عبارات مورد جستجو در ۱۰۴۶ گوهر پیدا شد:
جامی : دفتر دوم
بخش ۲۲ - سؤال دیگر از جانب پسر و جواب عارف
پس پسر گفت ایهاالعارف
از مقامات عاشقی واقف
چون به من میل باطن تو نماند
پیش من ظاهر تو را چه نشاند
چون ز من دور می توانی زیست
نزد من هر دم آمدن پی چیست
گفت عارف که ای جوان سلیم
نیست دستور میهمان کریم
که ز خوردن چو دل بپردازد
میزبان را زدل بیندازد
بدرد سفره بشکند خوان را
بر زمین افکند نمکدان را
یا چو از نقل و باده گیرد کام
افکند سنگ بر طبق یا جام
بلکه تعظیم آنچه واسطه است
در وصول مراد رابطه است
هست در کیش حق شناسان فرض
بلکه در ذمه کریمان قرض
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۹ - در صفت ضعف و پیری و سد باب منفعت گیری
عمرها شد تا درین دیر کهن
تار نظمم بسته بر عود سخن
هر زمان از نو نوایی می زنم
دم ز دیرین ماجرایی می زنم
رفت عمر و این نوا آخر نشد
کاست جان وین ماجرا آخر نشد
پشت من چون چنگ خم گشت و هنوز
هر شبی در ساز عودم تا به روز
عود ناساز است و کرده روزگار
دست مطرب را ز پیری رعشه دار
نغمه ی این عود موزون چون بود
لحن این مطرب به قانون چون بود
وقت شد کین عود را خوش بشکنم
بهر بوی خوش در آتش افکنم
خام باشد عود را ناخوش زدن
خوش بود در عود خام آتش زدن
بو که عطر افشان شود این عود خام
عقل و دین را زان شود خوشبو مشام
عقل و دین را تقویت دادن به است
زانکه این تن روی در سستی نه است
رخنه ها در رسته ی دندان فتاد
کی توان بر خوردنی دندان نهاد
هم قواطع از بریدن کند گشت
هم طواحن ز آرد کردن در گذشت
خوردنم می باید اکنون طفل سان
نان خاییده به دندان کسان
قامتم شد کوز و ماندم سر به پیش
گشته ام مایل به سوی اصل خویش
مادرم خاک است و من طفل رضیع
میل مادر نیست از طفلان بدیع
زود باشد کآرمیده ز اضطراب
در کنار مادر افتم مست خواب
از دو چشم من نیاید هیچ کار
از فرنگی شیشه ناکرده چهار
درد پا تا گشت همزانوی من
شد پس زانو نشستن خوی من
پای من در خاستن باشد زبون
تا نگردد ساعدم تن را ستون
این خلل ها مقتضای پیری است
وای آن کو مبتلای پیری است
هر خلل کز پیری افتد در مزاج
نیست مقدور طبیب آن را علاج
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۱۰ - حکایت آن پیر هشتاد ساله که پیش طبیب رسید و از وی علاج ضعف خود پرسید و جواب دادن طبیب که علاج تو آنست که جوان شوی و از هشتاد به چهل واپس روی
کرد پیری عمر وی هشتاد سال
از حکیمی حال ضعف خود سؤال
گفت دندانم ز خوردن گشته سست
ناید از وی شغل خاییدن درست
چون نگردد لقمه نرمم در دهان
هضم آن بر معده می آید گران
هضم در معده چو باشد ناتمام
قوت اعضا چه سان بخشد طعام
منتی باشد ز تو بر جان من
گر بری این سستی از دندان من
گفت با آن پیر دانشور حکیم
کای دلت از محنت پیری دو نیم
چاره ی ضعفت پس از هشتاد سال
جز جوانی نیست وان باشد محال
رسته دندان تو می گردد قوی
گر ازین هشتاد چل واپس روی
لیک چون واپس شدن مقدور نیست
گر به این سستی بسازی دور نیست
چون اجل از تن جدایی بخشدت
از همه سستی رهایی بخشدت
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۴۴ - حکایت آن شیر زن موصلی که به روبه بازی موصل اخبار خواجه ای که طالب مواصلت وی بود پای توکل از پیشه فقر بیرون ننهاد
بود مردانه زنی در موصل
سر جانش به حقیقت واصل
همچو خورشید مؤنثت در نام
لیک در نور یقین مرد تمام
رو به محراب عبادت کرده
چاک در پرده عادت کرده
نه ره خورد به خود داده نه خفت
خاطرش فرد ز همخوابی جفت
مالداری ز بزرگان دیار
در بزرگی نسب پاک عیار
کس فرستاد به وی کان سره زن
در ره صدق و صفا نادره فن
ز آدمی فرد نشستن نه سزاست
آن که از جفت مبراست خداست
سر نخوت مکش از همسریم
تن فرو ده به زناشوهریم
مهرت ای رابعه ستر و جمال
هر چه خواهی دهم از مال و منال
شیرزن عشوه روبه نخرید
داد پیغام چو آن قصه شنید
که مرا گر به مثل بنده شوی
همچو خاکم به ره افکنده شوی
همگی ملک شود مال توام
دست در هم دهد آمال توام
لیک ازینها چو غباری خیزد
وقت صافم به غبار آمیزد
حاش لله که به اینها نگرم
راه اقبال بر اینها سپرم
پایه فقر بود وایه من
کی فتد بر دو جهان سایه من
مهر هر سفله کجا گیرم خوی
سوی هر قبله کجا آرم روی
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۵۷ - ندبه حکیم اول
یکی گفت وقت است ای هوشیار
که گیریم از حال شاه اعتبار
ببینیم کایام با او چه کرد
سپهر کج اندام با او چه کرد
فلک تاج دولت ربود از سرش
لباس بزرگی کشید از برش
هر آن سختیی کز سرای درشت
ز اقبال دولت بر او داشت پشت
کنون رو به سوی وی آورده است
به پای سریرش پی آورده است
هر آسانیی کز مدار سپهر
نمود اندر ایام شاهیش چهر
کنون روی اقبال ازو تافته ست
به تیغ غمش زهره بشکافته ست
ازان بخت بیدار از اینسان که خفت
سزد گر کند مرد دانا شگفت
چنین کز شکر خنده اش لب جداست
به خون گر بگریند بر وی رواست
ولی گل چو صرصر ز شاخش ربود
بر او گریه ز ابر بهاران چه سود
جامی : سلسلةالذهب
بخش ۱۸ - حکایت بر سبیل تمثیل
زنگی‌ای روی چون در دوزخ
بینی‌ای همچو موری مطبخ
ننمودی به پیش رویش زشت
لاف کافوری ار زدی انگشت
دو لبش طبع‌کوب و دل رنجان
همچو بر روی هم دو بادنجان
دهنش در خیال فرزانه
فرجه‌ای در کدوی پردانه
دید آیینه‌ای به ره، برداشت
بر تماشای خویش دیده گماشت
هر چه از عیب خود معاینه دید
همه را از صفات آینه دید
گفت: «اگر روی بودی‌ات چون من،
صد کرامت فزودی‌ات چون من
خواری تو ز بدسرشتی توست!
بر ره افگندنت ز زشتی توست!»
اگرش چشم تیزبین بودی
گفت و گویش نه اینچنین بودی
عیب‌ها را همه ز خود دیدی
طعن آیینه کم پسندیدی
مرد دانا به هر چه درنگرد
عیب بگذارد و هنر نگرد
عمان سامانی : گنجینة الاسرار
بخش ۱۵
رجوع به مطلب و بیان حال آن طالب و مطلوب حضرت رب اعنی شیرازه‌ی دفتر توحید و دروازه‌ی کشور تجرید و تفرید سراندازان را رئیس و سالار، پاکبازان را انیس و غمخوار، سید جن و بشر، سر حلقه‌ی اولیائی حشر: مولی الموالی سیدالکونین ابی عبدالله الحسین صلوات اللّه علیه و اصحابه و ورود آن حضرت به صحرای کربلا و هجوم و ازدحام کرب وبلا:
گوید او چون باده خواران الست
هر یک اندر وقت خود گشتند مست
ز انبیا و اولیا، از خاص و عام
عهد هر یک شد به عهد خود تمام
نوبت ساقی سرمستان رسید
آنکه بدپا تا بسرمست، آن رسید
آنکه بد منظور ساقی هست شد
و آنکه گل از دست برد، از دست شد
گرم شد بازار عشق ذوفنون
بوالعجب عشقی، جنون اندر جنوب
خیره شد تقوی و زیبایی بهم
پنجه زد درد و شکیبایی بهم
سوختن با ساختن آمد قرین
گشت محنت با تحمل، همنشین
زجر و سازش متحد شد، درد و صبر
نور و ظلمت متفق شد، ماه و ابر
عیش و غم مدغم شد و تریاق و زهر
مهر و کین توأم شد و اشفاق و قهر
ناز معشوق و نیاز عاشقی
جور عذرا و رضای وامقی
عشق، ملک قابلیت دید صاف
نزهت از قافش گرفته تا بقاف
از بساط آن، فضایش بیشتر
جای دارد هرچه آید، پیشتر
گفت اینک آمدم من ای کیا
گفت از جان آرزومندم بیا
گفت بنگر، بر ز دستم آستین
گفت منهم برزدم دامان، ببین
لاجرم زد خیمه عشق بی قرین
در فضای ملک آن عشق آفرین
بی قرینی با قرین شد، همقران
لامکانی را، مکان شد لامکان
کرد بروی باز، درهای بلا
تا کشانیدش بدشت کربلا
داد مستان شقاوت را خبر
کاینک آمد آن حریف در بدر
نک نمایید آید آنچ از دستتان
میرود فرصت، بنازم شستتان
سرکشید از چار جانب فوج فوج
لشکر غم، همچنان کز بحر، موج
یافت چون سرخیل مخموران خبر
کز خمار باده آید درد سر
خواند یکسر همرهان خویش را
خواست هم بیگانه و هم خویش را
گفتشان ای مردم دنیا طلب
اهل مصر و کوفه و شام و حلب
مغزتان را شور شهوت غالبست
نفستان، جاه و ریاست طالبست
ای اسیران قضا؛ در این سفر
غیر تسلیم و رضا، این المفر؟
همره مارا هوای خانه نیست
هرکه جست از سوختن، پروانه نیست
نیست در این راه غیر از تیر و تیغ
گومیا، هر کس ز جان دارد دریغ
جای پا باید بسر بشتافتن
نیست شرط راه، رو برتافتن
عمان سامانی : گنجینة الاسرار
بخش ۲۴
در بیان اینکه طی وادی طریقت و قطع جاده‌ی حقیقت را، همّتی مردانه در کارست که آن جامه مناسب براندام قابلیت هر کس و پای مجاهده‌ی هر نالایق را پایه‌ی دسترس نیست لمؤلفه:
نه هر پرنده به پروانه می‌رسد در عشق
که بازماند اگر صد هزار پر دارد
و در اینجا بر کمال همت حضرت عباس و نهایت قابلیت آن زبده‌ی ناس، سلام اللّه علیه بر مشرب اهل عرفان گوید:
آن شنیدستم یکی ز اصحاب حال
کرده روزی از در رحمت سؤال
کاندرین عهد از رفیقان طریق
رهروان نعمت اللهی فریق
کس رسد در جذبه بر نور علی
گفت اگر او ایستد بر جا، بلی
لاجرم آن قدوه‌ی اهل نیاز
آن بمیدان محبت یکه تاز
آن قوی؛ پشت خدا بینان ازو
و آن مشوش؛ حال بیدینان ازو
موسی توحید را، هارون عهد
از مریدان، جمله کاملتر بجهد
طالبان، راه حق را بد دلیل
رهنمای جمله، بر شاه جلیل
بد بعشاق حسینی؛ پیشرو
پاک خاطر آی و پاک اندیش رو
می گرفتی از شط توحید آب
تشنگان را می‌رساندی با شتاب
عاشقان را بود آب کار ازو
رهروان را رونق بازار ازو
روز عاشورا بچشم پر ز خون
مشک بر دوش آمد از شط چون برون
شد بسوی تشنه کامان رهسپر
تیر باران بلا را شد سپر
بس فرو بارید بر، وی تیر تیز
مشک شد بر حالت او اشک ریز
اشک چندان ریخت بر وی چشم مشک
تا که چشم مشک، خالی شد ز اشک
تا قیامت تشنه کامان ثواب
می‌خورند از رشحه‌ی آن مشک آب
بر زمین آب تعلق پاک ریخت
وز تعین بر سر آن، خاک ریخت
هستیش را دست از مستی فشاند
جز حسین اندر میان چیزی نماند
عمان سامانی : گنجینة الاسرار
بخش ۳۲
در بیان عنان گیری خاتون سراپرده‌ی عظمت و کبریایی حضرت زینب خاتون، سلام اللّه علیها، که آن یکه تاز میدان هویت را، خاتمه‌ی متعلقات بود و شرذمه‌یی از مراتب و مقامات آن ناموس ربانی و عصمت یزدانی که در عالم تحمل بار محنت، کامل بود و ودیعت مطلقه را واسطه و حامل، بر مذاق عارفان گوید:
خواهرش بر سینه و بر سرزنان
رفت تا گیرد برادر را عنان
سیل اشکش بست بر شه، راه را
دود آهش کرد حیران، شاه را
در قفای شاه رفتی هر زمان
بانگ مهلا مهلنش بر آسمان
کای سوار سر گران کم کن شتاب
جان من لختی سبکتر زن رکاب
تا ببوسم آن رخ دلجوی تو
تا ببویم آن شکنج موی تو
شه سراپا گرم شوق و مست ناز
گوشه‌ی چشمی به آنسو کرد باز
دید مشکین مویی از جنس زنان
بر فلک دستی و دستی بر عنان
زن مگو مرد آفرین روزگار
زن مگو بنت الجلال اخت الوقار
زن مگو خاک درش نقش جبین
زن مگو، دست خدا در آستین
باز دل بر عقل می‌گیرد عنان
اهل دل را آتش اندر جان زنان
میدراند پرده، اهل راز را
میزند با ما مخالف، ساز را
پنجه اندر جامه‌ی جان می‌برد
صبر و طاقت را گریبان می درد
هر زمان هنگامه‌یی سر می‌کند
گر کنم منعش، فزونتر می‌کند
اندرین مطلب، عنان از من گرفت
من ازو گوش، او زبان از من گرفت
می‌کند مستی به آواز بلند
کاینقدر در پرده مطلب تا بچند؟
سرخوش از صهبای آگاهی شدم
دیگر اینجا زینب اللهی شدم
مدعی گو کم کن این افسانه را
پندبی حاصل مده دیوانه را
کار عاقل رازها بنهفتن‌ست
کار دیوانه، پریشان گفتن‌ست
خشت بر دریا زدن بی حاصل‌ست
مشت بر سندان، نه کار عاقل‌ست
لیکن اندر مشرب فرزانگان
همرهی صعب ست با دیوانگان
همرهی به، عقل صاحب شرع را
تا ازو جوییم اصل و فرع را
همتی باید، قدم در راه زن
صاحب آن، خواه مرد و خواه زن
غیرتی باید بمقصد ره نورد
خانه پرداز جهان، چه زن چه مرد
شرط راه آمد، نمودن قطع راه
بر سر رهرو چه معجر چه کلاه
رهی معیری : چند قطعه
راز خوشدلی
حادثات فلکی، چون نه بدست من و تست
رنجه از غم چه کنی، جان و تن خویشتنا؟
مردم دانا، انده نخورد بهر دو کار:
آنچه خواهد شدنا، و آنچه نخواهد شدنا
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸
بناز می رود و سوی کس نمی نگرد
هزار آه کشم، یک نفس نمی نگرد
گهی بپس روم و گه سر رهش گیرم
ولی چه فایده؟ چون پیش و پس نمی نگرد
چو غمزه اش ره دین زد چه سود ناله جان؟
که راهزن بفغان جرس نمی نگرد
کسی که در هوس روی ماه رخساریست
در آفتاب ز روی هوس نمی نگرد
دلم بسینه صد چاک مشکل آید باز
که مرغ رفته بسوی قفس نمی نگرد
خطاست پیش رخش سوی نو خطان دیدن
کسی بموسم گل خار و خس نمی نگرد
گذشت و سوی هلالی ندید و رحم نکرد
چه طالعست که هرگز بکس نمی نگرد؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۷
اگر نه از گل نو رسته بوی یار آید
هوای باغ و تماشای گل چه کار آید؟
بهار میرسد، آهنگ باغ کن، زان پیش
که رفته باشی و بار دگر بهار آید
ز باده سرخوشی خود، زمان زمان، نو کن
چنان مکن که: رود مستی و خمار آید
فتاد کشتی عمرم بموج خیر فراق
امید نیست کزین ورطه بر کنار آید
هزار عاشق دلخسته خاک راه تو باد
ولی مباد که بر دامنت غبار آید
جدا ز لعل تو هر قطره ای ز آب حیات
مرا بدیده چو پیکان آبدار آید
چو بار نیست برین آستان هلالی را
ازین چه سود که روزی هزار بار آید؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۴
بلبل بباغ و جغد بویرانه ساخته
هر کس بقدر همت خود خانه ساخته
بازم فسون چشم تو افسانه ساخته
عقل از سرم ربوده و دیوانه ساخته
یارب، چرا شدست رقیب آشنای تو؟
وز من ترا ز بهر چه بیگانه ساخته؟
از ما شنو حکایت ما، پیش ازان که خلق
گویند با تو: یک بیک افسانه ساخته
پیمانه ای بیار و بما ده، که بعد ازین
دوران ز خاک ما و تو پیمانه ساخته
خرسند شد هلالی مسکین بخال او
که مزرع جهان بهمین دانه ساخته
عنصری بلخی : رباعیات
شمارهٔ ۴۵
گفتم که چه نامی ای پسر؟ گفتا: غم
گفتم نگری به عاشقان؟ گفتا: کم
گفتم به چه بسته‌ای مرا؟ گفت: به دم
گفتم چه بود پیشۀ تو؟ گفت: ستم
عنصری بلخی : رباعیات
شمارهٔ ۶۰
منگر تو بدو تا نشود دلت از راه
ور سیر شدی ز دل برو کن تو نگاه
ور درد نخواهی تو برو عشق مخواه
عشق ار خواهی مکن دل از درد تباه
عنصری بلخی : بحر متقارب
شمارهٔ ۴۴
یکی شاه بدنام او بخسلوس
که با حیله و رنگ بود و فسوس
عنصری بلخی : بحر متقارب
شمارهٔ ۵۵
نیابد همی کوهکان سیم پاک
بکان اندرون گوهرش گشته خاک
عنصری بلخی : بحر خفیف
شمارهٔ ۶۰
کار زرگر به زر شود بر راه
زر به زرگر سپار و کار بخواه
عنصری بلخی : اشعار منسوب
شمارهٔ ۱۹
از صفات حرام لفظی را
باز گردان و پس مصحف کن
چون بدانی که آن مصحف چیست
ضد او گیر و نقش بر کف کن
بودن دال پیش او بنگار
عرب اندر عجم مؤلف کن
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۴۵
گر نعل سمند تو بر آهن ساید
زو چشمۀ خضر در زمان بگشاید
ور خصم تو در آینه رخ بنماید
دست اجل از آینه بیرون آید