عبارات مورد جستجو در ۷۳۰ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۳۳
جانا نخست ما را مرد مدام گردان
وان گه مدام درده، ما را مدام گردان
از ما و خدمت ما، چیزی نیاید ای جان
هم تو بنا نهادی، هم تو تمام گردان
دارالسلام ما را، دارالملام کردی
دارالملام ما را، دارالسلام گردان
این راه‌‌ بی‌نهایت، گر دور و گر دراز است
از فضل‌‌ بی‌نهایت، بر ما دو گام گردان
ما را اسیر کردی، اماره را امیری
ما را امیر گردان، او را غلام گردان
انعام عام خود را کردی نصیب خاصان
انعام خاص خود را امروز عام گردان
هر ذره را ز فضلت، خورشیدی‌یی دگر ده
خورشید فضل خود را بر جمله رام گردان
در کام ما دعا را چون شهد و شیر خوش کن
وان را که گوید آمین، هم دوست کام گردان
مولوی : دفتر دوم
بخش ۶۰ - تتمهٔ نصیحت رسول علیه السلام بیمار را
گفت پیغامبر مر آن بیمار را
چون عیادت کرد یار زار را
که مگر نوعی دعایی کرده‌یی
از جهالت زهربایی خورده‌یی؟
یاد آور چه دعا می‌گفته‌یی
چون ز مکر نفس می‌آشفته‌یی
گفت یادم نیست، الٰا همتی
دار با من، یادم آید ساعتی
از حضور نوربخش مصطفیٰ
پیش خاطر آمد او را آن دعا
تافت زان روزن که از دل تا دل است
روشنی که فرق حق و باطل است
گفت اینک یادم آمد ای رسول
آن دعا که گفته‌ام من بوالفضول
چون گرفتار گنه می‌آمدم
غرقه دست اندر حشایش می‌زدم
از تو تهدید و وعیدی می‌رسید
مجرمان را از عذاب بس شدید
مضطرب می‌گشتم و چاره نبود
بند محکم بود و قفل ناگشود
نی مقام صبر و نی راه گریز
نی امید توبه، نی جای ستیز
من چو هاروت و چو ماروت از حزن
آه می‌کردم که ای خلاق من
از خطر هاروت و ماروت آشکار
چاه بابل را بکردند اختیار
تا عذاب آخرت این‌جا کشند
گربزند و عاقل و ساحروش‌اند
نیک کردند و به جای خویش بود
سهل‌تر باشد ز آتش رنج دود
حد ندارد وصف رنج آن جهان
سهل باشد رنج دنیا پیش آن
ای خنک آن کو جهادی می‌کند
بر بدن زجری و دادی می‌کند
تا ز رنج آن جهانی وارهد
بر خود این رنج عبادت می‌نهد
من همی گفتم که یارب آن عذاب
هم درین عالم بران بر من شتاب
تا در آن عالم فراغت باشدم
در چنین درخواست حلقه می‌زدم
این چنین رنجوری‌یی پیدام شد
جان من از رنج بی‌آرام شد
مانده‌ام از ذکر و از اوراد خود
بی‌خبر گشتم ز خویش و نیک و بد
گر نمی‌دیدم کنون من روی تو
ای خجسته، وی مبارک بوی تو
می‌شدم از بند من یک‌بارگی
کردی‌ام شاهانه این غم‌خوارگی
گفت هی هی این دعا دیگر مکن
برمکن تو خویش را از بیخ و بن
تو چه طاقت داری ای مور نژند
که نهد بر تو چنان کوه بلند؟
گفت توبه کردم ای سلطان که من
از سر جلدی نلافم هیچ فن
این جهان تیه است و تو موسی و ما
از گنه در تیه مانده مبتلا
قوم موسی راه می‌پیموده‌اند
آخر اندر گام اول بوده‌اند
سال‌ها ره می‌رویم و در اخیر
هم چنان در منزل اول اسیر
گر دل موسیٰ ز ما راضی بدی
تیه را راه و کران پیدا شدی
ور به کل بیزار بودی او ز ما
کی رسیدی خوانمان هیچ از سما؟
کی ز سنگی چشمه‌ها جوشان شدی؟
در بیابان‌مان امان جان شدی؟
بل به جای خوان خود آتش آمدی
اندرین منزل لهب بر ما زدی
چون دودل شد موسی اندر کار ما
گاه خصم ماست و گاهی یار ما
خشمش آتش می‌زند در رخت ما
حلم او رد می‌کند تیر بلا
کی بود که حلم گردد خشم نیز؟
نیست این نادر ز لطفت ای عزیز
مدح حاضر وحشت است از بهر این
نام موسیٰ می‌برم قاصد چنین
ورنه موسیٰ کی روا دارد که من
پیش تو یاد آورم از هیچ تن؟
عهد ما بشکست صد بار و هزار
عهد تو چون کوه ثابت، برقرار
عهد ما کاه و به هر بادی زبون
عهد تو کوه و ز صد که هم فزون
حق آن قوت که بر تلوین ما
رحمتی کن ای امیر لون‌ها
خویش را دیدیم و رسوایی خویش
امتحان ما مکن ای شاه بیش
تا فضیحت‌های دیگر را نهان
کرده باشی ای کریم مستعان
بی‌حدی تو در جمال و در کمال
در کژی ما بی‌حدیم و در ضلال
بی حدی خویش بگمار ای کریم
بر کژی بی‌حد مشتی لئیم
هین که از تقطیع ما یک تار ماند
مصر بودیم و یکی دیوار ماند
البقیه، البقیه، ای خدیو
تا نگردد شاد کلی جان دیو
بهر ما نی، بهر آن لطف نخست
که تو کردی گمرهان را باز جست
چون نمودی قدرتت، بنمای رحم
ای نهاده رحم‌ها در لحم و شحم
این دعا گر خشم افزاید تو را
تو دعا تعلیم فرما مهترا
آن‌چنان کآدم بیفتاد از بهشت
رجعتش دادی که رست از دیو زشت
دیو که بود کو ز آدم بگذرد؟
بر چنین نطعی ازو بازی برد؟
در حقیقت نفع آدم شد همه
لعنت حاسد شده آن دمدمه
بازی‌یی دید و دو صد بازی ندید
پس ستون خانهٔ خود را برید
آتشی زد شب به کشت دیگران
باد آتش را به کشت او بران
چشم‌بندی بود لعنت دیو را
تا زیان خصم دید آن ریو را
خود زیان جان او شد ریو او
گویی آدم بود دیو دیو او
لعنت این باشد که کژبینش کند
حاسد و خودبین و پرکینش کند
تا نداند که هر آن که کرد بد
عاقبت باز آید و بر وی زند
جمله فرزین‌بندها بیند به عکس
مات بر وی گردد و نقصان و وکس
زان که گر او هیچ بیند خویش را
مهلک و ناسور بیند ریش را
درد خیزد زین چنین دیدن درون
درد او را از حجاب آرد برون
تا نگیرد مادران را درد زه
طفل در زادن نیابد هیچ ره
این امانت در دل و دل حامله‌ست
این نصیحت‌ها مثال قابله‌ست
قابله گوید که زن را درد نیست
درد باید، درد کودک را رهی‌ست
آن که او بی‌درد باشد، ره‌زن است
زان که بی‌دردی اناالحق گفتن است
آن انا بی‌وقت گفتن لعنت است
آن انا در وقت گفتن، رحمت است
آن انای منصور رحمت شد یقین
آن انای فرعون لعنت شد ببین
لاجرم هر مرغ بی‌هنگام را
سر بریدن واجب است اعلام را
سر بریدن چیست؟ کشتن نفس را
در جهاد و ترک گفتن تفس را
آن‌چنان که نیش گزدم برکنی
تا که یابد او ز کشتن ایمنی
برکنی دندان پر زهری ز مار
تا رهد مار از بلای سنگسار
هیچ نکشد نفس را جز ظل پیر
دامن آن نفس‌کش را سخت گیر
چون بگیری سخت، آن توفیق هو‌ست
در تو هر قوت که آید، جذب اوست
ما رمیت اذ رمیت راست دان
هر چه کارد جان، بود از جان جان
دست گیرنده وی است و بردبار
دم به دم آن دم ازو امید دار
نیست غم گر دیر بی‌او مانده‌یی
دیرگیر و سخت‌گیرش خوانده‌یی
دیر گیرد، سخت گیرد رحمتش
یک دمت غایب ندارد حضرتش
ور تو خواهی شرح این وصل و ولا
از سر اندیشه می‌خوان والضحیٰ
ور تو گویی هم بدی‌ها از وی است
لیک آن نقصان فضل او کی است؟
این بدی دادن کمال اوست هم
من مثالی گویمت ای محتشم
کرد نقاشی دو گونه نقش‌ها
نقش‌های صاف و نقشی بی‌صفا
نقش یوسف کرد و حور خوش‌سرشت
نقش عفریتان و ابلیسان زشت
هر دو گونه نقش استادی اوست
زشتی او نیست، آن رادی اوست
زشت را در غایت زشتی کند
جمله زشتی‌ها به گردش برتند
تا کمال دانشش پیدا شود
منکر استادی‌اش رسوا شود
ور نداند زشت کردن ناقص است
زین سبب خلاق گبر و مخلص است
پس ازین رو کفر و ایمان شاهدند
بر خداوندیش و هر دو ساجدند
لیک مؤمن دان که طوعا ساجد است
زان که جویای رضا و قاصد است
هست کرها گبر هم یزدان‌پرست
لیک قصد او مرادی دیگر است
قلعهٔ سلطان عمارت می‌کند
لیک دعوی امارت می‌کند
گشته یاغی تا که ملک او بود
عاقبت خود قلعه سلطانی شود
مؤمن آن قلعه برای پادشاه
می‌کند معمور، نه از بهر جاه
زشت گوید ای شه زشت‌آفرین
قادری بر خوب و بر زشت مهین
خوب گوید ای شه حسن و بها
پاک گردانیدی‌ام از عیب‌ها
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۶۲ - دعاکردن موسی آن شخص را تا بایمان رود از دنیا
موسی آمد در مناجات آن سحر
کی خدا ایمان ازو مستان مبر
پادشاهی کن برو بخشا که او
سهو کرد و خیره‌رویی و غلو
گفتمش این علم نه درخورد توست
دفع پندارید گفتم را و سست
دست را بر اژدها آن کس زند
که عصا را دستش اژدرها کند
سر غیب آن را سزد آموختن
که ز گفتن لب تواند دوختن
درخور دریا نشد جز مرغ آب
فهم کن والله اعلم بالصواب
او به دریا رفت و مرغابی نبود
گشت غرقه دست گیرش ای ودود
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۴ - آمرزش خواستن
خدایا چون گل ما را سرشتی
وثیقت نامه‌ای بر ما نوشتی
به ما بر خدمت خود عرض کردی
جزای آن به خود بر فرض کردی
چو ما با ضعف خود دربند آنیم
که بگزاریم خدمت تا توانیم
تو با چندان عنایت‌ها که داری
ضعیفان را کجا ضایع گذاری
بدین امیدهای شاخ در شاخ
کرم‌های تو ما را کرد گستاخ
و گرنه ما کدامین خاک باشیم
که از دیوار تو رنگی تراشیم
خلاصی ده که روی از خود بتابیم
به خدمت کردنت توفیق یابیم
ز ما خود خدمتی شایسته ناید
که شادروان عزت را بشاید
ولی چون بندگیمان گوشه گیر است
ز خدمت بندگان را ناگزیر است
اگر خواهی به ما خط در کشیدن
ز فرمانت که یارد سر کشیدن
و گر گردی ز مشتی خاک خشنود
تو را نبود زیان ما را بود سود
در آن ساعت که مامانیم و هویی
ز بخشایش فرو مگذار مویی
بیامرز از عطای خویش ما را
کرامت کن لقای خویش ما را
من آن خاکم که مغزم دانه ی تست
بدین شمعی دلم پروانه تست
تویی کاول ز خاکم آفریدی
به فضلم زافرینش بر گزیدی
چو روی افروختی چشمم برافروز
چو نعمت دادیم شکرم در آموز
به سختی صبر ده تا پای دارم
در آسانی مکن فرموش کارم
شناسا کن به حکمت های خویشم
برافکن برقع غفلت ز پیشم
هدایت را ز من پرواز مستان
چو اول دادی آخر باز مستان
به تقصیری که از حد بیش کردم
خجالت را شفیع خویش کردم
به هر سهوی که در گفتارم افتد
قلم در کش کزین بسیارم افتد
رهی دارم به هفتاد و دو هنجار
از آن یکره گل و هفتاد و دوخار
عقیدم را در آن ره کش عماری
که هست آن راه راه رستگاری
تو را جویم ز هر نقشی که دانم
تو مقصودی ز هر حرفی که خوانم
ز سرگردانی تست اینکه پیوست
به هر نااهل و اهلی می‌زنم دست
به عزم خدمتت برداشتم پای
گر از ره یاوه گشتم راه بنمای
نیت بر کعبه آورد است جانم
اگر در بادیه میرم ندانم
به هر نیک و بدی کاندر میانه است
کرم بر تست و اندیگر بهانه است
یکی را پای بشکستی و خواندی
یکی را بال و پردادی و راندی
ندانم تا من مسکین کدامم
ز محرومان و مقبولان چه نامم
اگر دین دارم و گر بت پرستم
بیامرزم به هر نوعی که هستم
به فضل خویش کن فضلی مرا یار
به عدل خود مکن با فعل من کار
ندارد فعل من آن زور بازو
که با عدل تو باشد هم ترازو
بلی از فعل من فضل تو بیش است
اگر بنوازیم بر جای خویش است
به خدمت خاص کن خرسندیم را
به کس مگذار حاجت مندیم را
چنان دارم که در نابود و در بود
چنان باشم کزو باشی تو خشنود
فراغم ده ز کار این جهانی
چو افتد کار با تو خود تو دانی
منه بیش از کشش تیمار بر من
به قدر زور من نه بار بر من
چراغم را ز فیض خویش ده نور
سرم را زاستان خود مکن دور
دل مست مرا هشیار گردان
ز خواب غفلتم بیدار گردان
چنان خسبان چو آید وقت خوابم
که گر ریزد گلم ماند گلابم
زبانم را چنان ران بر شهادت
که باشد ختم کارم بر سعادت
تنم را در قناعت زنده دل دار
مزاجم را به طاعت معتدل دار
چو حکمی راند خواهی یا قضائی
به تسلیم آفرین در من رضائی
دماغ دردمندم را دوا کن
دواش از خاک پای مصطفی کن
سعدی : غزلیات
غزل ۵۱۲
همه چشمیم تا برون آیی
همه گوشیم تا چه فرمایی
تو نه آن صورتی که بی رویت
متصور شود شکیبایی
من ز دست تو خویشتن بکشم
تا تو دستم به خون نیالایی
گفته بودی قیامتم بینند
این گروهی محب سودایی
وین چنین روی دلستان که تو راست
خود قیامت بود که بنمایی
ما تماشاکنان کوته دست
تو درخت بلندبالایی
سر ما و آستان خدمت تو
گر برانی و گر ببخشایی
جان به شکرانه دادن از من خواه
گر به انصاف با میان آیی
عقل باید که با صلابت عشق
نکند پنجه توانایی
تو چه دانی که بر تو نگذشته‌ست
شب هجران و روز تنهایی
روشنت گردد این حدیث چو روز
گر چو سعدی شبی بپیمایی
سعدی : باب دهم در مناجات و ختم کتاب
سرآغاز
بیا تا برآریم دستی ز دل
که نتوان برآورد فردا ز گل
به فصل خزان درنبینی درخت
که بی برگ ماند ز سرمای سخت
برآرد تهی دستهای نیاز
ز رحمت نگردد تهیدست باز
مپندار از آن در که هرگز نبست
که نومید گردد برآورده دست
قضا خلعتی نامدارش دهد
قدر میوه در آستینش نهد
همه طاعت آرند و مسکین نیاز
بیا تا به درگاه مسکین نواز
چو شاخ برهنه برآریم دست
که بی برگ از این بیش نتوان نشست
خداوندگارا نظر کن به جود
که جرم آمد از بندگان در وجود
گناه آید از بندهٔ خاکسار
به امید عفو خداوندگار
کریما به رزق تو پرورده‌ایم
به انعام و لطف تو خو کرده‌ایم
گدا چون کرم بیند و لطف و ناز
نگردد ز دنبال بخشنده باز
چو ما را به دنیا تو کردی عزیز
به عقبی همین چشم داریم نیز
عزیزی و خواری تو بخشی و بس
عزیز تو خواری نبیند ز کس
خدایا به عزت که خوارم مکن
به ذل گنه شرمسارم مکن
مسلط مکن چون منی بر سرم
ز دست تو به گر عقوبت برم
به گیتی بتر زین نباشد بدی
جفا بردن از دست همچون خودی
مرا شرمساری ز روی تو بس
دگر شرمساری مکن پیش کس
گرم بر سر افتد ز تو سایه‌ای
سپهرم بود کهترین پایه‌ای
اگر تاج بخشی سر افرازدم
تو بردار تا کس نیندازدم
تنم می‌بلرزد چو یاد آورم
مناجات شوریده‌ای در حرم
که می‌گفت شوریدهٔ دلفکار
الها ببخش و به ذلّم مدار
همی‌گفت با حق به زاری بسی
میفکن که دستم نگیرد کسی
به لطفم بخوان و مران از درم
ندارد به جز آستانت سرم
تو دانی که مسکین و بیچاره‌ایم
فرو مانده نفس اماره‌ایم
نمی‌تازد این نفس سرکش چنان
که عقلش تواند گرفتن عنان
که با نفس و شیطان برآید به زور؟
مصاف پلنگان نیاید ز مور
به مردان راهت که راهی بده
وز این دشمنانم پناهی بده
خدایا به ذات خداوندیت
به اوصاف بی مثل و مانندیت
به لبیک حجاج بیت‌الحرام
به مدفون یثرب علیه‌السلام
به تکبیر مردان شمشیر زن
که مرد وغا را شمارند زن
به طاعات پیران آراسته
به صدق جوانان نوخاسته
که ما را در آن ورطهٔ یک نفس
ز ننگ دو گفتن به فریاد رس
امیدست از آنان که طاعت کنند
که بی طاعتان را شفاعت کنند
به پاکان کز آلایشم دور دار
وگر زلتی رفت معذور دار
به پیران پشت از عبادت دو تا
ز شرم گنه دیده بر پشت پا
که چشمم ز روی سعادت مبند
زبانم به وقت شهادت مبند
چراغ یقینم فرا راه دار
ز بند کردنم دست کوتاه دار
بگردان ز نادیدنی دیده‌ام
مده دست بر ناپسندیده‌ام
من آن ذره‌ام در هوای تو نیست
وجود و عدم ز احتقارم یکی است
ز خورشید لطفت شعاعی بسم
که جز در شعاعت نبیند کسم
بدی را نگه کن که بهتر کس است
گدا را ز شاه التفاتی بس است
مرا گر بگیری به انصاف و داد
بنالم که عفوم نه این وعده داد
خدایا به ذلت مران از درم
که صورت نبندد دری دیگرم
ور از جهل غایب شدم روز چند
کنون کامدم در به رویم مبند
چه عذر آرم از ننگ تردامنی؟
مگر عجز پیش آورم کای غنی
فقیرم به جرم و گناهم مگیر
غنی را ترحم بود بر فقیر
چرا باید از ضعف حالم گریست؟
اگر من ضعیفم پناهم قوی است
خدایا به غفلت شکستیم عهد
جه زور آورد با قضا دست جهد؟
چه برخیزد از دست تدبیر ما؟
همین نکته بس عذر تقصیر ما
همه هرچه کردم تو بر هم زدی
چه قوت کند با خدایی خودی؟
نه من سر ز حکمت بدر می‌برم
که حکمت چنین می‌رود بر سرم
سعدی : غزلیات
غزل ۱
ثنا و حمد بی‌پایان خدا را
که صنعش در وجود آورد ما را
الها قادرا پروردگارا
کریما منعما آمرزگارا
چه باشد پادشاه پادشاهان
اگر رحمت کنی مشتی گدا را
خداوندا تو ایمان و شهادت
عطا دادی به فضل خویش ما را
وز انعامت همیدون چشم داریم
که دیگر باز نستانی عطا را
از احسان خداوندی عجب نیست
اگر خط درکشی جرم و خطا را
خداوندا بدان تشریف عزت
که دادی انبیا و اولیا را
بدان مردان میدان عبادت
که بشکستند شیطان و هوا را
به حق پارسایان کز در خویش
نیندازی من ناپارسا را
مسلمانان ز صدق آمین بگویید
که آمین تقویت باشد دعا را
خدایا هیچ درمانی و دفعی
ندانستیم شیطان و قضا را
چو از بی دولتی دور اوفتادیم
به نزدیکان حضرت بخش ما را
خدایا گر تو سعدی را برانی
شفیع آرد روان مصطفی را
محمد سید سادات عالم
چراغ و چشم جمله انبیا را
عطار نیشابوری : فی‌وصف حاله
گفتار نظام الملک در حال نزع
چون نظام الملک در نزع اوفتاد
گفت الهی می‌روم در دست باد
خالقا، یا رب ، به حق آنک من
هرکرا دیدم که گفت از تو سخن
در همه نوعی خریدارش شدم
یاری او کردم و یارش شدم
بر خریداری تو آموختم
هرگزت روزی به کس نفروختم
چون خریداری تو کردم بسی
هرگزت نفروختم چون هر کسی
دردم آخر خریداریم کن
یار بی‌یاران توی، یاریم کن
یا رب آن دم یاریم ده یک نفس
کان دمم جز تو نخواهد بود کس
دیده پر خون دوستان پاک من
چون بیفشاند دست از خاک من
تو بده دستی در آن ساعت درست
تا بگیرم دامن فضل تو چست
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۰۹
ای با تو مرا دوستی سی روزه
از خدمت تو وصل کنم دریوزه
گفتی که چرا تو آب را نادیده
ای جان جهان سبک کشیدی موزه
خاقانی : قصاید و قطعات عربی
خاقانی این دو بیت را در مدینه بر در حرم نوشته است
یا صفوة الرحمن شافع خلقه
انی اتیتک عبدرق عانیا
قد کنت مرتد افادرکنی الهدی
فغدوت مرتدیا بدینک ثانیا
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۸ - در مدح صدر سعید خواجه سعدالدین اسعد و عرض اخلاص
منت از کردگار دادگرست
که ترا کار با نظام‌ترست
صدرآفاق وسعد دین که ز قدر
قدمش جای تارک قمرست
این مراتب کنون که می بینی
اثر جزو کلی قدرست
باش تا صبح دولتت بدمد
کین لطایف نتیجهٔ سحرست
ای جوادی که دست و طبع ترا
کان دعاگوی و بحر سجده برست
پیش دست و دل تو ناچیزست
هرچه در بحر و کان زر و گهرست
دم و کلک تو در بیان و بنان
گرچه بر یار و خضم نفع و ضرست
غیرت روح عیسی است این یک
خجلت چوب موسی آن دگرست
هرچه در زیر چرخ داناییست
راستی پرتوی از آن هنرست
رانده‌ای بر جهان تو آن احکام
کز خجالت رخ زمانه ترست
پیش دست تو ابر چون دودست
بر طبع تو بحر چون شمرست
ذهن پاک تو ناطق وحی است
نوک کلک تو منشی ظفرست
در حصار حمایت حزمت
مرگ چون حلقه از برون درست
مابقی را ز خوان خود پندار
هرچه بر خوان دهر ماحضرست
مه و خورشید شوخ و بی‌شرمند
تا چرا بر سر توشان گذرست
جود تو آن شنیده این دیده
مه مگر کور و آفتاب کرست
به حقیقت بدان که مثل تو نیست
زیر گردون مگر که بر زبرست
آمدم با حدیث سیرت خویش
که نمودار مردمان سیرست
به خدایی که در دوازده برج
هفت پیکش همیشه در سفرست
عمل کارگاه صنعت اوست
که سواد مه و بیاض خورست
به صفای صفی حق آدم
که سر انبیا و بوالبشرست
به دعایی که کرد نوح نجی
که در آفاق از آن هنوز اثرست
به رضای خلیل ابراهیم
که به تسلیم در جهان سمرست
حق داود و لطف نعمت او
که ترا در بهشت منتظرست
به نماز و نیاز یعقوبی
در غم یوسفی کش او پسرست
به کف موسی کلیم کریم
به دم عیسیی که زنده‌گرست
به سر مصطفی شریف قریش
که ز جمع رسل عزیرترست
به صفا و وفا و صدق عتیق
که ز دل جان فروش و شرع خرست
به دلیری و هیبت عمری
که ظهور شریعت از عمرست
به حیا و حیات ذوالنورین
که حقیقت مؤلف سورست
به کف و ذوالفقار مرتضوی
که به حرب اندرون چو شیر نرست
حرمت جبرئیل روح امین
که به عصمت جهانش زیرپرست
حق میکال خواجهٔ ملکوت
که ز کروبیان مهینه‌ترست
به صدا و ندای اسرافیل
که منادی و منهی حشرست
به کمال و جلال عزرائیل
که کمین‌دار جان جانورست
به صلوة و صیام و حج و جهاد
کاصل اسلام از این چهار درست
به حق کعبه و صفا و منی
حق آن رکن کش لقب حجرست
به کلام خدای عز و جل
که هر آیت ازو دو صد عبرست
حرمت روضه و قیامت و خلد
حق حصنی که نام آن سقرست
به عزیزی و حق نعمت تو
که زیادت ز قطرهٔ مطرست
به کریمی و لطف و رحمت حق
که گنه‌کار را امیدورست
که مرا در وفای خدمت تو
نه به شب خواب و نه به روز خورست
چمن بوستان نعت ترا
خاطرم آن درخت بارورست
که ز مدح و ثنا و شکر و دعا
دایمش بیخ و شاخ و برگ و برست
آنچه گفتند حاسدان به غرض
به سر تو که جملگی هدرست
خاک نعل ستور تو بر من
بهتر از توتیای چشم سرست
زانکه دانم که پیش همت تو
آفرینش به جمله بی‌خطرست
سبب خدمت تو از دل پاک
جان من بسته بر میان کمرست
پس اگر ز اعتماد در مستی
حالتی اوفتاد کان سیرست
تو پسندی که رد کنی سخنم
چون منی را به چون تویی نظرست
چکنم بازگیرم از تو مدیح
بنده را آخر این قدر بصرست
چه حدیث است از تو برگردم
الله الله دو قول مختصرست
چون به عالم تویی مرا مقصود
از در تو بگو دگر گذرست
پس بگویند بنده را حاشاک
مردکی ریش گاو کون خرست
ای جوادی که خاک پایت را
بوسه ده گشته هرکه تاجورست
عفو فرمای گر مثل گنهم
خون شپیر و کشتن شپرست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۱
رقم ز غالیه بر طرف لاله زار مکش
ز نافه ختنی نقش بر عذار مکش
به خون دیدهٔ ما ساعد نگارین را
بیا و رنگ کن و زحمت نگار مکش
بقصد کشتن ما خنجر جفا و ستم
اگر چنانکه کشی تیغ انتظار مکش
ز بار خاطرم ای ساربان تصور کن
مکن شتاب و شتر را بزیر بار مکش
چو نیست پای برون رفتنم ز منزل دوست
بخنجرم بکش و ناقه را مهار مکش
چو از رخش گل صد برگ می‌توان چیدن
مرو بطرف گلستان و رنج خار مکش
مدام چون ز می عشق مست و مدهوشی
بریز باده و درد سر خمار مکش
گرت ز غیرت بلبل خبر بود چو صبا
ببوستان مرو و جیب شاخسار مکش
بروزگار توان یافت کام دل خواجو
بترک کام کن و جور روزگار مکش
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶۴
ای لطف تو دستگیر هر رسوایی
وی عفو تو پرده‌پوش هر خود رایی
بخشای بدان بنده، که اندر همه عمر
جز درگه تو دگر ندارد جایی
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱
یا رب از دل مشرق نور هدایت کن مرا
از فروغ عشق، خورشید قیامت کن مرا
تا به کی گرد خجالت زنده در خاکم کند؟
شسته رو چون گوهر از باران رحمت کن مرا
خانه‌آرایی نمی‌آید ز من همچون حباب
موج بی‌پروای دریای حقیقت کن مرا
استخوانم سرمه شد از کوچه گردی های حرص
خانه دار گوشه ی چشم قناعت کن مرا
چند باشد شمع من بازیچه ی دست فنا؟
زنده ی جاوید از دست حمایت کن مرا
خشک بر جا مانده‌ام چون گوهر از افسردگی
آتشین رفتار چون اشک ندامت کن مرا
گرچه در صحبت همان در گوشه ی تنهاییم
از فراموشان امن آباد عزلت کن مرا
از خیالت در دل شبها اگر غافل شوم
تا قیامت سنگسار از خواب غفلت کن مرا
در خرابی هاست، چون چشم بتان، تعمیر من
مرحمت فرما، ز ویرانی عمارت کن مرا
از فضولی های خود صائب خجالت می‌کشم
من که باشم تا کنم تلقین که رحمت کن مرا؟
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳
خدایا قطره‌ام را شورش دریا کرامت کن
دل خون گشته و مژگان خونپالا کرامت کن
نمی‌گردانی از من راه اگر سیل ملامت را
کف خاک مرا پیشانی صحرا کرامت کن
دل مینای می را می‌کند جام نگون خالی
دل پر خون چو دادی، چشم خونپالا کرامت کن
درین وحشت سرا تا کی اسیر آب وگل باشم؟
مرا راهی به سوی عالم بالا کرامت کن
به گرداب بلا انداختی چون کشتی ما را
لبی خشک از شکایت چون لب دریا کرامت کن
حضور گلشن جنت به زاهد باد ارزانی
مرا یک گل زمین از ساحت دلها کرامت کن
بهار طبع صائب، فکر جوش تازه‌ای دارد
نسیم گلستانش را دم عیسی کرامت کن
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷
یارب آشفتگی زلف به دستارش ده
چشم بیمار بگیر و دل بیمارش ده
تا به ما خسته دلان بهتر ازین پردازد
دلی از سنگ خدایا به پرستارش ده
چاک چون صبح کن از عشق گریبانش را
سر چو خورشید به هر کوچه و بازارش ده
از تهیدستی حیرت زدگان بی‌خبرست
دستش از کار ببر، راه به گلزارش ده
سرمهٔ خواب ازان چشم سیه مست بشو
شمع بالین ز دل و دیدهٔ بیدارش ده
تا مگر با خبر از صورت عالم گردد
به کف آیینه‌ای از حیرت دیدارش ده
نیست از سنگ دلم، ورنه دعا می‌کردم
کز نکویان، به خود ای عشق سر و کارش ده
صائب این آن غزل مرشد روم است که گفت
ای خداوند یکی یار جفا کارش ده
هاتف اصفهانی : مقطعات
قطعه شمارهٔ ۲
الهی ازین ششپر بی‌نظیر
عدو را دل افکار و جان خسته باد
به خصم بد اندیش در زیر آن
ره چاره از شش جهت بسته باد
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲
یا رب به محمد و علی و زهرا
یا رب به حسین و حسن و آل‌عبا
کز لطف برآر حاجتم در دو سرا
بی‌منت خلق یا علی الاعلا
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰
یا رب مکن از لطف پریشان ما را
هر چند که هست جرم و عصیان ما را
ذات تو غنی بوده و ما محتاجیم
محتاج به غیر خود مگردان ما را
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۲
یا رب ز کرم دری به رویم بگشا
راهی که درو نجات باشد بنما
مستغنیم از هر دو جهان کن به کرم
جز یاد تو هر چه هست بر از دل ما