عبارات مورد جستجو در ۶۲۵۴ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۷
هوس تا چند بر دل تهمت هر خشک و تر بندد
بدزدم در خود آغوشی که بر آفاق دربندد
به این یک رشته زناری که در رهن نفس دارم
گسستن تا به کی چون سبحه صد جایم کمر بندد
به آزادی شوم چون شمع تا ممتاز این محفل
گشایم رشتهٔ پایی که دستارم به سر بندد
به هم چشمان خیال امتیازم آب می‌سازد
خدایا قطره‌ام بیرون این دریا گهر بندد
ز حاصل قطع خواهش کن که این نخل گلستان را
به طومار نمو مهر است در هرجا ثمر بندد
جهان افشاگر راز است بر غفلت متن چندان
که ناهنجاریت در خانهٔ آیینه خر بندد
جنون گل عیانست از گریبان‌چاکی اجزا
که وحشت برکشد از سنگ و خفت بر شرر بندد
جهانی در غبار ما و من ماند از عدم غافل
حذر از سیر صحرایی که راه خانه بربندد
به بزم عشق پر بی‌جرأت تمهید زنهارم
مگر اشکی چو مژگان بر سرانگشتم جگر بندد
وفا تا از حلاوت نگسلاند ربط چسبانم
حضور بوریا یارب به پهلویم شکر بندد
ز بس وارستگی می‌جوشد از بنیاد من بیدل
پرنگ‌، الفت نگیرد نقش من نقاش گر بندد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶۵
ستمکشی‌ که به جز گریه‌اش نشا‌ید و خندد
قیامت است که چون زخم لب گشاید و خندد
هوس‌پرستی این اعتبار پوچ چه لازم
که همچو صفر به درد سرت فزاید و خندد
چو شمع منصب وارستگی مسلم آنکس
که تیغ حادثه تاجش ز سر رباید و خندد
درین زیانکده چندان ‌کف فسوس نسایی
که جوش آبله آیینه‌ات نماید و خندد
شرار کاغذ و آمال ماست توام غفلت
که زندگی دو نفس بیشتر نپاید و خندد
حذر ز صحبت آنکس ‌که بی‌تأمل معنی
به هر حدیث‌ که‌ گو‌یی ز جا درآید و خندد
خطاست چشم‌ گشودن به روی باخته شرمی
که هر برهنه‌ که بیند به پیشش آید و خندد
جه ممکن است شود منفعل ز غیبت یاران
دهن دریده قفایی‌که باد زاید و خندد
مثال عبرت اشیا درین بساط تحیر
کمین‌گر است‌ که‌ کس آینه زداید و خندد
درتن جنونکده این است ناگزیر طبایع
که نالد و تپد و گرید و سراید و خندد
دل‌گرفتهٔ بید‌ل نیافت جای شکفتن
مگر چو صبح ازین خاکدان برآید و خندد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷۹
دماغ بلبل ما کی هوای بال و پر دارد
ز اوراق ‌کتاب رنگ گل جزوی به سر دارد
چه‌مکان‌است‌کیرد بهرای شوق از خط خوبان
نگاه بوالهوس از سرمه هم خاکی به سردارد
چو برگ گل‌کز آسیب نسیمی رنگ می‌بازد
تن نازک مزاج او ز بوی‌گل خطر دارد
توان از نرمی دل محرم درد جهان ‌گشتن
که طبع مومیایی از شکستنها خبر دارد
بغیر از خاک‌ گردیدن پناهی نیست ظالم را
که تیغ شعله در خاکستر امید سپر دارد
مباد از صحبت آیینه ناگه منفعل‌ گردی
که آن‌گستاخ روی سنگدل دامان تر دارد
شدم خاک و ز وحشت بر نمی‌آید غبار من
به خاکستر هنوز این شعلهٔ افسرده پر دارد
دل آسوده تشویش بلای دیگر است اینجا
صدف ایمن نباشد از شکستن تاگهر دارد
بغیر از خودگدازی چیست در بنیاد محرومی
دل عاشق همین خون‌گشتنی دارد اگر دارد
به نومیدی ز امید ثمر برگ قناعت ‌کن
که نخل باغ فرصت ریشه درطبع شرر دارد
ز ناهنجاری مغرور جاه ایمن مشو بیدل
لگداندازیی بر پرده دارد هرکه خر دارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸۵
شمع بزمت چه قدم بردارد
پای ما آبلهٔ سر دارد
گل این باغ گریبان‌چاک‌ست
خنده از زخم که باور دارد
در تکلیف تبسم مگشای
دهن تنگ تو شکر دارد
خاک سامان غبارش کم نیست
نیستی نیز کر و فر دارد
عالمی چشم ز ما روشن‌کرد
رنگ ما خاصیت زر دارد
کس چه خواند رقم پیشانی
صفحهٔ ما خط مسطر دارد
سر هر فکر گریبان‌خواه است
موج هم تکمهٔ‌ گوهر دارد
بی‌خریدار چه ارزد گوهر
دل همان است که دلبر دارد
تا فسردی ز نظرها رفتی
رنگ پرواز ته پر دارد
لب بهم آر و حلاوتها کن
خامشی قند مکرر دارد
یک نفس قطع دو عالم کردم
دم این تیغ چه جوهر دارد
سرگران می‌گذرد نرگس یار
مزد چشمی‌ که مژه بردارد
تا دماغ است، هوس بال‌ گشاست
سر هر بام کبوتر دارد
بیدل این صورت وشکل آنهمه نیست
آدمی معنی دیگر دارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸۷
درین ره تا کسی از وصل مقصد کام بردارد
ز رفتن دست می‌باید به جای‌ گام بردارد
د‌ر این‌گلشن‌ ز دور فرصت‌ عشرت چه می‌پرسی
که می خمیازه‌ گردیده است تا گل جام بردارد
من آن صیدم‌ که در عرض تماشاگاه تسخیرم
ز حیرت کاسهٔ دریوزه چشم دام بردارد
به تکلیف بلندی خون مکن مشت غبارم را
دماغ نیستی تا کی هوای بام بر دارد
به صد مصر شکر نتوان قناعت با شکر بستن
کرم مشکل‌ که از طبع‌ گدا ابرام بردارد
دل آهنگ‌ گدازی دارد و کم‌ظرفی طاقت
کبابم را مباد روی آتش و خام بردارد
ندامت ساقی‌ است اینجا به افسوسی قناعت ‌کن
مگر دستی ‌که بر هم سوده باشی جام بردارد
درین بازار سودی نیست جز رنج پشیمانی
سحر هرکس دکانی چیده باشد شام بردارد
هواپیمای عنقا شهرتی مپسند همت را
نگین بی‌نشان حیف است ننگ نام بردارد
به رنگی سرگران افتاده‌ایم از سخت‌جانیها
که دشواراست قاصد هم زما پیغام بردارد
هوس تسخیر معشوقان بازاری مشو بیدل
کسی تا کی پی این وحشیان رام بردارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹۶
شکوه مفلسی ما را به خاموشی علم دارد
سفالین ‌کوس ‌درویشان ز بس‌ خشک است ‌نم د‌ارد
سر در جیب‌، آزاد است از فتراک آفتها
مقیم‌گوشهٔ دل حکم آهوی حرم دارد
پریشان نسخه‌ایم از ربط این اجزا چه می‌پرسی
تأملهای بی‌شیرازگی ما را بهم دارد
تمیز پشت و رویت اینقدر فطرت نمی‌خواهد
عدم آنجاکه هستی‌گل‌کند .ستی عدم دارد
نگاهی تا ببالد رفته‌ای بیرون ازبن محفل
چو شمع اینجا همان تحریک مژگانت قدم دارد
صدا بر ششجهت‌می‌پیچد ازیک دامن افشاندن
جهان صید کمند وحشیی‌ کز خویش رم دارد
به‌پرهیز ای هوس از اتفاق پنبه و آتش
مریض حسرتیم و شربت دیدار سم دارد
ندامت مطلبم دیگر مپرس از رمز مکتوبم
شقی در سینه دارد خامهٔ من گر رقم دارد
نوای نیستان عافیت‌، آهنگ تصویرم
ز ساز خود برون ناآمدنهایم علم دارد
نفس تا می‌کشم چون غنچه ازخود رفته‌ام‌بیدل
ز غفلت در بغل مینای من سنگ ستم دارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰۲
ز شرم سرنوشتی‌کز ازل بنیاد من دارد
عرق در چین پیشانی زمین آبکن دارد
بساط ناز می‌پردازم اما ساز فرصت‌کو
مه اینجا پیشتر ز آرایش دامن شکن دارد
به‌این‌فرصت‌بضاعت‌هرچه‌داری‌رفته‌گیر ازکف
گمانی هم ‌کزین بازیچه بردی باختن دارد
وفا جز سوختن آرایش دیگر نمی‌خواهد
همین داغست اگرشمع بساط مالگن دارد
خموشی چشمهٔ جوشست دریای معانی را
مدد از سرمه دارد چون قلم هرکس سخن دارد
به این نیرنگ تاکی خفّت افلاس پوشیدن
فلک صد رنگ می‌گرداند و یک پیرهن دارد
پی یک لقمه در مهمانسرای عالم حاجت
هوس تا دست شوید آبروها ریختن دارد
بهار عمر باید در خزان‌کردن تماشایش
گل شمعی ‌که ما داریم در چیدن چمن دارد
به جایی واکشیدی‌کز سلامت نیست آثاری
تو مست خواب و این ویرانه دیوارکهن دارد
دو روزی عذرخواه نالهٔ دل بایدم بودن
غریبی در دیار بیکسی یاد وطن دارد
اگر از غیرت طبع قناعت آگهی بیدل
به سیلی تا رسد کارت طمع‌ کردن زدن دارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱۰
چه بلاست اینکه پیری ز فنا خبر ندارد
سر ما نگون شد اما ته پا نظر ندارد
خط ما غبار هم نیست‌ که به‌ کس رسد پیامش
قلم شکستهٔ رنگ‌، غم نامه‌بر ندارد
دو سه روز صید وهمم که غبار دشت تسلیم
قفس دگر ندارد به جز اینکه پر ندارد
زخیال پوچ هستی به عدم مبند تهمت
که میان نازک یار خبر ازکمر ندارد
ز حباب یک تأمل به صد آبرو کفاف است
صدف محیط فرصت‌گهر دگر ندارد
غم انتظار سایل به مزاج فصل بار است
لب احتیاج مگشاکه‌کریم در ندارد
به حلاوت قناعت نرسید طبع منعم
نی بوربای درونش همه جا شکر ندارد
ز غم قیامت شمع ته خاک هم امان نیست
تو که سوختی طرب‌ کن شب ما سحر ندارد
ز عیان چه بهره بردم‌که خیال هم توان پخت
سر بی‌دماغ تحقیق سر زیر پر ندارد
که رسد به حال زارم‌ که شود به غم دچارم
که به‌کوی بیکسیها همه‌کس‌گذر ندارد
زتلاش همت شمع دلم آب‌گشت بدل
که به ذوق رفتن از خویش همه پاست سر ندارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲۴
به هرجا نعمتی هست انفعالی درکمین دارد
حلاوت‌خانهٔ دنیا مگس در انگبین دارد
درین‌بزم‌کدورت‌خیز، عشرت‌چه‌، حلاوت کو
بقدر موج می اینجا جبین جام‌، چین دارد
به محویت محیط هرچه خواهی می‌توان ‌گشتن
فلکها فرش آن آیینه ‌کز حیرت نگین دارد
نفس‌در خون بسمل غوطه داد اجزای مکان را
رگ بیتابی آشفتگان خاصیت این دارد
کباب پهلوی آن بسملم‌ کز نقش عشرتها
خدنگ حسرت ابروکمانی دلنشین دارد
نمی‌چیند ز سیر لاله و گل خجلت شوخی
د‌رین گلشن چه شبنم هر که چشمی پاک‌بین دارد
خم هر موج می از نسبت نیرنگ ابرویت
شکست توبهٔ ما در شکست آستین دارد
مشو مغرور تمکین در تعلق‌زا جسمانی
که‌ گردی بیش نبود هرکه الفت با زمین دارد
بقدر انجم از گردون گره بر بال و پر دارم
مرا هر حلقهٔ این دام در زیر نگین دارد
هوایی بیش نتوان یافت از ساز حباب اینجا
تو خواهی نوحه‌کن خواهی ترنم‌، دل همین دارد
به‌حیرت‌کوش نه‌ کز پردهٔ دل واکشی رمزی
زبان جوهر آیینه آهنگی حزین دارد
به سودن رفت سر تا پای موج از شرم پیدایی
ضعیفی تا کجا ما را ندامت‌آفرین دارد
اثرهای تعلق نیست مانع وحشت ما را
قفس تا ناله دامن برزند صد رنگ چین دارد
شکفتن نیست در عالم به‌کام هیچکس بیدل
چمن هم از رگ گل، چین کلفت بر جبین دارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲۵
قدح، می بر ‌کف است‌ و شمع‌، گل در آستین دارد
در این محفل عرق می‌پرورد هر کس جبین دارد
به ذوق سربلندی‌ها تلاش خاکساری کن
نهال این چمن گر ریشه دارد در زمین دارد
به جمعیت فریب این چمن خوردم ندانستم
که در هر غنچه توفان پریشانی کمین دارد
نفس تا در جگر باقی‌ست از آفت نی‌ام ایمن
که چون نی استخوانم چشم بد در آستین دارد
ندیدم فارغ از وحشت اگر خواری وگر عزت
ز در تا بام این ویرانه یکسر حکم زین دارد
گره در طبع نی هرچند افزون ناله رعناتر
کمند ما رسایی در خور سامان چین دارد
لب او را همین خط نیست منشور مسیحایی
چنین صد معجز آن سحرآفرین در آستین دارد
ندیدم از خجالت خویش را تا چشم واکردم
درین دریا حبابم طرفه وضعی شرمگین دارد
سزاوار خطایی هم نی‌ام از ننگ بیقدری
به حالم نسبت نفرین‌، غرور آفرین دارد
رهایی نیست ما را از فلک بی‌خاک گردیدن
به هرجا دانه‌ای هست آسیا زیر نگین دارد
به دوش سجده از خود می‌روم تا آستان او
به رنگ سایه جهد عاجزان پا از جبین دارد
سرشکم‌، دود آهم‌، شعله‌ام‌، داغ دلم بیدل
چو شمع‌از حاصل‌هستی‌سراپایم همین دارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۲
عالم گرفتاری‌، خوش تسلسلی دارد
جوش نالهٔ زنجیر، باغ سنبلی دارد
همچو کوزهٔ دولاب هر چه زیر گردون است
یا ترقی آهنگ است یا تنزلی دارد
پرفشانی عشق است رنگ و بوی این‌گلشن
هر گلی که می‌بینی بال بلبلی دارد
گر تعلق اسباب‌، عرض صد جنون‌نازست
بی‌نیازی ما هم یک تغافلی دارد
بار شکوه‌پیمایی بر دل پر افتاده‌ست
تا تهی نمی‌گردد شیشه قلقلی دارد
خواه برتأمل زن خواه لب به حرف افکن
سیر این بهارستان غنچه و گلی دارد
ز انفعال مخموری سرخوش تسلی باش
جبهه تا عرق‌پیماست ساغر مُلی دارد
رنج زندگی بر ما نیستی‌ گوارا کرد
زین محیط بگذشتن در نطر پلی دارد
می‌کشد اسیران را از قیامت آنسوتر
شاهد امل بیدل طرفه کاکلی دارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۵
ضعیفیها بیان عجز طاقت برنمی‌دارد
سجود مشت خاک اظهار طاعت برنمی‌دارد
طرف عشق است غیر از ترک هستی نیست تدبیری
که ‌شمشیر از حریف‌ خود سلامت برنمی‌دارد
به ذوق گفتگو بر هم مزن هنگامهٔ تمکین
که‌ کوه از ناله غیر از ننگ خفّت بر نمی‌دارد
دلیل ترک اسبابم مباش ای ذوق آزادی
نگاه بی دماغان ناز عبرت بر نمی‌دارد
مگرچون نقش پا با خاک محشورم‌کنی ورنه
سر افتاده‌ای دارم که خجلت برنمی‌دارد
گل بیتابی‌ام چندان نزاکت‌پرور است امشب
که‌گر آیینه‌گردد رنگ حیرت برنمی‌دارد
سفیه انگار منعم راکه سایل بر در جودش
ندارد بار تا گرد مذلت برنمی‌دارد
ز ساز سرکشیها عجز پیما ناله‌ای دارم
که گر توفان کند جز دست حاجت برنمی‌دارد
امل را چند سازی ‌کاروان سالار خواهشها
نفس ‌خود محملت‌ بیش از دو ساعت بر نمی‌دارد
نمی‌ارزد به تصدیع نگه جنس تماشایی
دو عالم یک مژه بار است همت بر نمی‌دارد
بیا و از شرارم یک نگه فرصت غنیمت دان
که شرم انتظارم برق مهلت بر نمی‌دارد
به رنگ رسم‌ پردازان تکلف می‌کنم بیدل
و گرنه معنی الفت عبارت برنمی‌دارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶۹
فکر خویشم آخر از صحرای امکان می‌برد
همچو شمع آن سوی دامانم‌ گریبان می‌برد
شرمسار هستی‌ام کاین کاغذ آتش زده
یک دو گامم زین شبستان با چراغان می‌برد
الفت دل با دم هستی دو روزی بیش نیست
انتظار شیشه اینجا طاق نسیان می‌برد
پیکر خم گشته در پیری مددخواه از سر است
از گرانی گوی ما با خویش چوگان می‌برد
حاصل این مزرع علم و عمل سنجیدنی است
سنبله چون پخته شد چرخش به میزان می‌برد
از فنا هر کس کمال خویش دارد در نظر
دانه را در آسیاها هیأت نان می‌برد
تا گداز دل دهد داد فسردنهای جسم
سنگ این کوه انتظار شیشه‌سازان می‌برد
صحبت یاران ندارد آنقدر رنگ وفاق
شمع هم زین بزم داغ چشم گریان می‌برد
این درشتان برگزند خلق دارند اتفاق
لیک از این غافل که پشت دست دندان می‌برد
گر چنین دارد محبت پاس شرم انتظار
چشم ما هم بعد از این راهی به کنعان می‌برد
خانهٔ مجنون به رفت و روب پر محتاج نیست
گردباد اکثر خس و خار از بیابان می‌برد
با همه بی‌دست و پایی در تلاش خاک باش
عزم این مقصد گهر را نیز غلتان می‌برد
بر تغافل ختم می‌گردد تک و تاز نگاه
کاروان ما همین مژگان به مژگان می‌برد
در خیال نفی فرع از اصل‌، باید شرم داشت
ناله چون افسرد آتش در نیستان می‌برد
عشق مختار است بیدل نیک و بد درکار نیست
بی‌گناهی یوسف ما را به زندان می‌برد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷۳
زین گلستان که گلش رنگ ندامت دارد
شبنمی نیست که ‌بی‌دیدهٔ تر می‌گذرد
از نفس چند پی قافلهٔ دل‌گیریم
سنگ عمریست‌که بردوش شرر می‌گذرد
دام دل نیست به جز دیده ‌که مینای شراب
از سر جام به صد خون جگر می‌گذرد
رغبت جاه چه و نفرت اسباب‌ کدام
زین هوسها بگذر یا مگذر می‌گذرد
انجمن در قدمی‌، هرزه به هر سو مخرام
هرکجا پا فشرد شمع ز سر می‌گذرد
عشق شد منفعل از طینت بیحاصل ما
برق از این مزرعهٔ سوخته‌تر می‌گذرد
خودنمایی چقدر زحمت دل خواهد داد
آخر این جلوه‌ات از آینه درمی‌گذرد
همچو تصویر به آغوش ادب ساخته‌ایم
عمر پرواز ضعیفان ته پر می‌گذرد
بیدل ما به وداع تو چرا خون نشود
عرق از روی تو با دیدهٔ تر می‌گذرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷۴
بهار می‌رود و گل ز باغ می‌گذرد
پیاله ‌گیر که فصل دماغ می‌گذرد
نوای بلبل و آواز خندهٔ ‌گلها
به دوش عبرت بانگ‌کلاغ می‌گذرد
کدورتی‌که ز اسباب چیده‌ای بر دل
سیاهیی است‌که آخر ز داغ می‌گذرد
به جستجوی چه مطلب شکسته‌ای دامن
غبار خود بهم آور سراغ می‌گذرد
کسی به جان‌کنی بی‌اثر چه چاره‌ کند
فراغها به تلاش فراغ می‌گذرد
فریب جلوهٔ طاووس زین چمن نخوری
غبار قافله سالار داغ می‌گذرد
مخالفت هم ازین دوستان غنیمت‌ گیر
دو روزه صحبت طوطی و زاغ می‌گذرد
شرر به صفحه زن و فرصت طرب درپاب
شب سحر نفست بی‌چراغ می‌گذرد
زقید لفظ برآ معنی مجرد باش
می است نشئه دمی‌ کز ایاغ می‌گذرد
مگو پیام قناعت به منعمان بیدل
غریق حرص ز پل بی‌دماغ می‌گذرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷۵
ز سخت‌جانی من عمر تنگ می‌گذرد
شرار من به پر و بال سنگ می‌گذرد
جهان ز آبله‌پایان دل جنون دارد
ز گرد عجز مگو فوج لنگ می‌گذرد
چه لغزش است رقم‌زای خامهٔ فرصت
که تا شتاب‌نویسی درنگ می‌گذرد
در آن چمن‌که به دستت نگار می‌بندد
غبار اگر گذرد گل به جنگ می‌گذرد
متاز درپی زاهد به وهم حور و قصور
حذرکه قافله‌سالار بنگ می‌گذرد
عقوبت است صدف تا محیط پیش ‌گهر
دل‌گرفته ز هرکوچه تنگ می‌گذرد
کجاست امن که در مرغزار لیل و نهار
به هر طرف نگری یک پلنگ می‌گذرد
غبار دهر غنیمت شمر که آینه هم
ز خویش می‌گذرد گر ز زنگ می‌گذرد
ستم به خوبش مکن رنگ عاجزان مشکن
پر شکسته ز چندین خدنگ می‌گذرد
تامل تو، پل‌کاروان عشرت توست
مژه به خم ندهی سیل رنگ می‌گذرد
دماغ فقر سزاور لاف حوصله نیست
چون بحر شد تنک آب از نهنگ می‌گذرد
هسزار مرحله آنسوی رنگ دارد عشق
هنوز قافله‌ها از فرنگ می‌گذرد
کسی به درد دلکش نمی‌رسد بید‌ل
جهان خفته چه مقدار دنگ می‌گذرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷۷
باکه‌گویم چه قیامت به سرم می‌گذرد
که نفس نازده هر شب سحرم می‌گذرد
درد اندوه خوش است از طرب بیکاری
حیف دستی‌که ز دل برکمرم می‌گذرد
خاک ‌گل می‌کنم ‌و می‌روم از خویش چو اشک
عرق شرم زپا پیشترم می‌گذرد
ترک سعی طلب ز شمع نمی‌آید راست
پای رفتارم اگر نیست سرم می‌گذرد
گرد کم فرصتی کاغذ آتش زده‌ام
هر نفس قافله‌واری شررم می‌گذرد
نامه‌ها در بغل از شهرت عنقا دارم
قاصد من همه جا بیخبرم می‌گذرد
ذوق راحت چقدر راهزن آگاهی‌ست
عمر در خواب ز بالین پرم می‌گذرد
دل چو سنگ آب شود تا نفسم پیش آید
زندگی منتظر شیشه‌ گرم می‌گذرد
چشم بربند، تلاش دگرت لازم نیست
لغزش یک مژه از دیر و حرم می‌گذرد
خاک هر درکه به افسون طمع می‌بوسم
آب می‌گردد و آبش ز سرم می‌گذرد
مرکز ساز حلاوت گره خاموشی‌ست
گر نفس می‌زنم از نی‌شکرم می‌گذرد
آمد و رفت نفس مغتنم راحت ‌گیر
زندگی‌کو اگر این‌گرد ز رم می‌گذرد
ستمی نیست چو ایثار به بنیاد خسیس
می‌ درّد پوست چو ماهی ز درم می‌گذرد
نیستم قابل یک‌ گام در این دشت چو عمر
لیک چندانکه ز خود می‌گذرم می‌گذرد
راه در پردهٔ تحقیق ندارم بیدل
عمر چون حلقه به بیرون درم می‌گذرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷۸
تا لبش در نظرم می‌گذرد
آب‌گشتن ز سرم می‌گذرد
فصل گل منفعلم باید ساخت
ابر بی‌ چشم ترم می‌گذرد
زین گذرگه به کجا دل بندم
هرچه را می‌نگرم می‌گذرد
در بغل نامهٔ عتقا دارم
خبرم بیخبرم می‌گذرد
حلقه شد قامت و محرم نشدم
عمر بیرون درم می‌گذرد
جادهٔ پی‌سپر تسلیمم
هر چه آید به سرم می‌گذرد
ششجهت غلغل صور است اما
همه در گوش کرم می‌گذرد
مژه‌ای باز نکردم هیهات
پر زدن زیر پرم می‌گذرد
موج این‌بحر نفس راست نکرد
به وطن در سفرم می‌گذرد
هر طرف سایه‌صفت می‌گذرم
یک شب بی‌سحرم می‌گذرد
کاش با یأس توان ساخت چو بید
بی‌بری هم ز برم می‌گذرد
دل ندانم به کجا می‌سوزد
دود شمعی ز سرم می‌گذرد
خاکم امروز غبارانگیز است
پستی از بام و درم می‌گذرد
کاروان الم و عیش کجاست
من ز خود می‌گذرم می‌گذرد
چند چون شمع ‌نگریم‌ بیدل
انجمن از نظرم می‌گذرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸۷
از تغافل زدنی ترک سبب بایدکرد
روز خود را به غبار مژه شب باید کرد
گرد وارستگی‌هکوی فنا باید بود
خاک در دیدهٔ اندوه ظرب باید کرد
همچو آیینه اگر دست دهد صافی دل
جوهر ناطقه شیرازهٔ لب باید کرد
کهنه مشق خط امواج سرابیم همه
عینک از آبلهٔ پای طلب باید کرد
اشک اگر شیشه از این دست بهم برچیند
مژه را روکش بازار حلب باید کرد
تا شودطبع توآیینهٔ تحقیق وفا
خلق را صیقل زنگار غضب باید کرد
دم صبحی مگر افسون تباشیر دمد
شمع ما را همه شب خدمت تب باید کرد
دیده‌ای را که چمن‌پرور دیدار تو نیست
به تماشای‌گل و لاله ادب باید کرد
آنقدر شیفتهٔ نرگس خمّار توام
که‌.ز خاکم به قدح آب عنب باید کرد
یک تحیر دو جهان در نظرت می‌سوزد
آتش از خانهٔ آیینه طلب بایدکرد
دل و دانش همه در عشق بتان باید باخت
خویش را بیدل دیوانه لقب بایدکرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸۸
پیش ارباب حسب ترک نسب باید کرد
پردهٔ دیده و دل فرش ادب باید کرد
کاروانها همه محمل کش یأس است اینجا
ناله را بدرقهٔ سعی طلب باید کرد
باعث‌ گریه درین دشت اگر چیزی نیست
الم بیکسیی هست سبب بایدکرد
گر شود پیش تو منظور نثار نگهی
گوهر جان به هوس تحفهٔ لب باید کرد
جمع بودن به پریشان‌صفتی آسان نیست
روزها در قدم زلف تو شب باید کرد
زبن توهمکده سامان دگر نتوان یافت
جز دمی چند که ایثار تعب بایدکرد
ترک لذات جهان مفت سلامت شمرید
این شکر قابل آن نیست‌که تب بایدکرد
جیب‌ها موج طربگاه حضور دریاست
فکر خود کن‌ گرت اندیشهٔ رب باید کرد
نم آب و کف خاکی بهم آمیخته است
هر چه آید ز تو کاری‌ست عجب باید کرد
بیدل این انجمن وهم دگر نتوان یافت
درد هم مفت تماشاست طرب باید کرد