عبارات مورد جستجو در ۱۲۷ گوهر پیدا شد:
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۲
از سر کوی تو هر کو به ملالت برود
نرود کارش و آخر به خجالت برود
کاروانی که بود بدرقهاش حفظ خدا
به تجمل بنشیند به جلالت برود
سالک از نور هدایت ببرد راه به دوست
که به جایی نرسد گر به ضلالت برود
کام خود آخر عمر از می و معشوق بگیر
حیف اوقات که یک سر به بطالت برود
ای دلیل دل گمگشته خدا را مددی
که غریب ار نبرد ره به دلالت برود
حکم مستوری و مستی همه بر خاتمت است
کس ندانست که آخر به چه حالت برود
حافظ از چشمه حکمت به کف آور جامی
بو که از لوح دلت نقش جهالت برود
نرود کارش و آخر به خجالت برود
کاروانی که بود بدرقهاش حفظ خدا
به تجمل بنشیند به جلالت برود
سالک از نور هدایت ببرد راه به دوست
که به جایی نرسد گر به ضلالت برود
کام خود آخر عمر از می و معشوق بگیر
حیف اوقات که یک سر به بطالت برود
ای دلیل دل گمگشته خدا را مددی
که غریب ار نبرد ره به دلالت برود
حکم مستوری و مستی همه بر خاتمت است
کس ندانست که آخر به چه حالت برود
حافظ از چشمه حکمت به کف آور جامی
بو که از لوح دلت نقش جهالت برود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۶
یا خفی الحسن بین الناس یا نور الدجیٰ
انت شمس الحق تخفیٰ بین شعشاع الضحیٰ
کاد رب العرش یخفی حسنه من نفسه
غیرة منه علیٰ ذاک الکمال المنتهیٰ
لیتنی یوما اخر میتا فی فیه
ان فی موتی هناک دولة لا ترتجیٰ
فی غبار نعله کحل یجلی عن عمی
فی عیون فضله الوافی زلال للظما
غیر ان السیر و النقلان فی ذاک الهویٰ
مشکل صعب مخوف فیه اهراق الدما
نوره یهدی الیٰ قصر رفیع آمن
لا ابالی من ضلال فیه لی هٰذا الهدیٰ
ابشری یا عین من اشراق نور شامل
ما علیک من ضریر سرمدی لا یریٰ
اصبحت تبریز عندی قبلة او مشرقا
ساعة اضحیٰ لنور ساعة ابغی الصلا
ایها الساقی ٔأدر کأس البقا من حبه
طالما بتنا مریضا نبتغی هٰذا الشفا
لا نبالی من لیال شیبتنا برهة
بعد ما صرنا شبابا من رحیق دائما
ایها الصاحون فی ایامه تعسا لکم
اشربوا اخواننا من کأسه طوبیٰ لنا
حصحص الحق الحقیق المستضی من فضله
سوف یهدی الناس من ظلماتهم نحو الفضا
یا لها من سوء حظ معرض عن فضله
منکر مستکبر حیران فی وادی الردیٰ
معرض عن عین عدل مستدیم للبقا
طالب للماء فی وسواس یوم للکریٰ
عین بحر فجرت من ارض تبریز لها
ارض تبریز فداک روحنا نعم الثریٰ
انت شمس الحق تخفیٰ بین شعشاع الضحیٰ
کاد رب العرش یخفی حسنه من نفسه
غیرة منه علیٰ ذاک الکمال المنتهیٰ
لیتنی یوما اخر میتا فی فیه
ان فی موتی هناک دولة لا ترتجیٰ
فی غبار نعله کحل یجلی عن عمی
فی عیون فضله الوافی زلال للظما
غیر ان السیر و النقلان فی ذاک الهویٰ
مشکل صعب مخوف فیه اهراق الدما
نوره یهدی الیٰ قصر رفیع آمن
لا ابالی من ضلال فیه لی هٰذا الهدیٰ
ابشری یا عین من اشراق نور شامل
ما علیک من ضریر سرمدی لا یریٰ
اصبحت تبریز عندی قبلة او مشرقا
ساعة اضحیٰ لنور ساعة ابغی الصلا
ایها الساقی ٔأدر کأس البقا من حبه
طالما بتنا مریضا نبتغی هٰذا الشفا
لا نبالی من لیال شیبتنا برهة
بعد ما صرنا شبابا من رحیق دائما
ایها الصاحون فی ایامه تعسا لکم
اشربوا اخواننا من کأسه طوبیٰ لنا
حصحص الحق الحقیق المستضی من فضله
سوف یهدی الناس من ظلماتهم نحو الفضا
یا لها من سوء حظ معرض عن فضله
منکر مستکبر حیران فی وادی الردیٰ
معرض عن عین عدل مستدیم للبقا
طالب للماء فی وسواس یوم للکریٰ
عین بحر فجرت من ارض تبریز لها
ارض تبریز فداک روحنا نعم الثریٰ
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴۵
آن که بیرون از جهان بد در جهان آوردمش
وان که میکرد او کرانه در میان آوردمش
آن که عشوه کار او بد عشوهیی بنمودمش
وان که از من سر کشیدی کش کشان آوردمش
آن که هر صبحی تقاضا میکند جان را ز من
از تقاضا بر تقاضا من به جان آوردمش
جان سرگردان که گم شد در بیابان فراق
از بیابانها سوی دارالامان آوردمش
گفت جان من مینیایم تا بننمایی نشان
کو نشان؟ کو مهر سلطان؟ من نشان آوردمش
مهربانی کردن این باشد که بستم دست دزد
دست بسته پیش میر مهربان آوردمش
چون که یک گوشهی ردای مصطفیٰ آمد به دست
آن که بد در قعر دوزخ در جنان آوردمش
وان که میکرد او کرانه در میان آوردمش
آن که عشوه کار او بد عشوهیی بنمودمش
وان که از من سر کشیدی کش کشان آوردمش
آن که هر صبحی تقاضا میکند جان را ز من
از تقاضا بر تقاضا من به جان آوردمش
جان سرگردان که گم شد در بیابان فراق
از بیابانها سوی دارالامان آوردمش
گفت جان من مینیایم تا بننمایی نشان
کو نشان؟ کو مهر سلطان؟ من نشان آوردمش
مهربانی کردن این باشد که بستم دست دزد
دست بسته پیش میر مهربان آوردمش
چون که یک گوشهی ردای مصطفیٰ آمد به دست
آن که بد در قعر دوزخ در جنان آوردمش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۳۳
جانا نخست ما را مرد مدام گردان
وان گه مدام درده، ما را مدام گردان
از ما و خدمت ما، چیزی نیاید ای جان
هم تو بنا نهادی، هم تو تمام گردان
دارالسلام ما را، دارالملام کردی
دارالملام ما را، دارالسلام گردان
این راه بینهایت، گر دور و گر دراز است
از فضل بینهایت، بر ما دو گام گردان
ما را اسیر کردی، اماره را امیری
ما را امیر گردان، او را غلام گردان
انعام عام خود را کردی نصیب خاصان
انعام خاص خود را امروز عام گردان
هر ذره را ز فضلت، خورشیدییی دگر ده
خورشید فضل خود را بر جمله رام گردان
در کام ما دعا را چون شهد و شیر خوش کن
وان را که گوید آمین، هم دوست کام گردان
وان گه مدام درده، ما را مدام گردان
از ما و خدمت ما، چیزی نیاید ای جان
هم تو بنا نهادی، هم تو تمام گردان
دارالسلام ما را، دارالملام کردی
دارالملام ما را، دارالسلام گردان
این راه بینهایت، گر دور و گر دراز است
از فضل بینهایت، بر ما دو گام گردان
ما را اسیر کردی، اماره را امیری
ما را امیر گردان، او را غلام گردان
انعام عام خود را کردی نصیب خاصان
انعام خاص خود را امروز عام گردان
هر ذره را ز فضلت، خورشیدییی دگر ده
خورشید فضل خود را بر جمله رام گردان
در کام ما دعا را چون شهد و شیر خوش کن
وان را که گوید آمین، هم دوست کام گردان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷۹
این کیست این؟ این کیست این؟ در حلقه ناگاه آمده؟
این نور اللهیست این، از پیش الله آمده
این لطف و رحمت را نگر، وین بخت و دولت را نگر
در چارهٔ بداختران با روی چون ماه آمده
لیلی زیبا را نگر، خوش طالب مجنون شده
وان کهربای روح بین، در جذب هر کاه آمده
از لذت بوهای او، وز حسن و از خوهای او
وز قل تعالوهای او، جانها به درگاه آمده
صد نقش سازد بر عدم، از چاکر و صاحب علم
در دل خیالات خوشش، زیبا و دلخواه آمده
تخییلها را آن صمد، روزی حقیقتها کند
تا دررسد در زندگی، اشکال گمراه آمده
از چاه شور این جهان، در دلو قرآن رو، برآ
ای یوسف آخر بهر توست این دلو در چاه آمده
کی باشد ای گفت زبان، من از تو مستغنی شده
با آفتاب معرفت، در سایهٔ شاه آمده
یارب مرا پیش از اجل، فارغ کن از علم و عمل
خاصه زعلم منطقی، در جمله افواه آمده
این نور اللهیست این، از پیش الله آمده
این لطف و رحمت را نگر، وین بخت و دولت را نگر
در چارهٔ بداختران با روی چون ماه آمده
لیلی زیبا را نگر، خوش طالب مجنون شده
وان کهربای روح بین، در جذب هر کاه آمده
از لذت بوهای او، وز حسن و از خوهای او
وز قل تعالوهای او، جانها به درگاه آمده
صد نقش سازد بر عدم، از چاکر و صاحب علم
در دل خیالات خوشش، زیبا و دلخواه آمده
تخییلها را آن صمد، روزی حقیقتها کند
تا دررسد در زندگی، اشکال گمراه آمده
از چاه شور این جهان، در دلو قرآن رو، برآ
ای یوسف آخر بهر توست این دلو در چاه آمده
کی باشد ای گفت زبان، من از تو مستغنی شده
با آفتاب معرفت، در سایهٔ شاه آمده
یارب مرا پیش از اجل، فارغ کن از علم و عمل
خاصه زعلم منطقی، در جمله افواه آمده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۸۰
پیش جوش عفو بیحد تو شاه
توبه کردن از گناه، آمد گناه
بس که گمره را کنی بس جست و جو
گمرهی گشتهست فاضل تر ز راه
منطقم را کرد ویران، وصف تو
راه گفتن بسته شد، ماندهست آه
آه دردت را ندارم محرمی
چون علی اه میکنم در قعر چاه
چه بجوشد، نی بروید از لبش
نی بنالد، راز من گردد تباه
بس کن ای نی، ز آنک ما نامحرمیم
زان شکر ما را و نی را عذر خواه
توبه کردن از گناه، آمد گناه
بس که گمره را کنی بس جست و جو
گمرهی گشتهست فاضل تر ز راه
منطقم را کرد ویران، وصف تو
راه گفتن بسته شد، ماندهست آه
آه دردت را ندارم محرمی
چون علی اه میکنم در قعر چاه
چه بجوشد، نی بروید از لبش
نی بنالد، راز من گردد تباه
بس کن ای نی، ز آنک ما نامحرمیم
زان شکر ما را و نی را عذر خواه
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۳۳
چند دویدم سوی افندی
شکر که دیدم روی افندی
در شب تاری، ره متواری
رهبر ما شد، بوی افندی
شادی جانها، ذوق دهانها
اصل مکانها، کوی افندی
صحن گلستان، عشرت مستان
آب حیات و جوی افندی
عیش معظم، جام دمادم
بزم دو عالم، طوی افندی
کام من آمد، دام افندی
های من آمد، هوی افندی
گرگ ز بره، دست بدارد
چون شنود او، قوی افندی
گنج سبیلی، خوان خلیلی
نیست بخیلی، خوی افندی
کلهٔ شاهان، سکهٔ ماهان
در خم چوگان، گوی افندی
خامش و کم گو، هی که بود او
قبلهٔ اوها، اوی افندی
شکر که دیدم روی افندی
در شب تاری، ره متواری
رهبر ما شد، بوی افندی
شادی جانها، ذوق دهانها
اصل مکانها، کوی افندی
صحن گلستان، عشرت مستان
آب حیات و جوی افندی
عیش معظم، جام دمادم
بزم دو عالم، طوی افندی
کام من آمد، دام افندی
های من آمد، هوی افندی
گرگ ز بره، دست بدارد
چون شنود او، قوی افندی
گنج سبیلی، خوان خلیلی
نیست بخیلی، خوی افندی
کلهٔ شاهان، سکهٔ ماهان
در خم چوگان، گوی افندی
خامش و کم گو، هی که بود او
قبلهٔ اوها، اوی افندی
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۲۳ - کرامات و نور شیخ عبدالله مغربی قدس الله سره
گفت عبدالله شیخ مغربی
شصت سال از شب ندیدم من شبی
من ندیدم ظلمتی در شصت سال
نه به روز و نه به شب نه ز اعتلال
صوفیان گفتند صدق قال او
شب همیرفتیم در دنبال او
در بیابانهای پر از خار و گو
او چو ماه بدر ما را پیش رو
روی پس ناکرده میگفتی به شب
هین گو آمد میل کن در سوی چب
باز گفتی بعد یک دم سوی راست
میل کن زیرا که خاری پیش پاست
روز گشتی پاش را ما پایبوس
گشته و پایش چو پاهای عروس
نه ز خاک و نه ز گل بر وی اثر
نز خراش خار و آسیب حجر
مغربی را مشرقی کرده خدای
کرده مغرب را چو مشرق نورزای
نور این شمس شموسی فارس است
روز خاص و عام را او حارس است
چون نباشد حارس آن نور مجید
که هزاران آفتاب آرد پدید؟
تو به نور او همیرو در امان
در میان اژدها و گزدمان
پیش پیشت میرود آن نور پاک
میکند هر رهزنی را چاک چاک
یوم لا یخزی النبی راست دان
نور یسعی بین ایدیهم بخوان
گرچه گردد در قیامت آن فزون
از خدا اینجا بخواهید آزمون
کو ببخشد هم به میغ و هم به ماغ
نور جان والله اعلم بالبلاغ
شصت سال از شب ندیدم من شبی
من ندیدم ظلمتی در شصت سال
نه به روز و نه به شب نه ز اعتلال
صوفیان گفتند صدق قال او
شب همیرفتیم در دنبال او
در بیابانهای پر از خار و گو
او چو ماه بدر ما را پیش رو
روی پس ناکرده میگفتی به شب
هین گو آمد میل کن در سوی چب
باز گفتی بعد یک دم سوی راست
میل کن زیرا که خاری پیش پاست
روز گشتی پاش را ما پایبوس
گشته و پایش چو پاهای عروس
نه ز خاک و نه ز گل بر وی اثر
نز خراش خار و آسیب حجر
مغربی را مشرقی کرده خدای
کرده مغرب را چو مشرق نورزای
نور این شمس شموسی فارس است
روز خاص و عام را او حارس است
چون نباشد حارس آن نور مجید
که هزاران آفتاب آرد پدید؟
تو به نور او همیرو در امان
در میان اژدها و گزدمان
پیش پیشت میرود آن نور پاک
میکند هر رهزنی را چاک چاک
یوم لا یخزی النبی راست دان
نور یسعی بین ایدیهم بخوان
گرچه گردد در قیامت آن فزون
از خدا اینجا بخواهید آزمون
کو ببخشد هم به میغ و هم به ماغ
نور جان والله اعلم بالبلاغ
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۵۴ - تفسیر یا ایها المزمل
خواند مزمل نبی را زین سبب
که برون آ از گلیم ای بوالهرب
سر مکش اندر گلیم و رو مپوش
که جهان جسمیست سرگردان تو هوش
هین مشو پنهان ز ننگ مدعی
که تو داری شمع وحی شعشعی
هین قم اللیل که شمعی ای همام
شمع اندر شب بود اندر قیام
بیفروغت روز روشن هم شب است
بیپناهت شیر اسیر ارنب است
باش کشتیبان درین بحر صفا
که تو نوح ثانییی ای مصطفی
ره شناسی میبباید با لباب
هررهی را خاصه اندر راه آب
خیز بنگر کاروان ره زده
هر طرف غولیست کشتیبان شده
خضروقتی غوث هر کشتی تویی
همچو روح الله مکن تنهاروی
پیش این جمعی چو شمع آسمان
انقطاع و خلوت آری را بمان
وقت خلوت نیست اندر جمع آی
ای هدی چون کوه قاف و تو همای
بدر بر صدر فلک شد شب روان
سیر را نگذارد از بانگ سگان
طاعنان همچو سگان بر بدر تو
بانگ میدارند سوی صدر تو
این سگان کرند زامر انصتوا
از سفه وعوع کنان بر بدر تو
هین بمگذار ای شفا رنجور را
تو ز خشم کر عصای کور را
نه تو گفتی قاید اعمی به راه
صد ثواب و اجر یابد از اله؟
هرکه او چل گام کوری را کشد
گشت آمرزیده و یابد رشد
پس بکش تو زین جهان بیقرار
جوق کوران را قطار اندر قطار
کار هادی این بود تو هادییی
ماتم آخر زمان را شادییی
هین روان کن ای امام المتقین
این خیال اندیشگان را تا یقین
هرکه در مکر تو دارد دل گرو
گردنش را میزنم تو شاد رو
بر سر کوریش کوریها نهم
او شکر پنداردو زهرش دهم
عقلها از نور من افروختند
مکرها از مکر من آموختند
چیست خود آلاجق آن ترکمان
پیش پای نره پیلان جهان؟
آن چراغ او به پیش صرصرم
خود چه باشد؟ ای مهین پیغامبرم
خیزدردم تو به صورسهمناک
تا هزاران مرده بر روید ز خاک
چون تو اسرافیل وقتی راست خیز
رستخیزی ساز پیش از رستخیز
هرکه گوید کو قیامت ای صنم
خویش بنما که قیامت نک منم
درنگر ای سایل محنت زده
زین قیامت صد جهان افزون شده
ور نباشد اهل این ذکر و قنوت
پس جواب الاحمق ای سلطان سکوت
زآسمان حق سکوت آید جواب
چون بود جانا دعا نامستجاب
ای دریغا وقت خرمنگاه شد
لیک روز از بخت ما بیگاه شد
وقت تنگ است و فراخی این کلام
تنگ میآید برو عمر دوام
نیزه بازی اندرین گوهای تنگ
نیزه بازان را همیآرد به تنگ
وقت تنگ و خاطر و فهم عوام
تنگتر صد ره ز وقت است ای غلام
چون جواب احمق آمد خامشی
این درازی در سخن چون میکشی؟
از کمال رحمت و موج کرم
میدهد هرشوره را باران و نم
که برون آ از گلیم ای بوالهرب
سر مکش اندر گلیم و رو مپوش
که جهان جسمیست سرگردان تو هوش
هین مشو پنهان ز ننگ مدعی
که تو داری شمع وحی شعشعی
هین قم اللیل که شمعی ای همام
شمع اندر شب بود اندر قیام
بیفروغت روز روشن هم شب است
بیپناهت شیر اسیر ارنب است
باش کشتیبان درین بحر صفا
که تو نوح ثانییی ای مصطفی
ره شناسی میبباید با لباب
هررهی را خاصه اندر راه آب
خیز بنگر کاروان ره زده
هر طرف غولیست کشتیبان شده
خضروقتی غوث هر کشتی تویی
همچو روح الله مکن تنهاروی
پیش این جمعی چو شمع آسمان
انقطاع و خلوت آری را بمان
وقت خلوت نیست اندر جمع آی
ای هدی چون کوه قاف و تو همای
بدر بر صدر فلک شد شب روان
سیر را نگذارد از بانگ سگان
طاعنان همچو سگان بر بدر تو
بانگ میدارند سوی صدر تو
این سگان کرند زامر انصتوا
از سفه وعوع کنان بر بدر تو
هین بمگذار ای شفا رنجور را
تو ز خشم کر عصای کور را
نه تو گفتی قاید اعمی به راه
صد ثواب و اجر یابد از اله؟
هرکه او چل گام کوری را کشد
گشت آمرزیده و یابد رشد
پس بکش تو زین جهان بیقرار
جوق کوران را قطار اندر قطار
کار هادی این بود تو هادییی
ماتم آخر زمان را شادییی
هین روان کن ای امام المتقین
این خیال اندیشگان را تا یقین
هرکه در مکر تو دارد دل گرو
گردنش را میزنم تو شاد رو
بر سر کوریش کوریها نهم
او شکر پنداردو زهرش دهم
عقلها از نور من افروختند
مکرها از مکر من آموختند
چیست خود آلاجق آن ترکمان
پیش پای نره پیلان جهان؟
آن چراغ او به پیش صرصرم
خود چه باشد؟ ای مهین پیغامبرم
خیزدردم تو به صورسهمناک
تا هزاران مرده بر روید ز خاک
چون تو اسرافیل وقتی راست خیز
رستخیزی ساز پیش از رستخیز
هرکه گوید کو قیامت ای صنم
خویش بنما که قیامت نک منم
درنگر ای سایل محنت زده
زین قیامت صد جهان افزون شده
ور نباشد اهل این ذکر و قنوت
پس جواب الاحمق ای سلطان سکوت
زآسمان حق سکوت آید جواب
چون بود جانا دعا نامستجاب
ای دریغا وقت خرمنگاه شد
لیک روز از بخت ما بیگاه شد
وقت تنگ است و فراخی این کلام
تنگ میآید برو عمر دوام
نیزه بازی اندرین گوهای تنگ
نیزه بازان را همیآرد به تنگ
وقت تنگ و خاطر و فهم عوام
تنگتر صد ره ز وقت است ای غلام
چون جواب احمق آمد خامشی
این درازی در سخن چون میکشی؟
از کمال رحمت و موج کرم
میدهد هرشوره را باران و نم
نظامی گنجوی : مخزن الاسرار
بخش ۱۱ - خطاب زمین بوس
ای شرف گوهر آدم به تو
روشنی دیده عالم به تو
چرخ که یک پشت ظفر ساز تست
نه شکم آبستن یک راز تست
گوش دو ماهی زبر و زیر تو
شد صدف گوهر شمشیر تو
مه که به شب تیغ درانداختست
با سر تیغت سپر انداختست
چشمه تیغ تو چو آب فرات
ریخته قرابه آب حیات
هر که به طوفان تو خوابش برد
ور به مثل نوح شد آبش برد
جام تو کیخسرو جمشید هش
روی تو پروانه خورشید کش
شیردلی کن که دلیر افکنی
شیر خطا گفتم شیر افکنی
چرخ ز شیران چنین بیشهای
از تو کند بیشتر اندیشهای
آن دل و آن زهره کرا در مصاف
کز دل و از زهره زند با تو لاف
هر چه به زیر فلک از رقست
دست مراد تو برو مطلقست
دست نشان هست ترا چند کس
دست نشین تو فرشته است و بس
دور به تو خاتم دوران نبشت
باد به خاک تو سلیمان نبشت
ایزد کو داد جوانی و ملک
ملک ترا داد تو دانی و ملک
خاک به اقبال تو زر میشود
زهر به یاد تو شکر میشود
میکه فریدون نکند با تو نوش
رشته ضخاک برآرد ز دوش
میخور می مطرب و ساقیت هست
غم چه خوری دولت باقیت هست
ملک حفاظی و سلاطین پناه
صاحب شمشیری و صاحب کلاه
گرچه به شمشیر صلابت پذیر
تاج ستان آمدی و تخت گیر
چون خلفا گنج فشانی کنی
تاج دهی تخت ستانی کنی
هست سر تیغ تو بالای تاج
از ملکان چون نستانی خراج
تختبر آن سر که برو پای تست
بختور آندل که در او جای تست
جغد به دور تو همائی کند
سر که رسد پیش تو پائی کند
منکر معروف هدایت شده
از تو شکایت به شکایت شده
در سم رخشت که زمین راست بیخ
خصم تو چون نعل شده چار میخ
هفت فلک با گهرت حقهای
هشت بهشت از علمت شقهای
هر که نه در حکم تو باشد سرش
بر سرش افسار شود افسرش
در همه فن صاحب یک فن توئی
جان دو عالم به یکی تن توئی
گوش سخارا ادب آموز کن
شمع سخن را نفس افروز کن
خلعت گردون به غلامی فرست
بوی قبولی به نظامی فرست
گرچه سخن فربه و جان پرورست
چونکه به خوان تو رسد لاغرست
بی گهر و لعل شد این بحر و کان
گوهرش از کف ده و لعل از دهان
وانکه حسود است بر او بیدریغ
لعل ز پیکان ده و گوهر ز تیغ
چون فلکت طالع مسعود داد
عاقبت کار تو محمود باد
ساخته و سوخته در راه تو
ساخته من سوخته بدخواه تو
فتح تو سر چون علم افراخته
خصم تو سر چون قلم انداخته
روشنی دیده عالم به تو
چرخ که یک پشت ظفر ساز تست
نه شکم آبستن یک راز تست
گوش دو ماهی زبر و زیر تو
شد صدف گوهر شمشیر تو
مه که به شب تیغ درانداختست
با سر تیغت سپر انداختست
چشمه تیغ تو چو آب فرات
ریخته قرابه آب حیات
هر که به طوفان تو خوابش برد
ور به مثل نوح شد آبش برد
جام تو کیخسرو جمشید هش
روی تو پروانه خورشید کش
شیردلی کن که دلیر افکنی
شیر خطا گفتم شیر افکنی
چرخ ز شیران چنین بیشهای
از تو کند بیشتر اندیشهای
آن دل و آن زهره کرا در مصاف
کز دل و از زهره زند با تو لاف
هر چه به زیر فلک از رقست
دست مراد تو برو مطلقست
دست نشان هست ترا چند کس
دست نشین تو فرشته است و بس
دور به تو خاتم دوران نبشت
باد به خاک تو سلیمان نبشت
ایزد کو داد جوانی و ملک
ملک ترا داد تو دانی و ملک
خاک به اقبال تو زر میشود
زهر به یاد تو شکر میشود
میکه فریدون نکند با تو نوش
رشته ضخاک برآرد ز دوش
میخور می مطرب و ساقیت هست
غم چه خوری دولت باقیت هست
ملک حفاظی و سلاطین پناه
صاحب شمشیری و صاحب کلاه
گرچه به شمشیر صلابت پذیر
تاج ستان آمدی و تخت گیر
چون خلفا گنج فشانی کنی
تاج دهی تخت ستانی کنی
هست سر تیغ تو بالای تاج
از ملکان چون نستانی خراج
تختبر آن سر که برو پای تست
بختور آندل که در او جای تست
جغد به دور تو همائی کند
سر که رسد پیش تو پائی کند
منکر معروف هدایت شده
از تو شکایت به شکایت شده
در سم رخشت که زمین راست بیخ
خصم تو چون نعل شده چار میخ
هفت فلک با گهرت حقهای
هشت بهشت از علمت شقهای
هر که نه در حکم تو باشد سرش
بر سرش افسار شود افسرش
در همه فن صاحب یک فن توئی
جان دو عالم به یکی تن توئی
گوش سخارا ادب آموز کن
شمع سخن را نفس افروز کن
خلعت گردون به غلامی فرست
بوی قبولی به نظامی فرست
گرچه سخن فربه و جان پرورست
چونکه به خوان تو رسد لاغرست
بی گهر و لعل شد این بحر و کان
گوهرش از کف ده و لعل از دهان
وانکه حسود است بر او بیدریغ
لعل ز پیکان ده و گوهر ز تیغ
چون فلکت طالع مسعود داد
عاقبت کار تو محمود باد
ساخته و سوخته در راه تو
ساخته من سوخته بدخواه تو
فتح تو سر چون علم افراخته
خصم تو سر چون قلم انداخته
اوحدی مراغهای : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱ - له فیالمناجات
راه گم کردم، چه باشد گر به راه آری مرا؟
رحمتی بر من کنی وندر پناه آری مرا؟
مینهد هر ساعتی بر خاطرم باری چو کوه
خوف آن ساعت که با روی چو کاه آری مرا
راه باریکست و شب تاریک، پیش خود مگر
با فروغ نور آن روی چوماه آری مرا
رحمتی داری، که بر ذرات عالم تافتست
با چنان رحمت عجب گر در گناه آری مرا
شد جهان در چشم من چون چاه تاریک از فزع
چشم آن دارم که بر بالای چاه آری مرا
دفتر کردارم آن ساعت که گویی: بازکن
از خجالت پیش خود در آهآه آری مرا
من که چون جوزا نمیبندم کمر در بندگی
کی چو خورشید منور در کلاه آری مرا؟
اسب خیرم لاغرست و خنجر کردار کند
آن نمیارزم که در قلب سپاه آری مرا؟
لاف یکتایی زدم چندان، که زیر بار عجب
بیم آنستم که با پشت دو تاه آری مرا
هر زمان از شرم تقصیری که کردم در عمل
همچو کشتی ز آب چشم اندر شناه آری مرا
خاطرم تیره است و تدبیرم کژ و کارم تباه
با چنین سرمایه کی در پیشگاه آری مرا؟
گر حدیث من به قدر جرم من خواهی نوشت
همچو روی نامه با روی سیاه آری مرا
بندگی گرزین نمط باشد که کردم، اوحدی
آه از آن ساعت که پیش تخت شاه آری مرا!
رحمتی بر من کنی وندر پناه آری مرا؟
مینهد هر ساعتی بر خاطرم باری چو کوه
خوف آن ساعت که با روی چو کاه آری مرا
راه باریکست و شب تاریک، پیش خود مگر
با فروغ نور آن روی چوماه آری مرا
رحمتی داری، که بر ذرات عالم تافتست
با چنان رحمت عجب گر در گناه آری مرا
شد جهان در چشم من چون چاه تاریک از فزع
چشم آن دارم که بر بالای چاه آری مرا
دفتر کردارم آن ساعت که گویی: بازکن
از خجالت پیش خود در آهآه آری مرا
من که چون جوزا نمیبندم کمر در بندگی
کی چو خورشید منور در کلاه آری مرا؟
اسب خیرم لاغرست و خنجر کردار کند
آن نمیارزم که در قلب سپاه آری مرا؟
لاف یکتایی زدم چندان، که زیر بار عجب
بیم آنستم که با پشت دو تاه آری مرا
هر زمان از شرم تقصیری که کردم در عمل
همچو کشتی ز آب چشم اندر شناه آری مرا
خاطرم تیره است و تدبیرم کژ و کارم تباه
با چنین سرمایه کی در پیشگاه آری مرا؟
گر حدیث من به قدر جرم من خواهی نوشت
همچو روی نامه با روی سیاه آری مرا
بندگی گرزین نمط باشد که کردم، اوحدی
آه از آن ساعت که پیش تخت شاه آری مرا!
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶
دی همایون خبری مژده دهانم دادند
مژدهٔ پرسش دارای جهانم دادند
بر کران پای مسیح از در این کلبه هنوز
ملک صحبت ز کران تا به کرانم دادند
میشوم با همه پس ماندگی آخر حاجی
که به پیش آمدن کعبه نشانم دادند
رنج ویرانه نشینی چو تدارک طلبید
بهر عیش ابدی گنج روانم دادند
تا به یک بار سبکبار شود رنج خمار
ساقیان از شفقت رطل گرانم دادند
آن قدر شکر که بد ز اهل عبادت ممکن
بهر این طرفه عیادت به زبانم دادند
محتشم بهر من اندیشهای از مرگ مدار
که به این مژده ازین ورطه امانم دادند
مژدهٔ پرسش دارای جهانم دادند
بر کران پای مسیح از در این کلبه هنوز
ملک صحبت ز کران تا به کرانم دادند
میشوم با همه پس ماندگی آخر حاجی
که به پیش آمدن کعبه نشانم دادند
رنج ویرانه نشینی چو تدارک طلبید
بهر عیش ابدی گنج روانم دادند
تا به یک بار سبکبار شود رنج خمار
ساقیان از شفقت رطل گرانم دادند
آن قدر شکر که بد ز اهل عبادت ممکن
بهر این طرفه عیادت به زبانم دادند
محتشم بهر من اندیشهای از مرگ مدار
که به این مژده ازین ورطه امانم دادند
شیخ بهایی : شیر و شکر
بخش ۲ - فی المناجات و الالتجاء الی قاضی الحاجات
زین رنج عظیم، خلاصی جو
دستی به دعا بردار و بگو
یارب، یارب، به کریمی تو
به صفات کمال رحیمی تو
یارب، به نبی و وصی و بتول
یارب، به تقرب سبطین رسول
یارب، به عبادت زین عباد
به زهادت باقر علم و رشاد
یارب، یارب، به حق صادق
به حق موسی، به حق ناطق
یارب، یارب، به رضا، شه دین
آن ثامن من اهل یقین
یارب، به تقی و مقاماتش
یارب، به نقی و کراماتش
یارب، به حسن، شه بحر و بر
به هدایت مهدی دینپرور
کاین بندهٔ مجرم عاصی را
وین غرقهٔ بحر معاصی را
از قید علائق جسمانی
از بند وساوس شیطانی
لطف بنما و خلاصش کن
محرم به حریم خواصش کن
یارب، یارب، که بهائی را
این بیهده گرد هوائی را
که به لهو و لعب، شده عمرش صرف
ناخوانده ز لوح وفا یک حرف
زین غم برهان که گرفتارست
در دست هوی و هوس زارست
در شغل زخارف دنیی دون
مانده به هزار امل، مفتون
رحمی بنما به دل زارش
بگشا به کرم، گره از کارش
زین بیش مران، ز در احسان
به سعادت ساحت قرب رسان
وارسته ز دنیی دونش کن
سر حلقهٔ اهل جنونش کن
دستی به دعا بردار و بگو
یارب، یارب، به کریمی تو
به صفات کمال رحیمی تو
یارب، به نبی و وصی و بتول
یارب، به تقرب سبطین رسول
یارب، به عبادت زین عباد
به زهادت باقر علم و رشاد
یارب، یارب، به حق صادق
به حق موسی، به حق ناطق
یارب، یارب، به رضا، شه دین
آن ثامن من اهل یقین
یارب، به تقی و مقاماتش
یارب، به نقی و کراماتش
یارب، به حسن، شه بحر و بر
به هدایت مهدی دینپرور
کاین بندهٔ مجرم عاصی را
وین غرقهٔ بحر معاصی را
از قید علائق جسمانی
از بند وساوس شیطانی
لطف بنما و خلاصش کن
محرم به حریم خواصش کن
یارب، یارب، که بهائی را
این بیهده گرد هوائی را
که به لهو و لعب، شده عمرش صرف
ناخوانده ز لوح وفا یک حرف
زین غم برهان که گرفتارست
در دست هوی و هوس زارست
در شغل زخارف دنیی دون
مانده به هزار امل، مفتون
رحمی بنما به دل زارش
بگشا به کرم، گره از کارش
زین بیش مران، ز در احسان
به سعادت ساحت قرب رسان
وارسته ز دنیی دونش کن
سر حلقهٔ اهل جنونش کن
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۳۸۱
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
در بیان خبر دادن از جلوۀ ظهور مولوی رومی قدس سره
عارفی واقف ز اصل هر علوم
بعد من پیدا شود گوید به روم
گر تو مست وحدتی زو گوش کن
جام عرفان را ز دستش نوش کن
او بنوشد او بپوشد از یقین
از کف سلطان معنی شمس دین
از همان جامی که من نوشیدهام
وز همان خرقه که من پوشیدهام
رهرو راه نبی او را بدان
پس ز احمق سرّ ما را کن نهان
جمله را از شرع سر پوشی بساز
تا نباشی از بیانش در گداز
هرکه معنی دان شود انسان شود
زندهٔ جاوید از قرآن شود
هرکه او در شرع محکم ایستاد
پیش او عیسی بن مریم ایستاد
رو شریعت را چو حیدر در جهان
تا تو گردی در طریقت راه دان
تو بدان معنی قرآن فی المثل
تو مکن بر قول هر مفتی عمل
مفتی و قاضی وعامی گمرهند
همچو مردار اوفتاده در چهاند
پیش ایشان جاه باشد بس عزیز
خود نباشد در شریعت شان تمیز
در ریادارند علم شرع را
خود ندانستند اصل و فرع را
رو تو خود را با شریعت راست کن
تو گناهت را ز حق درخواست کن
در شریعت حیله و تزویر نیست
هرکسی اندر شریعت پیر نیست
در شریعت در طریقت پیر جوی
پیر پر معنی و پر تأثیر جوی
پیر آن را دان که دایم با خداست
با طریق مصطفی و مرتضی است
تو در آزار کسان کامل شدی
احتسابت را بسی مایل شدی
تو بیازاری دل درویش را
پیشه سازی ظلم هر بدکیش را
در شریعت رو تو کم آزار باش
در طریقت با سخاوت یار باش
ای چو خفّاشان شب نادیده روز
چند سازم راه اخلاصت بروز
رو گشا این دیده معنیت را
تا ببینی نور حق را بی لقا
هرکه بیند نور حق او نور شد
اوبجنّت همنشین حور شد
هرکه کاری کرد مزدش هم رسید
هرکه نیکو گفت نیکو هم شنید
هرکه با انسان نشست انسان شود
او بقرآن آیت رحمن شود
در محبّت کوش با مردان دین
تو محبّت را ندانستی ز کین
تو باهل الله داری کینهها
در محبّت کوش و کین را کن رها
چند از تعریض پرسی از لقا
چون ندانستی فنا را از بقا
طعن کم زن ای تو شیطان رجیم
تو لقا را دان چو رحمن رحیم
گر تو از قرآن نخواندی ای دغا
رو بقرآن خوان «فمن یرجولقا»
رو تو از خلقان گریزان شو چو من
تا ترا گردد بهشت این جان و تن
رو بایمان باش و در ایمان بمیر
تا شود ایمانت آخر دستگیر
گر تو ایمان خواهی از هستی گریز
خود تو جام نیستی بردار تیز
چونکه جام نیستی برداشتی
تخم هستی را دگر نی کاشتی
رو بمعنی راه بر در کوی او
رو بسوی شاه خود چون جوی او
ای برادر راه نادانی مرو
خویشتن را پیش دانا کن گرو
ای برادر علم معنی دانش است
زآن ترا در کوی تقوی خواهش است
ای برادر رو بعلم دین بکوش
جام عرفان از علوم دین بنوش
علم دین باشد چو باده پاک و صاف
هرمکدّر را باو نبود مصاف
علم دین بخشد جهان را روشنی
تو ندیدی روشنی در گلخنی
گلخن دنیا مقام آمد ترا
کی ازین باده بجام آمد ترا
ای برادر در علوم دین بکوش
جام عرفان از علوم دین بنوش
گر تو ایمان خواهی از هستی گریز
جام هستی کرده مغرورت بریز
چون تو جام نیستی برداشتی
تخم هستی در درون کم کاشتی
زندگی کن تو بعلم معرفت
زندگی را کم بخوردن کن صفت
زندگی از خورد حیوان یافته
زندگی از علم انسان یافته
علم حق خود علم صرف ونحو نیست
این نداند هر که در حق محونیست
علم ظاهر را بود درس و سبق
علم معنی در دل افتد چون شفق
آن شفق از علم خورشید ازل
گشته لایح هرکجا دیده محلّ
علم دینم حیدر کرّار گفت
او مرا در لو کشف اسرار گفت
هرکه دارد دین او علم آن اوست
نعمت جنّت همه برخوان اوست
هر که پیرو شد باو دیندار شد
در حقیقت واقف اسرار شد
هرکه راه او رود ره یابد او
جای در منزلگه شه یابد او
هرکه با ما همرهست از ما بود
هرکه بی ما باشد او رسوا بود
هر که ما را دید او از ما بود
گفتن او ربّنا الاعلی بود
هرکه او قول نبی راگوش کرد
جام شرع از دین جعفر نوش کرد
من طریق جعفری دارم بیاب
خوردم از ساقی کوثر این شراب
چونکه دین من ترا معلوم شد
بغض و کین من ز تو مفهوم شد
خودترا میراث باشد بغض و کین
زآنکه داری دین مروان لعین
ای منافق رافضی ما را مدان
زآنکه ما داریم حبّ خاندان
هرکه رفض من کند ملعون بود
همچو سگ دایم سرش در خون بود
هر که رفض من کند سگ زان بتر
جای دارد عاقبت اندر سقر
عمر و قاضی چون مرا دشمن گرفت
مسخ گردید و ره گلخن گرفت
هر که معلون گشت او شمری بود
بیشک او قاضی ابوعمروی بود
گفت سنّیم من و تو رافضی
ای منافق چیست بر گو رافضی
او نبُد سنّی منافق بود او
چون برون از دین صادق بود او
هست رفض ارحبّ آل مصطفی
گر نباشی رافضی بر گو بیا
رو تو ای عطّار از بیدین گریز
زآنکه بیدین با تو باشد در ستیز
رو تو ای عطار راه شاه گیر
زنده شو آنگه براه شاه میر
هرکه بیرون شد زره گمراه شد
همچو عمرو او راندهٔ درگاه شد
روشناس این مبدأت را بامعاد
تا که از معنی شود روح تو شاد
جمله عالم گشت ویران یک زمان
تا شود مقصود او حاصل در آن
صدهزاران جان طفیل انبیا
صد هزاران دل نثار اولیا
رو بدان کین ظاهر و باطن که بود
چون بنادانی بمیری ز آن چه سود
سود از اینجا بر که آنجا غم خوری
چون نداری معرفت حسرت بری
بعد من پیدا شود گوید به روم
گر تو مست وحدتی زو گوش کن
جام عرفان را ز دستش نوش کن
او بنوشد او بپوشد از یقین
از کف سلطان معنی شمس دین
از همان جامی که من نوشیدهام
وز همان خرقه که من پوشیدهام
رهرو راه نبی او را بدان
پس ز احمق سرّ ما را کن نهان
جمله را از شرع سر پوشی بساز
تا نباشی از بیانش در گداز
هرکه معنی دان شود انسان شود
زندهٔ جاوید از قرآن شود
هرکه او در شرع محکم ایستاد
پیش او عیسی بن مریم ایستاد
رو شریعت را چو حیدر در جهان
تا تو گردی در طریقت راه دان
تو بدان معنی قرآن فی المثل
تو مکن بر قول هر مفتی عمل
مفتی و قاضی وعامی گمرهند
همچو مردار اوفتاده در چهاند
پیش ایشان جاه باشد بس عزیز
خود نباشد در شریعت شان تمیز
در ریادارند علم شرع را
خود ندانستند اصل و فرع را
رو تو خود را با شریعت راست کن
تو گناهت را ز حق درخواست کن
در شریعت حیله و تزویر نیست
هرکسی اندر شریعت پیر نیست
در شریعت در طریقت پیر جوی
پیر پر معنی و پر تأثیر جوی
پیر آن را دان که دایم با خداست
با طریق مصطفی و مرتضی است
تو در آزار کسان کامل شدی
احتسابت را بسی مایل شدی
تو بیازاری دل درویش را
پیشه سازی ظلم هر بدکیش را
در شریعت رو تو کم آزار باش
در طریقت با سخاوت یار باش
ای چو خفّاشان شب نادیده روز
چند سازم راه اخلاصت بروز
رو گشا این دیده معنیت را
تا ببینی نور حق را بی لقا
هرکه بیند نور حق او نور شد
اوبجنّت همنشین حور شد
هرکه کاری کرد مزدش هم رسید
هرکه نیکو گفت نیکو هم شنید
هرکه با انسان نشست انسان شود
او بقرآن آیت رحمن شود
در محبّت کوش با مردان دین
تو محبّت را ندانستی ز کین
تو باهل الله داری کینهها
در محبّت کوش و کین را کن رها
چند از تعریض پرسی از لقا
چون ندانستی فنا را از بقا
طعن کم زن ای تو شیطان رجیم
تو لقا را دان چو رحمن رحیم
گر تو از قرآن نخواندی ای دغا
رو بقرآن خوان «فمن یرجولقا»
رو تو از خلقان گریزان شو چو من
تا ترا گردد بهشت این جان و تن
رو بایمان باش و در ایمان بمیر
تا شود ایمانت آخر دستگیر
گر تو ایمان خواهی از هستی گریز
خود تو جام نیستی بردار تیز
چونکه جام نیستی برداشتی
تخم هستی را دگر نی کاشتی
رو بمعنی راه بر در کوی او
رو بسوی شاه خود چون جوی او
ای برادر راه نادانی مرو
خویشتن را پیش دانا کن گرو
ای برادر علم معنی دانش است
زآن ترا در کوی تقوی خواهش است
ای برادر رو بعلم دین بکوش
جام عرفان از علوم دین بنوش
علم دین باشد چو باده پاک و صاف
هرمکدّر را باو نبود مصاف
علم دین بخشد جهان را روشنی
تو ندیدی روشنی در گلخنی
گلخن دنیا مقام آمد ترا
کی ازین باده بجام آمد ترا
ای برادر در علوم دین بکوش
جام عرفان از علوم دین بنوش
گر تو ایمان خواهی از هستی گریز
جام هستی کرده مغرورت بریز
چون تو جام نیستی برداشتی
تخم هستی در درون کم کاشتی
زندگی کن تو بعلم معرفت
زندگی را کم بخوردن کن صفت
زندگی از خورد حیوان یافته
زندگی از علم انسان یافته
علم حق خود علم صرف ونحو نیست
این نداند هر که در حق محونیست
علم ظاهر را بود درس و سبق
علم معنی در دل افتد چون شفق
آن شفق از علم خورشید ازل
گشته لایح هرکجا دیده محلّ
علم دینم حیدر کرّار گفت
او مرا در لو کشف اسرار گفت
هرکه دارد دین او علم آن اوست
نعمت جنّت همه برخوان اوست
هر که پیرو شد باو دیندار شد
در حقیقت واقف اسرار شد
هرکه راه او رود ره یابد او
جای در منزلگه شه یابد او
هرکه با ما همرهست از ما بود
هرکه بی ما باشد او رسوا بود
هر که ما را دید او از ما بود
گفتن او ربّنا الاعلی بود
هرکه او قول نبی راگوش کرد
جام شرع از دین جعفر نوش کرد
من طریق جعفری دارم بیاب
خوردم از ساقی کوثر این شراب
چونکه دین من ترا معلوم شد
بغض و کین من ز تو مفهوم شد
خودترا میراث باشد بغض و کین
زآنکه داری دین مروان لعین
ای منافق رافضی ما را مدان
زآنکه ما داریم حبّ خاندان
هرکه رفض من کند ملعون بود
همچو سگ دایم سرش در خون بود
هر که رفض من کند سگ زان بتر
جای دارد عاقبت اندر سقر
عمر و قاضی چون مرا دشمن گرفت
مسخ گردید و ره گلخن گرفت
هر که معلون گشت او شمری بود
بیشک او قاضی ابوعمروی بود
گفت سنّیم من و تو رافضی
ای منافق چیست بر گو رافضی
او نبُد سنّی منافق بود او
چون برون از دین صادق بود او
هست رفض ارحبّ آل مصطفی
گر نباشی رافضی بر گو بیا
رو تو ای عطّار از بیدین گریز
زآنکه بیدین با تو باشد در ستیز
رو تو ای عطار راه شاه گیر
زنده شو آنگه براه شاه میر
هرکه بیرون شد زره گمراه شد
همچو عمرو او راندهٔ درگاه شد
روشناس این مبدأت را بامعاد
تا که از معنی شود روح تو شاد
جمله عالم گشت ویران یک زمان
تا شود مقصود او حاصل در آن
صدهزاران جان طفیل انبیا
صد هزاران دل نثار اولیا
رو بدان کین ظاهر و باطن که بود
چون بنادانی بمیری ز آن چه سود
سود از اینجا بر که آنجا غم خوری
چون نداری معرفت حسرت بری
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۰
ای رهنمای گم شدگان اهدنا الصراط
وی چشم راه روان اهدنا الصراط
در دوزخ هوا و هوس ماندهایم زار
گم کردهایم راه جنان اهدنا الصراط
بگذشت عمر در لعب و لهو بی خودی
شاید تدارکی بتوان اهدنا الصراط
ره دور وقت دیر و شب تار و صد خطر
مرکب ضعیف و جاده نهان اهدنا الصراط
غولی ز هر طرف ره وا مانده زنده
آه از صفیر راهزنان اهدنا الصراط
نی ره بسوی سود و نه سوی زیان بریم
ای از تو سود و از تو زیان اهدنا الصراط
از شارع هوا و هوس در نمیرویم
گاهی در این و گاه در آن اهدنا الصراط
رفتند اهل دل همه با کاروان جان
ما ماندهایم بیدل و جان اهدنا الصراط
گم گشت فیض و راه بجائی نمیبرد
ای رهنمای گمشدگان اهدنا الصراط
وی چشم راه روان اهدنا الصراط
در دوزخ هوا و هوس ماندهایم زار
گم کردهایم راه جنان اهدنا الصراط
بگذشت عمر در لعب و لهو بی خودی
شاید تدارکی بتوان اهدنا الصراط
ره دور وقت دیر و شب تار و صد خطر
مرکب ضعیف و جاده نهان اهدنا الصراط
غولی ز هر طرف ره وا مانده زنده
آه از صفیر راهزنان اهدنا الصراط
نی ره بسوی سود و نه سوی زیان بریم
ای از تو سود و از تو زیان اهدنا الصراط
از شارع هوا و هوس در نمیرویم
گاهی در این و گاه در آن اهدنا الصراط
رفتند اهل دل همه با کاروان جان
ما ماندهایم بیدل و جان اهدنا الصراط
گم گشت فیض و راه بجائی نمیبرد
ای رهنمای گمشدگان اهدنا الصراط
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۸۹
از شعر بهره ای به سخنور نمی رسد
از بوی عود فیض به مجمرن می رسد
دلبر چنان خوش است که دل را کند کباب
آتش به داد عشق سمندرن می رسد
تا شمع در سرای حضور تو محرم است
از غیب روشنایی دیگ نمی رسد
حسن از نیازمندی عشاق فارغ است
تلخی ز عیش مور به شکر نمی رسد
جمعیت حواس بود مال اهل فقر
این منزلت به هیچ توانگر نمی رسد
صائب وصال خضر به بخت است واتفاق
آواره هر که گشت به رهبر نمی رسد
از بوی عود فیض به مجمرن می رسد
دلبر چنان خوش است که دل را کند کباب
آتش به داد عشق سمندرن می رسد
تا شمع در سرای حضور تو محرم است
از غیب روشنایی دیگ نمی رسد
حسن از نیازمندی عشاق فارغ است
تلخی ز عیش مور به شکر نمی رسد
جمعیت حواس بود مال اهل فقر
این منزلت به هیچ توانگر نمی رسد
صائب وصال خضر به بخت است واتفاق
آواره هر که گشت به رهبر نمی رسد
رشیدالدین میبدی : ۲- سورة البقره
۱۸ - النوبة الاولى
قوله تعالى: وَ قالُوا اتَّخَذَ اللَّهُ وَلَداً گفتند که اللَّه فرزندى گرفت سُبْحانَهُ پاکى و بىعیبى وى را، بَلْ لَهُ ما فِی السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ نیست فرزند بل که رهى است و بنده اوست هر چه در آسمانها و زمین کس است و چیز کُلٌّ لَهُ قانِتُونَ همه وى را پرستگاراند و به بندگى مقر.
بَدِیعُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ نو کارست و نو ساز و نو آرنده آسمان و زمین را از نیست، وَ إِذا قَضى أَمْراً و چون کارى خواهد که راند فَإِنَّما یَقُولُ لَهُ کُنْ فَیَکُونُ آن بود که گویدش. باش تامى بود.
وَ قالَ الَّذِینَ لا یَعْلَمُونَ و گفتند ایشان که خداى را نمیدانند لَوْ لا یُکَلِّمُنَا اللَّهُ چرا خدا با ما سخن نمیگوید أَوْ تَأْتِینا آیَةٌ یا بر یکى از ما بزبان ما پیغامى نمىآید؟ کَذلِکَ قالَ همچنین گفتند الَّذِینَ مِنْ قَبْلِهِمْ ایشان که نادانان پیشین بودند، مِثْلَ قَوْلِهِمْ گفتنى همچون گفت ایشان تَشابَهَتْ قُلُوبُهُمْ دل بدل مانست تا گفت بگفت مانست. قَدْ بَیَّنَّا الْآیاتِ پیدا کردیم نشانهاى خویش و روشن فرستادیم سخنان خویش لِقَوْمٍ یُوقِنُونَ قومى را که بىگمانانند.
إِنَّا أَرْسَلْناکَ ما ترا فرستادیم بِالْحَقِّ بر سزاوارى و براستى بَشِیراً وَ نَذِیراً شاد کننده و بیم نماینده، وَ لا تُسْئَلُ عَنْ أَصْحابِ الْجَحِیمِ و مپرس از حال دوزخیان از سختى و زارى و رسوایى.
وَ لَنْ تَرْضى عَنْکَ الْیَهُودُ و خشنود نگردند از تو جهودان وَ لَا النَّصارى و نه ترسایان حَتَّى تَتَّبِعَ مِلَّتَهُمْ تا آن گه که پس کیش ایشان شوى، قُلْ گوى إِنَّ هُدَى اللَّهِ هُوَ الْهُدى راه نمونى اللَّه راه نمونى آنست وَ لَئِنِ اتَّبَعْتَ أَهْواءَهُمْ و اگر بخوش آمد ایشان پى برى و بر پسند ایشان روى بَعْدَ الَّذِی جاءَکَ مِنَ الْعِلْمِ پس آن دانش و پیغام که از خداى آمد بتو ما لَکَ ترا نیست از خداى پس آن مِنْ وَلِیٍّ وَ لا نَصِیرٍ نه رهاننده و نه بروى یارى دهنده.
الَّذِینَ آتَیْناهُمُ الْکِتابَ ایشان که نامه دادیم ایشان را یَتْلُونَهُ حَقَّ تِلاوَتِهِ
پى مىبرند بآن پى بردن بسزا، أُولئِکَ یُؤْمِنُونَ بِهِ ایشانند که گرویدهاند بنامه خویش، وَ مَنْ یَکْفُرْ بِهِ هر که کافر گردد بآن فَأُولئِکَ هُمُ الْخاسِرُونَ ایشانند که زیان کارانند و نومیدان.
یا بَنِی إِسْرائِیلَ اى فرزندان یعقوب اذْکُرُوا نِعْمَتِیَ یاد کنید و یاد دارید نعمت من الَّتِی أَنْعَمْتُ عَلَیْکُمْ آن نیکو کارى و نواخت که من بر شما کردم وَ أَنِّی فَضَّلْتُکُمْ عَلَى الْعالَمِینَ و شما را افزونى دادم و بهترى بر جهانیان روزگار شما.
وَ اتَّقُوا یَوْماً و به پرهیزید از روزى لا تَجْزِی نَفْسٌ عَنْ نَفْسٍ شَیْئاً که بسنده نبود و به کار نیاید کس کس را وَ لا یُقْبَلُ مِنْها عَدْلٌ و از وى باز خریدى نه پذیرند، وَ لا تَنْفَعُها شَفاعَةٌ و بکار نیاید وى را که کسى آید و وى را خواهش گرى کند، وَ لا هُمْ یُنْصَرُونَ و نه ایشان را کسى فریاد رسد یا یارى دهد.
بَدِیعُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ نو کارست و نو ساز و نو آرنده آسمان و زمین را از نیست، وَ إِذا قَضى أَمْراً و چون کارى خواهد که راند فَإِنَّما یَقُولُ لَهُ کُنْ فَیَکُونُ آن بود که گویدش. باش تامى بود.
وَ قالَ الَّذِینَ لا یَعْلَمُونَ و گفتند ایشان که خداى را نمیدانند لَوْ لا یُکَلِّمُنَا اللَّهُ چرا خدا با ما سخن نمیگوید أَوْ تَأْتِینا آیَةٌ یا بر یکى از ما بزبان ما پیغامى نمىآید؟ کَذلِکَ قالَ همچنین گفتند الَّذِینَ مِنْ قَبْلِهِمْ ایشان که نادانان پیشین بودند، مِثْلَ قَوْلِهِمْ گفتنى همچون گفت ایشان تَشابَهَتْ قُلُوبُهُمْ دل بدل مانست تا گفت بگفت مانست. قَدْ بَیَّنَّا الْآیاتِ پیدا کردیم نشانهاى خویش و روشن فرستادیم سخنان خویش لِقَوْمٍ یُوقِنُونَ قومى را که بىگمانانند.
إِنَّا أَرْسَلْناکَ ما ترا فرستادیم بِالْحَقِّ بر سزاوارى و براستى بَشِیراً وَ نَذِیراً شاد کننده و بیم نماینده، وَ لا تُسْئَلُ عَنْ أَصْحابِ الْجَحِیمِ و مپرس از حال دوزخیان از سختى و زارى و رسوایى.
وَ لَنْ تَرْضى عَنْکَ الْیَهُودُ و خشنود نگردند از تو جهودان وَ لَا النَّصارى و نه ترسایان حَتَّى تَتَّبِعَ مِلَّتَهُمْ تا آن گه که پس کیش ایشان شوى، قُلْ گوى إِنَّ هُدَى اللَّهِ هُوَ الْهُدى راه نمونى اللَّه راه نمونى آنست وَ لَئِنِ اتَّبَعْتَ أَهْواءَهُمْ و اگر بخوش آمد ایشان پى برى و بر پسند ایشان روى بَعْدَ الَّذِی جاءَکَ مِنَ الْعِلْمِ پس آن دانش و پیغام که از خداى آمد بتو ما لَکَ ترا نیست از خداى پس آن مِنْ وَلِیٍّ وَ لا نَصِیرٍ نه رهاننده و نه بروى یارى دهنده.
الَّذِینَ آتَیْناهُمُ الْکِتابَ ایشان که نامه دادیم ایشان را یَتْلُونَهُ حَقَّ تِلاوَتِهِ
پى مىبرند بآن پى بردن بسزا، أُولئِکَ یُؤْمِنُونَ بِهِ ایشانند که گرویدهاند بنامه خویش، وَ مَنْ یَکْفُرْ بِهِ هر که کافر گردد بآن فَأُولئِکَ هُمُ الْخاسِرُونَ ایشانند که زیان کارانند و نومیدان.
یا بَنِی إِسْرائِیلَ اى فرزندان یعقوب اذْکُرُوا نِعْمَتِیَ یاد کنید و یاد دارید نعمت من الَّتِی أَنْعَمْتُ عَلَیْکُمْ آن نیکو کارى و نواخت که من بر شما کردم وَ أَنِّی فَضَّلْتُکُمْ عَلَى الْعالَمِینَ و شما را افزونى دادم و بهترى بر جهانیان روزگار شما.
وَ اتَّقُوا یَوْماً و به پرهیزید از روزى لا تَجْزِی نَفْسٌ عَنْ نَفْسٍ شَیْئاً که بسنده نبود و به کار نیاید کس کس را وَ لا یُقْبَلُ مِنْها عَدْلٌ و از وى باز خریدى نه پذیرند، وَ لا تَنْفَعُها شَفاعَةٌ و بکار نیاید وى را که کسى آید و وى را خواهش گرى کند، وَ لا هُمْ یُنْصَرُونَ و نه ایشان را کسى فریاد رسد یا یارى دهد.
رشیدالدین میبدی : ۲- سورة البقره
۲۲ - النوبة الاولى
قوله تعالى: قُولُوا آمَنَّا بِاللَّهِ گوئید ایمان داریم باللّه وَ ما أُنْزِلَ إِلَیْنا و بآنچه فرو فرستاده آمد بما وَ ما أُنْزِلَ إِلى إِبْراهِیمَ و بآنچه فرو فرستاده آمد به ابراهیم، وَ إِسْماعِیلَ وَ إِسْحاقَ وَ یَعْقُوبَ وَ الْأَسْباطِ و به پیغامبران فرزندان یعقوب، وَ ما أُوتِیَ مُوسى وَ عِیسى و آنچه دادند موسى و عیسى را از نامه و پیغام، وَ ما أُوتِیَ النَّبِیُّونَ مِنْ رَبِّهِمْ و به آنچه دادند همه پیغامبران را از خداوند ایشان، لا نُفَرِّقُ بَیْنَ أَحَدٍ مِنْهُمْ جدا نکنیم یکى را از پیغامبران از دیگران وَ نَحْنُ لَهُ مُسْلِمُونَ و ما وى را گردن نهادگانیم.
فَإِنْ آمَنُوا اگر جهودان بگروند بِمِثْلِ ما آمَنْتُمْ بِهِ چنان گرویدن که شما گرویدید فَقَدِ اهْتَدَوْا وا راه راست آمدند وَ إِنْ تَوَلَّوْا و اگر بر گردند فَإِنَّما هُمْ فِی شِقاقٍ ایشان در جدایى ستیزند: فَسَیَکْفِیکَهُمُ اللَّهُ آرى کفایت کند ترا اللَّه شغل ایشان وَ هُوَ السَّمِیعُ الْعَلِیمُ و اوست شنوا و دانا.
صِبْغَةَ اللَّهِ راه نمونى اللَّه دانید و سپاس وى بینید و راه وى گزینید وَ مَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللَّهِ صِبْغَةً و کیست نیکو رجندهتر از اللَّه وَ نَحْنُ لَهُ عابِدُونَ و ما وى را پرستگارانیم.
قُلْ رسول من گوى أَ تُحَاجُّونَنا فِی اللَّهِ بامامى حجت جویید و خصومت سازید در خدا؟ وَ هُوَ رَبُّنا وَ رَبُّکُمْ و او خداى ماست و خداى شما، وَ لَنا أَعْمالُنا وَ لَکُمْ أَعْمالُکُمْ کردار ما ما را و کردار شما شما را، وَ نَحْنُ لَهُ مُخْلِصُونَ و انگه ما نه چون شماایم که ما پاک راهان ایم و پاک دلان.
أَمْ تَقُولُونَ یا مىگوئید إِنَّ إِبْراهِیمَ وَ إِسْماعِیلَ وَ إِسْحاقَ وَ یَعْقُوبَ وَ الْأَسْباطَ که ابراهیم و اسماعیل و اسحاق و یعقوب و اسباط کانُوا هُوداً جهودان بودند أَوْ نَصارى و ترسایان میگویند که ایشان ترسایان بودند، قُلْ گوى أَ أَنْتُمْ أَعْلَمُ أَمِ اللَّهُ شما به دانید یا خدا وَ مَنْ أَظْلَمُ و کیست بیدادگر تر بر خود؟ مِمَّنْ کَتَمَ شَهادَةً عِنْدَهُ از آن کس که پنهان کند گواهى که دارد بنزدیک خویش در نبوت محمد مِنَ اللَّهِ از خداوند عز و جل، وَ مَا اللَّهُ بِغافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ و خداى ناآگاه نیست از آنچه شما میکنید.
تِلْکَ أُمَّةٌ قَدْ خَلَتْ ایشان گروهىاند که رفتند و گذشتند، لَها ما کَسَبَتْ ایشانراست آنچه کردند و جز او کردار خویش دیدند وَ لَکُمْ ما کَسَبْتُمْ و شما راست آنچه کنید و جز او کردار خویش بینید، وَ لا تُسْئَلُونَ عَمَّا کانُوا یَعْمَلُونَ و شما را نپرسند از آنچه ایشان کردهاند.
سَیَقُولُ السُّفَهاءُ آرى گوید گروهى سبک خردان و کم دانان، مِنَ النَّاسِ ازین مردمان، ما وَلَّاهُمْ چه چیز باز گردانید ایشان را عَنْ قِبْلَتِهِمُ الَّتِی کانُوا عَلَیْها از آن قبله ایشان که بر آن بودند، قُلْ گوى لِلَّهِ الْمَشْرِقُ وَ الْمَغْرِبُ خدایراست بر آمدن گاه آفتاب و فرو شدن گاه آفتاب یَهْدِی مَنْ یَشاءُ راه مىنماید آن را که خواهد إِلى صِراطٍ مُسْتَقِیمٍ سوى راه راست درست.
فَإِنْ آمَنُوا اگر جهودان بگروند بِمِثْلِ ما آمَنْتُمْ بِهِ چنان گرویدن که شما گرویدید فَقَدِ اهْتَدَوْا وا راه راست آمدند وَ إِنْ تَوَلَّوْا و اگر بر گردند فَإِنَّما هُمْ فِی شِقاقٍ ایشان در جدایى ستیزند: فَسَیَکْفِیکَهُمُ اللَّهُ آرى کفایت کند ترا اللَّه شغل ایشان وَ هُوَ السَّمِیعُ الْعَلِیمُ و اوست شنوا و دانا.
صِبْغَةَ اللَّهِ راه نمونى اللَّه دانید و سپاس وى بینید و راه وى گزینید وَ مَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللَّهِ صِبْغَةً و کیست نیکو رجندهتر از اللَّه وَ نَحْنُ لَهُ عابِدُونَ و ما وى را پرستگارانیم.
قُلْ رسول من گوى أَ تُحَاجُّونَنا فِی اللَّهِ بامامى حجت جویید و خصومت سازید در خدا؟ وَ هُوَ رَبُّنا وَ رَبُّکُمْ و او خداى ماست و خداى شما، وَ لَنا أَعْمالُنا وَ لَکُمْ أَعْمالُکُمْ کردار ما ما را و کردار شما شما را، وَ نَحْنُ لَهُ مُخْلِصُونَ و انگه ما نه چون شماایم که ما پاک راهان ایم و پاک دلان.
أَمْ تَقُولُونَ یا مىگوئید إِنَّ إِبْراهِیمَ وَ إِسْماعِیلَ وَ إِسْحاقَ وَ یَعْقُوبَ وَ الْأَسْباطَ که ابراهیم و اسماعیل و اسحاق و یعقوب و اسباط کانُوا هُوداً جهودان بودند أَوْ نَصارى و ترسایان میگویند که ایشان ترسایان بودند، قُلْ گوى أَ أَنْتُمْ أَعْلَمُ أَمِ اللَّهُ شما به دانید یا خدا وَ مَنْ أَظْلَمُ و کیست بیدادگر تر بر خود؟ مِمَّنْ کَتَمَ شَهادَةً عِنْدَهُ از آن کس که پنهان کند گواهى که دارد بنزدیک خویش در نبوت محمد مِنَ اللَّهِ از خداوند عز و جل، وَ مَا اللَّهُ بِغافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ و خداى ناآگاه نیست از آنچه شما میکنید.
تِلْکَ أُمَّةٌ قَدْ خَلَتْ ایشان گروهىاند که رفتند و گذشتند، لَها ما کَسَبَتْ ایشانراست آنچه کردند و جز او کردار خویش دیدند وَ لَکُمْ ما کَسَبْتُمْ و شما راست آنچه کنید و جز او کردار خویش بینید، وَ لا تُسْئَلُونَ عَمَّا کانُوا یَعْمَلُونَ و شما را نپرسند از آنچه ایشان کردهاند.
سَیَقُولُ السُّفَهاءُ آرى گوید گروهى سبک خردان و کم دانان، مِنَ النَّاسِ ازین مردمان، ما وَلَّاهُمْ چه چیز باز گردانید ایشان را عَنْ قِبْلَتِهِمُ الَّتِی کانُوا عَلَیْها از آن قبله ایشان که بر آن بودند، قُلْ گوى لِلَّهِ الْمَشْرِقُ وَ الْمَغْرِبُ خدایراست بر آمدن گاه آفتاب و فرو شدن گاه آفتاب یَهْدِی مَنْ یَشاءُ راه مىنماید آن را که خواهد إِلى صِراطٍ مُسْتَقِیمٍ سوى راه راست درست.
رشیدالدین میبدی : ۲- سورة البقره
۳۸ - النوبة الاولى
قوله تعالى کانَ النَّاسُ أُمَّةً واحِدَةً مردمان همه یک گروه بودند بر یک ملت فَبَعَثَ اللَّهُ النَّبِیِّینَ فرستاد خداى پیغامبران را مُبَشِّرِینَ مؤمنانرا بشارت دهندگان وَ مُنْذِرِینَ و کافران را بیم کنندگان، وَ أَنْزَلَ مَعَهُمُ الْکِتابَ و با ایشان نامه فرستاد بِالْحَقِّ براستى و درستى و پاکى لِیَحْکُمَ بَیْنَ النَّاسِ تا حکم کند خداى بکتاب و رسول میان خلق فِیمَا اخْتَلَفُوا فِیهِ در آنچه ایشان بخلاف افتادند در آن وَ مَا اخْتَلَفَ فِیهِ و در خلاف نیفتادند و دو گروه نگشتند در آن کتاب إِلَّا الَّذِینَ أُوتُوهُ مگر هم ایشان که کتاب دادند ایشان را مِنْ بَعْدِ ما جاءَتْهُمُ الْبَیِّناتُ پس از آنک پیغامهاى درست نیکوى پاک بایشان آمد بَغْیاً بَیْنَهُمْ بحسد که در میان ایشان پدید آمد فَهَدَى اللَّهُ تا خداى راه نمود الَّذِینَ آمَنُوا ایشان را که در علم وى اهل ایمان بودند لِمَا اخْتَلَفُوا فِیهِ تا بگرویدند بآنچ دیگران مختلف و دو گروه بودند در آن مِنَ الْحَقِّ از پیغام راست و دین پاک بِإِذْنِهِ بتوفیق و خواست وى وَ اللَّهُ یَهْدِی مَنْ یَشاءُ و خداى راه نماید آن را که خواهد إِلى صِراطٍ مُسْتَقِیمٍ براه راست درست.
أَمْ حَسِبْتُمْ أَنْ تَدْخُلُوا الْجَنَّةَ مىپندارید که در بهشت روید وَ لَمَّا یَأْتِکُمْ و آن نیز نیامد و نرسید بشما مَثَلُ الَّذِینَ خَلَوْا مِنْ قَبْلِکُمْ صفت آنچه گذشتند پیش از شما مَسَّتْهُمُ الْبَأْساءُ بایشان رسید بیمناکیها و زورها وَ الضَّرَّاءُ و تنگیها و نیازها وَ زُلْزِلُوا و ایشان را از جاى بجنبانیدند ببلاها حَتَّى یَقُولَ الرَّسُولُ تا آن گه که رسول ایشان گفت وَ الَّذِینَ آمَنُوا مَعَهُ و ایشان که گرویدگان بودند با وى مَتى نَصْرُ اللَّهِ این یارى که از اللَّه وعده است هنگام آن کى؟ أَلا آگاه بید إِنَّ نَصْرَ اللَّهِ قَرِیبٌ که هنگام یارى دادن خداى نزدیک است.
أَمْ حَسِبْتُمْ أَنْ تَدْخُلُوا الْجَنَّةَ مىپندارید که در بهشت روید وَ لَمَّا یَأْتِکُمْ و آن نیز نیامد و نرسید بشما مَثَلُ الَّذِینَ خَلَوْا مِنْ قَبْلِکُمْ صفت آنچه گذشتند پیش از شما مَسَّتْهُمُ الْبَأْساءُ بایشان رسید بیمناکیها و زورها وَ الضَّرَّاءُ و تنگیها و نیازها وَ زُلْزِلُوا و ایشان را از جاى بجنبانیدند ببلاها حَتَّى یَقُولَ الرَّسُولُ تا آن گه که رسول ایشان گفت وَ الَّذِینَ آمَنُوا مَعَهُ و ایشان که گرویدگان بودند با وى مَتى نَصْرُ اللَّهِ این یارى که از اللَّه وعده است هنگام آن کى؟ أَلا آگاه بید إِنَّ نَصْرَ اللَّهِ قَرِیبٌ که هنگام یارى دادن خداى نزدیک است.