عبارات مورد جستجو در ۲۳۹۴ گوهر پیدا شد:
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
شمع این نوری که می بینی به سر بگرفته است
پرتوی از روی یار ما به بر بگرفته است
زآن به گرداو پرد پروانه تا سوزد همی
او ندانم از که این سر راخبر بگرفته است
دوش دیدم در برش معشوق ما بنشسته بود
وز رخ اودر بر این نور اثر بگرفته است
هر که را برند سر از تن دهدجان در زمان
شمع را نازم ز سر رسم دیگر بگرفته است
از تنش هر گه بری سر فورا آرد جان پدید
در تن خون جان عالم رامگر بگرفته است
می توان او را به بزم قرب جانان جای داد
هر که همچون شمع نوری درجگر بگرفته است
زهره خواند در فلک شعر بلنداقبال را
نسخه گویا از عطارد وز قمر بگرفته است
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
دلم ازدیدن آن طره طرار می ترسد
بلی هرکس ندارد دل چو بیندمار می ترسد
مکن زاری دلا اندر بر چشم سیاه او
که گر آواز زاری بشنود بیمار می ترسد
ز بیم آن زلف لرزد پیش چشم وابروی جانان
بلی هر کس که باشدرهزن وطرار می ترسد
مگر زلفش زره پوش است واز خنجر نیندیشد
که هر کس بنگری از مست خنجر دار می ترسد
نیم عاشق از آن گل گر کنم دست طلب کوته
مخوان گلچین هر آنکس را که دست از خار می ترسد
مرا درسوختن از عشق پروانه چوپروانه
نمی باشد خلیل الله کسی کز نار می ترسد
بلنداقبال حرف حق زن ار ریزند خونت را
نه منصور انا الحق گواست آن کز دار می ترسد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۰
جام می در دست بگرفت وبه من گفت آن پری
نور حق در دست من طالع شده است ار بنگری
گفتم از اکسیر خودیک ذره زن بر قلب من
تا ز زر ده دهی گیرد مس من برتری
گفت پیش آی و بنوش ومحرم اسرار باش
بی نیازم کرد الحق از شراب کوثری
گفت بدمستی اگر داری ز بزم ما برو
گفتمش دانم که بدمستی بودازکافری
کیمیا جورا شنیدم گفتمستی می پرست
روی او دست پری هست از چه زحمت می بری
راست میگفت وبه حق می گفت وکس باورنداشت
من همان اکسیر را بگرفتم از دست پری
گفت چونی گفتمش یک جام دیگر ده به من
تا به نه افلاک وهفتاختر بجویم سروری
جام دیگر داد و نوشیدم که دیدم هر چه هست
پیش چشم من ز جا برخاست در چالشگری
گفتمش جام دگر ده گفت می خواهی مگر
جسم خاکی را گذاری وز گردون بگذری
گفتمش من مستحقم گفت بستان و بنوش
لیک می سوزد پرت ز اینجا اگر برتر پری
از می دست پری چون شد بلنداقبال مست
در فلک اشعار اورا زهره آمد مشتری
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۱۹ - شرح حال گفتن بلبل به تاک
چو بلبل ز تاک این تفقد بدید
یکی آه سرد از جگر برکشید
بگفتا که ای تاک والا تبار
که هستی ز جم در جهان یادگار
تو از دست پروردگان جمی
مرا زنده فرما که عیسی دمی
گل ازمن دلش سخت رنجیده است
که حق دارد و بد ز من دیده است
مرا فاخته داد ازکین فریب
شود تیری از غیب او را نصیب
هلاکم ز نادانی خویشتن
مبادا کسی درجهالت چومن
پشیمانم از گفتگوهای خود
بده دشنه تا خود برم نای خود
کن ای تاک فکری که گشتم هلاک
شوی چاره جو گر به دردم چه باک
دل گل ز گفتار من رنجه است
دل من هم ازغم در اشکنجه است
به درد من از مهر شو چاره جو
که تا بر سر التفات آید او
نخواهد کس ار درد وآزار خود
دلی را نرنجاند از کار خود
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۳۰ - حکایت
شبی یاد دارم که پروانه ای
درآمد ز درهمچو دیوانه ای
تو گفتی سمندر نه پروانه بود
که از آتشش هیچ پروا نبود
ز بس مست بود وزخود بی خبر
همی شمع را گشت بر دور سر
نظر بود پیوسته من را به شمع
که ناگه زد او خویشتن را به شمع
پرش سوخت از عشق وسودای شمع
ز بالا بیفتاد بر پای شمع
پرو بال ویسوخت از نور او
مرا نیز دل سوخت از دور او
همی پرزنان بود تا جان بداد
خوش آن کس که جان پیش جانان بداد
سرآورد پس شمع وهی ریخت اشک
من از اشک او اوفتادم به رشک
بگفتم به چشم خود ای ذره بین
اگر اشک ریزی بریز این چنین
اگر شمع پروانه را پر بسوخت
خود او دیدم از پای تا سر بسوخت
برای توگویم ز سر قصه ای
که شاید ز دانش بری حصه ای
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۳۷ - در صیدشدن فاخته
به مظلوم ظلمی که ظالم کند
کجا خودبردجان وسالم کند
چو بلبل هلاک ازغم یار گشت
ببین تا که بر فاخته چون گذشت
به ناگاه صیادی آمد به باغ
زهرسو پی صیدی اندر سراغ
بیفتاد چشمش چو برفاخته
که بر سرو بنشسته خود ساخته
کمین کرد و او را بشد روبرو
بینداخت از دور تیری بر او
چو آن تیر آمد برفاخته
سپر شد به پیشش سرفاخته
نگون گشت ناگه ز بالای سرو
بیفتاد و جان داد بر پای سرو
ببین فاخته ز آه بلبل چه دید
ز بس آتشین آه از دل کشید
ز آه دلخسته باید حذر
که بر آسمان می رساند شرر
کس از راه دل آتش افروزدا
دل سنگ خارا از او سوزدا
به در می رود تیر آه از فلک
چون سوزن که بیرون رود از قدک
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۱۸ - فی التنبیه
برون رفت از شهر موشی به دشت
برای تفرج پی سیر و گشت
به صحرا به سوراخ موشی رسید
در آنجا یکی موش دشتی بدید
چو همجنس بودند وهم کیش هم
به شادی نشستند در پیش هم
بدوموش دشتی بگفتا ز چیست
که هیچ آب و رنگت به رخسار نیست
چرا این چنینی ضعیف و نزار
چرا ناتوانی چرا دل فگار
تو داری به هر نعمتی دسترس
نه چون من که باید خورم خاک وبس
بگفت ار تو در دشتی از ما بهی
از آن ما نزاریم وتو فربهی
به گوشم چو از گریه آید صدا
شود بندبند من از هم جدا
به سوراخ گوئی که من مرده ام
شود زهر من گر شکر خورده ام
تو می دیدی ار گربه را همچوما
نمیگفتی اینگون چون وچرا
چو همسایه پیوسته با دشمنم
ز اندیشه هر لحظه کاهد تنم
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۲۰ - حکایت
خواست موری تا ز وحدت دم زند
دم به وصف خالق عالم زند
از صفات وذات حق گویا شود
در طریق معرفت پویا شود
از صفات الله کند برخی بیان
هم ز ذاتش شرحی آرد بر زبان
گفت رب ما چنان است وچنین
دارد اندر سر دوشاخ نازنین
عارفی گفتش خموشی پیشه کن
از خدا ای بی خبر اندیشه کن
اینکه تو گفتی نه وصف کبریاست
حاش لله این نه تعریف خداست
کیخدا را چون تو باشدشاخ و سر
یا چوما دارد دل ودست وجگر
از من وتوناید اوصاف خدا
کی بردکس ره به ذات کبریا
مورگفت ای عارف اسرار حق
ره ندارم بیش از این دربار حق
ز این ندارد پایه فهم بیشتر
بر رگ جانم بزن کم نیشتر
می نگنجد بیش از این در ظرف من
ظرف من را بین وبشنو حرف من
شاخ را چون دیدم اندر خود کمال
گفتم این را نیز دارد ذوالجلال
من به فهم خویشتن گفتم سخن
ورنه کی تعریف حق آید زمن
چیست آخر جرم من عقل آفرین
دانش وعقلم نداده بیش از این
منهم ار گفتم خطائی همچومور
فاعف منی سیئآتی یا غفور
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۲۸ - حکایت
خری باخری گفت در زیر بار
که آسودگی نیست در روزگار
به ما صاحب ار می دهدکاه وجو
ببین جان زما می ستاند گرو
گر ازخسته حالی به کندی رویم
زندمان همی تا به تندی رویم
چنین پشت ما ریش از بار اوست
اگر ما بمیریم از آزار اوست
مرا وتو را عاقبت می کشد
ز بس آب و هیزم به ما می کشد
جوابش بگفتا بروتا رویم
من وتو کی از رنج فارغ شویم
بباید همی رنج و زحمت کشید
خدا بهر این کارمان آفرید
کسی را چه قدرت به چون وچرا
بخواه از خدا سبزه زار چرا
بکن شکر کانسان نگردیده ایم
به بیرحمی آن سان نگردیده ایم
اگر پشت ریشیم از بار خلق
نداریم دستی به آزار خلق
نداریم خوف از سؤال وجواب
نداریم پروای روز حساب
یکی را خوش آید ز صوت هزار
یکی را سرو آرد بانگ سار
نه از آن خوش اید مرا نه از این
که دارم دلی زار و اندوهگین
مرا ناله نی خوش آید به گوش
که یکباره از سر برد عقل وهوش
حکایت ز یاران همدم کند
مرا بی خبر از دوعالم کند
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۵۲ - حکایت
همان طایری را که خوانند بوم
برآنندجمعی که مرغی است شوم
شنیدم که مرغی است سعد ونکو
که میبود درخانه ها جای او
بسی انس با آدمیزاد داشت
دل از وحشت مردم آزاد داشت
به هرخانه گسترده میشد چوخوان
سر سفره بنشسته میخوردنان
بدین سان که سنور باشد کنون
نمیرفت از پیش مردم برون
چنین بود تا قتل شاه شهید
که لعنت ز ایزد به شمر ویزید
چوآوازه قتل شه شد بلند
شد اندر بر بوم بس ناپسند
دلش سخت رنجیده شد زآدمی
نکرد اوبه مردم دیگر همدمی
تفوکرد بر مردم روزگار
کز ایشان شد این ظلم وکین آشکار
به ویرانه ها رفت منزل گرفت
ز بس نفرت از خلق در دل گرفت
دلم نفرت از خلق دارد چوبوم
همی روبه ویرانه آردچوبوم
بلند اقبال : قطعات
شمارهٔ ۳ - قطعه
نصیر الملک چون از این جهان رفت
نصیر الملک دیگر گشت پیدا
چو پنهان گشت خورشید درخشان
بشد خفاش نابینا هویدا
بلند اقبال : قطعات
شمارهٔ ۱۱ - قطعه
یکی مور برد از ملخ تحفه رانی
به پیش سلیمان به آن جاه و حشمت
مبادا که آن مور شرمنده گردد
از و شد قبول وبه اوکرد رأفت
بلند اقبال : قطعات
شمارهٔ ۱۴ - قطعه
درحیرتم زحال قوام وز کار چرخ
روباه لنگ بین که چه سان شیر گشته است
تنها قشو نگشته قلمدان همی به فارس
ساطورها نگر که چو شمشیر گشته است
بلند اقبال : قطعات
شمارهٔ ۱۵ - قطعه
دید روباهی که روباهی دگر
می دود گفت ای برادر حال چیست
گفت باشد خر بگیری گفت تو
نیستی خر روبهی بر جا بایست
گفت تا ثابت کنم خر نیستم
دیگر از من درجهان آثار نیست
بلند اقبال : قطعات
شمارهٔ ۴۹ - قطعه
پی سواری خود مردمان خرندخری
برای صرفه که جونیم من دهند به او
به اسب تازی مایل کسی نمی گردد
که خرج اوبودا فزون اگر چه هست نکو
اگر چه اسب مر او را دهد نجات ازخصم
اگر چه خر کند او را فرو به گل درجو
بلند اقبال : قطعات
شمارهٔ ۵۰ - قطعه
خری با خری گفت منت ز کس
نباید کشیدن پی کاه وجو
دهد کاه وجو صاحب ما به ما
ولی جان زما می ستاند گرو
پی نفع هم آب وهیزم کشیم
کشدمان بگردیم اگر کند رو
بیا تا بمیریم وفارغ شویم
ز من ای برادر نصیحت شنو
وفایی شوشتری : رباعیات
شمارهٔ ۸
این دختر رز، که مادرش انگور است
تلخ است ولی مایه ی چندین سور است
پنهان باید چو جان شیرینش داشت
از دیدهٔ بد، که چشم زاهد شور است
وفایی شوشتری : رباعیات
شمارهٔ ۲۶
کو دختر رز، که تا دل و دین دهمش
وین نقد روان به جای کابین دهمش
گر چرخ به عقد من در آرد، او را
از تاک هزار عقد پروین دهمش
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۸۳ - در مدح سعدالدوله
سعد دولت را بسعدالدوله بازآمد نیاز
هردو بهر بندگی در پیش استادند باز
هست با وی نیک ساز ایام از روی خرد
تا که خواهد بود چون با وی نباشد نیک ساز
باز چون رأی رفیع و همت سعد دول
رایت اقبال سعدالملکیان شد سرفراز
هم کنون باشد که گردن بردگان از امر او
پیش درگاه تو آرند از بن دندان غاز
بی نیازان جهانرا باز بینی پیش او
بسته و بگشاده بند خدمت و دست نیاز
نیکخواه او اگر چون زر شود اقبال او
دارد آن قوت که آن زر را ببرد زیر گاز
بدسگال دولت او گر ز روی و آهن است
هست پیش او چو زآتش موم و روغن درگداز
گر بود بر تخت پنجه پایه جای حاسدش
باشد او را تحت پنجه پایه چاه شصت باز
حاش لله گر بود در چاه جای ناصحش
شصت بازی چاه دارد تخت پنجه پایه باز
دایه وار اعدای او را چرخ چندان شیر داد
تا چو پستان گر شود آنگه کندشان شیر باز
وقت آن آمد که اعدا را بکوبد سر چو سیر
تا یکایک آگهی یابند از نرخ پیاز
حاسد او گفت کاید هر فرازیرا نشیب
ناصح او گفت کاید هر نشیبی را فراز
از پس عمر درازی کاندر آن پیمان بدند
ناصحش را شد زبان و دست بر حاسد دراز
گفت کای بدخواه سعدالدوله میبینی که گشت
گفت من جد و حقیقت گفت تو هزل و مجاز
آستان سعد دولت را ز عالم قبله کن
تا در اقبال سعدالدوله آید بر تو باز
خاک پای سعد دولت توتیای چشم کن
تا شوی بر چشم در او بیدریغ و پاکباز
ای خداوندی که بر صدر خداوندان جاه
بدر صدری تکیه کرده بر سریر عز و ناز
تا بباشی بدر صدر سروران دهر باش
در سر کلک تو کار دهر را منع و جواز
دوستان و دشمنانرا آب و آتش فعل باش
بدسگالانرا بسوز و نیکخواهانرا بساز
تا پدید آید بناگوش بتانرا خط سبز
همچو بر دیبای از مشک تاتاری طراز
گاه با زیبا رخان و گاه با مشگین خطان
جام می نوش از بتان چین و تاتار و طراز
تا بگیرد باز بازان کش خرامیدن ز کبک
تا بیاموزد خرامان کبک بازیدن ز باز
دست در زلف چو چنگ یار یار کبک زن
وز شکار بوسه چون بازان بسوی کبک یاز
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۵ - در هجاء خمخانه و مدح نظام الدین
خر خمخانه را دو خم شراب
تا بسر بر نهنین است و سراب
میخورد دم دم و نیاساید
خر نه هشیار از آن نه مست و خراب
گاه از اشهب فراخ عنان
گاه از ادهم دراز رکاب
بر سر از سم نعل بسته ز لعن
میخورد خفته خطا بصواب
هست از جامه خانه فلکی
جامکی ز آفتاب و از مهتاب
روز باشد بخیمه قاقم
شب درآید بخیمه سنجاب
مطبخی دارد از هوی و هوس
پر ز نفرین صرف و لعنت ناب
ناگرفته در او کند بریان
خوک بچگان نابرآمده ناب
تا مراهل کتاب را مهمان
کند آن خرترین اهل کتاب
کند از دوغ میسره باسهل
شش خوش اولیا بفتح الباب
ملح کبریت احمر و بره چون
خضر و چشمه خضر نایاب
پزد اندر تنور چوبین نان
بال سیمرغ در تنوره کباب
دو کفه میکفد نواله لاف
ندهد ریزه بکلب و ذئاب
میرساند ز شکر سکران
بدل از کاسه دماغ شراب
میدهد از ایاز خانه سرد
به تغان خان بسته پرده جلاب
همه سوداش آنکه نقش کند
بجلا بی جریده القاب
اعذب الشعرا کذبه گویند
شعر او عذب بی واو کذاب
شعر من عذب و من صدوق القول
بمدیح وزیر دولت باب
ملک نسل گوهر میران
میر نیک اعتقاد پاک انساب
صدر میرانیان نظام الدین
عامر عالم خراب و بیاب
آنکه از کوکنار سمین اش
سیم خواه ستم شد اندر خواب
نوک باز سپید او چو شود
بچه پرورد در آشیان غراب
ظلم سیمرغ وار درکه قاف
متواری شود ورای حجاب
قاف تا قاف صیت عدل وی است
گذران بر لب اولوالالباب
سائل و زایر از مواهب او
سال و ماهند با نصیب و نصاب
هیچ سائل بر او سلام نکرد
که بلی و نعم نیافت جواب
گوئی هست کف واهب او
قهرمان خزانه وهاب
راوی او آفتاب رخشان است
بر سپهر فضائل و آداب
گر منجم برأی او نگرد
نگرد ارتفاع اصطرلاب
ور براه قدم سپرده او
سرنهد بر فلک رسد زتراب
از فلک بر تراب تا تابد
بشب و روز آفتاب و شهاب
پیش باد از شهاب روی فلک
سالهای بقای او بحساب
تاب در آفتاب جاهش باد
چون فرومانده آفتاب از تاب