عبارات مورد جستجو در ۲۲۵ گوهر پیدا شد:
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۴۸ - در آرزو کردن کوش شکار را و گم شدن او در بیشه
شکار آرزو کرد یک روز کوش
بشد با سواران پولادپوش
برآنگه که برزد ز کوه آفتاب
ز یوز و سگ و باز و چرخ و عقاب
فراوان کشیدند پیش اندرش
پرستنده و نامور لشکرش
شکاری به کردار گوری بزرگ
به پیش اندر آمدش پویان چو گرگ
سرش چون سر شیر پولاد چنگ
ز سر تا به پایان تنش رنگ رنگ
چو مرجان شد آن آهوی تیزتگ
دم یوز و شاهین و پوینده سگ
دل کوش گفتی که مهرش بتافت
سبک بادپا بر پی وی شتافت
از آن بادپایان آبی نژاد
که او را سرافراز طیهور داد
همه روز تا شب همی تاخت بور
نیامد به دید اندرش گَرد گور
جهاندیده کوش از پی گور، تفت
به کردار باد اندر آن بیشه رفت
ز دیدار او گور شد ناپدید
تو را بشنوانم شگفتی که دید
همی گشت در بیشه یکچند گاه
مگر یابد او باز گُم کرده راه
سراسیمه شد، ره نیامد پدید
کنون راز یزدان بباید شنید
همه روز گشتی چنان خشک لب
شکاری گرفتی به هنگام شب
ز پیکان تیر آتش افروختی
وزآن چوب بیشه همی سوختی
وزآن رانِ نخچیر کردی کباب
بخوردی و خفتی، به هنگام خواب
نمد زین به جای سر تخت گرم
به زیر سر اندر گیاهای نرم
چنین بود وآنگه چنین گشت کار
نگر تا نشوری تو با روزگار
که رازش همه زیر بند اندر است
بزرگی به کان گزند اندر است
بشد با سواران پولادپوش
برآنگه که برزد ز کوه آفتاب
ز یوز و سگ و باز و چرخ و عقاب
فراوان کشیدند پیش اندرش
پرستنده و نامور لشکرش
شکاری به کردار گوری بزرگ
به پیش اندر آمدش پویان چو گرگ
سرش چون سر شیر پولاد چنگ
ز سر تا به پایان تنش رنگ رنگ
چو مرجان شد آن آهوی تیزتگ
دم یوز و شاهین و پوینده سگ
دل کوش گفتی که مهرش بتافت
سبک بادپا بر پی وی شتافت
از آن بادپایان آبی نژاد
که او را سرافراز طیهور داد
همه روز تا شب همی تاخت بور
نیامد به دید اندرش گَرد گور
جهاندیده کوش از پی گور، تفت
به کردار باد اندر آن بیشه رفت
ز دیدار او گور شد ناپدید
تو را بشنوانم شگفتی که دید
همی گشت در بیشه یکچند گاه
مگر یابد او باز گُم کرده راه
سراسیمه شد، ره نیامد پدید
کنون راز یزدان بباید شنید
همه روز گشتی چنان خشک لب
شکاری گرفتی به هنگام شب
ز پیکان تیر آتش افروختی
وزآن چوب بیشه همی سوختی
وزآن رانِ نخچیر کردی کباب
بخوردی و خفتی، به هنگام خواب
نمد زین به جای سر تخت گرم
به زیر سر اندر گیاهای نرم
چنین بود وآنگه چنین گشت کار
نگر تا نشوری تو با روزگار
که رازش همه زیر بند اندر است
بزرگی به کان گزند اندر است
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۴
جعل را چند ازین تحسین و تمکین؟
جعل اماره راهست و بد دین
جعل را گفتم: از سرگین گذر کن
بساتینست در صحن بساتین
جعل گفتا که: چون سرگین ببویم
مرا خوشتر ز تشمیم ریاحین
چنانم بوی سرگین تازه دارد
که شبنم در سحر بر برگ نسرین
جعل خود راست می گوید، چه گویم؟
که خود اصلش ز سرگینست و چامین
جعل در اصل خودضالست اما
ندارد آدمی این رسم و آیین
جعل گر آدمی بودی نبودی
ز طبع خویشتن در سجن سجین
جعل در اصل ذاتش کور بهتر
که کوری بهتر است از چشم کژبین
ریز، ای ساقی جان، بهر قاسم
شراب ارغوان در جام زرین
جعل اماره راهست و بد دین
جعل را گفتم: از سرگین گذر کن
بساتینست در صحن بساتین
جعل گفتا که: چون سرگین ببویم
مرا خوشتر ز تشمیم ریاحین
چنانم بوی سرگین تازه دارد
که شبنم در سحر بر برگ نسرین
جعل خود راست می گوید، چه گویم؟
که خود اصلش ز سرگینست و چامین
جعل در اصل خودضالست اما
ندارد آدمی این رسم و آیین
جعل گر آدمی بودی نبودی
ز طبع خویشتن در سجن سجین
جعل در اصل ذاتش کور بهتر
که کوری بهتر است از چشم کژبین
ریز، ای ساقی جان، بهر قاسم
شراب ارغوان در جام زرین
قاسم انوار : انیس العارفین
بخش ۳۱ - حکایت مرد مریض
ابلهی را علت درد شکم
کرد عاجز هفته ای، یا بیش و کم
رفت نزدیک طبیب خرده دان
علت خود عرضه کرد اندر زمان
چون سؤالش از غذا کرد آن عزیز
گفت: جغرات و چغندر با مویز
این سخن بشنید ازو داننده مرد
بر سر و ریشش زمانی خنده کرد
گفت: چشمت را سبل کرده است کور
ای ز تو دانش به صد فرسنگ دور
این چنین غافل نمی شاید غنود
بایدت رفتن بر کحال زود
تا سبل گرداند از چشم تو کم
وارهی از علت درد شکم
گفت:می گویی جواب بی محل
درد اشکم را چه نسبت با سبل؟
من چو از درد شکم پرسم سؤال
از سبل گویی جوابم،چیست حال؟
گفت:اگر کورت نمی بودی بصر
زانچه می دارد زیان کردی حذر
قصه کم تر گو، بر کحال رو
هیچ تاخیری مکن، درحال رو
چشم تو کورست و تو آواره ای
سخت محرمی و بس بیچاره ای
می کنی اثبات خویش و نفی یار
نفی خود کن،تا شود یار آشکار
تو چنین گویی که:بر شیطان دون
غالبم در حیله و مکر و فسون
نیستی غالب ولی پندار تو
می دهد بر باد کار و بار تو
کرد عاجز هفته ای، یا بیش و کم
رفت نزدیک طبیب خرده دان
علت خود عرضه کرد اندر زمان
چون سؤالش از غذا کرد آن عزیز
گفت: جغرات و چغندر با مویز
این سخن بشنید ازو داننده مرد
بر سر و ریشش زمانی خنده کرد
گفت: چشمت را سبل کرده است کور
ای ز تو دانش به صد فرسنگ دور
این چنین غافل نمی شاید غنود
بایدت رفتن بر کحال زود
تا سبل گرداند از چشم تو کم
وارهی از علت درد شکم
گفت:می گویی جواب بی محل
درد اشکم را چه نسبت با سبل؟
من چو از درد شکم پرسم سؤال
از سبل گویی جوابم،چیست حال؟
گفت:اگر کورت نمی بودی بصر
زانچه می دارد زیان کردی حذر
قصه کم تر گو، بر کحال رو
هیچ تاخیری مکن، درحال رو
چشم تو کورست و تو آواره ای
سخت محرمی و بس بیچاره ای
می کنی اثبات خویش و نفی یار
نفی خود کن،تا شود یار آشکار
تو چنین گویی که:بر شیطان دون
غالبم در حیله و مکر و فسون
نیستی غالب ولی پندار تو
می دهد بر باد کار و بار تو
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۳۸ - منازعه ی جسم و جان و میل به عالم علوی و سفلی
جان علوی پر زند برهم همی
تا مگر پرد به بالاتر همی
سوی بالا بیند و گردن کشد
بال و پر افشاند و بر خود تپد
تن ولی چفسیده بر پاهای او
پایهای آسمان پیمای او
پایهایش را گرفته با دو دست
می کشد او را بقوت سوی پست
جان زند پر سوی علیین پاک
تن ز پا تا سر فرورفته به خاک
جان همی گوید خدا را ای بدن
دست بردار از من و از پای من
تا بسوی عالم بالا رویم
بر فراز کرسی اعلا رویم
عرشیم در عرش دارم آشیان
آشیانهایم به فرق لامکان
سست کن یک لحظه بال و پر مرا
پس ببین از نه فلک برتر مرا
می زنندم قدسیان هردم صفیر
گرچه در دام بلا ماندم اسیر
هر ستاره می زند چشمک مرا
یعنی ای روشن روان بالاتورا
بهر من خود را بهشت آراسته
گلشنش از خار و خس پیراسته
حوریان بر کف گرفته جامها
منتظر در بامها و شامها
قدسیان در راه من در انتظار
زلف حوران رفته از آهم غبار
سوی خود می خواندم شاه ازل
شرمی آور ای تن دزد دغل
تن همی گوید که ای یار عزیز
ای که از دستم همی جویی گریز
می گریزی از چه رو از دست من
از چه می خواهی همی اشکست من
خوان ببین بنهاده از هرسو بلیس
کاسه ی آن را بیا با من بلیس
هین بیا پس مانده ی شیطان خوریم
هین بیا از خوان شیطان نان خوریم
بهر ما بنهاده است این مائده
تا از آن گیریم هردم فایده
گر بیالایم به خوانش دست و دل
می شوم هم شرمسار و هم خجل
آن جلب را بین که بگشوده ازار
چون پسندی پیش آیم شرمسار
بین که آن قحبه مرا خواند بخویش
چون توان دیدن دلش افکار و ریش
بین که هم بزمان همه در کذب ولاغ
شرمم آید گر مرا باشد فراغ
بین که خاتون سرا خواهد ز من
اطلس و دیبا و زربفت ختن
گر نیارم خاطرش گردد نژند
هم نباشد پیش یاران سربلند
خانه را باید از این به ساختن
سقف و دیوارش به زر پرداختن
تا نباشد کمتر از همسایگان
تا خجالت نکشم از هم پایگان
گوید از اینگون سخنهای لطیف
آنچه آن جلاد گفتی با حریف
تا مگر پرد به بالاتر همی
سوی بالا بیند و گردن کشد
بال و پر افشاند و بر خود تپد
تن ولی چفسیده بر پاهای او
پایهای آسمان پیمای او
پایهایش را گرفته با دو دست
می کشد او را بقوت سوی پست
جان زند پر سوی علیین پاک
تن ز پا تا سر فرورفته به خاک
جان همی گوید خدا را ای بدن
دست بردار از من و از پای من
تا بسوی عالم بالا رویم
بر فراز کرسی اعلا رویم
عرشیم در عرش دارم آشیان
آشیانهایم به فرق لامکان
سست کن یک لحظه بال و پر مرا
پس ببین از نه فلک برتر مرا
می زنندم قدسیان هردم صفیر
گرچه در دام بلا ماندم اسیر
هر ستاره می زند چشمک مرا
یعنی ای روشن روان بالاتورا
بهر من خود را بهشت آراسته
گلشنش از خار و خس پیراسته
حوریان بر کف گرفته جامها
منتظر در بامها و شامها
قدسیان در راه من در انتظار
زلف حوران رفته از آهم غبار
سوی خود می خواندم شاه ازل
شرمی آور ای تن دزد دغل
تن همی گوید که ای یار عزیز
ای که از دستم همی جویی گریز
می گریزی از چه رو از دست من
از چه می خواهی همی اشکست من
خوان ببین بنهاده از هرسو بلیس
کاسه ی آن را بیا با من بلیس
هین بیا پس مانده ی شیطان خوریم
هین بیا از خوان شیطان نان خوریم
بهر ما بنهاده است این مائده
تا از آن گیریم هردم فایده
گر بیالایم به خوانش دست و دل
می شوم هم شرمسار و هم خجل
آن جلب را بین که بگشوده ازار
چون پسندی پیش آیم شرمسار
بین که آن قحبه مرا خواند بخویش
چون توان دیدن دلش افکار و ریش
بین که هم بزمان همه در کذب ولاغ
شرمم آید گر مرا باشد فراغ
بین که خاتون سرا خواهد ز من
اطلس و دیبا و زربفت ختن
گر نیارم خاطرش گردد نژند
هم نباشد پیش یاران سربلند
خانه را باید از این به ساختن
سقف و دیوارش به زر پرداختن
تا نباشد کمتر از همسایگان
تا خجالت نکشم از هم پایگان
گوید از اینگون سخنهای لطیف
آنچه آن جلاد گفتی با حریف
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۳۰
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۳۲۶
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۶
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۳۲ - اندرز بر سبیل غزل
آن شنیدستم که از هومر حریفی ز اهل درد
چامه ای آکنده از دشنام خود درخواست کرد
گفت چون درخورد مدحت نیستم دشنام ده
زانکه دشنامت مرا مدح است و خارت، به ز ورد
پاسخش گفتا که گر گرد از ستم خیزد بچرخ
به که از نام تو بنشیند مرا برنامه گرد
گفت خواهم گفت اگر سرپیچی از گفتار من
پیش دانایان که هومر در سخن خام است و سرد
در ردیف اوستادانش نباید هشت از آنک
خامه اش کند است و شعرش سست و طبعش نانورد
هومر اندر پاسخش زد داستانی بوالعجب
تا حریف افتاد از آن جوش و خروش و خشم و درد
گفت در قبرس شنیدستم سگی با شیر گفت
آزمون را با تو خواهم گشت لختی هم نبرد
شیر گفتش من نه همزاد و هم آوردم ترا
رو سگی را جوی و با پیوند خود کن دارو برد
گفت این گفتم اگر با من بناورد آمدی
با سعادت دستیاری با شرافت پایمرد
ورنه گویم آشکارا در صف درندگان
این منم کز بیم چنگم شیر را شد چهره زرد
کوفتم با شیر کوس جنگ و از پیکار من
شیر خائف شد که چون من نیست در ناورد فرد
شیر گفت ارزانکه شیرانم جبان خوانند به
زانکه با خون سگم باید دهان آلوده کرد
با قرین خویش یازد هر کسی شمشیر وگرز
با حریف خویشتن بازد هر کسی شطرنج و نرد
هرکه جز با کفو خود در جنگ همناورد گشت
سند روسی شد رخش از دور چرخ لاجورد
شیر نر را شیر نر کفو است و سگ را سگ قرین
دستیار زن زن آمد پایمرد مرد مرد
هرکه نز جنس تو زو پیوند صحبت درگسل
آنکه نی کفو تو زو طومار عشرت در نورد
چامه ای آکنده از دشنام خود درخواست کرد
گفت چون درخورد مدحت نیستم دشنام ده
زانکه دشنامت مرا مدح است و خارت، به ز ورد
پاسخش گفتا که گر گرد از ستم خیزد بچرخ
به که از نام تو بنشیند مرا برنامه گرد
گفت خواهم گفت اگر سرپیچی از گفتار من
پیش دانایان که هومر در سخن خام است و سرد
در ردیف اوستادانش نباید هشت از آنک
خامه اش کند است و شعرش سست و طبعش نانورد
هومر اندر پاسخش زد داستانی بوالعجب
تا حریف افتاد از آن جوش و خروش و خشم و درد
گفت در قبرس شنیدستم سگی با شیر گفت
آزمون را با تو خواهم گشت لختی هم نبرد
شیر گفتش من نه همزاد و هم آوردم ترا
رو سگی را جوی و با پیوند خود کن دارو برد
گفت این گفتم اگر با من بناورد آمدی
با سعادت دستیاری با شرافت پایمرد
ورنه گویم آشکارا در صف درندگان
این منم کز بیم چنگم شیر را شد چهره زرد
کوفتم با شیر کوس جنگ و از پیکار من
شیر خائف شد که چون من نیست در ناورد فرد
شیر گفت ارزانکه شیرانم جبان خوانند به
زانکه با خون سگم باید دهان آلوده کرد
با قرین خویش یازد هر کسی شمشیر وگرز
با حریف خویشتن بازد هر کسی شطرنج و نرد
هرکه جز با کفو خود در جنگ همناورد گشت
سند روسی شد رخش از دور چرخ لاجورد
شیر نر را شیر نر کفو است و سگ را سگ قرین
دستیار زن زن آمد پایمرد مرد مرد
هرکه نز جنس تو زو پیوند صحبت درگسل
آنکه نی کفو تو زو طومار عشرت در نورد
ادیب الممالک : شورشنامه
بخش ۱۵ - پاسخ بانوی خانقاه به محمد و خواستن پهلوانان را
چو بشنید بانو چنین داستان
بدو گفت احسنت ایا پهلوان
که گشته است گیتی به ما ترشرو
ببرد است دندان بخونمان فرو
بداندیش را بخت رام آمده است
زمانه عدو را بکام آمده است
چه خوش گفتی ای پهلوان هژبر
که خورشید باشد به تاریک ابر
یک امروزمان هست فرصت بچنگ
الا تا نخوردست بر شیشه سنگ
بباید برون برد سرمایه را
نشاید خبر کرد همسایه را
که گر آسمان نطع کین گسترد
ز گوش خرد گوشوارم برد
اگر خاک گیرد ببر پیکرم
وگر باد دزدد ز سر چادرم
اگر این سرم زیر پر ماندا
وگر افسرم زیر سر ماندا
از آن به که چون معجرم واشود
نصیب سر دخت آقا شود
بداندیش بیند کمند مرا
بدست آورد دست بند مرا
اگر مشت آید بسر خوشترم
که انگشت او بیند انگشترم
بلرزد بخاک اندرون جان من
که یحیی کند باز یخدان من
محمد قوی پنجگان را بخواند
خروشی بر آورد و اشگی فشاند
که ای دوستان وقت غمخواریست
یک امروز در چشم ما تاریست
بباید که این مال بیرون برید
سوی خانه خویشتن بسپرید
بدین گونه استاد و بردند مال
در اندر خریطه زر اندر جوال
همه کسوت روم و دیبای چین
سمور و خز و رخت ابریشمین
ز افزونی دیبه ششتری
جهان تنگ تر شد ز انگشتری
به هر یک جداگانه تسلیم شد
همه جیبشان پر زر و سیم شد
که چون باز آرد، دگر باره ساز
همه برده خود بیارند باز
نگردد یکی جبه شان حیف و میل
بسنجند مقدار هر یک بکیل
بدو گفت احسنت ایا پهلوان
که گشته است گیتی به ما ترشرو
ببرد است دندان بخونمان فرو
بداندیش را بخت رام آمده است
زمانه عدو را بکام آمده است
چه خوش گفتی ای پهلوان هژبر
که خورشید باشد به تاریک ابر
یک امروزمان هست فرصت بچنگ
الا تا نخوردست بر شیشه سنگ
بباید برون برد سرمایه را
نشاید خبر کرد همسایه را
که گر آسمان نطع کین گسترد
ز گوش خرد گوشوارم برد
اگر خاک گیرد ببر پیکرم
وگر باد دزدد ز سر چادرم
اگر این سرم زیر پر ماندا
وگر افسرم زیر سر ماندا
از آن به که چون معجرم واشود
نصیب سر دخت آقا شود
بداندیش بیند کمند مرا
بدست آورد دست بند مرا
اگر مشت آید بسر خوشترم
که انگشت او بیند انگشترم
بلرزد بخاک اندرون جان من
که یحیی کند باز یخدان من
محمد قوی پنجگان را بخواند
خروشی بر آورد و اشگی فشاند
که ای دوستان وقت غمخواریست
یک امروز در چشم ما تاریست
بباید که این مال بیرون برید
سوی خانه خویشتن بسپرید
بدین گونه استاد و بردند مال
در اندر خریطه زر اندر جوال
همه کسوت روم و دیبای چین
سمور و خز و رخت ابریشمین
ز افزونی دیبه ششتری
جهان تنگ تر شد ز انگشتری
به هر یک جداگانه تسلیم شد
همه جیبشان پر زر و سیم شد
که چون باز آرد، دگر باره ساز
همه برده خود بیارند باز
نگردد یکی جبه شان حیف و میل
بسنجند مقدار هر یک بکیل
ادیب الممالک : در تقریظ شاهنامه و مثنویات و قطعات دیگر
شمارهٔ ۱۱ - قطعه
بود پیری کرخ به کشور روم
از سعادات دنیوی محروم
کوش گردیده کند و پشت نگون
دست و پا چنکوک و بخت زبون
لمتر و زشت و ناتراشیده
دل خروشیده تن خراشیده
گشته ز آب دماغ و آب دهن
دائما خشک مغز و تر دامن
سوخته خانه ریخته دندان
خانه او را قفس چمن زندان
بود بوزینه ای پرستارش
پاسبان کلاه و دستارش
بهتر از بندگان خواجه پرست
دستگیر و عصاکش و همدست
در سر کدخدا و کدبانو
تکیه پشت و قوت زانو
در برون دستیار و صاحب یار
از درون هم مساعد و غمخوار
جز سخن کانهم ازاشارتها
فاش کردی همه عبارتها
درهمه چیز از او نیابت کرد
دعوتش را بجان اجابت کرد
از سعادات دنیوی محروم
کوش گردیده کند و پشت نگون
دست و پا چنکوک و بخت زبون
لمتر و زشت و ناتراشیده
دل خروشیده تن خراشیده
گشته ز آب دماغ و آب دهن
دائما خشک مغز و تر دامن
سوخته خانه ریخته دندان
خانه او را قفس چمن زندان
بود بوزینه ای پرستارش
پاسبان کلاه و دستارش
بهتر از بندگان خواجه پرست
دستگیر و عصاکش و همدست
در سر کدخدا و کدبانو
تکیه پشت و قوت زانو
در برون دستیار و صاحب یار
از درون هم مساعد و غمخوار
جز سخن کانهم ازاشارتها
فاش کردی همه عبارتها
درهمه چیز از او نیابت کرد
دعوتش را بجان اجابت کرد
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۵۳ - قطعه
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۹
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۱۰
که هم مسجدی دیدم آنجا بدیع
فضایش وسیع و بنایش رفیع
رواقش، چو بیت المقدس بلند
مقیمش، همه قدسی ارجمند
چو طرح بنا ریخته بانیش
نهاده لقب کعبه ی ثانیش
فرشته در آن، چون حمام حرم؛
ز آواز پر، دیو را داده رم!
شب و روز آدینه روح و ملک
پی اعتکاف آمدیش از فلک
مگر دست قدرت گلش چون سرشت
هم از قالب آدمش ریخت خشت
که شد سجده گاه ملایک همه
در آن انبیا را ارائک همه
جهان گرد وسواس از آنجا سترد
که بر خاکش ابلیس هم سجده برد
معلق بهر طاق چون شمع نور
شب افروز قندیلهای بلور
چو تسنیم، جوییش هر سو عیان
چو کوثر، یکی حوضش اندر میان
هر آنکو بآنجا در آمد نخست
سراپای خود را در آن آب شست
از آن پس خرامید تا سجده گاه
شدش سجده گاه شهان خاک راه
ز استبرق جنت افگنده فرش
خروسش بتکبیر از بام عرش
مؤذن در آن پنج نوبت زنان
جهان را صلای صلوه افگنان
کشیده صف از هر طرف معشری
تو گویی بپاخاسته محشری
شده جمع زهاد نیکو نهاد
گرفتند با نفس هر کس جهاد
بمحراب بر پا خطیبی فصیح
ز خطبه رجز خوان نقیبی صلیح
چو حر با، بسوی خور از چار سوی
بمحراب آورده عباد روی
ز محراب آن با مقام جلیل
توانست رفت اعمی یی بیدلیل
به بطحا از آن هر که کردی نظر
گذشتیش تیر نگاه از حجر
ز هر صف یکی رفته پیش از مهان
بزهد و ورع پیشوای جهان
همه کرده تن، زیر دلق درشت
بخلاق روی و بمخلوق پشت
همه روز و شب، خاصه در پنج گاه؛
بسر برده با مردم نیک خواه
به تسبیح و تهلیل رب ودود
قیام و قعود و رکوع و سجود
امامان، ز سندس رداشان بدوش
زبان بسته مأموم و بگشاده گوش
بمیدان دین، چو علم سربلند
شده بر هم آورد فیروزمند
در آن منزل امن وجای شرف
برافراشته منبری هر طرف
زیشب و ز مرمر ز صندل ز عود
بر آن واعظان را یکایک صعود
از ایشان شنیدندی آن قوم پند
از آن پند گشته همه بهره مند
بهر عقده آمد درش فتح باب
دعای که و مه در آن مستجاب
درش مستجار صغیر و کبیر
در آن ایمن از هر بلا مستجیر
به هر بابی آنجا چو باب السلام
سروشی نشسته چو مصری غلام
همی گفت پنهان باصحاب دین
هنا جنه فادخلوا خالدین
فگندش مگر خواجه یی بوریا
از آن بوریا خاست بوی ریا
فرود آمدش طاق و منبر شکست
در افتاددیوارش و در شکست
بخود در کشیده زبان، بسته گوش
نصیحت گذار و نصیحت نیوش
شد آن بیت معمور ویران تمام
نه مأموم ماند اندر آن، نه امام
فضایش وسیع و بنایش رفیع
رواقش، چو بیت المقدس بلند
مقیمش، همه قدسی ارجمند
چو طرح بنا ریخته بانیش
نهاده لقب کعبه ی ثانیش
فرشته در آن، چون حمام حرم؛
ز آواز پر، دیو را داده رم!
شب و روز آدینه روح و ملک
پی اعتکاف آمدیش از فلک
مگر دست قدرت گلش چون سرشت
هم از قالب آدمش ریخت خشت
که شد سجده گاه ملایک همه
در آن انبیا را ارائک همه
جهان گرد وسواس از آنجا سترد
که بر خاکش ابلیس هم سجده برد
معلق بهر طاق چون شمع نور
شب افروز قندیلهای بلور
چو تسنیم، جوییش هر سو عیان
چو کوثر، یکی حوضش اندر میان
هر آنکو بآنجا در آمد نخست
سراپای خود را در آن آب شست
از آن پس خرامید تا سجده گاه
شدش سجده گاه شهان خاک راه
ز استبرق جنت افگنده فرش
خروسش بتکبیر از بام عرش
مؤذن در آن پنج نوبت زنان
جهان را صلای صلوه افگنان
کشیده صف از هر طرف معشری
تو گویی بپاخاسته محشری
شده جمع زهاد نیکو نهاد
گرفتند با نفس هر کس جهاد
بمحراب بر پا خطیبی فصیح
ز خطبه رجز خوان نقیبی صلیح
چو حر با، بسوی خور از چار سوی
بمحراب آورده عباد روی
ز محراب آن با مقام جلیل
توانست رفت اعمی یی بیدلیل
به بطحا از آن هر که کردی نظر
گذشتیش تیر نگاه از حجر
ز هر صف یکی رفته پیش از مهان
بزهد و ورع پیشوای جهان
همه کرده تن، زیر دلق درشت
بخلاق روی و بمخلوق پشت
همه روز و شب، خاصه در پنج گاه؛
بسر برده با مردم نیک خواه
به تسبیح و تهلیل رب ودود
قیام و قعود و رکوع و سجود
امامان، ز سندس رداشان بدوش
زبان بسته مأموم و بگشاده گوش
بمیدان دین، چو علم سربلند
شده بر هم آورد فیروزمند
در آن منزل امن وجای شرف
برافراشته منبری هر طرف
زیشب و ز مرمر ز صندل ز عود
بر آن واعظان را یکایک صعود
از ایشان شنیدندی آن قوم پند
از آن پند گشته همه بهره مند
بهر عقده آمد درش فتح باب
دعای که و مه در آن مستجاب
درش مستجار صغیر و کبیر
در آن ایمن از هر بلا مستجیر
به هر بابی آنجا چو باب السلام
سروشی نشسته چو مصری غلام
همی گفت پنهان باصحاب دین
هنا جنه فادخلوا خالدین
فگندش مگر خواجه یی بوریا
از آن بوریا خاست بوی ریا
فرود آمدش طاق و منبر شکست
در افتاددیوارش و در شکست
بخود در کشیده زبان، بسته گوش
نصیحت گذار و نصیحت نیوش
شد آن بیت معمور ویران تمام
نه مأموم ماند اندر آن، نه امام
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۱۹ - حکایت
شبانگاه برگشته بختی بخیل
مگر شد باختر شماری دخیل
که دست من و دامنت از کرم
ببین کی رود تیرگی ز اخترم؟
که عمری است زیر و زبر گشته ام
ازین بخت برگشته، سرگشته ام
کنم با تو این عهد ای آموزگار
که گردد بکامم اگر روزگار
میان مهان سرفرازت کنم
ز خلق جهان بی نیازت کنم
بسر گوهر و زرفشانم تو را
بزر همچو گوهر نشانم تو را
کشم پیش چندان زر و گوهرت
که بینی و ناید زمن باورت
چو ز آن سفله اختر شمار این شنید
باقبال فرخنده دادش نوید
که نیروی اقبال و یاری بخت
نشاند تو را همچو شاهان بتخت
ز بس مهرورزی و کین آوری
جهان جمله زیر نگین آوری
عجب ماند آن مرد و بودش هراس
ز کار خود و حکم اخترشناس
که از بخت خود این گمانش نبود
بخود این گمان ز آسمانش نبود
چو او رفت، گفتم باختر شمار:
ز من پرس منصوبه ی این قمار
چنین دان که این مرد را عقل نیست
گرت وعده یی داده، جز نقل نیست
کسان، آزمون کرده او را بسی
ازو راست نشنیده هرگز کسی
چه بستی پی خدمت او میان؟!
گر او سود بیند، تو بینی زیان!
ستاره شمر پند من چون شنفت
بروی من از لطف خندید و گفت
که: من نیز اینقدر نادان نیم
وز آن وعده کو کرد شادان نیم
ولی شرمم آید که بیچاره یی
غریبی ز شهر خود آواره یی
چه جوید دلم، من نجویم دلش
کنم زار و شرمنده در محفلش
همین شد که از من شنفت آنچه گفت
دروغی شنفتم، دروغی شنفت
مگر شد باختر شماری دخیل
که دست من و دامنت از کرم
ببین کی رود تیرگی ز اخترم؟
که عمری است زیر و زبر گشته ام
ازین بخت برگشته، سرگشته ام
کنم با تو این عهد ای آموزگار
که گردد بکامم اگر روزگار
میان مهان سرفرازت کنم
ز خلق جهان بی نیازت کنم
بسر گوهر و زرفشانم تو را
بزر همچو گوهر نشانم تو را
کشم پیش چندان زر و گوهرت
که بینی و ناید زمن باورت
چو ز آن سفله اختر شمار این شنید
باقبال فرخنده دادش نوید
که نیروی اقبال و یاری بخت
نشاند تو را همچو شاهان بتخت
ز بس مهرورزی و کین آوری
جهان جمله زیر نگین آوری
عجب ماند آن مرد و بودش هراس
ز کار خود و حکم اخترشناس
که از بخت خود این گمانش نبود
بخود این گمان ز آسمانش نبود
چو او رفت، گفتم باختر شمار:
ز من پرس منصوبه ی این قمار
چنین دان که این مرد را عقل نیست
گرت وعده یی داده، جز نقل نیست
کسان، آزمون کرده او را بسی
ازو راست نشنیده هرگز کسی
چه بستی پی خدمت او میان؟!
گر او سود بیند، تو بینی زیان!
ستاره شمر پند من چون شنفت
بروی من از لطف خندید و گفت
که: من نیز اینقدر نادان نیم
وز آن وعده کو کرد شادان نیم
ولی شرمم آید که بیچاره یی
غریبی ز شهر خود آواره یی
چه جوید دلم، من نجویم دلش
کنم زار و شرمنده در محفلش
همین شد که از من شنفت آنچه گفت
دروغی شنفتم، دروغی شنفت
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۳۹ - حکایت
به گیلان کهن فحلی از راستان
فرو خواند بر گوشم این داستان:
کزین پیشتر کآتشم گرم بود
دلم کاین زمان سخت شد، نرم بود
مرا هدهدی بود آموخته
دریغا از آن گنج اندوخته
زبان آور آن طایر مهربان
سلیمان و بلقیس را همزمان
مزین بتاج سلیمان سرش
ملون چو دیبای الوان پرش
رسول سلیمان بشهر سبا
شنیده ز بلقیسان مرحبا
سرودی چنان گاه بر شاخ سرو
که افگندی آتش بجان تذرو
بگلبن چنان گاه کردی فغان
که بلبل گل آوردیش ارمغان
نه طوطی و شکر بمنقار داشت
ز همسایگی هما عار داشت
تو گفتی مرا طایر روح بود
که تن از جداییش مجروح بود
قضا کرد روزی از او غافلم
سرشتند گویا ز غفلت گلم
ازو کرد چون غافلم در زمان
ببین تا چه پیدا نمود آسمان؟!
مگر بازی از دست شه جسته بود
چو شاهان ز هر قید وارسته بود
نیارست در دست شاهان نشست
که آنجا نبود اختیارش بدست
چو از ساعد شاه پرواز کرد
ز پابند و از دل گره باز کرد
خوش آمد ز بام سرای منش
چو جغدی که ویرانه شد مأمنش
فگند آن هما سایه بر بام من
بپای خود افتاد در دام من
ز ایوان شاهیش چون دل گرفت
بویرانه چون جغد منزل گرفت
که چون طبلک شه برآرد خروش
بود کان خروشش نیاید بگوش
گرسنه شد آن باز شیرین شکار
شدش کام تلخ از غم روزگار
نه فرصت که صیدی برآرد بچنگ
نه طاقت که بر جوع آرد درنگ
فتادش بهدهد نگه ناگهان
تو گویی سیه شد بچشمش جهان
نظر چون بر آن مرغ طناز کرد
پی صیدش از بام پرواز کرد
چو آن بینوا دید چنگال او
مبیناد یا رب کسی حال او
بهدهد جهان باز چون تنگ ساخت
ببین باز گردون چه نیرنگ ساخت؟!
در آن حالت آن مرغ زیرک ز بیم
بمنقار شد جنگجو باغنیم
چو منقار هدهد دراز اوفتاد
بسوراخ بینی باز اوفتاد
فرو ماند از کار خود هر دو باز
در اندیشه ی جان چه هدهد، چه باز
چنین مانده تا من ز راه آمدم
خرامان بآن صیدگاه آمدم
عجب ماندم از بازی روزگار
مرا بس همی دیدن آموزگار
گرفتم چو صیاد بی قید را
رهاندم از آن قید آن صید را
گرفتندش از من غلامان شاه
رها گشت آن مرغک بیگناه
ببازی، مگر باز شد باز اسیر
بصید ضعیفان مشو سختگیر
فرو خواند بر گوشم این داستان:
کزین پیشتر کآتشم گرم بود
دلم کاین زمان سخت شد، نرم بود
مرا هدهدی بود آموخته
دریغا از آن گنج اندوخته
زبان آور آن طایر مهربان
سلیمان و بلقیس را همزمان
مزین بتاج سلیمان سرش
ملون چو دیبای الوان پرش
رسول سلیمان بشهر سبا
شنیده ز بلقیسان مرحبا
سرودی چنان گاه بر شاخ سرو
که افگندی آتش بجان تذرو
بگلبن چنان گاه کردی فغان
که بلبل گل آوردیش ارمغان
نه طوطی و شکر بمنقار داشت
ز همسایگی هما عار داشت
تو گفتی مرا طایر روح بود
که تن از جداییش مجروح بود
قضا کرد روزی از او غافلم
سرشتند گویا ز غفلت گلم
ازو کرد چون غافلم در زمان
ببین تا چه پیدا نمود آسمان؟!
مگر بازی از دست شه جسته بود
چو شاهان ز هر قید وارسته بود
نیارست در دست شاهان نشست
که آنجا نبود اختیارش بدست
چو از ساعد شاه پرواز کرد
ز پابند و از دل گره باز کرد
خوش آمد ز بام سرای منش
چو جغدی که ویرانه شد مأمنش
فگند آن هما سایه بر بام من
بپای خود افتاد در دام من
ز ایوان شاهیش چون دل گرفت
بویرانه چون جغد منزل گرفت
که چون طبلک شه برآرد خروش
بود کان خروشش نیاید بگوش
گرسنه شد آن باز شیرین شکار
شدش کام تلخ از غم روزگار
نه فرصت که صیدی برآرد بچنگ
نه طاقت که بر جوع آرد درنگ
فتادش بهدهد نگه ناگهان
تو گویی سیه شد بچشمش جهان
نظر چون بر آن مرغ طناز کرد
پی صیدش از بام پرواز کرد
چو آن بینوا دید چنگال او
مبیناد یا رب کسی حال او
بهدهد جهان باز چون تنگ ساخت
ببین باز گردون چه نیرنگ ساخت؟!
در آن حالت آن مرغ زیرک ز بیم
بمنقار شد جنگجو باغنیم
چو منقار هدهد دراز اوفتاد
بسوراخ بینی باز اوفتاد
فرو ماند از کار خود هر دو باز
در اندیشه ی جان چه هدهد، چه باز
چنین مانده تا من ز راه آمدم
خرامان بآن صیدگاه آمدم
عجب ماندم از بازی روزگار
مرا بس همی دیدن آموزگار
گرفتم چو صیاد بی قید را
رهاندم از آن قید آن صید را
گرفتندش از من غلامان شاه
رها گشت آن مرغک بیگناه
ببازی، مگر باز شد باز اسیر
بصید ضعیفان مشو سختگیر
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۵۶ - حکایت
شنیدم یکی شهر معمور بود
که ابلیس از مردمش دور بود
بمرد و زنش داده یزدان پاک
دل و دیده و دست و دامان پاک
هم از گرگ آسوده آنجا گله
هم از دزد ایمن در آن قافله
همه دستشان کوته از مال غیر
همه پایشان سالک راه خیر
امیری بآن شهر چون آمدی
گرش معدلت رهنمون آمدی
بر او خوش گذشتی همه ماه و سال
ز خلق او، ازو خلق فرخنده فال
وگر رایت ظلم افراختی
بکشت خود، آتش درانداختی
ز نفرین آن مردم پارسا
شدی طالع دولتش نارسا
زدی یا اجل برق بر خرمنش
بدی یا بعزل آسمان دشمنش
ز بیداد او رسته مردم همه
چو از شحنه ی گرگ ظالم، رمه!
در آخر یکی گرگ روباه فن
کزو پیرهن شد به یوسف کفن
بفرمان شه شد در آن شهر امیر
از آن راز واقف چو گشتش ضمیر
بروزی که میآمد آن شهریار
پذیره شدندش سران دیار
بهدیه نخست آمد از ره چو راست
زهر یک یکی بیضه ی مرغ خواست
نهادند هر یک از آن راستان
یکی سیمگون بیضه در آستان
پس آنگه چنین گفت آن حیله ور
که: ای ساده دل مردم بیخبر
طمع کرده در بیضه ی ماکیان
مرا نیک باشد شما را زیان
برد عافیت از تن این بیضه ام
کزین بیضه دائم کشد هیضه ام
کنون بیضه ی خویش هر یک برید
مرا پرده ی خود چه باید درید؟!
متاع خود از هم چو نشناختند
ز هم برده، اما غلط باختند!
باین حیله چون کارخود راست کرد
بخلق از ستم آنچه میخواست کرد
ستم دیدگان را دل آمد بجوش
رساندند بر گوش گردون خروش
سراسر کمند دعا داده تاب
نشد دعوت هیچکس مستجاب
کس آگه نه، کآن در برایشان که بست
جز آن کس کز آن بیضه برداشت دست
که ابلیس از مردمش دور بود
بمرد و زنش داده یزدان پاک
دل و دیده و دست و دامان پاک
هم از گرگ آسوده آنجا گله
هم از دزد ایمن در آن قافله
همه دستشان کوته از مال غیر
همه پایشان سالک راه خیر
امیری بآن شهر چون آمدی
گرش معدلت رهنمون آمدی
بر او خوش گذشتی همه ماه و سال
ز خلق او، ازو خلق فرخنده فال
وگر رایت ظلم افراختی
بکشت خود، آتش درانداختی
ز نفرین آن مردم پارسا
شدی طالع دولتش نارسا
زدی یا اجل برق بر خرمنش
بدی یا بعزل آسمان دشمنش
ز بیداد او رسته مردم همه
چو از شحنه ی گرگ ظالم، رمه!
در آخر یکی گرگ روباه فن
کزو پیرهن شد به یوسف کفن
بفرمان شه شد در آن شهر امیر
از آن راز واقف چو گشتش ضمیر
بروزی که میآمد آن شهریار
پذیره شدندش سران دیار
بهدیه نخست آمد از ره چو راست
زهر یک یکی بیضه ی مرغ خواست
نهادند هر یک از آن راستان
یکی سیمگون بیضه در آستان
پس آنگه چنین گفت آن حیله ور
که: ای ساده دل مردم بیخبر
طمع کرده در بیضه ی ماکیان
مرا نیک باشد شما را زیان
برد عافیت از تن این بیضه ام
کزین بیضه دائم کشد هیضه ام
کنون بیضه ی خویش هر یک برید
مرا پرده ی خود چه باید درید؟!
متاع خود از هم چو نشناختند
ز هم برده، اما غلط باختند!
باین حیله چون کارخود راست کرد
بخلق از ستم آنچه میخواست کرد
ستم دیدگان را دل آمد بجوش
رساندند بر گوش گردون خروش
سراسر کمند دعا داده تاب
نشد دعوت هیچکس مستجاب
کس آگه نه، کآن در برایشان که بست
جز آن کس کز آن بیضه برداشت دست
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۲
میرزاده عشقی : مثنویات
شمارهٔ ۳ - تأثیر سخن
شنیدم نویسنده ای در قدیم
نویسنده پاک رأی و حکیم
گزیده یکی چامه، انشا نمود
شه عصر از آن نامه رسوا نمود
گرفت آن هجانامه، آنسان رواج
که شه را درون شد، به سر بیم تاج
بفرمود کآن نامه ها سوختند
لب آن نویسنده را دوختند
بر شه بسی نامه، آتش زدند
بدش آتش قهر، آبش زدند
قضا را در آن دم، یکی تند باد
به دامان شه، مشتی آتش نهاد
شه از آن بلا، راه رفتن گرفت
ولیکن یکی میخش، دامن گرفت
مر آن شاه را میخ، بر تخت دوخت
نگهداشت تا آن که، بر تخت سوخت
سراپرده و تخت شه هر چه بود
گرفت آتش و زور آتش فزود
به ده ثانیه یکسر، آن بارگاه
بیفتاد در چنگ آتش چو شاه
به فکر شه آنگه نبد هیچ کس
تمامی به فکر خود از پیش و پس
کس از خویش، بر شه نپرداختی
در آن دم کسی شاه نشناختی
بر مردم آن روز سخت و سیاه
همه گونه بد فکر، جز فکر شاه
زبانه کشان آتش، از قول شاه
چنین ز آن نویسنده بد عذرخواه:
که گر نامه های تو افروختم
به جبرانش این بس، که خود سوختم
اگر دوختم من، لبانت به سیخ
کنون دوختم، جان خود را به میخ!
نویسنده بر هر که، آهش گرفت
شه ار بود بر تخت، آتش گرفت
نویسنده پاک رأی و حکیم
گزیده یکی چامه، انشا نمود
شه عصر از آن نامه رسوا نمود
گرفت آن هجانامه، آنسان رواج
که شه را درون شد، به سر بیم تاج
بفرمود کآن نامه ها سوختند
لب آن نویسنده را دوختند
بر شه بسی نامه، آتش زدند
بدش آتش قهر، آبش زدند
قضا را در آن دم، یکی تند باد
به دامان شه، مشتی آتش نهاد
شه از آن بلا، راه رفتن گرفت
ولیکن یکی میخش، دامن گرفت
مر آن شاه را میخ، بر تخت دوخت
نگهداشت تا آن که، بر تخت سوخت
سراپرده و تخت شه هر چه بود
گرفت آتش و زور آتش فزود
به ده ثانیه یکسر، آن بارگاه
بیفتاد در چنگ آتش چو شاه
به فکر شه آنگه نبد هیچ کس
تمامی به فکر خود از پیش و پس
کس از خویش، بر شه نپرداختی
در آن دم کسی شاه نشناختی
بر مردم آن روز سخت و سیاه
همه گونه بد فکر، جز فکر شاه
زبانه کشان آتش، از قول شاه
چنین ز آن نویسنده بد عذرخواه:
که گر نامه های تو افروختم
به جبرانش این بس، که خود سوختم
اگر دوختم من، لبانت به سیخ
کنون دوختم، جان خود را به میخ!
نویسنده بر هر که، آهش گرفت
شه ار بود بر تخت، آتش گرفت
میرزاده عشقی : مثنویات
شمارهٔ ۷ - گلهای پژمرده
خری از گلستان باغی گذشت
بسی گل بره دیده و وقعی نه هشت
نسنجید کآن جلوه گل، ز چیست؟
نفهمید فریاد بلبل ز کیست؟
رسید او به جائی که ره تنگ بود
بسی شاخه، در راه آونگ بود
طبیعی است بر جسم آن شاخسار
بدانسان که گل بود، بد نیز خار
سر خر در آن شاخه ها گیر کرد
بسی سر برآورد و سر زیر کرد
سر و روی وی، اندر آن شاخسار
بیازرد و گلگون شد از زخم خار
بیا بنگر، اینک خر بی تمیز
که وقعی نمی هشت بر هیچ چیز
هر آن خار بر گردنش می نواخت
بر آن خیره می گشت تا می شناخت
مدام از دم آن، حذر می نمود
بر آن عاجزانه، نظر می نمود
چو بر خر ز گل هیچ زحمت نبود
نمی دید گل، نیز دارد وجود!
سرودم از این ره، من این داستان
که بینم در این کشور باستان:
رجال خیانتگر آنسان خرند!
که بر اهل فضل و هنر ننگرند
ز آزار هر کس، حذر می کنند
بر او با تواضع نظر می کنند!
وزین روی: جمعی تبه کارها
هیاهوچیان ملت آزارها:
در این دوره: هر یک مقرب شدند
همه صاحب کار و منصب شدند
ولی همچو گل هر که خوشرنگ و بوست
به صورت نکوی و به سیرت نکوست:
حکیم و سخندان و عالم بود:
گناهش همین بس که سالم بود
به او می ندارند، هرگز نظر
بدین جرم، کورا نباشد ضرر!
بسی گل بره دیده و وقعی نه هشت
نسنجید کآن جلوه گل، ز چیست؟
نفهمید فریاد بلبل ز کیست؟
رسید او به جائی که ره تنگ بود
بسی شاخه، در راه آونگ بود
طبیعی است بر جسم آن شاخسار
بدانسان که گل بود، بد نیز خار
سر خر در آن شاخه ها گیر کرد
بسی سر برآورد و سر زیر کرد
سر و روی وی، اندر آن شاخسار
بیازرد و گلگون شد از زخم خار
بیا بنگر، اینک خر بی تمیز
که وقعی نمی هشت بر هیچ چیز
هر آن خار بر گردنش می نواخت
بر آن خیره می گشت تا می شناخت
مدام از دم آن، حذر می نمود
بر آن عاجزانه، نظر می نمود
چو بر خر ز گل هیچ زحمت نبود
نمی دید گل، نیز دارد وجود!
سرودم از این ره، من این داستان
که بینم در این کشور باستان:
رجال خیانتگر آنسان خرند!
که بر اهل فضل و هنر ننگرند
ز آزار هر کس، حذر می کنند
بر او با تواضع نظر می کنند!
وزین روی: جمعی تبه کارها
هیاهوچیان ملت آزارها:
در این دوره: هر یک مقرب شدند
همه صاحب کار و منصب شدند
ولی همچو گل هر که خوشرنگ و بوست
به صورت نکوی و به سیرت نکوست:
حکیم و سخندان و عالم بود:
گناهش همین بس که سالم بود
به او می ندارند، هرگز نظر
بدین جرم، کورا نباشد ضرر!
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۱
خرامان بود دردامان کوهی کبک طنازی
که ناگه از هوا آمد صدای بال شهبازی
دلش در بر طپان شد رفت قوت از پروبالش
نه پای رفتنش از بیم جان نه بال پروازی
زبیتابی نهان شد در پس سنگی وزین غافل
که باشد در کمین آنجا کمان شخ ناوکاندازی
که پرکش کرده تیری ناگهان بر پهلویش آمد
برآورد از شکاف سینه مجروح آوازی
که هر مرغی که صیاد اجل باشد بدنبالش
شود هر نقش پایش گاه جستن چنگل بازی
قضا را جز رضا مشتاق نبود چاره دیگر
بیا بشنو ز من این نکته را گر محرم رازی
که ناگه از هوا آمد صدای بال شهبازی
دلش در بر طپان شد رفت قوت از پروبالش
نه پای رفتنش از بیم جان نه بال پروازی
زبیتابی نهان شد در پس سنگی وزین غافل
که باشد در کمین آنجا کمان شخ ناوکاندازی
که پرکش کرده تیری ناگهان بر پهلویش آمد
برآورد از شکاف سینه مجروح آوازی
که هر مرغی که صیاد اجل باشد بدنبالش
شود هر نقش پایش گاه جستن چنگل بازی
قضا را جز رضا مشتاق نبود چاره دیگر
بیا بشنو ز من این نکته را گر محرم رازی