عبارات مورد جستجو در ۳۲ گوهر پیدا شد:
سعدی : غزلیات
غزل ۲۲۲
حسن تو دایم بدین قرار نماند
مست تو جاوید در خمار نماند
ای گل خندان نوشکفته نگه دار
خاطر بلبل که نوبهار نماند
حسن دلاویز پنجهایست نگارین
تا به قیامت بر او نگار نماند
عاقبت از ما غبار ماند زنهار
تا ز تو بر خاطری غبار نماند
پار گذشت آن چه دیدی از غم و شادی
بگذرد امسال و همچو پار نماند
هم بدهد دور روزگار مرادت
ور ندهد دور روزگار نماند
سعدی شوریده بیقرار چرایی
در پی چیزی که برقرار نماند
شیوه عشق اختیار اهل ادب نیست
بل چو قضا آید اختیار نماند
مست تو جاوید در خمار نماند
ای گل خندان نوشکفته نگه دار
خاطر بلبل که نوبهار نماند
حسن دلاویز پنجهایست نگارین
تا به قیامت بر او نگار نماند
عاقبت از ما غبار ماند زنهار
تا ز تو بر خاطری غبار نماند
پار گذشت آن چه دیدی از غم و شادی
بگذرد امسال و همچو پار نماند
هم بدهد دور روزگار مرادت
ور ندهد دور روزگار نماند
سعدی شوریده بیقرار چرایی
در پی چیزی که برقرار نماند
شیوه عشق اختیار اهل ادب نیست
بل چو قضا آید اختیار نماند
سعدی : باب نهم در توبه و راه صواب
حکایت
قضا زندهای رگ جان برید
دگر کس به مرگش گریبان درید
چنین گفت بینندهای تیز هوش
چو فریاد و زاری رسیدش به گوش
ز دست شما مرده بر خویشتن
گرش دست بودی دریدی کفن
که چندین ز تیمار و دردم مپیچ
که روزی دو پیش از تو کردم بسیچ
فراموش کردی مگر مرگ خویش
که مرگ منت ناتوان کرد و ریش
محقق چو بر مرده ریزد گلش
نه بروی که برخود بسوزد دلش
ز هجران طفلی که در خاک رفت
چه نالی؟ که پاک آمد و پاک رفت
تو پاک آمدی بر حذرباش و پاک
که ننگ است ناپاک رفتن به خاک
کنون باید این مرغ را پای بست
نه آنگه که سررشته بردت ز دست
نشستی به جای دگر کس بسی
نشیند به جای تو دیگر کسی
اگر پهلوانی و گر تیغ زن
نخواهی بدربردن الا کفن
خر وحش اگر بگسلاند کمند
چو در ریگ ماند شود پای بند
تو را نیز چندان بود دست زور
که پایت نرفتهست در ریگ گور
منه دل بر این سالخورده مکان
که گنبد نپاید بر او گردکان
چو دی رفت و فردا نیامد به دست
حساب از همین یک نفس کن که هست
دگر کس به مرگش گریبان درید
چنین گفت بینندهای تیز هوش
چو فریاد و زاری رسیدش به گوش
ز دست شما مرده بر خویشتن
گرش دست بودی دریدی کفن
که چندین ز تیمار و دردم مپیچ
که روزی دو پیش از تو کردم بسیچ
فراموش کردی مگر مرگ خویش
که مرگ منت ناتوان کرد و ریش
محقق چو بر مرده ریزد گلش
نه بروی که برخود بسوزد دلش
ز هجران طفلی که در خاک رفت
چه نالی؟ که پاک آمد و پاک رفت
تو پاک آمدی بر حذرباش و پاک
که ننگ است ناپاک رفتن به خاک
کنون باید این مرغ را پای بست
نه آنگه که سررشته بردت ز دست
نشستی به جای دگر کس بسی
نشیند به جای تو دیگر کسی
اگر پهلوانی و گر تیغ زن
نخواهی بدربردن الا کفن
خر وحش اگر بگسلاند کمند
چو در ریگ ماند شود پای بند
تو را نیز چندان بود دست زور
که پایت نرفتهست در ریگ گور
منه دل بر این سالخورده مکان
که گنبد نپاید بر او گردکان
چو دی رفت و فردا نیامد به دست
حساب از همین یک نفس کن که هست
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۰
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۵
به سرای سپنج مهمان را
دل نهادن همیشگی نه رواست
زیر خاک اندرونت باید خفت
گر چه اکنونت خواب بر دیباست
با کسان بودنت چه سود کند؟
که به گور اندرون شدن تنهاست
یار تو زیر خاک مور و مگس
چشم بگشا، ببین کنون پیداست
آن که زلفین و گیسویت پیراست
گر چه دینار یا درمش بهاست
چون تو را دید زردگونه شده
سرد گردد دلش، نه نابیناست
دل نهادن همیشگی نه رواست
زیر خاک اندرونت باید خفت
گر چه اکنونت خواب بر دیباست
با کسان بودنت چه سود کند؟
که به گور اندرون شدن تنهاست
یار تو زیر خاک مور و مگس
چشم بگشا، ببین کنون پیداست
آن که زلفین و گیسویت پیراست
گر چه دینار یا درمش بهاست
چون تو را دید زردگونه شده
سرد گردد دلش، نه نابیناست
عطار نیشابوری : بخش پایانی
(۴) حکایت وفات اسکندر رومی
چو اسکندر ز دنیا رفت بیرون
حکیمی گفت ای شاه همایون
چو زیر خاک میگشتی چنین گم
چرا میکردی آن چندان تنّعم
دریغا و دریغا روزگارم
که دایم جز دریغا نیست کارم
چو نقد روزگار خود بدیدم
امید از خویشتن کلّی بریدم
همه در خون جان خویش بودم
که تا بودم زیان خویش بودم
بامّید بهی تا کِم خبر بود
همه عمرم بسر شد ور بتر بود
جهان چون صحّتم بستد مرض داد
جوانی برد و پیری در عوض داد
چو من هم نیستم از جسم و جانی
نخواهم من که من باشم زمانی
بجز مردن مرا روئی نماندست
ازان کم زندگی موئی نماندست
اگرچه از فنا موئی ندیدم
بجز فانی شدن روئی ندیدم
مرا گه ماتمست و گاه عیدست
که گاهم وعده و گاهی وعیدست
دلی بود از همه مُلک جهانم
همه خون گشت ودیگر میندانم
زهی اندوهِ گوناگون که دلراست
زهی این آتش و این خون که دلراست
فرو رفتن بدین دریا یقینست
ولی تا چون برآیم، بیمِ اینست
چرا از مرگ دل پُر پیچ دارم
چو بر هیچم نه دل بر هیچ دارم؟
همه عمرم درافسانه بسر شد
کِه خواهد از پی عمری دگر شد؟
تهی دستم که کارم پُر خَلَل ماند
ز حیرت پای جانم در وَحَل ماند
چو قوم موسی ام در تیه مانده
هم از تعطیل در تشبیه مانده
همی نه خواندهام نه راندهام من
میان کفر و ایمان ماندهام من
کنون در گوشهٔ حیران نشستم
ستون کردم بزیر روی دستم
گرت اندوه میباید جهانی
ننزدیک دلم بنشین زمانی
که چندانی غم و اندوه دارم
که گوئی بر دلی صد کوه دارم
مرا در دست هر ساعت هزاران
که بر دل درد میبارد چو باران
گل عمر عزیزم بر سر خار
به پایان بُردم و من بر سر کار
چو نتوان داد شرح سرگذشتم
نَفَس با کام بُردم گنگ گشتم
چه گویم کانچه گفتم هست گفته
کرا گویم، خلایق جمله خفته
زبان علم میجوشد چو خورشید
زبان معرفت گنگست جاوید
چو مستی حیرت خود باز گفتم
چو مشتی خاک زیر خاک خفتم
مرا گوئی مگو! دیگر نگویم
چه سازم من بسوزم گر نگویم
ز من دایم سخن پرسید آخر
ز سوز من نمیترسید آخر؟
عزیزا با تو گفتم ماجرائی
مدار آخر دریغ ازمن دعائی
گر از تو یک دعائی پاک آید
مرا صد نور ازان درخاک آید
کسی را چون بچیزی دست نرسد
وگر گه گه رسد پیوست نرسد
همان بهتر که بی روی و ریائی
سحرگاهان بسازد با دعائی
کنون از اهل دل درخلوة خاص
دعای خویش میخواهم باخلاص
غرض زین گفت و گویم جز دعا نیست
که کار بیغرض جز از خدا نیست
عزیزا با تو گفتم حالِ مردان
تو گر مردی فراموشم مگردان
ترا گر ذرّهٔ زین راز روزیست
همه ساز تودایم سینه سوزیست
اگر ماتم زده باشی درین کار
ترا نوحه گری باشد سزاوار
ولی تو خود ز رعنائی چنانی
که نوحه بشنوی بازیچه دانی
چو نوحه لایق آزادگانست
که نوحه کار کار افتادگانست
اگر تو عاشقی گم کرده یاری
تو آن سرگشتهٔ افتاده کاری
چو میجوئی نشان از بینشان باز
ازین جستن نه اِستی یک زمان باز
چو چیزی گم نکردی ای عجب تو
چه میجوئی تو با چندین طلب تو
حکیمی گفت ای شاه همایون
چو زیر خاک میگشتی چنین گم
چرا میکردی آن چندان تنّعم
دریغا و دریغا روزگارم
که دایم جز دریغا نیست کارم
چو نقد روزگار خود بدیدم
امید از خویشتن کلّی بریدم
همه در خون جان خویش بودم
که تا بودم زیان خویش بودم
بامّید بهی تا کِم خبر بود
همه عمرم بسر شد ور بتر بود
جهان چون صحّتم بستد مرض داد
جوانی برد و پیری در عوض داد
چو من هم نیستم از جسم و جانی
نخواهم من که من باشم زمانی
بجز مردن مرا روئی نماندست
ازان کم زندگی موئی نماندست
اگرچه از فنا موئی ندیدم
بجز فانی شدن روئی ندیدم
مرا گه ماتمست و گاه عیدست
که گاهم وعده و گاهی وعیدست
دلی بود از همه مُلک جهانم
همه خون گشت ودیگر میندانم
زهی اندوهِ گوناگون که دلراست
زهی این آتش و این خون که دلراست
فرو رفتن بدین دریا یقینست
ولی تا چون برآیم، بیمِ اینست
چرا از مرگ دل پُر پیچ دارم
چو بر هیچم نه دل بر هیچ دارم؟
همه عمرم درافسانه بسر شد
کِه خواهد از پی عمری دگر شد؟
تهی دستم که کارم پُر خَلَل ماند
ز حیرت پای جانم در وَحَل ماند
چو قوم موسی ام در تیه مانده
هم از تعطیل در تشبیه مانده
همی نه خواندهام نه راندهام من
میان کفر و ایمان ماندهام من
کنون در گوشهٔ حیران نشستم
ستون کردم بزیر روی دستم
گرت اندوه میباید جهانی
ننزدیک دلم بنشین زمانی
که چندانی غم و اندوه دارم
که گوئی بر دلی صد کوه دارم
مرا در دست هر ساعت هزاران
که بر دل درد میبارد چو باران
گل عمر عزیزم بر سر خار
به پایان بُردم و من بر سر کار
چو نتوان داد شرح سرگذشتم
نَفَس با کام بُردم گنگ گشتم
چه گویم کانچه گفتم هست گفته
کرا گویم، خلایق جمله خفته
زبان علم میجوشد چو خورشید
زبان معرفت گنگست جاوید
چو مستی حیرت خود باز گفتم
چو مشتی خاک زیر خاک خفتم
مرا گوئی مگو! دیگر نگویم
چه سازم من بسوزم گر نگویم
ز من دایم سخن پرسید آخر
ز سوز من نمیترسید آخر؟
عزیزا با تو گفتم ماجرائی
مدار آخر دریغ ازمن دعائی
گر از تو یک دعائی پاک آید
مرا صد نور ازان درخاک آید
کسی را چون بچیزی دست نرسد
وگر گه گه رسد پیوست نرسد
همان بهتر که بی روی و ریائی
سحرگاهان بسازد با دعائی
کنون از اهل دل درخلوة خاص
دعای خویش میخواهم باخلاص
غرض زین گفت و گویم جز دعا نیست
که کار بیغرض جز از خدا نیست
عزیزا با تو گفتم حالِ مردان
تو گر مردی فراموشم مگردان
ترا گر ذرّهٔ زین راز روزیست
همه ساز تودایم سینه سوزیست
اگر ماتم زده باشی درین کار
ترا نوحه گری باشد سزاوار
ولی تو خود ز رعنائی چنانی
که نوحه بشنوی بازیچه دانی
چو نوحه لایق آزادگانست
که نوحه کار کار افتادگانست
اگر تو عاشقی گم کرده یاری
تو آن سرگشتهٔ افتاده کاری
چو میجوئی نشان از بینشان باز
ازین جستن نه اِستی یک زمان باز
چو چیزی گم نکردی ای عجب تو
چه میجوئی تو با چندین طلب تو
عطار نیشابوری : باب پانجدهم: در نیازمندی به ملاقات همدمی محرم
شمارهٔ ۳
عطار نیشابوری : بخش چهارم
الحكایة و التمثیل
دفن میکردند مردی را بخاک
شد حسن در بصره پیش آن مغاک
سوی آن گور و لحد میبنگریست
بر سر آن گور برخود میگریست
پس چنین گفت او که کاری مشکلست
کاین جهان را گور آخر منزلست
وان جهان را اولین منزل همینست
اولین وآخرین زیر زمینست
دل چه بندی در جهان جمله رنگ
کاخرش اینست یعنی گور تنگ
چون نترسی زان جهان صعبناک
کاولش اینست یعنی زیر خاک
چند ازین چون آخر این خواهد بدن
وای ازان کاول چنین خواهد بدن
هیچ مردم از پس این پرده نیست
تا کسی او را بزاری مرده نیست
گر دمی خواهی زدن در پردهٔ
با کسی زن کو ندارد مردهٔ
هر چراغی را که باشد باد پیش
چون تواند برد راه آزاد پیش
چون تو پرسودا دماغی میبری
صرصری در ره چراغی میبری
مینترسی کاین چراغ زود میر
زود میری گر توانی زود گیر
گر بمیرد این چراغت ناگهی
ره بسر نابرده افتی در چهی
ره بسر بر پیش ازان ای بی دماغ
کز چنان بادت فرو میرد چراغ
چون چراغ توبمرد ای بی خبر
نه نشان ماند ازو و نه اثر
گر چراغ مرده را جوئی بسی
در همه عالم نشان ندهد کسی
هر چراغی را که بادی در ربود
گر بسی بر سر زنی ازوی چه سود
از چراغ مرده کس آگاه نیست
چون بمرد او خواه هست و خواه نیست
چون چراغ از جای بی جائی رسید
چون بدانجا باز شد، شد ناپدید
راه بینا زین جهان تا آن جهان
بیش یکدم نیست جان را بر میان
از درونت چون برآید آندمی
این جهانت آن جهان گردد همی
زین جهان تا آن جهان بسیار نیست
جز دمی اندر میان دیوار نیست
چون برآید آن دمت از جان پاک
سر نگونسارت در اندازد بخاک
مرگ را بر خلق عزم جان مست
جمله رادر خاک خفتن لازمست
شد حسن در بصره پیش آن مغاک
سوی آن گور و لحد میبنگریست
بر سر آن گور برخود میگریست
پس چنین گفت او که کاری مشکلست
کاین جهان را گور آخر منزلست
وان جهان را اولین منزل همینست
اولین وآخرین زیر زمینست
دل چه بندی در جهان جمله رنگ
کاخرش اینست یعنی گور تنگ
چون نترسی زان جهان صعبناک
کاولش اینست یعنی زیر خاک
چند ازین چون آخر این خواهد بدن
وای ازان کاول چنین خواهد بدن
هیچ مردم از پس این پرده نیست
تا کسی او را بزاری مرده نیست
گر دمی خواهی زدن در پردهٔ
با کسی زن کو ندارد مردهٔ
هر چراغی را که باشد باد پیش
چون تواند برد راه آزاد پیش
چون تو پرسودا دماغی میبری
صرصری در ره چراغی میبری
مینترسی کاین چراغ زود میر
زود میری گر توانی زود گیر
گر بمیرد این چراغت ناگهی
ره بسر نابرده افتی در چهی
ره بسر بر پیش ازان ای بی دماغ
کز چنان بادت فرو میرد چراغ
چون چراغ توبمرد ای بی خبر
نه نشان ماند ازو و نه اثر
گر چراغ مرده را جوئی بسی
در همه عالم نشان ندهد کسی
هر چراغی را که بادی در ربود
گر بسی بر سر زنی ازوی چه سود
از چراغ مرده کس آگاه نیست
چون بمرد او خواه هست و خواه نیست
چون چراغ از جای بی جائی رسید
چون بدانجا باز شد، شد ناپدید
راه بینا زین جهان تا آن جهان
بیش یکدم نیست جان را بر میان
از درونت چون برآید آندمی
این جهانت آن جهان گردد همی
زین جهان تا آن جهان بسیار نیست
جز دمی اندر میان دیوار نیست
چون برآید آن دمت از جان پاک
سر نگونسارت در اندازد بخاک
مرگ را بر خلق عزم جان مست
جمله رادر خاک خفتن لازمست
عطار نیشابوری : بخش سی و ششم
الحكایة و التمثیل
کرد مجنونی بگورستان نشست
مردهٔ را سردرآورده بدست
موی از آن سر پاک برمیکند زود
در میان خاک میافکند زود
سایلی گفتش چه میجوئی ازین
گفت ای غافل چرا گوئی چنین
مینگنجیدست این سر در جهان
لیک موئی در نگنجد این زمان
همچو گوئی کردهای گم پا و سر
این چه سرگردانی است ای بیخبر
بر کنار آی از همه کار جهان
پیش از آن کت در ربایند از میان
هیچ را چون پایداری روی نیست
دشمنی و دوستداری روی نیست
گوئیا آس فلک سود و نسود
هرچه هست ای جان من بود و نبود
روی را چون نیست روی اینجا بدن
فرق نبود زشت یا زیبا بدن
موی را چون نیست در بودن امید
پس کنون خواهی سیه خواهی سپید
گر کسی آمد ببالا بازگشت
قطرهٔ دان کو بدریا بازگشت
غم مخور گر خنده زد برقی و مرد
شبنمی افتاد در غرق و بمرد
کار و بار عالم حس هیچ نیست
تاتوان کوشید زر مس هیچ نیست
زندگی عالم حس عالمی
هست در جنب حقیقت یک دمی
هرچه آن یک لحظه باشد خوب و زشت
من نخواهم گر همه باشد بهشت
مردهٔ را سردرآورده بدست
موی از آن سر پاک برمیکند زود
در میان خاک میافکند زود
سایلی گفتش چه میجوئی ازین
گفت ای غافل چرا گوئی چنین
مینگنجیدست این سر در جهان
لیک موئی در نگنجد این زمان
همچو گوئی کردهای گم پا و سر
این چه سرگردانی است ای بیخبر
بر کنار آی از همه کار جهان
پیش از آن کت در ربایند از میان
هیچ را چون پایداری روی نیست
دشمنی و دوستداری روی نیست
گوئیا آس فلک سود و نسود
هرچه هست ای جان من بود و نبود
روی را چون نیست روی اینجا بدن
فرق نبود زشت یا زیبا بدن
موی را چون نیست در بودن امید
پس کنون خواهی سیه خواهی سپید
گر کسی آمد ببالا بازگشت
قطرهٔ دان کو بدریا بازگشت
غم مخور گر خنده زد برقی و مرد
شبنمی افتاد در غرق و بمرد
کار و بار عالم حس هیچ نیست
تاتوان کوشید زر مس هیچ نیست
زندگی عالم حس عالمی
هست در جنب حقیقت یک دمی
هرچه آن یک لحظه باشد خوب و زشت
من نخواهم گر همه باشد بهشت
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
کل نفس ذائقة الموت ثم الیناترجعون
هر که آمد در این سرای غرور
همدمش محنتست و منزلگور
کو زپیغمبران مسیح و کلیم؟
آدم و شیث و نوح و ابراهیم؟
یونس ولوط و یوسف و یعقوب
صالح و هود و یوشع و ایوب
یا کجا خواجهٔ سراچهٔ کل
خاتم انبیا چراغ رسل
کو ابوبکر و عمّر و عثمان
کو علی شیر کردگار جهان
بشر حافی و بوسعید کجاست؟
شبلی و شیخ بایزید کجاست؟
از حکیمان عهد ارستون کو
ارسطاطالس و فلاطون کو
ازشهان کیان جم و هوشنگ
یا فریدون با فر و فرهنگ
کو منوچهر و ایرج و نوذر
بهمن و کیقباد و اسکندر
یا زگردنکشان تهمتن کو
گیو وگودرز و طوس و بیژنکو
این همه صفدران قلب شکن
سام و دستان و نیرم و قارن
همگان خفتهاند در دل خاک
آن یکی خرم آلا دگر غمناک
همدمش محنتست و منزلگور
کو زپیغمبران مسیح و کلیم؟
آدم و شیث و نوح و ابراهیم؟
یونس ولوط و یوسف و یعقوب
صالح و هود و یوشع و ایوب
یا کجا خواجهٔ سراچهٔ کل
خاتم انبیا چراغ رسل
کو ابوبکر و عمّر و عثمان
کو علی شیر کردگار جهان
بشر حافی و بوسعید کجاست؟
شبلی و شیخ بایزید کجاست؟
از حکیمان عهد ارستون کو
ارسطاطالس و فلاطون کو
ازشهان کیان جم و هوشنگ
یا فریدون با فر و فرهنگ
کو منوچهر و ایرج و نوذر
بهمن و کیقباد و اسکندر
یا زگردنکشان تهمتن کو
گیو وگودرز و طوس و بیژنکو
این همه صفدران قلب شکن
سام و دستان و نیرم و قارن
همگان خفتهاند در دل خاک
آن یکی خرم آلا دگر غمناک
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵
جام امید نظرگاه خمار است اینجا
حلقهٔ دام تو خمیازه شکار است اینجا
عیشها غیر تماشای زیانکاری نیست
درخور باختن رنگ بهار است اینجا
عافیت میطلبی منتظر آفت باش
سر بالینطلبان تحفهٔ در است اینجا
فرصت برق و شرر با تو حسابی دارد
امتیازیکه نفس در چه شمار است اینجا
چه جگرهاکه به نومیدی حسرت بگداخت
فرصتی نیست وگرنه همهکار است اینجا
پردهٔ هستی موهوم نوایی دارد
که حبابیم و نفس آینهدار است اینجا
انجمن در بغل و ما همه بیرون دریم
بحر چندانکه زند موجکنار است اینجا
عجز طاقت همهدم شاهد معدومی ماست
نفس سوخته یک شمع مزار است اینجا
سجده هم ازعرق شرم رهی پیش نبرد
از قدم تا به جبین آبلهزار است اینجا
بیدل اجزی جهان پیکر بیتمثالیست
حیرت آینه با خوبش دچار است اینجا
حلقهٔ دام تو خمیازه شکار است اینجا
عیشها غیر تماشای زیانکاری نیست
درخور باختن رنگ بهار است اینجا
عافیت میطلبی منتظر آفت باش
سر بالینطلبان تحفهٔ در است اینجا
فرصت برق و شرر با تو حسابی دارد
امتیازیکه نفس در چه شمار است اینجا
چه جگرهاکه به نومیدی حسرت بگداخت
فرصتی نیست وگرنه همهکار است اینجا
پردهٔ هستی موهوم نوایی دارد
که حبابیم و نفس آینهدار است اینجا
انجمن در بغل و ما همه بیرون دریم
بحر چندانکه زند موجکنار است اینجا
عجز طاقت همهدم شاهد معدومی ماست
نفس سوخته یک شمع مزار است اینجا
سجده هم ازعرق شرم رهی پیش نبرد
از قدم تا به جبین آبلهزار است اینجا
بیدل اجزی جهان پیکر بیتمثالیست
حیرت آینه با خوبش دچار است اینجا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱
تجدید سحرکاریست در جلوهزار عنقا
صدگردش است و یکگل رنگبهار عنقا
هرچند نوبهاریم یا جوش لالهزاریم
باغ دگر نداریم غیر ازکنار عنقا
سطری نخواند فطرت ز درسگاه تحقیق
تقویمها کهنکرد امسال و پار عنقا
آیینه جزتحیر اینجا چه نقش بندد
از رنگ شرم دارد صورتنگار عنقا
تسلیمعشق بودن مفتاست هرچه باشد
ما را چهکار وکو بار درکار و بار عنقا
شهرتپرستی وهم تا چند باید اینجا
نقش نگین رهاکن ای نامدار عنقا
همصحبتیم و ما را ازیکدگر خبر نیست
عنقا چه وانمایدگر شد دچار عنقا
نایابی مطالب معدوم کرد ما را
دیگرکسی چه یابد در انتظار عنقا
مرگ است آخرکار عبرتنمای هستی
غیر از عدمکه خندد بر روزگار عنقا
زیرپرندگردون، رسواست خلق مجنون
عریانیکه پوشد این جامهوار عنقا
گفتیم بینشانی رنگی به جلوه آرد
ما را نمود بر ما آیینهدار عنقا
در خاکدان عبرت غیر از نفس چه داریم
پر روشناست بیدل شمع مزار عنقا
صدگردش است و یکگل رنگبهار عنقا
هرچند نوبهاریم یا جوش لالهزاریم
باغ دگر نداریم غیر ازکنار عنقا
سطری نخواند فطرت ز درسگاه تحقیق
تقویمها کهنکرد امسال و پار عنقا
آیینه جزتحیر اینجا چه نقش بندد
از رنگ شرم دارد صورتنگار عنقا
تسلیمعشق بودن مفتاست هرچه باشد
ما را چهکار وکو بار درکار و بار عنقا
شهرتپرستی وهم تا چند باید اینجا
نقش نگین رهاکن ای نامدار عنقا
همصحبتیم و ما را ازیکدگر خبر نیست
عنقا چه وانمایدگر شد دچار عنقا
نایابی مطالب معدوم کرد ما را
دیگرکسی چه یابد در انتظار عنقا
مرگ است آخرکار عبرتنمای هستی
غیر از عدمکه خندد بر روزگار عنقا
زیرپرندگردون، رسواست خلق مجنون
عریانیکه پوشد این جامهوار عنقا
گفتیم بینشانی رنگی به جلوه آرد
ما را نمود بر ما آیینهدار عنقا
در خاکدان عبرت غیر از نفس چه داریم
پر روشناست بیدل شمع مزار عنقا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶۰
تا ز عبرت سر مژگان به خمیدن نرسد
آنجه زیر قدم تست به دیدن نرسد
پیش از انجام تماشا همه افسانه شمار
دیدنی نیست که آخر به شنیدن نرسد
ای طرب در قفس غنچه پرافشان میباش
صبح ما رفت به جایی که دمیدن نرسد
نخل یأسیم که در باغ طربخیز هوس
ثمر ما به تمنای رسیدن نرسد
بیطلب برگ دو عالم همه ساز است اما
حرص مشکلکه به رنج طلبیدن نرسد
شرر کاغذت آمادهٔ صد پرواز است
صفحه آتش زن اگر مشق پریدن نرسد
نشود حکم قضا تابع تدبیرکسی
بهگمان فلک افسونکشیدن نرسد
جوهری لازم آیینهٔ عریانی نیست
دامن کسوت دیوانه به چیدن نرسد
مطلب بوی ثبات از چمن عشرت دهر
هر چه بر رنگ تند جز به پریدن نرسد
شرح چاک جگر از عالم تحریر جدست
آه اگر نامهٔ عاشق به دریدن نرسد
بیدل افسانهٔ راحت ز نفس چشم مدار
این نسیمی است که هرگز به وزیدن نرسد
آنجه زیر قدم تست به دیدن نرسد
پیش از انجام تماشا همه افسانه شمار
دیدنی نیست که آخر به شنیدن نرسد
ای طرب در قفس غنچه پرافشان میباش
صبح ما رفت به جایی که دمیدن نرسد
نخل یأسیم که در باغ طربخیز هوس
ثمر ما به تمنای رسیدن نرسد
بیطلب برگ دو عالم همه ساز است اما
حرص مشکلکه به رنج طلبیدن نرسد
شرر کاغذت آمادهٔ صد پرواز است
صفحه آتش زن اگر مشق پریدن نرسد
نشود حکم قضا تابع تدبیرکسی
بهگمان فلک افسونکشیدن نرسد
جوهری لازم آیینهٔ عریانی نیست
دامن کسوت دیوانه به چیدن نرسد
مطلب بوی ثبات از چمن عشرت دهر
هر چه بر رنگ تند جز به پریدن نرسد
شرح چاک جگر از عالم تحریر جدست
آه اگر نامهٔ عاشق به دریدن نرسد
بیدل افسانهٔ راحت ز نفس چشم مدار
این نسیمی است که هرگز به وزیدن نرسد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۵۷
در پردهٔ هر رنگ کمین کرده شکستی
داده است قضا کارگه شیشه به مستی
بر نقش خیال تو و من بسته شکستی
از هر دو جهان آن طرف آینه بستی
عمریست بهار دل فردوس خیال است
گل تخت چمن بارگه غنچه نشستی
خجلتکش نومیدیام از هستی موهوم
کو آنقدرم رنگ که آرد به شکستی
فطرت چقدر گل کند از پیکر خاکی
کردند بلند آتشم از خانهٔ پستی
هر چند که اقبال کلاهم به فلک سود
بیخاک شدن نقش مرا نیست نشستی
کاری دگر است آنچه دلش حاصل جهد است
این مزد مدان وعدهٔ هر آبله دستی
از معبد نیرنگ مگویید و مپرسید
ماییم همان سایهٔ خورشید پرستی
گل کن به نم جبهه غباری که نداری
درکشور اوهام چه بندی و چه بستی
هشدار که در عرصهٔ همت نتوان یافت
چون سعی گذشتن ز نشان صافی شستی
بیدل اثر سعی ندامت اگر این است
آتش به دو عالم فکن از سودن دستی
داده است قضا کارگه شیشه به مستی
بر نقش خیال تو و من بسته شکستی
از هر دو جهان آن طرف آینه بستی
عمریست بهار دل فردوس خیال است
گل تخت چمن بارگه غنچه نشستی
خجلتکش نومیدیام از هستی موهوم
کو آنقدرم رنگ که آرد به شکستی
فطرت چقدر گل کند از پیکر خاکی
کردند بلند آتشم از خانهٔ پستی
هر چند که اقبال کلاهم به فلک سود
بیخاک شدن نقش مرا نیست نشستی
کاری دگر است آنچه دلش حاصل جهد است
این مزد مدان وعدهٔ هر آبله دستی
از معبد نیرنگ مگویید و مپرسید
ماییم همان سایهٔ خورشید پرستی
گل کن به نم جبهه غباری که نداری
درکشور اوهام چه بندی و چه بستی
هشدار که در عرصهٔ همت نتوان یافت
چون سعی گذشتن ز نشان صافی شستی
بیدل اثر سعی ندامت اگر این است
آتش به دو عالم فکن از سودن دستی
هلالی جغتایی : شاه و درویش
بخش ۵۰ - در بیوفایی عمر
آه ازین منزلی که در پیشست
که گذرگاه شاه و درویشست
نه ازین دام میتوان جستن
نه ازین بند میتوان رستن
گر خوری همچو خضر آب حیات
تشنهلب جان دهی درین ظلمات
گر چو عیسی روی به چرخ برین
عاقبت جا کنی به زیر زمین
گر چو یوسف به اوج ماه روی
عاقبت سرنگون به چاه شوی
فیالمثل عمر نوح اگر یابی
چون به طوفان رسی خطر یابی
احد واجبالوجود یکیست
آن که جاوید هست و بود یکیست
که گذرگاه شاه و درویشست
نه ازین دام میتوان جستن
نه ازین بند میتوان رستن
گر خوری همچو خضر آب حیات
تشنهلب جان دهی درین ظلمات
گر چو عیسی روی به چرخ برین
عاقبت جا کنی به زیر زمین
گر چو یوسف به اوج ماه روی
عاقبت سرنگون به چاه شوی
فیالمثل عمر نوح اگر یابی
چون به طوفان رسی خطر یابی
احد واجبالوجود یکیست
آن که جاوید هست و بود یکیست
خیام : گردش دوران [۵۶-۳۵]
رباعی ۳۶
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۴۸
خوشم که خرده جان صرف یار جانی شد
دو روزه هستی من عمر جاودانی شد
به عمر خویش تلافی نمی توان کردن
زفرصت آنچه مرا فوت در جوانی شد
فغان که لعل لب آبدار او از خط
سیاه کاسه تر از آب زندگانی شد
به خنده باز مکن لب که عمر گل کوتاه
درین ریاض ز تأثیر شادمانی شد
در آن جهان گل رعنای باغ فردوس است
ز اشک چهره زردی که ارغوانی شد
زنخلها که رساندم درین ریاض مرا
کف پرآبله قسمت ز باغبانی شد
خوشم که مایه اشکی بهم رسید مرا
اگر چه خون دلم از حسرت جوانی شد
مرا ز گریه شب روح تازه شد صائب
نصیب خضر اگر آب زندگانی شد
دو روزه هستی من عمر جاودانی شد
به عمر خویش تلافی نمی توان کردن
زفرصت آنچه مرا فوت در جوانی شد
فغان که لعل لب آبدار او از خط
سیاه کاسه تر از آب زندگانی شد
به خنده باز مکن لب که عمر گل کوتاه
درین ریاض ز تأثیر شادمانی شد
در آن جهان گل رعنای باغ فردوس است
ز اشک چهره زردی که ارغوانی شد
زنخلها که رساندم درین ریاض مرا
کف پرآبله قسمت ز باغبانی شد
خوشم که مایه اشکی بهم رسید مرا
اگر چه خون دلم از حسرت جوانی شد
مرا ز گریه شب روح تازه شد صائب
نصیب خضر اگر آب زندگانی شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۶۵
از عزیزان رفته رفته شد تهی این خاکدان
یک تن از آیندگان نگرفت جای رفتگان
عالم از اهل سعادت یک قلم خالی شده است
زان همایون طایران مانده است مشتی استخوان
نیست جز سنگ مزار از نامداران بر زمین
نقش پایی چند بر جا مانده است از کاروان
زیر گردون راست کیشان را نمی باشد قرار
منزل آسایش تیرست بیرون از کمان
باز می گردد به جان بی نفس سوی عدم
هر که در ملک وجود آید ز روشن گوهران
ما به این ده روزه عمر از زندگی سیر آمدیم
خضر چون تن داد، حیرانم، به عمر جاودان؟
پیش ازین بر رفتگان افسوس می خوردند خلق
می خورند افسوس در ایام ما بر ماندگان
مستی غفلت شعور از خلق صائب برده است
تا که پیش از مرگ برخیزد ازین خواب گران؟
یک تن از آیندگان نگرفت جای رفتگان
عالم از اهل سعادت یک قلم خالی شده است
زان همایون طایران مانده است مشتی استخوان
نیست جز سنگ مزار از نامداران بر زمین
نقش پایی چند بر جا مانده است از کاروان
زیر گردون راست کیشان را نمی باشد قرار
منزل آسایش تیرست بیرون از کمان
باز می گردد به جان بی نفس سوی عدم
هر که در ملک وجود آید ز روشن گوهران
ما به این ده روزه عمر از زندگی سیر آمدیم
خضر چون تن داد، حیرانم، به عمر جاودان؟
پیش ازین بر رفتگان افسوس می خوردند خلق
می خورند افسوس در ایام ما بر ماندگان
مستی غفلت شعور از خلق صائب برده است
تا که پیش از مرگ برخیزد ازین خواب گران؟
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۳۲۶
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۶
حذر ز فتنۀ آن ترکِ مست می باید
چنان که هر که بگیرد ز دست برباید
که زهره دارد از آن سنگ دل که برباید
مگر کسی که به جان التفات ننماید
دلی به هر سرِ مویی ز زلف بر بندد
اگر گره ز کمندِ نغوله بگشاید
میانِ راه بیا تا بگیرمش دامن
به دادخواه ببینم کزو چه می آید
چو دل برفت به یک بوسه التفات کنم
و گر سرم برود نیز گو برو شاید
ز رویِ خوب چو اخلاقِ زشت قاعده نیست
بدین قدر نه بر آنم که منع فرماید
یقینم ار همه جز آبِ زندگانی نیست
به خونِ هم چو منی دست در نیالاید
به حسن غّره نباشد مگر چو می داند
که گل به باغ پس از هفته یی نمی پاید
که در زمانه بر آساید از حیات دمی
کسی که یک نفس از عیش بر نیاساید
نزاریا دو سه روزی که هست تازه بر آی
که از حیات حصولِ مرا دمی باید
چنان که هر که بگیرد ز دست برباید
که زهره دارد از آن سنگ دل که برباید
مگر کسی که به جان التفات ننماید
دلی به هر سرِ مویی ز زلف بر بندد
اگر گره ز کمندِ نغوله بگشاید
میانِ راه بیا تا بگیرمش دامن
به دادخواه ببینم کزو چه می آید
چو دل برفت به یک بوسه التفات کنم
و گر سرم برود نیز گو برو شاید
ز رویِ خوب چو اخلاقِ زشت قاعده نیست
بدین قدر نه بر آنم که منع فرماید
یقینم ار همه جز آبِ زندگانی نیست
به خونِ هم چو منی دست در نیالاید
به حسن غّره نباشد مگر چو می داند
که گل به باغ پس از هفته یی نمی پاید
که در زمانه بر آساید از حیات دمی
کسی که یک نفس از عیش بر نیاساید
نزاریا دو سه روزی که هست تازه بر آی
که از حیات حصولِ مرا دمی باید
صامت بروجردی : کتاب النصایح و التنبیه
شمارهٔ ۱ - ترکیب بند
از دور زمان دلم کباب است
بشنو که عجب پر انقلاب است
این نقش و نگار خوش که بینی
نقشی است که پایهاش بر آب است
ای تشنه چشمه سار رحمت
بر گرد که آب نه سر آب است
پرواز بده همای همت
زین جیفه که طعمه کلاب است
بشتاب به سوی کوی معنی
تا مرکب عمر در شتاب است
چند از پی جمع کردن مال
بر گردنت از طمع طناب است
دوران جهان چو موج دریاست
در وی تن آدمی حباب است
نی نی بود او چه خانه مور
این خانه به شبنمی خراب است
تفصیل زمانه و ثباتش
دیباچه و ختم این کتاب است
بسیار دوندگان دویدند
کز نام جهان نشان ندیدند
بس مرغ دل از برای این صید
صیاد صفت به خون طپیدند
زین باغ بسی گذشت گلچین
کز وی گل آرزو نچیدند
بس سبز خطان که زیر این خاک
دامان امید بر کشیدند
بس خاک شدند و بعد صد سال
چون سبزه ز خاک بردمیدند
بس آهوی جان که اندرین دشت
از کالبد بدن رمیدند
بس طفل کزین عجوز مادر
پستان مفارقت مکیدند
جز زهر اجل نداشت طعمی
آنها که از این عسل چشیدند
عالم همه گر گدا و گر شاه
گر ز آنکه سیاه یا سفیدند
گو طبل رحیل خود بکوبند
زین کهنه رباط تا رسیدند
کاین مهلکه خوابگاه شیر است
شیری که به دمی دلیر است
این مرحله خوفناک و دور است
زاد سفری تو را ضرور است
تاریک شبست و راه تاریک
ایوای به رهروری که کور است
دزدیست اجل که گاو و بیگاه
در بردن نقد جان جسور است
لشگر شکنی بود که تنها
و همزن جیش سلم و نور است
شیرینی روزگار تلخ است
تا چشم بد ز مانه شور است
از یک سر پا غبار راه است
این کاسه سر که پرغرور است
دنیاطلبی شعارکردن
دیوانگی است کی شعور است
فرزانگی از کسی طلب کن
کز کسوت کائنات دور است
آبادی کاخ و تن چه حاصل
کو مسکن مار و ملک مور است
راحت به جهان به کس ندادند
تو میطلبی مگر به زور است
اینجا زرو زور را بها نیست
این فکر محال خوشنما نیست
تا کی غم روزگار داری؟
زین غم دل خود فکار داری؟
از یاد محبت زر و سیم
پیوسته به دوش بار داری
ای مست شراب خودپسندی
بر سر چقدر خمار دادی
اندر سر این پل شکسته
آسوده عجب قرار داری
آخر به کدام فضل و رتبت
بر سر هوس شکار داری
به جهان ز جهان سمند همت
با اهل جهان چکار داری؟!
بگشا سوی کاروان این حی
اگر دیده اعتبار داری
رفتند و تو همچنان بخوابی
از بهر که انتظار داری
با دست تهی ز هی خجالت
عزم سر کوی یار داری
اینگونه طریق زندگی نیست
هرگز که نشان زندگی نیست
دنیای دنی وفا نکرده
با خلق به جز جفا نکرده
هر کام که بود ناروا کرده
کامی ز کسی روا نکرده
کو جمعیتی که آخرالامر
از یکدگرش جدا نکرده
این کهنه طبیب عاقبت سوز
دردی ز کسی دوا نکرده
این کهنه طبیب عاقبتسوز
دردی ز کسی دوا نکرده
یک لحظه در این الم سرا دست
از دامن کس رها نکرده
کویک دل خرمی که در وی
اسباب عزا بپا نکرده؟
تا تیر فناست در کمانش
بیگانه و آشنا نکرده
گر دشمن خود بود و گر دوست
هرگز ز کسی حیا نکرده
هر نفس که کشته است و از وی
کس دعوی خونبها نکرده
تا ابلق چرخ زیر زبن است
سرتاسر کار او چنین است
صاحب نظری که ارجمند است
بر ملک جهان چه پایبند است
بر قبر گذشتگان گذشتن
کافی بود ار برای پند است
بنگر که جدا چگونه از هم
اعضای تمام بند بند است
پس گوش بدار و بین ز هر بند
مانند نی این نوا بلند است
کی غزوه دوستان شما را
رغبت بزمانه تا به چند است
جوئید چگونه استراحت
زین خانه که معدن گزند است
زهر است به جام دهر او را
مردانه کشی به سر که قند است
بر خنده این عجوزه مکار
مغرور مشو که ریشخند است
تا کی به هوای مال و اموال
در مجمر غم دلت سپند است
در بند علایقات دنیا
تا چند تو را علاقه بند است
گر گوش به قول ما نداری
پروا ز خدا چرا نداری
روزی که جهان به کام ما بود
آهوی زمانه رام ما بود
در حجره دل عروس غفلت
همخوابه صبح و شام ما بود
پیوسته میمحبت دهر
مانند شما به جام ما بود
هر لحظه به پیشگاه خدمت
زرین کمی غلام ما بود
صف بسته ز سرکشان دو صد صف
در بارگه سلام ما بود
بس جم خدم و ملک حشمها
در سایه احتشام ما بود
نوبت زن چرخ کوس دولت
هر دم که زدی به نام ما بود
بگشودن عقدههای مشکل
در عهده اهتمام ما بود
چون مرغ به آب و دانه مشغول
غافل ز اجل که دام ما بود
(چون صامت) از این جهان پرشور
رفتیم و شدیم ساکن گور
بشنو که عجب پر انقلاب است
این نقش و نگار خوش که بینی
نقشی است که پایهاش بر آب است
ای تشنه چشمه سار رحمت
بر گرد که آب نه سر آب است
پرواز بده همای همت
زین جیفه که طعمه کلاب است
بشتاب به سوی کوی معنی
تا مرکب عمر در شتاب است
چند از پی جمع کردن مال
بر گردنت از طمع طناب است
دوران جهان چو موج دریاست
در وی تن آدمی حباب است
نی نی بود او چه خانه مور
این خانه به شبنمی خراب است
تفصیل زمانه و ثباتش
دیباچه و ختم این کتاب است
بسیار دوندگان دویدند
کز نام جهان نشان ندیدند
بس مرغ دل از برای این صید
صیاد صفت به خون طپیدند
زین باغ بسی گذشت گلچین
کز وی گل آرزو نچیدند
بس سبز خطان که زیر این خاک
دامان امید بر کشیدند
بس خاک شدند و بعد صد سال
چون سبزه ز خاک بردمیدند
بس آهوی جان که اندرین دشت
از کالبد بدن رمیدند
بس طفل کزین عجوز مادر
پستان مفارقت مکیدند
جز زهر اجل نداشت طعمی
آنها که از این عسل چشیدند
عالم همه گر گدا و گر شاه
گر ز آنکه سیاه یا سفیدند
گو طبل رحیل خود بکوبند
زین کهنه رباط تا رسیدند
کاین مهلکه خوابگاه شیر است
شیری که به دمی دلیر است
این مرحله خوفناک و دور است
زاد سفری تو را ضرور است
تاریک شبست و راه تاریک
ایوای به رهروری که کور است
دزدیست اجل که گاو و بیگاه
در بردن نقد جان جسور است
لشگر شکنی بود که تنها
و همزن جیش سلم و نور است
شیرینی روزگار تلخ است
تا چشم بد ز مانه شور است
از یک سر پا غبار راه است
این کاسه سر که پرغرور است
دنیاطلبی شعارکردن
دیوانگی است کی شعور است
فرزانگی از کسی طلب کن
کز کسوت کائنات دور است
آبادی کاخ و تن چه حاصل
کو مسکن مار و ملک مور است
راحت به جهان به کس ندادند
تو میطلبی مگر به زور است
اینجا زرو زور را بها نیست
این فکر محال خوشنما نیست
تا کی غم روزگار داری؟
زین غم دل خود فکار داری؟
از یاد محبت زر و سیم
پیوسته به دوش بار داری
ای مست شراب خودپسندی
بر سر چقدر خمار دادی
اندر سر این پل شکسته
آسوده عجب قرار داری
آخر به کدام فضل و رتبت
بر سر هوس شکار داری
به جهان ز جهان سمند همت
با اهل جهان چکار داری؟!
بگشا سوی کاروان این حی
اگر دیده اعتبار داری
رفتند و تو همچنان بخوابی
از بهر که انتظار داری
با دست تهی ز هی خجالت
عزم سر کوی یار داری
اینگونه طریق زندگی نیست
هرگز که نشان زندگی نیست
دنیای دنی وفا نکرده
با خلق به جز جفا نکرده
هر کام که بود ناروا کرده
کامی ز کسی روا نکرده
کو جمعیتی که آخرالامر
از یکدگرش جدا نکرده
این کهنه طبیب عاقبت سوز
دردی ز کسی دوا نکرده
این کهنه طبیب عاقبتسوز
دردی ز کسی دوا نکرده
یک لحظه در این الم سرا دست
از دامن کس رها نکرده
کویک دل خرمی که در وی
اسباب عزا بپا نکرده؟
تا تیر فناست در کمانش
بیگانه و آشنا نکرده
گر دشمن خود بود و گر دوست
هرگز ز کسی حیا نکرده
هر نفس که کشته است و از وی
کس دعوی خونبها نکرده
تا ابلق چرخ زیر زبن است
سرتاسر کار او چنین است
صاحب نظری که ارجمند است
بر ملک جهان چه پایبند است
بر قبر گذشتگان گذشتن
کافی بود ار برای پند است
بنگر که جدا چگونه از هم
اعضای تمام بند بند است
پس گوش بدار و بین ز هر بند
مانند نی این نوا بلند است
کی غزوه دوستان شما را
رغبت بزمانه تا به چند است
جوئید چگونه استراحت
زین خانه که معدن گزند است
زهر است به جام دهر او را
مردانه کشی به سر که قند است
بر خنده این عجوزه مکار
مغرور مشو که ریشخند است
تا کی به هوای مال و اموال
در مجمر غم دلت سپند است
در بند علایقات دنیا
تا چند تو را علاقه بند است
گر گوش به قول ما نداری
پروا ز خدا چرا نداری
روزی که جهان به کام ما بود
آهوی زمانه رام ما بود
در حجره دل عروس غفلت
همخوابه صبح و شام ما بود
پیوسته میمحبت دهر
مانند شما به جام ما بود
هر لحظه به پیشگاه خدمت
زرین کمی غلام ما بود
صف بسته ز سرکشان دو صد صف
در بارگه سلام ما بود
بس جم خدم و ملک حشمها
در سایه احتشام ما بود
نوبت زن چرخ کوس دولت
هر دم که زدی به نام ما بود
بگشودن عقدههای مشکل
در عهده اهتمام ما بود
چون مرغ به آب و دانه مشغول
غافل ز اجل که دام ما بود
(چون صامت) از این جهان پرشور
رفتیم و شدیم ساکن گور