عبارات مورد جستجو در ۱۵ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۵۶ - داستان آن عاشق کی با معشوق خود برمی‌شمرد خدمتها و وفاهای خود را و شبهای دراز تتجافی جنوبهم عن المضاجع را و بی‌نوایی و جگر تشنگی روزهای دراز را و می‌گفت کی من جزین خدمت نمی‌دانم اگر خدمت دیگر هست مرا ارشاد کن کی هر چه فرمایی منقادم اگر در آتش رفتن است چون خلیل علیه‌السلام و اگر در دهان نهنگ دریا فتادنست چون یونس علیه‌السلام و اگر هفتاد بار کشته شدن است چون جرجیس علیه‌السلام و اگر از گریه نابینا شدن است چون شعیب علیه‌السلام و وفا و جانبازی انبیا را علیهم‌السلام شمار نیست و جواب گفتن معشوق او را
آن یکی عاشق به پیش یار خود
می‌شمرد از خدمت و از کار خود
کز برای تو چنین کردم چنان
تیرها خوردم درین رزم و سنان
مال رفت و زور رفت و نام رفت
بر من از عشقت بسی ناکام رفت
هیچ صبحم خفته یا خندان نیافت
هیچ شامم با سر و سامان نیافت
آنچه او نوشیده بود از تلخ و درد
او به تفصیلش یکایک می‌شمرد
نز برای منتی بل می‌نمود
بر درستی محبت صد شهود
عاقلان را یک اشارت بس بود
عاشقان را تشنگی زان کی رود؟
می‌کند تکرار گفتن بی‌ملال
کی زاشارت بس کند حوت از زلال؟
صد سخن می‌گفت زان درد کهن
در شکایت که نگفتم یک سخن
آتشی بودش نمی‌دانست چیست
لیک چون شمع از تف آن می‌گریست
گفت معشوق این همه کردی ولیک
گوش بگشا پهن و اندر یاب نیک
کانچه اصل اصل عشق است و ولاست
آن نکردی اینچ کردی فرع‌هاست
گفتش آن عاشق بگو کان اصل چیست؟
گفت اصلش مردن است و نیستی‌ست
تو همه کردی نمردی زنده‌یی
هین بمیر ار یار جان‌بازنده‌یی
هم در آن دم شد دراز و جان بداد
همچو گل درباخت سر خندان و شاد
ماند آن خنده برو وقف ابد
همچو جان و عقل عارف بی‌کبد
نور مه‌آلوده کی گردد ابد؟
گر زند آن نور بر هر نیک و بد
او ز جمله پاک وا گردد به ماه
همچو نور عقل و جان سوی اله
وصف پاکی وقف بر نور مه است
تا بشش گر بر نجاسات ره‌ است
زان نجاسات ره و آلودگی
نور را حاصل نگردد بدرگی
ارجعی بشنود نور آفتاب
سوی اصل خویش باز آمد شتاب
نه ز گلخن‌ها برو ننگی بماند
نه ز گلشن‌ها برو رنگی بماند
نور دیده و نوردیده بازگشت
ماند در سودای او صحرا و دشت
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
گنج ایمن
نهاد کودک خردی بسر، ز گل تاجی
بخنده گفت، شهان را چنین کلاهی نیست
چو سرخ جامهٔ من، هیچ طفل جامه نداشت
بسی مقایسه کردیم و اشتباهی نیست
خلیقه گفت که استاد یافت بهبودی
نشاط بازی ما، بیشتر ز ماهی نیست
ز سنگریزه، جواهر بسی بتاج زدم
هزار حیف که تختی و بارگاهی نیست
برو گذشت حکیمی و گفت، کای فرزند
مبرهن است که مثل تو پادشاهی نیست
هنوز روح تو ز الایش بدن پاکست
هنوز قلب تو را نیت تباهی نیست
بغیر نقش خوش کودکی نمی‌بینی
بنقش نیک و بد هستیت، نگاهی نیست
ترا بس است همین برتری، که بر در تو
بساط ظلمی و فریاد دادخواهی نیست
تو، مال خلق خدا را نکرده‌ای تاراج
غذا و آتشت، از خون و اشک و آهی نیست
هنوز گنج تو، ایمن بود ز رخنهٔ دیو
هنوز روی و ریا را سوی تو، راهی نیست
کسی جواهر تاج تو را نخواهد برد
ولیک تاج شهی، گاه هست و گاهی نیست
نه باژبان فسادی، نه وامدار هوی
ز خرمن دگران، با تو پر کاهی نیست
نرفته‌ای به دبستان عجب و خودبینی
بموکبت ز غرور و هوی، سپاهی نیست
ترا فرشته بود رهنمون و شاهانرا
بغیر اهرمن نفس، پیر راهی نیست
طلا خدا و طمع مسلک و طریقت شر
جز آستانهٔ پندار، سجده‌گاهی نیست
قنات مال یتیم است و باغ، ملک صغیر
تمام حاصل ظلم است، مال و جاهی نیست
شهود محکمهٔ پادشاه، دیوانند
ولی بمحضر تو غیر حق، گواهی نیست
تو، در گذر گه خلق خدای نکندی چاه
به رهگذار حیات تو، بیم چاهی نیست
تو، نقد عمر گرانمایه را نباخته‌ای
درین جریدهٔ نو، صفحهٔ سیاهی نیست
به پیش پای تو، گر خاک و گر زر است، چه فرق
بچشم بی طمعت، کوه پر کاهی نیست
در آن سفیه که آز و هوی‌ست کشتیبان
غریق حادثه را، ساحل و پناهی نیست
کسیکه دایهٔ حرصش بگاهواره نهاد
بخواب رفت و ندانست کانتباهی نیست
ز جد و جهد، غرض کیمیای مقصود است
وگر نه بر صفت کیمیا گیاهی نیست
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۹۷
تو جفاکن که از اینسوی وفاداری هست
طاقت و صبر مرا حوصلهٔ خواری هست
با دلم هر چه توان کرد بکن تا بکشد
کز من و جان منش نیز مددکاری هست
می‌خرم مایه هر شکوه به سد شکر ز تو
من خریدار، گرت جنس دل آزاری هست
گرد زنجیر به مژگان ادب پاک کند
آنکه در قید کسش ذوق گرفتاری هست
ما به دامان تو نازیم که پاکست چو گل
ورنه در شهر بسی لعبت بازاری هست
شکر جورش کن و خشنودی او جو وحشی
که درازست شب حسرت و بیداری هست
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۹۳
هرگز به غرض عشق من آلوده نگردد
چشمم به کف پای کسی سوده نگردد
آلوده نیم چون دگران این هنرم هست
کز صحبت من هیچکس آلوده نگردد
پروانه‌ام و عادت من سوختن خویش
تا پاک نسوزم دلم آسوده نگردد
با بلهوس از پاکی دامان تو گفتم
تا باز به دنبال تو بیهوده نگردد
وحشی ز غمش جان تو فرسود عجب نیست
جانست نه سنگست که فرسوده نگردد
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۵
بر روی یار اغیار را چشمی به آن آلودگی
غلطان به خاک احباب را اشگی به آن پالودگی
مجنون چو افشاند آستین بر وصل تا روز جزا
دامان لیلی پاک ماند از تهمت آلودگی
نازش برای عشوه ای صد لابه می‌فرمایدم
صورت نمی‌بندد دگر نازی به این فرمودگی
از دیدن او پند گو یک‌باره منعم می‌کند
در عمر خود نشنیده‌ام پندی به این بیهودگی
پای طلب کوتاه گشت از بس که در ره سوده شد
کوته نمی‌گردد ولی پای امید از سودگی
آ سر که دیدی خاک گشت از آستان فرسائیش
وان آستان هم بازرست از زحمت فرسودگی
خوش رفتی آخر محتشم آسوده در خواب عدم
هرگز نکردی در جهان خوابی به این آسودگی
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
در آنچه شریعت و حقیقت مراد یکی است
حقیقت این چنین دان در شریعت
شریعت متصل دان در طریقت
چو ایشان هر دو ذاتند از حقیقت
دوئی منگر در اینجا در طبیعت
حقیقت با شریعت آشنایست
حقیقت ذات پاک مصطفایست
شریعت قول و فعل و صورت او
کنون بشنو تو از من صورت او
حقیقت با شریعت خانه و در
شناس اینجا چو احمد ذات حیدر
محمد شهر علم است ار بدانی
علی را دان تو از سر معانی
اگر داری سر علم علی تو
مرو بیرون ز گفتار نبی تو
بقول هر دو اینجا سر فرود آر
که از ایشان شوی از خواب بیدار
از ایشان راه معنی بازجوئی
وز ایشان سوی معنی بازپوئی
از ایشان گردی اینجا واصل حق
چنین دان در حقیقت سر مطلق
هر آنکو برخلاف راه ایشان
رود از غم بود دایم پریشان
هر آنکو دشمن کرار باشد
خدا از آن لعین بیزار باشد
هر آنکو دوستدار حیدر آمد
چو مغز از پوست هر دم برتر آمد
دو جوهردان تو ایشان را چو از ذات
که آوردند از حق عین آیات
دو جوهر دان مر ایشان را بعالم
که حق از بهرشان آورد آدم
پدیدار آمده آدم از ایشان
در اینجا یافته اسرار جانان
ره ایشان کن و در منزل یار
پس آنگه گرد کلی واصل یار
ره ایشان کن اندر کل عالم
که تا یابی در آنجاگاه آدم
ره ایشان کن و شو محو دیدار
بجان و دل شو ایشان را خریدار
خریداری ایشان کن تو ازجان
که ایشانت نمایند دید جانان
تو ایشان مغزدان از آفرینش
حقیقت دوست دان از عین بینش
تو ایشان دان حقیقت ذات بیچون
نموده روی خود در هفت گردون
نموده دعوت ایشان نظر کن
در اینجاجان از این معنی خبر کن
نمود دولت ایشانست عالم
زده اینجایگه از ذات کل دم
ره ایشان چه باشد عین تقوی
اگر کردی شدی دیدار مولی
بتقوی زندگانی کن که رستی
بجنت شاد با هر دو نشستی
بتقوی زندگانی کن در اینجا
دل و جان با معانی کن در اینجا
بتقوی زندگانی کن بر دوست
که مغزت زودگردد در یقین پوست
بتقوی زندگی کن بیشکی تو
که یابی در یقین دید یکی تو
بتقوی زندگی کن چو عشاق
که از تقوی شوی ای مرد ره طاق
بتقوی زندگانی کن تو ازدل
که ازتقوی شوی در عشق واصل
بتقوی زندگانی کن در اینجا
که از تقوی شوی در ذات یکتا
بتقوی و بپاکی یار بینی
تو بادلدار جان پندار بینی
بتقوی و بپاکی در جهان تو
بیاب ای دوست وصل جان جان تو
بتقوی و بپاکی در حقیقت
زنی دم اندرین عین شریعت
شریعت چیست مر تقوی سپردن
پس آنگه راز جانان چیست بردن
ز تقوی گر خبرداری تو ای شیخ
در اینجاگاه پنداری تو ای شیخ
دمی بیباکی اندر راه معنی
مباش و گرد کل آگاه معنی
دمی گر این زنی مردت شمارم
که بیشک این چنین کرده است یارم
حقیقت پاکی صورت حقیقت
زنی دم اندر این عین شریعت
چه باشد عین تقوی پاکبازی
که جان و دل بروی دوست بازی
هر آنکو پاک باشد در ره عشق
بود پیوسته از جان آگه عشق
هر آنکو پاک باشد در عیانش
بلی پیدا نماید جان جانش
لکم دین بین بشرع خویش بسپار
ترا با نیک و بد اینجایگه کار
نباشد چون یکی بینی ز تحقیق
نه بینم من به جز از عشق و توفیق
حقیقت شیخ کل شرعست بنگر
سخنهایم نه از فرع است بنگر
نیم دیوانه اما در جنونم
در این اسرارها کل ذوفنونم
نیم دیوانه اما مرد راهم
نظر کن در حقیقت دستگاهم
نیم دیوانه اما مرد رازم
که شد راه معانی جمله بازم
نیم دیوانه اما در یقینم
که اندر بود خود یکی بهبینم
نیم دیوانه اما در یکی من
همه حق بینم اینجا بیشکی من
نیم دیوانه اما نور ذاتم
که اینجا یک دمی اندر صفاتم
نیم دیوانه اما در حضورم
که با جانان دراینجا غرق نورم
نیم دیوانه اما دید یارم
که یاراست اندرین سر آشکارم
نیم دیوانه من اندر ره عشق
که از شاهم ز دیدش آگه عشق
نیم دیوانه این تقریر گویم
زهر معنی و هر تفسیر گویم
چو جانان اندر اینجا یافتستم
در این دیوانگی بشتافتستم
بنزد یار وصل یار دیده
در اینجا گاه با دست بریده
گرفته دست جانان در حقیقت
بدان ای شیخ نی دست طبیعت
یدالله است اندر چنگل ما
نظر کن شیخ اینجا مشکل ما
یدالله است اندر دست ما را
از این معنی نظر کن هست ما را
یدالله است ما را اندر اینجا
که دست یار بگشاده در اینجا
نه منصور است با دست بریده
یداللهست در دستم کشیده
نه منصور است اینجا بار عشاق
که میگوید کنون اسرار عشاق
نه منصور است اینجا دید جانان
بمانده غرقه در توحید جانان
نه منصور است شیخا را ز دیده
یقین گم کردهٔ خود باز دیده
نه منصور است بردار حقیقت
ترا میگویم اسرار حقیقت
بدین کسوت نیاید اودگربار
تو را زین میکنم دایم خبردار
نه منصور است اینجا جان بداده
سر خود بر کف جانان نهاده
بدین کسوت نیاید او دگربار
ترا زین میکنم دایم خبردار
نه منصور است دید جمله مردان
که میگوید دمادم سرّ جانان
نیاید شیخ دیگر مثل منصور
چو شد از جسم و جان اینجایگه دور
بدین کسوت خبردار حقیقت
ترا میگوید اسرار حقیقت
بدین کسوت نیاید شیخ دانی
بسی برهان در این سرّ نهانی
بدین کسوت نیاید باز منصور
نخواهد ماند دایم غرقه در نور
بدین کسوت نیاید درجهان او
که گوید دیگر این شرح و بیان او
بدین کسوت نیاید او بعالم
که گوید اواناالحق اندر عالم
بدین کسوت مرا بشناس تحقیق
در این کسوت تو شیخا یاب توفیق
بدین کسوت مرا بشناس و بنگر
که در کل نیست پنهان شیخ این خور
بدین کسوت مرا بشناس اینجا
که بازم کی بیابی شیخ دانا
بدین کسوت مرا بشناس مطلق
که اینجا گه زدم از تو مطلق
اگر ره میبری دانی حقیقت
وگرنه ماندهٔ اندر طبیعت
حقیقت چون مرا اینجا شناسی
منت دانم که بیحد و قیاسی
تو هستی واصل و از ما نهانی
ولی کی تو مرا اینجا بدانی
که همچون من شوی اینجای الحق
که اینجا گه زدم دم از تو مطلق
چو آئی اندراین ای کان معنی
نگه میدار چار ارکان معنی
تو اندر صورتی در خود سفر کن
بمنزل در رس و درحق نظر کن
زیانی نیست اینجا جمله سوداست
که او هرگز نبود و یا نبوده است
همه مستغرق دریای امید
همه در عشق ناپروای امید
نموده بود خود اینجا بدیدار
بصورت مینماید شیخ هشیار
بصورت باشم اینجا در حقیقت
منزه باشد از عین طبیعت
صبور است او یقین و بیملالست
چرا کو خود بخود نور جلال است
صبور است او یقین و راز دان است
حقیقت اندر اینجا بود جان است
صبور است او یقین و راز داند
مراد اینجایگه دادن تواند
صبور است او کرم کرده است ما را
دمادم در حقیقت شیخ ما را
صبور است و خداوند جهانست
درون جملگی اسرار دانست
صبور است و کریم و بردبار است
حقیقت در نهانی آشکار است
صبور است و نمود راستی او
ندارد اندر اینجا کاستی او
یکی بیمثل در جمله سخن گوی
ز بهر بود خود در جست و در جوی
یکی اصل است اندر جمله دیدار
زوصل خویش اصل خود خبردار
شناسای خود است اندر یکی او
نمود خویش بیند بیشکی او
یکی معنی است شیخ این جمله معنی
بود مقصود کل دیدار مولا
از آن واصل چنین میبیند اینجا
که در یکی بود این جمله پیدا
گر این یک ره بری ای شیخ اینجا
شوی از غم بری ای شیخ اینجا
گر این یک ره بری از غم پرستی
ابا جانان تو در خلوت نشستی
گر این یک ره بری اعیان به بینی
تو در پیدائیش پنهان به بینی
گر این یک ره بری در بود عشاق
تو باشی بیشکی درجسم و جان طاق
گر این یک ره بری جانی چه گفتم
تمامت سرّ آنانی چه گفتم
گر این یک ره بری منصور گردی
اناالحق گوئی و مشهور گردی
گر این یک ره بری جانانی ای دوست
همی گویم که بیشک آنی ای دوست
گر این یک ره بری ذات خدائی
ترا روشن شود از کبریائی
چه میگوئی بگو ای شیخ تا من
کنم اسرارها اینجای روشن
نمیبینی که روشن هست اسرار
که میگردد یقین اینجا باظهار
عیان اینجا است گر مرد رهی تو
از این سان یاب اینجا آگهی تو
عیان اینجاست هر کو میشناسد
کجا از جان و تن اینجا هراسد
هزاران جان بیک جودان در اینجا
چو گشتی در نمود عشق یکتا
نمود عشق یکتائی است بنگر
مرا این خرقه یکتائی است بنگر
دو بینی نیست در دیدار منصور
یکی میبیند و یکی است مشهور
دو بینی نیست اینجا گه یکیایم
حقیقت درخدائی بیشکیایم
دو بینی نیست در ما جمله ذاتست
نهاد ما اگرچه در صفات است
حقیقت این چنین بین و چنین دان
تو مر منصور در عین الیقین دان
حقیقت این چنین دان شیخ اینجا
که منصور است این در وصف الا
در الّاییم ما الا بدیده
منم شاه و جمال شاه دیده
در الاییم اینجا آشکاره
حقیقت خود بخود اینجا نظاره
حقیقت میکنم در عین هستی
اناالحق میزنم در عین مستی
مرا مستی ز هستی شد پدیدار
از آن مستی شدم اینجا پدیدار
چنین توحید دان شیخ همایون
که اینجا مینمایم بیچه و چون
چو بیچونم در اینجا سرّ توحید
یکی بینم در اینجا دیدن دید
چو بیچونست اینجا ذات پاکم
ز جسم و جان دراینجاگه چو خاکم
اگر گردی فنا بیشک خدائیست
نه پندارم که ازذاتم جدائیست
جدائی کی بود در ذات ما را
یکی باشد همه آیات ما را
ز یک ذاتیم پیدا عین صورت
بیان کردیم در دید حضورت
بیان خواهیم کردن بیش از این ما
نه در صورت که در عین الیقین ما
ز یک ذاتیم پیدا عین صورت
بیان کردیم در دید حضورت
بیان خواهم کرد بیش از این ما
نه در صورت که در عین الیقین ما
بیان خواهم کردن بر سردار
نه از صورت ز دید یار دلدار
بیان خواهم کردن دمبدم هان
یکی بین شیخ جمله نص و برهان
چو سرّ ذات باشم بیشکی من
بیانها میکنم از کل یکی من
ز یکی واصلم نی از دوئی باز
همی گویم ز یکی تادوئی باز
برافکن پرده همچون من ز رخسار
که چیزی نیست جز دیدار دلدار
برافکن پرده از رخ تا بدانی
که گفتم راز در عشق معانی
برافکن پرده گر تو مرد راهی
که بی پرده نیابی پادشاهی
برافکن پرده و بنگر جمالش
که در پرده نه بینی جز خیالش
جمالش در پس پرده نهانست
بجز واصل در این معنی ندانست
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
اسیر خود شدن تا کی ز خود وارستنی باید
زتن کامی نشد حاصل به جان پیوستنی باید
به فرمان تن خاکی به خاک اندر بسی ماندم
به بام آسمان زین پست منظر جستنی باید
به لوث خاکیان آمیخت دامان دل پاکم
به آب معرفت دامان دل را شستنی باید
به‌ هر کس‌ دوستی‌ بستم در آخر دشمن من شد
به حکم امتحان زین دوستان بگسستنی باید
سراسر دشمنی خیزد زکام دوستان بر من
به‌رغم دوستان با دشمنان بنشستنی باید
ز شیخ و صوفی و واعظ گسستم رشتهٔ الفت
مرا با خادم میخانه پیمان بستنی باید
مرا یاران من گویند کز می توبه بشکستی
من از اول نکردم توبه تا بشکستنی باید
بهار اندر حرم چندین چه جویی اهل معنی را
به نیروی طلب دیرمغان را جستنی باید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۲۲
بس که دل افسرده زین دریای پرنیرنگ شد
چون صدف هر قطره آبی که خوردم سنگ شد
تا رهم در عالم بی منتهای دل فتاد
آسمان چون حلقه فتراک بر من تنگ شد
بوریای فقر پیش مردم بالغ نظر
از شکوه بی نیازیهای من اورنگ شد
داشت چون طوطی نهان در زنگ، خودبینی مرا
چشم پوشیدم ز خود، آیینه ام بی زنگ شد
خاکیان را رحمت حق می کند پاک از گناه
سیل با دریا به اندک فرصتی یکرنگ شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۰۸
نه شبنم است چمن را به روی آتشناک
عرق زروی تو کرده است گل به دامن پاک
چنین که از شب هستی دماغ من تیره است
به چشم آینه ام صیقل است تیغ هلاک
تو از فشاندن تخم امید دست مدار
که در کرم نکند ابرنوبهار امساک
به آفتاب ازین راه صبحدم پی برد
قدم برون منه از شاهراه سینه چاک
فروغ آینه جام جم به گرد رود
ز گرد کینه اگر سینه تو گردد پاک
تو فکر نامه خود کن می پرستان را
سیاه نامه نخواهد گذاشت گریه تاک
به چشم همت ما سر گذشتگان صائب
یکی است طوق گریبان و حلقه فتراک
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
چند سوزد برق غم مشتی خس و خاشاک را
آتشی خواهم که سوزد خرمن افلاک را
چشم ما پاک است چون خورشید از آلودگی
دامن پاکی بود شایسته چشم پاک را
شوق آتش تا نسازد خلق را گرم گناه
چون برون آیی بپوش آن روی آتشناک را
بهر قتل عشق‌بازان دیر می‌آید اجل
رخصت یک غمزه فرما نرگس چالاک را
بر سر خاک شهیدان بیش از این قدسی منال
چند دردسر دهی آسودگان خاک را
قدسی مشهدی : ساقی‌نامه
بخش ۱۱
چو برزد به پرداز گل آستین
شنید از لب غنچه صد آفرین
چو نقش لبی کلکش آغاز کرد
به تحسین دستش دهان باز کرد
چو کلکش نگارد زبان خموش
جز آواز تحسین نیاید به گوش
کشد صورت نخل اگر بر ورق
نگنجد ز نشو و نما در ورق
به یک دست اگر نخل بندد به کاخ
به دست دگر، میوه چیند ز شاخ
ز یک دست او رُست تا نقش کشت
دگر دست، مزدش به خرمن نوشت
کند صورت خسته‌ای چون رقم
ز تحریک نبضش بلرزد قلم
نگارد اگر صورت زخم‌دار
جهد بر فلک ز آتش خون، شرار
ز مو، صورت ساز ناکرده سر
که ناخن زند، نغمه‌اش بر جگر
قلم نقش نابسته تاتار را
که مشکش دکان بسته عطار را
ز کلکش چنان ریخت نقش شراب
که باران نریزد چنان از سحاب
ز تردستی کلک معجزبیان
کند نقش دیوار را ترزبان
کند صورت خود چو نیمی رقم
شبیهش ز دستش ستاند قلم
ازو شکل گوی زمین بر ورق
به گردش دهد آسمان را سبق
نگارد چو بر پرده‌ای شکل شیر
دلیران نبینند سویش دلیر
به فرض ار کشد مرغ را پر نخست
ز پروازش اجزا نگردد درست
چو خواهد سمندی کشد تیزگام
شود صورتش در بیابان تمام
کجا شست تصویر پیکان گشاد؟
که در سینه خصم، آبش نداد
گر افتد ز دستش قلم در رقم
ز مژگان تصویر بندد قلم
ز پرداز صورت نپرداخته
که بهر هیولاش جان ساخته
ز بس پیش او جبهه بر خاک سود
جبین کرده مانی تهی از سجود
صنایع درین برج بیش از حد است
درش خود در خانه مقصدست
بود وصف این برج بیش از شمار
شمردن نشاید یکی از هزار
مقام شهنشاه دین‌پرورست
چه دولت که این برج را در برست
الهی بود تا ز سیر سپهر
مدار افق مطلع ماه و مهر
به دولت به کام دل شیخ و شاب
شهنشه درین برج باد آفتاب
***
رسیدم به رضوان نسب گلشنی
که جنت گلش راست نه خرمنی
نسیمش ز صنعت بهارآفرین
قلم‌های نخلش نگارآفرین
ز برگ گلش خلد رو ساخته
رطوبت به خاکش وضو ساخته
زمرّد برد سبزه‌اش را نماز
کف خاکش از لاله یاقوت ساز
دل از فیض جنت در او بهره‌مند
نظر از تماشای سروش بلند
به صحنش زمرّد برابر به خاک
به آبش توان باختن عشق پاک
درین خاک، فرش است نشو و نما
رطوبت، رطوبت برد زین هوا
به خاکش نهد ریشه در گل قدم
که از شبنمش نم رسیده به نم
طروات ز روی گلش منفعل
بلندی ز بالای سروش خجل
لب جویش از لاله رنگین چنان
که لب‌های سبزان هندی ز پان
چنارش بسی سرو را دل شکست
بود دست، بسیار بالای دست
ز سرو و صنوبر درین خاک پاک
قیامت دمد تا قیامت ز خاک
به آسوده خاک پاکش، تذرو
قیامت فروشد ز بالای سرو
ارم را دل از آرزوی گلش
پریشان‌تر از طره سنبلش
به سر نرگسش تاج زر بافته
ز چشم که یا رب نظر یافته؟
ز گل‌های الوانش از هر کنار
بساطی فروچیده رنگین، بهار
ز فریاد بلبل به صد اضطراب
بهشتی دگر جسته هر سو ز خواب
ز بس سبز رنگین درین تازه باغ
ز بوی گلش رنگ گیرد دماغ
به صحنش ز جوش گل و یاسمن
شده غنچه در بیضه، مرغ چمن
همین بس بود شاهد جوش گل
که نشنیده نام خزان گوش گل
چنان گل درین باغ، رنگین دمید
که از سایه‌اش می‌توان رنگ چید
در او بید مجنون چنان بی‌خبر
که خلخال پا کرده از موی سر
رسانیده سروش به عیّوق، تاج
زمرّد دهد سبزه‌اش را خراج
بود فرش دایم درین بوستان
بهاری که نشنیده نام خزان
ز بس ابر پاشیده بر خاکش آب
غباری ندارد هوا جز سحاب
نسیمش برون آرد از شاخسار
چو برگ گل از روی هم نوبهار
درین باغ، بیش است ازان خرّمی
که در پوست گنجد غم از بی‌غمی
بود سرمه نرگسش از حیا
گلش خندد، اما ندارد صدا
شقایق نظر بر چمن دوخته
ز نرگس نظربازی آموخته
کند بر سمن عطربیزی صبا
رطوبت فروشد به شبنم هوا
شراب قدح‌سوز دارد به جام
که دارد به جز لاله عیش مدام؟
مگر کرده نرگس به سویش نگاه؟
که افکنده از سر شقایق کلاه
مگر بود منقار بلبل قلم؟
که از بوی گل شد معطر، رقم
ندارد درین باغ عشرت کمی
گلی زین گلستان بود خرمی
چو رخسار ساقی ز جام شراب
چمن درگرفت از گل آفتاب
ز پهلوی گل شد چنان عطریاب
که چون گل دهد برگ گلبن گلاب
نمالیده چشم از شکر خواب ناز
شکفتن بغل کرده بر غنچه باز
چنان شد ز گل بار گلبن گران
که افکند از شاخ مرغ آشیان
درین بوستان طراوت‌نگار
توان جای گل، دسته بستن بهار
کند گر سوی این گلستان گذار
ارم عندلیبی کند اختیار
خط سبزه‌اش بر بیاض چمن
در انشای موزونی نارون
درین بوستان سراسر بهشت
نیابی نهالی که رضوان نکشت
درین باغ از سایه شاخسار
کند باغبان ابر رحمت شکار
بود پیش سبزان موزون باغ
ز موزونی نارون، سرو داغ
عروس چمن را کند زیوری
چو آیین جعفر، گل جعفری
چو گل‌های رعنا درین لاله‌زار
خزان را پس پشت کرده بهار
ازین باغ رفتن نباشد صواب
چرا می‌رود چشم نرگس به خواب؟
گلستان بود گر چنین دلربای
کند قدسیان را گلستان‌ستای
***
به سحر آن که ترتیب گرمابه داد
بنای بهشتی بر آتش نهاد
به حمام شد توبه‌ام رهنمون
که آن از درون شوید، این از برون
نگاری چنین، کس نپرداخته
چو می، آب و آتش به هم ساخته
تفاوت نه در وی گدا را ز شاه
به آلودگی بد، چو لطف اله
هوایش رطوبت‌فزای دماغ
می از شیشه‌اش کرده روشن چراغ
ز دیوار صحنش به نقش و نگار
ز بتخانه چین برآید دمار
درین خانقه از یسار و یمین
تجردپرستان خلوت‌نشین
بود مجمع فیض هر خلوتش
عجب انجمن‌هاست در خلوتش
در او پهلوی هم، چو گل در چمن
بلورینه‌ساقان سیمینه‌تن
دمش آتش از آب آرد پدید
چنین آتشین باطنی کس ندید
زلالش چو آلایش آشکار
تواند که شوید ز دل‌ها غبار
جواهرنشان گشته دیوار و در
ز هر جوهرش آب و تاب دگر
نیابی درین خانقه هیچ تن
که از چرک دنیا نشوید بدن
بخیلی که در خلوت او نشست
ز آلودگی شست یکباره دست
شب و روزش آتش بود زیر پای
ولیکن ز تمکین نجنبد ز جای
ز دولت دهد حسن فرشش نوید
کند مرمرش کار بخت سفید
مزاجش تر و گرم مانند روح
ز فیضش تن خاکیان را فتوح
ندانم خرد داده جای از چه فن
در آغوش یک روح، چندین بدن
حریمی که خواهی گدا، خواه شاه
گذارند بر آستانش کلاه
برای جدارش جواهرتراش
دل کان، به فولاد کرده تراش
بود مجمع صبح خیزان در او
چو دیده، بدن قطره‌ریزان در او
برد فیض عامش صغیر و کبیر
به صحنش مساوی غنی و فقیر
وجودش بود منکران را دلیل
که آتش گلستان شده بر خلیل
ز رشح رطوبت ز دیوار و در
صدف‌وار، فرشش ز لولوی تر
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
هر که او عاشق جمال بود
شاهدش خود گواه حال بود
گر بود پاکباز شاهد نیز
پاک و روشنتر از زلال بود
حال اگر برخلاف این باشد
دوستی هر دو را وبال بود
چشم خود را به آب شرم بشوی
تا که شایسته جمال بود
حیف باشد که دیده بی آب
تشنه مشرب وصال بود
هیمه زاتش چو سرخ شد آخر
همه خاکستر و زگال بود
زر صافی نهاد را ز آتش
سرخ رویی با کمال بود
وان که اومرد حال شد چوهمام
فارغ از بند قیل و قال بود
هست امیدم که بهره یی ز وصال
یابد و فارغ از خیال بود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۴
دل شاد از آنم که دل شاد ندارم
وارسته منم خاطر آزاد ندارم
در راه تو جان بر لب و سر بر کف دستم
شمع سحرم حاجت جلاد ندارم
ترسم نبرد راه نسیمی بچراغم
شب نیست که شمعی بره باد ندارم
باید زمن آموخت ره و رسم اسیری
عمریستکه در دامم و صیاد ندارم
بینام باو نامه نویسم، چه توان کرد
چون نام خود از شغل غمش یاد ندارم
دامان ترم پاکتر از دامن دریاست
شرمندگی از عصمت زهاد ندارم
شب نیست که در دست پی مشق جراحت
پیکان تو چون خامه فولاد ندارم
با نیک و بدم همچو کلیم آینه صافست
گر شمع شوم رنجشی از باد ندارم
مشتاق اصفهانی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۳۰ - تاریخ زفاف
جوان جوان بخت و فیروز طالع
ثمین گوهر رشته نسل آدم
رفیع المکانی که صد پایه قدرش
نهاده قدم بر سر عرش اعظم
از آن نام نامیش گردیده صادق
که چون صبح در راستی میزند دم
ببر کرد تشریف دامادی و شد
دل او پر و خالی از شادی و غم
غرض آن برازنده نخل دلاور
که پیوسته چون سروسبز است و خرم
چو با شاهد کامرانی درآمد
بیک حجله چون مغز بادام توأم
رقم کرد مشتاق تاریخ سالش
دوتا بنده کوکب قرآن کرد با هم
زرتشت : وندیدا
فرگرد ششم
بخش یکم
1
زمینی که سگان یا مردمان بر آن مرده باشند ، تا کی باید کشت ناشده رها شود ؟
اهوره مزداپاسخ داد :
ای زرتشت اشون !
زمینی که سگان یا مردمان بر آن مرده باشند ، باید تا یک سال کشت ناشده رها شود .

2
تا یک سال ، هیچ مزدا پرستی نباید بر آن بخش از زمین که سگان یا مردمان بر آن مرده باشند ، بذر بیفشاند یا اب روان کند . او می تواند بر دیگر بخشهای زمین بذر بیفشاند و آب روان کند .

3
کسی که تا یک سال بر زمینی که سگان یا مردمان بر آن مرده باشند ، بذر بیفشاند یا آب وان کند ، گناهش برابر گناه کسی است که مردار در آب یا خاک یا در پای گیاهان بیندازد .

4
ای دادار جهان استومند ! ای اشون !
اگر مزداپرستان تا یک سال بر زمینی که سگان یا مردمان بر آن مرده باشند ، بذر بیفشانند یا اب روان کنند ، پاد افره گناهش چیست ؟

5
اهوره مزدا پاسخ داد :
آنان پشو تنو هستند و پاد افره گاهشان دویست تازیانه با اسپهه ـ اشترا ، دویست تازیانه با سرو شو ـ چرن است .( اگر شخم بزنند و بذر بیفشانند ، اوان گناهشان یک تنافوهر و اگر آب بر زمین روان کنند ، یک تنافوهر و اگر شخم بزنند و بذر بیفشانند و آب بر آن روان کنند ، دو تنافوهر است )

6
ای دادار جهان استومند ! ای اشون !
اگر مزداپرستان بخواهند زمین را دیگر باره آماده کشت کنند ، آن را شخم زنند و بر آن بذر بیفشانند و آب روان کنند ، چه باید بکنند ؟

7
اهوره مزدا پاسخ داد :
آنان باید در پی استخوان ، وی ، گوشت ، سرگین یا خونی که شاید در آنجا بازمانده باشد ، بر ان زمین به جست و جو بپردازند .

8
ای دادار جهان استومند ! ای اشون !
اگر آنان در پی استخوان ، موی ، گوشت ، سرگین یا خونی که شاید در آنجا باز مانده باشد ، برآن زمین به جست و جو نپردازند ، پاد افره گاهشان چیست ؟

9
اهوره مزدا پاسخ داد :
آنان پشو تنو هستند و پاد افره گناهشان دویست تازیانه با اسپه ـ اشترا ، دویست تازیانه با سرو شو ـ چرن است .

بخش دوم
10
ای دادار جهان استومند ! ای اشون !
اگر کسی استخوانی از سگان مرده ـ همچند بند سر انگشت کوچک ـ برزمین بیندازد و چربی یا مغز آن استخوان در زمین فرو نشیند ، پاد افره گاهش چیست ؟

11
اهوره مزدا پاسخ داد :
سی تازیانه با اسپهه ـ اشترا ، سی تازیانه با سرو شو ـ چرن .

12
ای دادار جهان استومند ! ای اشون !
اگر کسی استخوانی از سگان یا مردمان مرده ـ همچند بند سر انگشت اشاره ـ برزمین بیندازد و چربی یا مغز آن استخوان در زمین فرو نشیند ، پاد افره گاهش چیست ؟

13
اهوره مزدا پاسخ داد :
پنجاه تازیانه با اسپهه ـ اشترا ، پنجاه تازیانه با سرو شو ـ چرن .

14
ای دادار جهان استومند ! ای اشون !
اگر کسی استخوانی از سگان یا مردمان مرده ـ همچند بند سر انگشت میانی ـ برزمین بیندازد و چربی یا مغز آن استخوان در زمین فرو نشیند ، پاد افره گاهش چیست ؟

15
اهوره مزدا پاسخ داد :
هفتاد تازیانه با اسپهه ـ اشترا ، هفتاد تازیانه با سرو شو ـ چرن

16
ای دادار جهان استومند ! ای اشون !
اگر کسی استخوانی از سگان یا مردمان مرده ـ همچند انگشتی یا دنده ای ـ برزمین بیندازد و چربی یا مغز آن استخوان در زمین فرو نشیند ، پاد افره گاهش چیست ؟

17
اهوره مزدا پاسخ داد :
نود تازیانه با اسپهه ـ اشترا ، نود تازیانه با سرو شو ـ چرن

18
ای دادار جهان استومند ! ای اشون !
اگر کسی استخوانی از سگان یا مردمان مرده ـ همچند دوانگشت یا دودنده ـ برزمین بیندازد و چربی یا مغز آن استخوان در زمین فرو نشیند ، پاد افره گاهش چیست ؟

19
اهوره مزدا پاسخ داد :
کردار او کردار پشو تنو است و پاد افره گناهش دویست تازیانه با اسپهه ـ اشترا ، دویست ازیانه با سرو شو ـ چرن است .

20
ای دادار جهان استومند ! ای اشون !
اگر کسی استخوانی از سگان یا مردمان مرده ـ همچند استخوان بازو یا استخوان ران ـ برزمین بیندازد و چربی یا مغز آن استخوان در زمین فرو نشیند ، پاد افره گاهش چیست ؟

21
اهوره مزدا پاسخ داد :
چهارصد تازیانه با اسپهه ـ اشترا ،چهارصد تازیانه با سرو شو ـ چرن .

22
ای دادار جهان استومند ! ای اشون !
اگر کسی استخوانی از سگان یا مردمان مرده ـ همچند کاسه ی سر ـ را برزمین بیندازد و چربی یا مغز آن استخوان در زمین فرو نشیند ، پاد افره گاهش چیست ؟

23
اهوره مزدا پاسخ داد :
ششصد تازیانه با اسپهه ـ اشترا ،ششصد تازیانه با سرو شو ـ چرن .

24
ای دادار جهان استومند ! ای اشون !
اگر کسی تمام پیکر سگ یا ادمی مرده را برزمین بیندازد و چربی یا مغز آن استخوان در زمین فرو نشیند ، پاد افره گاهش چیست ؟

25
اهوره مزدا پاسخ داد :
هزار تازیانه با اسپهه ـ اشترا ، هزار تازیانه با سرو شو ـ چرن .

بخش سوم
26
ای دادار جهان استومند ! ای اشون !
هرگاه مزداپرستی پوینده یا دونده یا سواره یا ارابه رانان به مرداری در آب روان برخورد ، چه باید بکند ؟



27
اهوره مزدا پاسخ داد :
ای زرتشت !
بر اوست که کفش و جامه از تن برگیرد و به درون اب رود و مردار را از آب برآورد .
بر اوست که در اب تا قوزک پا ، تازانو ، تا کمر یا تا بالای ادمی فرو رود تا بدان مردار برسد .

28
ای دادار جهان استومند ! ای اشون!
اگر آن مرداردر کار پوسیدن و از هم پاشیدن باشد ، آن مزداپرست چه باید بکند ؟

29
اهوره مزدا پاسخ اد :
بر اوست که هرچه بیشتر بتواند تکّه های مردار را با دو دست خویش بگیرد ، از آب بیرون آورد و بر زمین خشک بگذارد .
از ان پس استخوان ، وی ، چربی ، گوشت ، یا سرگین یا خونی که شاید از آن مردار در آب بازمانده باشد ، هیچ گناهی بر گردن وی نگذارد .

30
ای دادار جهان استومند ! ای اشون !
دروج نسو تا چه اندازه از آب استخری را به گند و پلیدی و ناپاکی می آلاید ؟

31
اهوره مزدا پاسخ داد :
شش گام درهریک از چهارسوی .
تا هنگامی که مردار را از آب برنگیرند ، آن آب پاک و آشامیدنی نیست .
پس باید مردار را از استخر بیرون کشند و بر زمین خشک فرو گذارند . . .

32
. . . و از آب استخر ، نیمی یا یک سوم یا یک چهارم یا یک پنجم را ـ به فراخور توانایی ـ بیرون کشند . پس از آن که مردار از آب گرفته شد وآب را بیرون کشیدند ، بازمانده ی آب پاک است و ستورانو مردمان می توانند مانند پیشتر از آن بیاشامند .

33
ای دادار جهان استومند ! ای اشون !
دروج نسو تا چه اندازه از آب چاهی را به گند و پلیدی و اپاکی می آلاید ؟

34
اهوره مزدا پاسخ داد :
تا هنگامی که مردار را از آب چاه برنیاورند ، آب آن پاک و آشامیدنی نیست . پس باید مردار را از چاه برآورند و بر زمین خشک فرو گذارند . . .

35
. . . وآب چاه ،نیمی یا یک سوم یا یک چهارم یایک پنجم را ـ به فراخور توانایی ـ بیرون کشند . پس از آن که مردار از آب گرفته شد و اب را بیرون کشیدند ، بازمانده آب پاک است و ستوران و مردمان می توانند مانند پیشتر ، از آن آب بیاشامند .

36
ای دادار جهان استومند ! ای اشون !
دروج نسو تا چه اندازه از یک لایه ی برف یا تگرگ را به گند و پلیدی و ناپاکی می آلاید؟

37
اهوره مزدا پاسخ داد :
سه گام از هریک از چهارسوی .
تا هنگامی که مردار را از برف یا تگرگ برنگیرند ، آب آن پاک . اشامیدنی نیست .
پس باید مردار را از برف یا تگرگ برگیرند و بر زمین خشک فرو گذارند . . .

38
. . . پس از آنکه مردار برگرفته شد ، آب آن برف یا تگرگ پاک است و توران و مردمان می توانند مانند پیشتر ، از آن آب بیاشامند .

39
ای دادار جهان استومند ! ای اشون !
دروج نسو تا چه اندازه از آبی روان را به گند و پلیدی و ناپاکی می آلاید ؟

40
اهوره مزدا پاسخ داد :
سه گام از پایین دست آب ، نه گام از بالا دست آب و شش گام از پهنای آب .
تا هنگامی که مردار را از آب برنگیرند ، آن آب پاک و آشامیدنی نیست .
پس باید مردار را از آب بیرون کشند و بر زمین خشک فرو گذارند . . .

41
. . . پس از آنکه مردار بر گرفته شد و آب سه بار گذشت ( هنگامی که سه بار گذشته باشد ) ، آن آب پاک است و ستوران و مردمان می توانند مانند پیشتر، از آن آب بیاشامند .

بخش چهارم
42
ای دادار جهان استومند ! ای اشون !
آیا هوم را هرگاه با مردار سگان یا مردمان برخورد یابد ، می توان دیگر باره پاک کرد ؟

43
اهوره مزدا پاسخ داد :
ای زرتشت اشون !
هیچ مرداری نمی تواند نوشابه ی هوم ر که برای آیین پیشکش آماده شده باشد ، به تباهی یا مرگ بیالاید .
اگر هوم برای ایین پیشکش فشرده نشده باشد، شاخه آن در برخورد با مردار به درازای چهار اگشت آلوده می شود . پس سزاوار است که آن اندازه از درازای شاخه را در میان خانه به خاک سپارند و تا یک سال بر جای بگذارند و از آن پس ، هر اشونی می تواند نوشابه برگرفته از آن را بیاشامد .

بخش پنجم
44
ای دادار جهان استومند! ای اشون !
پیکر مردگان را به کجا باید برد و در کجا باید گذاشت ؟

45
اهوره مزدا پاسخ داد :
ای زرتشت اشون !
بر فراز کوه ها ، در جایی که همیشه سگان و پرندگان مردار خوار سر می برند .

46
مزداپرسان باید پاها و موهای مرده را با مفرغ و سنگ و سرب در زمین استوار کنند ؛ مبادا که سگان و پرندگان مردارخوار ، استخوانها را برگیرند و در اب یا در پای درختان بیندازند .

47
هرگاه آنان پیکر مرده ای را در زمین استوار نکنند و سگان و پرندگان مردار خوار ، استخوانها رابرگیرند و در آب یا در پای درختان بیندازند ، پاد افره گناهشان چیست ؟

48
اهوره مزداپاسخ داد ؟
کردار آان کردار پشو تنو است وپاد افره گناهشان دویست تازیانه با اسپهه ـ اشترا ، دویست تازیانه با سرو شو ـ چرن است .

49
ای دادارجهان استومند ! ای اشون !
استخوانهای مردگان را به کجا باید برد و در کجا باید گذاشت ؟

50
اهوره مزدا پاسخ داد :
مزدا پرستان باید استودانی بسازند در جایی که اب باران نایستد ؛ درجایی دور از گذر سگ و روباه و گرگ .

51
آنان باید اگربتوانند استودانی با سنگ و ساروج و خاک برپا کنند و اگر نتواند بایدپیکر مرده را زیر تابش ستارگان و ماه و خورشید ، برهنه روی فرش و بالشی که از آن او بوده است ، بر زمین بگذارند .