عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۹
پیش لطفش میتوان با روسیاهی ساختن
لیک رو نتوان ز شرم بی گناهی ساختن
چند پوشی خلعت پوشیده رنگ از شراب
میتوان یک چند هم، با رنگ کاهی ساختن
میکند از بیم طوفان حوادث فارغت
ز آن همه در بافلوس خود چو ماهی ساختن
گر بود لذت شناس بی سرانجامی کسی
میتوان با سر، برای بی کلاهی ساختن
همچو محراب از تواضع پیش خلق روزگار
نام خود را میتوانی قبله گاهی ساختن
هست کار عمر چون فوتی بدرگاه کریم
آه را میباید از دل زود راهی ساختن
ساختن از روی خواهش با بد و نیک جهان
به که با حکم قضا، خواهی نخواهی ساختن
فکر دستار زرت، دردسری شد دائمی
میتوان ز آن دائمی، با گاهگاهی ساختن
گر میان دوستان، خواهی سخن چینی کنی
چون قلم باید بننگ روسیاهی ساختن
نیست قانع آنکه دارد نعمتی مانند فقر
قانع آن باشد که بتواند بشاهی ساختن
منت سر هم کشد مشکل، چه جای تاج زر؟
میتواند هر که با او، گاهگاهی ساختن!
واعظ این سرمایه عمری که داری، زین دیار
میتوانی خویشتن را، خوب راهی ساختن
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۰
برگ ریزانست، رنگ از روی پیران ریختن
گریه حسرت بود بر عمر، دندان ریختن
نیست از ذکر زبانی جان ودل را هیچ فیض
باده بیهوشت نسازد، از گریبان ریختن
روزی هر کس مقدر گشته از کشت کرم
بر سر هر دانه یی تا کی چو باران ریختن؟!
تیغ اگر آید به فرق از تیره روزی، دم بدم
اشک خود چون شمع نتوان پیش یاران ریختن
میتوان در پای دشمن ریخت واعظ خون خویش
آب روی خویش پیش دوست نتوان ریختن
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۱
از کمی پیوسته باید بیشی خود خواستن
میفزاید روشنایی شمع را از کاستن
کعبتین آسا درین دیرین بساط ششدری
نقش کس تا می نشیند، بایدش برخاستن
تا شوی ممتاز، در اصلاح کار خود بکوش
میدهد بر سرفرازی نخل را پیراستن
زیب و زینت نیکمردان را همان نیکی بس است
حسن کامل فارغست از منت آراستن
پای بند این جهان را، لاف آزادی خطاست
از سر خس نیست ممکن شعله را برخاستن
خودنمایی ناقصان را موجب رسواییست
میشود پیدا قد کوتاه در برخاستن
جرم را واعظ در آن درگاه روی دیگر است
عذر تقصیرم، همان تقصیر خواهد خواستن
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۶
بسکه بد باشد ز شوخی خنده بر یاران زدن
گل ببد خواه خود، از روی جفا نتوان زدن
هر که با دست تهی، بار کسان بر دل نهاد
همچو کشتی میتواند پای بر توفان زدن
ناامیدی بسکه در ایام ما گردیده عام
ناید از چاک گریبان، دست بر دامان زدن
نازک اندامی که من دیدم، ستم باشد برو
از پی قتلم بر آن موی کمر، دامان زدن
باغبان از دیدن گلزار حسنش رسم کرد
بر گلستان از خیابان ها خط بطلان زدن
پیش واعظ ابر و برق مزرع آسودگی
گریه برخود کردنست و، خنده بر دوران زدن
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۹
قامتم گر این چنین از غم دو تا خواهد شدن
هم ز خود چون بید مجنونم، عصا خواهد شدن
خضر اگر باشی، بنخل زندگانی دل مبند
عاقبت آب بقا، باد فنا خواهد شدن
کاسه فغفور کز آواره نخوت پر است
بیصدا چون کاسه کشگول گدا خواهد شدن
آنکه از کبر است سر تا پا رگ گردن چو شمع
عاقبت چین جبینش، نقش پا خواهد شدن
گرچه خود را با طناب زندگی پیچیده یی
بند بندت عاقبت از هم جدا خواهد شدن
جانب افتادگان، دستی که میسازی دراز
در کفت هنگام افتادن، عصا خواهد شدن
هر کف نانی، که در انبان درویشی کنی
پیش حق از بهر تو دست دعا خواهد شدن
سایه دست نوازش بر سر بیچارگان
در قیامت، برگ نخل مدعا خواهد شدن
الفتی کاین جسم لاغر با قناعت کرده است
استخوانم عاقبت رزق هما خواهد شدن
از چراغ مهر گیتی، روشنی واعظ مجوی
کلبه ما روشن از صبح جزا خواهد شدن
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۰
با چراغ دل ازین ظلمت سرا باید شدن
شمع سان سر تا بپا چشم و عصا باید شدن
شد چو دندانی مرا از عقد دندان ها جدا
گشت معلومم که از یاران جدا باید شدن
چشم و گوش و فکر و هوش و شوق و ذوق و دست و پا
پیش رفتند و، مرا نیز از قفا باید شدن!
گنده و، مردار و، کرم افتاده و، خاک سیاه!
دانی ای نازک بدن، آخر چها باید شدن؟!
چون ننالم همچو نی، یک بند از داغ فراق
بند بندم را، ز یکدیگر جدا باید شدن
تنگنای خانه دل را غم مردن بس است
از برای زندگی، غمگین چرا باید شدن؟!
بار سنگین است، باید جمله تن شد ترک سر
راه پر سنگ است، یکسر پشت پا باید شدن
غیرت راه محبت، بر نمی تابد رفیق
همرهی گر بایدت، از غم دوتا باید شدن
سیم و زر از خاکساری افسر شاهان شوند
تاج سر خواهی که باشی، خاک پا باید شدن!
گریه اطفال، واعظ وقت زاییدن ز چیست؟
زین که ساکن در جهان بی بقا باید شدن
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۲
بگوش آنکه بود بهره ور ز فهمیدن
صدای ریختن آبروست خندیدن
سفر برون برد از طبع مرد خامیها
کباب پخته نگردد، مگر بگردیدن
ترا بسختی ایام میکنند آگاه
که چشم را سبب بینش است مالیدن
ز بیدماغی خود از سلوک اهل زمان
باین خوشم که ندارم دماغ رنجیدن
ز سطر رشته زنار خواندن این مضمون
که: کفر محض بود گرد خلق گردیدن!
ز بخل خرج، ره دخل بسته میگردد
که شیر پستان کم گردد از ندوشیدن
چو گوش تند شنو، چشم داری از مردم؟
چو هست کار تو واعظ، همیشه نشنیدن!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۶
ز شمع فیض تاریکی است، قانع را سرا روشن
چراغ دولت است از سایه بال هما روشن
اگر خواهد خدا کارت بدست دشمنان سازد
بزور باد میگردد چراغ آسیا روشن
درین پیری که با این چشم باید فکر خود دیدن
ره اندیشه رفتن کن از شمع عصا روشن
چراغ راه احسانت رنگ خجلت حاجت
چو روی مفلسی بیند، شود چشم شما روشن
فسردند آرزوهای جوانی، وقت پیری ها
سه گردید روز شیروان، شد صبح تا روشن
کدورت بیش باشد، عیش و عشرتهای کامل را
بود نقص حنا، باشد اگر رنگ حنا روشن
کدورات جهان بر زشتی آن سایه اندازد
شود دل زین غبارت همچو چشم توتیا روشن
براه انتظارش هر دم آهی میکشد گردن
غباری بر نمی خیزد که گردد چشم ما روشن
اگر از بوی یوسف، دیده یعقوب بینا شد
ز دیدار عزیزان چون نگردد چشم ما روشن؟!
غبار آورد گر چشمم ز پیری، چشم آن دارم
که گردد چشم دل واعظ، مرا زین توتیا روشن
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۹
گذر گاهی بود گلزار گیتی، از صبا بشنو
از آن رنگی نباشد هیچکس را، از هوا بشنو
صدای زر شمردن، کرده کر گوش ترا منعم
چنین گر نیست، بسم الله! فریاد گدا بشنو!
نمی آساید از رفتن دمی این عمر مستعجل
نفس رفتار عمرت را بود آواز پا، بشنو
زوال عمر شد، بر خاک میباید نهادن رو
زهر گلدسته خاکی تو این بانگ رسا بشنو
«بیا روزی بخور!» باشد، خط هر سبزه یی؛ بنگر!
«غم روزی مخور!»گوید، صدای آسیا بشنو!
عطا در پرده پوشیدگی، هرگز نمیگنجد
بود شهرت صدای ریزش دست عطا بشنو
غزلهای خوش واعظ، نصیحت نامه ها باشد
گران بر خاطرت گر نیست، جان من بیا بشنو
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۳
دنیا طلب، به دنیا، دل بین چگونه داده
دل داده است، بس نیست، جان هم به سر نهاده
زاهد برای دنیا، کرده است ترک دنیا
آیینه از پی نقش، از نقش گشته ساده
وحشت ز خلق عالم، سرمایه سرور است
در شهر نیست صحرا، ز آنست روگشاده
فیض از شکستگان جو، ز آن رو که شخ کمانان
دارند زور بازو، از همت کباده
سرگشتگان نسازند، با راه و رسم دنیا
ریگ روان نگیرد، هرگز به خویش جاده
حسنش زند ز شوخی هر دم ز روزنی سر
زآنسان که میکند گل، از چشم مست باده
دیوانه در بیابان، خود سر دود به هر سو
عاقل، ز جاده زنجیر در پای خود نهاده
از بس فگنده دل را، در ورطه هوسها
نور نگاه چون اشک، از چشم من فتاده
دنیا طلب، گر او را دنیا بدل نشسته
در خدمتش همه عمر، او هم بجان ستاده
این عشق آتشین را، نتوان نهفت در دل
پنهان نمیتوان کرد در شیشه رنگ باده
با این فتادگی خاک، بر رو جهد صبا را
از خشم نرمخویان، اندیشه کن زیاده
با لقمه می توان کرد تسخیر تندخویان
نبود ز طعمه دادن، به شیر را قلاده
ظالم چو افتد از کار، استاد ظالمانست
سر حلقه کمانهاست، چون شد کمان کباده
نبود بروز سختی بر دولت اعتمادی
چون ره فتد بکهسار، رهرو شود پیاده
واعظ از آن گشایند وقت دعا دو کف را
کآنجا مقام دیگر، دارد کف گشاده
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۰
زال دنیا محو گردیدن ندارد این همه
روی این نادیدنی دیدن ندارد این همه
مال دنیا آتش آرام سوزی بیش نیست
بر سرش چون دود رقصیدن ندارد این همه
بهر ضبط خرده یی چند، ای توانگر روز وشب
غنچه سان بر خویش پیچیدن ندارد این همه
هست رزق دیگران مالت، چو سنگ آسیا
بر سر هر حبه لرزیدن ندارد این همه
تا تو زین سر چیده یی،ز آن سر اجل برچیده است
دستگاه آرزو چیدن ندارد این همه!
میکند چپ تابی این چرخ گردان باطلش
رشته آمال تابیدن ندارد این همه
نیست جز یک پشت پاوار، از تو تا اقلیم مرگ
ای دل نامرد لنگیدن ندارد این همه
دیده چون پوشیده شد از غیر حق، درگاه اوست
کو بکو سرگشته گردیدن ندارد این همه
ای که بر لب گفت و گوی کعبه ات باشد گران
آستان خلق بوسیدن ندارد این همه
خانه دنیا که از گرد کدورتهاست پر
ای دل از وی چشم پوشیدن ندارد این همه
نقش پای رفتگان از بهر خودسازی بس است
خانه آیینه پرسیدن ندارد این همه!
از رخ خوبان، دگر کوتاه کن دست نگاه
این گل بیرنگ و بو، چیدن ندارد این همه
مرگ نبود عمر من، غیر از حیات تازه یی
از حیات تازه ترسیدن ندارد این همه
نام مردن برده واعظ پیش طبع نازکت
گفته حرفی راست، رنجیدن ندارد این همه
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۱
کشد از گرم رویی، نیک و بد را در بر آیینه
ازین رو، نیک و بد را نیز باشد رو در آیینه
نباشد شاهدی بر خوبی کس، همچو اطوارش
ندارد به ز خود بر خوبی خود محضر آیینه
ز یار دلنشینی، هر دمش باید جدا گشتن
نمی باشد از آن یک لحظه بی چشم تر آیینه
چه نالی از کدورتهای دنیا، کان کند پاکت؛
بود بیجا کند گر شکوه از روشنگر آیینه
دل روشن کند هموار زشتیهای دنیا را
که زن را میکند مقبول طبع شوهر آیینه
شکسته دل ز بس بیند هنرمندان عالم را
ز چشم مردمان پوشیده دارد جوهر آیینه
تو با خود آنچه کردی از جهالت پیشگی، دیگر
بروی خود چه سان خواهی نگه کردن در آیینه؟!
به جز اصلاح حال خلق، مطلب نیست واعظ را
نگوید عیب مردم را ز روی دیگر آیینه
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۲
سرکش سمند دولت، پر نیست اعتباری
هر روز زیر را نیست، چون استر مکاری
بی پیر عقل، دولت راه و روش چه داند؟
این توسن حرون را، باید سوار کاری!
در پاس خلق، سوزد تا صبح مغز جان را
از شمع باید آموخت، آیین تاجداری
باید براه بردن، خود کار دولت خود
آیین ملک راندن، ماند به نی سواری
بر دولت جهان چند چون سبزه سر فرازی؟
بر فرق چتر شاهیت، چون ابر نوبهاری!
ای عاشق اعتباران، باور چرا ندارید؟
بی اعتباری عمر، حرفیست اعتباری!
دوران عشرت ما، ایام کودکی بود
طی گشت منزل عیش، در وقت نی سواری
با حسن خلق، خلقی بتوان ذلیل خود کرد
خصم است زیر بارم، از یمن برد باری
ناگاه مرگ کرد، چون شعله گشت سرکش
عمر دراز یابد؛ اخگر ز خاکساری
ای روزگار، فرداست نبود اثر ز واعظ
میدار این غزل را، از وی بیادگاری
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۰
خسروی خواهی، بنه از سر کلاه سروری
نیست سر را، افسری بهتر ز بی دردسری
مالداران، بهر خود هر دم بلائی می‌خرند
حیف درویشان نمی‌دانند قدر بی زری!
نیست جنس خودپسندی دلپسند هیچ‌کس
در دو عالم خودفروشان را نباشد مشتری
هر نفس دوران حریفی را ز پا می افکند
گردش گردون کند در محفل ما ساغری
بعد ما از همدمان واعظ مگر گاهی سخن
با زبان مصرعی ما را کند یادآوری
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۹
کونکلر یرده جیرانی فغانلر گوکده درناسی
گوزل اولاقمیش لاچین باخشلیم عشق صحراسی
زبس پر جذبه اولمیش بیستون شیرین مثالیندین
عجب کیم آیینه فرهاد الیندین تیشه خاراسی
آخار آب حیات از بس بولانلوق عمر باغیندین
نظر ده گردبادیندین بلنمز سرو رعناسی
چو رد تبراقده چون گنج هنر بوکنج ویرانده
که بو جزء زمانده تانیمزلر غیر عباسی
دل و جانی غموندور، ملک و مالی حادثاتوندور
دیللر خواجه دنیادار دور گور فانی دنیاسی
گورر عاقل بود شتونگ لاله سیندین چشم دل بیرله
که دائم عشرت ایچره کلفتی، توی ایچره دوریاسی
گوزی خوشلوق یوزی گور مز، تنی آسوده لوق بیلمز
دیریکن جان چگر القصه ملک و مال جویاسی
بو جاهل خلق دایم بیر بیر یندین حاجت ایسترلر
تمامی بنده و هیچ کیمسه بیلمز کیمدور آقاسی
سراپا درد سر دور چوق جهان مالینه آلدانمه
فراغت ایستریسنک واعظ الدنک ویرمه افلاسی
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۲
دوست داند زبان خاموشی
ناله! جان تو، جان خاموشی!
کام گوشی نکرده هرگز تلخ
یار شیرین زبان خاموشی
بد نیندیشد از برای کسی
همدم مهربان خاموشی
سرفراز، آن زبان که جای گرفت
چون الف در میان خاموشی
هست بی آب و رنگ لعل لبی
کآن نباشد ز کان خاموشی
از گزند جهان بکش خود را
در حصار امان خاموشی
خصم را افگند ز اسب غرور
نیزه جانستان خاموشی
سر دشمن نیفگند در پیش
غیر تیغ زبان خاموشی
هست شیرین شدن بکام جهان
ثمر بوستان خاموشی
کس چرا رنجد از خموش؟، که نیست
خار در گلستان خاموشی
شوخ و جلف است بس کمیت زبان
مده از کف عنان خاموشی
نیست گوشی، وگرنه بسیار است
حرف ها در میان خاموشی
گر متاع نجات میطلبی
نیست جز در دکان خاموشی
باش واعظ خموش، زآنکه بوصف
نیست محتاج شان خاموشی
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۳
چون ز صحرای عدم گشت بتن جان راضی؟
گوهر ار بحر چرا شد به نگیندان راضی؟!
سنگ چیم کرد کسی بهتر ازین خلق جماد؟
اوست مجنون که نگردد به بیابان راضی!
میکند شانه ز سر پنجه شیران، ترسم
که شود این سر شوریده بسامان راضی
دردمندان، پی جان تن به مذلت ندهند
بود بیدرد که گردید بدرمان راضی
مرد دنیا نکند میل بعقبی هرگز
نشود گلخنی آری بگلستان راضی
دل شب، دیده چو بر آتش دل آب زند
آتشم نیست بصد دیده گریان راضی
عالمی ریزه خور سفره فیضش باشند
آنکه از سفره دنیاست بیک نان راضی
چه کنی شکوه تنگی؟ که نگردد گوهر
نشود تا بصدف قطره باران راضی!
قطره در جیب صدف، تاج سر افسر شد
ای سرسر بهوا، شو به گریبان راضی
سرفراز آنکه بدرها ندود بهر طمع
کم ز سر نیست، شود پا چو بدامان راضی
دم ز حاجت نزند، لب بطلب نگشاید
هر که گردد بدم آب و لب نان راضی
واعظ از بسکه گرفته است بوحشت الفت
شد بکم خدمتی، از خدمت یاران راضی
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۸
نیست چون بر غیر جان کندن، بنای زندگی
این قدر ای تن، چه میمیری برای زندگی؟!
چون دوتا گردید قد، افتد زپا نخل حیات
تیشه باشد پشت خم ما را بپای زندگی
زندگی از بس بخواب مرگ غفلت میرود
هست در ایام ما مردن بجای زندگی
چون نیفتد بینشم از کار؟ آخر سالهاست
میدود با چشم حسرت در قفای زندگی!
کو غم دلسوز و، درد از دوا بیگانه یی؟
تا کند این مرده دل را آشنای زندگی؟!
سود ما دلمردگان زنده رو، در مردنست
چون نمی آید زما، حق ادای زندگی!
وقت دست وپا زدن شد تنگ و، خوش پیچیده سخت
رشته طول أمل بر دست وپای زندگی
هست با تار نفس، دلبستگی او را بتو
دل چه می بندی، بیار بیوفای زندگی؟!
دیده از پیری غبار آورده یا شمع نگاه
میفشاند خاک بر سر در عزای زندگی؟!
منزل آسودگی باشد، بسی آن سوی مرگ
کی توان طول کردن این ره را، بپای زندگی؟!
اهل بینش را بود بر چشم پوشیدن مدار
بسکه دارد گرد کلفت آسیای زندگی!
ذکر و فکر آن مرا از یاد حق بیگانه کرد
کاش هرگز کس نبودی آشنای زندگی!
در سرای تن چه اندازی بساط آرزو؟
میرود بیرون از آن چون کدخدای زندگی!
زندگی با خلق عالم، بسکه ما را مشکل است
راحت مردن بود اجر بلای زندگی
پر شود زآب بقا پیمانه ات واعظ، اگر
چون حباب از سر کنی بیرون هوای زندگی
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۹
با این دو روزه عمر، با این حرص پیشگی
ای وای اگر حیات تو بودی همیشگی
شد کوه بیستون گنه من، ولی ز شرم
دارم ز سر بپیشی خود، چشم تیشگی
زین آتش فغان که کنند از تو شیشه ها
در طالع تو دیده ام ای سنگ شیشگی
خورده است بسکه سنگ جفا، شاخم از ثمر
گردن کشد چو بید موله بریشگی
شیرم، گه مصاف عدم،لیک ناله سان
یک نی تواندم کند، از ضعف بیشگی
آمد چو وقت رفتن، ازین باغ غم فزا
بر پای نخل عمر کند آب تیشگی
نازد بتاج دولت ده روزه شاه اگر
تاجیست گاهگاهی، ماهم همیشگی
در ساز و برگ بی ثمران پا فشردنت
نخل حیات را، کند ای خواجه ریشگی
گر هست دست خصم و گریبان من، ولی
دست منست و، دامن اخلاص پیشگی
واعظ بدست بخل، شود زود زر تلف
بسپر بدست جود، که گردد همیشگی
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۷
با من نگاه او کرد، هر چند پهلوانی
آخر بخاکم افتاد، از فیض ناتوانی
از بار دوری آن مهر سپهر خوبی
چون ماه نو خمیدم، در اول جوانی
ماند قلم ز تحریر، از کثرت سیاهی
طغیان حرف نگذاشت ما را بهمزبانی
دمسردی نصیحت هرچند آورد زور
سیلاب اشک گرمم، کی افتد از روانی؟!
واعظ ز بی نشانی، ایمن ز دشمنان شد
گنج از نهفتگی نیست محتاج پاسبانی!