طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
زلف تو، موج بحر پریشانی من است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
فلک به هرزه کمر بسته است جنگ مرا
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
غیر رسوایی چه حاصل از بیان ما به ما
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
زخلق خوش لقب بیگانه کردی باده نوشان را
عارف قزوینی : تصنیفها
شمارهٔ ۲۳
«امیرزاده» گوید:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
میانش نیست از جوش نزاکت در نظر پیدا
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۱۰۱
دوست کهن را دوست نو گیر، چه دوست کهن چون می کهن است که هر چند کهنه‌تر، به خورش شهریاران بیشتر شایسته و سزاوار.
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
نونهال من چو دید آیینه را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸۳
شبم آهی ز دل در حسرت قاتل برون آمد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
سرت گردم به گلشن جلوه ده آن روی چون گل را
احمد شاملو : مرثیه‌های خاک
شامگاهی
ــ نظر در تو می‌کنم ای بامداد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
هست تا ترک تعلق کرده سامان مرا
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
گل با سر بازار بسنجد چو چمن را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
امشب فزود دل ز طپش جوش دیده را
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
دیده دل بر گشادم همچو ماه و آفتاب
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۵
فدای آن سگ کو باد جان ناتوان من
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
رنگین کنی زخون جگر گر خیال را
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۰
دین ودل برده ازکفم صنمی
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
به خلق خوش معطر ساز باغ آشنایی را
ابوالفضل بیهقی : مجلد نهم
بخش ۲۸ - تاختن امیر سوی فراوه
و امیر تاختن کرد و سوی باورد بتاخت‌، و وزیر را با سوارانی که نامزد این تاختن نبودند گفت که بر اثر وی‌ آیند. و امیر بتاختن رفت با سواران جریده‌ و نیک اسبه دره بیرهی‌ گرفته بودند. و طغرل چون بباورد رسید، داود و ینالیان را یافت با همه لشکر ترکمانان، و جمله بنه‌ها را گفته بودند که روی به بیابان‌ برید بتعجیل تا در بیابان بباشیمی‌، و یکی دست کمانی بکنیم‌ که این پادشاه از لونی دیگر آمده است. اندرین بودند که دیده‌بانان که بر کوه بودند ایستاده‌ بیکدیگر تاختند و گفتند که سلطان آمد، و خبر بطغرل و داود و دیگر [مقدّمان‌] قوم رسانیدند و بنه‌ها براندند و تا ما از آن اشکسته‌ها بصحرای باورد رسیدیم، لختی میانه کرده بودند، چنانکه درخواستی یافت، اگر بتعجیل رفتی‌، امّا از قضای آمده و آن که بی‌خواست ایزد، عزّ ذکره، هیچ کار پیش نرود، مولا زاده‌یی‌ را بگرفتند و حاجب پیش امیر آورد، از وی خبر ترکمانان پرسیده آمد، گفت «چند روز است تا بنه‌ها و [حسین‌] علی میکائیل‌ را سوی ریگ نسا و فراوه بردند و اعیان و مقدّمان با لشکر انبوه و ساخته در پره‌ بیابان‌اند از راه دور بر ده فرسنگ، و مرا اسب لنگ شد و بماندم.» امیر، رضی اللّه عنه، از کار فروماند. سواری چند از مقدّمان طلیعه ما دررسیدند و امیر را گفتند: مولی- زاده دروغ میگوید و بنه‌ها چاشتگاه‌ رانده‌اند و ما گرد دیدیم. سپاه سالار علی و دیگران گفتند «آن گرد لشکر بوده است، که اینها بدین غافلی نباشند که بنه بخویشتن چنین نزدیک دارند» و رای امیر را سست کردند، و بسیار رانده بود و روز گرم ایستاده‌ بکران باورد فرود آمد و اگر همچنان تفت‌ براندی و یا لشکری فرستادی، این جمله‌ بدست آمدی، که شب را جاسوسان ما دررسیدند و گفتند که «ترکمانان بدست و پای بمرده بودند و دستها از جان شسته و بنه بدیشان سخت نزدیک، اگر آنجا رسیدی مرادی بزرگ برآمدی و چون نرسیدند، بنه‌ها را بتعجیل براندند تا سوی نسا روند، که رعبی‌ و فزعی‌ بزرگ بر ایشان راه یافته است، و اگر سلطان بفراوه رود نه‌ همانا ایشان ثبات خواهند کرد که بعلف‌ سخت درمانده‌اند و میگفتند: هر چند بدم ما میآیند، ما پیش‌تر میرویم تا زمستان فراز آید و ضجر شوند و بازگردند و وقت بهار ما بی‌بنه بجنگ بازآییم.»