عبارات مورد جستجو در ۷۸۹ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
در حکایت بیداری بیداردلان که تنبیه است بآگاهی ارباب عرفان و رهائی یافتن از خواب غفلت بی‬حاصلان
مالک دینار مرد کار بود
از ریاضت روز و شب بیمار بود
گفت او را دختر وی ای پدر
خود ز بیخوابی بود دردت مگر
گفت مالک کی برحمت همنشین
من زخواب خود همی باشم حزین
زآنکه خواب غفلت از شیطان بود
خود به بیداری همه رحمن بود
دیگر آنکه چون بیاید دولتی
خفته باشم من بخواب غفلتی
چونکه در غفلت بیابد خفته را
بگذرد آن خفتهٔ بنهفته را
پیش شب بیدار، گیرد او قرار
من بمانم دور از او محروم و زار
دولت حق پیش آن کامل بود
کو ز بی‌خوابیش درد دل بود
هرکه درخوابست او خربنده است
وآنکه بیدار است او دل زنده است
هرکه در خوابست او را دید نیست
ذرّهٔ در جان او توحید نیست
هرکه در خوابست در غفلت بود
هرکه بیدار است در دولت بود
هرکه در خوابست او دارد ممات
هرکه بیدار است او دارد حیات
هرکه در خوابست او رحمت ندید
هرکه بیدار است او زحمت ندید
هرکه درخوابست از حق دور شد
هرکه بیدار است او پرنور شد
هرکه در خوابست در غفلت بود
هرکه بیدار است در عصمت بود
هرکه در خوابست از وی دور شو
هرکه بیدار است با او نور شو
هرکه در خوابست او را برگ نیست
هرکه بیدار است اور ا مرگ نیست
هرکه در خوابست او را دیو زاد
هرکه بیدار است او را نیک باد
هرکه درخوابست او کی دیدروز
هرکه بیدار است او کم دید سوز
خواب چبود غفلت و پندار اوست
هست بیداری همه بیدار دوست
تو به بیداری سخن را ختم کن
خواب کم کن ختم شد بر این سخن
عطار نیشابوری : آغاز کتاب
الحكایة و التمثیل
نیک مردی بود از زن پای بست
پیش رکن الدین اکافی نشست
پس ز دست زن بسی بگریست زار
گفت بی او یکدمم نبود قرار
نه طلاقش میتوانم داد من
نه توانم گشت از او آزاد من
زانکه جانم زنده از دیدار اوست
رونقم از نازش بسیار اوست
لیک ترک دین و سنت میکند
زانکه بر بوبکر لعنت میکند
گرچه میرنجانمش هر وقت سخت
مینگوید ترک این آن شور بخت
نه ازو یک روز بتوانم برید
نه ازو این قول بتوانم شنید
میسزد گردل ازین پر خون کنم
در میان این دو مشکل چون کنم
خواجه گفت ای مرد اگر رنجانیش
هر زمان سرگشته تر گردانیش
گر بگوئی از سر لطفیش راز
او دگر نکند زفان هرگز دراز
اعتقادی کژ درو بنشاندهاند
نقلهای کژ برو برخواندهاند
گفتهاند او را که بوبکر از مجاز
کرد ظلم و حق ز حق میداشت باز
باز کرد آل پیمبر را ز کار
کرد بر باطل خلافت اختیار
ملک بودش آرزو بگشاد دست
نی بحق بر جای پیغمبر نشست
او چنین بوبکر دانستست راست
بر چنین بوبکر بس لعنت رواست
لعنتی کو کرد ما هم میکنیم
ما هم این لعنت دمادم میکنیم
گر چنین جائی ابوبکری بود
آن نه بوبکری که بومکری بود
گر چنین بوبکر را دشمن شوی
گر بدیده تیرهٔ روشن شوی
لیک چون بوبکر صدیق آمدست
جان او دریای تحقیق آمدست
صبح صادق از دم جان سوز اوست
آفتاب از سایه هر روز اوست
صدق او سر دفتر هفت آسمانست
قدس او سر جمله هر دو جهانست
جان پاکش را دو عالم هیچ نیست
ذرهٔ در جانش میل و پیچ نیست
هست بوبکر این چنین نه آن چنان
دوستان را می مپرس از دشمنان
گر بدی گفتند مشتی بی فروغ
در حق اوآن دروغست آن دروغ
هست بوبکر آنکه بر سنت رود
گر چنین نبود بر او لعنت رود
گر چنین گوئی زنت آید براه
پس زفان در بند آید از گناه
مرد شد شادان وبا زن گفت راز
توبه کرد آن زن وزان ره گشت باز
از صحابه سی هزار و سه هزار
از میان جانش کردند اختیار
او کجا در بندآب و جاه بود
کاب و جاه او همه اللّه بود
آنکه از عرش و فلک فارغ بود
شک نباشد کز فدک فارغ بود
عطار نیشابوری : بخش هفتم
الحكایة و التمثیل
خواجهٔ اکافی آن برهان دین
گفت سنجر را که ای سلطان دین
واجبم آید بتو دادن زکات
زانکه تو درویش حالی در حیات
گر ترا ملک وزری هست این زمان
هست آن جمله ازان مردمان
کردهٔ از خلق حاصل آن همه
بر تو واجب میشود تا وان همه
چون از آن خود نبودت هیچ چیز
زین همه منصب چه سودت هیچ نیز
از همه کس گر چه داری بیشتر
میندانم کس ز تو درویشتر
عطار نیشابوری : بخش هفتم
الحكایة و التمثیل
شاه دین محمود سلطان جهان
داشت استادی بغایت خرده دان
بود نام او سدید عنبری
ای عجب کافور مویش بر سری
شاه یک روزی بدو گفت ای مقل
وتعز من تشاء و تذل
آیت زیباست معنی بازگوی
از عزیز و از ذلیلم راز گوی
پیر گفتش گوئیا ای جان من
آیتی در شأن تست و آن من
قسم من عزست و آن تست ذل
تو بجزوی قانعی و من بکل
کوزهٔ دارم من و یک بوریا
فارغم از طمطراق و از ریا
تا که در دنیا نفس باشد مرا
بوریا وین کوزه بس باشد مرا
باز تو بنگر بکار و بار خویش
ملک و پیل و لشگر بسیار خویش
آن همه داری دگر میبایدت
بیشتر از پیشتر میبایدت
من ندارم هیچ و آزادم ز کل
تو بسی داری دگر خواهی ز ذل
پس مرا عزت نصیب است از حبیب
بی نصیبی تو زعزت بی نصیب
ای دریغا ترک دولت کردهٔ
خواریت را نام عزت کردهٔ
بار هفت اقلیم در گردن کنی
عالمی را قصد خون خوردن کنی
تا دمی بر تخت بنشینی بناز
میمزن چون مینیاری خورد باز
عطار نیشابوری : بخش هشتم
الحكایة و التمثیل
بود مردی چست خوش خوش نام او
حق تعالی کرده نامش دام او
گر کسی در جانش آتش میزدی
او نرنجیدی و خوش خوش میزدی
خانهٔ بودش فرو افتاد پاک
ماند فرزند و زنش در زیر خاک
ایستاده بود خوش خوش برکنار
وانگهی میگفت خوش خوش اینت کار
چون همه چیزی ز پیشان دید او
قول خوش خوش گفتن آسان دید او
گر چو خوش خوش خوش نبینی هر چه هست
خوش خوشی در ناخوشی افتی بشست
گر شود همچون زمین پست آسمان
تو خوشی خود طلب کن از میان
عطار نیشابوری : بخش هشتم
الحكایة و التمثیل
بود مجنونی بدست آئینهٔ
چون بکردی جمعه هر آدینهٔ
برگشادی پرده از آئینه باز
تا چو بیرون آمدی خلق از نماز
آینه در روی مردم داشتی
چون شدی مردم بسی بگذاشتی
خلق چون بسیار در چشم آمدیش
آینه بفکندی و خشم آمدیش
مردمان پیشش شدندی دلنواز
پس بدادندیش آن آئینه باز
باز چون آن خلق بسیار آمدی
بار دیگر خشم در کار آمدی
آینه در رهگذار انداختی
خلق از سر باز با او ساختی
گاه بگرفتی و گه بگذاشتی
گاه بفکندی و گه برداشتی
چون نبودی خلق را پروای او
عاقبت غالب شدی سودای او
گفتی آن باید مرا کاین مردمان
روی خود بینند حاضر یک زمان
لیک یک تن را همی نه کم نه بیش
وا نمیگردد ز روی و ریش خویش
هرکرا پروای خود نبود دمی
هرگزش پروای حق باشد همی
این چنین مشغول و سرگردان شده
در غم شغل جهانت جان شده
تا کی آخر جمع خواهی کرد تو
جمع چندان کن که خواهی خورد تو
ای که روزی میکنی چندین طلب
جان شیرین جوی و نور دین طلب
ای ترا هر لحظه تلبیسی دگر
در بن هر مویت ابلیسی دگر
در حقیقت رو ز عادت دور باش
نی ز ابلیسی بخود مغرور باش
عطار نیشابوری : بخش نهم
الحكایة و التمثیل
بوسعید مهنه در آغاز کار
پیش لقمان رفت روزی بی قرار
سنگ در یک دست میافراشت او
سوخته در دست دیگر داشت او
شیخ گفتش چیست سنگ و سوخته
گفت تا گردانمت آموخته
میزنم این سنگ بر سر محکمت
سوخته برمینهم چون مرهمت
زانکه این دردی که این ساعت تراست
این چنین درمانش خواهد گشت راست
گه ز ضرب او جراحت میرسد
گه ز مرهم نیز راحت میرسد
گر ز ضرب او جراحت نبودت
تا ابد اومید راحت نبودت
راحت خود را شدی پیوسته دوست
بی جراحت نیز فقرت آرزوست
عطار نیشابوری : بخش دهم
الحكایة و التمثیل
بود مردی از عرب در کار خام
خوش به پنج انگشت میخوردی طعام
سائلی گفتش که ای بر بینوا
هین مرا آگاه گردان تا چرا
تو به پنج انگشت خوردی این طعام
گفت زان کانگشت شش نیست ای غلام
گر بجای پنج شش بودی مرا
هر شش من بارکش بودی مرا
گر هزاران دیده داری ای غلام
آن نظر را باید آن جمله مدام
گر شود هردو جهان زیر و زبر
بس بود هر دو جهان را آن نظر
گر شود هر دو جهان در خاک پست
تا ابد این خاکیان را کار هست
خاک را چون کار با پاک اوفتاد
پیش آدم عرش در خاک اوفتاد
عطار نیشابوری : بخش یازدهم
الحكایة و التمثیل
در رهی میرفت هارون گرمگاه
دید میلی سر بر آورده براه
کرد هارون قصد میل سایه دار
گشت بهلول از دگر سوی آشکار
گفت بفکن طمطراق ای پرهوس
چون ز دنیا سایهٔ میلیت بس
سوی باغ و منظر و ایوان و خیل
چیست ان یکفیک ظل المیل میل
چون فراسر میشود در سایهٔ
پس بود بسیار اندک مایهٔ
دنیی دون چون نهنگی سرکشید
نیک و بد را تا بگردن درکشید
جمله را تا حشر بر پیچید دست
هیچکس از دام مکر او نجست
جملهٔ شیران بزنجیر ویند
زیر دست حکم و تسخیر ویند
گر ز بی مغزی تو دنیا دوستی
چون پیازی پای تا سر پوستی
عطار نیشابوری : بخش سیزدهم
المقالة الثالثة عشره
سالک سرگشته چون مستی خراب
شد دلی پرتاب پیش آفتاب
گفت ای سلطانسرگیتی نورد
در جهان بسیار دیده گرم و سرد
ای بفیض و روشنی برده سبق
بوده برچارم سما زرین طبق
گرم کردی ذات ذریات را
عاشقی آموختی ذرات را
گرنهٔ سلطان علم چون میزنی
کوس زرین صبحدم چون میزنی
هست انگشتیت در هر روزنی
ذره ذره دیدهٔ چون روشنی
تو بحق چشم و چراغ عالمی
این جهان را وان جهان را محرمی
گاه سنگ از فیض گوهر میکنی
گاه مس بی کیمیا زر میکنی
رخش گردون زیر ران داری مدام
ملکت هر دوجهان داری مدام
پختگی جملهٔ خامان ز تست
زینت و زیب نکو نامان ز تست
من ز مقصودم جدا افتادهام
سرنگون در صد بلا افتادهام
گر ز مقصودم نشانی میدهی
مرده را انگار جانی میدهی
آفتاب این قصه را چون کرد گوش
بر رخش پروین اشک آمد بجوش
گفت من هم نیز غمگینم چو تو
دم بدم سرگشتهٔ اینم چو تو
روی زردم زین غم و جامه کبود
میزنم تک در فراز ودر فرود
روز و شب زین عشق افروزندهام
سال و ماه از شوق این سوزندهام
پای از سر می ندانم سر ز پای
میدوم هر ساعت از جائی بجای
چشمهٔ بی آب از این غم ماندهام
دایماً در تاب ازین غم ماندهام
گه سپر بر آب اندازم ز میغ
گه بقتل خویش دست آرم بتیغ
گاه بر خاک اوفتم زین درد من
گه برایم سرخ و گاهی زرد من
صد هزاران رنگ در کار آورم
تا مگر بوئی پدیدار آورم
بی سر و بن گرچه میگردم چو گوی
کار می برنایدم از رنگ و بوی
من که چشمم وین همه گردیدهام
کافرم گر هیچ بوئی دیدهام
گردهٔ هر شب برم در کوی او
تا مگر چیزی کند بر روی او
من ز تو حیران ترم بگذر ز من
زانکه نگشاید ترا این در ز من
سالک آمد پیش پیر دیده ور
کرد از حال خودش حالی خبر
پیر گفتش آفتاب اندر صفت
بارگاه همتست و معرفت
هرکه صاحب همت آمد مرد شد
همچو خورشید از بلندی فرد شد
گر چو گوهر همت عالی بود
بر سر زر جای تو خالی بود
گر بهر چیزی فرود آئی براه
کی توانی خورد جام از دست شاه
عطار نیشابوری : بخش سیزدهم
الحكایة و التمثیل
در رهی محمود میشد با سپاه
دید پیری پشته در بسته براه
پیش اوشد خسرو صاحب کمال
گفت ای پیر این چه داری در جوال
گفت تا شب ای شه پیروز من
خوشه بر میچیدهام امروز من
این جوال از خوشه پر درکردهام
روی سوی طفلکان آوردهام
تا جوینی سازم این اطفال را
ای گرامی با تو گفتم حال را
شاه گفتش از برای توشه تو
از کجا بر چیدهٔ این خوشه تو
گفت بی شک چون مسلمانی بود
از زمینی کان نه سلطانی بود
زانکه باشد آن زمین بی شک حرام
کی نهم من در زمین غصب گام
هم نباشد خوشهٔ ایشان حلال
گر خورم زینجا بود وزرو وبال
شاه گفت ای بدگمان ناتمام
مال سلطان را چرا گوئی حرام
گفت با پیری و ضعف و افتقار
آیدم از مال سلطانیت عار
زان ندارم لقمهٔ خود را روا
کردهام دایم برین حق را گوا
تو که داری این همه پیل و سپاه
هفت کشور را توئی امروز شاه
نیست شرمت با همه ملک جهان
از جهان قسمت ستانی هر زمان
روز و شب از مال درویشان خوری
روزی از خون دل ایشان خوری
میستانی گاه از ده گه ز شهر
زر بزخم چوب از مردم بقهر
عالمی بر هم نهی وزر و وبال
گوئی این مال منست آنگه حلال
اینهمه ملک و ضیاع و کار و بار
کاین زمانت جمع شد ای شهریار
مادرت از دوک رشتن گرد کرد
یا پدر از دانه کشتن گرد کرد
میبری مال مسلمانان بزور
گوئیا ایمان نداری تو بگور
صد هزاران خصم درهم میکنی
تا که یک لقمه مسلم میکنی
هر که در آفاق سلطان آمدست
سرور جمله سلیمان آمدست
او برای قوت خود زنبیل بافت
نه چو تو قالی قال و قیل بافت
کار اوآمد بیک زنبیل راست
وان تو ناید بپانصد پیل راست
گرچه درویشم من و فتوت تو
ننگ دارم گر خورم از قوت تو
تو که داری این همه وان تو نیست
جز گدائی هیچ درمان تو نیست
چون کنی دون همتی خود نظر
پس بعالی همتی من نگر
مال و ملکت میبباید سوختن
پادشاهی از منت آموختن
این بگفت ودرگذشت از پیش شاه
شاه میکرد از پسش حیران نگاه
از کمال آن سخن وز رشک او
شد چو باران بهاری اشک او
مرغ همت خاصه در راه صواب
دانهٔ بر دام داند آفتاب
عطار نیشابوری : بخش پانزدهم
الحكایة و التمثیل
در رهی میرفت عیسی غرق نور
همرهیش افتاد نیک از راه دور
بود عیسی را سه گرده نان مگر
خورد یک گرده بدو داد آن دگر
پس ازان سه گرده یک گرده بماند
در میان هر دو ناخورده بماند
شد ز بهر آب عیسی سوی راه
همرهش گرده بخورد آنجایگاه
عسی مریم چو آمد سوی او
میندید آن گرده در پهلوی او
گفت آن گرده کجا شد ای پسر
گفت من هرگز ندارم زان خبر
میشدند آن هر دو تن زانجانگاه
تا یکی دریا پدید آمد براه
دست او بگرفت عیسی آن زمان
گشت با اوبر سر دریا روان
چون بران دریاش داد آخر گذر
گفت ای همره بحق دادگر
پادشاهی کاین چنین برهان نمود
کاین چنین برهان بخود نتوان نمود
کاین زمان با من بگو ای مرد راه
تا که خورد آن گرده را آنجایگاه
مرد گفتا نیست آگاهی مرا
چون نمیدانم چه میخواهی مرا
همچنان میرفت عیسی زو نفور
تا پدید آمد یکی آهو ز دور
خواند عیسی آهوی چالاک را
سرخ کرد از خون آهو خاک را
کرد بریانش اندکی هم خورد نیز
تا بگردن سیر شد آن مرد نیز
بعد ازان عیسی مریم استخوانش
جمع کرد و در دمید اندر میانش
آهو آن دم زندگی از سرگرفت
کرد خدمت راه صحرا برگرفت
هم دران ساعت مسیح رهنمای
گفت ای همره بحق آن خدای
کاین چنین حجت نمودت آن زمان
کاگهم کن تو ازان یک گرده نان
گفت سودا دارد ای همره ترا
چون ندانم چون کنم آگه ترا
همچنان آن مرد را با خویش برد
تا پدید آمد سه کوه خاک خرد
کرد آن ساعت دعا عیسی پاک
تا زر صامت شد آن سه پاره خاک
گفت یک پاره ترا ای مرد راست
وان دگر پاره که میبینی مراست
وان سیم پاره مرآنراست آن زمان
کو نهان خوردست آن یک گرده نان
مرد را چون نام زر آمد پدید
ای عجب حالی دگر آمد پدید
گفت پس آن گرده نان من خوردهام
گرسنه بودم نهان من خوردهام
چون ازو عیسی سخن بشنود راست
گفت من بیزارم این هر سه تراست
تو نمیشائی بهمراهی مرا
خود نخواهم من اگر خواهی مرا
این بگفت و زین سبب رنجور شد
مرد را بگذاشت وز وی دور شد
یک زمان بگذشت دو تن آمدند
هر دو زر دیدند دشمن آمدند
آن نخستین گفت جمله زرمراست
وین دو تن گفتند این زر آن ماست
گفت و گوی و جنگشان بسیار شد
هم زفان هم دستشان از کار شد
عاقبت راضی شدند آن هر سه خام
تا بسه حصه کنند آن زر تمام
گرسنه بودند آنجا هر سه کس
بر نیامدشان ز گرسنگی نفس
آن یکی گفتا که جان به از زرم
رفتم اینک سوی شهر ونان خرم
هر دو تن گفتند اگر نان آوری
در تن رنجور ما جان آوری
تو بنان رو چون رسی از ره فراز
زر کنیم آن وقت از سه حصه باز
مرد حالی زر بیار خود سپرد
ره گرفت و دل بکار خود سپرد
شد بشهر و نان خرید و خورد نیز
پس بحیلت زهر در نان کرد نیز
تا بمیرند آن دو تن از نان او
واو بماند و آن همه زر زان او
وین دو تن کردند عهد اینجایگاه
کاین دو برگیرند آن یک را ز راه
پس کنند آن هر سه حصه از دوباز
چون قرار افتاد مرد آمد فراز
هر دو تن کشتند او را در زمان
بعد ازان مردند چون خوردند نان
عیسی مریم چو باز آنجا رسید
کشته و آن مرده را آنجا بدید
گفت اگر این زر بماند بر قرار
خلق ازین زر کشته گردد بیشمار
پس دعا کرد آن زمان از جان پاک
تا شد آن زر همچو اول باز خاک
گفت ای زرگر تو یابی روزگار
کشته گردانی بروزی صد هزار
چه اگر از خاک زر نیکوترست
آن نکوتر زر که خاکش برسرست
زر اگر چه سرخ رو و دلکشست
لیک تادر دست داری آتشست
چون ندارد نرگس تو چشم راه
سیم و زر میدارد ازکوری نگاه
زر که چندین خلق در سودای اوست
فرج استر یاسم خر جای اوست
چون چنین زر میبیندازد ز راه
این دو جا اولیتر او را جایگاه
گر ترا صد گنج زر متواریست
از همه مقصود برخورداریست
گه ببر گاهی بخور گاهی بدار
اینت برخورداریت از روزگار
عطار نیشابوری : بخش شانزدهم
الحكایة و التمثیل
بوددزدی دولتی در وقت خفت
در وثاق احمد خضروبه رفت
گرچه بسیاری بگرد خانه گشت
مینیافت او هیچ از آن دیوانه گشت
خواست تا بیرون رود آن بیخبر
کرد دل برنا امیدی عزم در
شیخ داد آواز و گفت ای رادمرد
میروی بر ناامیدی باز گرد
دلو برگیر آب برکش غسل ساز
دم مزن تا روز روشن از نماز
دزد بر فرمان او در کار شد
در نماز و ذکر و استغفار شد
چون درامد نوبت روز دگر
خواجهٔ آورد صد دینار زر
شیخ را داد و بدو گفت این تراست
شیخ گفت این خاصهٔ مهمان ماست
زربدزد انداخت گفت این خاص تست
این جزای یک شبه اخلاص تست
دزد را شد حالتی پیدا عجب
اشک میبارید جانی پر طلب
در زمین افتاد بی کبر و منی
توبه کرد از دزدی و از ره زنی
شیخ را گفتا که من دزد سقط
کرده بودم از جهالت ره غلط
یک شبی کز بهر حق بشتافتم
آنچه در عمری نیابم یافتم
یک شبی کز بهر او کردم نماز
رستم از دزدی و گشتم بی نیاز
گر بروز و شب کنم کار خدای
نیکبختی یابم اندر دو سرای
توبه کردم تا بروز مردنم
نیست کار الا که فرمان بردنم
این بگفت و مرد دولت یار گشت
شد مرید شیخ و مرد کار گشت
تا بدانی تو که در هر دو جهان
نیست کس را بر خدا هرگز زیان
چون تو از بالا بدین شیب آمدی
چون زنان در زینت و زیب آمدی
روی عالم شیب دارد سر بسر
آسیا بر نه که شد آبت بدر
گرچو گردون عزم این میدان کنی
هرنفس صد آسیا گردان کنی
ترک دنیا گیر تا دینت بود
آن بده از دست تا اینت بود
کانچه از دستت برون شد از عزیز
بار آنت از پشت باز افتاد نیز
عطار نیشابوری : بخش شانزدهم
الحكایة و التمثیل
خونئی را زار میبردند و خوار
تا درآویزند سر زیرش ز دار
او طرب میکرد و بس دل زنده بود
خنده میزد وان چه جای خنده بود
سایلی گفتش که آزادی چرا
وقت کشتن این چنین شادی چرا
گفت چون عمر از قضاماند این قدر
کی توان برد این قدر در غم بسر
تا که این میگفت حق دادش نجات
از ممات او برون آمد حیات
هرچه برهم مینهی بر هم منه
هیچ کس را هیچ بیش و کم منه
هرچه داری جمله آنجا میفرست
کم بود از نیم خرما میفرست
زانکه هرچ آنجا فرستی آن تراست
وانچه میداری نگه تاوان تراست
عطار نیشابوری : بخش شانزدهم
الحكایة و التمثیل
از نیاز بندگی آن پادشاه
پیش مردی رفت از مردان راه
گفت پندی ده که رهبر باشدم
زین چنین صد ملک بهتر باشدم
گفت بنگر تا ترا ای شهریار
کار دنیا چند میآید بکار
کار دنیا آنچه باشد ناگزیر
آن قدر چون کرده شد آرام گیر
کار عقبی نیز بنگر این زمان
تا بعقبی چند محتاجی بدان
آنچه در عقبی ترا آن درخورست
کار آن کردن ترا لایق ترست
کار دین و کار دنیا روز وشب
تو بقدر احتیاج خود طلب
آنچت اینجا احتیاجست آن بکن
وانچه آنجا بایدت درمان بکن
گر بموئی بستگی باشد ترا
هم بموئی خستگی باشد ترا
ور بکوهی بستگی پیش آیدت
هم بکوهی خستگی بیش آیدت
بر تو هر پیوند تو بندی بود
تا ترا پیوند خود چندی بود
باز بر پیوند سر تا پای تو
تا توانی مرد ور نه وای تو
عطار نیشابوری : بخش شانزدهم
الحكایة و التمثیل
عیسی مریم بخواب افتاده بود
نیم خشتی زیر سر بنهاده بود
چون گشاد از خواب خوش عیسی نظر
دید ابلیس لعین را بر زبر
گفت ای معلون چرا استادهٔ
گفت خشتم زیر سر بنهادهٔ
جملهٔ دنیا چو اقطاع منست
هست آن خشت آن من این روشنست
تا تصرف میکنی در ملک من
خویش را آوردهٔ در سلک من
عیسی آن از زیر سر پرتاب کرد
روی را برخاک عزم خواب کرد
چون فکند آن نیم خشت ابلیس گفت
من کنون رفتم تو اکنون خوش بخفت
چون پس خشت لحد خواهی فتاد
خشت بر خشتی چرا خواهی نهاد
چون گل از خونابهٔ دل میکنی
از پی دنیا چرا گل میکنی
عطار نیشابوری : بخش بیستم
المقالة العشرون
سالک آمد پیش دریای پر آب
گفت ای از شور او مست و خراب
موج عشقت میکند زیر و زبر
شور و شوقت میکند شیرین و تر
تشنهٔ سیراب از خویش آمده
تو مزاجی خشک لب پیش آمده
این همه خوردی دگر میبایدت
حوصله داری اگر میبایدت
در سراندازی سرافرازی تراست
سرفرازی کن که جان بازی تراست
گر کبودی صوفی کار آمدی
عاشقی الحق گهردار آمدی
گر نبودی شور در تو ای دریغ
در کبودی گوهری بودی چو تیغ
صوفی پیروزه پوش گوهری
جوش میزن چون بجوشی خوش دری
خویش را در شور مست آوردهٔ
وانچه میجوئی بدست آوردهٔ
چشم من بنگر چو ابر خون فشان
ذرهٔ از بی نشانم ده نشان
تو محیطی درمیان داری مدام
هین مرا این ده گر آن داری مدام
هم گهر هم آب داری همچو تیغ
آب از تشنه چرا داری دریغ
زین سخن افتاد در دریا خروش
آب او چون آتشی آمد بجوش
گفت آخر من کیم سرگشتهٔ
خشک لب تر دامنی آغشتهٔ
ای عجب در تشنگی آغشتهام
وز خجالت در عرق گم گشتهام
بر جگر آبم نماند ازدلنواز
همچو ماهی ماندهام در خشک باز
تو نمیدانی که با این کار و بار
ماهیان بر من همی گریند زار
هر زمانی جوش دیگر میزنم
کف درین اندوه بر سر میزنم
ماندهام شوریده در سودای او
قطرهٔ میجویم از دریای او
جان بلب میآید از قالب مرا
تا که او آبی زند بر لب مرا
چون ندارد تشنگی من سری
چون نشانم تشنگی دیگری
از چو من تشنه چه میبایدترا
رو که از من آب نگشاید ترا
سالک آمد پیش پیر رهروان
درس حال خویش برخواندش روان
پیر گفتش بحر صاحب مشغله
هست سر تا بن مثال حوصله
نوش کرده آب چندان وز طلب
مانده شوق قطرهٔ آن خشک لب
هرکرا سیرابئی ناید تمام
چاره نیست از تشنگی بر دوام
تشنگی جان و دل میبایدت
لیک هر دو معتدل میبایدت
زانکه گرناقص و گر افزون شود
از کمال خویشتن بیرون شود
عطار نیشابوری : بخش بیست و یکم
المقالة الحادیة و العشرون
سالک شوریدهٔ پاک اعتقاد
آمد از دریا برون پیش جماد
گفت ای افسرده از برد الیقین
گاه سنگ و گاه آهن گه نگین
از یقین هم ثابتی هم ساکنی
نقد عالم چون تو داری ایمنی
چون زمعدن میرسی پاک از منی
هرچه داری هست جمله معدنی
هست یک سنگ تو رحمن را یمین
وان دگر سنگت سلیمان را نگین
آن یکی فرمانده دیو وپری
وان دگر را هر دو کون انگشتری
آن یکی در فقر پوشیده سیاه
وان دگر از عشق گشته پادشاه
آن یکی را ملکت روی زمین
وان دگر یک را یساری چون یمین
آهنت آیینهٔ اسکندریست
گوهرت را ذوالفقار حیدریست
یک نگینت نسخهٔ هر دو سرای
جام جمشیدی شده گیتی نمای
نقد تو سیم و زر و در خوشاب
لعل و یاقوت و زمرد بی حساب
وصف الماس تو نه گفتن توان
نه بالماس زفان سفتن توان
گاه سرسبزی ز مینا روزیت
گاه از پیروزه صد پیروزیت
هم ز در شب چراغت روشنی
هم ز لعلت سرخ روی گلشنی
چون تو داری منصبی و رتبتی
حاصلم کن سوی معنی قربتی
چون توداری در محک داری عمل
نقد قلبم را بزری کن بدل
چون جماد از راه رو بشنود راز
چون جمادی ماند از اندیشه باز
گفت من افسردهٔ ام بیخبر
نه نشان دارم ز معنی نه اثر
گر یمین اللّه در عالم مراست
حصن کعبه خانهٔ خاص خداست
چون میان کعبه بادی بیش نیست
سنگ را از کعبه ره در پیش نیست
چون کلوخ کعبه را شد بسته راه
چون برد ره سوی او سنگ سیاه
در سیاهی ساکنم زین غم مدام
ماندهام در جامهٔ ماتم مدام
هر زمان از من بتی دیگر کنند
خویشتن را و مرا کافر کنند
گرچه من افسردهام جانم بسوخت
آتش دوزخ ز من خواهد فروخت
این چنین دردی که آمد حاصلم
پای ازان ماندست دایم درگلم
درد من بین در میان من بی گناه
وز چو من افسردهٔ درمان مخواه
سالک آمد پیش پیر منتهی
داد از احوال خویشش آگهی
پیر گفتش چون شود ظاهر جماد
عالم افسردگی کن اعتقاد
تا رگی افسردگی میماندت
صد نشان از مردگی می ماندت
چون ترا افسردگی زایل شود
در جمادی زندگی حاصل شود
زنده شو وین مردگی از خودببر
گرم گرد افسردگی از خود ببر
تو نمیترسی که همچون دیگران
غرقهٔ‌دنیا شوی بار گران


عطار نیشابوری : بخش بیست و دوم
الحكایة ‌و التمثیل
بامدادی بود محمود از پگاه
برنشست از بهر حربی با سپاه
موج میزد لشکرش از کشورش
جمع بود از چند کشور لشکرش
قرب پانصد پیل در زنجیر داشت
عالمی القصه دار و گیر داشت
دید در کنجی یکی دیوانه مست
شد پیاده شاه و پیش او نشست
کرد دیوانه ز پیش و پس نگاه
عالمی میدید پر پیل و سپاه
کرد حالی روی سوی آسمان
گفت شاهی زو درآموز این زمان
گفت محمودش مگو این زینهار
گفت آخر چون کنم ای شهریار
کی کنی تو خاصه با پیل و سپاه
از پی جنگ گدائی عزم راه
بلکه گر شاهی ترا آید بجنگ
تو بسازی جنگ او هم بیدرنگ
پادشاه با پادشاه جنگی کند
نه بیاید با گدا جنگی کند
حق ترا تنها چنین بگذاشتست
پس بسلطانیت سر افراشتست
وامده با من بجنگ آویخته
من چنین از دست او بگریخته
فارغست از شاهی تو ای عجب
با گدائی می برآید روز و شب
با من بیچاره میکوشد مدام
من زبون تر آمدستم والسلام
چون شود از درد دلشان بیقرار
دل بپردازند خوش از کردگار
عطار نیشابوری : بخش بیست و چهارم
المقالة الرابعة و العشرون
سالک طیار شد پیش طیور
گفت ای پرندگان نار و نور
ای برون جسته ز دام پر بلا
صف کشیده جمله فی جوالسما
هم زفان مرغ در شهر شماست
هم نوا و نور از بهر شماست
زاشیان بی صفت پریدهاید
در جهان معرفت گردیدهاید
هم ز بال و پر قفس بشکستهاید
هم ز دام و بند بیرون جستهاید
از شما شد هدهد دلاله کار
صاحب انگشتری را راز دار
این شما را بس که هدهد یافتست
وز چنان شاهی تفقد یافتست
شب هوای طشت پروین میکنید
تا سحرگه خایه زرین میکنید
ای همه بیواسطه بشتافته
چینه از تغدوا خماصاً یافته
زیر سایه غرب تا شرق شما
سایهٔ سیمرغ بر فرق شما
چون شما را صحبت سیمرغ هست
هرچه خواهم تا بشیر مرغ هست
طفل راهم چارهٔ شیری کنید
می بمیرم تشنه تدبیری کنید
چون شنیدند این سخن مرغان باغ
شد جهان بر چشمشان چون پر زاغ
مرغ گفت ای بیخبر از حال من
زین مصیبت سوخت پر وبال من
زین غمم در خون و درگل مانده
همچو مرغی نیم بسمل مانده
جملهٔ عالم به پر پیمودهام
پر و منقارم بخون آلودهام
روز تا شب این طلب میکردهام
خواب را شب خوش بشب میکردهام
عاقبت همچون تو حیران ماندهام
بال و پر زین جست و جو افشاندهام
هست مرغ عاشق ما عندلیب
واو ندارد هیچ جز دستان نصیب
گر همایست استخوانی میخورد
تا ازو شاهی جهانی میخورد
جلوهٔ طاوس منگر این نگر
کو فرو آرد بیک میویز سر
هدهد از خود نیز در سر میکند
در سرش چیزیست سر بر میکند
چون شتر مرغی ما سیمرغ دید
لاجرم از ننگ ما عزلت گزید
گر تو پریدن بپر ما کنی
پر بریزی خویش را رسوا کنی
سالک آمد پیش پیر بی نظیر
داد حالی شرح از زاری چو زیر
پیر گفتش هست مرغ از بس کمال
جملهٔ معنی علوی را مثال
معنئی کان از سر خیری بود
صورتش را آخرت طیری بود
ذات جان را معنی بسیار هست
لیک تا نقد تو گردد کار هست
هر معانی کان ترا درجان بود
تا نپیوندد بتن پنهان بود
چون بتن پیوست آن خاص آن تست
نیست خاص آن تو گردر جان تست
دولت دین گر میسر گرددت
نقد جان با تن برابر گرددت