عبارات مورد جستجو در ۳۷۵ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۸۱
دل از گناه پاک چو دارالسلام کن
خاک سیاه بر سر مینا و جام کن
چون برق، ذوق باده بود پای در رکاب
عیش مدام خواهی، ترک مدام کن
خواهی چو شعله چشم و چراغ جهان شوی
در پیش پای هر خس و خاری قیام کن
آب حیات در ظلمات است، زینهار
مانند شمع در دل شبها قیام کن
چون سرو پا به دامن آزادگی بکش
آنگاه در بهشت فراغت خرام کن
در زیر زلف یأس بود چهره امید
هر جا دلت فرود نیاید مقام کن
آب حیات دولت فانی است نام نیک
این دولت دو روزه خود مستدام کن
هر چند ناله تو کند دانه را سپند
ای مرغ خوش نوا، حذر از چشم دام کن
ما خون گرم خویش حلال تو کرده ایم
خواهی به شیشه افکن و خواهی به جام کن
بزم شراب، بی مزه بوسه ناقص است
پیش آی و عیش ناقص ما را تمام کن
خواهی که بر رخ تو در فیض وا شود
چون صائب اقتدا به حدیث و کلام کن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۴۵
به ظاهر نیست عشق را اگر بر دست و پا بندی
به هر مو دارد از پاس وفاداری جدا بندی
چنان دلبستگی دارم به اسباب گرفتاری
که من آزاد گردم هر که بگشاید ز پابندی
در جنت به رویش بی تکلف واکند رضوان
گشاید هر که آن گل پیرهن را از قبا بندی
مدان آزادگان را غافل از حال گرفتاران
که از هر طوق قمری سرو را باشد جدابندی
به دورانداز از رطل گرانسنگی مرا ساقی
که بی آبی بود بر دست و پای آسیابندی
ز شیرینی شدم قانع به شکرخواب درویشی
به ظاهر گر نبستم بر شکر چون بوریا بندی
مده از کف عنان جور بی باکانه ای ظالم
که مظلومان نمی دارند بر دست دعا بندی
چه سازد مهر خاموشی به سوز سینه عاشق؟
نگیرد پیش این سیلاب بی زنهار را بندی
ز کار عشق هیهات است آرد عقل سر بیرون
که هر موجی ازین دریا بود بر ناخدا بندی
همان از ناله صائب می کنم آزاد دلها را
به هر بندم گذارد عشق اگر چون نی جدا بندی
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۱۷۵
تا چند ز رسوا شدن راز توان سوخت؟
از بی تهی اشک نظرباز توان سوخت
مردیم درین خانه دلگیر قفس، چند
از شوق هم آغوشی پرواز توان سوخت؟
واسوختگی شیوه ما نیست، وگرنه
از یک سخن سرد دل ناز توان سوخت
گر در گذری از سر یک غنچه تبسم
از شعله غیرت دل اعجاز توان سوخت
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۵۱۷
ستم به خویش ز کوتاهی زبان کردیم
به هر چه شکر نکردیم، یاد آن کردیم
بنای خانه به دوشی بلندکرده ماست
قفس نبود که ما ترک آشیان کردیم
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۵۹۸
دل ز مهر بوالهوس آزاد کن
شعله را از قید خس آزاد کن
ما حریف درد غربت نیستیم
مرغ ما را با قفس آزاد کن!
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۶۶۸
دل ز مهر بوالهوس آزاد کن
شعله را از قید خس آزاد کن
ما حریف درد غربت نیستیم
مرغ ما را با قفس آزاد کن!
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۸
یک روز به عمری ز منت یاد نیاید
یک شب رهی از کوی غمت شاد نیاید
از بوی توام سوخته شد، وه دلم آخر
کمتر شود این شعله، اگر باد نیاید
یارب که می خوشدلیت باد گوارا
هر چند که از مات گهی یاد نیاید
فرداش مخوانید به بالینگه من، زانک
شیرین به سر تربت فرهاد نیاید
جانم که به ویرانه غم ماند مخوانید
کاین باغ خرابه ست، ورا باد نیاید
دشوار نباشد دگرم بندگی دل
آزاد کس از جان خود آزاد نیاید
نوروز در آید ز برای همه مرغان
بلبل ز پی رفتن صیاد نیاید
دیوانه بگردم من ازین کوی به آن کوی
دیوانه وش آن ترک پریزاد نیاید
خسرو چو کند ناله چو فرهاد، شبی نیست
کز ناله او کوه به فریاد نیاید
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۲۵۴
هر یک چندی به قلعه ای آرندم
اندر سمجی کنند و بسپارندم
شیرم که به دشت و بیشه نگذارندم
پیلم که به زنجیر گران دارندم
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۲۵۷
گنجی که ز پیش آن بجستند منم
کوهی که به غم فرو شکستند منم
پیلی که به زخمیش بخستند منم
شیری که به بازیش ببستند منم
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۸۵ - در صنعت مقطع
از دل راد او رود رادی
زان دل راد دارم آزادی
زردی از رخ ز دودش آن دل راد
ای دل راد ، داد او دادی
درد دارد ز زار دل زارش
ای دل راد ، داد او دادی
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۲۱ - حکایت پیر خارکش
خارکش پیری با دلق درشت
پشته‌ای خار همی برد به پشت
لنگ‌لنگان قدمی برمی‌داشت
هر قدم دانهٔ شکری می‌کاشت
کای فرازندهٔ این چرخ بلند!
وی نوازندهٔ دل‌های نژند!
کنم از جیب نظر تا دامن
چه عزیزی که نکردی با من
در دولت به رخم بگشادی
تاج عزت به سرم بنهادی
حد من نیست ثنایت گفتن
گوهر شکر عطایت سفتن
نوجوانی به جوانی مغرور
رخش پندار همی‌راند ز دور
آمد آن شکرگزاری‌ش به گوش
گفت کای پیر خرف گشته، خموش!
خار بر پشت، زنی زین سان گام
دولتت چیست، عزیزی‌ت کدام؟
عمر در خارکشی باخته‌ای
عزت از خواری نشناخته‌ای
پیر گفتا که: «چه عزت زین به
که نی‌ام بر در تو بالین نه؟
کای فلان! چاشت بده یا شام‌ام
نان و آبی (که) خورم و آشامم
شکر گویم که مرا خوار نساخت
به خسی چون تو گرفتار نساخت
به ره حرص شتابنده نکرد
بر در شاه و گدا بنده نکرد
داد با اینهمه افتادگی‌ام
عز آزادی و آزادگی‌ام»
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹
مردم و خود را ز غمهای جهان کردم خلاص
عالمی را هم ز فریاد و فغان کردم خلاص
در غم عشق جوانی می شنیدم پند پیر
خویشتن را از غم پیر و جوان کردم خلاص
خوش زمانی دست داد از عالم مستی مرا
کز دو عالم خویش را در یک زمان کردم خلاص
بر سر بازار رمزی گفتم از سودای عشق
مردمان را از غم سود و زیان کردم خلاص
گفتمش: آخر هلالی را ز هجران سوختی
گفت: او را از بلای جاودان کردم خلاص
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸
خرم آن روز کزین محنت و غم باز رهم
بمراد دل ازین درد و الم باز رهم
رفت مجنون و ازین داغ جگر سوز برست
می روم تا من دلسوخته هم باز رهم
نیست امکان خلاصی ز تو در ملک وجود
مگر از قید تو در کوی عدم باز رهم
از تو بر من ستم و جور خلاف کرمست
کرمی کن، که ازین جور و ستم باز رهم
جان ز غم سوخت، هلالی، قدح باده کجاست؟
تا ازین سوز درون یک دو سه دم باز رهم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۴
عید آمد و عزم مَی خواهیم کرد
عمر شد پس عیش کَی خواهیم کرد
گر دهد پندار ، نهد بند اوستاد
ما خلاف رای وَی خواهیم کرد
جرعه ای در کام جان خواهیم ریخت
مرده ای را باز حَی خواهیم کرد
تا به کی از شیء و لاشی ، هان که ما
خاک را در چشم شَی خواهیم کرد
آسمان را گر حجاب ما شود
چون بساط عقل طَی خواهیم کرد
تا بسوزد بُن گه زهد و ورع
خانه تقوا ز نَی خواهیم کرد
مرکب اندیشه‌ء بهبود را
تا نگیرد پیش پَی خواهیم کرد
وین تفاخر بر همه کون و مکان
از قبول شاه کَی خواهیم کرد
سینه ریش نزاری تا به کی
هر زمان از غصه کَی خواهیم کرد
کی زند دیگر برو ابلیس راه
ور زند غسلش به مَی خواهیم کرد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۳
گر به قلّاشی و رندی در جهان افسانه‌ایم
باش گوای خواجه باری ثابت و مردانه‌ایم
وقت وقتی بی محابا گر در آتش می‌رویم
با گلِستان خلیل الله ز یک کاشانه‌ایم
گوشه چون عنقا و آتش چون سمندر والسلام
نه چو مرغِ خانگی محتاجِ آب و دانه‌ایم
عاقلان را طاقتِ نورِ ظهورِ عشق نیست
کشف بر ما می‌کند دانی چرا دیوانه‌ایم
حاضران ِ وقت و مأمورانِ امر مطلقیم
تا نپنداری که از آن آشنا بیگانه‌ایم
در نگنجد آفتاب آن جا که خلوت گاهِ ماست
گرچه با شمعِ شب‌ستانش کم از پروانه‌ایم
دیگران با نسیه خرسندند و ما با نقدِ وقت
دیگران از دوست محجوب اند و ما هم خانه‌ایم
دابه‌الارض ار جهان بر هم زند شاید که ما
چون نزاری حالیا ساکن درین کاشانه‌ایم
عیب ما در بارِ ما بینند ره گم کردگان
حاش لله زیرِ بارِ هرزه ی ایشان نه‌ایم
از خراباتی چه آید جز خرابی پس زما
هیچ معموری نیاید تا درین ویرانه‌ایم
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۳۳۷
از جور که بر سرو بلندت مردند
در بند اسیر و مستمندت کردند
شمعی ، چه عجب که کند داری بر پای
سروی، چه عجب که تخته بندت کردند
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۶۰۰
بر من که ازین پس غم عالم نخورم
شادیّ و غمش تا بتوانم نخورم
گر تاج نهد بر سر من دم نخورم
ور نیز کلاهم ببرد غم نخورم
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۶ - وقال ایضآ یمدح الصّدر السّعید عمادالاسلام الخجندی نورالله ضریحه
جهان سروری و پشت دودمان خجند
که بندگیّ ترا اسمان بجان برخاست
نهال تو بر بستان سرای دانش و فضل
که با مکاشفه ات روشن از نهان برخاست
چو برگرفت بیانت تتق ز روی ضمیر
خرد چه گفت؟ زهی سحر کز بیان برخاست
جهان ز پیری یکباره در سر آمده بود
بدستگیری این دولت جوان برخاست
ثبات حزم تو گویی بزد، زمین بنشست
شکوه قدر ترا دید آسمان برخاست
زمانه نعرۀ الله اکبر اندر بست
چو تیر عزم تو از خانۀ کمان برخاست
نخست روز که دست تو رسم جود نهاد
غریو گرد ز هستیّ بحر و کان برخاست
نشست بر قلم انگشتت و منادی زد
که از ذخیرۀ دریا و کان امان برخاست
چو خارپشت بقصد عدو هم از تن خویش
بجای هر سر مویش یکی سنان برخاست
ز خلق و خوی تو می کرد سوسن آزادی
برای بندگیش سرو بوستان برخاست
فروغ رای تو در نیم شب تجلّی کرد
هزار صبح بیک دم زهر کران برخاست
میان آب تیّمم گزید مردم چشم
بدان غبارکت از خاک آستان برخاست
خمیر مایۀ ادبار بود خصم ترا
بمانده بود ترش تا ز بهر نان برخاست
عروس فضل ترا باش تا بیارایند
که خود زبستر تحصیل این زمان برخاست
مبارکیّ دم خلق تو بباغ رسید
ز خواب نرگس بیمار ناتوان برخاست
نمی دهم بقلم شرح شوق، زانکه مرا
بدین سبب قلم از خاطر و بنان برخاست
چه من ز فرقت صدرت چه عاشقی که بقهر
سحرگهی ز برش یاردلستان برخاست
زهی مقصّر وآنگه توقّع تشریف
چنین ظریف جوانی ز اصفهان برخاست
بزرگوارا بشنو حکایتی که پریر
دلم بعربده با من ز ناگهان برخاست
که شد ز موسم انعام خواجه مدّتها
تو خفته یی و نخواهی برای آن برخاست
چراش یاد نیاری، ز خامشی مانا
که طفل ناطقت از حجرۀ دهان برخاست
بخشم گفتمش ایمه چه ژاژ میخایی
که این فلانه چنین خفت و آن فلان برخاست
برو تو فارغ بنشین که رسم تو برسد
اگر دو روز پس ماند نه جهان برخاست
چنین حدیثی رفتست و حق بدست ویست
بیک ره از سر انصاف چون توان برخاست
ز سر من برون نشود ذوق آن عمامه مرا
که تاج کسری با او ز یک مکان برخاست
از آن شرف سر من بر سر آمد از همه تن
وزین حسد ز تنم ناله و فغان برخاست
چو برنخیزد دستار هرگز از سرما
نشاید از سر دستار جاودان برخاست
گرفتم از سر دستار خویش بر خیزم
توانم از سر دستار خواجگان برخاست
مکن ملامت بنده که اصل این فتنه
نخست باری از آن دست در فشان برخاست
بعون لطف تو دستار هم بدست آرم
وگر چه واسطۀ عون از میان برخاست
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷
هر چند که میل تو سوی بیدادی ست
یک ذره غمت به از جهان شادی ست
از ما گله می کنی و لیکن ما را
از بندگی تو صد هزار آزادی ست
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
چشم عیبت چو نباشد گل و خاشاک یکی‌ست
پاک‌بین را همه جانب نظر پاک یکی‌ست
عالمی قرب غمت یافته اما نه چو من
کشته بسیار ولی بسته فتراک یکی‌ست
زخم شمشیر بلا بر سر هم می‌آید
خورده صد تیغ مرا بر جگر و چاک یکی‌ست
قرب بعدم نشود موجب شادی و ملال
پیش سودازدگان قدر گل و خاک یکی‌ست
هرکجا هست ملالی همه مخصوص من است
هیچ‌جا نیست ز غم خالی و غمناک یکی‌ست
غیر آیینه کسی روی تو را سیر ندید
کوکب سعد همانا که بر افلاک یکی‌ست
نکته‌سنجان همه یک نوع شناسند سخن
در طبیعت همه‌جا نشات ادراک یکی‌ست
قدسی از حب وطن چند نشینی به قفس؟
خیز و پرواز سفر کن همه‌جا خاک یکی‌ست