عبارات مورد جستجو در ۱۶۱ گوهر پیدا شد:
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۵
زهی خجسته زمانی که یار بازآید
به کام غم زدگان غم گسار بازآید
به پیش خیل خیالش کشیدم ابلق چشم
بدان امید که آن شهسوار بازآید
اگر نه در خم چوگان او رود سر من
ز سر نگویم و سر خود چه کار بازآید
مقیم بر سر راهش نشسته‌ام چون گرد
بدان هوس که بدین رهگذار بازآید
دلی که با سر زلفین او قراری داد
گمان مبر که بدان دل قرار بازآید
چه جورها که کشیدند بلبلان از دی
به بوی آن که دگر نوبهار بازآید
ز نقش بند قضا هست امید آن حافظ
که همچو سرو به دستم نگار بازآید
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰
چو برشکست صبا زلف عنبرافشانش
به هر شکسته که پیوست تازه شد جانش
کجاست هم نفسی تا به شرح عرضه دهم
که دل چه می‌کشد از روزگار هجرانش
زمانه از ورق گل مثال روی تو بست
ولی ز شرم تو در غنچه کرد پنهانش
تو خفته‌ای و نشد عشق را کرانه پدید
تبارک الله از این ره که نیست پایانش
جمال کعبه مگر عذر رهروان خواهد
که جان زنده دلان سوخت در بیابانش
بدین شکسته بیت الحزن که می‌آرد
نشان یوسف دل از چه زنخدانش
بگیرم آن سر زلف و به دست خواجه دهم
که سوخت حافظ بی‌دل ز مکر و دستانش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۴
هیچ می‌دانی چه می‌گوید رباب
ز اشک چشم و از جگرهای کباب؟
پوستی‌ام دور مانده من ز گوشت
چون ننالم در فراق و در عذاب؟
چوب هم گوید بدم من شاخ سبز
زین من بشکست و بدرید آن رکاب
ما غریبان فراقیم ای شهان
بشنوید از ما الی الله المأب
هم ز حق رستیم اول در جهان
هم بدو وا می‌رویم از انقلاب
بانگ ما همچون جرس در کاروان
یا چو رعدی وقت سیران سحاب
ای مسافر دل منه بر منزلی
که شوی خسته به گاه اجتذاب
زانک از بسیار منزل رفته‌یی
تو ز نطفه تا به هنگام شباب
سهل گیرش تا به سهلی وارهی
هم دهی آسان و هم یابی ثواب
سخت او را گیر کو سختت گرفت
اول او و آخر او، او را بیاب
خوش کمانچه می‌کشد کان تیر او
در دل عشاق دارد اضطراب
ترک و رومی و عرب گر عاشق است
هم زبان اوست این بانگ صواب
باد می‌نالد همی‌خواند تو را
که بیا اندر پی­‌ام تا جوی آب
آب بودم، باد گشتم، آمدم
تا رهانم تشنگان را زین سراب
نطق آن باد است کآبی بوده است
آب گردد چون بیندازد نقاب
از برون شش جهت این بانگ خاست
کز جهت بگریز و رو از ما متاب
عاشقا کمتر ز پروانه نه‌یی
کی کند پروانه ز آتش اجتناب؟
شاه در شهراست، بهر جغد من
کی گذارم شهر و کی گیرم خراب؟
گر خری دیوانه شد نک کیر گاو
بر سرش چندان بزن کاید لباب
گر دلش جویم خسیش افزون شود
کافران را گفت حق ضرب الرقاب
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۱
جهان و کار جهان سر به سر اگر باد است
چرا ز باد مکافات داد و بیداد است
به باد و بود محمد نگر که چون باقی‌ست
ز بعد ششصد و پنجاه سخت بنیاد است
ز باد بولهب و جنس او نمی‌بینی؟
که از برای فضیحت فسانه‌شان یاد است
چنین ثبات و بقا باد را کجا باشد؟
درین ثبات که قاف کمتر آحاد است
نبود باد دم عیسی و دعای عزیر
عنایت ازلی بد که نور استاد است
اگر چه باد سخن بگذرد سخن باقی‌ست
اگر چه باد صبا بگذرد چمن شاد است
ز بیم باد جهان همچو برگمی‌لرزد
درون باد ندانی که تیغ پولاد است؟
کهی بود که به جز باد در جهان نشناخت
کهی کهی نکند زان که که نه فرهاد است
تو باخبر نشوی گر کنم بسی فریاد
که از درون دلم موج‌های فریاد است
اگر تو بحر ببینی و موج بر تو زند
یقین شود که نه باد است ملک آباد است
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۴۸
چه باشد پیشۀ عاشق به جز دیوانگی کردن؟
چه باشد ناز معشوقان به جز بیگانگی کردن؟
ز هر ذره بیاموزید پیش نور برجستن
ز پروانه بیاموزید آن مردانگی کردن
چو شیر مست بیرون جه نه اول دان و نه آخر
که آید ننگ شیران را ز روبه شانگی کردن
سرافراز است که لیکن نداند ذره باشیدن
چه گویم باز را لیکن کجا پروانگی کردن
به پیش تیر چون اسپر برهنه زخم را جستن
میان کوره با آتش چو زر هم خانگی کردن
گر آب جوی شیرین است ولی کو هیبت دریا؟
کجا فرزین شه بودن کجا فرزانگی کردن
تویی پیمانه اسرار گوش و چشم را بربند
نتاند کاسه سوراخ خود پیمانگی کردن
اگر باشد شبی روشن کجا باشد به جای روز؟
وگر باشد شبه تابان کجا دردانگی کردن؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷۷
خزان عاشقان را نوبهار او
روان ره روان را افتخار او
همه گردن کشان شیردل را
کشیده سوی خود بی‌اختیار او
قطار شیر می‌بینم چو اشتر
به بینی‌شان درآورده مهار او
مهارش آن که حاجتمندشان کرد
ز خوف و حرصشان کرده نزار او
گرانجان تر ز عنصرها نه خاک است؟
سبک کرد و ببرد از وی قرار او
از آب و آتش و از باد این خاک
سبک تر شد چو برد از وی وقار او
به خاک آن هر سه عنصر را کند صید
به گردون می‌کند آهو شکار او
یکی کاهل نخواهد رست از وی
که یک یک را کند دربند کار او
ز خاک تیره کاهل تر نباشی
به زیر دم او بنهاد خار او
عصا زد بر سر دریا که برجه
برآورد از دل دریا غبار او
عصا را گفت بگذار این عصایی
همی پیچد بر خود همچو مار او
برآرد مطبخ معده بخاری
بسازد جان و حسی زان بخار او
ز تف دل دگر جانی بسازد
که تا دارد ازان جان ننگ و عار او
زهی غیرت که بر خود دارد آن شه
که سلطان هم وی است و پرده دار او
زهی عشقی که دارد بر کفی خاک
که گاهش گل کند، گه لاله زار او
کند با او به هر دم یک صفت یار
زجمله بسکلد در اضطرار او
که تا داند که آن‌ها بی‌وفایند
بداند قدر این بگزیده یار او
عجایب یار غاری گردد او را
که یار او باشد و هم یار غار او
زبان بربند و بگشا چشم عبرت
که بگشاده‌‌ست راه اعتبار او
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۳۵
برجه، که بهار زد صلایی
در باغ خرام، چون صبایی
از شاخ درخت گیر رقصی
وز لاله و که شنو صدایی
ریحان گوید به سبزه رازی
بلبل طلبد ز گل نوایی
از باد زند گیاه موجی
در بحر هوای آشنایی
وزابر که حامله‌‌‌ست از بحر
چون چشم عروس بین بکایی
وز گریهٔ ابر و خندهٔ برق
در سنبل و سرو ارتقایی
فخ شسته به پیش گوش قمری
کآموزدش او بهانه‌هایی
نرگس گوید به سوسن آخر
برگوی تو هجو یا ثنایی
ای سوسن صدزبان فروخوان
بر مرغ حکایت همایی
سوسن گوید خمش، که مستم
از جام میی، گران بهایی
سرمستم و بیخودم مبادا
بجهد ز دهان من خطایی
رو کن به شهی کزو بپوشید
اشکوفه بریشمین قبایی
می‌گوید بید سرفشانان
رستیم ز دست اژدهایی
ای سرو برای شکر این را
تو نیز چنین بکوب پایی
ای جان و جهان به تو رهیدیم
ز اشکنجهٔ جان جان نمایی
از وسوسهٔ چنین حریفی
وز دغدغهٔ چنین دغایی
زان دی که بسی قفا بخوردیم
رفت و بنمودمان قفایی
ظاهر مشواد او که آمد
از شوم ظهور او خفایی
خاموش کن و نظاره می‌کن
بی‌زحمت خوف در رجایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۸۹
به اهل پردۀ اسرارها ببر خبری
که پرده‌های شما بردرید از قمری
نشسته بودند یک شب نجوم و سیارات
برای طلعت آن آفتاب در سمری
برید غیرت، شمشیر برکشید و برفت
که در چه اید؟ بگفتند نیستمان خبری
برید غیرت واگشت و هر یکی می‌گفت
به ناله‌های پرآتش که آه واحذری
شبانگهانی عقرب چو کزدمک می‌رفت
به گوشه‌های سراپرده‌هاش بر خطری
که پاسبان سراپردۀ جلالت او
به نفط قهر بزد، تا بسوخت از شرری
دریغ دیدۀ بختم، به کحل خاک درش
ز بهر روشنی چشم، یافتی نظری
که تا به قوت آن، یک نظر بدو کردی
که مهر و ماه نیابند اندرو اثری
که نسر طایر بگذشت از هوس آن سو
به اعتماد که او راست بسته بال و پری
یکی مگس ز شکرهای بی‌کرانۀ او
پرید در پی آن نسر و برسکست سری
چو بوی خمر رحیقش، برون زند ز جهان
خراب و مست ببینی به هر طرف عمری
به بر و بحر فتاده‌ست ولوله‌ی شادی
که بحر رحمت پوشید، قالب بشری
فکند ایمن و ساکن، حذرکنان بلا
سلاح‌ها به فراغت، ز تیغ یا سپری
که ذره‌های هواها و قطره‌های بحار
به گوش حلقۀ او کرد و بر میان کمری
چو حق خدمت او ماجرا کند آغاز
یقین شود همه را زان که نیستشان هنری
نگار گر به گه نقش، شهرها می‌کرد
گشاد هندسه را پس مهندسانه دری
چو دررسید به تبریز و نقش او، ناگاه
برو فتاد شعاعات روح سیم بری
قلم شکست و بیفتاد بی‌خبر بر جای
چو مستیان شبانه، ز خوردن سکری
تمام چون کنم این را؟ که خاطر از آتش
همی‌گدازد در آب شکر چون شکری
مولوی : دفتر اول
بخش ۴۰ - عتاب کردن آتش را آن پادشاه جهود
رو به آتش کرد شه کی تندخو
آن جهان سوز طبیعی خوت کو؟
چون نمی‌سوزی؟ چه شد خاصیتت؟
یا ز بخت ما دگر شد نیتت؟
می‌نبخشایی تو بر آتش‌پرست
آن که نپرستد تو را، او چون برست؟
هرگز ای آتش تو صابر نیستی
چون نسوزی؟ چیست؟ قادر نیستی؟
چشم‌بند است این، عجب یا هوش‌بند
چون نسوزاند چنین شعله‌ی بلند؟
جادویی کردت کسی یا سیمیاست؟
یا خلاف طبع تو از بخت ماست؟
گفت آتش من همانم، ای شمن
اندر آ تا تو ببینی تاب من
طبع من دیگر نگشت و عنصرم
تیغ حقم، هم به دستوری برم
بر در خرگه سگان ترکمان
چاپلوسی کرده پیش میهمان
ور به خرگه بگذرد بیگانه‌رو
حمله بیند از سگان شیرانه او
من ز سگ کم نیستم در بندگی
کم ز ترکی نیست حق در زندگی
آتش طبعت اگر غمگین کند
سوزش از امر ملیک دین کند
آتش طبعت اگر شادی دهد
اندرو شادی ملیک دین نهد
چون که غم‌بینی تو استغفار کن
غم به امر خالق آمد کار کن
چون بخواهد عین غم شادی شود
عین بند پای آزادی شود
باد و خاک و آب و آتش بنده‌اند
با من و تو مرده، با حق زنده‌اند
پیش حق آتش همیشه در قیام
همچو عاشق روز و شب پیچان مدام
سنگ بر آهن زنی، بیرون جهد
هم به امر حق قدم بیرون نهد
آهن و سنگ ستم بر هم مزن
کین دو می‌زایند همچون مرد و زن
سنگ و آهن خود سبب آمد، ولیک
تو به بالاتر نگر، ای مرد نیک
کین سبب را آن سبب آورد پیش
بی‌سبب کی شد سبب هرگز ز خویش؟
و آن سبب‌ها کانبیا را رهبرند
آن سبب‌ها زین سبب‌ها برترند
این سبب را آن سبب عامل کند
باز گاهی بی‌بر و عاطل کند
این سبب را محرم آمد عقل‌ها
وان سبب‌ها راست محرم انبیا
این سبب چه بود؟ به تازی گو رسن
اندرین چه این رسن آمد به فن
گردش چرخه رسن را علت است
چرخه گردان را ندیدن، زلت است
این رسن‌های سبب‌ها در جهان
هان و هان زین چرخ سرگردان مدان
تا نمانی صفر و سرگردان چو چرخ
تا نسوزی تو ز بی‌مغزی چو مرخ
باد آتش می‌خورد از امر حق
هر دو سرمست آمدند از خمر حق
آب حلم و آتش خشم ای پسر
هم ز حق بینی، چو بگشایی بصر
گر نبودی واقف از حق جان باد
فرق کی کردی میان قوم عاد؟
هود گرد مؤمنان خطی کشید
نرم می‌شد باد کان‌جا می‌رسید
هرکه بیرون بود زان خط جمله را
پاره پاره می‌گسست اندر هوا
هم چنین شیبان راعی می‌کشید
گرد بر گرد رمه خطی پدید
چون به جمعه می‌شد او وقت نماز
تا نیارد گرگ آن‌جا ترک ‌تاز
هیچ گرگی در نرفتی اندر آن
گوسفندی هم نگشتی زان نشان
باد حرص گرگ و حرص گوسفند
دایره‌ی مرد خدا را بود بند
هم‌چنین باد اجل با عارفان
نرم و خوش همچون نسیم گلستان
آتش ابراهیم را دندان نزد
چون گزیده‌ی حق بود، چونش گزد؟
زآتش شهوت نسوزد اهل دین
باقیان را برده تا قعر زمین
موج دریا چون به امر حق بتاخت
اهل موسی را ز قبطی واشناخت
خاک، قارون را چو فرمان در رسید
با زر و تختش به قعر خود کشید
آب و گل چون از دم عیسی چرید
بال و پر بگشاد، مرغی شد پرید
هست تسبیحت بخار آب و گل
مرغ جنت شد ز نفخ صدق دل
کوه طور از نور موسی شد به رقص
صوفی کامل شد و رست او ز نقص
چه عجب گر کوه صوفی شد عزیز
جسم موسی از کلوخی بود نیز
سعدی : غزلیات
غزل ۲۸۷
نه چندان آرزومندم که وصفش در بیان آید
و گر صد نامه بنویسم حکایت بیش از آن آید
مرا تو جان شیرینی به تلخی رفته از اعضا
الا ای جان به تن بازآ و گر نه تن به جان آید
ملامت‌ها که بر من رفت و سختی‌ها که پیش آمد
گر از هر نوبتی فصلی بگویم داستان آید
چه پروای سخن گفتن بود مشتاق خدمت را
حدیث آن گه کند بلبل که گل با بوستان آید
چه سود آب فرات آن گه که جان تشنه بیرون شد
چو مجنون بر کنار افتاد لیلی با میان آید
من ای گل دوست می‌دارم تو را کز بوی مشکینت
چنان مستم که گویی بوی یار مهربان آید
نسیم صبح را گفتم تو با او جانبی داری
کز آن جانب که او باشد صبا عنبرفشان آید
گناه توست اگر وقتی بنالد ناشکیبایی
ندانستی که چون آتش دراندازی دخان آید
خطا گفتم به نادانی که جوری می‌کند عذرا
نمی‌باید که وامق را شکایت بر زبان آید
قلم خاصیتی دارد که سر تا سینه بشکافی
دگربارش بفرمایی به فرق سر دوان آید
زمین باغ و بستان را به عشق باد نوروزی
بباید ساخت با جوری که از باد خزان آید
گرت خونابه گردد دل ز دست دوستان سعدی
نه شرط دوستی باشد که از دل بر دهان آید
سعدی : غزلیات
غزل ۴۴۶
ای کودک خوبروی حیران
در وصف شمایلت سخندان
صبر از همه چیز و هر که عالم
کردیم و صبوری از تو نتوان
دیدی که وفا به سر نبردی
ای سخت کمان سست پیمان
پایان فراق ناپدیدار
و امید نمی‌رسد به پایان
هرگز نشنیده‌ام که کرده‌ست
سرو آنچه تو می‌کنی به جولان
باور که کند که آدمی را
خورشید برآید از گریبان
بیمار فراق به نباشد
تا بو نکند به زنخدان
وین گوی سعادت است و دولت
تا با که در افکنی به میدان
ترسم که به عاقبت بماند
در چشم سکندر آب حیوان
دل بود و به دست دلبر افتاد
جان است و فدای روی جانان
عاقل نکند شکایت از درد
مادام که هست امید درمان
بی مار به سر نمی‌رود گنج
بی خار نمی‌دمد گلستان
گر در نظرت بسوخت سعدی
مه را چه غم از هلاک کتان
پروانه بکشت خویشتن را
بر شمع چه لازم است تاوان
عطار نیشابوری : حکایت بط
عقیدهٔ دیوانه‌ای درباره دو عالم
کرد از دیوانه‌ای مردی سؤال
کاین دو عالم چیست با چندین خیال
گفت کاین هر دو جهان بالا و پست
قطرهٔ آب است نه نیست و نه ‌هست
گشت از اول قطرهٔ آب آشکار
قطرهٔ آب است با چندین نگار
هر نگاری کان بود بر روی آب
گر همه زآهن بود گردد خراب
هیچ چیزی نیست زآهن سخت‌تر
هم بنا بر آب دارد در نگر
هرچ را بنیاد بر آبی بود
گر همه آتش بود خوابی بود
کس ندیده‌ست آب هرگز پایدار
کی بود بی‌آب بنیاد استوار
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰ - در مدح سید عمید سیدالشعرا ابوطالب محمد ناصری علوی
بتی که گر فکند یک نظر بر آتش و آب
شود ز لطف جمالش مصور آتش و آب
کرشمه‌ای گر ازو بیند آب و آتش هیچ
شود ز چشمش بی‌شک معبهر آتش و آب
ز سیم و شکر روی و لب آن کند با من
نکردهرگز بر سیم و شکر آتش و آب
لب و دو عارض با آب و نارش آخر برد
ز طبع و روی من آن ماه دلبر آتش و آب
ز آه من نشگفت وز چهرش ار گیرد
سپهر بر شده و چشم اختر آتش و آب
میار طعنه اگر عارض و لبش جویم
از آنکه جست کلیم و سکندر آتش و آب
ز خطرت دل و چشم وی اندرین دل و چشم
بسان ابر بهاری ست مضمر آتش و آب
بشب بخفته خوش و من ز هجر او کرده
ز دیده و دل بالین و بستر آتش و آب
ز درد فرقت آن ابر حسن و شمع سرای
چو ابر و شمعم در چشم و بر سر آتش و آب
به دل گرفت به وقتی نگار من که همی
کنند لانه و باده بدل بر آتش و آب
ببین تو اینک بر لاله قطرهٔ باران
اگر ندیدی بر هم مقطر آتش و آب
بطبع شادی زاید ز زاده‌ای کو را
پدر صبا و زمین بود مادر آتش و آب
ز برق و باد به بینی بر آسمان و زمین
حسام‌وار شدست وز ره در آتش و آب
پدید کرد تصاویر مانی ابر و زمین
برآورید تماثیل آزر آتش و آب
مزاج و طبع هوا گرم و نرم شد نشگفت
اگر بزاید از پشم و مرمر آتش و آب
چو طبع سید گردد چمن به زینت و فر
چو عدل سید گردد برابر آتش و آب
سر محامد سید محمد آنکه شدست
بلند همت و نظمش به گوهر آتش و آب
مهی که گر فکند یک نظر به لطف و به خشم
شود بسوی ثری و دو پیکر آتش و آب
به نور رایش گشته منور انجم و چرخ
به ذات عونش گشته معمر آتش و آب
به نزد بخشش و بذلش محقر ابر و بحار
به نزد حشمت و حلمش مستر آتش و آب
مسخر خضر ار گشت باد و آب و زمین
مثال امر ورا شد مسخر آتش و آب
به حلم و خشمش کردند وصف از آن معنی
مهیب و سهل بود بر غضنفر آتش و آب
زند به امرش اگر هیچ خواهد از خورشید
به حد باختر و حد خاور آتش و آب
گر آب و آتش اندر خلاف او کوشند
ز باد و خاک بینند کیفر آتش و آب
به حکم نافذ نشگفت اگر برون آرد
ز چوب و سنگ چو موسی پیمبر آتش و آب
ز باد قدرت اگر کرد جانور عیسی
شود ز فرش بی‌باد جانور آتش و آب
زهی ز مایهٔ رایت منور انجم و چرخ
زهی ز سایهٔ تیغت مظفر آتش و آب
گه موافقت ار چون دل تو بودی چرخ
بدی به چرخ برین قطب و محور آتش و آب
شمال جودت بر آب و آتش ار نوزید
چرابه گونه چو سیمست و چون زر آتش و آب
ز باس و سعی تو بدست ورنه بی‌سببی
بطبع خشک چرا آمد و تر آتش و آب
به صدر دولت بایسته‌ای واندر خور
چنانکه هست و ببایست و در خور آتش و آب
به طبع خویش نبینند هیچ اگر خواهی
به قدر و قد تو پستی وو نظر آتش و آب
سموم خشم تو گر برزند به ابر و زمین
نسیم خلق تو گر بروزد بر آتش و آب
شو ز بیم تو لرزان زمین و ابر عقیم
شود ز خلق تو چون مشک و عنبر آتش و آب
شود ز قدر تو عالیتر از سپهر زمین
رود به امر تو از بحر و اخگر آتش و آب
اگر نه بیم و امیدت بدی به بحر و هوا
وگر نه هیبت و حکمت بدی بر آتش و آب
برو عتاب و عقوبت خدای کی کردی
ز بهر یونس و قومش مسخر آتش و آب
به هفت کشور خشمت رسید و نظم آری
جدا که دید خود از هفت کشور آتش و آب
ز قدر و نظم تو دارند بهره زان نشدند
چو باد و خاک کثیف و مدور آتش و آب
معاقبست حسودت به دو مکان به دو چیز
به سان فرعون در مصر و محشر آتش و آب
میان طبع تو و طبع حاسدت در نظم
کفایت‌ست در آن شعر داور آتش و آب
که چون در آید در طبع تو شود بی‌شک
بر آن دو طبع دگر کبر و مفخر آتش و آب
به زیر فکرت و کلک تو خاست بر در نظم
ز خاک و باد از آنست برتر آتش و آب
چو بود خاطر و طبع تو کلک را همراه
ببوسد ار چه بود کلک و دفتر آتش و آب
اگر ندارد نسبت به خامهٔ تو چراست
به نزد خامت هم خیر و هم شر آتش و آب
شد از بهاء مدیحت سخنور اختر و کلک
شد از سخاء وجودت توانگر آتش و آب
جهان بگیر به آن باد پای خاک نهاد
که هست با تک او کند و مضطر آتش و آب
گه مسیر بود بر نهاد چرمهٔ تو
به نزد عقل مصور شود گر آتش و آب
به پست و بالا چون آب و آتشست مگر
شدست از پی تو اسب پیکر آتش و آب
به سان صرصر لیکن به گاه تابش و خوی
که دید ساخته در طبع صرصر آتش و آب
جهان ندید مگر چرمهٔ ترا در تک
به هیچ مستقری سایه‌گستر آتش و آب
زمانه ساخت ز هفت اختر و چهار ارکان
برای زینت بزمت دو لشکر آتش و آب
بخواه از آنکه چو خوردی چو طبع خود بندد
دماغ و طبع ترا زیب و زیور آتش و آب
بصوفت آب و بطبع آتش و ندیده جهان
مگر به جام توچون دو برادر آتش و آب
تو روی شادی افروز و آب غم بر از آن
هنی و روشن در جام و ساغر آتش و آب
که بهر پیرهنی من گزیدم از دل و چشم
ز جور چرخ چو دماغ و سمندر آتش و آب
در آب و آتش بی‌حد چرا شوم غرقه
چو هست باد و هوا را مقدر آتش و آب
ز خون ببست دل و چشم پس چو آهن و خاک
چراست در دل و چشمم مجاور آتش و آب
برید فکرت کلک تو خواست بر در نظم
ز خاک و باد از آنست برتر آتش و آب
ولیک از آتش و آبست دیده و دل من
چو در ثنای تو کردم مکرر آتش و آب
همیشه تا به زمینست و چرخ گنج و نجوم
همیشه تا به سعیرست و کوثر آتش و آب
سخاو لطف ترا بنده باد ابر و هوا
سنا و حلم ترا باد چاکر آتش و آب
مباد قاعدهٔ دولت تو زیر و زبر
همیشه تا که بود زیر و ازبر آتش و آب
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۹ - در مدح خواجه عمید ثقةالملک، طاهر
دی دل ما فگار خواهد کرد
وز ستم سوگوار خواهد کرد
سده بهر نوید فصل بهار
باز عهد استوار خواهد کرد
پیش چونین نوید گر که ترا
به امید بهار خواهد کرد
برفشان آن گهر که کافر ازو
در سقر زینهار خواهد کرد
اژدهایی که اهل بدعت را
روز محشر شکار خواهد کرد
آنکه می فخر کرد ازو ابلیس
جم از آن فخر عار خواهد کرد
مو و زرین شود ازو پران
چون زبانه چو مار خواهد کرد
همچنو بیند آن زمان معیار
آن که او را عیار خواهد کرد
گوهری کو چو خود کند به مثال
آن گهر کبدار خواهد کرد
روی سرخی مادرش طلبد
آنکه با اوش یار خواهد کرد
بی‌قرار آفریده‌ای در طبع
کیست کش با قرار خواهد کرد
تا بینی که همچو هر سال او
در زمانه چه کار خواهد کرد
در میان هوا ز جنبش خویش
فلکی مستعار خواهد کرد
چون بنان محاسبش هر شاخ
گویی انجم شمار خواهد کرد
بینی از وی دو مایهٔ ثنوی
چون دو سو آشکار خواهد کرد
گل او آن نکرد روز از نور
کامشب او از شرار خواهد کرد
گوهری کو نگار نپذیرد
عالمی چون نگار خواهد کرد
جز وی از شمس همچو شمس از نور
لیل را چون نهار خواهد کرد
دو عرض کاندروست تف و شعاع
بر سه جوهر نثار خواهد کرد
آبرا لعل پوش خواهد کرد
خاک را مشکبار خواهد کرد
بر هوایی که سیم بارید ابر
امشب او زربار خواهد کرد
از تن لاله‌پوش لولو پاش
صد نهان آشکار خواهد کرد
آشکاری کوهسار از رنگ
چون نهان بهار خواهد کرد
کز نهیب بحار او فردا
آسمان را بخار خواهد کرد
چشم بی‌دیدهٔ فلک را دود
دیده‌ها همچو نار خواهد کرد
بر آن آب و رنگ را از عکس
چون می و کفته نار خواهد کرد
افسر امهات و آبا را
بر سر خود فسار خواهد کرد
ز آسمانها قلاده خواهد بست
از قمر گوشوار خواهد کرد
سخت سوی فلک همی پوید
کار دیوانه‌وار خواهد کرد
یا پدر زیر خاک می‌ماند
یا پسر اختیار خواهد کرد
یا ز تاثیر طبع خود بر گل
چون سه عنصر جوار خواهد کرد
مگر از بهر خوش دلی فضلا
چرخ را تار و مار خواهد کرد
تا چو فخر دو کون در یکشب
نه فلک را گذار خواهد کرد
تا بر سعد اخترش از دود
دیدهٔ نحس تار خواهد کرد
تا نشان یافت رتبت خواجه
همتش را شعار خواهد کرد
ثقةالملک طاهر آنکه چو آب
ایزدش پایدار خواهد کرد
وز پی اتفاق و انصافش
آب از آتش سوار خواهد کرد
آب از امنش سپر شود آنرا
که نهنگش شکار خواهد کرد
قوت آب عزم او چون چرخ
خاک را نامدار خواهد کرد
جوهر باد حزم او چون خاک
آب را با قرار خواهد کرد
آن درختی که آب خشمش خورد
دان که آن شاخ‌وار خواهد کرد
آب نظمش درخت فکرت را
از خرد بیخ و بار خواهد کرد
گلبنی را که آب عونش یافت
دان که طبعش چنار خواهد کرد
آب گوهر شود در آن کانی
که ازو افتخار خواهد کرد
خواب را در دو چشم خلق از امن
قوت کوکنار خواهد کرد
ای که تاثیر آب دولت تو
گل اعدات خار خواهد کرد
نعمتی را که بحرها نبرد
رزق تو خود دمار خواهد کرد
آب را تف طبعت از بس جود
همه زرین بخار خواهد کرد
آتش خشمت آب دریا را
همچو آتش نزار خواهد کرد
ایزد آن کلک را که لفظ تو یافت
آتش آب خوار خواهد کرد
ز آب حیوان بقات چون شعرت
هر زمان نو شعار خواهد کرد
گردد آتش حصار امنش اگر
آب را در حصار خواهد کرد
تا ز آب حرام عقل و سخن
ذات عیب و عوار خواهد کرد
آب و آتش برای این مدحت
برد و گوهر فخار خواهد کرد
ملک دنیا نخواهد آن کو را
جود تو با یسار خواهد کرد
دشمنت را چو آب اجل سوی مرگ
هم ز عرضش مهار خواهد کرد
روزگار آب روی داد آن را
که برو روزگار خواهد کرد
دشمنت زین سپس به عذر جواب
خاک فرش عذار خواهد کرد
گر نه از بخت بد چو هر عاقل
ناله‌ها زار زار خواهد کرد
آب جاه تو آنکسی خواهد
کایزدش بختیار خواهد کرد
مهترا پا و سر در آب از شرم
خویشتن را یسار خواهد کرد
چون کف از تف عمامه خواهد بست
چون بط از آب ازار خواهد کرد
آب من برده گیر اگر با من
جود تو همچو پار خواهد کرد
آب آنراست نزد هر مهتر
چون نبرد او قمار خواهد کرد
آمدم چون پر آب آبله من
تا دلت چختیار خواهد کرد
ای سنایی مبر تو آب از کار
کت خرد حق گزار خواهد کرد
غوطه‌ها خورد باید اندر بحر
هر که در در کنار خواهد کرد
کی بترسد ز زخم مار آنکو
خویشتن یار غار خواهد کرد
آب دیده مریز کت خواجه
با ضیاع و عقار خواهد کرد
آب را گرچه میل زی پستیست
نظم تو کار نار خواهد کرد
تافته گردد آنکه بی اقبال
نام خود یادگار خواهد کرد
رنجکی بیند آنکه بی‌کشتی
بحر اخضر گذار خواهد کرد
تا ز تاثیر نه فلک چار اصل
کار کردست و کار خواهد کرد
سرورا سرفراز کت نه چرخ
افسر هر چهار خواهد کرد
ز آبها تا بخار خواهد خواست
بادها تا غبار خواهد کرد
شادمان زی که در بقات سده
این چنین صدهزار خواهد کرد
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۵
ای مه تویی از چهار گوهر شده هست
زینست که در چهار جایی پیوست
در چشم آبی و آتشی اندر دل
بر سر خاکی و بادی اندر کف دست
وحشی بافقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۷
خورشید که هست شمسهٔ هفت ایوان
خواهی که بگویمت که چون گشت عیان
زد رفعت شاه خیمه بیرون از چرخ
ماندش ز ستون خیمه بر چرخ نشان
وحشی بافقی : فرهاد و شیرین
در اظهار نمودن شیرین محبت خویش را به آن غمین مهجور
اثرها دارد این آه شبانه
ولی گر نیست عاشق در میانه
عجبها دارد این عشق پر افسون
ولی چون عاشق از خود رفت بیرون
چو بیخود از دلی آهی برآید
درون تیرگی ماهی برآید
چو بی‌خود آید از جانی فغانی
شود نامهربانی مهربانی
چو عاشق را مراد خویش باید
به رویش کی در وصلی گشاید
نداند کز محبت با خبر نیست
همی نالد که با عشقم اثر نیست
دلی باید ز هر امید خالی
درون سوز، آرزوکش، لاابالی
که تا با تلخ کامی‌ها برآید
مگر شیرین لبی را درخورآید
چو فرهاد آرزو را در درون کشت
کلید آرزوها یافت در مشت
به کلی کرد چون از خود کرانه
بیامد تیر آهش بر نشانه
نمود از دولت عشق گرامیش
اثر در کام شیرین تلخ کامیش
چنان بد کن شه خوبان ارمن
سر شکر لبان شیرین پر فن
شد از آن دشت مینا فام دلگیر
وزان گلگشت دلکش خاطرش سیر
به خود می‌گفت شیرین را چه افتاد
که جان با تلخکامی بایدش داد
نه وحش دشتم و نه دام کهسار
که بی دام اندر این دشتم گرفتار
گل بستانی آوردم به صحرا
ندانستم نخواهد ماند رعنا
گل صحرا تماشایی ندارد
طراوت های رعنایی ندارد
خدنگم را اسیر غرق خون به
به رنجیرم سر و کار جنون به
چه اینجا بود باید با دل تنگ
به سر دست و به پا خار و به دل سنگ
خود این می‌گفت و خود انصاف می‌داد
که جرم این دشت و صحرا را نیفتاد
به باغ آیم چو با جانی پر از داغ
گنه بر خود نهم بهتر که بر باغ
اگر دوزخ نهادی در بهشت است
چه بندد بر بهشت این جرم زشت است
کسی کش کام تلخ از جوش صفر است
به شکر نسبت تلخیش بی‌جاست
تو گویی از دلی آهی اثر کرد
که شیرین را چنین خونین جگر کرد
اگر دانم ز خسرو مشکل خویش
هوس را ره نیابم در دل خویش
همانا آن غریب صنعت آرا
که کار افکندمش با سنگ خارا
به سنگ اشکستنش چون بود دستی
دلم را زو پدید آمد شکستی
به چشم از دل پس آنگه داد مایه
ز نزدیکان محرم خواند دایه
بگفت ای زهر غم در کامم از تو
به لوح زندگانی نامم از تو
چه بودی گر نپروردی به شیرم
که پستان اجل می‌کرد سیرم
به شیر اول ز مرگم وا رهاندی
به آخر در دم شیرم نشاندی
چه درد است این که در دل گشته انبوه
دلست این دل نه هامون است و نه کوه
دمی دیگر در این دشت ار بمانم
به کوه ازدشت باید شد روانم
بگفتا دایه کای جانم ز مهرت
فروزان چون ز می تابنده چهرت
به دل درد و به جانت غم مبادا
ز غم سرو روانت خم مبادا
چرا چون زلف خود در پیچ وتابی
سیه روز از چه‌ای چون آفتابی
ز پرویز اربدینسان دردمندی
از اینجا تا سپاهان نیست چندی
به گلگون تکاور ده عنان را
سیه گردان به لشکر اسپهان را
عتاب و غمزه را با هم برآمیز
به تاراج بلا ده رخت پرویز
در این ظلمات غم تا چند مانی
روان شو همچو آب زندگانی
ز تاب زلف از خسرو ببر تاب
ز آب لعل بر شکر بزن آب
ز لعل آبدار و روی انور
به شکر آب شو بر خسرو آذر
دل پرویز شیرین را مسخر
تو تلخی کردی و دادی به شکر
نشاید ملک دادن دیگران را
سپردن خود به درویشی جهان را
شکر را گر چه در آن ملک ره نیست
که دور از روی تو در ذات شه نیست
ولی چون دزد را بینی به خواری
برافرازد علم در شهریاری
حدیث دایه را شیرین چو بشنفت
برآشفت و به تلخی پاسخش گفت
که ای فرتوت از این بیهوده گویی
به دل آزار شیرین چند جویی
مگر هر کس دلی دارد پریشان
ز پرویزش غمی بوده‌ست پنهان
مگر هرکس دلی دارد پر آتش
ز شکر خاطری دارد مشوش
مرا این سرزمین ناسازگار است
به پرویز و سفاهانم چکار است
ز پرویزم بدل چیزی نبوده‌ست
چنان دانم که پرویزی نبوده‌ست
من این آب وهوای ناموافق
نمی‌بینم به طبع خویش لایق
کجا با اسفهانم خوش فتاده‌ست
که پندارم در آن آتش فتاده‌ست
غرض اینست کز این آب و خاک است
که جان غمگین و دل اندوهناک است
چو باید رفت از این وادی به ناچار
کجا باید نمود آهنگ رفتار
تو کز ما سالخورد این جهانی
صلاح خردسالان را چه دانی
چو دایه دید پر خون دیدهٔ او
ز خسرو خاطر رنجیدهٔ او
به خود گفت این گل از بی‌عندلیبی
سر و کارش بود با ناشکیبی
اگر چه طبعش از خسرو نفور است
ولی آشفتهٔ او را ضرور است
مهی در جلوه با این نازنینی
نخواهد ساخت با تنها نشینی
گلی زینسان چمن افروز و دلکش
که رویش در چمن افروخت آتش
رواج نوبهارش گو نباشد
کم از مرغی هزارش گو نباشد
بگفتا گشت باید رهنمونش
که راه افتد به سوی بیستونش
مگر چون ناز او بیند نیازی
به گنجشکی شود مشغول بازی
مگر چون زلف او بیند اسیری
به نخجیری شود آسوده شیری
بگفت اکنون کزین صحرا به ناچار
بباید بار بر بستن به یکبار
صلاح اینست ای شوخ سمنبر
که سوی بیستون رانی تکاور
که صحرایش سراسر لاله زار است
همه کوهش بهار است و نگار است
مگر ، چون گشت آن صحرا نماید
گره از عقدهٔ خاطر گشاید
هم اندر بیستون آن فرخ استاد
که دارد در تن آهن جان ز فولاد
یقین زان دم که بازو بر گشوده‌ست
ز کلک و تیشه صنعتها نموده‌ست
به صنعت‌های او طبعت خوش افتد
که صنعتهای چینی دلکش افتد
در اینجا نیز چندی بود باید
که تا بینم از گردون چه زاید
حدیث دایه را شیرین چو بشنید
تبسم کرد و پنهانی پسندید
بگفتا گر چه اکنون خاطر من
به جایی خوش ندارد بار بر من
کز آن روزی که مسکن شد عراقم
همه زهر است و تلخی در مذاقم
ز پرویزم زمانی خاطر شاد
نبوده‌ست ای که روز خوش نبیناد
ولیکن چون هوای بیستون نیز
بود چون دشت ارمن عشرت انگیز
بباید یک دوماه آن جایگه بود
وزان پس رو به ارمن کرد و آسود
به حکمش رخت از آن منزل کشیدند
به سوی بیستون محمل کشیدند
ز بس هر سو غزالی نازنین بود
سراسر دشت چون صحرای چین بود
به سرعت بسکه پیمودند هامون
به یک فرسنگی از تک ماند گلگون
یکی زان مه جبینان شد سبک تاز
به گوش کوهکن گفت این خبر باز
چنین گویند کن پولاد پنجه
که بود از پنجه‌اش پولاد رنجه
میان بربست و آمد پیش بازش
نیازی برد اندر خود ر نازش
چنان کان ماه پیکر بد سواره
به گردن بر کشید آن ماه پاره
عیان از پشت زین آن ماه رخسار
چو ماهی کاو عیان گردد ز کهسار
به چالاکی همی برد آن دل افروز
به گلگون شد به چالاکی تک آموز
تو کز نیروی عشقت آگهی نیست
مشو منکر که این جز ابلهی نیست
اگر گویی نشان عشقبازان
تنی لاغر بود جسمی گدازان
ز عاشق این سخن صادق نباشد
وگر باشد یقین عاشق نباشد
کسی کو بر دلش چون عشق یاریست
برش گلگون کشیدن سهل کاریست
نه هر کوعاشق است از غم نزار است
بسا کس را که این غم سازگار است
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۶ - در مدح سلطان مسعود غزنوی
صنما بی تو دلم هیچ شکیبا نشود
و گر امروز شکیبا شد فردا نشود
یکدل و یکتا خواهم که بوی جمله مرا
و آنکه او چون تو بود، یکدل و یکتا نشود
تجربت کردم و دانا شدم از کار تومن
تا مجرب نشود مردم، دانا نشود
ناز چندان کن بر من که کنی صحبت من
تا مگر صحبت دیرینه معادا نشود
نکشم ناز ترا و ندهم دل به تو هم
تا مرا دوستی و مهر تو پیدا نشود
گویی از دو لب من بوسه تقاضا چه کنی
وام‌خواهی نبود کو به تقاضا نشود
به مدارا دل تو نرم کنم و آخر کار
به درم نرم کنم، گر به مدارا نشود
و گر این عاشق نومید شود از در تو
از در خسرو شاهنشه دنیا نشود
دادگر شاهی کز دانش و دریافتگی
سخنی بر دلش از ملک معما نشود
گشته یک نیمه جهان او را وز همت خویش
نپسندد که بر آن نیمه توانا نشود
مشرق او را شد و مغرب مر او را شده گیر
هرکرا شرق بود، غرب جز او را نشود
عجب از قیصرم آید، که بدان ساده دلیست
کو ز مسعود براندیشد و شیدا نشود
ملکت قیصر و فغفور تماشاگه اوست
ظن بری هرگز روزی به تماشا نشود؟
دولت آنها، فرتوت شد و کار کشفت
هر که فرتوت شود هرگز برنا نشود
دولت تازه ملک دارد، امروزین روز
دولتی کز عقب آدم و حوا نشود
به که رو آرد دولت، که بر او نرود؟
به کجا یازد جیحون، که به دریا نشود؟
مردمان قصه فرستند ز صنعا بر او
گر دگر سال وکیلش سوی صنعا نشود
کرد هیجا و فراوان ملک و ملک گرفت
زین سبب شاید اگر هیچ به هیجا نشود
پس اعدا به شبیخون برود دولت شاه
گر زمانی به طلب او سوی اعدا نشود
هر چه‌اند این ملکان بنده و مولای ویند
هیچ مولا به تن خود سوی مولا نشود
زین فزون از ملکان نیز نباشد ملکی
هر که مولای کسی باشد، مولا نشود
ملکان رسوا گردند کجا او برسد
ملک او باید کو هرگز رسوا نشود
تا نباشد ملکی چون او، وین خود نبود
به طلب کردن او میر همانا نشود
خبر فتح برآمد خبر نصرت تو
جز ملک را ظفر و فتح مهنا نشود
آب کار عدو افتاد ز بالا به نشیب
هیچ آبی ز نشیبی سوی بالا نشود
کار شه به شود و کار عدو به نشود
نشود خرما خار و خار خرما نشود
خانه از موش تهی کی شود و باغ ز مار
مملکت از عدوی خرد مصفا نشود
مار تا پنهان باشد نتوان کشت او را
نتوان کشت عدو تا آشکارا نشود
درد یکساعت اندر تنشان و سرشان
راحتی شد متواتر که ز اعضا نشود
تیر را تا نتراشی نشود راست همی
سرو را تا که نپیرایی والا نشود
از سر شاسپرم تا نکنی لختی کم
ندهد رونق و بالنده و بویا نشود
شمع تاری شده را تا نبری اطرافش
بر نیفروزد و چون زهرهٔ زهرا نشود
این نشاطیست که از دلها غایب نشود
وین جمالیست که از تنها، تنها نشود
این نگارستان، وین مجلس آراسته را
صورت از چشم دل و چشم سر ما نشود
این سماع خوش و این نالهٔ زیر وبم را
نغمه از گوش دل و گوش هویدا نشود
تا همی خاک زمین بیضهٔ عنبر نشود
تا همی سنگ زمین لؤلؤ لالا نشود
جام صهبا گیر از دست بت غالیه موی
دست تو خوب نباشد که به صهبا نشود
تا می ناب ننوشی نبود راحت جان
تا نبافند بریشم خز و دیبا نشود
ملکا بر بخور و کامروایی می‌کن
هرگز این مملکت و دولت، یغما نشود
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۹
سرمستم و تشنه، آب در ده
آن آتش‌گون گلاب در ده
در حجلهٔ جام آسمان رنگ
آن دختر آفتاب در ده
آن خون سیاوش از خم جم
چون تیغ فراسیاب در ده
یاقوت بلور حقه پیش آر
خورشید هوا نقاب در ده
تا ز آتش غم روان نسوزد
آن طلق روان ناب در ده
تا جرعه ادیم‌گون کند خاک
آن لعل سهیل تاب در ده
مندیش که آب کار ما رفت
آوازهٔ کار آب در ده
کس در ده نیست جمله مستند
بانگی بده خراب در ده
زلف تو کمند توسنان است
مشکین سر زلف تاب در ده
خاقانی را دمی به خلوت
بنشان و بدو شراب در ده
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۲ - مطلع سوم
باز از تف زرین صدف، شد آب دریا ریخته
ابر نهنگ آسا ز کف، لولوی لالا ریخته
شاه یک اسبه بر فلک خون ریخت دی را نیست شک
اینک سلاحش یک به یک، در قلب هیجا ریخته
با شاخ سرو اینک کمان، با برگ بید اینک سنان
آیینهٔ برگستوان، گرد شمرها ریخته
دیده مهی برخوان دی، بزغالهٔ پر زهر وی
زانجا برون آورده پی، خون وی آنجا ریخته
از چاه دی رسته به فن، این یوسف زرین رسن
وز ابر مصری پیرهن، اشک زلیخا ریخته
آن یوسف گردون نشین، عیسی پاکش هم‌قرین
در دلو رفته پیش ازین، آبش به صحرا ریخته
زرین رسن‌ها بافته، در دلو از آن بشتافته
ره سوی دریا یافته، تلخاب دریا ریخته
چو یوسف از دلو آمده، در حوت چون یونس شده
از حوت دندان بستده، بر خاک غبرا ریخته
رنگ سپیدی بر زمین، از سونش دندانش بین
سوهان بادش پیش ازین، بر سبز دیبا ریخته
زان پیش کز مهر فلک، خوان بره‌ای سازد ملک
ابر اینک افشانده نمک، وز چهره سکبا ریخته
برق است و ابر درفشان، آیینه و پیل دمان
بر نیلگون چرخ از دهان، عاج مطرا ریخته
در فرش عاج اینک نهان، سبزه چو نیلی پرنیان
بر پرنیان صد کاروان، از مشک سارا ریخته
پیل است در سرما زبون، پیل هوای نیلگون
آتش ز کام خود برون، هنگام سرما ریخته
کافور و پیل اینک بهم، پیل دمان کافوردم
کافور هندی در شکم، بر دفع گرما ریخته
پیل آمد از هندوستان، آورده طوطی بی‌کران
اینک به صحرا زین نشان طوطی است مانا ریخته
خیل سحاب از هر طرف رنگین کمان کرده به کف
باران چو تیری بر هدف، دست توانا ریخته
آن تیر و آن رنگین کمان، طغرای نوروز است هان
مرغان دل و عشاق جان، بر آل طغرا ریخته
توقیع خاقان از برش، از صح ذلک زیورش
گوئی ز جود شه برش، گنجی است پیدا ریخته
خاقان اکبر کآسمان، بوسد زمینش هر زمان
بر فر وقدش فرقدان، سعد موفا ریخته
دارای گیتی داوری، خضر سکندر گوهری
عادل‌تر از اسکندری، کو خون دارا ریخته
عالم به اقطاع آن او، نزل بقا بر خوان او
فیض رضا بر جان او ایزد تعالی ریخته
تا خسرو شروان بود، چه جای نوشروان بود؟
چون ارسلان سلطان بود، گو آب بغرا ریخته
ای قبلهٔ انصار دین، سالار حق، سردار دین
آب از پی گلزار دین، از روی و دنیا ریخته
ای گوهر تاج سران، ذات تو تاج گوهران
آب نژاد دیگران، یا برده‌ای یا ریخته
ای چتر ظلم از تو نگون، وز آتش عدلت کنون
بر هفت چتر آبگون، نور مجزا ریخته
کلکت طبیب انس و جان، تریاق اکبر در زبان
صفرائیی لیک از دهان، قی کرده سودا ریخته
تیغت در آب آذر شده، چرخ و زمین مظهر شده
دودش به بالا برشده، رنگش به پهنا ریخته
از تیغ نور افزای تو، وز رخش صور آوای تو
بر گرز طور آسای تو، نور تجلی ریخته
ز آن رخش جوزا پار دم، چون جو زهر بربسته دم
گلگون چرخ افکنده سم، شب‌رنگ هرا ریخته
تیر تو تنین دم شده، زو درع زال از هم شده
بل کوه قاف اخرم شده، منقار عنقا ریخته
میغ در افشانت به کف، تیغ درخشانت ز تف
هست آتش دوزخ علف، طوفان بر اعدا ریخته
این چرخ نازیبا لقب، از دست بوست کرده لب
شیرین‌تر از اشک سرب، از چشم بینا ریخته
تیغ تو عذرای یمن، در حلهٔ چینیش تن
چون خردهٔ در عدن، بر تخت مینا ریخته
عذرات شد جفت ظفر، زان حله دارد لعل‌تر
آن خون بکری را نگر، بر جسم عذرا ریخته
تا در یمینت یم بود، بحر از دوقله کم بود
بل کنهمه یک نم بود، از مشک سقا ریخته
دیوار مشرق را نگر، خشت زر آمد قرص خور
چون دست توست آن خشت زر، زر بی‌تقاضا ریخته
بل خشت زرین ز آن بنان، در خوی خجلت شد نهان
چون خشت گل در آبدان، از دست بنا ریخته
بخت حسودت سرزده، شرب طرب ضایع شده
طفلی است در روی آمده، وز کف منقا ریخته
خاک درت را هر نفس، بر آب حیوان دسترس
خصم تو در خاک هوس، تخم تمنا ریخته
کید حسود بد نسب، با چون تو شاه دین طلب
خاری است جفت بولهب، در راه طاها ریخته
خصم از سپاهت ناگهی، جسته هزیمت را رهی
چون جسته از نقب ابلهی، جان برده کالا ریخته
خاک عراق است آن تو، خاص از پی فرمان تو
نوشی است آن بر جان تو، از جام آبا ریخته
مگذار ملک آرشی، در دست مشتی آتشی
خوش نیست گرد ناخوشی، بر روی زیبا ریخته
ای بر ز عرشت پایگه، بر سر کشان رانده سپه
در چشم خضر از گرد ره، کحل مسیحا ریخته
تیغت همه تن شد زبان، با دشمنت گفت از نهان
کای هم به من در یک زمان، خون تو حاشا ریخته
الحق نهنگ هندویی، دریا نمای از نیکویی
صحنش چو آب لولویی، از چشم شهلا ریخته
هم‌سال آدم آهنش، در حلهٔ آدم تنش
آن نقطه بر پیراهنش، چون شیر حوا ریخته
از هند رفته در عجم، ایران زمین کرده ارم
بر عاد ظلم از باد غم گرد معادا ریخته
چون مریم از عصمتکده رفته مسیحش آمده
نخل کهن زو نو شده، وز نخل خرما ریخته
ای حاصل تقویم کن، جانت رصد ساز سخن
خصمت چو تقویم کهن فرسوده و اجزا ریخته
باد از رصد ساز بقا، تقویم عمرت بی‌فنا
بر طالعت رب السما، احسان والا ریخته
چتر تو با نصرت قرین، چون سعد و اسما همنشین
اسماء حق سعد برین، بر سعد و اسما ریخته
حرز سپاهت پیش و پس، اسماء حسنی باد و بس
بر صدر اسما هر نفس انوار اسما ریخته
با بخت بادت الفتی، خصم تو در هر آفتی
از ذوالفقارت ای فتی خونش مفاجا ریخته
لشکر گهت بر حاشیت، گوگرد سرخ از خاصیت
بر تو ز گنج عافیت عیش مهنا ریخته
خاک درت جیحون اثر، شروان سمرقند دگر
خاک شماخی از خطر، آب بخارا ریخته
از لفظ من گاه بیان، در مدحت ای شمع کیان
گنجی است از سمع الکیان، در سمع دانا ریخته
امروز صاحب خاطران، نامم نهند از ساحران
هست آبروی شاعران، زین شعر غرا ریخته
بر رقعهٔ نظم دری، قائم منم در شاعری
با من بقایم عنصری، نرد مجارا ریخته