عبارات مورد جستجو در ۳۰۷ گوهر پیدا شد:
همام تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۶۱
نظامی عروضی : مقالت چهارم: در علم طب و هدایت طبیب
بخش ۴ - حکایت سه - طبیب سامانیان
شیخ رئیس حجة الحق ابو علی سینا حکایت کرد اندر کتاب مبدأ و معاد در آخر فصل امکان وجود امور نادرة عن هذه النفس همی گوید که بمن رسید و بشنودم که حاضر شد طبیبی بمجلس یکی از ملوک سامان و قبول او در آنجا بدرجهٔ رسید که در حرم شدی و نبض محرمات و مخدرات بگرفتی روزی با ملک در حرم نشسته بود بجائی که ممکن نبود که هیچ نرینه آنجا توانستی رسید ملک خوردنی خواست کنیزکان خوردنی آوردند کنیزکی خوانسالار بود خوان از سر بر گرفت و دو تا شد و بر زمین نهاد خواست که راست شود نتوانست شد همچنان بماند بسبب ریحی غلیظ که در مفاصل او حادث شد ملک روی بطبیب کرد که در حال او را معالجت باید کرد بهر وجه که باشد و اینجا تدبیر طبیعی را هیچ وجهی نبود و مجالی نداشت بسبب دوری ادویه روی بتدبیر نفسانی کرد و بفرمود تا مقنعه از سر وی فرو کشیدند و موی او برهنه کردند تا شرم دارد و حرکتی کند و او را آن حالت مستکره آید که مجامع سر و روی او برهنه باشد تغیر نگرفت دست بشنیعتر از آن برد و بفرمود تا شلوارش فرو کشیدند شرم داشت و حرارتی در باطن او حادث شد چنانکه آن ریح غلیظ را تحلیل کرد و او راست ایستاد و مستقیم و سلیم باز گشت، اگر طبیب حکیم و قادر نبودی او را این استنباط نبودی و ازین معالجت عاجز آمدی و چون عاجز شدی از چشم پادشاه بیفتادی پس معرفت اشیاء طبیعی و تصور موجودات طبیعی ازین باب است و هو اعلم،
نظامی عروضی : مقالت چهارم: در علم طب و هدایت طبیب
بخش ۷ - حکایت شش - معالجهٔ حمال
صاحب کامل الصناعة طبیب عضد الدوله بود بپارس بشهر شیراز و در آن شهر حمالی بود که چهار صد من و پانصد من بار بر پشت گرفتی و هر پنج شش ماه آن حمال را درد سر گرفتی و بی قرار شدی و ده پانزده شبانروز همچنان بماندى یکبار او را آن درد سر گرفته بود و هفت هشت روز برآمده و چند بار نیت کرده بود که خویشتن را بکشد آخر اتفاق چنان افتاد که آن طبیب بزرگ روزی بدر خانهٔ آن حمال بگذشت برادران حمال پیش او دویدند و خدمت کردند و او را بخدای عز و جل سوگند دادند و احوال برادر و درد سر او بطبیب بگفتند طبیب گفت اورا بمن نمائید پس آن حمال را پیش او بردند چون بدیدش مردی شگرف و قوی هیکل و جفتی کفش در پای کرده که هر پای منی و نیم بود بسنگ پس نبض او بدید و تفسره بخواست گفت او را با من بصحرا آرید چنان کردند چون بصحرا شدند طبیب غلام خویش را گفت دستار حمال از سرش فرو گیر و در گردن او کن و بسیار بتاب پس غلام دیگر را گفت کفش او از پای بیرون کن و تائی بیست بر سرش زن غلام چنان کرد فرزندان او بفریاد آمدند اما طبیب محتشم و محترم بود هیچ نمی توانستند کرد پس غلام را گفت که آن دستار که در گردن او تافتهٔ بگیر و بر اسب من نشین و او را با خود کشان همی دوان غلام همچنان کرد و او را در آن صحرا بسیار بدوانید چنانکه خون از بینی او بگشاد و گفت اکنون رهاکن بگذاشت و آن خون همی رفت گندهتر از مردار آن مرد در میان همین رعاف در خواب شد و درمسنگی سیصد خون از بینی او برفت و باز ایستاد پس او را بر گرفتند و بخانه آوردند از خواب در نیامد و شبانروزی خفته بماند و آن درد سر او برفت و بمعالجه محتاج نیفتاد و معاودت نکرد و عضد الدوله او را از کیفیت آن معالجت پرسید گفت ای پادشاه آن خون نه مادتی بود در دماغ که بیارهٔ فیقرا فرود آمدی وجه معالجتش جز این نبود که کردم،
جلال عضد : رباعیّات
شمارهٔ ۴۰
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۹
ز سنبل بند بر دل میگذارد موی این صحرا
دماغ گل پریشان میشود از بوی این صحرا
کدامین شکرین لب کرد بارانداز این وادی
که میجوشد به جای آب شیر از جوی این صحرا
به هر سو میکند تا چشم کار افتاده فرش گل
چو شبنم میتوان مالید رو بر روی این صحرا
گلستان را به بلبل بخش و شیرین را به خسرو ده
برو دنبال مجنون گیر و رو کن سوی این صحرا
ز بس مانده است باز از هر طرف چشم تماشایی
به جای سبزه مژگان میچرد آهوی این صحرا
جنون را پیشه کن قصاب و غم را تیشه بر پا زن
که عشرت میتوانی کرد در پهلوی این صحرا
دماغ گل پریشان میشود از بوی این صحرا
کدامین شکرین لب کرد بارانداز این وادی
که میجوشد به جای آب شیر از جوی این صحرا
به هر سو میکند تا چشم کار افتاده فرش گل
چو شبنم میتوان مالید رو بر روی این صحرا
گلستان را به بلبل بخش و شیرین را به خسرو ده
برو دنبال مجنون گیر و رو کن سوی این صحرا
ز بس مانده است باز از هر طرف چشم تماشایی
به جای سبزه مژگان میچرد آهوی این صحرا
جنون را پیشه کن قصاب و غم را تیشه بر پا زن
که عشرت میتوانی کرد در پهلوی این صحرا
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۴
گفت دلبر بر من از حسرت نگر گفتم بهچشم
غیر من بر دیگری منگر دگر گفتم بهچشم
گفت اگر داری سر وصلم در این محنتسرا
بایدت کرد از جهان قطع نظر گفتم بهچشم
گفت دور از ماه رخسارم نباید بازداشت
چون کواکب دیده هر شب تا سحر گفتم بهچشم
گفت اگر داری هوای گرد سر گردیدنم
تا بگویم آمدن باید به سر گفتم بهچشم
گفت دور عارضم در تیرگی چون مردمک
بایدت بنشست هر شب تا سحر گفتم بهچشم
گفت اندر بزم من گریان و سوزان همچو شمع
غوطه باید خورد در خون جگر گفتم بهچشم
گفت اگر خواهی که باشی در شهادت سرخروی
خون به جای اشگ بار از چشم تر گفتم بهچشم
گفت اگر قصاب میخواهی گلی گیری از آب
بایدت تر ساخت خاک رهگذر گفتم بهچشم
غیر من بر دیگری منگر دگر گفتم بهچشم
گفت اگر داری سر وصلم در این محنتسرا
بایدت کرد از جهان قطع نظر گفتم بهچشم
گفت دور از ماه رخسارم نباید بازداشت
چون کواکب دیده هر شب تا سحر گفتم بهچشم
گفت اگر داری هوای گرد سر گردیدنم
تا بگویم آمدن باید به سر گفتم بهچشم
گفت دور عارضم در تیرگی چون مردمک
بایدت بنشست هر شب تا سحر گفتم بهچشم
گفت اندر بزم من گریان و سوزان همچو شمع
غوطه باید خورد در خون جگر گفتم بهچشم
گفت اگر خواهی که باشی در شهادت سرخروی
خون به جای اشگ بار از چشم تر گفتم بهچشم
گفت اگر قصاب میخواهی گلی گیری از آب
بایدت تر ساخت خاک رهگذر گفتم بهچشم
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۲۲ - گفتن بسوامتر زاهد حقیقت سیتا با رام و رفتن رام همراه بسوامتر در ترهت
جوابش داد اندر شهر ترهت
که معمورست خلق از ناز و نعمت
جنک فرمانده آن بوم یکروز
نشسته بر سریر ملک فیروز
پریزادان چندی در هوا دید
ز حسرت دست دل بر دست مالید
کزین گلشن اگر چینم گل بخت
بود مه پا ره و شایستۀ تخت
پسر گر نیست مشتاقم به دختر
که چون خورشید نبود شاید اختر
پریزادان چو دیدند آرزویش
دواندند ازسخن آبی به جویش
که ای فرمانده تخت کیانی
به دست خویشتن کن قبله رانی
از این محنت اگرچه رنج یابی
ز نقد آرزو خوش گنج یابی
جنک زانجا به صحرا شد شتابان
هما سایه فکنده بر بیابان
زمین را چون به زرین قبله بش کافت
به قفل زر یکی صندوق زان یافت
برآمد دختری زو رشک ناهید
خجل از جلوهٔ او ماند خورشید
چو دیده طالع آن ماه رو را
منجم خواند سیتا نام او را
جنک در خانه بر د و دخترش خواند
به مهد زر کنار دایه خوابان د
ز بی فرزندی او را خواند فرزند
به صد جان پرورش می کرد یکچند
جوان گشته است اکنون آن پریزاد
ز حسنش آتشی در عالم افتاد
مهش تا مصر حسن آباد کرده
چو یوسف صد غلام آزاد کرده
خیال آن رخ چون ماه تابان
کتان سازد به دلها جامۀ جان
لب نوشش زده صد خنده بر لعل
دهان تن گ چون سوراخ در لعل
به عشقش داغ بر دل ماهتابان
ز مهرش صبح را چاک گریبان
ز خو د بر تر شناسد ماهتابش
به خورشیدی پرستد آفتابش
فروغ عارضش خنداند جاوید
چراغ مرده را بر شمع خورشید
رخش خورشید را شمع شب افروز
لبش در خنده صبح عید نوروز
گل اندامی که داد از چشمۀ نوش
ز کوثر خلد را حسرت در آغوش
جهنده نرگسش آهوی بی قید
کمند طره دامی آسمان صید
به نوشین لب عیار افزای باده
به بالا از بلا حرفی زیاده
حدیثش را ز بس شیرین زبانی
به جان لب تشنه آب زندگانی
چو بر لطف تنش جان دیده بگشود
دگر رو چون پری در چشم ننمود
به خوبی آبروی حسن آفاق
به حسن و خلق چون ابروی خود طاق
چو جفت ابرو ی خود طاق گشت ه
ز طاقش جان ز طاقت طاق گشته
اشارتهای ابرو آفت هوش
کمان در چاشنی آورد تا گوش
تغافل با نگاهش عشوه آمیز
فریب اندود و نازش فتنه انگیز
به زلف و روی آن ماه کله پوش
شب معراج و روز عید همدوش
لبش لعل بدخشان و درخشان
تبسم موج آن لعل بدخشان
به لعلش موج خوبی از تبس م
به سوراخش خرد را رشته ای گم
دهان تنگ در لعلش نهانی
چو جان در ضمن آبِ زندگانی
مثال چشم او آمد محالش
مگر چشم دویم باشد مثالش
اگر بر جان زند شمشیر مژگان
تناسخ آرزو خواهد ز یزدان
خیال خویش چون ز آیینه بیند
گل مه کارد و خورشید چیند
شکر شیرین دهان از نوشخندش
تبسم جان فدای هر دو قندش
شکر لفظ و شکر نوش و شکرخند
زمین بو س رهش صد چاشنی قند
چو در جلوه دهد داد کرشمه
ز خارا خون گشاید چشمه چشمه
خم زلف سیاهش پیش در پیچ
ز بس تنگی دهانش هیچ در هیچ
مگر تیر نگاهش ساخت پرکم
که گردد گرد چشمش غمزه هر دم
به خوش رفتاری آن سرو سرافراز
قدم ننهاد جز بر دیدهٔ ناز
زر و زیور عروسی تازه روتر
ز بوی غنچۀ گل نرم خوتر
به گل رویی چمن زیر نگینش
به خوشخویی بهاران در جبینش
جبین او به چین نا آشنا رو
نگاهش را نه جز بر پشت پاخو
چو غنچه با نقاب شرم زاده
به باغ خود صبا را ره نداده
به مستوری چو راز مصلحت کیش
به معصومی چو عشق صادق اندیش
جمالش از حیا چون غنچۀ فکر
خیالش از دل اندیشه هم بکر
تنش را پیرهن عریان ندیده
چو جان اندر تن و تن جان ندیده
به زنّار حیا چون ستر همدوش
نه با کس جز وفا حسنش هم آغوش
به عصمت همچو عصمت پاک گوهر
حیا را چون حنا بر حسن زیور
به روحش پاکی مریم قسم خوار
پرستیدی حیا نقشش صنم وار
به هر خاک ی کزو سایه فتاده
بنای قبلۀ عصمت نهاده
درون پرده شرم آن بت دیر
چو در جان کریمان نیت خیر
ز عفت بسکه پرهیزد زهر چیز
نیارد آمدن در خواب خود نیز
حیا ابر نقاب ماه رویش
صبا نشنیده هرگز رنگ و بویش
پریزادی به صد آدم گری نیز
ز آدم گوی برده، از پری نیز
نقابی کی نقابش برنگارد
که نقش از بی حجابی شرم دارد
رخش گر در خیال ساغر آید
ز می خوردن حجاب دل فزاید
نه دیده روز روشن نی شب تار
درون خانه همچون نقش دیوار
به اقوالش سر ناموس بالا
به فعلش می کند همت تولا
حیا را نشئۀ نشو و نما اوست
غلط گفتم که خود عین حیا اوست
جنک را آمده ست از هفت کشور
پیام خواهش آن حور دختر
ولیکن او جواب کس نداده ست
کمان سخت بهر کش نهاده ست
برای آن عروس است این سوینبر
کسی را طاقت آن نیست یکسر
به پانصد کس خود از جابر نخیزد
چه جای آنکه کس با او ستیزد
چو از دست مهادیو آن کمانست
معلق کار سیتا هم برآنست
چو وصف حسن سیتا کرد در گوش
سخن بشنید رام افتاد بی هوش
ز چشمش چشمه های خون روان شد
شهید عشقش از تیغ زبان ش د
حدیث عشق کی ماند نهانی
اگر گویی و گر خاموش مانی
ندیده آرزوی او به جان داشت
ز زاهد لیک راز دل نهان داشت
چو دید از عشق تغییر مزاجش
ضرور افتاد بر زاهد علاجش
گرفته هر دو کس را همره خویش
روان شد سوی ترهت با دل ریش
که معمورست خلق از ناز و نعمت
جنک فرمانده آن بوم یکروز
نشسته بر سریر ملک فیروز
پریزادان چندی در هوا دید
ز حسرت دست دل بر دست مالید
کزین گلشن اگر چینم گل بخت
بود مه پا ره و شایستۀ تخت
پسر گر نیست مشتاقم به دختر
که چون خورشید نبود شاید اختر
پریزادان چو دیدند آرزویش
دواندند ازسخن آبی به جویش
که ای فرمانده تخت کیانی
به دست خویشتن کن قبله رانی
از این محنت اگرچه رنج یابی
ز نقد آرزو خوش گنج یابی
جنک زانجا به صحرا شد شتابان
هما سایه فکنده بر بیابان
زمین را چون به زرین قبله بش کافت
به قفل زر یکی صندوق زان یافت
برآمد دختری زو رشک ناهید
خجل از جلوهٔ او ماند خورشید
چو دیده طالع آن ماه رو را
منجم خواند سیتا نام او را
جنک در خانه بر د و دخترش خواند
به مهد زر کنار دایه خوابان د
ز بی فرزندی او را خواند فرزند
به صد جان پرورش می کرد یکچند
جوان گشته است اکنون آن پریزاد
ز حسنش آتشی در عالم افتاد
مهش تا مصر حسن آباد کرده
چو یوسف صد غلام آزاد کرده
خیال آن رخ چون ماه تابان
کتان سازد به دلها جامۀ جان
لب نوشش زده صد خنده بر لعل
دهان تن گ چون سوراخ در لعل
به عشقش داغ بر دل ماهتابان
ز مهرش صبح را چاک گریبان
ز خو د بر تر شناسد ماهتابش
به خورشیدی پرستد آفتابش
فروغ عارضش خنداند جاوید
چراغ مرده را بر شمع خورشید
رخش خورشید را شمع شب افروز
لبش در خنده صبح عید نوروز
گل اندامی که داد از چشمۀ نوش
ز کوثر خلد را حسرت در آغوش
جهنده نرگسش آهوی بی قید
کمند طره دامی آسمان صید
به نوشین لب عیار افزای باده
به بالا از بلا حرفی زیاده
حدیثش را ز بس شیرین زبانی
به جان لب تشنه آب زندگانی
چو بر لطف تنش جان دیده بگشود
دگر رو چون پری در چشم ننمود
به خوبی آبروی حسن آفاق
به حسن و خلق چون ابروی خود طاق
چو جفت ابرو ی خود طاق گشت ه
ز طاقش جان ز طاقت طاق گشته
اشارتهای ابرو آفت هوش
کمان در چاشنی آورد تا گوش
تغافل با نگاهش عشوه آمیز
فریب اندود و نازش فتنه انگیز
به زلف و روی آن ماه کله پوش
شب معراج و روز عید همدوش
لبش لعل بدخشان و درخشان
تبسم موج آن لعل بدخشان
به لعلش موج خوبی از تبس م
به سوراخش خرد را رشته ای گم
دهان تنگ در لعلش نهانی
چو جان در ضمن آبِ زندگانی
مثال چشم او آمد محالش
مگر چشم دویم باشد مثالش
اگر بر جان زند شمشیر مژگان
تناسخ آرزو خواهد ز یزدان
خیال خویش چون ز آیینه بیند
گل مه کارد و خورشید چیند
شکر شیرین دهان از نوشخندش
تبسم جان فدای هر دو قندش
شکر لفظ و شکر نوش و شکرخند
زمین بو س رهش صد چاشنی قند
چو در جلوه دهد داد کرشمه
ز خارا خون گشاید چشمه چشمه
خم زلف سیاهش پیش در پیچ
ز بس تنگی دهانش هیچ در هیچ
مگر تیر نگاهش ساخت پرکم
که گردد گرد چشمش غمزه هر دم
به خوش رفتاری آن سرو سرافراز
قدم ننهاد جز بر دیدهٔ ناز
زر و زیور عروسی تازه روتر
ز بوی غنچۀ گل نرم خوتر
به گل رویی چمن زیر نگینش
به خوشخویی بهاران در جبینش
جبین او به چین نا آشنا رو
نگاهش را نه جز بر پشت پاخو
چو غنچه با نقاب شرم زاده
به باغ خود صبا را ره نداده
به مستوری چو راز مصلحت کیش
به معصومی چو عشق صادق اندیش
جمالش از حیا چون غنچۀ فکر
خیالش از دل اندیشه هم بکر
تنش را پیرهن عریان ندیده
چو جان اندر تن و تن جان ندیده
به زنّار حیا چون ستر همدوش
نه با کس جز وفا حسنش هم آغوش
به عصمت همچو عصمت پاک گوهر
حیا را چون حنا بر حسن زیور
به روحش پاکی مریم قسم خوار
پرستیدی حیا نقشش صنم وار
به هر خاک ی کزو سایه فتاده
بنای قبلۀ عصمت نهاده
درون پرده شرم آن بت دیر
چو در جان کریمان نیت خیر
ز عفت بسکه پرهیزد زهر چیز
نیارد آمدن در خواب خود نیز
حیا ابر نقاب ماه رویش
صبا نشنیده هرگز رنگ و بویش
پریزادی به صد آدم گری نیز
ز آدم گوی برده، از پری نیز
نقابی کی نقابش برنگارد
که نقش از بی حجابی شرم دارد
رخش گر در خیال ساغر آید
ز می خوردن حجاب دل فزاید
نه دیده روز روشن نی شب تار
درون خانه همچون نقش دیوار
به اقوالش سر ناموس بالا
به فعلش می کند همت تولا
حیا را نشئۀ نشو و نما اوست
غلط گفتم که خود عین حیا اوست
جنک را آمده ست از هفت کشور
پیام خواهش آن حور دختر
ولیکن او جواب کس نداده ست
کمان سخت بهر کش نهاده ست
برای آن عروس است این سوینبر
کسی را طاقت آن نیست یکسر
به پانصد کس خود از جابر نخیزد
چه جای آنکه کس با او ستیزد
چو از دست مهادیو آن کمانست
معلق کار سیتا هم برآنست
چو وصف حسن سیتا کرد در گوش
سخن بشنید رام افتاد بی هوش
ز چشمش چشمه های خون روان شد
شهید عشقش از تیغ زبان ش د
حدیث عشق کی ماند نهانی
اگر گویی و گر خاموش مانی
ندیده آرزوی او به جان داشت
ز زاهد لیک راز دل نهان داشت
چو دید از عشق تغییر مزاجش
ضرور افتاد بر زاهد علاجش
گرفته هر دو کس را همره خویش
روان شد سوی ترهت با دل ریش
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۶۰ - بیان کردن سگریو زور بال را
ز زور بال گویم با تو یک حرف
همی کوهی که همرنگ است با برف
ز دیوی مانده مشتی استخوانست
که درمد نظر الوند سانست
به میدان بال انسان دیو را کشت
به ضرب تیغ نه، کز ضرب یکمشت
ز جا این کوه را بال قوی چنگ
به پشت پا در اندازد دو فرسنگ
نجنباند کسی جز بال یا من
به دیو و دام و دد گشته مع ین
تو هم این کوه را از جای بردار
به یک ناوک ب دوز این هفت تا تار
به من این امتحان بنمای حالی
که تا دانم حریف جنگ بالی
ز آه خود به پیکان تیری آموخت
درخت هفت تار از تیر خود دوخت
به کندی تیرش از کوه برین رفت
زمین بشکافت در زیر زمین رفت
به سگر پا بر آورد از سرخاک
نهاده چون دعایش رو به افلاک
اجازت خواه بگشاده زب ان را
بفرما تا شکافم آسمان را
به کوه از پشت پا نه دل بپرداخت
به یک انگشت چ ل فرسخ در انداخت
به زورش کرد سگریو آفرین ها
نموده عزم کسکندا از آنجا
که آید بال چون بر جنگ من رام
به تیری کار او را سازد اتمام
به غار بال نعره زد برادر
بر آمد بال چون شیر دلاور
برادر تاخته بر قصد جانش
به مشتی بال پر خون شد دهانش
ز مشت او برادر رفت از کار
به سرعت باز در شد بال در غار
به میدان خسته از کرده سوی رام
زبان بگشاد تا سرحد به دشنام
مرا بهر چه افکندی به محنت
نبودت گر سر نیروی هم ت
به کشتن دادیم بی موجب اینجا
نکردی سعی در میدان هیجا
به میمون زین سخنها بر نیاشفت
زبان دان رام، درِ معذرت سفت
که ای نادان مزن این طعنه هر دم
کنم خاطر نشانت زان نکردم
مشابه بود با تو بال چندان
که نتوان فرق کرد از هر دو آسا ن
ازان بر زه نماندم تیر تدبیر
مبادا بر تو آید زخم آن تیر
ز بهر امتیاز دوست دشمن
ترا گلدسته اندازم به گردن
چو زین گلها من از وی باز دانم
دگر خصم ترا زنده نمانم
هماندم چیده گلها را ز صحرا
نکو گلدسته ای کرده مهیا
به گل بستن به گردن کردش آگاه
که رفتم خار دامنگیرت از راه
به غار بال سگریو آمده باز
به دشمن بار دیگر داد آواز
به جنگش خواست بال آید دگر بار
نشد راضی زنش تارا به پیکار
که اکنون گشت سگریو از تو مغلوب
همین دم باز آمد، نیست این خوب
همانا بهر ا مدادش کسی هست
که در نیرو بود از تو ز بردست
چنان دانم که کردش رام امداد
برافتاد تو می خواهد ز بنیاد
تو اکنون زین عداوت دل بپرداز
برادر را شریک ملک خود ساز
و یا ترک وطن یکچند بنمای
رود چون رام ازینجا پس تو باز آی
به تنها دشمنت گردد هراسان
به زور از وی ولایت باز بستان
نکو تدبیر دیگر می دهم یاد
بباید پیش رام انگد فرستاد
گهرهایی که کردی جمع چون کان
نثار رام باید کردن از جان
چو راضی گردد از ایث ار گوهر
تو هم رو خدمتش کن چون برادر
ازین هر سه سخن باید یکی کرد
نباید رفت لیکن بهرناورد
نکرده گوش پندی رأی زن بال
دژم رو گشت زان مانع سخن بال
بگفت ای زن مرا دیگر مده پند
زبان ژاژخای خویش بربند
بود تدبیر زن نامردی آموز
محالست این که رو گردانم امروز
زبونی کفر دانم پیش دشمن
اگر جانم رود گو می رو از تن
همی کوهی که همرنگ است با برف
ز دیوی مانده مشتی استخوانست
که درمد نظر الوند سانست
به میدان بال انسان دیو را کشت
به ضرب تیغ نه، کز ضرب یکمشت
ز جا این کوه را بال قوی چنگ
به پشت پا در اندازد دو فرسنگ
نجنباند کسی جز بال یا من
به دیو و دام و دد گشته مع ین
تو هم این کوه را از جای بردار
به یک ناوک ب دوز این هفت تا تار
به من این امتحان بنمای حالی
که تا دانم حریف جنگ بالی
ز آه خود به پیکان تیری آموخت
درخت هفت تار از تیر خود دوخت
به کندی تیرش از کوه برین رفت
زمین بشکافت در زیر زمین رفت
به سگر پا بر آورد از سرخاک
نهاده چون دعایش رو به افلاک
اجازت خواه بگشاده زب ان را
بفرما تا شکافم آسمان را
به کوه از پشت پا نه دل بپرداخت
به یک انگشت چ ل فرسخ در انداخت
به زورش کرد سگریو آفرین ها
نموده عزم کسکندا از آنجا
که آید بال چون بر جنگ من رام
به تیری کار او را سازد اتمام
به غار بال نعره زد برادر
بر آمد بال چون شیر دلاور
برادر تاخته بر قصد جانش
به مشتی بال پر خون شد دهانش
ز مشت او برادر رفت از کار
به سرعت باز در شد بال در غار
به میدان خسته از کرده سوی رام
زبان بگشاد تا سرحد به دشنام
مرا بهر چه افکندی به محنت
نبودت گر سر نیروی هم ت
به کشتن دادیم بی موجب اینجا
نکردی سعی در میدان هیجا
به میمون زین سخنها بر نیاشفت
زبان دان رام، درِ معذرت سفت
که ای نادان مزن این طعنه هر دم
کنم خاطر نشانت زان نکردم
مشابه بود با تو بال چندان
که نتوان فرق کرد از هر دو آسا ن
ازان بر زه نماندم تیر تدبیر
مبادا بر تو آید زخم آن تیر
ز بهر امتیاز دوست دشمن
ترا گلدسته اندازم به گردن
چو زین گلها من از وی باز دانم
دگر خصم ترا زنده نمانم
هماندم چیده گلها را ز صحرا
نکو گلدسته ای کرده مهیا
به گل بستن به گردن کردش آگاه
که رفتم خار دامنگیرت از راه
به غار بال سگریو آمده باز
به دشمن بار دیگر داد آواز
به جنگش خواست بال آید دگر بار
نشد راضی زنش تارا به پیکار
که اکنون گشت سگریو از تو مغلوب
همین دم باز آمد، نیست این خوب
همانا بهر ا مدادش کسی هست
که در نیرو بود از تو ز بردست
چنان دانم که کردش رام امداد
برافتاد تو می خواهد ز بنیاد
تو اکنون زین عداوت دل بپرداز
برادر را شریک ملک خود ساز
و یا ترک وطن یکچند بنمای
رود چون رام ازینجا پس تو باز آی
به تنها دشمنت گردد هراسان
به زور از وی ولایت باز بستان
نکو تدبیر دیگر می دهم یاد
بباید پیش رام انگد فرستاد
گهرهایی که کردی جمع چون کان
نثار رام باید کردن از جان
چو راضی گردد از ایث ار گوهر
تو هم رو خدمتش کن چون برادر
ازین هر سه سخن باید یکی کرد
نباید رفت لیکن بهرناورد
نکرده گوش پندی رأی زن بال
دژم رو گشت زان مانع سخن بال
بگفت ای زن مرا دیگر مده پند
زبان ژاژخای خویش بربند
بود تدبیر زن نامردی آموز
محالست این که رو گردانم امروز
زبونی کفر دانم پیش دشمن
اگر جانم رود گو می رو از تن
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۷۹ - دیدن راون لشکر رام را به بالای قصر و عتاب کردن وزیران خود را
ز قصر خویش راون در نظاره
بدید آن لشکر آتش عیاره
نه لشکر، یک جهان ی قابض روح
به کشتن توأمانی قابض روح
گلویش را نفس زد تیغ زهراب
چراگاه کله پر شد ز قصاب
از آن دهشت دلش از پا در افتاد
چو نخجیری که بیند فوج صیاد
به کار خویشتن در ماند حیران
ز غفلتهای سابق شد پشیمان
دلش اندیشه مند از بیم دشمن
عتابش بر وزیران آتش افکن
که دشمن پل به دریا بست و بگذشت
ز حال او کسی آگاه کم گشت
ز رام اکنون چه مشکل فتح لنکا
نه آسان بود پل بستن به دریا
اگر کین آورم عذر کنش هست
که جای صد هزاران سرزنش هست
نخواهد شد ز دستتان دگر کار
کنون من خود شوم از خود خبردار
دگر باره نظر بر لشکر انداخت
سپاه نیم بیش از لشکرش تاخت
عتاب همگنان کرده فراموش
به تدبیر عدو بنشست خاموش
ز لب درج سخن را باز بگشود
به ساز قلعه بندی حکم فرمود
ز عشق مه بیندیشید در دل
کز امروز است بر من کار مشکل
خداوندا که روز جنگ د شمن
شود در معرکه او کشته یا من
چه خوشتر زانکه یکدم گیرم آرام
گلی چینم ز وصل آن گل اندام
به بر تا آن گل اندامم نیاید
به خواب مرگ آرامم نیاید
کنون وقت است مهر چاره سازی
کزان با ماه بازم مهره بازی
نه آسان بسته کاری برگشاید
به نیرنگ و فسون کوشیده باید
بدید آن لشکر آتش عیاره
نه لشکر، یک جهان ی قابض روح
به کشتن توأمانی قابض روح
گلویش را نفس زد تیغ زهراب
چراگاه کله پر شد ز قصاب
از آن دهشت دلش از پا در افتاد
چو نخجیری که بیند فوج صیاد
به کار خویشتن در ماند حیران
ز غفلتهای سابق شد پشیمان
دلش اندیشه مند از بیم دشمن
عتابش بر وزیران آتش افکن
که دشمن پل به دریا بست و بگذشت
ز حال او کسی آگاه کم گشت
ز رام اکنون چه مشکل فتح لنکا
نه آسان بود پل بستن به دریا
اگر کین آورم عذر کنش هست
که جای صد هزاران سرزنش هست
نخواهد شد ز دستتان دگر کار
کنون من خود شوم از خود خبردار
دگر باره نظر بر لشکر انداخت
سپاه نیم بیش از لشکرش تاخت
عتاب همگنان کرده فراموش
به تدبیر عدو بنشست خاموش
ز لب درج سخن را باز بگشود
به ساز قلعه بندی حکم فرمود
ز عشق مه بیندیشید در دل
کز امروز است بر من کار مشکل
خداوندا که روز جنگ د شمن
شود در معرکه او کشته یا من
چه خوشتر زانکه یکدم گیرم آرام
گلی چینم ز وصل آن گل اندام
به بر تا آن گل اندامم نیاید
به خواب مرگ آرامم نیاید
کنون وقت است مهر چاره سازی
کزان با ماه بازم مهره بازی
نه آسان بسته کاری برگشاید
به نیرنگ و فسون کوشیده باید
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۸۱ - فرستادن راون سک و سارن دیوان را به جاسوسی لشکر رام و حقیقت شنیدن لشکر رام را از آن جاسوس و قلعه بندی کردن راون
چو راون، روز کاخ ماه برتافت
ز نزدیکی دشمن آگهی یافت
برآن شد تا به جاسوسان پرفن
خبر گیرد ز لشکرگاه دشمن
شود آگاه ز استعداد لشکر
کند در خورد آن فکر سراسر
بداند تا کیان جنگاورانند
کیان وزرای دانش پرورانند
که چون دانسته شد احوال هر یک
کند فکر مناسب حال هر یک
بیندیشد به دل از هوشمندی
که جنگ صف نکو یا قلعه بندی
وگر معقولش آید جنگ صف نیز
به اندیشه کند تدبیر هر چیز
حریف هر یکی از خرس و میمون
فرستد اهرمن زادان هم ایدون
دگر از بهر جنگ رام و لچمن
فرستم اندرجت یا خود روم من
نه کس را کرده از راز دل آگاه
به صد تأکید از خاصانِ درگاه
سک و سارن به جاسوسی فرستاد
که گیرند از سپاه رام تعداد
به دم آن هر دو دیو سخت نیرو
شده بر شکل میمونان جادو
شتابیدند سوی لشکر رام
بدیدند آن سپاه آهن آشام
طلایه بود در لشکر ببیکن
چو آگه شد ز حال آن دو پر فن
گرفت و قصد کشتن کردشان را
و لیکن رام مانع آمد آن را
سپاه خویش را خود عرض بنمود
امان داد و به رخصت حکم فرمود
رها گشتند جاسوسان از آن بند
به شکر رام جانشان گشت خرسند
از آن عرض سپه حیران بماندند
ز بس دهشت به جان بی جان بماندند
به لنکا پیش راون رفته ره باز
تمامی ماجرا گفتند ز آغاز
ز حال لشکر دیوان محتال
خبر دادند با تفصیل اجمال
هم از خرسان و میمونان سردار
ز زور هر یکی راندند گفتار
که از میمون گردان پیل پیش است
چه گویم وصف او ز اندیشه بیش است
به تن چرخ است نیل آن غیرت پیل
به هر مویی نهنگ موجۀ نیل
ز وصف سیت بل لال است خامه
پل دریا بس از وی کارنامه
چو گویم کیسری ناید بیانش
ظفر خندان به رنگ زعفرانش
به رنگ سرخ، شکلِ گوی میمون
تو گویی کوه خورده غوطه در خون
ز خرسان بیم راج و بیم درشن
ز میمونان سگند و گنده ماون
بجز راون حریف خود نخوانند
شکست قلعه ننگ خویش دانند
فکنده نعرهٔ این زورمندان
ز تیر آسمان چنگال و دندان
چو ایراپت گریزد از ستاون
حریف جنگ او خود نیست راون
بود سالار خرسان دومرو نام
عدیل اژدهای دوزخ آ شام
ز هر دانا دل ی کز غایت هوش
به مرگ دشمنان هم شد سیه پوش
به میدان شجاعت شیر چنگ است
به مردی یادگار خرس رنگ است
چو ابر تیره کز تن برق دندان
بدان دندان به مرگ خصم خندان
سیه شیریست روز جنگ جامون
ز رنگش داده هول صد شبیخون
چو شام هجر جانکاه غنیم است
اجل را هم ز سهمش دل دو نیم است
هنون آن آتش دوزخ عیار ا ست
که لنکا سوختن زو یک شرار است
سپهدار انگد است آن نوجوان شیر
که در باری زند هفت آسمان زیر
ور از سگریو پرسی پادشاه است
چو کل بر جز، خدیو این سپاه است
ز هر یک آن سپهداران لشکر
جداگانه نموده وصف یکسر
پس آنگه لب به وصف رام بگشاد
ز تیغ و خنجرش یک یک نشان داد
که دیدم رام شیر افکن خداوند
به مهر و کین چو خور بی شبه و مانند
زبان در وصف او نتوان گشودن
که مستغنی است خورشد از ستودن
برادر بازوی او هست لچمن
چنانکه بود بازویت ببیکن
چو اقبال ازل رو سوی او کرد
خدا بازوی تو بازوی او کرد
به تو این هر سه را کین از حد افزون
زبان تیغشان لب تشنۀ خون
ز جاسوسان حدیث رام و لچمن
مشرَح کرد جا در گوش راون
ز بس وصف سپاه رام بشنید
از آن هیبت به جنگ صف نکوشید
دلش گریان و لب در زهر خندی
به لنکا کرد حکم قلعه بندی
چنین سفت است دانش پرور هند
گهر از سر گذشت کشور هند
که چون آمد به لنکا لشکر رام
ز اهل قلعه رفته خواب و آرام
به الهام خرد این شد معین
که انگد را فرستد نزد راون
کزان میدان برد گوی سخن را
پیام جم رساند اهرمن را
به صلح و جنگ آمیزد بیان را
نصیحت نامه ای سازد زبان را
بگوید هر سخن کان گفته باید
به گفتار و به کردار آزماید
نهان از درج دانش گوهر چند
به گوش آوازه بخشید آن خداوند
پس از تعلیم دانش رخصتش داد
روان شد انگد فرخنده بنیاد
همین تا پیشگاه تخت راون
ستاده گفت با آن سخت دشمن
که اینک می رسم از خدمت رام
که گویم از زبانش با تو پیغام
قریبش خواست راون دیو غدار
که ای فرزند پال شیر کردار
چو می آیی به کام رام خرسند
که دختر به بود از چون تو فرزند
برو ای نا خلف می باش خاموش
که چون خون پدر کردی فراموش
بدین بی غیرتی ای تیره اقبال
چه پندارم که چون زاییدی از بال
تو ای نادان اگر فرزند اویی
ز خصم بال، خون خویش جویی
کشد بار زمین را کفچۀ مار
چنان ماری به دستش بود یک تار
به روزش آسمان صد ره حسد برد
دریغا کان چنان کس لاولد مرد
در استعداد جنگت نیست با رام
ز من امداد خواه امروز ناکام
که نصف ملک و مال و لشکر خویش
دهم سازم ترا بر وی ظفر کیش
به حیله خواست از وی خواستن خون
کشف را زهره خود ک ی داد میمون
حوابش داد انگد راست با دیو
که آخر شد دل دانا بدین ریو
مکن کج نغمه دیگر ساز کن راست
کزینسان بس نوا در رودهٔ ماست
چه جویم خون آن ناپاک خو را
که تیغ رام کرده پاک او را
نه کشتش رام بلک از پاک جانی
رهاندش از عذاب دو جهانی
تو هم اکنون زمن بشنو سخن را
مده بر باد اقبال کهن را
پری سیتا روان کن همرهم زود
که تا گردد دل را م از تو خوشنود
جهانسوز آتش رام است در تاب
ترا در دست هم نفط است و هم آب
ز صلحش آب می زن تا توانی
وگر خود نفط می ریزی تو دانی
ز حرف تلخ او راون برآشفت
به دیوان ستم کردار خود گفت
که این گستاخ رو را خون بریزند
در آویزند تا جانش ستیزند
مه عمرش به غره بندی سلخ
که با شاهان سخن گوید چنین تلخ
درو آویختند آن بد نژادان
که گیرندش چو زر ممسک نهادان
یکی دستش گرفت و دیگری پای
همی خندید انگد؛ پای بر جای
که دیوا زین زبون گیری چه حاصل
ترا با رام بس کاریست مشکل
ز دستت آنچه می آید به من کن
و لیکن فکر جان خویشتن کن
ندارم هیچ پروایی ز بندت
که آسانست مخلص از کمندت
سخن گر نیست باور از زبانم
ببین تا خویش را چون می رهانم
همین گفتا چو برق از جای برجست
به بالای رواق قصر بنشست
دران جستن همه گیرندگان را
بسان برق گشت و برد جان را
به ایوان بر شد و کار دگر کرد
نگارین قصر او زیر و زبر کرد
وزانجا کرد سوی راون آهنگ
به سرعت جست تا با او کند جنگ
به جستن زد لگد بر فرق راون
چو بل کرده به زیر پای پاون
مرصع تاج شاهی از سر او
گرفت و رفت خندان از بر او
به حدی مضطرب شد دیو غدار
که از دستش نیامد ذره ای کار
فتاده زان لگد مدهوش از تخت
ز فرقش تاج رفت و از برش بخت
خجل برخاست از جا اهرمن زاد
پی دفع خجالت زان بر افتاد
بگفتا هم در قلعه گشایند
به رام امروز جنگ صف نمایند
ولی از روی انگد منفعل بود
چه جای کس که از هم خود خجل بود
به شادی انگد شایسته بنیاد
به پیش پای رام آن تاج بنهاد
نمونه دادگویی افسرش را
که چون تاج آورم هر ده سرش را
چو رام آن تاج زرین را نظر کرد
سرش را دست احسان تاج زر کرد
به کارش آفرینها داد بسیار
که جای آفرین بود آنچنان کار
سران در پای او سرها نهادند
بدان مردانگی انصاف دادند
به وصفش نقد جانها بر فشاندند
ز دست و بازویش حیران بماندند
پس آن گه رام افسر راون زر
گرفت و داد در دست برادر
که چون دادیم ملک راون و تخت
ببیکن را سزد این افسر و بخت
چو فرمان عنایت یافت لچمن
نهاده تاج بر فرق ببیکن
سران یکسر مبارکباد گفتند
گهرهای ثنای رام سفتند
چو شاه چین به زخم خنجر تیز
فکنده در سپاه زنگ خونریز
به میدان ظفر گشته به خون مست
هزاران تیغ خون آلوده در دست
مگر خور خواست بهر رام امداد
که از هر سو کشیده تیغ پولاد
زده صف لشکر راون به میدان
که وهم از عرض آن می گشت حیران
ز افزونیِ طول و عرض لشکر
چو مهر شش جهت مانده به ششدر
ز بس افکند بوق و کوس زلزال
همی ترقید گور رستم زال
ز بوق از بس که گشتی مغز در جوش
به زیر خاک مرده پنبه در گوش
قیامت را شده پیدا علامت
که زرین نای زد، صورِ قیامت
به تیر رعد و ابر تیره شد گرد
چو برق تیغ کین باران خون کرد
غریوان کوس دیوان تا به صد میل
خمار انگیخته از مستی پیل
سپاه رام میمونان از آن کوس
به آوازه نخورده طبل افسوس
خروشان نعره زن هر سو دلیران
که باشد نعره کوس فوج شیران
به نعره کوس شیری کوفتندی
به دم چون شیر میدان ر وفتندی
نفس در سینه شد محبوس از گرد
علاج لرزهٔ مفلوج می کرد
ز نعل مرکب اندر ساحت دشت
درم بر پشت ماهی سک ه می گشت
هوا از گرد زانسان شد که سیماب
بر آتش گستراندی بستر خواب
ز گرد تیره خور پوشید چادر
هلال نعل شب را گشت مادر
چنان شد بر هوا گرد سیاهی
که گشته برج ماهی ریگ ماهی
ز بس کاندر هوا رفت ا ز زمین گرد
گل حکمت سپهر شیشه گون کرد
سیه پرچم به روز اندر شب تار
ز زلفش هر سر مو شد ظفروار
ز بیرقها که از دیبا و خز بود
هوا رشک دکان رنگرز بود
افق را گونه گونه حیله بر دوش
به صد قوس قزح گشته هم آغوش
علم از پرچم گلگون مزین
شد آتشبار، گل وادی ایمن
نیستان علم سر شعله بسته
جدا شیری به هرنی بر نشسته
بر آمد لشکر دیوان پی جنگ
در آهن غرق سر تا پا ی ارژنگ
یلان آهن قبا چون آب در تیغ
مثال ابر آتشبار در میغ
به تن پوشیده آهن پیرهن وار
چو کینه در دل سخت ستمکار
ز بس چار آینه در بر کشیدند
چو عکس از آینه ز آهن دمیدند
به گاه جنگ گردد مسخ هر تن
جز آن دیوان که گردیدند آهن
زره پوشی بدانسان عادت افتاد
که چون ماهی به جوشن طفل می زاد
ز عکس دشمن از مرآت جوشن
نگشتی فرق خود ظاهر ز دشمن
ز کشتن سایه زانسان می رمیدی
که در آیینۀ جوشن خزیدی
به بر خفتان کشیده رام آزاد
چو الماسِ به سندان غرق پولاد
زده رویین تنان را تیغ بر ف رق
چو بر رویین فتد از آسمان برق
سران را سر به فرق نیزه شد تاج
یلان را تن ز رشق تیر آماج
سرافرازی به خون نخل سنان را
به کین عالمی بسته میان را
به ره رفتن شود از عطسه تاخیر ۲
چرا عطسه زده گشتی به خود تیر
ز بس راندن لب شمشیر اره
به ضرب گرز مغفر ذره ذره
به خود آهنین گرزگران جان
مثل خوش می شد از الماس و سندان
شراب کاسه سر نوش فرمود
چو مخموران و لیکن سرگردان بود
اگرچه بود عین آب دشنه
زبان بیرون برآورده چو تشنه
تفنگ مهره زن بر حلقۀ پیل
مفسر گشته از طیراً ابابیل
شنیده بانگ آن رعد بلا را
شده خون مهر در سر اژدها را
چه هندی تیغهای پاک گوهر
فراوان خانمانها کرده جو هر
هوا خورده دمادم غوطه در خون
صبا پوشید چون گل حلّ ۀ گلگون
خرد را دل پریشان گشت چون نور
همی پرید هوش از سرچو کافور
زبان تیغهای لنکوانی
ز بویحیی ۳ نمودی ترجمانی
زره بگریست خون از تیغ چندان
که در خنده نمود از مرگ دندان
برای گردی کزان میدان بپرید
دماغ از وی مزاج فرفیون دید
برای کینۀ دشمن به دشمن
همی شد کینه کش آهن به آهن
اجل مشتاق جانها بود از دیر
حجاب تن روان برداشت شمشیر
اجل حکاک شد بر گوهر جان
سنان آهن دلان را کرد طوفان
ز بس جای سنان در جان و دل شد
خدنگ غمزه چون خوبان خجل شد
شکسته بر سر گر دان لشکر
چو از ژاله حباب از گرز مغفر
ز بس هول اجل تیغ بلا روی
ز روی زخم رو می تافت چون موی
به خون یکدگر شد خلق تشنه
چکانده آب شان در حلق دش نه
چو مرشد گفت ناچخ صفدران را
که هر دم غوث کردی کافران را
ز آب تیغ هر دم رفته بیرون
چو آب از دام ماهی از مژه خون
بدنها گشته چون زنبور خانه
درو پیکان چو زنبوران به لانه
سیه پرچم گشاده سر به ماتم
فکنده خاک را بر گیسوان هم
دهان زخم تیغ و نیزه خورده
مشعبد را به دم شه مات کرده
ز باد کین به حدی لرزه افتاد
که می لرزید بر خود تیغ پولاد
ز زخم گاو سر گرز دلیران
سبک گشت از گرانی مغز شیران
چو خوشه گرز سرها پخش می کرد
چو خرمن تیغ تنها بخش می کرد
نیامد حصۀ نیمانیم در خور
ز شرکت باز مانده چار عنصر
ز شرم خنده های خونچکان تیغ
فرامش کرد خنده برق در میغ
دلیران دل به مرگ خود نهادند
چو پروانه به آتش در فتادند
فتاد اندیشه در گرداب وسواس
که طوفان موج شد دریای الماس
سنان در سینه تخم مرگ کارید
چو ابر تیغ خون باران ببارید
غریق موج خون شد شاه خاور
که هر سو از تن او بود خنجر
دران میدان همی لرزید چون بید
به عذر دختری بگریخت خورشید
به تنها نقب می زد تیغ و خنجر
متاع جان برون می برد ازان در
فسون آموخته دشنه ز گفتار
بدان افسون دلیران را جگر خوار
به فرمان کمان سخت تدبیر
به جاسوسی دویدی قاصد تیر
درون سینه ها گشتی نهانی
که گوید رازهای دل زبان ی
چو مرع نامه بر پران پی کار
خط فتح و اجل در بال و منقار
تفنگ از مهره طاعون وبا شد
ز هر تن سر بر آورد و فنا شد
روان اندر زره تیغ ظفریاب
چو عکس سوسن اندر چشمۀ آب
به زخمی دست و پا بیگانه می شد
به زخمی زندگی افسانه می شد
ز سهم ناوک هر ناوک انداز
شدی سیمرغ ماده چون غلیواز ۲
چنان بی نور مانده چشمۀ خور
که روزانه بر آمد موشک کور
علم شد تیغهای آسمان گون
به تیری رشک تیزاب فلاطون
روان دریای خون زآن قطره آبی
درو نیلوفر گردون حبابی
زره مظلوم گشته نیزه ظالم
سپر محکوم تیغ و تیر حاکم
خجالت داده خون سیل دمان را
که گرداند آسیای آسما ن را
در آب تیغ می شد غرق عالم
اگر چه بود آب از قطره ای کم
ز لف تیغ برق افکن سمندر
شده بریان تر از ماهی به آذر
قوی هولی که بر جان زان زمان است
که تا امروز هم در تن نهان است
زبس باران تیر و برق خنجر
خزیده سر چو باخه ۳ زیر اسپر
کمند مار پیچان شد گلو تاب
سران زو گشته شاگرد رسن تاب
چو اشتر مرغ گردان سپهدار
همی خوردند آهن گل شکر وار
چو خندان رو کریمان زر فشانان
جوانمردان همت سرفشانان
به لرزه کوه شد همخوی سیماب
زمین از زلزله لرزید چون آب
علاج زلزله در چشم بد خواه
سنان کنده برای دفع آن چاه
گریز از بس که شد در هر دل تنگ
سرِ کُشته دویدی پیش در جنگ
ز تف تیغ های آتشین تاب
شدی بی سعی آتش کشته سیماب
ز زهر آب جا م برق کردار
کشید آتش زبان از بهر زنهار
به کشتن آنچنان شد در غضب غرق
که می جنبید از خود تیغ چون برق
به گاه سرفکندن گفتی آهن
که اکنون گشت پیدا جوهر من
اگرچه سیم و زر را هست قسمت
ولی تیغ مرا با این چه نسبت
شدید البأس ازانم خواند یزدان
به پشت من قوی دل روی مردان
نه از زن سیرت و من شیر مردم
که سر با تاج زر پامال کردم
ز نزدیکی دشمن آگهی یافت
برآن شد تا به جاسوسان پرفن
خبر گیرد ز لشکرگاه دشمن
شود آگاه ز استعداد لشکر
کند در خورد آن فکر سراسر
بداند تا کیان جنگاورانند
کیان وزرای دانش پرورانند
که چون دانسته شد احوال هر یک
کند فکر مناسب حال هر یک
بیندیشد به دل از هوشمندی
که جنگ صف نکو یا قلعه بندی
وگر معقولش آید جنگ صف نیز
به اندیشه کند تدبیر هر چیز
حریف هر یکی از خرس و میمون
فرستد اهرمن زادان هم ایدون
دگر از بهر جنگ رام و لچمن
فرستم اندرجت یا خود روم من
نه کس را کرده از راز دل آگاه
به صد تأکید از خاصانِ درگاه
سک و سارن به جاسوسی فرستاد
که گیرند از سپاه رام تعداد
به دم آن هر دو دیو سخت نیرو
شده بر شکل میمونان جادو
شتابیدند سوی لشکر رام
بدیدند آن سپاه آهن آشام
طلایه بود در لشکر ببیکن
چو آگه شد ز حال آن دو پر فن
گرفت و قصد کشتن کردشان را
و لیکن رام مانع آمد آن را
سپاه خویش را خود عرض بنمود
امان داد و به رخصت حکم فرمود
رها گشتند جاسوسان از آن بند
به شکر رام جانشان گشت خرسند
از آن عرض سپه حیران بماندند
ز بس دهشت به جان بی جان بماندند
به لنکا پیش راون رفته ره باز
تمامی ماجرا گفتند ز آغاز
ز حال لشکر دیوان محتال
خبر دادند با تفصیل اجمال
هم از خرسان و میمونان سردار
ز زور هر یکی راندند گفتار
که از میمون گردان پیل پیش است
چه گویم وصف او ز اندیشه بیش است
به تن چرخ است نیل آن غیرت پیل
به هر مویی نهنگ موجۀ نیل
ز وصف سیت بل لال است خامه
پل دریا بس از وی کارنامه
چو گویم کیسری ناید بیانش
ظفر خندان به رنگ زعفرانش
به رنگ سرخ، شکلِ گوی میمون
تو گویی کوه خورده غوطه در خون
ز خرسان بیم راج و بیم درشن
ز میمونان سگند و گنده ماون
بجز راون حریف خود نخوانند
شکست قلعه ننگ خویش دانند
فکنده نعرهٔ این زورمندان
ز تیر آسمان چنگال و دندان
چو ایراپت گریزد از ستاون
حریف جنگ او خود نیست راون
بود سالار خرسان دومرو نام
عدیل اژدهای دوزخ آ شام
ز هر دانا دل ی کز غایت هوش
به مرگ دشمنان هم شد سیه پوش
به میدان شجاعت شیر چنگ است
به مردی یادگار خرس رنگ است
چو ابر تیره کز تن برق دندان
بدان دندان به مرگ خصم خندان
سیه شیریست روز جنگ جامون
ز رنگش داده هول صد شبیخون
چو شام هجر جانکاه غنیم است
اجل را هم ز سهمش دل دو نیم است
هنون آن آتش دوزخ عیار ا ست
که لنکا سوختن زو یک شرار است
سپهدار انگد است آن نوجوان شیر
که در باری زند هفت آسمان زیر
ور از سگریو پرسی پادشاه است
چو کل بر جز، خدیو این سپاه است
ز هر یک آن سپهداران لشکر
جداگانه نموده وصف یکسر
پس آنگه لب به وصف رام بگشاد
ز تیغ و خنجرش یک یک نشان داد
که دیدم رام شیر افکن خداوند
به مهر و کین چو خور بی شبه و مانند
زبان در وصف او نتوان گشودن
که مستغنی است خورشد از ستودن
برادر بازوی او هست لچمن
چنانکه بود بازویت ببیکن
چو اقبال ازل رو سوی او کرد
خدا بازوی تو بازوی او کرد
به تو این هر سه را کین از حد افزون
زبان تیغشان لب تشنۀ خون
ز جاسوسان حدیث رام و لچمن
مشرَح کرد جا در گوش راون
ز بس وصف سپاه رام بشنید
از آن هیبت به جنگ صف نکوشید
دلش گریان و لب در زهر خندی
به لنکا کرد حکم قلعه بندی
چنین سفت است دانش پرور هند
گهر از سر گذشت کشور هند
که چون آمد به لنکا لشکر رام
ز اهل قلعه رفته خواب و آرام
به الهام خرد این شد معین
که انگد را فرستد نزد راون
کزان میدان برد گوی سخن را
پیام جم رساند اهرمن را
به صلح و جنگ آمیزد بیان را
نصیحت نامه ای سازد زبان را
بگوید هر سخن کان گفته باید
به گفتار و به کردار آزماید
نهان از درج دانش گوهر چند
به گوش آوازه بخشید آن خداوند
پس از تعلیم دانش رخصتش داد
روان شد انگد فرخنده بنیاد
همین تا پیشگاه تخت راون
ستاده گفت با آن سخت دشمن
که اینک می رسم از خدمت رام
که گویم از زبانش با تو پیغام
قریبش خواست راون دیو غدار
که ای فرزند پال شیر کردار
چو می آیی به کام رام خرسند
که دختر به بود از چون تو فرزند
برو ای نا خلف می باش خاموش
که چون خون پدر کردی فراموش
بدین بی غیرتی ای تیره اقبال
چه پندارم که چون زاییدی از بال
تو ای نادان اگر فرزند اویی
ز خصم بال، خون خویش جویی
کشد بار زمین را کفچۀ مار
چنان ماری به دستش بود یک تار
به روزش آسمان صد ره حسد برد
دریغا کان چنان کس لاولد مرد
در استعداد جنگت نیست با رام
ز من امداد خواه امروز ناکام
که نصف ملک و مال و لشکر خویش
دهم سازم ترا بر وی ظفر کیش
به حیله خواست از وی خواستن خون
کشف را زهره خود ک ی داد میمون
حوابش داد انگد راست با دیو
که آخر شد دل دانا بدین ریو
مکن کج نغمه دیگر ساز کن راست
کزینسان بس نوا در رودهٔ ماست
چه جویم خون آن ناپاک خو را
که تیغ رام کرده پاک او را
نه کشتش رام بلک از پاک جانی
رهاندش از عذاب دو جهانی
تو هم اکنون زمن بشنو سخن را
مده بر باد اقبال کهن را
پری سیتا روان کن همرهم زود
که تا گردد دل را م از تو خوشنود
جهانسوز آتش رام است در تاب
ترا در دست هم نفط است و هم آب
ز صلحش آب می زن تا توانی
وگر خود نفط می ریزی تو دانی
ز حرف تلخ او راون برآشفت
به دیوان ستم کردار خود گفت
که این گستاخ رو را خون بریزند
در آویزند تا جانش ستیزند
مه عمرش به غره بندی سلخ
که با شاهان سخن گوید چنین تلخ
درو آویختند آن بد نژادان
که گیرندش چو زر ممسک نهادان
یکی دستش گرفت و دیگری پای
همی خندید انگد؛ پای بر جای
که دیوا زین زبون گیری چه حاصل
ترا با رام بس کاریست مشکل
ز دستت آنچه می آید به من کن
و لیکن فکر جان خویشتن کن
ندارم هیچ پروایی ز بندت
که آسانست مخلص از کمندت
سخن گر نیست باور از زبانم
ببین تا خویش را چون می رهانم
همین گفتا چو برق از جای برجست
به بالای رواق قصر بنشست
دران جستن همه گیرندگان را
بسان برق گشت و برد جان را
به ایوان بر شد و کار دگر کرد
نگارین قصر او زیر و زبر کرد
وزانجا کرد سوی راون آهنگ
به سرعت جست تا با او کند جنگ
به جستن زد لگد بر فرق راون
چو بل کرده به زیر پای پاون
مرصع تاج شاهی از سر او
گرفت و رفت خندان از بر او
به حدی مضطرب شد دیو غدار
که از دستش نیامد ذره ای کار
فتاده زان لگد مدهوش از تخت
ز فرقش تاج رفت و از برش بخت
خجل برخاست از جا اهرمن زاد
پی دفع خجالت زان بر افتاد
بگفتا هم در قلعه گشایند
به رام امروز جنگ صف نمایند
ولی از روی انگد منفعل بود
چه جای کس که از هم خود خجل بود
به شادی انگد شایسته بنیاد
به پیش پای رام آن تاج بنهاد
نمونه دادگویی افسرش را
که چون تاج آورم هر ده سرش را
چو رام آن تاج زرین را نظر کرد
سرش را دست احسان تاج زر کرد
به کارش آفرینها داد بسیار
که جای آفرین بود آنچنان کار
سران در پای او سرها نهادند
بدان مردانگی انصاف دادند
به وصفش نقد جانها بر فشاندند
ز دست و بازویش حیران بماندند
پس آن گه رام افسر راون زر
گرفت و داد در دست برادر
که چون دادیم ملک راون و تخت
ببیکن را سزد این افسر و بخت
چو فرمان عنایت یافت لچمن
نهاده تاج بر فرق ببیکن
سران یکسر مبارکباد گفتند
گهرهای ثنای رام سفتند
چو شاه چین به زخم خنجر تیز
فکنده در سپاه زنگ خونریز
به میدان ظفر گشته به خون مست
هزاران تیغ خون آلوده در دست
مگر خور خواست بهر رام امداد
که از هر سو کشیده تیغ پولاد
زده صف لشکر راون به میدان
که وهم از عرض آن می گشت حیران
ز افزونیِ طول و عرض لشکر
چو مهر شش جهت مانده به ششدر
ز بس افکند بوق و کوس زلزال
همی ترقید گور رستم زال
ز بوق از بس که گشتی مغز در جوش
به زیر خاک مرده پنبه در گوش
قیامت را شده پیدا علامت
که زرین نای زد، صورِ قیامت
به تیر رعد و ابر تیره شد گرد
چو برق تیغ کین باران خون کرد
غریوان کوس دیوان تا به صد میل
خمار انگیخته از مستی پیل
سپاه رام میمونان از آن کوس
به آوازه نخورده طبل افسوس
خروشان نعره زن هر سو دلیران
که باشد نعره کوس فوج شیران
به نعره کوس شیری کوفتندی
به دم چون شیر میدان ر وفتندی
نفس در سینه شد محبوس از گرد
علاج لرزهٔ مفلوج می کرد
ز نعل مرکب اندر ساحت دشت
درم بر پشت ماهی سک ه می گشت
هوا از گرد زانسان شد که سیماب
بر آتش گستراندی بستر خواب
ز گرد تیره خور پوشید چادر
هلال نعل شب را گشت مادر
چنان شد بر هوا گرد سیاهی
که گشته برج ماهی ریگ ماهی
ز بس کاندر هوا رفت ا ز زمین گرد
گل حکمت سپهر شیشه گون کرد
سیه پرچم به روز اندر شب تار
ز زلفش هر سر مو شد ظفروار
ز بیرقها که از دیبا و خز بود
هوا رشک دکان رنگرز بود
افق را گونه گونه حیله بر دوش
به صد قوس قزح گشته هم آغوش
علم از پرچم گلگون مزین
شد آتشبار، گل وادی ایمن
نیستان علم سر شعله بسته
جدا شیری به هرنی بر نشسته
بر آمد لشکر دیوان پی جنگ
در آهن غرق سر تا پا ی ارژنگ
یلان آهن قبا چون آب در تیغ
مثال ابر آتشبار در میغ
به تن پوشیده آهن پیرهن وار
چو کینه در دل سخت ستمکار
ز بس چار آینه در بر کشیدند
چو عکس از آینه ز آهن دمیدند
به گاه جنگ گردد مسخ هر تن
جز آن دیوان که گردیدند آهن
زره پوشی بدانسان عادت افتاد
که چون ماهی به جوشن طفل می زاد
ز عکس دشمن از مرآت جوشن
نگشتی فرق خود ظاهر ز دشمن
ز کشتن سایه زانسان می رمیدی
که در آیینۀ جوشن خزیدی
به بر خفتان کشیده رام آزاد
چو الماسِ به سندان غرق پولاد
زده رویین تنان را تیغ بر ف رق
چو بر رویین فتد از آسمان برق
سران را سر به فرق نیزه شد تاج
یلان را تن ز رشق تیر آماج
سرافرازی به خون نخل سنان را
به کین عالمی بسته میان را
به ره رفتن شود از عطسه تاخیر ۲
چرا عطسه زده گشتی به خود تیر
ز بس راندن لب شمشیر اره
به ضرب گرز مغفر ذره ذره
به خود آهنین گرزگران جان
مثل خوش می شد از الماس و سندان
شراب کاسه سر نوش فرمود
چو مخموران و لیکن سرگردان بود
اگرچه بود عین آب دشنه
زبان بیرون برآورده چو تشنه
تفنگ مهره زن بر حلقۀ پیل
مفسر گشته از طیراً ابابیل
شنیده بانگ آن رعد بلا را
شده خون مهر در سر اژدها را
چه هندی تیغهای پاک گوهر
فراوان خانمانها کرده جو هر
هوا خورده دمادم غوطه در خون
صبا پوشید چون گل حلّ ۀ گلگون
خرد را دل پریشان گشت چون نور
همی پرید هوش از سرچو کافور
زبان تیغهای لنکوانی
ز بویحیی ۳ نمودی ترجمانی
زره بگریست خون از تیغ چندان
که در خنده نمود از مرگ دندان
برای گردی کزان میدان بپرید
دماغ از وی مزاج فرفیون دید
برای کینۀ دشمن به دشمن
همی شد کینه کش آهن به آهن
اجل مشتاق جانها بود از دیر
حجاب تن روان برداشت شمشیر
اجل حکاک شد بر گوهر جان
سنان آهن دلان را کرد طوفان
ز بس جای سنان در جان و دل شد
خدنگ غمزه چون خوبان خجل شد
شکسته بر سر گر دان لشکر
چو از ژاله حباب از گرز مغفر
ز بس هول اجل تیغ بلا روی
ز روی زخم رو می تافت چون موی
به خون یکدگر شد خلق تشنه
چکانده آب شان در حلق دش نه
چو مرشد گفت ناچخ صفدران را
که هر دم غوث کردی کافران را
ز آب تیغ هر دم رفته بیرون
چو آب از دام ماهی از مژه خون
بدنها گشته چون زنبور خانه
درو پیکان چو زنبوران به لانه
سیه پرچم گشاده سر به ماتم
فکنده خاک را بر گیسوان هم
دهان زخم تیغ و نیزه خورده
مشعبد را به دم شه مات کرده
ز باد کین به حدی لرزه افتاد
که می لرزید بر خود تیغ پولاد
ز زخم گاو سر گرز دلیران
سبک گشت از گرانی مغز شیران
چو خوشه گرز سرها پخش می کرد
چو خرمن تیغ تنها بخش می کرد
نیامد حصۀ نیمانیم در خور
ز شرکت باز مانده چار عنصر
ز شرم خنده های خونچکان تیغ
فرامش کرد خنده برق در میغ
دلیران دل به مرگ خود نهادند
چو پروانه به آتش در فتادند
فتاد اندیشه در گرداب وسواس
که طوفان موج شد دریای الماس
سنان در سینه تخم مرگ کارید
چو ابر تیغ خون باران ببارید
غریق موج خون شد شاه خاور
که هر سو از تن او بود خنجر
دران میدان همی لرزید چون بید
به عذر دختری بگریخت خورشید
به تنها نقب می زد تیغ و خنجر
متاع جان برون می برد ازان در
فسون آموخته دشنه ز گفتار
بدان افسون دلیران را جگر خوار
به فرمان کمان سخت تدبیر
به جاسوسی دویدی قاصد تیر
درون سینه ها گشتی نهانی
که گوید رازهای دل زبان ی
چو مرع نامه بر پران پی کار
خط فتح و اجل در بال و منقار
تفنگ از مهره طاعون وبا شد
ز هر تن سر بر آورد و فنا شد
روان اندر زره تیغ ظفریاب
چو عکس سوسن اندر چشمۀ آب
به زخمی دست و پا بیگانه می شد
به زخمی زندگی افسانه می شد
ز سهم ناوک هر ناوک انداز
شدی سیمرغ ماده چون غلیواز ۲
چنان بی نور مانده چشمۀ خور
که روزانه بر آمد موشک کور
علم شد تیغهای آسمان گون
به تیری رشک تیزاب فلاطون
روان دریای خون زآن قطره آبی
درو نیلوفر گردون حبابی
زره مظلوم گشته نیزه ظالم
سپر محکوم تیغ و تیر حاکم
خجالت داده خون سیل دمان را
که گرداند آسیای آسما ن را
در آب تیغ می شد غرق عالم
اگر چه بود آب از قطره ای کم
ز لف تیغ برق افکن سمندر
شده بریان تر از ماهی به آذر
قوی هولی که بر جان زان زمان است
که تا امروز هم در تن نهان است
زبس باران تیر و برق خنجر
خزیده سر چو باخه ۳ زیر اسپر
کمند مار پیچان شد گلو تاب
سران زو گشته شاگرد رسن تاب
چو اشتر مرغ گردان سپهدار
همی خوردند آهن گل شکر وار
چو خندان رو کریمان زر فشانان
جوانمردان همت سرفشانان
به لرزه کوه شد همخوی سیماب
زمین از زلزله لرزید چون آب
علاج زلزله در چشم بد خواه
سنان کنده برای دفع آن چاه
گریز از بس که شد در هر دل تنگ
سرِ کُشته دویدی پیش در جنگ
ز تف تیغ های آتشین تاب
شدی بی سعی آتش کشته سیماب
ز زهر آب جا م برق کردار
کشید آتش زبان از بهر زنهار
به کشتن آنچنان شد در غضب غرق
که می جنبید از خود تیغ چون برق
به گاه سرفکندن گفتی آهن
که اکنون گشت پیدا جوهر من
اگرچه سیم و زر را هست قسمت
ولی تیغ مرا با این چه نسبت
شدید البأس ازانم خواند یزدان
به پشت من قوی دل روی مردان
نه از زن سیرت و من شیر مردم
که سر با تاج زر پامال کردم
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۶۵ - مخاطب نامة معلوم نیست هوالله تعالی شانه العزیز
در باب فارس که امر و مقرر شده بود، همه مرقومات شما را بنظر ولیعهد روحی فداه رساندم، فرمودند: ما از خود هوس و هوائی نداریم، از خاک پست تریم، از مور ضعیف تر. زور و قوت ما همان نظر توجه و التفات حضرت شاهنشاه است. پر و بال ما همان فرمایشات و دستورالعمل های ظل الله. محال است که تا اقتضای رأی همایون را نفهمیم، اگر صد هزار سنگ بلا بر سر ما بریزند یک کلوخ بپاداش بیندازیم، ما کیستیم، چیستیم، چه کاره ایم، دستمان کو، کلوخمان کجا بود؟ کالمیت بین یدی الغسال؛ در زیر حکم و فرمان خدیو بی همالیم. بهار وتابستان و زمستانمان یکی است. پیش از عید و بعد از عید نمیدانیم. هر وقت و هر طور بفرمایند که برو یا بفرست، سمیعیم و سریع و هر گاه نفرمایند تسلیمیم و مطیع.
بندگان را بر سر خود حکم نیست، نوکری یعنی چه و از خود نیک و بد داشتن و بخود خیر و شر فهمیدن چه؟ هر چه امر شد نیک است و هر چه نهی شد بد، غیر این چیزی بفهم قاصر ما نمیرسد. والسلام
بندگان را بر سر خود حکم نیست، نوکری یعنی چه و از خود نیک و بد داشتن و بخود خیر و شر فهمیدن چه؟ هر چه امر شد نیک است و هر چه نهی شد بد، غیر این چیزی بفهم قاصر ما نمیرسد. والسلام
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۶
در جستجوی وصلت، آن رهرو بلایم
کز فرق همچو شانه بگذشته خار پایم
یکپای در خرابات، پای دگر بمسجد
یکدست رهن ساغر یکدست در دعایم
تا سینه چاک کردم ناخن تمام فرسود
اکنون بعقده دل درمانده چون درایم
در گلشنی که خارش نگرفت قیمت گل
خاکم بسر که دایم چون آب کم بهایم
تا آشنای مائی بیگانه ام ز عالم
مستغنی از طبیبان از درد بیدوایم
از تازه گلبن خود پیوند تا بریدم
با هیچکس نسازم گوئیکه خار پایم
پروانه اسیرم در بزم آفرینش
هر شمع ریسمانی می تابد از برایم
باشد نمایش من پنهان در آزمایش
منگر که تیره بختم شمشیر بی جلایم
از بس کلیم رفتم در زیر بار محنت
بر دوستان گرانم گر سایه همایم
کز فرق همچو شانه بگذشته خار پایم
یکپای در خرابات، پای دگر بمسجد
یکدست رهن ساغر یکدست در دعایم
تا سینه چاک کردم ناخن تمام فرسود
اکنون بعقده دل درمانده چون درایم
در گلشنی که خارش نگرفت قیمت گل
خاکم بسر که دایم چون آب کم بهایم
تا آشنای مائی بیگانه ام ز عالم
مستغنی از طبیبان از درد بیدوایم
از تازه گلبن خود پیوند تا بریدم
با هیچکس نسازم گوئیکه خار پایم
پروانه اسیرم در بزم آفرینش
هر شمع ریسمانی می تابد از برایم
باشد نمایش من پنهان در آزمایش
منگر که تیره بختم شمشیر بی جلایم
از بس کلیم رفتم در زیر بار محنت
بر دوستان گرانم گر سایه همایم
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۶۳
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
فی هواکم صارقلبی هایما
خذلنا عنا و جدلی باللقا
بعدنا عن قربکم من نفسنا
من فنی عن نفسه نال المنی
یا حبیبی کیف اخفی حبکم
عبرتی واش لسری فی الوری
یا عذیلی فی الهوی کن لایمی
لذتی فی الحب من لوم العدی
ما نهی العشاق عن وصل الحبیب
غیر ضد صد عن نهج الهدی
من یمت فی الحب قدنال الحیاة
تحفة العشاق موت فی الهوی
من یری حقا و خلقا مایری
قد تجلی بالفناء و البقا
نحن مرآت لرویته له
و هو مرآت لرویتنا لنا
یا اسیری ان ترد وصل الحبیب
فی طریق العشق فاسلک صادقا
خذلنا عنا و جدلی باللقا
بعدنا عن قربکم من نفسنا
من فنی عن نفسه نال المنی
یا حبیبی کیف اخفی حبکم
عبرتی واش لسری فی الوری
یا عذیلی فی الهوی کن لایمی
لذتی فی الحب من لوم العدی
ما نهی العشاق عن وصل الحبیب
غیر ضد صد عن نهج الهدی
من یمت فی الحب قدنال الحیاة
تحفة العشاق موت فی الهوی
من یری حقا و خلقا مایری
قد تجلی بالفناء و البقا
نحن مرآت لرویته له
و هو مرآت لرویتنا لنا
یا اسیری ان ترد وصل الحبیب
فی طریق العشق فاسلک صادقا
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٧۴ - وله
بعزم سفر شاه جمشید فر
بر افراخت رایت بخورشید بر
بهر سو که روی آورد رایتش
قوی پشت باد او بفتح و ظفر
شنیدم ز گفتار کار آگهی
که فرمود شاهنشه بحر و بر
که ابن یمین نیز اقبال وار
درین ره ببندد بخدمت کمر
همانا که رأی همایون شاه
ندارد ز حالم کماهی خبر
ز مستان و پیری و بیحاصلی
برین صورت ار کرد باید سفر
ببینم بچشم آنچه گوشم شنید
که باشد سفر قطعه ئی از سقر
کمال کرم را چه نقصان رسد
اگر شهریار فریدون سیر
ز داد و دهش کار چاکر نخست
بسیم فراوان کند همچو زر
پس آنگه اجازت دهد تا بجان
دعا گوی میباشمش در حضر
ز درگاه عالم پناهش رهی
ندارد جز این التماس دگر
جهاندار شاها بسمع رضا
زمن بشنو این نکته مختصر
بده داد بیچاره گر بایدت
که دادت دهد داور دادگر
بر افراخت رایت بخورشید بر
بهر سو که روی آورد رایتش
قوی پشت باد او بفتح و ظفر
شنیدم ز گفتار کار آگهی
که فرمود شاهنشه بحر و بر
که ابن یمین نیز اقبال وار
درین ره ببندد بخدمت کمر
همانا که رأی همایون شاه
ندارد ز حالم کماهی خبر
ز مستان و پیری و بیحاصلی
برین صورت ار کرد باید سفر
ببینم بچشم آنچه گوشم شنید
که باشد سفر قطعه ئی از سقر
کمال کرم را چه نقصان رسد
اگر شهریار فریدون سیر
ز داد و دهش کار چاکر نخست
بسیم فراوان کند همچو زر
پس آنگه اجازت دهد تا بجان
دعا گوی میباشمش در حضر
ز درگاه عالم پناهش رهی
ندارد جز این التماس دگر
جهاندار شاها بسمع رضا
زمن بشنو این نکته مختصر
بده داد بیچاره گر بایدت
که دادت دهد داور دادگر
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
بر ماه و سرو آید هر لحظه صد قیامت
ز آن سرو ماه طلعت و آنماه سرو قامت
گفتم کنم ز کویت عزم سفر ولیکن
چون دیدمت نکردم جز نیت اقامت
در ماجرای عشقت جان در میانه دل
دل نیست نو ارادت کاندیشد از غرامت
ور ترسی از ملامت از عاشقی حذر کن
زیرا که راست ناید این کار بی ملامت
دل بر جفات کردم خوش ز آنکه چون منی را
از چون توئی تمامست این لطف و این کرامت
از منزل سلامت آنلحظه رخت بر بست
مسکین دلم چو بشنید از زیر لب سلامت
تعییر میکنندم در عشق و می ندانند
کابن یمین ندارد بر عاشقی ندامت
گر مست عشق گردد آنکو امام شهرست
دانم که ننگش آید از منصب امامت
ز آن سرو ماه طلعت و آنماه سرو قامت
گفتم کنم ز کویت عزم سفر ولیکن
چون دیدمت نکردم جز نیت اقامت
در ماجرای عشقت جان در میانه دل
دل نیست نو ارادت کاندیشد از غرامت
ور ترسی از ملامت از عاشقی حذر کن
زیرا که راست ناید این کار بی ملامت
دل بر جفات کردم خوش ز آنکه چون منی را
از چون توئی تمامست این لطف و این کرامت
از منزل سلامت آنلحظه رخت بر بست
مسکین دلم چو بشنید از زیر لب سلامت
تعییر میکنندم در عشق و می ندانند
کابن یمین ندارد بر عاشقی ندامت
گر مست عشق گردد آنکو امام شهرست
دانم که ننگش آید از منصب امامت
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۳
کار عشاق است جان در عشق جانان باختن
عشق جانان در حقیقت نیست جز جان باختن
کر کنم جان در سر سودای وصلش باک نیست
زانکه در کوی سلامت عشق نتوان باختن
تا ز عاج و انبوسش گوی و چو کان کرده اند
هیچ ناید خوشترم از گوی و چوکان باختن
نرد خوبی در تمامی بر بساط دلبری
کس نیارد مثل او در ملک ایران باختن
آشکارا خواهم افکندن سر اندر پای تو
زانکه آمد دل بجان از عشق پنهان باختن
گر ببازم دین و دنیا بر بساط عشق او
بر تو دشوارست باشد بر من آسان باختن
جان بجانان گر دهد ابن یمین عیبش مکن
کار عشاقست جان در عشق جانان باختن
عشق جانان در حقیقت نیست جز جان باختن
کر کنم جان در سر سودای وصلش باک نیست
زانکه در کوی سلامت عشق نتوان باختن
تا ز عاج و انبوسش گوی و چو کان کرده اند
هیچ ناید خوشترم از گوی و چوکان باختن
نرد خوبی در تمامی بر بساط دلبری
کس نیارد مثل او در ملک ایران باختن
آشکارا خواهم افکندن سر اندر پای تو
زانکه آمد دل بجان از عشق پنهان باختن
گر ببازم دین و دنیا بر بساط عشق او
بر تو دشوارست باشد بر من آسان باختن
جان بجانان گر دهد ابن یمین عیبش مکن
کار عشاقست جان در عشق جانان باختن
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٣٣٧
کنجی که در او گنجش اغیار نباشد
کس از تو و بر تو ز کس آزار نباشد
رودی و سرودی و حریفی دو سه یکدل
باید که عدد بیشتر از چار نباشد
نردی و کتابی و شرابی و ربابی
شرطست که ساقی بجز از یار نباشد
عقلست که تمییز کند نیک و بد از هم
او نیز در این کار بانکار نباشد
وانکس که بود منکر اینکار که گفتم
از عالم ارواح خبر دار نباشد
این دولت اگر دست دهد ابن یمین را
با هیچکسش در دو جهان کار نباشد
کس از تو و بر تو ز کس آزار نباشد
رودی و سرودی و حریفی دو سه یکدل
باید که عدد بیشتر از چار نباشد
نردی و کتابی و شرابی و ربابی
شرطست که ساقی بجز از یار نباشد
عقلست که تمییز کند نیک و بد از هم
او نیز در این کار بانکار نباشد
وانکس که بود منکر اینکار که گفتم
از عالم ارواح خبر دار نباشد
این دولت اگر دست دهد ابن یمین را
با هیچکسش در دو جهان کار نباشد
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۰۶ - درمدح نصره الدین جهان پهلوان
زهی بنفحه عدل تو زنده جان جهان
بدست حکم تو داده فلک عنان جهان
یگانه خسرو گیتی گشای نصرت دین
ستوده پادشه شرق و پهلوان جهان
توئی سکندر ایام و شهریار زمین
توئی سپه کش اسلام و مرزبان جهان
جهان نثار تو کرده ستارگان فلک
فلک خطاب تو کرده خدایگان جهان
بنور رای تو تابنده روشنان فلک
بخاکپای تو سوگند سرکشان جهان
ثنا و مدحت تو سبحه زبان ملک
دعای دولت تو رقیه امان جهان
نگشت چون تو ملک طبع در گمان گمان
نخاست چون تو جهاندار از جهان جهان
بخاکپای تو ماندست تشنه آب حیات
بآب تیغ تو گشتست پخته نان جهان
کمینه شعله رای تو آفتاب فلک
نخست پایه قدر تو لامکان جهان
شعاع تیغ تو چون تیغ آفتاب رسید
ازین گران جهان تابدان کران جهان
خلاف رای تو گر صبح دم زند گردون
بتیغ مهر دو نیمه کند میان جهان
ز لوح غیب بخواند ضمیر روشن تو
رمو ز هرچه معماست در نهان جهان
صدای کوس تو چونانگرفت در گردون
که مرغ فتنه بپرید از آشیا ن جهان
اگر نه شحنه عدلت کند جهانداری
از آنسوی عدم آرد جهان نشان جهان
وگرنه حلم تو باشد زهیبت تو فتد
بزلزله تب لرزاندر استخوان جهان
تبارک الله ازان بی کرانه لشگر تو
که قاصر است ز تفصیل آن بیان جهان
اگرچه مشکل جذر اصم شود زو حل
بعقد صد یک ازو کی رسد بنان جهان
بحرص خدمت توتاخت از عدم بوجود
هرآنه حشو مکانگشت وایرمان جهان
بتازیانه اشارت نما و لشگر بین
زقیروان جهان تا بقیروان جهان
تو بخت ملک باوج محیط گردون نه
که نیست لایق تخت تو خاکدان جهان
جهان بعهد تو معهود بود از گردون
بلب رسید ازین انتظار جان جهان
اگرنه عدل تو دریافتی و شاق ستم
بداده بود بتاراج خانمان جهان
مثال فتنه یأجوج و سد آهن چیست
مثال تیغ تو در آخر الزمان جهان
خدایگانا حال جهان بلطف ببین
که رفت در سر جود تو سوزیان جهان
جهان بنیل سخای تو گل کجا دارد
چه مایه گنجد در مکنت و توان جهان
حدیث حاتم طائی و نام نوشروان
بروزگار تو گمشد ز داستان جهان
جهان اگر پس ازین نام آنگروه برد
برون کشد ز پس سرقضا زبان جهان
چه جا نکند پس از ینهر که کانکند که سخات
رها نکرد جوی در دکان کان جهان
بخاکپای تو سوگند میخورد گردون
که مثل تو نزند سر زبادبان جهان
ز تیغ تیز تو گر دشمنی امان جوید
رهاش کن که بود دور از امان جهان
سگ تو مغز سر گردنان خورد شاید
که دشمن تو جگر میخورد ز خوان جهان
ز دزد حادثه دهر ایمنست کز پاست
جواز بدرقه دارند کاروان جهان
چو هندوانه پسندیده پاسبانی را
بس است هندوی تیغ تو پاسبان جهان
بپشت گرمی بازوی تو کند ور نی
برهنه هندو کی کی کند ضمان جهان
همیشه تا که ببافد زرشته شب و روز
سپهر کسوت اکسون و پرنیان جهان
بهار عدل تو سرسبز باد و پاینده
که بس بود زدم دشمنان خزان جهان
در موافق تو قبله ملوک زمین
دل مخالف تو لقمه دهان جهان
بدست حکم تو داده فلک عنان جهان
یگانه خسرو گیتی گشای نصرت دین
ستوده پادشه شرق و پهلوان جهان
توئی سکندر ایام و شهریار زمین
توئی سپه کش اسلام و مرزبان جهان
جهان نثار تو کرده ستارگان فلک
فلک خطاب تو کرده خدایگان جهان
بنور رای تو تابنده روشنان فلک
بخاکپای تو سوگند سرکشان جهان
ثنا و مدحت تو سبحه زبان ملک
دعای دولت تو رقیه امان جهان
نگشت چون تو ملک طبع در گمان گمان
نخاست چون تو جهاندار از جهان جهان
بخاکپای تو ماندست تشنه آب حیات
بآب تیغ تو گشتست پخته نان جهان
کمینه شعله رای تو آفتاب فلک
نخست پایه قدر تو لامکان جهان
شعاع تیغ تو چون تیغ آفتاب رسید
ازین گران جهان تابدان کران جهان
خلاف رای تو گر صبح دم زند گردون
بتیغ مهر دو نیمه کند میان جهان
ز لوح غیب بخواند ضمیر روشن تو
رمو ز هرچه معماست در نهان جهان
صدای کوس تو چونانگرفت در گردون
که مرغ فتنه بپرید از آشیا ن جهان
اگر نه شحنه عدلت کند جهانداری
از آنسوی عدم آرد جهان نشان جهان
وگرنه حلم تو باشد زهیبت تو فتد
بزلزله تب لرزاندر استخوان جهان
تبارک الله ازان بی کرانه لشگر تو
که قاصر است ز تفصیل آن بیان جهان
اگرچه مشکل جذر اصم شود زو حل
بعقد صد یک ازو کی رسد بنان جهان
بحرص خدمت توتاخت از عدم بوجود
هرآنه حشو مکانگشت وایرمان جهان
بتازیانه اشارت نما و لشگر بین
زقیروان جهان تا بقیروان جهان
تو بخت ملک باوج محیط گردون نه
که نیست لایق تخت تو خاکدان جهان
جهان بعهد تو معهود بود از گردون
بلب رسید ازین انتظار جان جهان
اگرنه عدل تو دریافتی و شاق ستم
بداده بود بتاراج خانمان جهان
مثال فتنه یأجوج و سد آهن چیست
مثال تیغ تو در آخر الزمان جهان
خدایگانا حال جهان بلطف ببین
که رفت در سر جود تو سوزیان جهان
جهان بنیل سخای تو گل کجا دارد
چه مایه گنجد در مکنت و توان جهان
حدیث حاتم طائی و نام نوشروان
بروزگار تو گمشد ز داستان جهان
جهان اگر پس ازین نام آنگروه برد
برون کشد ز پس سرقضا زبان جهان
چه جا نکند پس از ینهر که کانکند که سخات
رها نکرد جوی در دکان کان جهان
بخاکپای تو سوگند میخورد گردون
که مثل تو نزند سر زبادبان جهان
ز تیغ تیز تو گر دشمنی امان جوید
رهاش کن که بود دور از امان جهان
سگ تو مغز سر گردنان خورد شاید
که دشمن تو جگر میخورد ز خوان جهان
ز دزد حادثه دهر ایمنست کز پاست
جواز بدرقه دارند کاروان جهان
چو هندوانه پسندیده پاسبانی را
بس است هندوی تیغ تو پاسبان جهان
بپشت گرمی بازوی تو کند ور نی
برهنه هندو کی کی کند ضمان جهان
همیشه تا که ببافد زرشته شب و روز
سپهر کسوت اکسون و پرنیان جهان
بهار عدل تو سرسبز باد و پاینده
که بس بود زدم دشمنان خزان جهان
در موافق تو قبله ملوک زمین
دل مخالف تو لقمه دهان جهان
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
هر جور که بر عاشق بی سیم توانکرد
امروز بتم بر من سرگشته چنانکرد
از بسکه ستم کرد بمن بر چو مرادید
شرم آمدش از روی من و روی نهانکرد
گفتم که چنان کن که دلم خون شود از غم
تقصیر نکرد الحق و بشنید و چنان کرد
گفتی که بده شرح که خود با تو چه کرد او
ایدوست چگویم که نه این کرد و نه آنکرد
گفتا بدلی بوسه، بداد و بستد دل
بنگر که درین بیع که سود و که زیانکرد
گفتم بدلی نیست گران، هم بتوان ساخت
از دل چو بپرداخت سبک قصد بجان کرد
گفتم غم جانم خور و درمان دلم کن
گفتا که چنان گیر چنین نیز توان کرد
امروز بتم بر من سرگشته چنانکرد
از بسکه ستم کرد بمن بر چو مرادید
شرم آمدش از روی من و روی نهانکرد
گفتم که چنان کن که دلم خون شود از غم
تقصیر نکرد الحق و بشنید و چنان کرد
گفتی که بده شرح که خود با تو چه کرد او
ایدوست چگویم که نه این کرد و نه آنکرد
گفتا بدلی بوسه، بداد و بستد دل
بنگر که درین بیع که سود و که زیانکرد
گفتم بدلی نیست گران، هم بتوان ساخت
از دل چو بپرداخت سبک قصد بجان کرد
گفتم غم جانم خور و درمان دلم کن
گفتا که چنان گیر چنین نیز توان کرد