عبارات مورد جستجو در ۲۱۳ گوهر پیدا شد:
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
ساقی بشو دورنگی امید و بیم را
بنما به ما حقیقت رنگ قدیم را
حرف فریب آدم و ابلیس تا به چند
چندی بگو ترانه نقل و ندیم را
از ساغر درست خودم بخش جرعه ای
بر طاق نه حکایت جام دو نیم را
بوی نبید خلوت شب ها شنیده ام
پنهان مکن که نیک شناسم شمیم را
آن جا که لب ز رشحه می پاک کرده اند
گل مشک بوی کرده ردای نسیم را
گو مفلسان کعبه بگریند کاب چشم
بر عرش برده از در مسجد یتیم را
زیباست گرچه خلعت محمود بر ایاز
شور آن زمان کند که بپوشد گلیم را
مطرب به یک دو نغمه غعنی کن دل فقیر
ساقی! به یک دو جرعه سخی کن لئیم را
جنسی که در خزانه لطف تو نیست، نیست
جز احتیاج تحفه ندیم کریم را
روزی که جرم نامه «نظیری » برآورد
از آب عفو شوی کتاب سقیم را
یغمای جندقی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۱
به هشیاری خوشم شب‌های می اما چه هشیاری
به قدر آنکه گویم ساقیا پیمانهٔ دیگر
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۸۵
غم ایلاوس و رنج آنم افسوس
دارد ز نشاط زندگانی مایوس
می خور که به فتوای فلاطون خرد
از باده کنند چاره ایلاوس
افسر کرمانی : رباعیات
شمارهٔ ۸
ز آن جوهر گل شمیم رخ بیجاده
کز کام به دل سفر کند بی جاده
اندک خور و اندکی مرا ده ساقی
بی قاعده نی بنوش و نه بیجا، ده
سراج قمری : غزلیات
شمارهٔ ۵
هین در دهید باده که آنها که آگهند
حلقه بگوش این نمط و خاک این رهند
ضدند جان و تن، قدح باده دردهید
تا یک دم از مصاحبت خویش وارهند
رنگی زرنگ باده ندیدند خوبتر
آنها که رنگ یافته ی صبغة الللهند
جز سوی جام دست درازی نمی کنند
آنها که از متاع جهان دست کوتهند
نقش جهان امر، در این جام دیده اند
خلقی که از حقایق اسرار آگهند
روشن دل اندو، پاک و پگه خیز همچو صبح
کآماده از برای شراب سحر گهند
قومی زچشمه ی قدح، آبی نمی خورند
تا لاجرم به خویش فرو رفته چون چهند
روشیر گیرشو، زشرابی چو چشم شیر
کاینها زحیله های مزور چو روبهند
جامی بخواه غیرت جام جهان نمای
زان ساقی بی که پیشش حوران کله نهند
حالی زحور و باده نشین در بهشت نقد
زیرا که در بهشت همین وعده می دهند
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
دفع غم را ساقیا جز جام می تدبیر چیست
غایت تعجیل پیدا موجب تأخیر چیست
دیده ماند انده به دل نزدیک شو هی زود زود
دور ساغر زود خوش رجحان دور و دیر چیست
در ره پیمانه باید باخت ساقی سیم و زر
ور ندانیم این عمل خاصیت اکسیر چیست
مهلتی در دست وی موجود و باقی اختیار
نفی غم ناکردن ازخود خرده بر تقدیر چیست
تا ز رنجت جان دهدرو جای در میخانه جوی
ورنه چبود جرم گیسوان یاگناه تیر چیست
گر ترا نبود پناه از گردش غم دور جام
در تطاول های چرخ از مهر و مه تقصیر چیست
شیر گیران را کباب از ران آهو بره بخش
کار نبود با فلک ذکر حمل یا شیر چیست
درجهان گر خانقه جایی است پس میخانه را
این هوای دل پذیر این خاک دامن گیر چیست
او خوردخون کسان و ما کشیم آب رزان
زهد شیخ شهر را با فسق ما توفیر چیست
مفتی ار ما را صفایی منکر توحید خواند
غیر شرک مخفی او رامورث تکفیر چیست
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۶
بیا ساقی عرق در جام زر ریز
در آب خشک مروارید تر ریز
هلالی جام را شکل قمر کش
به بزم می کشان طرح دگر ریز
حریفان را به قدر وسع پیمای
چو دور افتاد با من بیشتر ریز
ز پا دامان زنگاری به بر زن
ز سر گیسوی مشکین برکمر ریز
وگر خواهی مرا محروم و ناکام
بیا وز فرقتم نقشی بتر ریز
به عین وصل هجرانم به یاد آر
نشاط و اندهم بر یکدگر ریز
مرا گر آه سوزان از جگر کش
مرا گر اشک غلطان از بصر ریز
ز آب دیده دامانم شمر ساز
ز تاب سینه نیرانم به بر ریز
ترا چندانکه شکر ریزد از لعل
مرا از جزع دریازا گهر ریز
پس از آن مایه زاریها به پاداش
به کام از بوسه ام تنگی شکر ریز
صفایی غافل از مژگان به پایش
اگر دستت دهد خاکی به سر ریز
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۷
ساقی بریز باده ی صافی به ساغرم
کاین آتش اکتفا کند از آب کوثرم
با این شراب تلخ کجا در بهشت نیز
حاجت به شیر و شهد و شراب است و شکرم
فتوی به ترک می دهد ار شیخ مسلمین
اول کسی منم که بدین کیش کافرم
بروعده های نسیه واعظ چه اعتماد
من خوش به نقد از کفت این می همی خورم
از دست حور ساغر صهبای سلسبیل
ناید خوش آن چنان که می از دست دلبرم
بر ما طریق کعبه حاجت گم است کاش
صاحب دلی شود به خرابات رهبرم
دیگر به در نمی روم از کوی می فروش
خوشتر ز تخت تاجوری خاک این درم
افشانم آستین تفاخر برآسمان
فرسود تا به تربت این آستان سرم
از کین مهر و ماه صفایی مرا چه باک
تا جام باده برکف و جانانه در برم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
میبرد خیل غم اسیر مرا
ساقی از دست غم بگیر مرا
شرزه شیری است غم که باده کند
بر چنین شرزه شیر چیر مرا
آهوی چشم تو خلاص کند
مگر از چنگ شرزه شیر مرا
گر نگیری به یک قدح دستم
کشد اندیشه ی خیر ،خیر مرا
وقت صبح است و باز مرغ سحر
میزند سوی می صفیر مرا
باده ی صاف و باد صبحدمان
می دهد نکهت عبیر مرا
نوجوانان ساده رخ کردند
از غم عشق خویش پیر مرا
روزگارم به ضرب مشت، خمیر
کرد و ماند آرزو فطیر مرا
در همه کار ناتوانم لیک
بینی اندر هنر دلیر مرا
در بیان و اصول و فقه و حدیث
همه دان ناقد و بصیر مرا
نیستم شاعر ار چه شعر بود
خوشتر از عمق و جریر مرا
شعر من بینات قرآن است
بمخوان شاعر و دبیر مرا
شاعری و دبیری اندر وزن
می نسنجد به یک شعیر مرا
خاک بر سر که با همه دانش
کرده ابلیس دستگیر مرا
روز و شب پالهنگ در گردن
می کشاند سوی سعیر مرا
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
ساقی امشب گوئیا زردشت پیغمبر بود
کش بدست اندر فروزان پاره اخگر بود
گشته همچون پور آذر آذرش بر دو سلام
چهره اش از نیکوئی رشک بت آذر بود
یک طرف افتاده ساغر چون تن بی سر بود
یک طرف غلطیده مینا چون تن بیسر بود
ساقی و میخواره چون شخص دو پیکر متحد
جام می چون مهر اندر برج دو پیکر بود
آشکار از جام می رخسار کیخسرو بود
یادگار آئینه ساغر ز اسکندر بود
چنگ در دامان مطرب ناله و زاری کنان
کودکی نازک مزاج اندر بر مادر بود
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۷
گر تو می در خواب خوردی، ما به بیداری زنیم
در سر بازارها با ترک بازاری زنیم
غمزه مستانه اش ما را کند رسوای شهر
گر بدور چشم ساقی لاف هشیاری زنیم
خانه بلغار است و مشکو تبت آنساعت که ما
باده مشکین بروی ترک بلغاری زنیم
خرقه سالوس ما دیشب برهن باده رفت
گام تا کی در ره زهد و نکوکاری زنیم
چون زند مطرب ره مستان ببانگ چنگ و تار
چنگ ما در تار زلف ترک تا تاری زنیم
در سرای میفروشان سیم و زر چون بی بهاست
ما بهای جام می را از در زاری زنیم
چون گواهی داده شیخ سبحه زن بر کفر ما
پنجه در پیچ و خم آن زلف زناری زنیم
میرزا حبیب خراسانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
درمیکده جامی ار بصد جان بخشند
الحق که چه بی بها و ارزان بخشند
تا کور شود چشم خضر در ظلمات
از چشمه نور، آب حیوان بخشند
میرزا حبیب خراسانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۳
عید است و ببر کرده همه جامه نو
من جامه بجام باده بنهاده گرو
یکجام می کهنه بنوشی شب عید
بهتر که بتن پوشی صد جامه نو
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
دل مرا خون گشت در بر ساقیا
کوشراب روح پرور ساقیا
کز دلم اندوه دوران طی کنی
هی پیاپی می بیاور ساقیا
دور من باید تسلسل بایدش
ور نه میگردم مکدر ساقیا
دل کشد کی دست از می چون کشد
دست طفل از شیر مادر ساقیا
شکرم از دست غیر آید چو زهر
زهرم از دست توشکر ساقیا
پرده از صورت برافکن تا کنی
مجلس ما را منور ساقیا
شد بلند اقبال از لعل تو مست
می نخواهد از تودیگر ساقیا
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶
به فصل گل می گلگون به جام باید کرد
علاج غم به می لعل فام باید کرد
مدام چون یکی از نام های باده بود
به جام پس میگلگون مدام باید کرد
شراب خواره اگر خون اومباح بود
بگوبه شیخ که پس قتل عام باید کرد
اگر حلال شود خون ما ز حرمت می
پس اجتناب چرا ز این حرام باید کرد
وگر ز باده رود نام و ننگ ما بر باد
به باده ترک چنین ننگ ونام باید کرد
ز تنگدستی اگر نیست وجه می ممکن
ز پیر میکده ناچار وام باید کرد
ز ما رمیده دل آن غزال وحشی را
به جام باده گلرنگ رام باید کرد
به باده نفس شقی را اسیر باید ساخت
به می هوی وهوس را لجام باید کرد
همی به یاد لب دوست چون بلنداقبال
به فصل گل می گلگون به جام باید کرد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۱
دوش ساقی پیشم آمد تاکه جام می دهد
گفتم ار خواهی که من نوشم بگو تا وی دهد
می حرام آمد ولی درکیش من گردد حلال
جام می گیردچووی من هی خورم او هی دهد
نائی امشب وه چه خوش از روی معنی نی زند
هی بگو تا نی زندهم گوبه ساقی می دهد
محو مطرب گشته ام الحق چه نیکوعارفی است
می به نی ریزد که تا بر مرده جان از نی دهد
گو به ساقی چون به دور ما رسد جام شراب
بایدش باشدتسلسل تاکه پی در پی دهد
یار را گفتم مرا بوسی ز لب انعام ده
نوش خندی زدکه خواهم دادیا رب کی دهد
می سزدانعام این شیرین غزل را پادشاه
بر بلنداقبال شیراز وعراق و ری دهد
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۵۷ - در مدح فخر الدین احمد
ای بت گلرنگ روی آن باده گلگون بیار
کز فروغ او شود گلرنگ روی باده خوار
باده ای کز وی خورد بیمار گردد تندرست
باده ای کز وی خورد بیکار بازآید بکار
باده ای کز وی جدا گردد بخیل از رادمرد
باده ای کز وی شود پیدا حکیم از بادسار
باده ای چون گوهر رخشان که اندر نیک و بد
گوهر پنهان مردم گردد از وی آشکار
باده سوری بکف گیر ای بت گلرنگ روی
آن گل سوری که بر سرو روان آید ببار
در میان انجمن بخرام و ساقی باش از آنک
باده سوری زمرد گلرخ آید خوشگوار
ساقی از سرور روان خیزد چو کرد آغاز سور
صاحب اقبالی شهی زاولاد صاحب ذوالفقار
شاه بی معزولی از ملک شرف اشرف که هست
تا ابد این ملک را در خاندان او قرار
کرد خویشی با بزرگی کز بزرگان جهان
خواند بتوان خسرو صاحبقران روزگار
فخر دین احمد که تا با مصطفی خیزد بحشر
خویشتن را ساخت از اولاد او خویش و تبار
هر که او خویش و تبار آل پیغمبر بود
در دو گیتی باشد ایمن از خسار و از تبار
مهتران دین و دنیا بر مراد یکدگر
دین و دنیا را گرفتند این و آن اندر کنار
فخر دین و اشرف از خویشی بیاری آمدند
زین چه به باشد که گرد یار خویش و خویش یار
ای شه آل نبی رایات شادی بر فراز
تا هواخواهان تو دل هدیه آرند و نثار
تیره ماه آمد بخدمت تا کند در باغها
شاخساران را بروز سور تو دینار بار
دست نقاشان چین و کله بندان ساختند
در سرای تو بهاری خرم از نقش و نگار
تاج صاحبدولتی از بهر سورت شد پدید
تیر مه در باغ نو وندر سرایت نوبهار
تا بهار از تیر مه یک فصل بودی در میان
در سر او باغ باشد هر دو در یک فصل یار
ای نکوخواهان تو پیوسته شادان و عزیز
وی بداندیشان تو همواره اندر خار خار
حاصل آمد فخر دینرا و ترا از یکدگر
صد هزاران عز بی ذل فخر هم بی هیچ عار
خاندان پاک ختم انبیا را بی خلاف
عز و جاه و فخر و سنگ است از تو تا روز شمار
برخور از فرزند زیبا اظهر اشرف نسب
ای شه سادات اشرف سیرت اظهر شعار
مقتدای مشرق و مغرب بجاه و سروری
اطهر و اشرف بدند از جمع سادات کبار
چون تو باشی اظهر و اشرف بود فرزند تو
نام نیک و نسبت پاک از تو ماند یادگار
تا بود ملک شرف باقی بر آل مصطفی
کاندرین شرکت ندارد هیچ شه در روزگار
خسرو ملک شرف بادی و پیش و پس ترا
لشکری زال نبی فرمانبر و طاعت گذار
امت جد تو پیش تخت تو از طبع خویش
چون غلامان پادشاهان را مطیع و بردبار
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۴۴
بو نصر طبیب اگر دهی خمرا زود
گردد ز تو مریم و مسیحا خشنود
بفرست شراب تلخ بل تلخی از آنک
تا سال دگر رنج نخواهمت نمود
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۷۶
به سر گشودن خمهای می چو دست زدیم
کسی نکرد چو پیمانه دستیاری ما
تو غنچه گل و ماخار، اگر شوی هم بزم
به عزتت چه زیان می رسد ز خواری ما؟
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
پر شده پیمانه ام، ظرف ندارد اجل
ورنه ز من می گرفت، در عوض جان، شراب
گر ز دو چشمت به هم،عشوه رسد، دور نیست
زان که به هم می دهند، باده پرستان شراب