عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
وفایی شوشتری : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
حُسنت چو عشق من همه ساعت فزون شود
تا منتهای کار ندانم که چون شود
در کار جان گرهی سخت هست لیک
آسان شود دمیکه دل از عشق خون شود
حاصل ز دور چرخ مرادم شود اگر
این گردشش چو طالع من واژگون شود
چون با خیال روی تو خواب آیدم به چشم
مژگان به جای سوزنم اندر جفون شود
یکباره سرنگون شود این چرخ بیستون
در زیر بار محنت من گر، ستون شود
ناید برون زخانه اگر طفل اشک من
ترسد که پایمال شود چون برون شود
گفتی خوش است عقل «وفایی» به کیش عشق
آری به شرط آنکه در آخر جنون شود
تا منتهای کار ندانم که چون شود
در کار جان گرهی سخت هست لیک
آسان شود دمیکه دل از عشق خون شود
حاصل ز دور چرخ مرادم شود اگر
این گردشش چو طالع من واژگون شود
چون با خیال روی تو خواب آیدم به چشم
مژگان به جای سوزنم اندر جفون شود
یکباره سرنگون شود این چرخ بیستون
در زیر بار محنت من گر، ستون شود
ناید برون زخانه اگر طفل اشک من
ترسد که پایمال شود چون برون شود
گفتی خوش است عقل «وفایی» به کیش عشق
آری به شرط آنکه در آخر جنون شود
وفایی شوشتری : رباعیات
شمارهٔ ۶
وفایی شوشتری : رباعیات
شمارهٔ ۱۸
وفایی شوشتری : رباعیات
شمارهٔ ۳۳
وفایی شوشتری : رباعیات
شمارهٔ ۳۴
وفایی شوشتری : رباعیات
شمارهٔ ۴۰
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۹۵ - خطاب به خود
تا کی ز گردش فلک آبگینه رنگ
بر آبگینه خانه طاعت زنیم سنگ
بر آبگینه سنگ زدن رسم ما و ما
علت نهاده بر فلک آبگینه زنگ
رنگیم و با پلنگ اجل کار زار ما
آخر چه کارزار کند با پلنگ رنگ
کبر پلنگ در سر ما و عجب مدار
کز کبر پایمال شود پیکر پلنگ
یکباره شوخ دیده و بی شرم گشته ایم
پس نام کرده خود را قلاش و شوخ و شنگ
اصرار کرده بر گنه خود بسر و جهر
نی شرم از صغیره و نی از کبیره ننگ
پرهیز نیست در دل ما جایگیر جز
جائی که باخسان بسگالیم نرد ننگ
در پله ترازوی اعمال عمر ماست
طاعات دانه دانه و عصیان بتنگ تنگ
میدان فراخ یافته ایم و دلیروار
بر مرکب هوی و هوس بسته تنگ تنگ
با آنکه جنگ باید پذیرفته ایم صلح
با آنکه صلح باید آشفته ایم جنگ
پیران چنگ پشت و جوانان چنگ زلف
در چنگ جام باده و در گوش بانگ چنگ
چنگ اجل گرفته گریبان عمر ما
ما خوش گرفته دامن آز و امل بچنگ
آیینه خدای شناسی دلست و حق
ز آیینه خدای شناسی زدوده زنگ
ما باده چو زنگ بر آیینه ریخته
و آیینه زنگ بر زده از باده چو زنگ
رومی زخان ما را در فسق و در فجور
زنگی گرفت و باز به رومی سپرده زنگ
ای کردگار دوزخ تفتیده ترا
از آدمی و سنگ بود هیزم و ز زنگ
ما از شمار آدمیانیم سنگ دل
از معصیت توانگر و از طاعتیم دنگ
آونگ دوزخیم بزنجیر معصیت
دوزخ نهنگ و باز گنه لقمه نهنگ
ما را بهوش و هنگ زدوزخ نجات نیست
وز سهم آن نهنگ نه هوش استمان نه هنگ
دنیا قمارخانه دیو است و اندر او
ما منکیاگران و اجل نقش بین منگ
ایمان کلید جنت و در بی مدنگ نی
دندانه نیاز گشاینده مدنگ
جای درنگ ماست بدوزخ ز عدل تو
وز فضل و رحمت تو بخلد برین درنگ
دریای فضل و رحمت تو موج میزند
نبود روا سفینه امید ما بکنگ
ما را بهشت تست بکار و بکار نیست
سر بر زدن ز خاک بهار و بهشت کنگ
در کام ما حلاوت شهد شهادتست
در مهد بسته انه بدین پود و تار رنگ
در عمر خویش بر تو نیاورده ایم شرک
ای بی شریک شهد و شهادت مکن شرنگ
در ملک تو پسنده نکردند بندگی
نمرود پشه خورده و فرعون پیس و لنگ
ما بندگان و کوس خدائی همیزنیم
آگاه نی که کوس خدائیست پا به سنگ
نمرود بر گذشت بپرواز کرکسان
آنجا که بیش از آن نپرد کرکس و کلنگ
از بیم چرخ خویش پرانید بر هوا
با کرکسان چرخ پر کرکس و خدنگ
پیکان آن خدنگ بخون راه داده اند
شد شاد و رسته شد زغریو و غم و غرنگ
فرعون شوم خر کس بازار خربزه
بر اسب جهل و فتنه فرو بسته تنگ تنگ
شد میر رود نیل چو در نیل غرق شد
خاشاک وار بر سر آب آمد آن خشنگ
بی آدرنگ باشد مر لنگ را عصا
فرعون لنگ را ز عصا آمد آدرنگ
با آن دو گنده مغز بود حشر آنکسی
کز دست دیو خورده بود کوکنار و بنگ
ای سوزنی بر اسب انابت سوار شو
بستان ز دست دیو فریبنده پالهنگ
ایمن مباش تا دم آخر ز دست دیو
تا دیو دین ز تو نستاند بشالهنگ
بیت المقدس است دل تو بنور دین
وه تا نه خوک خانه کند کافر فرنگ
هفتاد ساله گشتی توحید و زهد کو
کم ژاژخای پیش مدو چون خران غنگ
بی یاد حق مباش که بی یاد کرد حق
نزدیک اهل و عقل چه مردم چه استرنگ
در راه دین حدیث درشت و درست گوی
مفروش دین بچربک و سالوس و ریو و رنگ
بر آبگینه خانه طاعت زنیم سنگ
بر آبگینه سنگ زدن رسم ما و ما
علت نهاده بر فلک آبگینه زنگ
رنگیم و با پلنگ اجل کار زار ما
آخر چه کارزار کند با پلنگ رنگ
کبر پلنگ در سر ما و عجب مدار
کز کبر پایمال شود پیکر پلنگ
یکباره شوخ دیده و بی شرم گشته ایم
پس نام کرده خود را قلاش و شوخ و شنگ
اصرار کرده بر گنه خود بسر و جهر
نی شرم از صغیره و نی از کبیره ننگ
پرهیز نیست در دل ما جایگیر جز
جائی که باخسان بسگالیم نرد ننگ
در پله ترازوی اعمال عمر ماست
طاعات دانه دانه و عصیان بتنگ تنگ
میدان فراخ یافته ایم و دلیروار
بر مرکب هوی و هوس بسته تنگ تنگ
با آنکه جنگ باید پذیرفته ایم صلح
با آنکه صلح باید آشفته ایم جنگ
پیران چنگ پشت و جوانان چنگ زلف
در چنگ جام باده و در گوش بانگ چنگ
چنگ اجل گرفته گریبان عمر ما
ما خوش گرفته دامن آز و امل بچنگ
آیینه خدای شناسی دلست و حق
ز آیینه خدای شناسی زدوده زنگ
ما باده چو زنگ بر آیینه ریخته
و آیینه زنگ بر زده از باده چو زنگ
رومی زخان ما را در فسق و در فجور
زنگی گرفت و باز به رومی سپرده زنگ
ای کردگار دوزخ تفتیده ترا
از آدمی و سنگ بود هیزم و ز زنگ
ما از شمار آدمیانیم سنگ دل
از معصیت توانگر و از طاعتیم دنگ
آونگ دوزخیم بزنجیر معصیت
دوزخ نهنگ و باز گنه لقمه نهنگ
ما را بهوش و هنگ زدوزخ نجات نیست
وز سهم آن نهنگ نه هوش استمان نه هنگ
دنیا قمارخانه دیو است و اندر او
ما منکیاگران و اجل نقش بین منگ
ایمان کلید جنت و در بی مدنگ نی
دندانه نیاز گشاینده مدنگ
جای درنگ ماست بدوزخ ز عدل تو
وز فضل و رحمت تو بخلد برین درنگ
دریای فضل و رحمت تو موج میزند
نبود روا سفینه امید ما بکنگ
ما را بهشت تست بکار و بکار نیست
سر بر زدن ز خاک بهار و بهشت کنگ
در کام ما حلاوت شهد شهادتست
در مهد بسته انه بدین پود و تار رنگ
در عمر خویش بر تو نیاورده ایم شرک
ای بی شریک شهد و شهادت مکن شرنگ
در ملک تو پسنده نکردند بندگی
نمرود پشه خورده و فرعون پیس و لنگ
ما بندگان و کوس خدائی همیزنیم
آگاه نی که کوس خدائیست پا به سنگ
نمرود بر گذشت بپرواز کرکسان
آنجا که بیش از آن نپرد کرکس و کلنگ
از بیم چرخ خویش پرانید بر هوا
با کرکسان چرخ پر کرکس و خدنگ
پیکان آن خدنگ بخون راه داده اند
شد شاد و رسته شد زغریو و غم و غرنگ
فرعون شوم خر کس بازار خربزه
بر اسب جهل و فتنه فرو بسته تنگ تنگ
شد میر رود نیل چو در نیل غرق شد
خاشاک وار بر سر آب آمد آن خشنگ
بی آدرنگ باشد مر لنگ را عصا
فرعون لنگ را ز عصا آمد آدرنگ
با آن دو گنده مغز بود حشر آنکسی
کز دست دیو خورده بود کوکنار و بنگ
ای سوزنی بر اسب انابت سوار شو
بستان ز دست دیو فریبنده پالهنگ
ایمن مباش تا دم آخر ز دست دیو
تا دیو دین ز تو نستاند بشالهنگ
بیت المقدس است دل تو بنور دین
وه تا نه خوک خانه کند کافر فرنگ
هفتاد ساله گشتی توحید و زهد کو
کم ژاژخای پیش مدو چون خران غنگ
بی یاد حق مباش که بی یاد کرد حق
نزدیک اهل و عقل چه مردم چه استرنگ
در راه دین حدیث درشت و درست گوی
مفروش دین بچربک و سالوس و ریو و رنگ
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۴ - در رثاء طبیب استاد کوسوی
ز مرگ چاره نباشد صحیح را و سقیم
کریم را بفنا رفتن است همچو لئیم
عزیز را چو ذلیل و جواد را چو بخیل
فصیح را چو کلیل و سفیه را چو فهیم
امید و بیم بعمر اندرست مردم را
هزار سال امید است عمر و یکدم بیم
ز عمر رفته علم خلق را که چه رفت
ز عمر مانده نداند بجز خدای علیم
چه غفلت است و چه بی آگهی و بی خبری
ز زندگانی کان یکدم است یا یک و نیم
به نیم دم نتوان زیست بر زیادت ازان
که کرده باشد قسام بنده را تقسیم
بدست هیچ حکیمی مدان زیادت عمر
که ممکن ار بودی بد بدست خواجه حکیم
سر اطبا استاد کوسوی کوهست
ز پشت هفت پدر او ستاد هفت اقلیم
شفای جان و دل خلق بود طلعت او
دوای او سبب صحت علیل و سقیم
ببندگان خدائی رحیمتر بعلاج
رحیم بودی خاص از پی خدای رحیم
بنیکنامی کوشید و نیکنامی یافت
چو اصل نیکی نامش بدو تیغ زر و سیم
تنی و مالی هرکس کز او سئوالی کرد
نعم شنید ز لفظ وی و گرفت نعیم
شفای تب زدگان بود شربتش گوئی
که برد شربتش از سلسبیل و از تسنیم
یتیم ماند پسر از وی و ز چشم یتیم
سرشک بر رخ باریده شد چو در یتیم
غریو و ناله پوشیدگان پرده او
دریده پرده صبر و خرد دریده عظیم
حکیم بود ز اقران خود عدیم المثل
چو مثل خویش ز اقران خویش گشت عدیم
سپید روی برانگیخته شود چو بنزع
ندید چهره اهریمن سیاه گلیم
چو بود شفقت او عام بر همه عالم
بدو خدایا رحمت کنی بفضل عمیم
کریم را بفنا رفتن است همچو لئیم
عزیز را چو ذلیل و جواد را چو بخیل
فصیح را چو کلیل و سفیه را چو فهیم
امید و بیم بعمر اندرست مردم را
هزار سال امید است عمر و یکدم بیم
ز عمر رفته علم خلق را که چه رفت
ز عمر مانده نداند بجز خدای علیم
چه غفلت است و چه بی آگهی و بی خبری
ز زندگانی کان یکدم است یا یک و نیم
به نیم دم نتوان زیست بر زیادت ازان
که کرده باشد قسام بنده را تقسیم
بدست هیچ حکیمی مدان زیادت عمر
که ممکن ار بودی بد بدست خواجه حکیم
سر اطبا استاد کوسوی کوهست
ز پشت هفت پدر او ستاد هفت اقلیم
شفای جان و دل خلق بود طلعت او
دوای او سبب صحت علیل و سقیم
ببندگان خدائی رحیمتر بعلاج
رحیم بودی خاص از پی خدای رحیم
بنیکنامی کوشید و نیکنامی یافت
چو اصل نیکی نامش بدو تیغ زر و سیم
تنی و مالی هرکس کز او سئوالی کرد
نعم شنید ز لفظ وی و گرفت نعیم
شفای تب زدگان بود شربتش گوئی
که برد شربتش از سلسبیل و از تسنیم
یتیم ماند پسر از وی و ز چشم یتیم
سرشک بر رخ باریده شد چو در یتیم
غریو و ناله پوشیدگان پرده او
دریده پرده صبر و خرد دریده عظیم
حکیم بود ز اقران خود عدیم المثل
چو مثل خویش ز اقران خویش گشت عدیم
سپید روی برانگیخته شود چو بنزع
ندید چهره اهریمن سیاه گلیم
چو بود شفقت او عام بر همه عالم
بدو خدایا رحمت کنی بفضل عمیم
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۶ - در مدح نظام الدین
آمد از بستان دولت اهل حکمت را نسیم
کز قدوم خواجه نوشه دولت آباد قدیم
شه نظام الدین میران منعم ارباب فضل
در مقام صاحب عادل عمر نعم المقیم
چون سپهر از مهر و ماه و انجم آرایش گرفت
جای آن صدر کبیر از جاه این صدر کریم
شد بجنات النعیم آنصدر و ماند از وی سرای
تا شد از فر نظام الدین چو جنات نعیم
حکمت آرایان روشن رأی را عقل صحیح
جز بدین درگاه ننماید صراط مستقیم
هر کرا عقل صحیح است از امیران سخن
در نظام الدین میران مدح او ناید سقیم
خاصه در دولت سرائی کاندر او مدحت سرای
تنگ سیم اندوزد و بیرون شود با تنگ سیم
خاطر مدحت سرایان بحر دان سینه صدف
مدحت صدر نظام الدین در او در یتیم
شغل دیوان حق ز باطل فرق کلک تو کند
کلک ملک آرای چون فرق بشکافی دو نیم
قاف تا قاف از کفایت ذره خورشید را
در شمار آری و بنگاری بقاف و لام و میم
ار صیانت وز خیانت عاملان ملک را
جوف کلک تست پنهان خانه امید و بیم
بپیش کف راد تست از غایت جود و سخا
در شبه دینار اکسون کسا اطلس گلیم
در امان ایزدی از غرق و حرق روزگار
همچو در آتش خلیل و همچو در دریا کلیم
همچو خورشید از فلک روی زمین زرین کند
گر بیفتد سایه دست تو بر دست لئیم
بر وزیر و میر و مستوفی مدیحی نظم داد
سوزنی از خاطر دراک فیاض فهیم
چون وزیر و میر و مستوفی تو باشی کی بود
مدحت آرای وزیر و میر و مستوفی ذمیم
کز قدوم خواجه نوشه دولت آباد قدیم
شه نظام الدین میران منعم ارباب فضل
در مقام صاحب عادل عمر نعم المقیم
چون سپهر از مهر و ماه و انجم آرایش گرفت
جای آن صدر کبیر از جاه این صدر کریم
شد بجنات النعیم آنصدر و ماند از وی سرای
تا شد از فر نظام الدین چو جنات نعیم
حکمت آرایان روشن رأی را عقل صحیح
جز بدین درگاه ننماید صراط مستقیم
هر کرا عقل صحیح است از امیران سخن
در نظام الدین میران مدح او ناید سقیم
خاصه در دولت سرائی کاندر او مدحت سرای
تنگ سیم اندوزد و بیرون شود با تنگ سیم
خاطر مدحت سرایان بحر دان سینه صدف
مدحت صدر نظام الدین در او در یتیم
شغل دیوان حق ز باطل فرق کلک تو کند
کلک ملک آرای چون فرق بشکافی دو نیم
قاف تا قاف از کفایت ذره خورشید را
در شمار آری و بنگاری بقاف و لام و میم
ار صیانت وز خیانت عاملان ملک را
جوف کلک تست پنهان خانه امید و بیم
بپیش کف راد تست از غایت جود و سخا
در شبه دینار اکسون کسا اطلس گلیم
در امان ایزدی از غرق و حرق روزگار
همچو در آتش خلیل و همچو در دریا کلیم
همچو خورشید از فلک روی زمین زرین کند
گر بیفتد سایه دست تو بر دست لئیم
بر وزیر و میر و مستوفی مدیحی نظم داد
سوزنی از خاطر دراک فیاض فهیم
چون وزیر و میر و مستوفی تو باشی کی بود
مدحت آرای وزیر و میر و مستوفی ذمیم
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۲
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۵
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - در هجاء حکیم نوزده
حکیم نوزده چون بیست و هفتگان بیند
همان زمان دو سی اندر نود زمان بیند
بدان زمان نشود دلشکسته از پی آن
که سود خویش سراسر در آن زیان بیند
حکیم نوزده در آب و آینه نگرد
که تا ز صورت خویش اندر او نشان بیند
به آینه نگرد خر فراخ . . . ن بیند
به آب ور نگرد زشت قلتبان بیند
تو دیو بینی و ابلیس نقش بر دیوار
در آب و آینه او خویشتن چنان بیند
حکیم نوزده دارد یکی کلان . . . ری
ولی چو پس نگرد در میان ران بیند
حکیم نوزده پیرانهسر بپست شود
گهی که از پس خود گنده جوان بیند
حکیم نوزده را علتی پدید آمد
که راحت از سر کالفته کلان بیند
به هوشیاری شرم آیدش بخسبد مست
ز تاب خیز مر او را چو ناتوان بیند
گرز بد به او در نهد چنان که سزد
به رایگانان کردن چو رایگان بیند
ز خواب مستی ناگه جهان جهان گردد
میان ران در . . . ن جوید و جهان بیند
دریغ مرد حکیمی که تان را پس پشت
هماره چون در دروازه پشتبان بیند
پدید باشد چون آفتاب و مر خود را
به زیر سایه تار اندرون نهان بیند
هلد به شهر خجند اندرون به تنهایی
وز آن به گرد سمرقند داستان بیند
چو شعر گوید آن خورده خرزه حکما
فزون ز نوزده من گوه در دهان بیند
به حلقه شعرا بربرید باید چون
حکیم نوزده خود را در آن میان بیند
رباط . . . ر غریبان و شهریان سازد
فراخ . . . ن را کز دور کاروان بیند
من ار غریب خوهم بود از پس یک ماه
بدان رباط مرا نیز میهمان بیند
به سرگرانی برخیزد از کلانی . . . ن
سبک بخسبد چون سرخ سرگران بیند
هجای من چو بخواند فزون ز دیوانی است
گران ندارد و بر من دگر ضمان بیند
همان زمان دو سی اندر نود زمان بیند
بدان زمان نشود دلشکسته از پی آن
که سود خویش سراسر در آن زیان بیند
حکیم نوزده در آب و آینه نگرد
که تا ز صورت خویش اندر او نشان بیند
به آینه نگرد خر فراخ . . . ن بیند
به آب ور نگرد زشت قلتبان بیند
تو دیو بینی و ابلیس نقش بر دیوار
در آب و آینه او خویشتن چنان بیند
حکیم نوزده دارد یکی کلان . . . ری
ولی چو پس نگرد در میان ران بیند
حکیم نوزده پیرانهسر بپست شود
گهی که از پس خود گنده جوان بیند
حکیم نوزده را علتی پدید آمد
که راحت از سر کالفته کلان بیند
به هوشیاری شرم آیدش بخسبد مست
ز تاب خیز مر او را چو ناتوان بیند
گرز بد به او در نهد چنان که سزد
به رایگانان کردن چو رایگان بیند
ز خواب مستی ناگه جهان جهان گردد
میان ران در . . . ن جوید و جهان بیند
دریغ مرد حکیمی که تان را پس پشت
هماره چون در دروازه پشتبان بیند
پدید باشد چون آفتاب و مر خود را
به زیر سایه تار اندرون نهان بیند
هلد به شهر خجند اندرون به تنهایی
وز آن به گرد سمرقند داستان بیند
چو شعر گوید آن خورده خرزه حکما
فزون ز نوزده من گوه در دهان بیند
به حلقه شعرا بربرید باید چون
حکیم نوزده خود را در آن میان بیند
رباط . . . ر غریبان و شهریان سازد
فراخ . . . ن را کز دور کاروان بیند
من ار غریب خوهم بود از پس یک ماه
بدان رباط مرا نیز میهمان بیند
به سرگرانی برخیزد از کلانی . . . ن
سبک بخسبد چون سرخ سرگران بیند
هجای من چو بخواند فزون ز دیوانی است
گران ندارد و بر من دگر ضمان بیند
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۳۴ - در هجاء نظامی
نظامی ارچه نمرد است مرده انگارم
بنظم مرثیتش حق طبع بگذارم
چه گر نمیرد و آنگاه مرثیت گویم
چو نشنود که چگویم چسود گفتارم
لطیف مرثیتی پیش او فرو گویم
چنانکه در دل او آرزوی مرگ آرم
ز شعر مرثیت من بآرزو برسد
طمع بمجلس آن گنده سبلت این دارم
بمیرد آن سگ زن روسبی بمرگ سگان
اگر چه گوید با شیر نر به پیکارم
از آنکه دیدن رویش بخواب و بیداری
همی بداند کاید گران و دشوارم
شب نخستین بنمایدم بخواب که من
بچه صفت بعذاب و عنا گرفتارم
چنان فشارش گور آمد است بر من سخت
که در لحد نتوانم که تیز بفشارم
سؤال منکر را پاسخ آنچنان دارم
که خرد شد بدبوسش ز پای تاتارم
دروغهای مرا دعوی قوی کردند
بکار خویش نمودند راه و هنجارم
سبک بگردن قواد من درافکندند
نهاده موی بر آن اوستاد بازارم
ز گور تا لب دوزخ ببافتم رسنی
ز بهر بستن بار گناه بسیارم
سپس نهادم گامی از آنکه زور نبود
سپوختند بدوزخ فرو نگونسارم
از آن دروغ که گفتم که خویش بردارم
زیادتست غم و رنج و کرم و تیمارم
بسان سگ زه در پوزگان زدند مرا
ولیک سگ نخورد زانکه بس گرانخوارم
وز آن دروغ که گفتم کز آل سامانم
از آل سامان کس نیست اندکی یارم
چو بارنامه سامانیان همی نخرند
غلط شده سر و سامان و راه و رفتارم
وز آنکه گفتم کوه خسک مرا ملکست
بخشک چوبی مالک کشید بردارم
هرآنچه کوه خسک سنگ داشت بر سر من
زدند و هیچ فذلک نمیشود کارم
هزار دامنه هیزم همی ز کوه خسک
نهاده اند چو انبار و من در انبارم
چنانکه دانه بود در میان نار به بند
ببند و سلسله من در میانه نارم
کس از محلت مردیکت از زر و یخ دان
نه میوه آرد و نه یخ نمانده پندارم
مگر که از یخ و از میوه سگزیان خوردند
که همچو ایشان من شیر مرد و عیارم
بجای میوه و یخ میخورم ز قوم و حمیم
بجای تره و گل خار باشد و نارم
طعام نارم و از خار مرمراست طعام
چو خار زیر کنندم چو مار در غارم
یکی خیار همی خواهم از همه نعمت
که تا بهمت خسهای . . . ن بدان خارم
بپیش کوهه زن برنهاده . . . ر چو یوغ
سوار گشته بر آن مرکبان رهوارم
بریده شد بسیادت ستم چو از ملکت
بدین دو درد همی ریم و همی زارم
دریغ سی و سه باره زر و دوازده ده
دریغ حایط و قصرم زمین و ابکارم
دریغ کوه خسک باز می نیارم گفت
که سنگسار کند مالک و سزاوارم
دریغ شهر نشابور و باغ و بستانم
دریغ شهر بخارا و کوی ابکارم
دریغ نیم عروس و دریغ نیم ملک
که این و آن سقط جبه بود و دستارم
دریغ چرغ و بنکجکت و طووس و خرچنگ
که بوده رهگذر حمل زر و دینارم
دریغ شهر سمرقند و کوی خولیکان
که خواب ترکش باید بچشم بیدارم
دریغ خویشی سیدتکین همی آید
وگرچه گوید کز خویشی تو بیزارم
دریغ خربچگانی که چون غلام شدند
مزین از کله تیز پود شلوارم
دریغ دفتر اشعار ناخوش سردم
که بد نتیجه طبع فرخج مروارم
تو ای حکیم کزین خواب خوش شوی بیدار
مدار لعن دریغ از من و زاشعارم
هزار لعنت بر شعر و بر نظامی باد
اگر چه باشم در خواب و گر چه بیدارم
یکی ز جمله کردارهای نیک منست
که آن سگ بد بدفعل را بیازارم
ز بهر آنکه خداوند مهتر است و بزرگ
مجیر دین برساند سزای کردارم
بنظم مرثیتش حق طبع بگذارم
چه گر نمیرد و آنگاه مرثیت گویم
چو نشنود که چگویم چسود گفتارم
لطیف مرثیتی پیش او فرو گویم
چنانکه در دل او آرزوی مرگ آرم
ز شعر مرثیت من بآرزو برسد
طمع بمجلس آن گنده سبلت این دارم
بمیرد آن سگ زن روسبی بمرگ سگان
اگر چه گوید با شیر نر به پیکارم
از آنکه دیدن رویش بخواب و بیداری
همی بداند کاید گران و دشوارم
شب نخستین بنمایدم بخواب که من
بچه صفت بعذاب و عنا گرفتارم
چنان فشارش گور آمد است بر من سخت
که در لحد نتوانم که تیز بفشارم
سؤال منکر را پاسخ آنچنان دارم
که خرد شد بدبوسش ز پای تاتارم
دروغهای مرا دعوی قوی کردند
بکار خویش نمودند راه و هنجارم
سبک بگردن قواد من درافکندند
نهاده موی بر آن اوستاد بازارم
ز گور تا لب دوزخ ببافتم رسنی
ز بهر بستن بار گناه بسیارم
سپس نهادم گامی از آنکه زور نبود
سپوختند بدوزخ فرو نگونسارم
از آن دروغ که گفتم که خویش بردارم
زیادتست غم و رنج و کرم و تیمارم
بسان سگ زه در پوزگان زدند مرا
ولیک سگ نخورد زانکه بس گرانخوارم
وز آن دروغ که گفتم کز آل سامانم
از آل سامان کس نیست اندکی یارم
چو بارنامه سامانیان همی نخرند
غلط شده سر و سامان و راه و رفتارم
وز آنکه گفتم کوه خسک مرا ملکست
بخشک چوبی مالک کشید بردارم
هرآنچه کوه خسک سنگ داشت بر سر من
زدند و هیچ فذلک نمیشود کارم
هزار دامنه هیزم همی ز کوه خسک
نهاده اند چو انبار و من در انبارم
چنانکه دانه بود در میان نار به بند
ببند و سلسله من در میانه نارم
کس از محلت مردیکت از زر و یخ دان
نه میوه آرد و نه یخ نمانده پندارم
مگر که از یخ و از میوه سگزیان خوردند
که همچو ایشان من شیر مرد و عیارم
بجای میوه و یخ میخورم ز قوم و حمیم
بجای تره و گل خار باشد و نارم
طعام نارم و از خار مرمراست طعام
چو خار زیر کنندم چو مار در غارم
یکی خیار همی خواهم از همه نعمت
که تا بهمت خسهای . . . ن بدان خارم
بپیش کوهه زن برنهاده . . . ر چو یوغ
سوار گشته بر آن مرکبان رهوارم
بریده شد بسیادت ستم چو از ملکت
بدین دو درد همی ریم و همی زارم
دریغ سی و سه باره زر و دوازده ده
دریغ حایط و قصرم زمین و ابکارم
دریغ کوه خسک باز می نیارم گفت
که سنگسار کند مالک و سزاوارم
دریغ شهر نشابور و باغ و بستانم
دریغ شهر بخارا و کوی ابکارم
دریغ نیم عروس و دریغ نیم ملک
که این و آن سقط جبه بود و دستارم
دریغ چرغ و بنکجکت و طووس و خرچنگ
که بوده رهگذر حمل زر و دینارم
دریغ شهر سمرقند و کوی خولیکان
که خواب ترکش باید بچشم بیدارم
دریغ خویشی سیدتکین همی آید
وگرچه گوید کز خویشی تو بیزارم
دریغ خربچگانی که چون غلام شدند
مزین از کله تیز پود شلوارم
دریغ دفتر اشعار ناخوش سردم
که بد نتیجه طبع فرخج مروارم
تو ای حکیم کزین خواب خوش شوی بیدار
مدار لعن دریغ از من و زاشعارم
هزار لعنت بر شعر و بر نظامی باد
اگر چه باشم در خواب و گر چه بیدارم
یکی ز جمله کردارهای نیک منست
که آن سگ بد بدفعل را بیازارم
ز بهر آنکه خداوند مهتر است و بزرگ
مجیر دین برساند سزای کردارم
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۴۷ - در هجو مؤید
مؤید ای فلکت دایه وار پرورده
به زیر سایه دیوار نابرآورده
ز آفتاب و ز مهتاب کرد جامه تو
بروز سرخ و سپید و شب سیه چرده
رمه رمه بز و بزغاله کبود و سیاه
بمرغزار فرو دین بر تو پرورده
بشاهنامه ناگفته برز خامه تو
دو صد هزار سوار است نقش ناکرده
بمطبخ هوس و فکرت تو بی ورزش
هزار بره ناپخته هست ناخورده
گمان برم که بزراقی و بجلدگری
ز کلک سنگ و گهر را تراش و بشکرده
تراش کرده بود آرزوی زر دو هزار
درست و نیمه برون از قراضه و خرده
شبی بخفتی از غایت تنعم و ناز
بهفت بستر بر پشت گاو گسترده
بدرد خاست کمرگاه و پشتت از پیری
که بستر زبرین بوی بود آغرده
بخواب درهم از آنروی بر خیال و امید
زری خریدی بر جای باش ده مرده
بموری زر تو مرغکی برون آمد
سرش بلعلی همچون عروس در پرده
دو . . . ایه کرد و بلغده شد و هم اندر حال
شکست و ریخت همانجا سپیده و زرده
ز خواب جستی و گفتی زهی مبارک زر
که خمره خمره ازو می کشند بر غرده
هجات گفتم کز کاهلی و دون کاری
سیه گلیمی چون هندوان نو برده
غلام کنجد کاکی و قبسهای تنگ
رهی بچهره جانانی و لب کرده
چو چیزکی بکف آری بپوش و بستر کن
کفن سپید کن ای زشت زنده و مرده
ز روی طیبت گفتم بزرگواری کن
جواب گوی بطیبت مشو دل آزرده
به زیر سایه دیوار نابرآورده
ز آفتاب و ز مهتاب کرد جامه تو
بروز سرخ و سپید و شب سیه چرده
رمه رمه بز و بزغاله کبود و سیاه
بمرغزار فرو دین بر تو پرورده
بشاهنامه ناگفته برز خامه تو
دو صد هزار سوار است نقش ناکرده
بمطبخ هوس و فکرت تو بی ورزش
هزار بره ناپخته هست ناخورده
گمان برم که بزراقی و بجلدگری
ز کلک سنگ و گهر را تراش و بشکرده
تراش کرده بود آرزوی زر دو هزار
درست و نیمه برون از قراضه و خرده
شبی بخفتی از غایت تنعم و ناز
بهفت بستر بر پشت گاو گسترده
بدرد خاست کمرگاه و پشتت از پیری
که بستر زبرین بوی بود آغرده
بخواب درهم از آنروی بر خیال و امید
زری خریدی بر جای باش ده مرده
بموری زر تو مرغکی برون آمد
سرش بلعلی همچون عروس در پرده
دو . . . ایه کرد و بلغده شد و هم اندر حال
شکست و ریخت همانجا سپیده و زرده
ز خواب جستی و گفتی زهی مبارک زر
که خمره خمره ازو می کشند بر غرده
هجات گفتم کز کاهلی و دون کاری
سیه گلیمی چون هندوان نو برده
غلام کنجد کاکی و قبسهای تنگ
رهی بچهره جانانی و لب کرده
چو چیزکی بکف آری بپوش و بستر کن
کفن سپید کن ای زشت زنده و مرده
ز روی طیبت گفتم بزرگواری کن
جواب گوی بطیبت مشو دل آزرده
سوزنی سمرقندی : بخش دوم قصاید
شمارهٔ ۳ - در هزل و مدح علاء الدین
ای سرخ بادسار چو سر کفته بادرنگ
با سرخی طبر خون با سختی زرنگ
صوفی شدی و صوف سیه شد لباس تو
چون صوفیان کلوته بسر بر عقیق رنگ
از زیر پنج پرده بشاهد نظر کنی
چون صوفیان برقص درآئی هم از درنگ
شاهد ز صحبت تو بود تنگ سیم اگر
در خدمت تو آید با تیز گاه تنگ
گردی بسان سرخ بت بامیان ستیخ
باشی بر آنکه خیک بتی را کشی بچنگ
سنگی و بر سر تو شکافی چو چشمه ای
وآب حیات قطره چکان از شکاف سنگ
با زور پیل مستی و با سهم شیر نر
با شکل اژدهائی و با هیبت پلنگ
با یک نفس عوض نشود زور تو بضعف
تا یکزمان بدل نشود نام تو بننگ
از بهر هوت تو خورد مرد کیسه دار
جوشیده و کباب سقنقور و استرنگ
ماند بتو گهی که کنی . . . ادنی طلب
دیوانه ای که خورده بود کوکنار و بنگ
چون چشمت آب گیرد پیشت یکی بود
هندی و زنگباری و آلانی و فرنگ
از روم و زنگ بر تو نشانست روز و شب
از سهم تو بروم نخسبند و نه بزنگ
همچون پشنگ کوژی رگناک و شوخناک
گوئی که گر ز توری در قبضه پشنگ
آنرا که از تو خورد و بنا جایگه فتاد
برداشت از زمین نتواند بصد پشنگ
فغفور چین هزیمت گردد بروز حرب
گر سید اجل ز تو سازد سلاح جنگ
والا علاء دین ملک آل مرتضی
کایزد ز دود آینه ملک او ززنگ
نادیده تخت ملک سعادت چنو ملک
فرهنگ دان و زیرک و بازیب و فرو هنگ
آن سید اجل که ز سهم مها بتش
بگسست نسل خارجی از ترمد و زرنگ
نام ورا بسینه اطفال شیعه بر
تا نقش برکنند ببندد بآذرنگ
آن نر نر سپور کز آورد برد او
غیرت برند فصل بهاران خران غنگ
آنمرد مرد . . . ای که او کنگ کنگ را
در حین فرو برد بکلندان چون مدنگ
کوکنک پیش او چو نهد سینه بر زمین
فریاد و نعره دارد چون بر هوا کلنگ
زان . . . ر خر که سر بشکم برنهد چو بوق
. . . رش قویتر آید نوخیز نیم لنگ
چون نقش ده به . . . ن کلان منکیاگران
زان . . . ر نقش چارده خواهند گاه منگ
تا کی دهم شراب مدیحش بجام هزل
نیشکر است هزل من و جد من شرنگ
از بحر هزل گوهر مدح ورا بجد
رانم بسوی ساحل برکشم بکنگ
مدح ورا بخامه جد نقش برکشم
دیوان کنم منقش از آن چون بهشت کنگ
کنگ اندر افکنم بدر . . . ن شاعران
تا مویهای . . . ن بکنم از نهیب کنگ
زین شعر شاعرانرا گردد یقین که من
از هزل وجد توانگرم از زر و سیم دنگ
در جد قرینشانم لیکن بباب هزل
من کوس خسروانم و ایشان دف تبنگ
با عیب گیر شعر من اندر قرین شود
بازی همی دهد خلخی را بشالهنگ
دارم امید ازو که ادبشان کند بهم
زانسرخ باد سار چو سر کفته بادرنگ
ای خسرو سیادت بر ملکت شرف
ملک تو بی مخافت تاراج رند و شنگ
بی یار در سیاست و در مردی و هنر
بی مثل در کیاست و فرهنگ هوش و هنگ
گر رستم است خصم چو حمله بوی بری
بندی گره بیاردم رخش و پالهنگ
از حربگه غریو برآید چو خصم را
از حلقه کمند بحلق افکنی کمنگ
زیر زبر شود دل خصم تو در نبرد
زینت چو بسته شد بزیر تنگ و زیر تنگ
پیکان تیر تو سزد از تیر آسمان
روز شکار چون بکمان درکشی خدنگ
تا خام خویش غاشیه زین تو کند
از پوست ماروار برون افکند پلنگ
تا شاخهای خود بکمانت کنند وصل
تیر ترا بدیده پذیرند غرم و رنگ
هر مردمی که هست جز آن تو در جهان
مکر است وزرق و لوس و لباسات ریو و رنگ
تا از دینگ دانه انگور برکنند
وزوی شراب وار کند باده چو زنگ
بادی تو باده بر کف و دل پر نشاط و لهو
گوش تو پر ز نغمت و الحان نای و چنگ
جنگ غنا فشارده نای حسود تو
وانگور وار کرده نگونسارش از دبنگ
با سرخی طبر خون با سختی زرنگ
صوفی شدی و صوف سیه شد لباس تو
چون صوفیان کلوته بسر بر عقیق رنگ
از زیر پنج پرده بشاهد نظر کنی
چون صوفیان برقص درآئی هم از درنگ
شاهد ز صحبت تو بود تنگ سیم اگر
در خدمت تو آید با تیز گاه تنگ
گردی بسان سرخ بت بامیان ستیخ
باشی بر آنکه خیک بتی را کشی بچنگ
سنگی و بر سر تو شکافی چو چشمه ای
وآب حیات قطره چکان از شکاف سنگ
با زور پیل مستی و با سهم شیر نر
با شکل اژدهائی و با هیبت پلنگ
با یک نفس عوض نشود زور تو بضعف
تا یکزمان بدل نشود نام تو بننگ
از بهر هوت تو خورد مرد کیسه دار
جوشیده و کباب سقنقور و استرنگ
ماند بتو گهی که کنی . . . ادنی طلب
دیوانه ای که خورده بود کوکنار و بنگ
چون چشمت آب گیرد پیشت یکی بود
هندی و زنگباری و آلانی و فرنگ
از روم و زنگ بر تو نشانست روز و شب
از سهم تو بروم نخسبند و نه بزنگ
همچون پشنگ کوژی رگناک و شوخناک
گوئی که گر ز توری در قبضه پشنگ
آنرا که از تو خورد و بنا جایگه فتاد
برداشت از زمین نتواند بصد پشنگ
فغفور چین هزیمت گردد بروز حرب
گر سید اجل ز تو سازد سلاح جنگ
والا علاء دین ملک آل مرتضی
کایزد ز دود آینه ملک او ززنگ
نادیده تخت ملک سعادت چنو ملک
فرهنگ دان و زیرک و بازیب و فرو هنگ
آن سید اجل که ز سهم مها بتش
بگسست نسل خارجی از ترمد و زرنگ
نام ورا بسینه اطفال شیعه بر
تا نقش برکنند ببندد بآذرنگ
آن نر نر سپور کز آورد برد او
غیرت برند فصل بهاران خران غنگ
آنمرد مرد . . . ای که او کنگ کنگ را
در حین فرو برد بکلندان چون مدنگ
کوکنک پیش او چو نهد سینه بر زمین
فریاد و نعره دارد چون بر هوا کلنگ
زان . . . ر خر که سر بشکم برنهد چو بوق
. . . رش قویتر آید نوخیز نیم لنگ
چون نقش ده به . . . ن کلان منکیاگران
زان . . . ر نقش چارده خواهند گاه منگ
تا کی دهم شراب مدیحش بجام هزل
نیشکر است هزل من و جد من شرنگ
از بحر هزل گوهر مدح ورا بجد
رانم بسوی ساحل برکشم بکنگ
مدح ورا بخامه جد نقش برکشم
دیوان کنم منقش از آن چون بهشت کنگ
کنگ اندر افکنم بدر . . . ن شاعران
تا مویهای . . . ن بکنم از نهیب کنگ
زین شعر شاعرانرا گردد یقین که من
از هزل وجد توانگرم از زر و سیم دنگ
در جد قرینشانم لیکن بباب هزل
من کوس خسروانم و ایشان دف تبنگ
با عیب گیر شعر من اندر قرین شود
بازی همی دهد خلخی را بشالهنگ
دارم امید ازو که ادبشان کند بهم
زانسرخ باد سار چو سر کفته بادرنگ
ای خسرو سیادت بر ملکت شرف
ملک تو بی مخافت تاراج رند و شنگ
بی یار در سیاست و در مردی و هنر
بی مثل در کیاست و فرهنگ هوش و هنگ
گر رستم است خصم چو حمله بوی بری
بندی گره بیاردم رخش و پالهنگ
از حربگه غریو برآید چو خصم را
از حلقه کمند بحلق افکنی کمنگ
زیر زبر شود دل خصم تو در نبرد
زینت چو بسته شد بزیر تنگ و زیر تنگ
پیکان تیر تو سزد از تیر آسمان
روز شکار چون بکمان درکشی خدنگ
تا خام خویش غاشیه زین تو کند
از پوست ماروار برون افکند پلنگ
تا شاخهای خود بکمانت کنند وصل
تیر ترا بدیده پذیرند غرم و رنگ
هر مردمی که هست جز آن تو در جهان
مکر است وزرق و لوس و لباسات ریو و رنگ
تا از دینگ دانه انگور برکنند
وزوی شراب وار کند باده چو زنگ
بادی تو باده بر کف و دل پر نشاط و لهو
گوش تو پر ز نغمت و الحان نای و چنگ
جنگ غنا فشارده نای حسود تو
وانگور وار کرده نگونسارش از دبنگ
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۱ - باز باد اندر فتاد
از باد اندر فتاد این سرخ سر چیغوز را
باز بتوان معز کردن بر سر او . . . وز را
چون ستان من باز گردم سرش بر گنبد رسد
چون سقونی لعل سازد گنبد پیروز را
بامدادان در شود بیرون نیاید شام را
ور شبانگه در شود بیرون نیاید روز را
مچو ماری کو بهر سوراخ موری در شود
نشنود آهسته باش برمک و مسپوز را
چنگ در نیمور من زن خوش بمشت اندر بگیر
تا بچنگ آورده باشی مار دست آموز را
گر سر او را بزر و سیم درگیری رواست
این سراپا سیم انداز زر اندوز را
این جواب آن کجا گوید سنائی غزنوی
باز تابی در ده این زلفین عالمسوز را
باز بتوان معز کردن بر سر او . . . وز را
چون ستان من باز گردم سرش بر گنبد رسد
چون سقونی لعل سازد گنبد پیروز را
بامدادان در شود بیرون نیاید شام را
ور شبانگه در شود بیرون نیاید روز را
مچو ماری کو بهر سوراخ موری در شود
نشنود آهسته باش برمک و مسپوز را
چنگ در نیمور من زن خوش بمشت اندر بگیر
تا بچنگ آورده باشی مار دست آموز را
گر سر او را بزر و سیم درگیری رواست
این سراپا سیم انداز زر اندوز را
این جواب آن کجا گوید سنائی غزنوی
باز تابی در ده این زلفین عالمسوز را
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۵ - عالم سعد، احمد مسعود
شیدگانی سهمگین کولنگ و بی هنجار شد
بر ره هموار او خس رست و ناهموار شد
وان دهان کز کوچکی نقطه پرگار بود
از فراخی باز همچون دایره پرگار شد
زلف مشک افشان او بر ماه چون زنجیر بود
ریش شلعک کرد و زلفش پیشه چون زنار شد
بر بناگوشی که رنگ او بچشم عاشقان
دسته دسته گل نمودی پشته پشته خار شد
وز لبی کز وی برشک آید عقیق آبدار
چون سفال بیهده بی آب و بیمقدار شد
زر مشت افشار بودی بوسه او را بها
سبلت آورد و سزای تیز مشت افشار شد
صد هزاران جبه و دستار گشت از وی گرو
تا شبی با تاز بازی خفت و بی شلوار شد
زلف او تا دست بازی بود، چنبر وار بود
مرز او تا گند بازی گشت چنبر وار شد
خال او صفار سالار است و او از رشک خال
بوق روشن کرد و بی سالار و بی صفار شد
دست بر دیوار بود آنگه ز بس نغزی که بود
رفت نغزی مسخ گشت و روی در دیوار شد
با جهانی خر فشار از خانه بیرون می نرفت
وز بلای سوزنی از خانمان آوار شد
دولتی روئی بنا میزد که با چندین گنه
صاحب خاص شجاع الدین سپهسالار شد
عالم سعد، احمد مسعود، کز سعد فلک
هرکه با وی یار شد، با وی سعادت یار شد
بر ره هموار او خس رست و ناهموار شد
وان دهان کز کوچکی نقطه پرگار بود
از فراخی باز همچون دایره پرگار شد
زلف مشک افشان او بر ماه چون زنجیر بود
ریش شلعک کرد و زلفش پیشه چون زنار شد
بر بناگوشی که رنگ او بچشم عاشقان
دسته دسته گل نمودی پشته پشته خار شد
وز لبی کز وی برشک آید عقیق آبدار
چون سفال بیهده بی آب و بیمقدار شد
زر مشت افشار بودی بوسه او را بها
سبلت آورد و سزای تیز مشت افشار شد
صد هزاران جبه و دستار گشت از وی گرو
تا شبی با تاز بازی خفت و بی شلوار شد
زلف او تا دست بازی بود، چنبر وار بود
مرز او تا گند بازی گشت چنبر وار شد
خال او صفار سالار است و او از رشک خال
بوق روشن کرد و بی سالار و بی صفار شد
دست بر دیوار بود آنگه ز بس نغزی که بود
رفت نغزی مسخ گشت و روی در دیوار شد
با جهانی خر فشار از خانه بیرون می نرفت
وز بلای سوزنی از خانمان آوار شد
دولتی روئی بنا میزد که با چندین گنه
صاحب خاص شجاع الدین سپهسالار شد
عالم سعد، احمد مسعود، کز سعد فلک
هرکه با وی یار شد، با وی سعادت یار شد
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲ - این غم عشق به پیرانه زیاری جستم
ای پسر تا بمیان پای تو در نگریستم
جز بیک چشم گروگان بر تو نگریستم
زار بگریستنی بود مرا از ره . . . ر
زان گریستن بتو بر درد تو من بگریستم
ببست دانی تو بمعنی و بصورت یکروز
من غلامباره بصورت یک و معنی بیستم
عجب از گفته طیان باشد پس خر
من نه استم پس خر زانکه نه آخر حیستم
تاز بازی را بگزیده ام از اول کار
هم برین باشم و بینم که بآخر چیستم
تا بدین . . . ر مرا عرضه بگیری پسرا
که بدین . . . ر پسر خوانده آغا جیستم
آنکه خر گوید مر . . . ر ورا کای مهتر
من بجای تو یکی سوزنک در زبستم
بر من ای تاز یکی تیز تو بهتر ز جهان
نیز ده بر سر بوقم که جهانی زیستم
این جوابست مرآنرا که بگوید طیان
این غم عشق بپیرانه ز یاری جستم
جز بیک چشم گروگان بر تو نگریستم
زار بگریستنی بود مرا از ره . . . ر
زان گریستن بتو بر درد تو من بگریستم
ببست دانی تو بمعنی و بصورت یکروز
من غلامباره بصورت یک و معنی بیستم
عجب از گفته طیان باشد پس خر
من نه استم پس خر زانکه نه آخر حیستم
تاز بازی را بگزیده ام از اول کار
هم برین باشم و بینم که بآخر چیستم
تا بدین . . . ر مرا عرضه بگیری پسرا
که بدین . . . ر پسر خوانده آغا جیستم
آنکه خر گوید مر . . . ر ورا کای مهتر
من بجای تو یکی سوزنک در زبستم
بر من ای تاز یکی تیز تو بهتر ز جهان
نیز ده بر سر بوقم که جهانی زیستم
این جوابست مرآنرا که بگوید طیان
این غم عشق بپیرانه ز یاری جستم
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴ - تا سر من همی بود بر دوش
. . . ن ترک من، آن بت سیمین
هست سرخ و سپید و گرد و سمین
. . . ایر از آن . . . ن بعافیت هر شب
سیم بستر کند، سمن بالین
تنگ حلقه است . . . ن چو خاتم و ایر
در نشیند بخاتمش چو نگین
نه همه . . . ن چو یکدیگر باشد
نه همه میوه ای بود شیرین
فرق چندان بود ز . . . ن تا . . . ن
کز زمین، تا بآسمان برین
طبع کش سرد باشد و ناخوش
رخ کند زرد و دل کند غمگین
نرود همچو من بجز ره . . . ن
هرکه با خویشتن ندارد کین
نرود همچو من بجز ره . . . ن
هرکه با خویشتن ندارد کین
از سرین نیست در جهان خوشتر
سال ها من بیازمودم این
تا سر من همی بود بر دوش
در دل من بود امید سرین
هست سرخ و سپید و گرد و سمین
. . . ایر از آن . . . ن بعافیت هر شب
سیم بستر کند، سمن بالین
تنگ حلقه است . . . ن چو خاتم و ایر
در نشیند بخاتمش چو نگین
نه همه . . . ن چو یکدیگر باشد
نه همه میوه ای بود شیرین
فرق چندان بود ز . . . ن تا . . . ن
کز زمین، تا بآسمان برین
طبع کش سرد باشد و ناخوش
رخ کند زرد و دل کند غمگین
نرود همچو من بجز ره . . . ن
هرکه با خویشتن ندارد کین
نرود همچو من بجز ره . . . ن
هرکه با خویشتن ندارد کین
از سرین نیست در جهان خوشتر
سال ها من بیازمودم این
تا سر من همی بود بر دوش
در دل من بود امید سرین
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷ - گره زده سر زلفین دلگشای که چه
خوره شده بمیان پای من بپای که چه
فکنده زیر یکی گنده راوگای که چه
میان پای یکی . . . ل دوغ ریز که چون
به پیر دانشی و طفل گوه خوای که چه
چو گردن شتری کرده خویشتن بر خیر
دوایه بسته بخود همچنان درای که چه
تو هر زمانی گداتری و من کرده
توانگری همه در کار نو گدای که چه
یکی نگوئی هر تاز را که ای گنده
کنی بما ستم و جور غم فزای که چه
جواب آن غزلست این که گفت مختاری
گره زده سر زلفین دلگشای که چه
فکنده زیر یکی گنده راوگای که چه
میان پای یکی . . . ل دوغ ریز که چون
به پیر دانشی و طفل گوه خوای که چه
چو گردن شتری کرده خویشتن بر خیر
دوایه بسته بخود همچنان درای که چه
تو هر زمانی گداتری و من کرده
توانگری همه در کار نو گدای که چه
یکی نگوئی هر تاز را که ای گنده
کنی بما ستم و جور غم فزای که چه
جواب آن غزلست این که گفت مختاری
گره زده سر زلفین دلگشای که چه