عبارات مورد جستجو در ۴۷ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷۷
خواجه غلط کردهیی در صفت یار خویش
سست گمان بودهیی عاقبت کار خویش
در هوس گل رخان سست زنخ گشتهیی
های اگر دیدهیی روی چو گلنار خویش
راه زنان عشق را مرگ لقب کردهاند
تا تو بلنگی ز بیم از ره و رفتار خویش
گوش بنه تا که من حلقه به گوشت کنم
هستم از آن حلقه من سیر ز گفتار خویش
پیش من آ که خوشم تا به برت درکشم
چون ز توام میرسد تحفهٔ دلدار خویش
سست گمان بودهیی عاقبت کار خویش
در هوس گل رخان سست زنخ گشتهیی
های اگر دیدهیی روی چو گلنار خویش
راه زنان عشق را مرگ لقب کردهاند
تا تو بلنگی ز بیم از ره و رفتار خویش
گوش بنه تا که من حلقه به گوشت کنم
هستم از آن حلقه من سیر ز گفتار خویش
پیش من آ که خوشم تا به برت درکشم
چون ز توام میرسد تحفهٔ دلدار خویش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۲۷
یا ساقی الراح خذ واملاء به طاسی
فلست املک صبر نوبة الکاس
و تابع الطاس مملوا بلا مهل
فان صحوت فهٰذا نوبة الیاس
و داوم السکر من کأس البقا مددا
فحالة الصحو تأتی الف وسواس
بالله رأسک حرک هٰکذا طربا
حتیٰ تقع قهوة حمرآء فی راسی
بالروح تسقی وراء الغیب قهوتنا
تظل تدرک سقیاها بایناس
اذا سقاک بکأس الخلد فی نفس
تریٰ حیاتک تبقیٰ لا بانفاس
و تستلذ باقمار البقا طربا
و قهوة الخلد تصبح ساقیا حاسی
فلست املک صبر نوبة الکاس
و تابع الطاس مملوا بلا مهل
فان صحوت فهٰذا نوبة الیاس
و داوم السکر من کأس البقا مددا
فحالة الصحو تأتی الف وسواس
بالله رأسک حرک هٰکذا طربا
حتیٰ تقع قهوة حمرآء فی راسی
بالروح تسقی وراء الغیب قهوتنا
تظل تدرک سقیاها بایناس
اذا سقاک بکأس الخلد فی نفس
تریٰ حیاتک تبقیٰ لا بانفاس
و تستلذ باقمار البقا طربا
و قهوة الخلد تصبح ساقیا حاسی
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۲۵ - حکایت آن گاو کی تنها در جزیره ایست بزرگ حق تعالی آن جزیرهٔ بزرگ را پر کند از نبات و ریاحین کی علف گاو باشد تا به شب آن گاو همه را بخورد و فربه شود چون کوه پارهای چون شب شود خوابش نبرد از غصه و خوف کی همه صحرا را چریدم فردا چه خورم تا ازین غصه لاغر شود همچون خلال روز برخیزد همه صحرا را سبزتر و انبوهتر بیند از دی باز بخورد و فربه شود باز شبش همان غم بگیرد سالهاست کی او همچنین میبیند و اعتماد نمیکند
یک جزیرهی سبز هست اندر جهان
اندرو گاویست تنها خوشدهان
جمله صحرا را چرد او تا به شب
تا شود زفت و عظیم و منتجب
شب ز اندیشه که فردا چه خورم؟
گردد او چون تار مو لاغر ز غم
چون برآید صبح گردد سبز دشت
تا میان رسته قصیل سبز و کشت
اندر افتد گاو با جوع البقر
تا به شب آن را چرد او سر به سر
باز زفت و فربه و لمتر شود
آن تنش از پیه و قوت پر شود
باز شب اندر تب افتد از فزع
تا شود لاغر ز خوف منتجع
که چه خواهم خورد فردا وقت خور
سالها این است کار آن بقر
هیچ نندیشد که چندین سال من
میخورم زین سبزهزار و زین چمن
هیچ روزی کم نیامد روزی ام
چیست این ترس و غم و دلسوزی ام؟
باز چون شب میشود آن گاو زفت
میشود لاغر که آوه رزق رفت
نفس آن گاو است و آن دشت این جهان
کو همی لاغر شود از خوف نان
که چه خواهم خورد مستقبل عجب؟
لوت فردا از کجا سازم طلب؟
سالها خوردی و کم نامد ز خور
ترک مستقبل کن و ماضی نگر
لوت و پوت خورده را هم یاد آر
منگر اندر غابر و کم باش زار
اندرو گاویست تنها خوشدهان
جمله صحرا را چرد او تا به شب
تا شود زفت و عظیم و منتجب
شب ز اندیشه که فردا چه خورم؟
گردد او چون تار مو لاغر ز غم
چون برآید صبح گردد سبز دشت
تا میان رسته قصیل سبز و کشت
اندر افتد گاو با جوع البقر
تا به شب آن را چرد او سر به سر
باز زفت و فربه و لمتر شود
آن تنش از پیه و قوت پر شود
باز شب اندر تب افتد از فزع
تا شود لاغر ز خوف منتجع
که چه خواهم خورد فردا وقت خور
سالها این است کار آن بقر
هیچ نندیشد که چندین سال من
میخورم زین سبزهزار و زین چمن
هیچ روزی کم نیامد روزی ام
چیست این ترس و غم و دلسوزی ام؟
باز چون شب میشود آن گاو زفت
میشود لاغر که آوه رزق رفت
نفس آن گاو است و آن دشت این جهان
کو همی لاغر شود از خوف نان
که چه خواهم خورد مستقبل عجب؟
لوت فردا از کجا سازم طلب؟
سالها خوردی و کم نامد ز خور
ترک مستقبل کن و ماضی نگر
لوت و پوت خورده را هم یاد آر
منگر اندر غابر و کم باش زار
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۲
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۶
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴ - در نصیحت و ترک تملق از خلق گوید
تا کی ز هر کسی ز پی سیم بیم ما
وز بیم سیم گشته ندامت ندیم ما
تا هست سیم با ما بیمست یار او
چون سیم رفت از پی او رفت بیم ما
آیند هر دو باهم و هر دو بهم روند
گویی برادرند بهم سیم و بیم ما
ای آنکه مفلسیست بلای عظیم تو
سیمست ویحک اصل بلای عظیم ما
بهتر بدان که هست تمنای تو محال
سیمست گویی اصل نشاط و نعیم ما
گر ما همه سیاه گلیمیم طرفه نیست
سیم سپید کرده سیاه این گلیم ما
ای از نعیم کرده لباس خود از نسیج
هان تا ز روی کبر نباشی ندیم ما
گر آگهی ز کار و گرنه شکایتست
این دلق پاره پاره و تسبیح نیم ما
گویی برهنه پایان بر من حسد برند
هر گه که بنگرند به کفش ادیم ما
در حسرت نسیم صباییم ای بسا
کآرد صبا نسیم و نیارد نسیم ما
امروز خفتهایم چو اصحاب کهف لیک
فردا ز گور باشد «کهف» و «رقیم» ما
عالم چو منزلست و خلایق مسافرند
در وی مزورست مقام و مقیم ما
هست این جهان چو تیم فلک همچو تیم بدار
ما غلهدار آز و امل هم قسیم ما
تیمار تیم داشتن از ما حماقتست
تیمار دارد آنکه به ما داد تیم ما
ما از زمانه عمر و بقا وام کردهایم
ای وای ما که هست زمانه غریم ما
در وصف این زمانهٔ ناپایدار شوم
بشنو که مختصر مثلی زد حکیم ما
گفتا: زمانه ما را مانند دایهایست
بسته در و امید رضیع و فطیم ما
چون مدتی برآید بر ما عدو شود
از بعد آنکه بود صدیق و حمیم ما
گرداند او به دست شب و روز و ماه و سال
چون دال منحنی الف مستقیم ما
ز اول به مهر دل همه را او به پرورد
مانند مادران شفیق و رحیم ما
آن گه فرو برد به زمین بیجنایتی
این قامت مقوم و جسم جسیم ما
این مفتخر به حشمت و تعظیم و رای خویش
یاد آر زیر خاک عظام رمیم ما
پیوسته پیش چشم همی دار عنقریب
اندامهای کوفتهٔ چون هشیم ما
گویی سفیه بود فلان شاید ار بمرد
چون آن سفیه مرد نمیرد حکیم ما
ما زیر خاک خفته و میراثخوار ما
داده به باد خرمنهای قدیم ما
گویی ز بعد ما چه کنند و کجا روند
فرزندکان و دخترکان یتیم ما
خود یاد ناوری که چه کردند و چون شدند
آن مادران و آن پدران قدیم ما
شد عقل ما عقیم ز بس با تغافلیم
فریاد ازبن تغافل و عقل عقیم ما
پندار کز تولد عقلست لامحال
این طرفه بنگرید به نفس لئیم ما
گر جنت و جحیم ندیدی ببین که هست
شغل و فراغ جنت ما و جحیم ما
ریحان روح ما چو فراغست و فارغی
مشغولیست و شغل عذاب الیم ما
سرگشته شد سنایی یارب تو رهنمای
ای رهنمای خلق و خدای علیم ما
ما را اگر چه ذمیمست تو مگیر
یارب به فضل خویش به فعل ذمیم ما
ظفر ظفر تو نیز مکن در عنای مرگ
بر قهر و رجم نفس ز دیو رجیم ما
وز بیم سیم گشته ندامت ندیم ما
تا هست سیم با ما بیمست یار او
چون سیم رفت از پی او رفت بیم ما
آیند هر دو باهم و هر دو بهم روند
گویی برادرند بهم سیم و بیم ما
ای آنکه مفلسیست بلای عظیم تو
سیمست ویحک اصل بلای عظیم ما
بهتر بدان که هست تمنای تو محال
سیمست گویی اصل نشاط و نعیم ما
گر ما همه سیاه گلیمیم طرفه نیست
سیم سپید کرده سیاه این گلیم ما
ای از نعیم کرده لباس خود از نسیج
هان تا ز روی کبر نباشی ندیم ما
گر آگهی ز کار و گرنه شکایتست
این دلق پاره پاره و تسبیح نیم ما
گویی برهنه پایان بر من حسد برند
هر گه که بنگرند به کفش ادیم ما
در حسرت نسیم صباییم ای بسا
کآرد صبا نسیم و نیارد نسیم ما
امروز خفتهایم چو اصحاب کهف لیک
فردا ز گور باشد «کهف» و «رقیم» ما
عالم چو منزلست و خلایق مسافرند
در وی مزورست مقام و مقیم ما
هست این جهان چو تیم فلک همچو تیم بدار
ما غلهدار آز و امل هم قسیم ما
تیمار تیم داشتن از ما حماقتست
تیمار دارد آنکه به ما داد تیم ما
ما از زمانه عمر و بقا وام کردهایم
ای وای ما که هست زمانه غریم ما
در وصف این زمانهٔ ناپایدار شوم
بشنو که مختصر مثلی زد حکیم ما
گفتا: زمانه ما را مانند دایهایست
بسته در و امید رضیع و فطیم ما
چون مدتی برآید بر ما عدو شود
از بعد آنکه بود صدیق و حمیم ما
گرداند او به دست شب و روز و ماه و سال
چون دال منحنی الف مستقیم ما
ز اول به مهر دل همه را او به پرورد
مانند مادران شفیق و رحیم ما
آن گه فرو برد به زمین بیجنایتی
این قامت مقوم و جسم جسیم ما
این مفتخر به حشمت و تعظیم و رای خویش
یاد آر زیر خاک عظام رمیم ما
پیوسته پیش چشم همی دار عنقریب
اندامهای کوفتهٔ چون هشیم ما
گویی سفیه بود فلان شاید ار بمرد
چون آن سفیه مرد نمیرد حکیم ما
ما زیر خاک خفته و میراثخوار ما
داده به باد خرمنهای قدیم ما
گویی ز بعد ما چه کنند و کجا روند
فرزندکان و دخترکان یتیم ما
خود یاد ناوری که چه کردند و چون شدند
آن مادران و آن پدران قدیم ما
شد عقل ما عقیم ز بس با تغافلیم
فریاد ازبن تغافل و عقل عقیم ما
پندار کز تولد عقلست لامحال
این طرفه بنگرید به نفس لئیم ما
گر جنت و جحیم ندیدی ببین که هست
شغل و فراغ جنت ما و جحیم ما
ریحان روح ما چو فراغست و فارغی
مشغولیست و شغل عذاب الیم ما
سرگشته شد سنایی یارب تو رهنمای
ای رهنمای خلق و خدای علیم ما
ما را اگر چه ذمیمست تو مگیر
یارب به فضل خویش به فعل ذمیم ما
ظفر ظفر تو نیز مکن در عنای مرگ
بر قهر و رجم نفس ز دیو رجیم ما
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۳۴
خوش آن کو غنچه سان با گلعذاری همنشین باشد
صراحی در بغل جام میش در آستین باشد
ز دستت هر چه میآمد به ارباب وفا کردی
نکردی هیچ تقصیری وفاداری همین باشد
رقیبا میدهی بیمم که دارد قصد خون ریزیت
ازین بهتر چه خواهد بود یا رب اینچنین باشد
کجا گفتن توان شرح غم محمل نشین خود
اگر همچون جرس ما را زبان آهنین باشد
به هر ویرانه کانجا وحشی دیوانه جا گیرد
ز هر سو دامن پرسنگ طفلی در کمین باشد
صراحی در بغل جام میش در آستین باشد
ز دستت هر چه میآمد به ارباب وفا کردی
نکردی هیچ تقصیری وفاداری همین باشد
رقیبا میدهی بیمم که دارد قصد خون ریزیت
ازین بهتر چه خواهد بود یا رب اینچنین باشد
کجا گفتن توان شرح غم محمل نشین خود
اگر همچون جرس ما را زبان آهنین باشد
به هر ویرانه کانجا وحشی دیوانه جا گیرد
ز هر سو دامن پرسنگ طفلی در کمین باشد
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۷۸
مبادا یارب آن روزی که من از چشم یار افتم
که گر از چشم یار افتم ز چشم اعتبار افتم
شراب لطف پر در جام میریزی و میترسم
که زود آخر شود این باده و من در خمار افتم
به مجلس میروم اندیشناک ای عشق آتش دم
بدم بر من فسونی تا قبول طبع یار افتم
ز یمن عشق بر وضع جهان خوش خندهها کردم
معاذالله اگر روزی به دست روزگار افتم
تظلم آنقدر دارم میان راهت افتاده
که چندانی نگه داری که من بر یک کنار افتم
عجب کیفیتی دارم بلند از عشق و میترسم
که چون منصور حرفی گویم و در پای دار افتم
دگر روز سواری آمد و شد وقت آن وحشی
که او تازد به صحرا من به راه انتظار افتم
که گر از چشم یار افتم ز چشم اعتبار افتم
شراب لطف پر در جام میریزی و میترسم
که زود آخر شود این باده و من در خمار افتم
به مجلس میروم اندیشناک ای عشق آتش دم
بدم بر من فسونی تا قبول طبع یار افتم
ز یمن عشق بر وضع جهان خوش خندهها کردم
معاذالله اگر روزی به دست روزگار افتم
تظلم آنقدر دارم میان راهت افتاده
که چندانی نگه داری که من بر یک کنار افتم
عجب کیفیتی دارم بلند از عشق و میترسم
که چون منصور حرفی گویم و در پای دار افتم
دگر روز سواری آمد و شد وقت آن وحشی
که او تازد به صحرا من به راه انتظار افتم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۷۰
در این فکرم که خواهی ماند با من مهربان یا نه
به من کم میکنی لطفی که داری این زمان یا نه
گمان دارند خلقی کز تو خواریها کشم آخر
عزیز من یقین خواهد شد آخر این گمان یا نه
سخن باشد بسی کز غیر باید داشت پوشیده
نمیدانم که شد حرف منت خاطرنشان یا نه
بود هر آستانی را سگی ای من سگ کویت
تو میخواهی که من باشم سگ این آستان یا نه
نهانی چند حرفی با تو از احوال خود دارم
در این اندیشهام کز غیر میماند نهان یا نه
اگر زینسان تماشای جمال او کنی وحشی
تماشا کن که خواهی گشت رسوای جهان یا نه
به من کم میکنی لطفی که داری این زمان یا نه
گمان دارند خلقی کز تو خواریها کشم آخر
عزیز من یقین خواهد شد آخر این گمان یا نه
سخن باشد بسی کز غیر باید داشت پوشیده
نمیدانم که شد حرف منت خاطرنشان یا نه
بود هر آستانی را سگی ای من سگ کویت
تو میخواهی که من باشم سگ این آستان یا نه
نهانی چند حرفی با تو از احوال خود دارم
در این اندیشهام کز غیر میماند نهان یا نه
اگر زینسان تماشای جمال او کنی وحشی
تماشا کن که خواهی گشت رسوای جهان یا نه
وحشی بافقی : قطعات
شمارهٔ ۳۱ - فغان از ابروی پرچین
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۱
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۱۱۸
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹
ز بس کان جنگجو را احتزاز از صلح من باشد
نهان با من به خشم و آشکارا در سخن باشد
چو با جمعی دچارم کرد از من صد سخن پرسد
چو تنها بیندم مهر سکوتش بر دهن باشد
بتابد روی از من گر مرا در خلوتی بیند
کند روی سخن در من اگر در انجمن باشد
بهر مجلس که باشد چون من آیم او رود بیرون
که ترسد محرمی در بند صلح انگیختن باشد
به محفلها دلم لرزد ز صلح انگیزی مردم
که ترسم آن پری را حمل بر تحریک من باشد
چو بوی آشتی در مجلس آید ترک آن مجلس
مرا لازم ز بیم خوی آن گل پیرهن باشد
ز دهشت محتشم ترسم که دست از پای نشناسی
اگر روزی نصیبت صلح آن پیمان شکن باشد
نهان با من به خشم و آشکارا در سخن باشد
چو با جمعی دچارم کرد از من صد سخن پرسد
چو تنها بیندم مهر سکوتش بر دهن باشد
بتابد روی از من گر مرا در خلوتی بیند
کند روی سخن در من اگر در انجمن باشد
بهر مجلس که باشد چون من آیم او رود بیرون
که ترسد محرمی در بند صلح انگیختن باشد
به محفلها دلم لرزد ز صلح انگیزی مردم
که ترسم آن پری را حمل بر تحریک من باشد
چو بوی آشتی در مجلس آید ترک آن مجلس
مرا لازم ز بیم خوی آن گل پیرهن باشد
ز دهشت محتشم ترسم که دست از پای نشناسی
اگر روزی نصیبت صلح آن پیمان شکن باشد
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۱
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۸۷ - وله ایضا
یارب امشب از علامتها چه میبیند به خواب
آن که فردا خواهمش کردن علامت در جهان
با کدامین قسمت رسوائی شود یارب قرین
آن که از طبع جهان آشوب من دارد قزان
یافت حرفی زور برائی بالماس خیال
کز عبورش صد خطر دارد لب و کام و زبان
دست و تیغی شد علم کاندر ته هفتم زمین
گاو و ماهی در خیال پس خمند از تاب آن
ای شکار کم هراس غافل خرگوش خواب
شیر خشمآلودی از زنجیر خواهد جست هان
بیش از آن کن فکر کار خود کز اسباب صلاح
از فساد مفسدان چیزی نماند در میان
نیست پر آسان شکستن تو به همچون منی
چون شکستی وای قدر وای عرض و وای جان
خوش نشستی زان زیان ایمن کزو خواهد فکند
کمترین جنبش تزلزل در زمین و آسمان
تا عیارت پرسبک بیرون نیامد از هجا
در ترازو مینهم بهر تو سنگی بس گران
میکنم صد فکر ناخوش باز میگویم که خوش
آن چه امشب خواهی انشا کرد فردا میتوان
میجهد از شست قهر اما به اعراض دگر
تیر پر کش کردهای کز صبر دارم در میان
من که بر وی کردهام صد صحبت از وقت درست
گو صد و یک باش امروزش دگر دادم امان
آن که فردا خواهمش کردن علامت در جهان
با کدامین قسمت رسوائی شود یارب قرین
آن که از طبع جهان آشوب من دارد قزان
یافت حرفی زور برائی بالماس خیال
کز عبورش صد خطر دارد لب و کام و زبان
دست و تیغی شد علم کاندر ته هفتم زمین
گاو و ماهی در خیال پس خمند از تاب آن
ای شکار کم هراس غافل خرگوش خواب
شیر خشمآلودی از زنجیر خواهد جست هان
بیش از آن کن فکر کار خود کز اسباب صلاح
از فساد مفسدان چیزی نماند در میان
نیست پر آسان شکستن تو به همچون منی
چون شکستی وای قدر وای عرض و وای جان
خوش نشستی زان زیان ایمن کزو خواهد فکند
کمترین جنبش تزلزل در زمین و آسمان
تا عیارت پرسبک بیرون نیامد از هجا
در ترازو مینهم بهر تو سنگی بس گران
میکنم صد فکر ناخوش باز میگویم که خوش
آن چه امشب خواهی انشا کرد فردا میتوان
میجهد از شست قهر اما به اعراض دگر
تیر پر کش کردهای کز صبر دارم در میان
من که بر وی کردهام صد صحبت از وقت درست
گو صد و یک باش امروزش دگر دادم امان
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۲۰۰
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۸۸
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰۵۶
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۱۰۰۵
عطار نیشابوری : بخش پانزدهم
الحکایه و التمثیل