عبارات مورد جستجو در ۴۱ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در سپاس حقوقی چند واجب
چند باشی به این و آن نگران؟
پند گیر از گذشتن دگران
واعظت مرگ هم نشینان بس
اوستادت فراق اینان بس
گر دلت را ز مرگ یاد شود
کی به این ساز و برگ شاد شود
فرصت خویشتن چو کردی فوت
هم تو بر خویشتن بخوان «الموت»
مرگ و مردن برابر دل دار
یاد گور و لحد مقابل دار
گر گدا یا امیر خواهد بود
مردنی ناگزیر خواهد بود
پدرت مرد و با خبر نشدی
مادرت رفت و دیده ور نشدی
داغ فرزند و هجر همسالان
همه دیدی، نمیشوی نالان
این دل و جان آهنین که تراست
نتوان کرد جز به آتش راست
مرگ ازین رنج و غصه به کندت
مرگ بیدار و متنبه کندت
جهد آن کن که زود خاک شوی
تا مگر زین گناه پاک شوی
چه تفاخر کنی به نام پدر؟
چو ندانی نهاد گام پدر
پدرت باغ و بوستانی کرد
تو چنان کن که آن بدانی خورد
گر نسازی تو باغ، معذوری
باغ او را مبر ز معموری
هیچ تخمی مکار و کشت مکن
نام آبای خویش زشت مکن
تو که شب مستی و سحر مخمور
کی کنی خانهٔ پدر معمور؟
چیست میراث او طلب کردن؟
در دو شب خرج یک جلب کردن
خیز و خیری به جای او تو بکن
او نکرد، از برای او تو بکن
او نخورد، ار نه کی همی هشت این؟
گر همیخورد خود نمیکشت این
بتو هشت او، تلف چنین باشد
تو باو ده، خلف چنین باشد
نه بدین غایتت بزرگ او کرد؟
این چنین زیرک و سترگ او کرد؟
به روانش رسان چراغی هم
که ازو دیده‌ای فراغی هم
واجب آمد بر آدمی شش حق
اولش حق واجب مطلق
بعد از آن حق مادرست و پدر
و آن استاد و شاه و پیغمبر
اگر این چند حق بجای آری
رخت در خانهٔ خدای آری
حق اینها بدان که اربابند
مقبلان این دقیقه در یابند
حب ایشان سرت بر افرازد
بغض ایشان به خاکت اندازد
دمنهٔ رفتگان تست این خاک
سبزهٔ دمنه را چه داری باک؟
دل ز خضرای این دمن برگیر
بکن این جان و دل ز تن برگیر
زیر این قلعهٔ همایون عرض
پارگینیست پر ز سرگین، ارض
جنبشی کن، که نیست جای نشست
مگر آید مراد دل در دست
وگرت نیست قوت و نیرو
به عزیزان خویش « قل سیروا»
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۲۳
دلخسته و سینه چاک می‌باید شد
وز هستی خویش پاک می‌باید شد
آن به که به خود پاک شویم اول کار
چون آخر کار خاک می‌باید شد
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۶۷
زندگانی چه کوته و چه دراز
نه به آخر بمرد باید باز؟
هم به چنبر گذار خواهد بود
این رسن را، اگر چه هست دراز
خواهی اندر عنا و شدت زی
خواهی اندر امان به نعمت و ناز
خواهی اندک‌تر از جهان بپذیر
خواهی از ری بگیر تا به طراز
این همه باد و بود تو خواب است
خواب را حکم نی، مگر به مجاز
این همه روز مرگ یکسانند
نشناسی ز یک دگرشان باز
ناز، اگر خوب را سزاست به شرط
نسزد جز تو را کرشمه و ناز
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۰۱
ز ابتدا کاندر آمدی به عمل
بیش از این بود بارنامه و جاه
کار با آب و گل نبودت بیش
باز خواهی شدن بر آن ناگاه
نه آب و گلی که سلطان راست
به گل تیره و به آب سیاه
عطار نیشابوری : باب شانزدهم: در عزلت و اندوه و درد وصبر گزیدن
شمارهٔ ۱۴
درعالم مرگ زندگانی دور است
در رنج جهان گنج معانی دور است
خوش باش که دور مرگ نزدیک رسید
ناکامی کش که کامرانی دور است
عطار نیشابوری : باب بیست و چهارم:درآنكه مرگ لازم وروی زمین خاك رفتگانست
شمارهٔ ۳
چون روی تو در هلاک خواهد بودن
قسم تو دو گز مغاک خواهد بودن
بر روی زمین چند کنی جای و سرای
چون جای تو زیر خاک خواهد بودن
عطار نیشابوری : باب چهل و چهارم: در قلندریات و خمریات
شمارهٔ ۳۷
خوش باش دلا که نیک وبد میبرسد
با خلق جهان داد و ستد میبرسد
شادی و طرب چو نعمت و ناز جهان
چون جمله به مرگ میرسد میبرسد
عطار نیشابوری : وصلت نامه
و له ایضاً
گر در کوهی مقیم و گر در دشتی
بر خاک گذشتگان مجاور گشتی
بر خاک تو بگذرند نا آمده‌گان
چندانکه تو بر گذشتگان بگذشتی
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
خسر الدنیا و الآخرة ذلک هو الخسران المبین
آن شنیدی که از سر سوزی
گفت عیسی به همرهان روزی
زین جهان دل به طبع بردارید
مهر او جمله کینه انگارید
که جهان زودسیر و بد مهر است
همه خاری ست اگر چه‌گلچهراست
همه معشوقه‌ایست عاشق کش
عاشق او خرد ندارد و هش
دایه‌ای دان که هر که را پرورد
خون پرورده را بریخت و بخورد
تا جهان است کارش این بوده‌است
رسم و آیینش اینچنین بوده است
آن کزو زاد و آنکه از تو بزاد
هر دو راکشت و تو بدو شده شاد
او به آزردنت چنین مایل
تو درو بسته دل زهی غافل‌!
دل منه بر جهان‌که آن نه نکوست
اوترا دشمن و تو او را دوست
گر بمانی در این جهان صد سال
بی غم و رنج جفت نعمت و مال‌،
روزی آید که دلفگار شوی
خستهٔ زخم روزگار شوی
چیست‌ نام جهان سرای مجاز
در سرای مجاز جای مساز
کار و بار جهانیان هوس است
وین همه طمطراق یک نفس است
من بر این کار و بار می‌خندم
دل در این روزگار چون بندم
چون ندانی‌که چند خواهی زیست
این همه طمطراق بیهده چیست‌؟
از پی یک دو روزه عمر قصیر
چند هیزم کشی به قعر سعیر؟
زین جهانت بدان جهان سفرست
گذرت راست بر پل سقرست
غم این ره نمی‌خوری چه کنم‌؟
هیمه با خود همی بری چه‌کنم‌؟
اقبال لاهوری : پیام مشرق
سرود انجم
هستی ما نظام ما
مستی ما خرام ما
گردش بی مقام ما
زندگی دوام ما
دور فلک بکام ما می نگریم و میرویم
جلوه گه شهود را
بتکدهٔ نمود را
رزم نبود و بود را
کشکمش وجود را
عالم دیر و زود را می نگریم و میرویم
گرمی کار زار ها
خامی پخته کار ها
تاج و سریر و دارها
خواری شهریار ها
بازی روزگارها می نگریم و میرویم
خواجه ز سروری گذشت
بنده ز چاکری گذشت
زاری و قیصری گذشت
دور سکندری گذشت
شیوهٔ بتگری گذشت می نگریم و میرویم
خاک خموش و در خروش
سست نهاد و سخت کوش
گاه به بزم نا و نوش
گاه جنازه ئی بدوش
میر جهان و سفته گوش می نگریم و میرویم
تو به طلسم چون و چند
عقل تو در گشاد و بند
مثل غزاله در کمند
زار و زبون و دردمند
ما به نشیمن بلند می نگریم و میرویم
پرده چرا ظهور چیست؟
اصل ظلام و نور چیست؟
چشم و دل و شعور چیست؟
فطرت ناصبور چیست؟
این همه نزد و دور چیست می نگریم و میرویم
بیش تو نزد ما کمی
سال تو پیش ما دمی
ای بکنار تو یمی
ساخته ئی به شبنمی
ما به تلاش عالمی می نگریم و میرویم
اقبال لاهوری : زبور عجم
جهان ما همه خاک است و پی سپر گردد
جهان ما همه خاک است و پی سپر گردد
ندانم اینکه نفسهای رفته بر گردد
شبی که گور غریبان نشیمن است او را
مه و ستاره ندارد چسان سحر گردد
دلی که تاب و تب لایزال می طلبد
کرا خبر که شود برق یا شرر گردد
نگاه شوق و خیال بلند و ذوق وجود
مترس ازین که همه خاک رهگذر گردد
چنان بزی که اگر مرگ ماست مرگ دوام
خدا ز کردهٔ خود شرمسار تر گردد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۸
بیاکه هیچ بهاری به حسرت ما نیست
شکسته رنگی امید بی‌تماشا نیست
به قدر پر زدن ناله وسعتی داریم
غبارشوق جنون مشرب است صحرا نیست
زما ومن به سکوت ای حباب قانع باش
که غیرضبط نفس نام این معما نیست
غنا مخواه‌که تمثال هستی امکان
برون آینهٔ احتیاج پیدا نیست
چو موج اگر به‌شکستی رسی غنیمت‌دان
درین محیط‌که جز دست عجز بالا نیست
به هرچه می‌نگری پرفشان بیرنگی‌ست
که‌گفته است جهان آشیان عنقا نیست
اگر ز وهم برآیی چه موج و کو گرداب
جهان به خویش فرو رفته است دریا نیست
حساب هیچکسی تا کجا توان دادن
بقا کدام و چه هستی فنا هم از ما نیست
به آرمیدگی شمع رفته‌ایم از خویش
دلیل مقصد از سرگذشتگان پا نیست
به هرزه بال میفشان در این چمن بیدل
که هر طرف نگری جز در قفس وا نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۶
تا عرقناک از چمن آن شوخ بی‌پرواگذشت
موج خجلت سرو را چون قمری از بالاگذشت
وای بر حال کمند ناله‌های نارسا
کان تغافل پیشه از معراج استغناگذشت
ما به چندین‌کاروان حسرت‌کمین رهبریم
شمع در شبگیر دود دل عجب تنهاگذشت
محو دل شوتا توانی رستن از آفات دهر
موج بی‌وصل‌گهر نتواند از دریاگذشت
بسته‌ای‌احرام صد عقبا امل اما چه سود
فرصت نگذشته‌ات پیش ازگذشتنهاگذشت
بی‌نشانی در نشان پر می‌زند هشیار باش
گر همه عنقا شوی نتوانی از دنیاگذشت
آبله مخموری واماندگیهایم نخواست
زین بیابان لغزشم آخر قدح پیماگذشت
گر برون آیم ز فکر دل اسیر دیده‌ام
عمر من چون می به بند ساغر و میناگذشت
بر غنا زد احتیاج خست ابنای دهر
تنگدستی در عزیزان ماند لیک از ماگذشت
عافیتها بسکه بود آن سوی پرواز امل
کرد استقبال امروزی‌که از فرداگذشت
گرزدنیا بگذری تشویش عقبا حایل است
تا ز خود نگذشته‌ای می‌بایدت صد جاگذشت
بیدل از رنگ شکست شیشه‌ای خندیده است
کز غبارش ناله نتواند به سعی‌پاگذشت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۳
دوش از نظر خیال تو دامن‌کشان‌گذشت
اشک آنقدر دوید ز پی کز فغان ‌گذشت
تا پر فشانده‌ایم ز خود هم گذشته‌ایم
دنیا غم تو نیست‌که نتوان از آن‌گذشت
دارد غبار قافلهٔ ناامیدی‌ام
از پا نشستنی‌که ز عالم توان‌گذشت
برق و شرار محمل فرصت نمی‌کشد
عمری نداشتم‌که بگویم چسان‌گذشت
تا غنچه دم زند ز شکفتن بهار رفت
تا ناله گل کند ز جرمن کاروان گذشت
بیرون نتاخته‌ست ازین عرصه هیچ کس
واماندنی‌ست اینکه توگو.بی فلان‌گذشت
ای معنی آب شو که ز ننگ شعور خلق
انصاف نیز آب شد و از جهان‌گذشت
یک نقطه پل ز آبلهٔ پا کفایت است
زین بحر همچو موج ‌گهر می‌توان ‌گذشت
گر بگذری ز کشمکش چرخ واصلی
محو نشانه است چو تیر از کمان‌ گذشت
واماندگی ز عافیتم بی‌نیاز کرد
بال آنقدر شکست که از آشیان‌ گذشت
طی شد بساط عمر به پای شکست رنگ
بر شمع یک بهار گل زعفران ‌گذشت
دلدار رفت و من را بی وداعی سوخت
یارب چه برق بر من آتش به جان‌گذشت
تمکین ‌کجا به سعی خرامت رضا دهد
کم نیست اینکه نام توام بر زبان ‌گذشت
بیدل چه مشکل است ز دنیاگذشتنم
یک ناله داشتم‌ که ز هفت آسمان‌ گذشت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷۷
باکه‌گویم چه قیامت به سرم می‌گذرد
که نفس نازده هر شب سحرم می‌گذرد
درد اندوه خوش است از طرب بیکاری
حیف دستی‌که ز دل برکمرم می‌گذرد
خاک ‌گل می‌کنم ‌و می‌روم از خویش چو اشک
عرق شرم زپا پیشترم می‌گذرد
ترک سعی طلب ز شمع نمی‌آید راست
پای رفتارم اگر نیست سرم می‌گذرد
گرد کم فرصتی کاغذ آتش زده‌ام
هر نفس قافله‌واری شررم می‌گذرد
نامه‌ها در بغل از شهرت عنقا دارم
قاصد من همه جا بیخبرم می‌گذرد
ذوق راحت چقدر راهزن آگاهی‌ست
عمر در خواب ز بالین پرم می‌گذرد
دل چو سنگ آب شود تا نفسم پیش آید
زندگی منتظر شیشه‌ گرم می‌گذرد
چشم بربند، تلاش دگرت لازم نیست
لغزش یک مژه از دیر و حرم می‌گذرد
خاک هر درکه به افسون طمع می‌بوسم
آب می‌گردد و آبش ز سرم می‌گذرد
مرکز ساز حلاوت گره خاموشی‌ست
گر نفس می‌زنم از نی‌شکرم می‌گذرد
آمد و رفت نفس مغتنم راحت ‌گیر
زندگی‌کو اگر این‌گرد ز رم می‌گذرد
ستمی نیست چو ایثار به بنیاد خسیس
می‌ درّد پوست چو ماهی ز درم می‌گذرد
نیستم قابل یک‌ گام در این دشت چو عمر
لیک چندانکه ز خود می‌گذرم می‌گذرد
راه در پردهٔ تحقیق ندارم بیدل
عمر چون حلقه به بیرون درم می‌گذرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷۸
تا لبش در نظرم می‌گذرد
آب‌گشتن ز سرم می‌گذرد
فصل گل منفعلم باید ساخت
ابر بی‌ چشم ترم می‌گذرد
زین گذرگه به کجا دل بندم
هرچه را می‌نگرم می‌گذرد
در بغل نامهٔ عتقا دارم
خبرم بیخبرم می‌گذرد
حلقه شد قامت و محرم نشدم
عمر بیرون درم می‌گذرد
جادهٔ پی‌سپر تسلیمم
هر چه آید به سرم می‌گذرد
ششجهت غلغل صور است اما
همه در گوش کرم می‌گذرد
مژه‌ای باز نکردم هیهات
پر زدن زیر پرم می‌گذرد
موج این‌بحر نفس راست نکرد
به وطن در سفرم می‌گذرد
هر طرف سایه‌صفت می‌گذرم
یک شب بی‌سحرم می‌گذرد
کاش با یأس توان ساخت چو بید
بی‌بری هم ز برم می‌گذرد
دل ندانم به کجا می‌سوزد
دود شمعی ز سرم می‌گذرد
خاکم امروز غبارانگیز است
پستی از بام و درم می‌گذرد
کاروان الم و عیش کجاست
من ز خود می‌گذرم می‌گذرد
چند چون شمع ‌نگریم‌ بیدل
انجمن از نظرم می‌گذرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۵۳
چقدر بهار دارد سوی دل نگاه کردن
به خیال قامت یار دو سه سرو آه ‌کردن
کس از التفات خوبان نگرفت بهره آسان
ره سنگ می‌گشاید به دل تو راه ‌کردن
ز قبول و ردّ میندیش‌ که مراد سایل اینجا
دم جرأتی‌ست وقف لب عذر خواه ‌کردن
به غرور جاه و شوکت ز قضا مباش ایمن
که به تیغ مرگ نتوان سپر ازکلاه‌کردن
ز مال هستی آگه نشدند سرفرازان
که چو شمع باید آخر ز مناره چاه‌کردن
به جهان عجز و قدرت چه حساب دارد اینها
تو و صد هزار رحمت من و یک‌گناه‌کردن
بر صنع بی‌نیازی چقدر کمال دارد
کف خاک برگرفتن ‌گل مهر و ماه‌ کردن
به محیطت او فکنده‌ست عرق تلاش هستی
چو سحاب چند خواهی به هوا شناه ‌کردن
اگر آگهی ز مهلت مکش انتظار فرصت
همه بیگه است باید عملت پگاه‌کردن
ز ترانه‌های عبرت به‌همین نوا رسیدم
که در آینه نخواهی به نفس نگاه‌کردن
ز معاشران چو بیدل غم لاله‌ کرد داغم
به چمن نمی‌توان رفت پی دل سیاه ‌کردن
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فی‌الغرور و الغفلة والنسیان و حبّ‌الامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیان‌الموت والبعث والنشر
تمثیل در نفس جهان فانی و قصّهٔ لقمان حکیم
داشت لقمان یکی کریجی تنگ
چو گلوگاه نای و سینهٔ چنگ
شب در او در به رنج و تاب بُدی
روز در پیش آفتاب بُدی
روز نیمی به آفتاب اندر
همه شب زو به رنج و تاب اندر
بوالفضولی سؤال کرد از وی
چیست این خانه شش بدست و سه پی
همه عالم سرای و بستانست
این کریجت بتر ز زندانست
در جهان فراخ با نزهت
چکنی این کریجِ پر وحشت
عالمی پر ز نزهت و خوشی
رنج این تنگنای از چه کشی
با دم سرد و چشم گریان پیر
گفت هذا لمن یموت کثیر
در رباطی مقام و من گذری
بر سرِ پل سرای و من سفری
چه کنم خانهٔ گِل آبادان
دل من اینما تکونوا خوان
چو درآید اجل چه بنده چه شاه
وقت چون در رسد چه بام چه چاه
گربهٔ روده چون زنم شانه
بر رهِ سیل چون کنم خانه
آهن سرد چند کوبم من
خانه ویران و چند روبم من
پیش صرصر چراغ چه افروزم
پوستین پیش شیر چون دوزم
خلق را زین جهان پر شر و شور
چار دیوار گور بهتر گور
هلک المثقلون بخوانده و پس
خانه و جای سازم اینت هوس
چکنم جفت و زاده و بنیاد
مونس من نجاالمخفون باد
خانه کز راه رنج و حیله بُوَد
همچو زندان کرم پیله بُوَد
که چو قَز بود در دلش پنهان
گشت هم قَز تن ورا زندان
خانه اینجا که بهر قوت کنند
مور و زنبور و عنکبوت کنند
قوت عیسی چو ز آسمان سازند
هم بدانجاش خانه پردازند
بر فلک زان مسیح سربفراشت
که بر این خاک توده خانه نداشت
چکند روح پاک خانهٔ ریح
فلک پنجم است بام مسیح
خرِ دجّال چون ز جو خالیست
علَم جور او از آن عالیست
خاک و آب و هوا و آتش عهد
کی نگهدارد ار تو سازی جهد
مرگ را چون شگرف و چالاکست
سوی ناپاک و پاک ره پاکست
نه تو مردی و مرگ بی‌زورست
شیر او شیر و گور او گورست
زانکه اینجات یک دو مه محلست
نه بتست آن به مدّت اجلست
به اجل باز بسته‌اند این کار
بی‌اجل نیست کار را مقدار
خیام : ذرات گردنده [۷۳-۵۷]
رباعی ۶۱
ابر آمد و زار بر سرِ سبزه گریست،
بی بادهٔ گُلرنگ نمی‌شاید زیست؛
این سبزه که امروز تماشاگه ماست،
تا سبزهٔ خاک ما تماشاگه کیست!
خیام : هرچه باداباد [۱۰۰-۷۴]
رباعی ۹۳
چون نبست مقام ما درین دهر مُقیم،
پس بی می و معشوق خطایی است عظیم.
تا کی ز قدیم و مُحْدَث امّیدم و بیم؟
چون من رفتم، جهان چه مُحْدَث چه قدیم.