عبارات مورد جستجو در ۷۲ گوهر پیدا شد:
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۴
معاشران گره از زلف یار باز کنید
شبی خوش است بدین قصهاش دراز کنید
حضور خلوت انس است و دوستان جمعند
و ان یکاد بخوانید و در فراز کنید
رباب و چنگ به بانگ بلند میگویند
که گوش هوش به پیغام اهل راز کنید
به جان دوست که غم پرده بر شما ندرد
گر اعتماد بر الطاف کارساز کنید
میان عاشق و معشوق فرق بسیار است
چو یار ناز نماید شما نیاز کنید
نخست موعظه پیر صحبت این حرف است
که از مصاحب ناجنس احتراز کنید
هر آن کسی که در این حلقه نیست زنده به عشق
بر او نمرده به فتوای من نماز کنید
وگر طلب کند انعامی از شما حافظ
حوالتش به لب یار دلنواز کنید
شبی خوش است بدین قصهاش دراز کنید
حضور خلوت انس است و دوستان جمعند
و ان یکاد بخوانید و در فراز کنید
رباب و چنگ به بانگ بلند میگویند
که گوش هوش به پیغام اهل راز کنید
به جان دوست که غم پرده بر شما ندرد
گر اعتماد بر الطاف کارساز کنید
میان عاشق و معشوق فرق بسیار است
چو یار ناز نماید شما نیاز کنید
نخست موعظه پیر صحبت این حرف است
که از مصاحب ناجنس احتراز کنید
هر آن کسی که در این حلقه نیست زنده به عشق
بر او نمرده به فتوای من نماز کنید
وگر طلب کند انعامی از شما حافظ
حوالتش به لب یار دلنواز کنید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱۷
آن میر دروغین بین، با اسپک و با زینک
شنگینک و منگینک، سر بسته به زرینک
چون منکر مرگ است او، گوید که اجل کو، کو؟
مرگ آیدش از شش سو، گوید که منم اینک
گوید اجلش کی خر، کو آن همه کر و فر؟
وان سبلت و آن بینی وان کبرک و آن کینک
کو شاهد و کو شادی؟ مفرش به کیان دادی؟
خشت است تو را بالین، خاک است نهالینک
ترک خور و خفتن گو، رو دین حقیقی جو
تا میر ابد باشی، بیرسمک و آیینک
بیجان مکن این جان را، سرگین مکن این نان را
ای آن که فکندی تو، در در تک سرگینک
ما بستهٔ سرگین دان، از بهر دریم ای جان
بشکسته شو و در جو، ای سرکش خودبینک
چون مرد خدا بینی، مردی کن و خدمت کن
چون رنج و بلا بینی، در رخ مفکن چینک
این هجو من است ای تن، وان میر منم، هم من
تا چند سخن گفتن، از سینک و از شینک
شمس الحق تبریزی، خود آب حیاتی تو
وان آب کجا یابد جز دیدهٔ نمگینک؟
شنگینک و منگینک، سر بسته به زرینک
چون منکر مرگ است او، گوید که اجل کو، کو؟
مرگ آیدش از شش سو، گوید که منم اینک
گوید اجلش کی خر، کو آن همه کر و فر؟
وان سبلت و آن بینی وان کبرک و آن کینک
کو شاهد و کو شادی؟ مفرش به کیان دادی؟
خشت است تو را بالین، خاک است نهالینک
ترک خور و خفتن گو، رو دین حقیقی جو
تا میر ابد باشی، بیرسمک و آیینک
بیجان مکن این جان را، سرگین مکن این نان را
ای آن که فکندی تو، در در تک سرگینک
ما بستهٔ سرگین دان، از بهر دریم ای جان
بشکسته شو و در جو، ای سرکش خودبینک
چون مرد خدا بینی، مردی کن و خدمت کن
چون رنج و بلا بینی، در رخ مفکن چینک
این هجو من است ای تن، وان میر منم، هم من
تا چند سخن گفتن، از سینک و از شینک
شمس الحق تبریزی، خود آب حیاتی تو
وان آب کجا یابد جز دیدهٔ نمگینک؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۸۸
تا کی گریزی از اجل در ارغوان و ارغنون؟
نک کش کشانت میبرند، انا الیه راجعون
تا کی زنی بر خانهها تو قفل با دندانهها؟
تا چند چینی دانهها؟ دام اجل کردت زبون
شد اسب و زین نقرهگین، بر مرکب چوبین نشین
زین بر جنازه نه، بیین دستان این دنیای دون
برکن قبا و پیرهن، تسلیم شو اندر کفن
بیرون شو از باغ و چمن، ساکن شو اندر خاک و خون
دزدیده چشمک میزدی، همراز خوبان میشدی
دستکزنان میآمدی، کو یک نشان زانها کنون؟
ای کرده بر پاکان زنخ، امروز بستندت زنخ
فرزند و اهل و خانهات، از خانه کردندت برون
کو عشرت شبهای تو؟ کو شکرین لبهای تو؟
کو آن نفس کز زیرکی بر ماه میخواندی فسون؟
کو صرفه و استیزهات، بر نان و بر نان ریزهات؟
کو طوق و کو آویزهات؟ ای در شکافی سرنگون
کو آن فضولیهای تو؟ کو آن ملولیهای تو؟
کو آن نغولیهای تو در فعل و مکر؟ ای ذوفنون
این باغ من، آن خان من، این آن من، آن آن من
ای هر منت هفتاد من، اکنون کهی از تو فزون
کو آن دم دولت زدن، بر این و آن سبلت زدن
کو حملهها و مشت تو، وان سرخ گشتن از جنون
هرگز شبی تا روز تو، در توبه و در سوز تو
نابوده مهراندوز تو، از خالق ریب المنون
امروز ضربتها خوری، وز رفته حسرتها خوری
زان اعتقاد سرسری، زان دین سست بیسکون
زان سست بودن در وفا، بیگانه بودن با خدا
زان ماجرا با انبیا کین چون بود ای خواجه چون؟
چون آینه باش ای عمو خوش بیزبان افسانه گو
زیرا که مستی کم شود، چون ماجرا گردد شجون
نک کش کشانت میبرند، انا الیه راجعون
تا کی زنی بر خانهها تو قفل با دندانهها؟
تا چند چینی دانهها؟ دام اجل کردت زبون
شد اسب و زین نقرهگین، بر مرکب چوبین نشین
زین بر جنازه نه، بیین دستان این دنیای دون
برکن قبا و پیرهن، تسلیم شو اندر کفن
بیرون شو از باغ و چمن، ساکن شو اندر خاک و خون
دزدیده چشمک میزدی، همراز خوبان میشدی
دستکزنان میآمدی، کو یک نشان زانها کنون؟
ای کرده بر پاکان زنخ، امروز بستندت زنخ
فرزند و اهل و خانهات، از خانه کردندت برون
کو عشرت شبهای تو؟ کو شکرین لبهای تو؟
کو آن نفس کز زیرکی بر ماه میخواندی فسون؟
کو صرفه و استیزهات، بر نان و بر نان ریزهات؟
کو طوق و کو آویزهات؟ ای در شکافی سرنگون
کو آن فضولیهای تو؟ کو آن ملولیهای تو؟
کو آن نغولیهای تو در فعل و مکر؟ ای ذوفنون
این باغ من، آن خان من، این آن من، آن آن من
ای هر منت هفتاد من، اکنون کهی از تو فزون
کو آن دم دولت زدن، بر این و آن سبلت زدن
کو حملهها و مشت تو، وان سرخ گشتن از جنون
هرگز شبی تا روز تو، در توبه و در سوز تو
نابوده مهراندوز تو، از خالق ریب المنون
امروز ضربتها خوری، وز رفته حسرتها خوری
زان اعتقاد سرسری، زان دین سست بیسکون
زان سست بودن در وفا، بیگانه بودن با خدا
زان ماجرا با انبیا کین چون بود ای خواجه چون؟
چون آینه باش ای عمو خوش بیزبان افسانه گو
زیرا که مستی کم شود، چون ماجرا گردد شجون
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۳۲
چه باشد ای برادر یک شب اگر نخسپی؟
چون شمع زنده باشی، همچون شرر نخسپی
درهای آسمان را، شب سخت میگشاید
نیک اختریت باشد، گر چون قمر نخسپی
گر مرد آسمانی، مشتاق آن جهانی
زیر فلک نمانی، جز بر زبر نخسپی
چون لشکر حبش شب، بر روم حمله آرد
باید که همچو قیصر، در کر و فر نخسپی
عیسی روزگاری، سیاح باش در شب
در آب و در گل ای جان تا همچو خر نخسپی
شب رو، که راهها را در شب توان بریدن
گر شهر یار خواهی، اندر سفر نخسپی
در سایهٔ خدایی، خسپند نیک بختان
زنهار ای برادر جای دگر نخسپی
چون از پدر جدا شد یوسف، نه مبتلا شد؟
تو یوسفی، هلا تا جز با پدر نخسپی
زیرا برادرانت دارند قصد جانت
هان تا میان ایشان، جز با حذر نخسپی
تبریز شمس دین را جز ره روی نیابد
گر تو ز ره روانی، بر ره گذر نخسپی
چون شمع زنده باشی، همچون شرر نخسپی
درهای آسمان را، شب سخت میگشاید
نیک اختریت باشد، گر چون قمر نخسپی
گر مرد آسمانی، مشتاق آن جهانی
زیر فلک نمانی، جز بر زبر نخسپی
چون لشکر حبش شب، بر روم حمله آرد
باید که همچو قیصر، در کر و فر نخسپی
عیسی روزگاری، سیاح باش در شب
در آب و در گل ای جان تا همچو خر نخسپی
شب رو، که راهها را در شب توان بریدن
گر شهر یار خواهی، اندر سفر نخسپی
در سایهٔ خدایی، خسپند نیک بختان
زنهار ای برادر جای دگر نخسپی
چون از پدر جدا شد یوسف، نه مبتلا شد؟
تو یوسفی، هلا تا جز با پدر نخسپی
زیرا برادرانت دارند قصد جانت
هان تا میان ایشان، جز با حذر نخسپی
تبریز شمس دین را جز ره روی نیابد
گر تو ز ره روانی، بر ره گذر نخسپی
مولوی : دفتر اول
بخش ۵۳ - جواب گفتن خرگوش ایشان را
مولوی : دفتر دوم
بخش ۴ - التماس کردن همراه عیسی علیه السلام زنده کردن استخوانها از عیسی علیه السلام
گشت با عیسی یکی ابله رفیق
استخوانها دید در حفرهی عمیق
گفت ای همراه، آن نام سنی
که بدان تو مرده را زنده کنی
مر مرا آموز تا احسان کنم
استخوانها را بدان با جان کنم
گفت خامش کن که آن کار تو نیست
لایق انفاس و گفتار تو نیست
کان نفس خواهد ز باران پاکتر
وز فرشته در روش دراکتر
عمرها بایست تا دم پاک شد
تا امین مخزن افلاک شد
خود گرفتی این عصا در دست راست
دست را دستان موسی از کجاست؟
گفت اگر من نیستم اسرارخوان
هم تو بر خوان نام را بر استخوان
گفت عیسی یا رب این اسرار چیست؟
میل این ابله درین بیگار چیست؟
چون غم خود نیست این بیمار را؟
چون غم جان نیست این مردار را؟
مردهٔ خود را رها کردهست او
مردهٔ بیگانه را جوید رفو
گفت حق ادبار اگر ادبارجوست
خار روییده جزای کشت اوست
آن که تخم خار کارد در جهان
هان و هان او را مجو در گلستان
گر گلی گیرد به کف، خاری شود
ور سوی یاری رود، ماری شود
کیمیای زهر و مار است آن شقی
بر خلاف کیمیای متقی
استخوانها دید در حفرهی عمیق
گفت ای همراه، آن نام سنی
که بدان تو مرده را زنده کنی
مر مرا آموز تا احسان کنم
استخوانها را بدان با جان کنم
گفت خامش کن که آن کار تو نیست
لایق انفاس و گفتار تو نیست
کان نفس خواهد ز باران پاکتر
وز فرشته در روش دراکتر
عمرها بایست تا دم پاک شد
تا امین مخزن افلاک شد
خود گرفتی این عصا در دست راست
دست را دستان موسی از کجاست؟
گفت اگر من نیستم اسرارخوان
هم تو بر خوان نام را بر استخوان
گفت عیسی یا رب این اسرار چیست؟
میل این ابله درین بیگار چیست؟
چون غم خود نیست این بیمار را؟
چون غم جان نیست این مردار را؟
مردهٔ خود را رها کردهست او
مردهٔ بیگانه را جوید رفو
گفت حق ادبار اگر ادبارجوست
خار روییده جزای کشت اوست
آن که تخم خار کارد در جهان
هان و هان او را مجو در گلستان
گر گلی گیرد به کف، خاری شود
ور سوی یاری رود، ماری شود
کیمیای زهر و مار است آن شقی
بر خلاف کیمیای متقی
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۴۲ - بقیهٔ قصهٔ دعوت رحمت بلقیس را
سعدی : غزلیات
غزل ۳۹
برخیز تا تفرج بستان کنیم و باغ
چون دست میدهد نفسی موجب فراغ
کاین سیل متفق بکند روزی این درخت
وین باد مختلف بکشد روزی این چراغ
سبزی دمید و خشک شد و گل شکفت و ریخت
بلبل ضرورتست که نوبت دهد به زاغ
بس مالکان باغ که دوران روزگار
کردست خاکشان گل دیوارهای باغ
فردا شنیدهای که بود داغ زر و سیم
خود وقت مرگ مینهد این مرده ریگ داغ
بس روزگارها که برآید به کوه و دشت
بعد از من و تو ابر بگرید به باغ و راغ
سعدی به مال و منصب دنیا نظر مکن
میراث بس توانگر و مردار بس کلاغ
گر خاک مرده باز کنی روشنت شود
کاین باد بارنامه نه چیزیست در دماغ
گر بشنوی نصیحت وگر نشنوی، به صدق
گفتیم و بر رسول نباشد به جز بلاغ
چون دست میدهد نفسی موجب فراغ
کاین سیل متفق بکند روزی این درخت
وین باد مختلف بکشد روزی این چراغ
سبزی دمید و خشک شد و گل شکفت و ریخت
بلبل ضرورتست که نوبت دهد به زاغ
بس مالکان باغ که دوران روزگار
کردست خاکشان گل دیوارهای باغ
فردا شنیدهای که بود داغ زر و سیم
خود وقت مرگ مینهد این مرده ریگ داغ
بس روزگارها که برآید به کوه و دشت
بعد از من و تو ابر بگرید به باغ و راغ
سعدی به مال و منصب دنیا نظر مکن
میراث بس توانگر و مردار بس کلاغ
گر خاک مرده باز کنی روشنت شود
کاین باد بارنامه نه چیزیست در دماغ
گر بشنوی نصیحت وگر نشنوی، به صدق
گفتیم و بر رسول نباشد به جز بلاغ
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
رنج نخست
خلید خار درشتی بپای طفلی خرد
بهم برآمد و از پویه باز ماند و گریست
بگفت مادرش این رنج اولین قدم است
ز خار حادثه، تیه وجود خالی نیست
هنوز نیک و بد زندگی بدفتر عمر
نخواندهای و بچشم تو راه و چاه، یکیست
ز پای، چون تو در افتادهاند بس طفلان
نیوفتاده درین سنگلاخ عبرت، کیست
ندیده زحمت رفتار، ره نیاموزی
خطا نکرده، صواب و خطا چه دانی چیست
دلی که سخت ز هر غم تپید، شاد نماند
کسیکه زود دل آزرده گشت دیر نزیست
ز عهد کودکی، آمادهٔ بزرگی شو
حجاب ضعف چو از هم گسست، عزم قویست
بچشم آنکه درین دشت، چشم روشن بست
تفاوتی نکند، گر ده است چه، یا بیست
چو زخم کارگر آمد، چه سر، چه سینه، چه پای
چو سال عمر تبه شد، چه یک، چه صد، چه دویست
هزار کوه گرت سد ره شوند، برو
هزار ره گرت از پا در افکنند، بایست
بهم برآمد و از پویه باز ماند و گریست
بگفت مادرش این رنج اولین قدم است
ز خار حادثه، تیه وجود خالی نیست
هنوز نیک و بد زندگی بدفتر عمر
نخواندهای و بچشم تو راه و چاه، یکیست
ز پای، چون تو در افتادهاند بس طفلان
نیوفتاده درین سنگلاخ عبرت، کیست
ندیده زحمت رفتار، ره نیاموزی
خطا نکرده، صواب و خطا چه دانی چیست
دلی که سخت ز هر غم تپید، شاد نماند
کسیکه زود دل آزرده گشت دیر نزیست
ز عهد کودکی، آمادهٔ بزرگی شو
حجاب ضعف چو از هم گسست، عزم قویست
بچشم آنکه درین دشت، چشم روشن بست
تفاوتی نکند، گر ده است چه، یا بیست
چو زخم کارگر آمد، چه سر، چه سینه، چه پای
چو سال عمر تبه شد، چه یک، چه صد، چه دویست
هزار کوه گرت سد ره شوند، برو
هزار ره گرت از پا در افکنند، بایست
وحشی بافقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۹
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۵
لشکر پیری فگند و قافله ذل
ناگه بر ساعدین و گردن من غل
غلغل باشد به هر کجا سپه آید
وین سپه از من ببرد یکسر غلغل
شاد مبادا جهان هگرز که او کرد
شادی و عز مرا بدل به غم و ذل
نفسم چون نال بود و جسمم چون کوه
کوه شد آن نال و نال که به تبدل
نیک نگه کن گر استوار نداری
شخص چو نالم که بود چون که بربل
سی و دو درم که سست کرد زمانه
سخت کجا گردد از هلیلهٔ کابل؟
قدم چون تیر بود چفته کمان کرد
تیر مرا تیر و دی به رنج و تحامل
وز سر و رویم فلک به آب شب و روز
پاک فرو شست بوی و گونهٔ سنبل
ای متغافل به کار خویش نگه کن
چند گذاری جهان چنین به تغافل؟
جزو جهان است شخص مردم، روزی
باز شود جزو بی گمان به سوی کل
گرت بپرسد ز کردههات خداوند
روز قیامت چه گوئیش به سر پل؟
چونکه نیندیشی از سرائی کانجا
با تو نیاید سرای و مال و تجمل؟
دفتر پر کن ز فعل نیک که یک چند
بلبله کردی تهی به غلغل بلبل
اسپت با جل و برقع است ولیکن
با تو نیاید نه اسپ و برقع و نه جل
مرکب نیکیت را به جل وفاها
پیش خداوند کش به دست تفضل
پیش که بربایدت ز معدن الفنج
صعب و ستمگر عقاب مرگ به چنگل
سام و فریدون کجا شدند، نگوئی
بهمن و بهرام گور و حیدر و دلدل؟
نوذر و کاووس اگر نماند به اصطخر
رستم ز اول نماند نیز به زاول
پاک فرو خوردشان نهنگ زمانه
روی نهادهاست سوی ما به تعاتل
چونکه ملالت همی ز پند فزایدت
هیچ نگردد ملول مغز تو از مل؟
پای ز گل بر کشی به طاعت به زانک
روی بشوئی همی به آمله و گل
چند شقاقل خوری؟ که سستی پیری
باز نگردد ز تو به زور شقاقل
پند ز حجت به گوش فکرت بشنو
ورچه به تلخی چو حنظل است و مهانل
نیست قرنفل خسیس و خوار سوی ما
گرچه ستوران نمیخورند قرنفل
ناگه بر ساعدین و گردن من غل
غلغل باشد به هر کجا سپه آید
وین سپه از من ببرد یکسر غلغل
شاد مبادا جهان هگرز که او کرد
شادی و عز مرا بدل به غم و ذل
نفسم چون نال بود و جسمم چون کوه
کوه شد آن نال و نال که به تبدل
نیک نگه کن گر استوار نداری
شخص چو نالم که بود چون که بربل
سی و دو درم که سست کرد زمانه
سخت کجا گردد از هلیلهٔ کابل؟
قدم چون تیر بود چفته کمان کرد
تیر مرا تیر و دی به رنج و تحامل
وز سر و رویم فلک به آب شب و روز
پاک فرو شست بوی و گونهٔ سنبل
ای متغافل به کار خویش نگه کن
چند گذاری جهان چنین به تغافل؟
جزو جهان است شخص مردم، روزی
باز شود جزو بی گمان به سوی کل
گرت بپرسد ز کردههات خداوند
روز قیامت چه گوئیش به سر پل؟
چونکه نیندیشی از سرائی کانجا
با تو نیاید سرای و مال و تجمل؟
دفتر پر کن ز فعل نیک که یک چند
بلبله کردی تهی به غلغل بلبل
اسپت با جل و برقع است ولیکن
با تو نیاید نه اسپ و برقع و نه جل
مرکب نیکیت را به جل وفاها
پیش خداوند کش به دست تفضل
پیش که بربایدت ز معدن الفنج
صعب و ستمگر عقاب مرگ به چنگل
سام و فریدون کجا شدند، نگوئی
بهمن و بهرام گور و حیدر و دلدل؟
نوذر و کاووس اگر نماند به اصطخر
رستم ز اول نماند نیز به زاول
پاک فرو خوردشان نهنگ زمانه
روی نهادهاست سوی ما به تعاتل
چونکه ملالت همی ز پند فزایدت
هیچ نگردد ملول مغز تو از مل؟
پای ز گل بر کشی به طاعت به زانک
روی بشوئی همی به آمله و گل
چند شقاقل خوری؟ که سستی پیری
باز نگردد ز تو به زور شقاقل
پند ز حجت به گوش فکرت بشنو
ورچه به تلخی چو حنظل است و مهانل
نیست قرنفل خسیس و خوار سوی ما
گرچه ستوران نمیخورند قرنفل
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۴
بهار دهر بباد خزان نمیارزد
چراغ عمر بباد وزان نمیارزد
برو چو سرو خرامان شو از روان آزاد
که این حدیقه به آب روان نمیارزد
شقایق چمن بوستانسرای امل
بخار و خاشهٔ این خاکدان نمیارزد
خلاص ده ز تن تیره روح قدسی را
که آن همای بدین استخوان نمیارزد
قرار گیر زمانی که ملک روی زمین
به بیقراری دور زمان نمیارزد
سریر ملکت ده روزه پیش اهل نظر
بپاس یکشبهٔ پاسبان نمیارزد
فروغ مشعلهٔ بارگاه سلطانان
بتیرگی شبان شبان نمیارزد
ز ثور و سنبله اعراض کن که خرمن ماه
بکاه برگ ره کهکشان نمیارزد
بدین طبقچهٔ سیم این دو قرص عالمتاب
بنزد عقل به یکتای نان نمیارزد
هر آن متاع که از بحر و کان شود حاصل
بفکر کردن سود و زیان نمیارزد
زبان ببند که دل برگشایدت خواجو
که ملک نطق بتیغ زبان نمیارزد
چراغ عمر بباد وزان نمیارزد
برو چو سرو خرامان شو از روان آزاد
که این حدیقه به آب روان نمیارزد
شقایق چمن بوستانسرای امل
بخار و خاشهٔ این خاکدان نمیارزد
خلاص ده ز تن تیره روح قدسی را
که آن همای بدین استخوان نمیارزد
قرار گیر زمانی که ملک روی زمین
به بیقراری دور زمان نمیارزد
سریر ملکت ده روزه پیش اهل نظر
بپاس یکشبهٔ پاسبان نمیارزد
فروغ مشعلهٔ بارگاه سلطانان
بتیرگی شبان شبان نمیارزد
ز ثور و سنبله اعراض کن که خرمن ماه
بکاه برگ ره کهکشان نمیارزد
بدین طبقچهٔ سیم این دو قرص عالمتاب
بنزد عقل به یکتای نان نمیارزد
هر آن متاع که از بحر و کان شود حاصل
بفکر کردن سود و زیان نمیارزد
زبان ببند که دل برگشایدت خواجو
که ملک نطق بتیغ زبان نمیارزد
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶
درون گنبد گردون فتنه بار مخسب
به زیر سایهٔ پل موسم بهار مخسب
فلک ز کاهکشان تیغ بر کف استاده است
به زیر سایهٔ شمشیر آبدار مخسب
ز چار طاق عناصر شکست میبارد
میان چار مخالف به اختیار مخسب
ستاره زندهٔ جاوید شد ز بیداری
تو نیز در دل شب ای سیاهکار مخسب
به شب ز حلقهٔ اهل گناه کن شبگیر
دلی چو آینه داری، به زنگبار مخسب
به نیم چشم زدن پر ز آب میگردد
درین سفینهٔ پر رخنه زینهار مخسب
گرفت دامن گل شبنم از سحرخیزی
تو هم شبی رخی از اشک تازه دار مخسب
به ذوق مطرب و می روزها به شب کردی
شبی به ذوق مناجات کردگار مخسب
بر آر یوسف جان را ز چاه تیرهٔ تن
تو نور چشم وجودی، درین غبار مخسب
ز نوبهار به رقص است ذره ذرهٔ خاک
تو نیز جزو زمینی، درین بهار مخسب
به ذوق رنگ حنا کودکان نمیخسبند
چه میشود، تو هم از بهر آن نگار مخسب
جواب آن غزل مولوی است این صائب
ز عمر یکشبه کم گیر و زندهدار، مخسب
به زیر سایهٔ پل موسم بهار مخسب
فلک ز کاهکشان تیغ بر کف استاده است
به زیر سایهٔ شمشیر آبدار مخسب
ز چار طاق عناصر شکست میبارد
میان چار مخالف به اختیار مخسب
ستاره زندهٔ جاوید شد ز بیداری
تو نیز در دل شب ای سیاهکار مخسب
به شب ز حلقهٔ اهل گناه کن شبگیر
دلی چو آینه داری، به زنگبار مخسب
به نیم چشم زدن پر ز آب میگردد
درین سفینهٔ پر رخنه زینهار مخسب
گرفت دامن گل شبنم از سحرخیزی
تو هم شبی رخی از اشک تازه دار مخسب
به ذوق مطرب و می روزها به شب کردی
شبی به ذوق مناجات کردگار مخسب
بر آر یوسف جان را ز چاه تیرهٔ تن
تو نور چشم وجودی، درین غبار مخسب
ز نوبهار به رقص است ذره ذرهٔ خاک
تو نیز جزو زمینی، درین بهار مخسب
به ذوق رنگ حنا کودکان نمیخسبند
چه میشود، تو هم از بهر آن نگار مخسب
جواب آن غزل مولوی است این صائب
ز عمر یکشبه کم گیر و زندهدار، مخسب
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۶۰ - ردالعجز علی الصدر
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۸۷ - عزم سلطان عالم سوی عالم دیگر، و سلب کردن کافور مجبوب رجولیت فحول ملک و به روشنائی در چشم ملوک نشستن، و دیده قرة العین علائی را، کافور وام گردانیدن، و در آن قصاص، دیده و سر به هم باد دادن!
گرت در سینه چشمی هست روشن
به عبرت بین درین فیروزه گلشن
ازین گلها که بینی گلشن آباد
به رنگ و بوی، چون طفلان، مشو شاد
که باد تند این خاک خطرناک
چنین گلهای بسی کردهست خاشاک
درین پیرانه عقل آن را پسندد
که در وی رخت بندد دل نه بندد
مشو چو خسروان سست بنیاد
که باقی ماند ازیشان گنج شداد
چو «خسرو» شو گدائی خوش سرانجام
کزو باقی نخواهد ماند جز نام
درین نامه که نامش باد باقی
چنین خواندم نمطهای فراقی
که چون شه را به حکم لایزالی
شد، از روی خضر خان، دیده خالی
درونش را در آن غمهای جانی
توان رفت و فزون شد ناتوانی
یکی رنجش گرفته در جگر گاه
دگر قطع جگر گوشه جگر گاه
جفا بر دشمن بیرون توان کرد
چو در سینه است دشمن چو نتوان کرد
سه دشمن در درون گشته بلا سنج
غم فرزند و خوی ناخوش و رنج
گرفت این هر سه خصمش در جگر جای
برین هر سه اجل شد کارفرمای
ز شوال آمده هفتم پیاپی
سنه هفت صد و سه پنجی بر سروی
کزین دیر سپنج آن شاه آفاق
برن از هفت گنبد برد شش طاق
گر از دیبای چین خواهی نمونه
زمین را کرد باژگونه
چرا بر تخت عاج آن کس نهد تاج
که زیر تختهٔ گل خواست شد عاج
خرد بیند، چو گردد استخوان سنج
که شاه راستین شد شاه شطرنج
مبین کامروز ماندش استخوان چیز
که فردا خاک گردد استخوان نیز
چو اول خاک و آخر نیز خاکیم
چه چندین، بهر خاکی سینه چاکیم؟
چو هر کاز خاک زاید باز خاک است
خوش آن کس کاز غم بیهوده پاک است
چرا باید گرفت آن کشور و شهر
کزان ندهند بیش از چار گز بهر؟
فلک ز آنجا که دارد رسم و پیشه
که کوشد در جفاکاری همیشه
دگر ره بازی دیگر برانگیخت
که نتواند دو صد بازیگر انگیخت
غرض چون رفت ماه ملک در میغ
بجنبیدن درآمد فتنه را تیغ
هنوز آن ماه را تا برده در مهد
که گشت آن دشمن مهدی کش از عهد
سبک نامهربانی را روان کرد
که بی مهری کند تا میتوان کرد
شتابد میل میل آن سو به تعجیل
که نور دیدهٔ شه را کشد میل
شتابان رفت «سنبل» تند چون باد
غبار آلوده سوی سرو آزاد
خضر خان را خبر شد کامد آن خار
کزان بادام چشمش یابد آزار
به تسلیم قضا بنشست خندان
نرفت از جای چون ناهوشمندان
چنین تا آن غبار آلوده از راه
بر آمد بر فراز قلعه ناگاه
بران جان گرامی با تنی چند
رسید، آهخته بر گل، سوسنی چند
چو آن دیده، به ران خصمان نظر کرد
همان چشمی که خواهد رفت، تر کرد
به گریه گفت: ما ناشه فرو خفت؟
کزینسان فتنهٔ خفته بر آشفت؟!
چه حالست این و این جوش از پی چیست؟
برین زندانی این بخشایش از کیست؟
جوابش داد «سنبل» کای گل بخت!
چه باشد سنبلی با صدمهٔ سخت!
به حکمی کان به سخن تند بادیست
گیاهی را نه جای ایستادیست
چوخان دانست کامد تیر تقدیر
شد از دیده به استقبال آن تیر
به رغبت داشت نرگس پیش «سنبل»
که خواهی خارم افگن خواهیم گل
چو دید آن حال سنبل چار و ناچار
عنیفان را از هر سو کرد بر کار
که بفگندند سرو راستین را
بیازردند چشم نازنین را
کسی کز بهر زخم چشم زد نیل
رسیدش چشم زخمی ناگه از میل
چنان چشمی که از سرمه شدی ریش
چگونه تاب میل آرد بیندیش
چو پر خون شد خماری نرگس وی
خماری گوئیا قی میکند می
خماری داشت چشمش، وای صد اوی!
که شد چشم و، خمارش ماند بر جای!
به دیده هر کس اندر درد میکرد
وی از دیده می افشان شد، زهی درد!
اگر بود از فلک زینگونه بیداد
فلک کور است، یاب کورتر باد!
وزین سو خضر یوسفت روی چون دید
که چشم آزار یعقوبیش بخشید
بسی میخواست داد خود ز دادار
به درد چشم کرد درد دل یار
زهی نیرو که در پنجاه فرسنگ
سر بدخواه زد شمشیرش از چنگ
فلک زانجا که در پاداش سرهاست
دعای درد مندان را اثرهاست
زمانه ساخت تیغی ز آه مظلوم
سر شومش فگند از گردن شوم
همین دستور کز پاس نمک ماند
نمکخواری دو سه در پاس خود خواند
چو او بگزاشت از حق نمک پاس
نمک خواران خورانیدندش الماس
چو از تیغ و نمک سوگند بودش
نمک شمشیر شد سر در ربودش
چو او بر دیدهٔ منعم جفا کرد
سپهر از دیدهٔ جانش سزا کرد
به چشم کس چو کس خار ستم داد
بباید چشم خود با سر بهم داد
غرض القصه آن کافور بی نور
به تنبول اجل، چون گشت کافور
یکی از نیکخواهان، قاصدی جست
بدین مژده، گل و تنبول بر دست
نهانی رفت سوی خان والا
حکایت کرد سر حق تعالی
که خصم ار چشم زخمی را سبب گشت
سرش را تیغ کین چوب ادب گشت
سلیم القلب، فرزند جهان شاه
به دل بود از فریب عالم آگاه
نچندان شادمان گشت اندر آن کار
که هر کس را به نوبت دید تیمار
خضر خان چو ز غیب انصاف خود یافت
گرم را جای شکر بی عدد یافت
به مسکینی جبین بر خاک مالید
ز آه خصم و سوز خود بنالید
بران بدخواه بی تمیز بگریست
برو بگریست بر خود نیز نگریست
به عبرت بین درین فیروزه گلشن
ازین گلها که بینی گلشن آباد
به رنگ و بوی، چون طفلان، مشو شاد
که باد تند این خاک خطرناک
چنین گلهای بسی کردهست خاشاک
درین پیرانه عقل آن را پسندد
که در وی رخت بندد دل نه بندد
مشو چو خسروان سست بنیاد
که باقی ماند ازیشان گنج شداد
چو «خسرو» شو گدائی خوش سرانجام
کزو باقی نخواهد ماند جز نام
درین نامه که نامش باد باقی
چنین خواندم نمطهای فراقی
که چون شه را به حکم لایزالی
شد، از روی خضر خان، دیده خالی
درونش را در آن غمهای جانی
توان رفت و فزون شد ناتوانی
یکی رنجش گرفته در جگر گاه
دگر قطع جگر گوشه جگر گاه
جفا بر دشمن بیرون توان کرد
چو در سینه است دشمن چو نتوان کرد
سه دشمن در درون گشته بلا سنج
غم فرزند و خوی ناخوش و رنج
گرفت این هر سه خصمش در جگر جای
برین هر سه اجل شد کارفرمای
ز شوال آمده هفتم پیاپی
سنه هفت صد و سه پنجی بر سروی
کزین دیر سپنج آن شاه آفاق
برن از هفت گنبد برد شش طاق
گر از دیبای چین خواهی نمونه
زمین را کرد باژگونه
چرا بر تخت عاج آن کس نهد تاج
که زیر تختهٔ گل خواست شد عاج
خرد بیند، چو گردد استخوان سنج
که شاه راستین شد شاه شطرنج
مبین کامروز ماندش استخوان چیز
که فردا خاک گردد استخوان نیز
چو اول خاک و آخر نیز خاکیم
چه چندین، بهر خاکی سینه چاکیم؟
چو هر کاز خاک زاید باز خاک است
خوش آن کس کاز غم بیهوده پاک است
چرا باید گرفت آن کشور و شهر
کزان ندهند بیش از چار گز بهر؟
فلک ز آنجا که دارد رسم و پیشه
که کوشد در جفاکاری همیشه
دگر ره بازی دیگر برانگیخت
که نتواند دو صد بازیگر انگیخت
غرض چون رفت ماه ملک در میغ
بجنبیدن درآمد فتنه را تیغ
هنوز آن ماه را تا برده در مهد
که گشت آن دشمن مهدی کش از عهد
سبک نامهربانی را روان کرد
که بی مهری کند تا میتوان کرد
شتابد میل میل آن سو به تعجیل
که نور دیدهٔ شه را کشد میل
شتابان رفت «سنبل» تند چون باد
غبار آلوده سوی سرو آزاد
خضر خان را خبر شد کامد آن خار
کزان بادام چشمش یابد آزار
به تسلیم قضا بنشست خندان
نرفت از جای چون ناهوشمندان
چنین تا آن غبار آلوده از راه
بر آمد بر فراز قلعه ناگاه
بران جان گرامی با تنی چند
رسید، آهخته بر گل، سوسنی چند
چو آن دیده، به ران خصمان نظر کرد
همان چشمی که خواهد رفت، تر کرد
به گریه گفت: ما ناشه فرو خفت؟
کزینسان فتنهٔ خفته بر آشفت؟!
چه حالست این و این جوش از پی چیست؟
برین زندانی این بخشایش از کیست؟
جوابش داد «سنبل» کای گل بخت!
چه باشد سنبلی با صدمهٔ سخت!
به حکمی کان به سخن تند بادیست
گیاهی را نه جای ایستادیست
چوخان دانست کامد تیر تقدیر
شد از دیده به استقبال آن تیر
به رغبت داشت نرگس پیش «سنبل»
که خواهی خارم افگن خواهیم گل
چو دید آن حال سنبل چار و ناچار
عنیفان را از هر سو کرد بر کار
که بفگندند سرو راستین را
بیازردند چشم نازنین را
کسی کز بهر زخم چشم زد نیل
رسیدش چشم زخمی ناگه از میل
چنان چشمی که از سرمه شدی ریش
چگونه تاب میل آرد بیندیش
چو پر خون شد خماری نرگس وی
خماری گوئیا قی میکند می
خماری داشت چشمش، وای صد اوی!
که شد چشم و، خمارش ماند بر جای!
به دیده هر کس اندر درد میکرد
وی از دیده می افشان شد، زهی درد!
اگر بود از فلک زینگونه بیداد
فلک کور است، یاب کورتر باد!
وزین سو خضر یوسفت روی چون دید
که چشم آزار یعقوبیش بخشید
بسی میخواست داد خود ز دادار
به درد چشم کرد درد دل یار
زهی نیرو که در پنجاه فرسنگ
سر بدخواه زد شمشیرش از چنگ
فلک زانجا که در پاداش سرهاست
دعای درد مندان را اثرهاست
زمانه ساخت تیغی ز آه مظلوم
سر شومش فگند از گردن شوم
همین دستور کز پاس نمک ماند
نمکخواری دو سه در پاس خود خواند
چو او بگزاشت از حق نمک پاس
نمک خواران خورانیدندش الماس
چو از تیغ و نمک سوگند بودش
نمک شمشیر شد سر در ربودش
چو او بر دیدهٔ منعم جفا کرد
سپهر از دیدهٔ جانش سزا کرد
به چشم کس چو کس خار ستم داد
بباید چشم خود با سر بهم داد
غرض القصه آن کافور بی نور
به تنبول اجل، چون گشت کافور
یکی از نیکخواهان، قاصدی جست
بدین مژده، گل و تنبول بر دست
نهانی رفت سوی خان والا
حکایت کرد سر حق تعالی
که خصم ار چشم زخمی را سبب گشت
سرش را تیغ کین چوب ادب گشت
سلیم القلب، فرزند جهان شاه
به دل بود از فریب عالم آگاه
نچندان شادمان گشت اندر آن کار
که هر کس را به نوبت دید تیمار
خضر خان چو ز غیب انصاف خود یافت
گرم را جای شکر بی عدد یافت
به مسکینی جبین بر خاک مالید
ز آه خصم و سوز خود بنالید
بران بدخواه بی تمیز بگریست
برو بگریست بر خود نیز نگریست
امیرخسرو دهلوی : خسرو و شیرین
بخش ۱۵ - پاسخ شیرین به خسرو
شکر پاسخ ز شکر بند بگشاد
به پاسخ لعل شکر خند بگشاد
که باشم من به خدمت زیر دستی
کنیزان ترا آئین پرستی
وگر نزد تو قدری دارد این خاک
به مژگانم روبم از راه تو خاشاک
بزرگان گفتهاند این نکته دیر است
که هر کو سیر باشد زود سیر است
چو مرغی خرمنی بیند بهر گام
به یک خرمن دلش کی گیرد آرام
چرا گل دامن از بلبل نچیند
که هر دم بر گلی دیگر نشیند
من آن سرچشمهٔ شیرین گوارم
که آب زندگانی نام دارم
تو گر خواهی به چشمه راه جوئی
بنوشی شربتی و دست شوئی
بگو تا درکشم دست از عنانت
غبار خود بروبم ز آستانت
ورت پخته است سودائی که داری
بیابی خود تمنائی که داری
مرا نیز اعتمادی باشد از بخت
که آسان نشکند بیخیکه شد سخت
بنای دوستی چون محکم افتد
خلل ز آسیب دورانش کم افتد
چنان پیوند کن مهر ابد را
که دوری ره نماید چشم بد را
ملک گفتا که بر یاران جانی
بدین غایت نشاید بدگمانی
به پاسخ لعل شکر خند بگشاد
که باشم من به خدمت زیر دستی
کنیزان ترا آئین پرستی
وگر نزد تو قدری دارد این خاک
به مژگانم روبم از راه تو خاشاک
بزرگان گفتهاند این نکته دیر است
که هر کو سیر باشد زود سیر است
چو مرغی خرمنی بیند بهر گام
به یک خرمن دلش کی گیرد آرام
چرا گل دامن از بلبل نچیند
که هر دم بر گلی دیگر نشیند
من آن سرچشمهٔ شیرین گوارم
که آب زندگانی نام دارم
تو گر خواهی به چشمه راه جوئی
بنوشی شربتی و دست شوئی
بگو تا درکشم دست از عنانت
غبار خود بروبم ز آستانت
ورت پخته است سودائی که داری
بیابی خود تمنائی که داری
مرا نیز اعتمادی باشد از بخت
که آسان نشکند بیخیکه شد سخت
بنای دوستی چون محکم افتد
خلل ز آسیب دورانش کم افتد
چنان پیوند کن مهر ابد را
که دوری ره نماید چشم بد را
ملک گفتا که بر یاران جانی
بدین غایت نشاید بدگمانی
امیرخسرو دهلوی : خسرو و شیرین
بخش ۱۶ - نصیحت کردن شاپور به خسرو و دلالت کردن او را به شکر
سخن پرداز گویای خردمند
چنین برداشت از درج گهر بند
که چون خسرو ز یار عصمت اندیش
به مشگوی خود آمد با دل ریش
ندیم خاص شاپور خردمند
به همراهی سخن را نکته پیوند
که تا دوران گردون را روائیست
بنای کار او بر بیوفائیست
جوابش باز گفتی خسرو از درد
که با تقدیر نتوان داوری کرد
اگر شیرین ز راه بی وفائی
برید از آشنایان آشنائی
مگو کاین تلخ از شیرین نکو نیست
که عیب از بخت بدخویست زو نیست
بهر نیک و بدی کاندر میانست
گنه بر بخت و تهمت بر زمانست
چو تلخی میکند بخت نژندم
گله بر گیسوی شیرین چه بندم
ملک گفتا که دارد کس ز عشاق
بتی شیرین تر از شیرین در آفاق
به پاسخ گفت شاپور سخن سنج
که ای در هفت کشور نوبتت پنج
ز آتش گاه سرما خوش بود تاب
به قدری تشنگی شیرین بود آب
گرسنه کش نباشد صبر چندان
جوش جلغوزه باشد زیر دندان
دو چیز است اتفاق هوشمندان
کزان باشد خلاص مستمندان
یکی چون بی وفا باشد نگاری
به دل کردن بدیگر گل عذاری
دگر ز آنجا که شد عشق آتش انگیز
بر آهنگ سفر گشتن سبک خیز
شنیدم در سپاهان است ماهی
بتان روم و چین را قبلهگاهی
شکر نامی و شور انگیز عشاق
به شیرینی چو شیرین در جهان طاق
به جز تو دل به کس مایل ندارد
بجز پیوند تو در دل ندارد
چنین برداشت از درج گهر بند
که چون خسرو ز یار عصمت اندیش
به مشگوی خود آمد با دل ریش
ندیم خاص شاپور خردمند
به همراهی سخن را نکته پیوند
که تا دوران گردون را روائیست
بنای کار او بر بیوفائیست
جوابش باز گفتی خسرو از درد
که با تقدیر نتوان داوری کرد
اگر شیرین ز راه بی وفائی
برید از آشنایان آشنائی
مگو کاین تلخ از شیرین نکو نیست
که عیب از بخت بدخویست زو نیست
بهر نیک و بدی کاندر میانست
گنه بر بخت و تهمت بر زمانست
چو تلخی میکند بخت نژندم
گله بر گیسوی شیرین چه بندم
ملک گفتا که دارد کس ز عشاق
بتی شیرین تر از شیرین در آفاق
به پاسخ گفت شاپور سخن سنج
که ای در هفت کشور نوبتت پنج
ز آتش گاه سرما خوش بود تاب
به قدری تشنگی شیرین بود آب
گرسنه کش نباشد صبر چندان
جوش جلغوزه باشد زیر دندان
دو چیز است اتفاق هوشمندان
کزان باشد خلاص مستمندان
یکی چون بی وفا باشد نگاری
به دل کردن بدیگر گل عذاری
دگر ز آنجا که شد عشق آتش انگیز
بر آهنگ سفر گشتن سبک خیز
شنیدم در سپاهان است ماهی
بتان روم و چین را قبلهگاهی
شکر نامی و شور انگیز عشاق
به شیرینی چو شیرین در جهان طاق
به جز تو دل به کس مایل ندارد
بجز پیوند تو در دل ندارد
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۲۱۳
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۱۴۲۶
عطار نیشابوری : بخش هشتم
(۱۳) حکایت موسی علیه السلام در کوه طور با ابلیس
شبی موسی مگر میرفت بر طور
به پیش او رسید ابلیس از دور
چنین گفت آن لعین را کای همه دم
چرا سجده نکردی پیش آدم
لعینش گفت ای مقبولِ حضرت
شدم بیعلّتی مردودِ قدرت
اگر بودی بر آن سجده مرا راه
کلیمی بودمی همچون تو آنگاه
ولی چون حق تعالی این چنین خواست
چه کژ گویم نیامد این چنین راست
کلیمش گفت ای افتاده در بند
بود هرگز ترا یاد خداوند
لعینش گفت چون من مهربانی
فراموشش کند هرگز زمانی
که همچو نانک او را کینهٔ نیست
مرا مهرش درون سینهٔ نیست
بلعنت گرچه از درگاه دورست
ولی از قولِ موسی در حضورست
اگرچه کرد لعنت دلفروزش
ازان لعنت زیادت گشت سوزش
چو شیطان این چنین گرمست د رراه
تو چونی ای پسر در عشقِ دلخواه
اگر تو جادوئی میخواهی امروز
بلعنت شاد شو ورنه بیاموز
ببین تا چند گه هاروت و ماروت
بمانده سرنگون بی آب و بی قوت
در آن چاهند دل پر خون و محبوس
شده از روزگار خویش مأیوس
چو ایشانند اُستاد زمانه
شده در جادوئی هر دو یگانه
چو نتوانند کردن خویش آزاد
کسی زان علم هرگز کی شود شاد
اگر تو جادوئی داری جهانی
عصائی بس نهنگش در زمانی
چو چندان سِخر گم شد در عصائی
نگردد گم درو جز ناسزائی
ترا در سینه شیطانیست پیوست
که گردد ز آرزوی جادوئی مست
اگر شیطان تو گردد مسلمان
شود سحر تو فقه و کفر ایمان
ز اهل خلد گردی جاودانه
کند شیطان سجودت بی بهانه
بیان کردم کنون سحر حلالت
کزین سحرست جاویدان کمالت
چو گِرد این چنین سحری توان گشت
چنین باید شدن نه آنچنان گشت
به پیش او رسید ابلیس از دور
چنین گفت آن لعین را کای همه دم
چرا سجده نکردی پیش آدم
لعینش گفت ای مقبولِ حضرت
شدم بیعلّتی مردودِ قدرت
اگر بودی بر آن سجده مرا راه
کلیمی بودمی همچون تو آنگاه
ولی چون حق تعالی این چنین خواست
چه کژ گویم نیامد این چنین راست
کلیمش گفت ای افتاده در بند
بود هرگز ترا یاد خداوند
لعینش گفت چون من مهربانی
فراموشش کند هرگز زمانی
که همچو نانک او را کینهٔ نیست
مرا مهرش درون سینهٔ نیست
بلعنت گرچه از درگاه دورست
ولی از قولِ موسی در حضورست
اگرچه کرد لعنت دلفروزش
ازان لعنت زیادت گشت سوزش
چو شیطان این چنین گرمست د رراه
تو چونی ای پسر در عشقِ دلخواه
اگر تو جادوئی میخواهی امروز
بلعنت شاد شو ورنه بیاموز
ببین تا چند گه هاروت و ماروت
بمانده سرنگون بی آب و بی قوت
در آن چاهند دل پر خون و محبوس
شده از روزگار خویش مأیوس
چو ایشانند اُستاد زمانه
شده در جادوئی هر دو یگانه
چو نتوانند کردن خویش آزاد
کسی زان علم هرگز کی شود شاد
اگر تو جادوئی داری جهانی
عصائی بس نهنگش در زمانی
چو چندان سِخر گم شد در عصائی
نگردد گم درو جز ناسزائی
ترا در سینه شیطانیست پیوست
که گردد ز آرزوی جادوئی مست
اگر شیطان تو گردد مسلمان
شود سحر تو فقه و کفر ایمان
ز اهل خلد گردی جاودانه
کند شیطان سجودت بی بهانه
بیان کردم کنون سحر حلالت
کزین سحرست جاویدان کمالت
چو گِرد این چنین سحری توان گشت
چنین باید شدن نه آنچنان گشت