفتم صد دروغ
ماست را من بردم و مظلوم دوغ
سنگها انداختم در راهها
اشکها آمیختم با آهها
بدرهٔ زر دیدم و رفتم ز دست
بی تامل روز را گفتم شب است
حق نهفتم، بافتم افسانهها
سوختم با تهمتی کاشانهها
این سخنها بهر تو گفتم تمام
تو چه گفتی؟ آرمیدی صبح و شام
ریختم بهر تو عمری آبرو
تو چه کردی از برای من، بگو
رشوت آوردم، تو مال اندوختی
تیرگی کردم، تو بزم افروختی
تا به مرداری بیالودم دهن
تو حسابی ساختی از بهر من
خدمت محضر ز من ناید دگر
هر که را خواهی، بجای من ببر
بعد ازین نه پیروم، نه پیشوا
چون تو، اندر خانه خواهم کرد جا
چون تو خواهم بود پاک از هر حساب
جز حساب سیرو گشت و خورد و خواب
زن بلطف و خنده گفت اینکار چیست
با در و دیوار، این پیکار چیست
امشب از عقل و خرد بیگانهای
گر نه مستی، بیگمان دیوانهای
کودکان را پای بر سر میزنی
مشت بر طومار و دفتر میزنی
خودپسندیدن، و بال است و گزند
دیگران را کی پسندد، خودپسند
من نمیگویم که کاری داشتم
یا چو تو، بر دوش، باری داشتم
میروم فردا من از خانه برون
تو بر افراز این بساط واژگون
میروم من، یک دو روز اینجا بمان
همچو من، دانستنیها را بدان
عارفان، علم و عمل پیوستهاند
دیدهاند اول، سپس دانستهاند
زن چو از خانه سحرگه رخت بست
خانه دیوانخانه شد، قاضی نشست
گاه خط بنوشت و گاه افسانه خواند
ماند، اما بیخبر از خانه ماند
روزی اندر خانه سخت آشوب شد
گفتگوی مشت و سنگ و چوب شد
خادم و طباخ و فراش آمدند
تا توانستند، دربان را زدند
پیش قاضی آن دروغ، این راست گفت
در حقیقت، هر چه هر کس خواست گفت
عیبها گفتند از هم بیشمار
رازهای بسته کردند آشکار
گفت دربان این خسان اهریمنند
مجرمند و بی گنه رامیزنند
باز کردم هر سه را امروز مشت
برگرفتم بار دزدیشان ز پشت
بانگ زد خادم بر او کی خود پرست
قفل مخزن را که دیشب میشکست
کوزهٔ روغن تو میبردی بدوش
یا برای خانه یا بهر فروش
خواجه از آغاز شب در خانه بود
حاجب از بهر که، در را میگشود
دایه آمد گفت طفل شیرخوار
گشته رنجور و نمیگیرد قرار
گفت ناظر، دختر من دیده است
مطبخی کشک و عدس دزدیده است
ناگهان، فراش همیانی گشود
گفت کاین زرها میان هیمه بود
باغبان آمد که دزد، این ناظر است
غائبست از حق، اگر چه حاضر است
زر فزون میگیرد و کم میخرد
آنچه دینار است و درهم، میبرد
میکند از ما به جور و ظلم، پوست
خواجه مهمانست، صاحبخانه اوست
دوش، یک من هیمه را باری نوشت
خوشهای آورد و خرواری نوشت
از کنار در، کنیز آواز داد
بعد ازین، نان را کجا باید نهاد
کودکان نان و عسل را خوردهاند
سفرهاش را نیز با خود بردهاند
دید قاضی، خانه پرشور و شر است
محضر است، اما دگرگون محضر است
کار قاضی جز خط و دفتر نبود
آشنا با این چنین محضر نبود
او چه میدانست آشوب از کجاست
وین کم و افزون، که افزود و که کاست
چون امین نشناخت از دزد و دغل
دفتر خود را نهاد اندر بغل
گفت زین جنگ و جدل، سر خیره گشت
بایدم رفتن، گه محضر گذشت
چون ز جا برخاست، زن در را گشود
گفت دیدی آنچه گفتم راست بود
تو، به محضر داوری کردی هزار
لیک اندر خانه درماندی ز کار
گر چه ترساندی خلایق را بسی
از تو خانه نمیترسد کسی
تو بسی گفتی ز کار خویشتن
من نگفتم هیچ و دیدی کار من
تا تو اندر خانه دیدی گیر و دار
چند روزی ماندی و کردی فرار
من کنم صد شعله در یکدم خموش
گاه دستم، گاه چشمم، گاه گوش
هر که بینی رشتهای دارد بدست
هر کجا راهی است، رهپوئیش هست
تو چه میدانی که دزد خانه کیست
زین حکایت حق کدام، افسانه چیست
زن، بدام افکند دزد خانه را
از حقیقت دور کرد افسانه را
رفت سوی خانه با حالی تباه
هر کجا در دید، بر دیوار زد
بانگ بر دربان و خدمتکار زد
کودکان را راند با سیلی و مشت
گربه را با چوبدستی خست و کشت
خشم هم بر کوزه، هم بر آب کرد
هم قدح، هم کاسه را پرتاب کرد
هر چه کم گفتند، او بسیار گفت
حرفهای سخت و ناهموار گفت
کرد خشم آلوده، سوی زن نگاه
گفت کز دست تو روزم شد سیاه
تو ز سرد و گرم گیتی بی خبر
من گرفتار هزاران شور و شر
تو غنودی، من دویدم روز و شب
کاستم من، تو فزودی، ای عجب
تو شدی دمساز با پیوند و دوست
چرخ، روزی صد ره از من کند پوست
ناگواریها مرا برد از میان
تو غنودی در حریر و پرنیان
تو نشستی تا بیارندت ز در
ما بیاوردیم با خون جگر
هر چه کردم گرد، با وزر و وبال
تو بپای آز کردی پایمال
توشه بستم از حلال و از حرام
هم تو خوردی گاه پخته، گاه خام
تا که چشمت دید همیان زری
کردی از دل، آرزوی زیوری
تا یتیم از یک بمن بخشید نیم
تو خریدی گوهر و در یتیم
کور و عاجز بس در افکندم بچاه
تا که شد هموار از بهر تو راه
از پی یک راست، گفتم صد دروغ
ماست را من بردم و مظلوم دوغ
سنگها انداختم در راهها
اشکها آمیختم با آهها
بدرهٔ زر دیدم و رفتم ز دست
بی تامل روز را گفتم شب است
حق نهفتم، بافتم افسانهها
سوختم با تهمتی کاشانهها
این سخنها بهر تو گفتم تمام
تو چه گفتی؟ آرمیدی صبح و شام
ریختم بهر تو عمری آبرو
تو چه کردی از برای من، بگو
رشوت آوردم، تو مال اندوختی
تیرگی کردم، تو بزم افروختی
تا به مرداری بیالودم دهن
تو حسابی ساختی از بهر من
خدمت محضر ز من ناید دگر
هر که را خواهی، بجای من ببر
بعد ازین نه پیروم، نه پیشوا
چون تو، اندر خانه خواهم کرد جا
چون تو خواهم بود پاک از هر حساب
جز حساب سیرو گشت و خورد و خواب
زن بلطف و خنده گفت اینکار چیست
با در و دیوار، این پیکار چیست
امشب از عقل و خرد بیگانهای
گر نه مستی، بیگمان دیوانهای
کودکان را پای بر سر میزنی
مشت بر طومار و دفتر میزنی
خودپسندیدن، و بال است و گزند
دیگران را کی پسندد، خودپسند
من نمیگویم که کاری داشتم
یا چو تو، بر دوش، باری داشتم
میروم فردا من از خانه برون
تو بر افراز این بساط واژگون
میروم من، یک دو روز اینجا بمان
همچو من، دانستنیها را بدان
عارفان، علم و عمل پیوستهاند
دیدهاند اول، سپس دانستهاند
زن چو از خانه سحرگه رخت بست
خانه دیوانخانه شد، قاضی نشست
گاه خط بنوشت و گاه افسانه خواند
ماند، اما بیخبر از خانه ماند
روزی اندر خانه سخت آشوب شد
گفتگوی مشت و سنگ و چوب شد
خادم و طباخ و فراش آمدند
تا توانستند، دربان را زدند
پیش قاضی آن دروغ، این راست گفت
در حقیقت، هر چه هر کس خواست گفت
عیبها گفتند از هم بیشمار
رازهای بسته کردند آشکار
گفت دربان این خسان اهریمنند
مجرمند و بی گنه رامیزنند
باز کردم هر سه را امروز مشت
برگرفتم بار دزدیشان ز پشت
بانگ زد خادم بر او کی خود پرست
قفل مخزن را که دیشب میشکست
کوزهٔ روغن تو میبردی بدوش
یا برای خانه یا بهر فروش
خواجه از آغاز شب در خانه بود
حاجب از بهر که، در را میگشود
دایه آمد گفت طفل شیرخوار
گشته رنجور و نمیگیرد قرار
گفت ناظر، دختر من دیده است
مطبخی کشک و عدس دزدیده است
ناگهان، فراش همیانی گشود
گفت کاین زرها میان هیمه بود
باغبان آمد که دزد، این ناظر است
غائبست از حق، اگر چه حاضر است
زر فزون میگیرد و کم میخرد
آنچه دینار است و درهم، میبرد
میکند از ما به جور و ظلم، پوست
خواجه مهمانست، صاحبخانه اوست
دوش، یک من هیمه را باری نوشت
خوشهای آورد و خرواری نوشت
از کنار در، کنیز آواز داد
بعد ازین، نان را کجا باید نهاد
کودکان نان و عسل را خوردهاند
سفرهاش را نیز با خود بردهاند
دید قاضی، خانه پرشور و شر است
محضر است، اما دگرگون محضر است
کار قاضی جز خط و دفتر نبود
آشنا با این چنین محضر نبود
او چه میدانست آشوب از کجاست
وین کم و افزون، که افزود و که کاست
چون امین نشناخت از دزد و دغل
دفتر خود را نهاد اندر بغل
گفت زین جنگ و جدل، سر خیره گشت
بایدم رفتن، گه محضر گذشت
چون ز جا برخاست، زن در را گشود
گفت دیدی آنچه گفتم راست بود
تو، به محضر داوری کردی هزار
لیک اندر خانه درماندی ز کار
گر چه ترساندی خلایق را بسی
از تو خانه نمیترسد کسی
تو بسی گفتی ز کار خویشتن
من نگفتم هیچ و دیدی کار من
تا تو اندر خانه دیدی گیر و دار
چند روزی ماندی و کردی فرار
من کنم صد شعله در یکدم خموش
گاه دستم، گاه چشمم، گاه گوش
هر که بینی رشتهای دارد بدست
هر کجا راهی است، رهپوئیش هست
تو چه میدانی که دزد خانه کیست
زین حکایت حق کدام، افسانه چیست
زن، بدام افکند دزد خانه را
از حقیقت دور کرد افسانه را
اوحدی مراغهای : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴ - وله نورالله قبره
عمر گذشت، ای دل شکسته، چه داری؟
چارهٔ کاری نمیکنی، به چه کاری؟
روز بیهوده صرف کردهای، اکنون
گریهٔ بیهوده چیست در شب تاری؟
آنچه ز عمر تو فوت گشت ز روزی
رو، که به عمری قضای آن نگزاری
بس که خجالت بری به روز قیامت
گر ورق کردههای خود بشماری
آب و زمینی چنین و قوت بازو
عذر چه گویی که هیچ تخم نکاری؟
چارهٔ پیری کن ای نفس، که جوانی
راه به منزل بر، آن زمان که سواری
ای که گذر میکنی به کوی عزیزان
بر سر گور تو بگذرند به خواری
بس که برین باره کوه و دشت که بینی
ابر زمستان گذشت و باد بهاری
حجرهٔ دل را سیاه کرده ز ظلمت
خانهٔ گل را چه میکنی که نگاری؟
این همه جهلست، ورنه کوه نمیکرد
عهدهٔ عهد امانتی که تو داری
زان همه کالای قیمتی به قیامت
یک دو سه با خویش جهد کن، که بیاری
نقد خود اینجا تمام کن، که بسوزی
بر سر آن آتش، ار تمام عیاری
هرچه مرا عقل گفت، با تو بگفتم
تا تو ز من بشنوی و در عمل آری
گفتهٔ من فرق کن ز گفتهٔ دیگر
لعل بدخشی شناس و مشک تتاری
دور ز اقوال نیک نیست زبانم
گرچه ز افعال خوب فردم و عاری
معترفم من که: هیچ کار نکردم
جز ورق خود سیه به شیفته کاری
اوحدی، آنجا که بار راه گشایند
اهل بضاعت، جز آب دیده چه باری؟
کار سعادت به زور نیست، مگر تو
در کنف مسکنت گریزی و زاری
یاری از آن درطلب، که هرکه بیفتاد
از در او یافت زورمندی و یاری
آنکه ترا یک نفس فرو نگذارد
جهل بود، گر ز خاطرش بگذاری
باری ازو یاد کن، که اوست به هرحال
خالق و رزاق وحی و قادر و باری
چارهٔ کاری نمیکنی، به چه کاری؟
روز بیهوده صرف کردهای، اکنون
گریهٔ بیهوده چیست در شب تاری؟
آنچه ز عمر تو فوت گشت ز روزی
رو، که به عمری قضای آن نگزاری
بس که خجالت بری به روز قیامت
گر ورق کردههای خود بشماری
آب و زمینی چنین و قوت بازو
عذر چه گویی که هیچ تخم نکاری؟
چارهٔ پیری کن ای نفس، که جوانی
راه به منزل بر، آن زمان که سواری
ای که گذر میکنی به کوی عزیزان
بر سر گور تو بگذرند به خواری
بس که برین باره کوه و دشت که بینی
ابر زمستان گذشت و باد بهاری
حجرهٔ دل را سیاه کرده ز ظلمت
خانهٔ گل را چه میکنی که نگاری؟
این همه جهلست، ورنه کوه نمیکرد
عهدهٔ عهد امانتی که تو داری
زان همه کالای قیمتی به قیامت
یک دو سه با خویش جهد کن، که بیاری
نقد خود اینجا تمام کن، که بسوزی
بر سر آن آتش، ار تمام عیاری
هرچه مرا عقل گفت، با تو بگفتم
تا تو ز من بشنوی و در عمل آری
گفتهٔ من فرق کن ز گفتهٔ دیگر
لعل بدخشی شناس و مشک تتاری
دور ز اقوال نیک نیست زبانم
گرچه ز افعال خوب فردم و عاری
معترفم من که: هیچ کار نکردم
جز ورق خود سیه به شیفته کاری
اوحدی، آنجا که بار راه گشایند
اهل بضاعت، جز آب دیده چه باری؟
کار سعادت به زور نیست، مگر تو
در کنف مسکنت گریزی و زاری
یاری از آن درطلب، که هرکه بیفتاد
از در او یافت زورمندی و یاری
آنکه ترا یک نفس فرو نگذارد
جهل بود، گر ز خاطرش بگذاری
باری ازو یاد کن، که اوست به هرحال
خالق و رزاق وحی و قادر و باری
اوحدی مراغهای : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۰ - وله علیه الرحمه
جهان به دست تو دادند، تا ثواب کنی
خطا ز سر بنهی، روی در صواب کنی
فلک چو نامه فرستد ز مشکلی به جهان
به فکر خویشتن آن نامه را جواب کنی
شود به عهد تو بسیار فتنهها بیدار
چو عشق بازی و سیکی خوری و خواب کنی
مهل خراب جهان را به دست ظلم، که زود
تو هم خراب شوی، گر جهان خراب کنی
چو دور دولت تست، ای امیر ملک، بکوش
که نام نیک درین دولت اکتساب کنی
بدانکه: نام شبانی نیاید از تو درست
که گله را همه در عهدهٔ ذئاب کنی
شود چو قصهٔ عود و رباب قصهٔ تو
چو دل بدعد دهی، گوش بر رباب کنی
به قتل دشمن خود گر شتاب نیست ترا
یقین شناس که: بر قتل خود شتاب کنی
روا مدار که: از بهر پهلوی بریان
هزار سینه به سیخ جفا کباب کنی
قراضهای زر بیوگان مسکینست
قلادها که تو در گردن کلاب کنی
میان دوزخ و خلق تو بس تفاوت چیست؟
چو خلق را همه از خلق خود عذاب کنی
ترا از آنچه که چون گل در آتشست کسی؟
که جای خویشتن اندر گل و گلاب کنی
نگاه کن: که گر اینها که میکنی با خلق
کنند با تو زمانی، چه اضطراب کنی؟
به جانب تو نهان بس خطابهاست ز غیب
ولی تو گوش نداری، که بر خطاب کنی
چو پیر گشتی و پیری رسول رفتن تست
چه اعتماد بر این خیمه و طناب کنی؟
به پیش آب جهان خانهایست بیبنیاد
نه محکمست عمارت، که پیش آب کنی
ز سر جوان نتوانی شد، ار چه در پیری
ز مشک سوده سر خویش را خضاب کنی
به قول اوحدی ار ذرهای برآری سر
ز روشنی رخ خود را چو آفتاب کنی
خطا ز سر بنهی، روی در صواب کنی
فلک چو نامه فرستد ز مشکلی به جهان
به فکر خویشتن آن نامه را جواب کنی
شود به عهد تو بسیار فتنهها بیدار
چو عشق بازی و سیکی خوری و خواب کنی
مهل خراب جهان را به دست ظلم، که زود
تو هم خراب شوی، گر جهان خراب کنی
چو دور دولت تست، ای امیر ملک، بکوش
که نام نیک درین دولت اکتساب کنی
بدانکه: نام شبانی نیاید از تو درست
که گله را همه در عهدهٔ ذئاب کنی
شود چو قصهٔ عود و رباب قصهٔ تو
چو دل بدعد دهی، گوش بر رباب کنی
به قتل دشمن خود گر شتاب نیست ترا
یقین شناس که: بر قتل خود شتاب کنی
روا مدار که: از بهر پهلوی بریان
هزار سینه به سیخ جفا کباب کنی
قراضهای زر بیوگان مسکینست
قلادها که تو در گردن کلاب کنی
میان دوزخ و خلق تو بس تفاوت چیست؟
چو خلق را همه از خلق خود عذاب کنی
ترا از آنچه که چون گل در آتشست کسی؟
که جای خویشتن اندر گل و گلاب کنی
نگاه کن: که گر اینها که میکنی با خلق
کنند با تو زمانی، چه اضطراب کنی؟
به جانب تو نهان بس خطابهاست ز غیب
ولی تو گوش نداری، که بر خطاب کنی
چو پیر گشتی و پیری رسول رفتن تست
چه اعتماد بر این خیمه و طناب کنی؟
به پیش آب جهان خانهایست بیبنیاد
نه محکمست عمارت، که پیش آب کنی
ز سر جوان نتوانی شد، ار چه در پیری
ز مشک سوده سر خویش را خضاب کنی
به قول اوحدی ار ذرهای برآری سر
ز روشنی رخ خود را چو آفتاب کنی
اوحدی مراغهای : جام جم
دوم در کیفیت معاش جمهور و درآن چند بند سخنست اول در معاش اهل دنیا
نوبهارست و روز عیش امروز
بهل این اضطراب و طیش امروز
وقت یاریست، دوستان دستی
جای رحمست بر چنان مستی
گر چه جای غمست، غم نخوریم
دست بر هم زنیم و در گذریم
پیش دستان، که پیش ازین بودند
یکدم از درد سر نیسودند
بتو هشتند منزلی آباد
تا ازیشان کنی به نیکی یاد
زانچه هست ار بهش ندانی کرد
جهد کن تا بهش توانی خورد
سیرت آن گذشتگان بشنو
چون شنیدی بنه اساسی نو
خوش زمینیست، در عمارت کوش
حاصل رنج خود بپاش و بپوش
این عمارت به عدل شاید کرد
بیشتر رخ به عدل باید کرد
هر کسی را به قدر ملکی هست
که بدان ملک حکم دارد و دست
شاه در کشور و ملک در شهر
هر یکی دارد از حکومت بهر
گر نه از معدلت خطاب کنند
دان که آن ملک را خراب کنند
پادشاهی تو هم به مسکن خویش
بلکه در هستی خود و تن خویش
اندرین ملک پادشاهی خود
ثبت کن نام بیگناهی خود
بیحسابی مکن، بهانه مجوی
که حسابت کنند موی به موی
آنکه عدلش نمیرود در خواب
ملک او را مکن به ظلم خراب
که درین خانه بیوقار شوی
اندر آن خانه شرمسار شوی
این سخن راز اوحدی بر رس
که به جز اوحدی نداند کس
بهل این اضطراب و طیش امروز
وقت یاریست، دوستان دستی
جای رحمست بر چنان مستی
گر چه جای غمست، غم نخوریم
دست بر هم زنیم و در گذریم
پیش دستان، که پیش ازین بودند
یکدم از درد سر نیسودند
بتو هشتند منزلی آباد
تا ازیشان کنی به نیکی یاد
زانچه هست ار بهش ندانی کرد
جهد کن تا بهش توانی خورد
سیرت آن گذشتگان بشنو
چون شنیدی بنه اساسی نو
خوش زمینیست، در عمارت کوش
حاصل رنج خود بپاش و بپوش
این عمارت به عدل شاید کرد
بیشتر رخ به عدل باید کرد
هر کسی را به قدر ملکی هست
که بدان ملک حکم دارد و دست
شاه در کشور و ملک در شهر
هر یکی دارد از حکومت بهر
گر نه از معدلت خطاب کنند
دان که آن ملک را خراب کنند
پادشاهی تو هم به مسکن خویش
بلکه در هستی خود و تن خویش
اندرین ملک پادشاهی خود
ثبت کن نام بیگناهی خود
بیحسابی مکن، بهانه مجوی
که حسابت کنند موی به موی
آنکه عدلش نمیرود در خواب
ملک او را مکن به ظلم خراب
که درین خانه بیوقار شوی
اندر آن خانه شرمسار شوی
این سخن راز اوحدی بر رس
که به جز اوحدی نداند کس
اوحدی مراغهای : جام جم
در تناکح و توالد
خلق را چون نظر به صورت بود
وطن و منزلی ضرورت بود
چون شود منزل و وطن معمور
بیزن و خادمی نگیرد نور
تا اگر بگذرد ازین چندی
هم بماند ز هر دو فرزندی
که نگهدارد آن در خانه
نگذارد به دست بیگانه
زانکه از مال غم ندارد مرد
چون بداند که دوست خواهد خورد
عادت زیستن چنین بودست
شربت مرگ و مردن این بودست
پس چو ناچار شد که خواهی زن
گرد رانی به جوی بیگردن
زن دوشیزه خواه و نیک نژاد
تا ترا بیند و شود بتو شاد
کانکه با شوهری دگر بوده است
پیش او عشوهٔ تو بیهوده است
و گرش صورت و درم باشد
خود فتوحیست این و کم باشد
اصل در زن سداد و مستوریست
و گرش ایندو نیست دستوریست
چونکه پیوند شد، به نازش دار
بر سرخانه سر فرازش دار
تو در آیی ز در، سلامش کن
او درآید، تو احترامش کن
هر زمانش به دلنوازی کوش
وقت خلوت به لطف و بازی کوش
صاحب رخت و چیز دار او را
پیش مردم عزیز دار او را
از سخنهای خوب و گفتن خوش
به نماز و به طاعتش در کش
میکن ار بینی از خرد نورش
به نصیحت ز بام و در دورش
راه بیگانه در سرای مده
پیرزن را به خانه جای مده
بیضرورت روا مدار به فال
راه لولی و مطرب و دلادل
دل خویشان او مدار دژم
هر یکی را به قدر میخور غم
تا ز لطف تو شرمسار شود
به مراد تو سازگار شود
با زن خویشتن دو کیسه مباش
وان چه دارد به سوی خود متراش
زن چو داری، مرو پی زن غیر
چون روی در زنت نماند خیر
هر چه کاری همان درود توان
در زیان گارگی چه سود توان؟
زن کنی، داد زن بباید داد
دل در افتاد، تن بباید داد
آنکه شش ماه در سفر باشد
دو دیگر به راه در باشد
چار در شهر روز می خوردن
شب خرابی و جنگ و قی کردن
دل به بازارها گرو کرده
کهنه را هشته، قصد نو کرده
برده خاتون به انتظارش روز
او بخفته ز خستگی چون یوز
این گنه را که عذر داند خواست؟
وین تحکم به مذهب که رواست؟
کد خدایی چنین به سر نرود
زن ازین خانه چون بدر نرود؟
بشر در روم و تاجر اندر هند
چون نیاید به خانه فاجر و رند؟
در سفر خواجه بیغلامی نیست
بی می و نقل و کاس و جامی نیست
پیش خاتون جز آب و نان نبود
و آنچه اصلست در میان نبود
این نه عدلست و این نه داد، ای مرد
خانه خود مده به باد، ای مرد
به ازین کرد باید اندیشه
تا نیاید شغال در بیشه
تو که مردی، نمیکنی صبری
چه کنی بر زنان چنین جبری؟
خواجه چون بیغلام دم نزند
زن پاکیزه نیز کم نزند
بندهٔ خوب در حرم نبرند
آتش و پنبه پیش هم نبرند
کار ایشان اگر ز فتنه بریست
قصهٔ یوسف و زلیخا چیست؟
پیش روباه مینهی دنبه
میخروشی که: «تله میجنبه»
هر که غیرت نداشت دینش نیست
آن ندارد کسی که اینش نیست
زن کنی، خانه باید و پس کار
بعد از آن بنده و ضیاع و عقار
ملک را آب و بندگان را نان
خانه را خرج و خرج را مهمان
طفل کوچک چو بهر نان بگریست
چه شناسد که نحو و منطق چیست؟
میل کودک به گردگان و مویز
بیش بینم که بر خدای عزیز
چون اسیر و عیالمند شوی
به سر و پای در کمند شوی
طمع از لذت حضور ببر
سوی ظلمت شو و ز نور ببر
نان و هیزم کشی چو حمالان
روز و شب تا سحر ز غم نالان
بندگی نان کشیدنست به رنج
خواجه نامی ولیک بنده بسنج
خواجگی راحتست و آزادی
تو به رنج و به بندگی شادی
گر ندانی سزای گردن گول
غل دیوست،یا دو شاخهٔ غول
هم چو دزدان نشسته بر زانو
کرده او را دو شاخه کدبانو
کنده در پای و بند بر گردن
چون توان فخر خواجگی کردن؟
روز تا شب بلا و بار کشی
تا شبش تنگ در کنار کشی
از تو خاتون چو گردد آبستن
نتوان راه زادنش بستن
چون بزاد، ار نرست اگر ماده
خرج باید دو مرده آماده
پسران را قبای روسی کن
دختران را به زر عروسی کن
ز در دوستان به ماتم و سور
نتوانی شدن به کلی دور
خواجگی نیست، این بلای تنست
با چنین کمزنی چه جای زنست؟
بندگی کن، که خواجه خوانندت
گر امیری کنی برانندت
وطن و منزلی ضرورت بود
چون شود منزل و وطن معمور
بیزن و خادمی نگیرد نور
تا اگر بگذرد ازین چندی
هم بماند ز هر دو فرزندی
که نگهدارد آن در خانه
نگذارد به دست بیگانه
زانکه از مال غم ندارد مرد
چون بداند که دوست خواهد خورد
عادت زیستن چنین بودست
شربت مرگ و مردن این بودست
پس چو ناچار شد که خواهی زن
گرد رانی به جوی بیگردن
زن دوشیزه خواه و نیک نژاد
تا ترا بیند و شود بتو شاد
کانکه با شوهری دگر بوده است
پیش او عشوهٔ تو بیهوده است
و گرش صورت و درم باشد
خود فتوحیست این و کم باشد
اصل در زن سداد و مستوریست
و گرش ایندو نیست دستوریست
چونکه پیوند شد، به نازش دار
بر سرخانه سر فرازش دار
تو در آیی ز در، سلامش کن
او درآید، تو احترامش کن
هر زمانش به دلنوازی کوش
وقت خلوت به لطف و بازی کوش
صاحب رخت و چیز دار او را
پیش مردم عزیز دار او را
از سخنهای خوب و گفتن خوش
به نماز و به طاعتش در کش
میکن ار بینی از خرد نورش
به نصیحت ز بام و در دورش
راه بیگانه در سرای مده
پیرزن را به خانه جای مده
بیضرورت روا مدار به فال
راه لولی و مطرب و دلادل
دل خویشان او مدار دژم
هر یکی را به قدر میخور غم
تا ز لطف تو شرمسار شود
به مراد تو سازگار شود
با زن خویشتن دو کیسه مباش
وان چه دارد به سوی خود متراش
زن چو داری، مرو پی زن غیر
چون روی در زنت نماند خیر
هر چه کاری همان درود توان
در زیان گارگی چه سود توان؟
زن کنی، داد زن بباید داد
دل در افتاد، تن بباید داد
آنکه شش ماه در سفر باشد
دو دیگر به راه در باشد
چار در شهر روز می خوردن
شب خرابی و جنگ و قی کردن
دل به بازارها گرو کرده
کهنه را هشته، قصد نو کرده
برده خاتون به انتظارش روز
او بخفته ز خستگی چون یوز
این گنه را که عذر داند خواست؟
وین تحکم به مذهب که رواست؟
کد خدایی چنین به سر نرود
زن ازین خانه چون بدر نرود؟
بشر در روم و تاجر اندر هند
چون نیاید به خانه فاجر و رند؟
در سفر خواجه بیغلامی نیست
بی می و نقل و کاس و جامی نیست
پیش خاتون جز آب و نان نبود
و آنچه اصلست در میان نبود
این نه عدلست و این نه داد، ای مرد
خانه خود مده به باد، ای مرد
به ازین کرد باید اندیشه
تا نیاید شغال در بیشه
تو که مردی، نمیکنی صبری
چه کنی بر زنان چنین جبری؟
خواجه چون بیغلام دم نزند
زن پاکیزه نیز کم نزند
بندهٔ خوب در حرم نبرند
آتش و پنبه پیش هم نبرند
کار ایشان اگر ز فتنه بریست
قصهٔ یوسف و زلیخا چیست؟
پیش روباه مینهی دنبه
میخروشی که: «تله میجنبه»
هر که غیرت نداشت دینش نیست
آن ندارد کسی که اینش نیست
زن کنی، خانه باید و پس کار
بعد از آن بنده و ضیاع و عقار
ملک را آب و بندگان را نان
خانه را خرج و خرج را مهمان
طفل کوچک چو بهر نان بگریست
چه شناسد که نحو و منطق چیست؟
میل کودک به گردگان و مویز
بیش بینم که بر خدای عزیز
چون اسیر و عیالمند شوی
به سر و پای در کمند شوی
طمع از لذت حضور ببر
سوی ظلمت شو و ز نور ببر
نان و هیزم کشی چو حمالان
روز و شب تا سحر ز غم نالان
بندگی نان کشیدنست به رنج
خواجه نامی ولیک بنده بسنج
خواجگی راحتست و آزادی
تو به رنج و به بندگی شادی
گر ندانی سزای گردن گول
غل دیوست،یا دو شاخهٔ غول
هم چو دزدان نشسته بر زانو
کرده او را دو شاخه کدبانو
کنده در پای و بند بر گردن
چون توان فخر خواجگی کردن؟
روز تا شب بلا و بار کشی
تا شبش تنگ در کنار کشی
از تو خاتون چو گردد آبستن
نتوان راه زادنش بستن
چون بزاد، ار نرست اگر ماده
خرج باید دو مرده آماده
پسران را قبای روسی کن
دختران را به زر عروسی کن
ز در دوستان به ماتم و سور
نتوانی شدن به کلی دور
خواجگی نیست، این بلای تنست
با چنین کمزنی چه جای زنست؟
بندگی کن، که خواجه خوانندت
گر امیری کنی برانندت
اوحدی مراغهای : جام جم
حکایت
پسری را پدر سلاح آموخت
هم کمربست و هم کلاهش دوخت
چون پسر شد به زور پنجه دلیر
هوس بیشه کرد و کشتن شیر
نوجوان هم چو سرو بستانی
رفت یکروز در نیستانی
ماده شیری بدیدش از ناگاه
حمله کرد و گرفت به روی راه
تیر برنا نکرد در وی کار
به سر پنجه در کشیدش زار
پدرش را چو شد ز حال خبر
زود در بیشه شد که: وای پسر!
پسر او از جگر بر آورد آه
گفت: ازین بد مرا نبود گناه
با من، ای مهربان، تو بد کردی
چه توان کرد چون تو خود کردی؟
چون نیاموختی بمن پیشه
بمن آموخت شیر این بیشه
تو بجای آر آنچه بتوانی
تا نباشد ترا پشیمانی
اولین حقت این بود به درست
که کنی در سیه سپیدش چست
دومین پیشهای بیاموزد
که کفافی از آن بر اندوزد
سوم آن کش مدد شوی از مال
تا شود جفت همسری به حلال
دهی از قرب نیکوان نورش
کنی از صحبت بدان دورش
چون تو این احتیاطها کردی
گر بر آورد سر به نامردی
دان که آن را به ظلم کاشتهاند
وز خدا و تو غم نداشتهاند
چون نیاید سبو ز آب درست
آن ز جای دگر به باید جست
زان مبدل شدست آیینها
که جهان موج میزند زینها
مردم اینند؟ چیست چارهٔ ما
جز خموشی و جز کنارهٔ ما
شیر مردی به دست مینکنند
که برو صد شکست مینکنند
نتواند شنید نام درست
آنکه مهرش شکسته باشد و سست
جرم بخشا، به حرمت پاکان
که بگردان بلای ناگاهان
پردهٔ عصمتت تو باز مگیر
به خداوندی از جوان وز پیر
از دم گرگ بگسل این رمه را
پرورش ده به حفظ خود همه را
هم کمربست و هم کلاهش دوخت
چون پسر شد به زور پنجه دلیر
هوس بیشه کرد و کشتن شیر
نوجوان هم چو سرو بستانی
رفت یکروز در نیستانی
ماده شیری بدیدش از ناگاه
حمله کرد و گرفت به روی راه
تیر برنا نکرد در وی کار
به سر پنجه در کشیدش زار
پدرش را چو شد ز حال خبر
زود در بیشه شد که: وای پسر!
پسر او از جگر بر آورد آه
گفت: ازین بد مرا نبود گناه
با من، ای مهربان، تو بد کردی
چه توان کرد چون تو خود کردی؟
چون نیاموختی بمن پیشه
بمن آموخت شیر این بیشه
تو بجای آر آنچه بتوانی
تا نباشد ترا پشیمانی
اولین حقت این بود به درست
که کنی در سیه سپیدش چست
دومین پیشهای بیاموزد
که کفافی از آن بر اندوزد
سوم آن کش مدد شوی از مال
تا شود جفت همسری به حلال
دهی از قرب نیکوان نورش
کنی از صحبت بدان دورش
چون تو این احتیاطها کردی
گر بر آورد سر به نامردی
دان که آن را به ظلم کاشتهاند
وز خدا و تو غم نداشتهاند
چون نیاید سبو ز آب درست
آن ز جای دگر به باید جست
زان مبدل شدست آیینها
که جهان موج میزند زینها
مردم اینند؟ چیست چارهٔ ما
جز خموشی و جز کنارهٔ ما
شیر مردی به دست مینکنند
که برو صد شکست مینکنند
نتواند شنید نام درست
آنکه مهرش شکسته باشد و سست
جرم بخشا، به حرمت پاکان
که بگردان بلای ناگاهان
پردهٔ عصمتت تو باز مگیر
به خداوندی از جوان وز پیر
از دم گرگ بگسل این رمه را
پرورش ده به حفظ خود همه را
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۱۴۷
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۷ - در مدح ملکالوزرا بدرالدین طوطی بکبن مسعودبن علی
طوطی ای آنکه ز انصاف تو هر نیمشبی
بلبل شکر به عیوق کشد زمزمه را
ای شبان رمه آنکه تویی سایهٔ او
نیک تیمار خور ای نیکشبان این رمه را
گرگ را دمدمهٔ فتنه همی گوید خیز
به غنیمت شمر این تیرهشب و این دمه را
تن در آن خدعه مده زانکه یکی زن رمه نیست
کش توان کآبش فدا ساختن این دمدمه را
همه با داغ خدایند چه خرد و چه بزرگ
نیک هشدار که تا حشر ضمانی همه را
بلبل شکر به عیوق کشد زمزمه را
ای شبان رمه آنکه تویی سایهٔ او
نیک تیمار خور ای نیکشبان این رمه را
گرگ را دمدمهٔ فتنه همی گوید خیز
به غنیمت شمر این تیرهشب و این دمه را
تن در آن خدعه مده زانکه یکی زن رمه نیست
کش توان کآبش فدا ساختن این دمدمه را
همه با داغ خدایند چه خرد و چه بزرگ
نیک هشدار که تا حشر ضمانی همه را