عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰
روزگار جامه دیبا و فرش مخمل است
کعبه دل را لباس درد دین مستعمل است
دام مکری زال دنیا را چو حب و جاه نیست
طره مرغول این غداره دود مشعل است
بازدارد راحت دنیا ترا از بندگی
از خدا غافل شدن تعبیر خواب مخمل است
ذکر حقشان همعنان فکر باطل می رود
رشته تسبیح یاران چون نگاه احول است
بیقراریهای ما، زینت فزای حسن اوست
گرد سرگشتن کتاب حسن او را جدول است
پای برخود چون نهی واعظ، چه باک از حادثات
فارغست از سیل، آن کو بر فراز این تل است
کعبه دل را لباس درد دین مستعمل است
دام مکری زال دنیا را چو حب و جاه نیست
طره مرغول این غداره دود مشعل است
بازدارد راحت دنیا ترا از بندگی
از خدا غافل شدن تعبیر خواب مخمل است
ذکر حقشان همعنان فکر باطل می رود
رشته تسبیح یاران چون نگاه احول است
بیقراریهای ما، زینت فزای حسن اوست
گرد سرگشتن کتاب حسن او را جدول است
پای برخود چون نهی واعظ، چه باک از حادثات
فارغست از سیل، آن کو بر فراز این تل است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
هست خفت گرمی یاران بهر کو آدم است
اهل همت را بسر، دست نوازش چون یم است
سربلندی آرزو داری، سخاوت پیشه کن
کاین علم را، ریزش باران احسان پرچم است
فکر عمری کن، اگر کوته نمیسازی امل
کز برای این امل این زندگانی ها کم است
از هنرها، غیر زرداری کنون نبود پسند
این غزل را مصرع برجسته نقش درهم است
نیست ما صافی نهادان را ز کس پوشیده یی
نیک و بد در خانه آیینه واعظ محرم است
اهل همت را بسر، دست نوازش چون یم است
سربلندی آرزو داری، سخاوت پیشه کن
کاین علم را، ریزش باران احسان پرچم است
فکر عمری کن، اگر کوته نمیسازی امل
کز برای این امل این زندگانی ها کم است
از هنرها، غیر زرداری کنون نبود پسند
این غزل را مصرع برجسته نقش درهم است
نیست ما صافی نهادان را ز کس پوشیده یی
نیک و بد در خانه آیینه واعظ محرم است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶
بهار گلشن آن روی چون سمن، شرم است
سهیل سیب سخنگوی آن ذقن، شرم است
ز شرم، حسن بتان راست، آب و رنگ دگر
که باغبان عرق ریزان این چمن شرم است
ندیدنی است رخی، کو ندارد آب حیا
صفای آینه حسن مرد و زن شرم است
شود تکلم جانان، ز شرم بامزه تر
که مشک شکر شیرینی سخن شرم است
از آن شود ز عرق جامه پوش در حمام
که پای تو بسر آن شوخ سیم تن شرم است
ز ناز و غمزه و رفتار و شوخی و تمکین
شود گر انجمنی، میر انجمن شرم است
ترا نظر به قد و عارض است و مو واعظ
جمال پیش تو اینهاست، پیش من شرم است
سهیل سیب سخنگوی آن ذقن، شرم است
ز شرم، حسن بتان راست، آب و رنگ دگر
که باغبان عرق ریزان این چمن شرم است
ندیدنی است رخی، کو ندارد آب حیا
صفای آینه حسن مرد و زن شرم است
شود تکلم جانان، ز شرم بامزه تر
که مشک شکر شیرینی سخن شرم است
از آن شود ز عرق جامه پوش در حمام
که پای تو بسر آن شوخ سیم تن شرم است
ز ناز و غمزه و رفتار و شوخی و تمکین
شود گر انجمنی، میر انجمن شرم است
ترا نظر به قد و عارض است و مو واعظ
جمال پیش تو اینهاست، پیش من شرم است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
زکام اینکه فرو ریزدم، نه دندان است
که در ثنای جوانی، زبان درافشان است
مرا که لذت معنی است، قوت روح مدام
بکام گوهر لفظم، بجای دندان است
مباش غره، که هرروز بر سر دگری است
بفرق بال هما، چون کلاه، مهمان است
دل از هوس نرهد، بی نگاه عبرت چشم
ستون خلوت سلطان، ز چوب دربان است
ز پای تا به سر، اندیشه سراپا چند؟
ترا که سر به گریبان و، پا به دامان است
عطا بسائل مبرم، کجا کند رغبت؟
که روی سخت گدا، سد راه احسان است
چه غم، نباشد اگر طاق خانه پرچینی
که جای چینی درویش، طاق نسیان است
چگونه بر دل عاشق غمش گران باشد؟
ک درد دوست، بجان گر خرند ارزان است
جهان ز تو شده هموار و، خویش ناهموار
نهاد سخت تو واعظ مثال سوهان است
که در ثنای جوانی، زبان درافشان است
مرا که لذت معنی است، قوت روح مدام
بکام گوهر لفظم، بجای دندان است
مباش غره، که هرروز بر سر دگری است
بفرق بال هما، چون کلاه، مهمان است
دل از هوس نرهد، بی نگاه عبرت چشم
ستون خلوت سلطان، ز چوب دربان است
ز پای تا به سر، اندیشه سراپا چند؟
ترا که سر به گریبان و، پا به دامان است
عطا بسائل مبرم، کجا کند رغبت؟
که روی سخت گدا، سد راه احسان است
چه غم، نباشد اگر طاق خانه پرچینی
که جای چینی درویش، طاق نسیان است
چگونه بر دل عاشق غمش گران باشد؟
ک درد دوست، بجان گر خرند ارزان است
جهان ز تو شده هموار و، خویش ناهموار
نهاد سخت تو واعظ مثال سوهان است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
ز اهل جود، چه منت؟ دهنده یزدان است
نه نور خانه ز روزن، ز مهر تابان است
مراد خود زدر دوست کن طلب، کآنجا
کسی که نیست رهش، چوبدار و دربان است
بوقت مرگ، کریمی بزیر لب میگفت
خوش است داد و دهش، گرچه دادن جان است
چه به از این که شود از تو سیر، گرسنه یی
بجاست گر لب گندم همیشه خندان است!
ببند بار خود ای نخل، تا جوانی هست
که پنج روز دگر این بهار مهمان است
ز باغ، صحبت یاران بود غرض واعظ
که باغ ما و گل ما، جمال یاران است
نه نور خانه ز روزن، ز مهر تابان است
مراد خود زدر دوست کن طلب، کآنجا
کسی که نیست رهش، چوبدار و دربان است
بوقت مرگ، کریمی بزیر لب میگفت
خوش است داد و دهش، گرچه دادن جان است
چه به از این که شود از تو سیر، گرسنه یی
بجاست گر لب گندم همیشه خندان است!
ببند بار خود ای نخل، تا جوانی هست
که پنج روز دگر این بهار مهمان است
ز باغ، صحبت یاران بود غرض واعظ
که باغ ما و گل ما، جمال یاران است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
این درهم و دینار، که چشم تو بر آن است
هر یک بره حادثه، چشمی نگران است
نظاره ما نیست، جز از دیده عبرت
فصل گل ما خسته دلان، فصل خزان است
تا اول عمر است، بیا بار ببندیم
بالیده شود میوه نخلی که جوان است
در بردن جان، مرگ شتابان و، تو غافل
درد تو سبک خیز و، ترا خواب گران است
از بس همگی بهر میان گوشه نشینند
جایی که کنار است درین عهد، میان است
ای دوست، بود چاره بدگو نشنیدن
گوشی که بود کر، سپر تیغ زبان است
جایی که کسی دم نزند غیر خموشی
اظهار غم خویش، کجا کار زبان است
واعظ چه کنی مطلب خود عرض بر دوست؟
«آنجا که عیانست چه حاجت به بیان است »؟
هر یک بره حادثه، چشمی نگران است
نظاره ما نیست، جز از دیده عبرت
فصل گل ما خسته دلان، فصل خزان است
تا اول عمر است، بیا بار ببندیم
بالیده شود میوه نخلی که جوان است
در بردن جان، مرگ شتابان و، تو غافل
درد تو سبک خیز و، ترا خواب گران است
از بس همگی بهر میان گوشه نشینند
جایی که کنار است درین عهد، میان است
ای دوست، بود چاره بدگو نشنیدن
گوشی که بود کر، سپر تیغ زبان است
جایی که کسی دم نزند غیر خموشی
اظهار غم خویش، کجا کار زبان است
واعظ چه کنی مطلب خود عرض بر دوست؟
«آنجا که عیانست چه حاجت به بیان است »؟
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
بهار ما، نفس سرد و، چشم گریان است
گل سر سبد سینه، داغ جانان است
ز بس که هر طرفم نوگلیست، در چشمم
برنگ خواب بهاری، نگه پریشان است
شود ز صحبت احباب، چشم دل روشن
چراغ غمکده ما صفای یاران است
مبند بر رخ یاران، در گشاد جبین
کلید روزی هر خانه، پای مهمان است
چه غم ز رزق؟ که در هر خرابه بدنی
تنوره دهن و، آسیای دندان است
کریم قیمت توفیق جود اگر داند
قبول کردن احسان، جزای احسان است!
رهی پی طلب رزق به ز نرمی نیست
برای شیر لب طفل به ز دندان است
هلاک کرد مرا فکر کارهای جهان
بدادم آنکه تواند رسید، نسیان است
شفا طلب ز دواها کنند واعظ لیک
شفای ما ز دعاهای دردمندان است
گل سر سبد سینه، داغ جانان است
ز بس که هر طرفم نوگلیست، در چشمم
برنگ خواب بهاری، نگه پریشان است
شود ز صحبت احباب، چشم دل روشن
چراغ غمکده ما صفای یاران است
مبند بر رخ یاران، در گشاد جبین
کلید روزی هر خانه، پای مهمان است
چه غم ز رزق؟ که در هر خرابه بدنی
تنوره دهن و، آسیای دندان است
کریم قیمت توفیق جود اگر داند
قبول کردن احسان، جزای احسان است!
رهی پی طلب رزق به ز نرمی نیست
برای شیر لب طفل به ز دندان است
هلاک کرد مرا فکر کارهای جهان
بدادم آنکه تواند رسید، نسیان است
شفا طلب ز دواها کنند واعظ لیک
شفای ما ز دعاهای دردمندان است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
آه، شمعی ز شبستان سحرخیزان است
ناله، نخلی ز گلستان سحرخیزان است
چون دم صبح نباشد، همه کیفیت و شور
گریه کاه دل بریان سحرخیزان است
دیدم از تاج خروسان، که ز بیداری بخت
دولت زنده دلی، زآن سحر خیزان است
در ستم، ظالم ازین گونه که پا میفشرد
هدف ناوک افغان سحر خیزان است
خانه دولت هرکس که به ظلم آباد است
سیلش از اشک چو باران سحرخیزان است
روز در پرده گمنامی خویشند، چو شمع
شب چو شد، عرصه جولان سحرخیزان است
باغ فیض دل شبها، که گلش مغفرتست
آبش از ناله غلتان سحرخیزان است
عندلیب چمن روح فزای دم صبح
صوت شور آور افغان سحرخیزان است
قامت خویش چو سازند دوتا وقت رکوع
دو جهان در خم چوگان سحرخیزان است
دیده واعظ از آنست پر از نعمت فیض
کز گدایان سر خوان سحرخیزان است
ناله، نخلی ز گلستان سحرخیزان است
چون دم صبح نباشد، همه کیفیت و شور
گریه کاه دل بریان سحرخیزان است
دیدم از تاج خروسان، که ز بیداری بخت
دولت زنده دلی، زآن سحر خیزان است
در ستم، ظالم ازین گونه که پا میفشرد
هدف ناوک افغان سحر خیزان است
خانه دولت هرکس که به ظلم آباد است
سیلش از اشک چو باران سحرخیزان است
روز در پرده گمنامی خویشند، چو شمع
شب چو شد، عرصه جولان سحرخیزان است
باغ فیض دل شبها، که گلش مغفرتست
آبش از ناله غلتان سحرخیزان است
عندلیب چمن روح فزای دم صبح
صوت شور آور افغان سحرخیزان است
قامت خویش چو سازند دوتا وقت رکوع
دو جهان در خم چوگان سحرخیزان است
دیده واعظ از آنست پر از نعمت فیض
کز گدایان سر خوان سحرخیزان است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
در ره حق، گام اول ترک هستی دادن است
سوی او از خویش برگشتن براه افتادن است
فکر دنیا کرده ما را غافل از انجام خویش
ورنه گریان طفل بهر مرگ وقت زادن است
رتبه افتادگی را، دیده ام از بس بلند
پیش من برخاستن از جا، بچاه افتادن است
حق شناسان را بسامان رفتن راه عدم
رفتن از دنیا و باری بر دلی ننهادن است
وانکردن دیده بر نقش و نگار این جهان
پیش بینا در بروی فتنه ها نگشادن است
عمر، کردن در غم دنیای بیحاصل تلف
واعظ آب زندگی را سر به صحرا دادن است
سوی او از خویش برگشتن براه افتادن است
فکر دنیا کرده ما را غافل از انجام خویش
ورنه گریان طفل بهر مرگ وقت زادن است
رتبه افتادگی را، دیده ام از بس بلند
پیش من برخاستن از جا، بچاه افتادن است
حق شناسان را بسامان رفتن راه عدم
رفتن از دنیا و باری بر دلی ننهادن است
وانکردن دیده بر نقش و نگار این جهان
پیش بینا در بروی فتنه ها نگشادن است
عمر، کردن در غم دنیای بیحاصل تلف
واعظ آب زندگی را سر به صحرا دادن است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
از خواجه ضبط و، مال ز فرزند یا زن است
دست بخیل بر زر خود، مهر خرمن است
اقبال این زمانه و، ادبار آن یکی است
رد کردن کمان بنشان، پشت کردن است
بار نگاهداری خود برکه افگنم؟
دست شکسته ام من و، لطف تو گردن است
بار نگاهداری خود بر که افگنم
دست شکسته ام من و، لطف تو گردن است
تند است باد حادثه در عالم وجود
جای چراغ روشن ما، سنگ و آهن است
یابد نظام کار بزرگان، ز کوچکان
بر تن لباس تیغ بامداد سوزن است
مردیم، فکر زندگی خود کنیم چند؟
از خلق زنده اوست که در فکر مردن است
واعظ تمام عمر تو در بیخودی گذشت
آیی دمی بخویش که هنگام رفتن است
دست بخیل بر زر خود، مهر خرمن است
اقبال این زمانه و، ادبار آن یکی است
رد کردن کمان بنشان، پشت کردن است
بار نگاهداری خود برکه افگنم؟
دست شکسته ام من و، لطف تو گردن است
بار نگاهداری خود بر که افگنم
دست شکسته ام من و، لطف تو گردن است
تند است باد حادثه در عالم وجود
جای چراغ روشن ما، سنگ و آهن است
یابد نظام کار بزرگان، ز کوچکان
بر تن لباس تیغ بامداد سوزن است
مردیم، فکر زندگی خود کنیم چند؟
از خلق زنده اوست که در فکر مردن است
واعظ تمام عمر تو در بیخودی گذشت
آیی دمی بخویش که هنگام رفتن است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
مایه عزت، ز مردم روی پنهان کردن است
از نظر خود را نهفتن، جسم را جان کردن است
سالک راه خدا بودن، باین طول امل
همرهی در راه با غول بیابان کردن است
در کتاب گل، بآب زر نوشتست این حدیث
سیم وزر اندوختن بهر پریشان کردن است
داشتن سوز محبت را نهان در استخوان
در نیستان آتش سوزنده پنهان کردن است
ناله را با این ضعیفی در دلت کردن اثر
با کمان سست، تیر از پیل پران کردن است
نیست در تعریف خود، جز قیمت خود کاستن
خودفروشی سر بسر از مایه نقصان کردن است
نان خود را داشتن واعظ ز محتاجان دریغ
همچو ایشان خویش را محتاج یک نان کردن است
از نظر خود را نهفتن، جسم را جان کردن است
سالک راه خدا بودن، باین طول امل
همرهی در راه با غول بیابان کردن است
در کتاب گل، بآب زر نوشتست این حدیث
سیم وزر اندوختن بهر پریشان کردن است
داشتن سوز محبت را نهان در استخوان
در نیستان آتش سوزنده پنهان کردن است
ناله را با این ضعیفی در دلت کردن اثر
با کمان سست، تیر از پیل پران کردن است
نیست در تعریف خود، جز قیمت خود کاستن
خودفروشی سر بسر از مایه نقصان کردن است
نان خود را داشتن واعظ ز محتاجان دریغ
همچو ایشان خویش را محتاج یک نان کردن است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
کوه کن از طرفی، وز طرفی مجنون است
پر ز عشق است، اگر کوه و اگر هامون است
کیست، کو خانه خراب هوس دنیا نیست؟
یکی از خاک نشینان درش، قارون است
پیش پاکان، همه اقبال جهان ادبار است
نخل در آینه آب روان وارون است
اهل دل، ربط بهم از ره باطن دارند
رشته گوهر صد لفظ همان مضمون است
پیش ابنای زمان، عقل و خرد بی شرمیست
بید را نام سرافگنده چو شد، مجنون است
جامه هستیت از لوث هوس پاک کند
مالش سختی ایام، تو را صابون است
ظاهر و باطن ما، در طبق اخلاص است
هرچه در خانه بود آینه را بیرون است
تاب دردسر پرگویی کهسارم نیست
جای مجنون سراپا رم ما، هامون است
آن قدر تشنه حرف لب یاقوت توام
که زبان چون قلم از کام مرا بیرون است
کیست واعظ، که کند دعوی صاحب سخنی؟
این قدر بس که نگویند که ناموزون است
پر ز عشق است، اگر کوه و اگر هامون است
کیست، کو خانه خراب هوس دنیا نیست؟
یکی از خاک نشینان درش، قارون است
پیش پاکان، همه اقبال جهان ادبار است
نخل در آینه آب روان وارون است
اهل دل، ربط بهم از ره باطن دارند
رشته گوهر صد لفظ همان مضمون است
پیش ابنای زمان، عقل و خرد بی شرمیست
بید را نام سرافگنده چو شد، مجنون است
جامه هستیت از لوث هوس پاک کند
مالش سختی ایام، تو را صابون است
ظاهر و باطن ما، در طبق اخلاص است
هرچه در خانه بود آینه را بیرون است
تاب دردسر پرگویی کهسارم نیست
جای مجنون سراپا رم ما، هامون است
آن قدر تشنه حرف لب یاقوت توام
که زبان چون قلم از کام مرا بیرون است
کیست واعظ، که کند دعوی صاحب سخنی؟
این قدر بس که نگویند که ناموزون است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶
دل تو آهن و رو سنگ و خواب سنگین است
چه شد که موی تو را پنبه، خرقه پشمین است
به نی سواری طفلان پرد هنوز دلت
کنون که وقت سواری بر اسب چوبین است
ترا نه فرصت حق گویی است و حق بینی
زبان و چشم ز بس خودستا و خودبین است
دلی که درد ندارد، براحت ارزانی
سری که شور ندارد، سزای بالین است
چگونه لب به سخن واشود در آن محفل؟
که نیست نیم سخن فهم و، صد سخن چین است
چو آفتاب مکن ذره یی ز گرمی فوت
که خصم تند خنک روی، شیر برفین است
مدار صحت ما، با گذشتگان گذرد
که پاس دوستی امروز رسم پیشین است
ز یاد مرگ بود بر تو تلخ آب حیات
از آن جبین تو واعظ همیشه پرچین است
چه شد که موی تو را پنبه، خرقه پشمین است
به نی سواری طفلان پرد هنوز دلت
کنون که وقت سواری بر اسب چوبین است
ترا نه فرصت حق گویی است و حق بینی
زبان و چشم ز بس خودستا و خودبین است
دلی که درد ندارد، براحت ارزانی
سری که شور ندارد، سزای بالین است
چگونه لب به سخن واشود در آن محفل؟
که نیست نیم سخن فهم و، صد سخن چین است
چو آفتاب مکن ذره یی ز گرمی فوت
که خصم تند خنک روی، شیر برفین است
مدار صحت ما، با گذشتگان گذرد
که پاس دوستی امروز رسم پیشین است
ز یاد مرگ بود بر تو تلخ آب حیات
از آن جبین تو واعظ همیشه پرچین است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
در طریق زندگانی هر قدم چندین گو است
پیشتر باشد بمقصد، هر که اینجا پیرو است
پیش آن کو آگه از درد سر دولت بود
تیشه برسر کوهکن را، به ز تاج خسرو است
نیست جز با بینوایان سردرویی های خلق
پشت ما گرمست، تا برتن قبای ما نو است
خاکساری کن طلب پیوسته، تا باشی عزیز
هست دائم در بلندی هر که روسوی گو است
نان گندم، از بهشت راحتت بیرون کند
زاد راه رستگاری، سازش نان جو است
راحتی در زندگی گر هست، در افتادگی است
گر بود آسایشی آب روان را، درگو است
پیشتر باشد بمقصد، هر که اینجا پیرو است
پیش آن کو آگه از درد سر دولت بود
تیشه برسر کوهکن را، به ز تاج خسرو است
نیست جز با بینوایان سردرویی های خلق
پشت ما گرمست، تا برتن قبای ما نو است
خاکساری کن طلب پیوسته، تا باشی عزیز
هست دائم در بلندی هر که روسوی گو است
نان گندم، از بهشت راحتت بیرون کند
زاد راه رستگاری، سازش نان جو است
راحتی در زندگی گر هست، در افتادگی است
گر بود آسایشی آب روان را، درگو است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱
لوح دنیا از خط مهر و محبت ساده است
ساده تر لوح کسی کو دل بدنیا داده است
داغ یاران، محنت دنیا، نفاق همدمان
جمله اسباب گذشتن از جهان آماده است
گر غرض شهرت نباشد، راه عزلت تنگ نیست
چون بود گمگشتگی مقصد، بیابان جاده است
میشود فردا بسی افتادگان را دستگیر
چون عصا هرکس درین گلشن ز پا افتاده است
نیستند ارباب دنیا، مالک دلهای خود
هرکه را دیدیم، واعظ دل بدنیا داده است!
ساده تر لوح کسی کو دل بدنیا داده است
داغ یاران، محنت دنیا، نفاق همدمان
جمله اسباب گذشتن از جهان آماده است
گر غرض شهرت نباشد، راه عزلت تنگ نیست
چون بود گمگشتگی مقصد، بیابان جاده است
میشود فردا بسی افتادگان را دستگیر
چون عصا هرکس درین گلشن ز پا افتاده است
نیستند ارباب دنیا، مالک دلهای خود
هرکه را دیدیم، واعظ دل بدنیا داده است!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲
جانشین سفره، اکنون قالی کرمان شده است
شیشه الوان، بجای نعمت الوان شده است
بسکه دانند از قدوم دوستان خود را خراب
سیل در کاشانه ها اکنون به از مهمان شده است
پشت و روی خود یکی کن، خواهی ار ارزندگی
زین هنر افزون بهای گوهر غلتان شده است
حق شناسی راستی در وقت بیچیزی بود
زان الف از حرفها سرکرده ایمان شده است
شیشه الوان، بجای نعمت الوان شده است
بسکه دانند از قدوم دوستان خود را خراب
سیل در کاشانه ها اکنون به از مهمان شده است
پشت و روی خود یکی کن، خواهی ار ارزندگی
زین هنر افزون بهای گوهر غلتان شده است
حق شناسی راستی در وقت بیچیزی بود
زان الف از حرفها سرکرده ایمان شده است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸
بربند میان، وقت کنارت ز میانهاست
زان لعل بها یافت، که در مخزن کانهاست
عزلت نه همین روی نهفتن ز جهانست
خوش گوشه نشینی که نه حرفش به میانهاست
هر پرده دل، از سخنی گشته مکدر
دل نیست، قلم پاک کن کلک زبانهاست
گر بر تن و جان، نیش زند مار بیابان
بر دل زند آن مار، که در کام و دهانهاست
دارم سپر از آب رخ خویش، وگرنه
هر سو به من از طعن کجان راست سنانهاست
ز اقبال جهان، ای دل غافل به حذر باش
رو کردن دولت بتو، چون پشت کمانهاست
این کبر و غروری که در ارباب کمالست
واعظ زده خوش مفت که از هیچ مدانهاست
زان لعل بها یافت، که در مخزن کانهاست
عزلت نه همین روی نهفتن ز جهانست
خوش گوشه نشینی که نه حرفش به میانهاست
هر پرده دل، از سخنی گشته مکدر
دل نیست، قلم پاک کن کلک زبانهاست
گر بر تن و جان، نیش زند مار بیابان
بر دل زند آن مار، که در کام و دهانهاست
دارم سپر از آب رخ خویش، وگرنه
هر سو به من از طعن کجان راست سنانهاست
ز اقبال جهان، ای دل غافل به حذر باش
رو کردن دولت بتو، چون پشت کمانهاست
این کبر و غروری که در ارباب کمالست
واعظ زده خوش مفت که از هیچ مدانهاست
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
دو رنگی، شیوه اهل زمانه است
در آیین دویی، هر کس یگانه است
بهم چون بافت مهمان همچو زنجیر
نه مهمانخانه، آن زنجیر خانه است
بر بیداربختان حرف دنیا
سراسر خواب غفلت را فسانه است
براه دین برای توسن نفس
رگ غیرت تو را، چون تازیانه است
غرور آرد، چو نعمت گشت افزون
که سرکش خوشه از بالای دانه است
کلام عشق واعظ، از زبان نیست
که این حرف آتش دل را زبانه است
در آیین دویی، هر کس یگانه است
بهم چون بافت مهمان همچو زنجیر
نه مهمانخانه، آن زنجیر خانه است
بر بیداربختان حرف دنیا
سراسر خواب غفلت را فسانه است
براه دین برای توسن نفس
رگ غیرت تو را، چون تازیانه است
غرور آرد، چو نعمت گشت افزون
که سرکش خوشه از بالای دانه است
کلام عشق واعظ، از زبان نیست
که این حرف آتش دل را زبانه است