عبارات مورد جستجو در ۲۱۵۹ گوهر پیدا شد:
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۹
با یار سر انداختنم سود نداشت
در کار حیل ساختنم سود نداشت
کژ باخته‌ام بو که نمانم یکدست
هم ماندم و کژ باختنم سود نداشت
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳۲
در باغچهٔ عمر من غم پرورد
نه سرو نه سبزه ماند، نه لاله، نه ورد
بر خرمن ایام من از غایت درد
نه خوشه نه دانه ماند، نه کاه نه گرد
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۴۰
خاقانی از آن کام که یارت ندهد
نومیدی و چرخ داد کارت ندهد
در آرزوئی که روزگارت ندهد
غرقه شدی و زود گذارت ندهد
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۸۴
آن کعبهٔ دل گرفته رنگ است هنوز
با ماش به پای پیل جنگ است هنوز
دادیم ز دست پیل بالا زر و سیم
هم دست مراد زیر سنگ است هنوز
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۵۲
دود تو برون شود ز روزن روزی
مرغ تو بپرد از نشیمن روزی
گیرم که به کام دوست باشی دو سه سال
ناکام شوی به کام دشمن روزی
خاقانی : ترکیبات
شمارهٔ ۹ - در مرثیهٔ فرزند خود رشید الدین
بر سر شه ره عجزیم کمر بربندیم
رخت همت ز رصدگاه خطر بربندیم
لاشهٔ تن که به مسمار غم افتاد رواست
رخش جان را به دلش نعل سفر بربندیم
بار محنت به دو بختی شب و روز کشیم
بختیان را جرس از آه سحر بربندیم
کاغذین جامه هدف‌وار علی‌الله زنیم
تا به تیر سحری دست قدر بربندیم
گه چو سوفار دهان وقت فغان بگشاییم
گه چه پیکان کمر از بحر حذر بربندیم
گه ز آهی کمر کوه ز هم بگشاییم
گه ز دودی به تن چرخ کمر بربندیم
چون جهان را نظری سوی وفا نیست ز اشک
دیده را سوی جهان راه نظر بربندیم
از سر نقد جوانی چه طرف بربستیم
کز بن کیسهٔ او سود دگر بربندیم
ز آب آتش زده کز دیده رود سوی دهان
تنگنای نفس از موج شرر بربندیم
چون قلم سرزده گرییم به خوناب سیاه
زیوری چون قلم از دود جگر بربندیم
دل که بیمار گران است بکوشیم در آنک
روزن دیده به خوناب مگر بربندیم
این سیه جامه عروسان را در پردهٔ چشم
حالی از اشک حلی‌های گهر بربندیم
تیرباران سحر هست کنون ز آتش آه
نوک پیکان را قاروره به سر بربندیم
بام گردون بتوانیم شکست از تف آه
راه غم را نتوانیم که در بربندیم
نه نه ما را هنری نیست که گردون شکنیم
خویشتن چند به فتراک هنر بربندیم
ناله مرغی است به پر نامه بر غصهٔ ما
مرغ را نامهٔ سربسته به پر بربندیم
بس سبک پر مپر ای مرغ که می نامه بری
تا ز رخ پای تو را خردهٔ زر بربندیم
چون سکندر پس ظلمات چه ماندیم کنون
سد خون پیش دو یاجوج بصر بربندیم
خاک را جای عروسی است که دردانه در اوست
نونوش عقد عروسانه به بر بربندیم
بگذاریم زر چهرهٔ خاقانی را
حلی آریم و به تابوت پسر بربندیم
گوهر دانش و گنجور هنر بود رشید
قبلهٔ مادر و دستور پدر بود رشید
دارم آن درد که عیسیش به سر می‌نرسد
اینت دردی که ز درمانش اثر می‌نرسد
دل پر درد تهی دو به دوائی نرسید
خود دوا بر سر این درد مگر می‌نرسد
اجری کام ز دیوان مرادم نرسید
چون برانند عجب داری اگر می‌نرسد
چه عجب گر نرسد دست به فتراک مراد
کز بلندی است به جائی که نظر می‌نرسد
سیل خونین که به ساق آمد و تا ناف رسید
به لب آمد چکنم بو که به سر می‌نرسد
روز عمر است به شام آمده و من چو شفق
غرق خونم که شب غم به سحر می‌نرسد
ز آتش سینه مرا صبر چو سیماب پرید
صبر پران شده را مرغ به پر می‌نرسد
کاشتم تخم امل برق اجل پاک بسوخت
کشتن تخم چه سود است چو بر می‌نرسد
ریژی از چاشنی کام به کامم نرسید
روزیی کان ننهاده است قدر می‌نرسد
خاک روزی است دلم گرچه هنر ریزه بسی است
ریزه بگذار که روزی به هنر می‌نرسد
شهر بند فلکم خستهٔ غوغای غمان
چون زیم گر به من از اشک حشر می‌نرسد
گریه گه گه نکند یاری از آن گریم خون
که چو خواهم مددی ساخته‌تر می‌نرسد
آه ازین گریه که گه بندد و گه بگشاید
که به کعب آید و گاهی به کمر می‌نرسد
به نمک ماند گریه به گه بست و گشاد
گرچه او را ز دی و تیر خبر می‌نرسد
گه که بگشاید جیحون سوی آموی شود
گه که بسته شود آتل به خزر می‌نرسد
گریه چون دایهٔ گه گیر کز او شیر سپید
به دو طفلان سیه پوش بصر می‌نرسد
اشک چون طفل که ناخوانده به یک تک بدود
باز چون خوانمش از دیده به بر می‌نرسد
پشت دست از ستم چرخ به دندان خوردم
گه ز خوان پایهٔ غم قوت دگر می‌نرسد
از بن دندان خواهم که جگر هم بخورم
چکنم چون سر دندان به جگر می‌نرسد
گرچه بسیار غم آمد دل خاقانی را
هیچ غم در غم هجران پسر می‌نرسد
شمسهٔ گوهر و شمع دل سرگشتهٔ من
که زوال آمدش از طالع برگشتهٔ من
مشکل حال چنان نیست که سر باز کنم
کار درهم شده بینم چو نظر بازکنم
دارم از چرخ تهی دو گله چندان که مپرس
دو جهان پر شود ار یک گله سر باز کنم
شبروان بار ز منزل به سحر بربندند
من سر بار تظلم به سحر باز کنم
ناله چون دود بپیچید و گره شد دربر
چکنم تا گرهٔ ناله ز بر باز کنم
آه من حلقه شود در بر و من حلقهٔ آه
می‌زنم بر در امید مگر باز کنم
زیرپوش است مرا آتش و بالاپوش آب
لاجرم گوی گریبان به حذر باز کنم
صبر اگر رنگ جگر داشت جگر صبر نداشت
اهل کو تا سر خوناب جگر باز کنم
سلوت دل ز کدام اهل وفا دارم چشم
چشم همت به کدام اهل خبر باز کنم
رشتهٔ جان که چو انگشت همه تن گره است
به کدامین سر انگشت هنر باز کنم
غم که چون شیر به کشتی کمرم سخت گرفت
من سگ‌جان ز کمر دامن تر باز کنم
با چنین شیر کمر گیر کمر چون بندم
تا نبرد کمر عمر کمر باز کنم
نزنم بامزد لهو و در کام که من
سر به دیوار غم آرم چو بصر باز کنم
کاه دیوار و گل بام به خون می‌شویم
پس در این حال چه درهای حذر بازکنم
خار غم در ره و پس شاد دلی ممکن نیست
کاژدها حاضر و من گنج گهر باز کنم
خواستم کز پی صیدی بپرم باشه مثال
صر صر حادثه نگذاشت کهد پر باز کنم
بر جهان می‌نکنم باز به یک بار دو چشم
چشم درد عدمم باد اگر باز کنم
از سر غیرت چشمی به خرد بردوزم
وز پی عبرت چشمی به خطر باز کنم
هفت در بستم بر خلق و اگر آه زنم
هفت پرده که فلک راست ز بر باز کنم
مردم چشم مرا چشم بد مردم کشت
پس به مردم به چه دل چشم دگر باز کنم
ز آهنین جان که در این غم دل خاقانی راست
خانه آتش زده بینند چو در باز کنم
بروم با سر خاکین به سر خاک پسر
کفن خونین از روی پسر باز کنم
ای مه نور ز شبستان پدر چون شده‌ای
وی عطارد ز دبستان پدر چون شده‌ای
پای تابوت تو چون تیغ به زر درگیرم
سر خاک تو چو افسر به گهر درگیرم
این منم زنده که تابوت تو گیرم در زر
کرزو بد که دوات تو به زر درگیرم
بر ترنج سر تابوت تو خون می‌گریم
تاش چون سیب به بیجاده مگر درگیرم
چون قلم تختهٔ زیر تو حلی‌دار کنم
لوح بالات به یاقوت و درر درگیرم
خاک پای و خط دستت گهر و مشک منند
با چنین مشک و گهر عشق ز سر درگیرم
خاک پای تو پر تسبیح به رخ در عالم
خط دست تو چو تعویذ به بر درگیرم
بی‌تو بستان و شبستان و دبستان بکنم
اول از کندن بنیاد هنر درگیرم
چون نبد بر تو مبارک بر و بوم پدرت
آب و آتش به بر و بوم پدر درگیرم
هرچه دارم بنه و سکنه بسوزم ز پست
پیشتر سوختن از بهو وطزر درگیرم
بدرم خانگیان را جگر و سینه و جیب
اول از جیب وشاقان بطر درگیرم
پشت من چون قلم توست که مادر بشکست
که بدین پشت قباهای بطر درگیرم
چون شب آخر ماهم به سیاهی لباس
کی قبائی ز سپیدی قمر درگیرم
همچو صبح از پی شب ژاله ببارم چندان
که سپیدی به سیاهی بصر درگیرم
آفتاب منی و من به چراغت جویم
خاصه کز سینه چراغی به سحر درگیرم
هر چراغی که به باد نفسش بنشانم
باز هم در نفس از تف جگر درگیرم
چه نشینم که قدر سوخت مرا در غم تو
برنشینم در میدان قدر درگیرم
دارم از اشک پیاده، ز دم سرد سوار
در سلطان فلک زین دو حشر درگیرم
در سیه کرده و جامه سیه و روی سیه
به سیه خانهٔ چرخ آیم و در درگیرم
آرزوی تو مرا نوحه‌گری تلقین کرد
کرزوی تو کنم نوحهٔ تر درگیرم
چند صف مویه‌گران نیز رسیدند مرا
هر زمان مویه به آئین دگر درگیرم
هر چه رفت از ورق عمر و جوانی و مراد
چون دریغش خورم اول ز پسر درگیرم
ای سهی سرو ندانم چه اثر ماند از تو
تو نماندی و در افاق خبر ماند از تو
در فراق تو ازین سوخته‌تر باد پدر
بی‌چراغ رخ تو تیره بصر باد پدر
تا شریکان تو را بیش نبیند در راه
از جهان بی‌تو فروبسته نظر باد پدر
بی‌زبان لغت آرات به تازی و دری
گوش پر زیبق و چشم آمده گر باد پدر
چشمهٔ نورمنا خاک چه ماوی گه توست
که فدای سر خاک تو پدر باد پدر
تا تو پالوده روان در جگر خاک شدی
بر سر خاک تو آلوده جگر باد پدر
تا تو چون مهر گیا زیر زمین داری جای
بر زمین همچو گیا پای سپر باد پدر
یوسفا! گرچه جهان آب حیات است، ازو
بی‌تو چون گرگ گزیده به حذر باد پدر
تو چو گل خون به لب آورده شدی و چو رطب
خون به چشم آمده پر خار و خطر باد پدر
با لب خونین چون کبک شدی و چو تذرو
چشم خونین ز تو بر سان پدر باد پدر
غم تو دست مهین است و کنون پیش غمت
همچو انگشت کهین بسته کمر باد پدر
تا که دست قدر از دست تو بربود قلم
کاغذین پیرهن از دست قدر باد پدر
عید جان بودی و تا روزه گرفتی ز جهان
بی‌تو از دست جهان دست به سر باد پدر
خاطرت جان هنر بود و خطت کان گهر
هم به جان گوهری از کان هنر باد پدر
ای غمت مادر رسوا شده را سوخته دل
از دل مادر تو سوخته تر باد پدر
چون حلی بن تابوت و نسیج کفنت
هم چنین پشت به خم روی چو زر باد پدر
زیر خاکی و فلک بر زبرت گرید خون
بی‌تو چون دور فلک زیر و زبر باد پدر
ز عذارت خط سبز و ز کفت خط سیاه
چون نبیند ز خط صبر بدر باد پدر
بی‌چلیپای خم مویت و زنار خطت
راهب آسا همه تن سلسله‌ور باد پدر
ز آنکه چون تو دگری نیست و نبیند دگرت
هر زمان نامزد درد دگر باد پدر
پسری کرزوی جان پدر بود گذشت
تا ابد معتکف خاک پسر باد پدر
مسعود سعد سلمان : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷ - درد و تیمار دختر و پسرم
تیر و تیغ است بر دل و جگرم
درد و تیمار دختر و پسرم
هم بدینسان گدازدم شب و روز
غم وتیمار مادر و پدرم
جگرم پاره است و دل خسته
از غم و درد آن دل و جگرم
نه خبر می‌رسد مرا ز ایشان
نه بدیشان همی رسد خبرم
باز گشتم اسیر قلعهٔ نای
سود کم کرد با قضا حذرم
کمر کوه تا نشست من است
به میان بر دو دست چون کمرم
از بلندی حصن و تندی کوه
از زمین گشت منقطع نظرم
من چو خواهم که آسمان بینم
سر فرود آرم و در او نگرم
پست می‌بینم از همه کیهان
چون هما سایه افکند به سرم؟
از ضعیفی دست و تنگی جای
نیست ممکن که پیرهن بدرم
از غم و درد چون گل و نرگس
روز و شب با سرشک و با سهرم
یا ز دیده ستاره می‌بارم
یا به دیده ستاره می‌شمرم
ور دل من شده‌ست بحر غمان
من چگونه ز دیده در شمرم
گشت لاله ز خون دیده رخم
شد بنفشه ز زخم دست برم
همه احوال من دگرگون شد
راست گویی سکندر دگرم
که درین تیره روز و تاری جای
گوهر دیدگان همی سپرم
بیم کردست درد دل امنم
زهر کردست رنج تن شکرم
پیش تیری که این زند هدفم
زیر تیغی که آن کشد سپرم
آب صافی شده‌ست خون دلم
خون تیره شده‌ست آب سرم
بودم آهن کنون از آن زنگم
بودم آتش کنون از آن شررم
نه سر آزادم و نه اجری خور
پس نه از لشکرم نه از حشرم
در نیابم خطا چه بیخردم
بد نبینم همی چه بی‌بصرم
نشنوم نیکو و نبینم راست
چون سپهر و زمانه کور و کرم
محنت آگین چنان شدم که کنون
نکند هیچ محنتی اثرم
ای جهان سختی تو چند کشم
وای فلک عشوهٔ تو چند خرم
کاش من جمله عیب داشتمی
چون بلا هست جمله از هنرم
بر دلم آز هرگز ار نگذشت
پس چرا من زمان زمان بترم
بستد از من سپهر هرچه بداد
نیک شد، با زمانه سربه‌سرم
تا به گردن چو زین جهان بروم
از همه خلق منتی نبرم
مال شد دین نشد نه بر سودم؟
رفت هش ماند جان نه بر ظفرم؟
این همه هست و نیستم نومید
که ثناگوی شاه داد گرم
پادشا بوالمظفر ابراهیم
کزمدیحش سرشته شد گهرم
گر فلک جور کرد بر دل من
پادشاه عادل است غم نخورم
مسعود سعد سلمان : قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۸ - که از رنج پیری تن آگه نبود
دریغا جوانی و آن روزگار
که از رنج پیری تن آگه نبود
نشاط من از عیش کمتر نشد
امید من از عمر کوته نبود
ز سستی مرا آن پدید آمده است
در این مه که هرگز در آن مه نبود
سبک خشک شد چشمهٔ بخت من
مگر آب آن چشمه را زه نبود
در آن چاهم افکند گردون دون
که از ژرفی آن چاه را ته نبود
بهشتم همی عرضه کرد و مرا
حقیقت که دوزخ جز آن چه نبود
بسا شب که در حبس بر من گذشت
که بینای آن شب جز اکمه نبود
سیاهی سیاه و درازی دراز
که آن را امید سحرگه نبود
یکی بودم و داند ایزد همی
که بر من موکل کم از ده نبود
به گوش اندرم جز کس و بس نشد
به لفظ اندرم جز اه و وه نبود
بدم ناامید و زبان مرا
همه گفته جز حسبی‌الله نبود
به شاه ار مرا دشمن اندر سپرد
نکو دید خود را و ابله نبود
که او آب و باد مرا در جهان
همه ساله جز خاک و جز که نبود
موجه شمرد او حدیث مرا
به ایزد که هرگز موجه نبود
چو شطرنج بازان دغایی بکرد
مرا گفت هین شه کن و شه نبود
گر این قصه او ساخت معلوم شد
که جز قصه شیر و روبه نبود
اگر من منزه نبودم ز عیب
کس از عیب هرگز منزه نبود
گرم نعمتی بود کاکنون نماند
کنون دانشی هست کانگه نبود
چو من دستگه داشتم هیچ وقت
زبان مرا عادت نه نبود
به هر گفته از پر هنر عاقلان
جوابم جز احسنت و جز خه نبود
تنم شد مرفه ز رنج عمل
که آنگه ز دشمن مرفه نبود
در این مدت آسایشی یافتم
که گه بودم آسایش و گه نبود
جدا گشتم از درگه پادشاه
بدان درگهم بیش از این ره نبود
گرفتم کنون درگه ایزدی
کزین به مرا هیچ درگه نبود
مسعود سعد سلمان : قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۱۲ - نداند حقیقت که من کیستم
چه کین است با من فلک را به دل؟
که هر روز یک غم کند بیستم
از این زیستن هیچ سودم نبود
هوایی همی بیهده زیستم
اگر مهربانی بپرسد مرا
چه گویم از این عمر بر چیستم؟
از آن طیره گشتم که بخت بدم
بخندد بر من چو بگریستم
بدان حمل کردم که گردون همی
نداند حقیقت که من کیستم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵
تا بود در عشق آن دلبر گرفتاری مرا
کی بود ممکن که باشد خویشتن‌داری مرا
سود کی دارد به طراری نمودن زاهدی
چون ز من بربود آن دلبر به طراری مرا
ساقی عشق بتم در جام امید وصال
می گران دادست کارد آن سبکساری مرا
زان بتر کز عشق هستم مست با خصمان او
می‌بباید بردن او مستی به هشیاری مرا
زارم اندر کار او وز کار او هر ساعتی
کرد باید پیش خلق انکار و بیزاری مرا
این شگفتی بین و این مشکل که اندر عاشقی
برد باید علت لنگی و رهواری مرا
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳
حسن را از وفا چه آزارست
که همه ساله با جفا یارست
خود وفا را وجود نیست پدید
وین که در عادتست گفتارست
از برون جهان وفا هم نیست
کاثرش ز اندرون پدیدارست
چه وفا این چه ژاژ می‌گویم
که ازو حسن را چه آزارست
تا مصاف وفا شکسته شدست
علم عافیت نگونسارست
عشق را عافیت به کار نشد
لاجرم کار عاشقان زارست
دست در کار عافیت نشود
هر کجا عشق بر سر کارست
عشق در خواب و عاشقان در خون
دایه بی‌شیر و طفل بیمارست
آرزو می‌پزیم چتوان کرد
سود ناکرده سخت بسیارست
اینکه امروز بر سر گنجی
پای فردات بر دم مارست
انوری از سر جهان برخیز
که نه معشوقهٔ وفادارست
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴
معشوقه به رنگ روزگارست
با گردش روزگار یارست
برگشت چو روزگار و آن نیز
نوعی ز جفای روزگارست
بس بوالعجب و بهانه‌جویست
بس کینه‌کش و ستیزه‌کارست
این محتشمیست با بزرگی
گر محتشم و بزرگوارست
بوسی ندهد مگر به جانی
آری همه خمر با خمارست
در باغ زمانه هیچ گل نیست
وان نیز که هست جفت خارست
ای دل منه از میان برون پای
هر چند که یار بر کنارست
امید مبر کز آنچه مردم
نومیدترست امیدوارست
هر چند شمار کار فردا
کاریست که آن نه در شمارست
بتوان دانست هر شب از عمر
آبستن صد هزار کارست
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶
عشق تو بی‌روی تو درد دلیست
مشکل عشق تو مشکل مشکلیست
بی‌تو در هر خانه دستی بر سریست
وز تو در هر کوی پایی در گلیست
بر در بتخانهٔ حسنت کنون
دست صبرم زیر سنگ باطلیست
شادی وصلت به هر دل کی رسد
تا ترا شکرانه بر هر غم دلیست
حاصلم در عشق تو بی‌حاصلیست
هیچ نتوان گفت نیکو حاصلیست
از تحیر هر زمانی در رهت
روی امیدم به دیگر منزلیست
کشتیی بر خشک می‌ران انوری
کاخر این دریای غم را ساحلیست
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳
یار ما را به هیچ برنگرفت
وانچه گفتیم هیچ درنگرفت
پردهٔ ما دریده گشت و هنوز
پرده از روی کار برنگرفت
درنیامد ز راه دیده به دل
تا دل از راه سینه برنگرفت
خدمت ما به جز هبا نشمرد
صحبت ما به جز هدر نگرفت
جز وفا سیرت دلم نگذاشت
جز جفا عادتی دگر نگرفت
هیچ روزی مرا به سر نامد
که دلم عشق او از سر نگرفت
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳
به بیل عشق تو دل گل ندارد
که راه عشق تو منزل ندارد
قدم بر جان همی باید نهادن
در این راه و دلم آن دل ندارد
چو دل در راه تو بستم ضمان کیست
که هجرت کار من مشکل ندارد
بهین سرمایه صبر و روزگارست
دلم این هر دو هم حاصل ندارد
کرا پایاب پیوند تو باشد
که دریای غمت ساحل ندارد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰
دل راه صلاح برنمی‌گیرد
کردم همه حیله درنمی‌گیرد
معشوقه دگر گرفت و دیگر شد
دل هرچه کند دگر نمی‌گیرد
الحق نه دروغ راست باید گفت
معذور بود اگر نمی‌گیرد
من تختهٔ عاشقی ز سر گیرم
هرچند که او ز سر نمی‌گیرد
دادم دو جهان به باد در عشقش
ما را به دو حبه برنمی‌گیرد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷
دردم فزود و دست به درمان نمی‌رسد
صبرم رسید و هجر به پایان نمی‌رسد
در ظلمت نیاز بجهد سکندری
خضر طرب به چشمهٔ حیوان نمی‌رسد
برخوان از آنکه طعمهٔ جانست هیچ تن
آنجا به پای عقل به جز جان نمی‌رسد
جان داده‌ام مگر که به جانان خود رسم
جانم برون شدست و به جانان نمی‌رسد
خوانی که خواجهٔ خرد از بهر جان نهاد
مهمان عقل بر سر آن خوان نمی‌رسد
گفتم به میزبان که مرا زله‌ای فرست
گفتا هنوز نقل به دربان نمی‌رسد
فتراک این سوار به تو کی رسد که خود
گردش هنوز بر سر سلطان نمی‌رسد
طوفان رسید در غمت و انوری هنوز
قسمت سرای نوح به طوفان نمی‌رسد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱
ترا کز نیکوان یاری نباشد
مرا نزد تو مقداری نباشد
نباشد دولت وصلت کسی را
وگر باشد مرا باری نباشد
ترا گر کار من دامن نگیرد
ز بخت من عجب کاری نباشد
گلی نشکفت باری این زمانم
اگر در زیر این خاری نباشد
مرا کاندر کیایی خود دلی نیست
ترا بر دل از آن باری نباشد
به بازاری که جان را نرخ خاکست
دلی را روز بازاری نباشد
دل ایمن دار و بردار انوری را
کزو بهتر وفاداری نباشد
گر از پیوند او فخریت نبود
چنین دانم که هم عاری نباشد
گران آنکس برآید بر تو کو را
چو مجدالدین خریداری نباشد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴
یارم این بار، بار می‌ندهد
بخت کارم قرار می‌ندهد
خواب بختم دراز شد مگرش
چرخ جز کوکنار می‌ندهد
روزگارم ز باغ بوک و مگر
گل نگویم که خار می‌ندهد
بخت یاری نمی‌دهد نی‌نی
این بهانه است یار می‌ندهد
نیک غمناکم از زمانه ازآنک
جز غمم یادگار می‌ندهد
این همه هست خود ولیکن اینک
با غمم غمگسار می‌ندهد
زانکه تا دل به گریه خوش نکنم
اشک بی‌انتظار می‌ندهد
انوری دل ز روزگار ببر
که دمی روزگار می‌ندهد
هیچ‌کس را ز ساکنان زمین
آسمان زینهار می‌ندهد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸
آن روزگار کو که مرا یار یار بود
من بر کنار از غم و او در کنار بود
روزم به آخر آمد و روزی نزاد نیز
زان گونه روزگار که آن روزگار بود
امروز نیست هیچ امیدم به کار خویش
بدرود دی که کار من امیدوار بود
دایم شمار وصل همی برگرفت دل
این هجر بی‌شمار کجا در شمار بود
با روی چون نگار نگارم هزار شب
کارم ز خرمی و خوشی چون نگار بود
واکنون هزاربار شبی با دریغ و درد
گویم که یارب آن چه نشاط و چه کار بود