عبارات مورد جستجو در ۲۲۵ گوهر پیدا شد:
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۳۵۷
گردون که بدیهاش جوی کاست نشد
روزی پی کامی که دلی خواست نشد
این کور کبود پوش کز قامت پیر
با هیچ جوانمرد دمی راست نشد
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۹۴
شاهان جهان که از صدای کوسند
مست و گه رحلت همه تن افسوسند
با دست تهی روند آخر هرچند
کیخسرو و کیقباد و کیکاووسند
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۱۳ - فرستادن عمرسعد سامر ازوی را به میدان
زمیدان چو برگشت دارای دین
عمر آن ستمکار پر خشم وکین
به لشکر درش مرد بودی سترگ
که بگرفتی او بره از چنگ گرگ
تن او بار و بی باک و خودکام بود
پلیدی که خود سامرش نام برد
به او گفت زی پهنه بردار گام
میان دلیران برافراز نام
چو این بدگهر زان ستمگر شنید
سراپا به پولاد شد ناپدید
نشست از بر باره ی تیزگام
برآمد به میدان و برگفت نام
سر نیزه ی جانگسل کرد راست
هماورد از لشگر شاه خواست
زهیرابن حسان یل رزمخواه
خم آورد بالا بر چتر شاه
به پوزش چنین گفت کای شهریار
نبینی که در پهنه ی کارزار
یکی اهرمن می خروشد همی
که دریا ز بیمش نجوشد همی
همی خواست از لشکر شاه مرد
که با وی بگردد به دشت نبرد
مرا بخش دستوری جنگ اوی
که بیرون کنم نیزه از چنگ اوی
به خون درکشم یال شیریش را
کنم خرد پشت دلیرش را
بدو داد دستوری جنگ شاه
که بینند رزمش دو رویه سپاه
دلاور به زین تکاور نشست
یکی نیزه ی شست بازش به دست
بیامد به نزد هماورد و گفت
که با جانت امروز شد مرگ جفت
چو سامر بدید آن بر مرد جنگ
همان نیزه ی جانشکارش به چنگ
بدو گفت کای پر دل سرفراز
مشو غره بر این سنان دراز
تو مردی وگردی و اسب افکنی
کماندار و بی باک و خنجر زنی
دریغا که مغزت نباشد به سر
خرد نیست با این شکوه و هنر
وگرنه چرا دست از جان و مال
کشی ای یل پر دل بی همال
عبث در ره شاه یثرب دیار
به کشتن چرا می دهی خویش زار
یزید و معاویه را باش یار
که گردی زمال جهان کامگار
بدو پر هنر گفت کای کینه جوی
چرا آب شرمت نیاید به جوی
که گوید زشاهنشه رهنمون
بکش دست از بهر دنیای دون
همی خواست سامر که گوید سخن
دگر باره با مرد شمشیر زن
نهشتش جوان برگشاید زبان
بزد نیزه اش راست اندر دهان
برآمد سنان از پس گردنش
بشد شادمان دوزخ از مردنش
چو شد کشته سامر به دشت نبرد
بغرید چون شیر کوشنده مرد
که هر کس نداند نژاد مرا
همان توده ی پاکزاد مرا
زچهرم چو شاداب رخ مام کرد
زهیر بن حسان مرانام کرد
یکی شیر مرد اسد گوهرم
بلند آسمانی نکو اخترم
دلیر و جوانمردی آزاده ام
زشیران شمشیر زن زاده ام
اگر هست مردی شتابد به جنگ
به پای خود آید به کام نهنگ
چو لشکر بدیدند او را ز دور
رمیدند از وی چو از شیر – گور
نپیچید زی رزم او کس عنان
یلان را بلرزید تن چون سنان
از آن رو که نام آوران عرب
دلیران شام و عراق وحلب
به پیگار بد خواه درجنگ ها
از او دیده بودند آهنگ ها
عمر چون چنین دید برزد خروش
که ای نامداران پولاد پوش
یلی نیست کورا به دام آورد؟
رود سوی میدان و نام آورد
به لشکر یکی مرد رزم آزمای
بدی دیو هنجار و ناپاک رای
بخواندند نصربن کعبش به نام
نهنگ دمان را کشیدی به کام
مر او را بزرگان کوفه دیار
به او بر شمردند با صد سوار
به رزم زهیر گزین بی درنگ
دوانید هر کس به میدان جنگ
بگفتا هنرمند را ای دلیر
که یال و برت هست مانند شیر
چه نازی بدین آب داده سنان
هم اکنون ز رزمم بپیچی عنان
زهیر این چو بشنید از آن کینه ساز
بدو گفت کای دیو نیرنگ باز
نگه کن بدین نیزه و چنگ من
همین پهلوی جامه ی جنگ من
اگر دل نشد آب اندر برت
ز پولاد هندی بود پیکرت
براین بود روباره نیرنگ باز
که با شیر غژمان کند حیله ساز
به ناگاه زخمی زند تاکه مرد
نگون گردد از باره ی رهنورد
بدانست آهنگ او را جوان
به یک نیزه کردش به دوزخ روان
چو پردخته ی گیتی از تیره بخت
زآهن برادرش پو شید رخت
ددی بود پرورده ازباب ومام
که خود صالح بد گهر داشت نام
به سوک برادر همی مویه کرد
بزد اسب و آمد به دشت نبرد
همان نیزه نام آور ارجمند
به سوی پلید بد اختر فکند
بگشت از برزین مرآن بدگمان
که گرداند از خویش زخم سنان
رسید آن چمان چرمه ی گرمپوی
سوار از بر زین در آمد به روی
بیاویخت یک پای او با رکاب
تکاور به پویه شده اندر او ریز ریز
چو این زاده ی نصربن کعب دید
به مرگ سواران فغان برکشید
برانگیخت توسن چو باد سیاه
بیامد سوی پهنه ی رزمگاه
نکرد ه سنان راست دشمن هنوز
که مرد سرافراز گیتی فروز
به یک زخم آن نیزه ی بندبند
نگون کردش از زین تازی سمند
چو اززین نگونسار شد آن پلید
به دوزخ درون خویشتن را بدید
پس از او زهیر آن سرافراز مرد
سبک بر پیاده سپه حمله کرد
بدان آبداده سنان بلند
فزون کشت نام آور ارجمند
چو ازکشته چون پشته بنمود دشت
دمان سوی میدان کین بازگشت
همی برخروشید چون شیر مست
همان اژدها سان سنانش به دست
همی ویله کرد وهمی گفت مرد
اگر هست اسب افکند در نبرد
چو لشکر بر و جوشن او به خون
بدیدند آغشته و لعلگون
سر افکنده در پیش و ترسان شدند
به جان زان دلاور هراسان شدند
کشیدند یکسر ز رزمش عنان
زآسیب نوک زدوده سنان
تو گفتی سرنیزه اش مرگ بود
که جان سواران زتن می ربود
هم آخر به فرمان بن سعد دون
برانگیخت مردی به رزمش هیون
بدان نیزه او را ز زین برگرفت
دو لشگر ازو ماند اندر شگفت
بیامد دگر مرد و شیر جوان
به یک نیزه کردش به دوزخ روان
چنین تا به دوزخ روان کرد تفت
بدان نیزه جنگی دو ده مرد وهفت
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۵۵ - عزم رزم فرمودن ح – قاسم و گفتگوی او با عروس
چو آمد به نزدیک پرده سرای
برآمد زلشگر غو کوس و نای
یکی زان گشن لشگر آواز داد
که هان ای شهنشاه حیدر نژاد
گرت هست مردی به میدان گمار
وگرنه بیا خودسوی کارزار
چو این ویله زان کینه جو اهرمن
نیوشید داماد شمشیر زن
رگ هاشمی غیرت حیدری
همان گوهر و فر نام آوری
نهشتش به خرگه رود ای فسوس
رهاکرد ازدست دست عروس
بدو گفت با ناله ی جان خراش
که من رفتم اینگ تو پدرام باش
زمان وصال من آید به پای
نبینی مرا جز به دیگر سرای
اگر چه مرا دل پر از مهر تست
دو بیننده ام روشن ازچهر تست
همین بودم از دور گیتی هوس
که از تو نمانم جدا یک نفس
ولیکن چه سازم که چرخ کهن
نگشته است یک لحظه برمیل من
نبینی که بدخواه از شهریار
همی مرد خواهد پی کارزار
تو نک می پسندی بزرگان من
بجویند رزم سپاه گشن
بمانم من و کامرانی کنم
پس از مرگشان زنده گانی کنم
تویی گرچه مانند جان درتنم
نکو باشد امروز جان دادنم
در اینجا نه جای سرور من است
بود ماتمم این نه سور من است
چو رفتم ز دنیا به فردوس بر
کنم تازه آیین سور دگر
به خلوتگه خلد بنشانمت
به سر برگلاب و گل افشانمت
نبینم به چیزی مگر روی تو
نبویم مگر سنبل موی تو
دراین روز اگر جان نبازیم زار
به قرب خدایی نیابیم بار
وصال خدا بهتر از وصل تست
شنو تا چه گویم بیابش درست
تو و خویشتن رادر این کارزار
ببخشم به دیدار پروردگار
روم خویشتن سوی شمشیر وتیر
فرستم ترا سوی کوفه اسیر
سوی کوفه با کاروان تو من
بیایم به سر گر نیایم به تن
کنم تا به غم درنماند دلت
سرخویش آویزه ی محملت
ز دنبالت ای ماه خرگاه عشق
به سر می سپارم همی راه عشق
زداماد ناشاد چون نو عروس
شنید این به سرزد دودست فسوس
به زاری بیاویخت بردامنش
نگه داشت بر جای از رفتنش
بگفت ای سرافراز جفت جوان
مساز از جدایی مر خسته جان
نه اینست در مهر آیین و خوی
که رخ نانموده بپوشند روی
پسر عم به تیغ غمم خون مریز
سوی تیغ وشمشیر مشتاب تیز
بگفتم مگر غمگسارم تویی
پناه از بد روزگارم تویی
بگویم ترا گر غمی دارمی
همه راز دل با تو بگذارمی
ز بی مهری تو نبد باورم
که بر غم فزایی غم دیگرم
پدر دست من زان به دستت سپرد
که دشمن نیارد به من دستبرد
چو باشد زتو سایه ای برسرم
بماند به جا یاره و چادرم
تو ا زچه زمن روی برکاشتی
چنین بی کس و خوار بگذاشتی
مرا می گذاری دراین دامگاه
که خود در جنان سازی آرامگاه
ز آزاده گان این سزاوار نیست
سزاوار یار وفادار نیست
چو بشنید شهزاده گفتار جفت
دمی زار بگریست و آنگاه گفت
که ای از غمت سوخته جان من
ازین بیش بر جانم آتش مزن
مرو راه بر خویش از غم نهیب
بخواه و ز دادار کیهان شکیب
ازین رزم جستن مرا چاره نیست
ز دشمن دگر تاب بیغاره نیست
پدر چون به دست منت داد دست
به مهر شهادت به من عقد بست
کنون می روم تا که گردم شهید
به توفیق یزدان وبخت سعید
دمی دیگرم روی و مو غرق خون
ببینی به خاک اوفتاده نگون
ندانم از آن پس چه پیش آوری
شکیبا شوی یا که غم پروری
زگفت جوان جفت بگریست زار
به وی گفت با دیده ی اشکبار
اگر جست خواهی به ناچار جنگ
زخون گرددت موی ورو لاله رنگ
به تو نا بمانم بمویم همی
دورخ رابه خونابه شویم همی
نرانم مگر نام تو بر زبان
نمانم مگر با غمت شادمان
دراین گیتی اینم زسوک تو کار
بفرما چو آیم به روز شمار
چه باشد نشان بهر بشناختن؟
مرا از تو در آن بزرگ انجمن؟
که آنجا بدان باز جویم تو را؟
همه هر چه دیدم بگویم ترا؟
بزد دست شهزاده ی راستین
جدا کرد یک پاره از آستین
بگفت اندر آن پهنه ی پر هراس
بدین پاره ی آستینم شناس
کنونم بهل تا روم سوی جنگ
که از من برفته است تاب درنگ
عروس سیه روز ناگشته شاد
به ناچار دامانش از کف نهاد
چو باز دمان از بر او جوان
برون آمد و شد بر شه، روان
بیفکند خوند را درآغوش شاه
بگفت ای درت عرش را سجده گاه
ممانم ازین بیش در انتظار
زیاران بگذشته دورم مدار
چو امر برادرت آمد به جای
مراسوی خلد برین ره نمای
شهنشاه داماد را خواند پیش
بدو داد برنده شمشیرخویش
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۶۶ - سلاح نبرد خواستن امیر و خطاب او با جوشن
وزان پس به گنجور گفتا: برو
بیاور همان دشنه ی سر درو
سلیح و کمند و کمان مرا
همان رمح چون پر غمان مرا
برفت و بیاورد گنجور او
سلیح نبردش به دستور او
به گنجور کرد آفرین و فره
گرفت آن گریبان چینی زره
بدو گفت: کای آهنین پیرهن
که هستی تنم را به جای کفن
به جانان من امروز جان می دهم
زمن هر چه خواهد همان می دهم
به جانان چو من جان و سر باختم
زگیتی به خلد برین تاختم
تو خونین تنم را به غمخواره گی
نگهبان شو از پویه ی باره گی
تنم را کفن شو به دستور من
پس از مرگ من بر لب گور من
زهر حلقه از خون روان رود کن
مرا خاک بیجاده آلود کن
بگفت این و چون شیر غژمان به خشم
بپوشید آن جوشن تنگ چشم
وزان پس به بنده زره زد گره
بدان برز و بالا زره کرد زه
به عزم شهادت میان تنگ بست
نه از بهر کوشیدن و جنگ بست
چو هر چیز بودش همه ترک کرد
سر آراسته زآهنین ترک کرد
حمایل سپس کرد تیغ از میان
چو ماه نو از پیکر آسمان
کمانی به بازو چو قوس سپهر
به پشتش سپر چون درخشنده مهر
زبند کمر ترکشی پر خدنگ
فرو هشت مردانه از بهر جنگ
بزد بر کلاه خود آن بی نظیر
به رسم بزرگان تازی سه تیر
به هر تیر در، چار پر عقاب
که بد اهرمن را فروزان شهاب
چنان شد درآهن تنش ناپدید
که بیننده ای جز دو چشمش ندید
چو این کرد یاران خود را بخواند
بدیشان ز هر در بسی راز راند
که هان ای دلیران بدارید گوش
گمارید مغز و سپارید هوش
مرا با شما آخرین گفتگو ست
کزین گفته بشناسم از مغز پوست
به پیش آمدستم یکی کارزار
کزان گشت خواهد مرا کارزار
بزرگان شکستند پیمان من
بگشتند یکسر زفرمان من
براهیم دو راست از این پیشگاه
به گرد دژ اندر فراوان سپاه
سنان ها به رزم من افراخته
پی جنگ من دشنه ها آخته
کمان ها بسی بهر قتلم به زه
بسی مرد بنهفته تن در زره
مگر نشنوید این غو کوس جنگ
که پر گشته زان چرخ پیروزه رنگ
مگر این همه بر کشیده درفش
کزان گشته گیتی کبود و بنفش
نبینید بر پا برای من است؟
درفشان به گرد سرای من است؟
یکایک شما آگهید ای گروه
که نایم من از رزم جستن ستوه
نه هرگز دو دستم بماند زکار
نه جویم به بیچاره گی زینهار
اگر سوزدم دل برای شما است
هم ایدون کنید آنچه رای شماست
چو برداشت سلطان خونین کفن
زیاران خود بیعت خویشتن
بماندند آن ها که دین داشتند
دو رویان از او روی برکاشتند
من ایدون کنم شاه را پیروی
به عزم درست و به رای قوی
شما را رها کردم از عهد خویش
بگیرید از این دژ کنون راه پیش
از ایدر به کاشانه ی خود روید
زکین بد اندیش ایمن شوید
جهان آفرین باد همراهتان
کناد ایمن از کین بدخواهتان
من استاده ام پیش تیر بلا
چو لب تشنه گان صف کربلا
سنان عدو را به جان می خرم
به سر زخم گرز گران می خرم
اگر تیرم آید زبدخواه پیش
دهم جای آن تیر، بر چشم خویش
مبیناد چشمم که پیچم عنان
کنم پشت بر زخم تیر و سنان
گشایید اگر چشم دل روبروی
شما راست خلد و جحیم از دو سوی
یکی پر ز حوران آراسته
یکی پر شررهای برخاسته
درآن مومنان و در این کافران
سزا دیده نیکان و بدگوهران
سوی خود کشد هر یکی اهل خویش
اگر خوب کارو اگر زشت کیش
گراهل بهشتید جان بسپرید
وگر اهل دوزخ کنون جان برید
مرا یک تنه دادگر یار بس
همان دست و تیغ تن آوبار بس
شما گر نه اید مهان یار من
شه کربلا بس مددکار من
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۴۳
رسید نوبت پیری و رفت برنایی
دل از نشاط و طرب نا امید باید کرد
سرم سپید شد و نامه از گنه سیه است
به آب توبه سیه را سپید باید کرد
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۴۵
فر جوانیم به هزیمت نهاد روی
تا روز پیری آمد و بر من سپه کشید
پیری که سوی توبه و طاعت کشد مرا
به زان جوانی ای که مرا در گنه کشید
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۸۳
قوتم با نام برنایی برفت
بار ضعف از وام پیری می کشم
نیستم یک لحظه بی رنج خمار
تا شراب از جام پیری می کشم
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
برخاست چون شباب و، بجایش نشست شیب
شد جانشین بر هنر ما، هزار عیب
از موج حادثات، کمندیست هر طرف
دزدد از آن محیط ز گرداب سر بجیب
این زندگی مد شهابی نبود بیش
جای تعجب است که کی شد شباب شیب
سست است پای طاقت و، تند است سیل غم
افتاده است کار من اکنون بدست غیب
در زیر تیغ داس حوادث نشسته یی
تا سر به رنگ خوشه برآورده یی ز جیب
با یاد آخرت، غم دنیا چکاره است؟
در کشور یقین، نبود جای رشک و ریب
تنگست اگر چه قافیه، واعظ از آن چه باک
رزقی است رزق معنی و، آن خود رسد ز غیب
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۴
پیری آمد، نه جوانیست دگر از ما خوش
چون گل شمع بود بر سر ما گل ناخوش
وقت پیری نگه گرم بخوبان خنک است
سیر گلشن نبود فصل دی و سرما خوش!
خوش فشانده است ز آلایش کثرت دامن
چه عجب خاطر غمگین شود از صحرا خوش؟!
نیست دنیا، بجز از خانه پر مرداری
چون در آن کرده تو پاکیزه طبیعت جاخوش؟!
دو سه روزیست حیات تو و، ناخوش آن هم
بگذران ناخوشی این دو سه روز، اما خوش
غم درویش بود، آنکه توان تنها خورد
خوردن نعمت الوان، نبود تنها خوش
واعظ امروز بهر ناخوش و خوش، خوشدل باش
کآنچه ناخوش بود امروز، بود فردا خوش
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۳
ضعف پیری آمد و، دست از جهان برداشتیم
دل بمرگ خود نهادیم و، ز جان برداشتیم
ضعف پیری ها بسی ما را ز پا افگنده بود
قد دو تا کردیم، خود را از میان برداشتیم
صرف شد عمر گرامی جمله در بی حاصلی
ما چه حاصلها کزین آب روان برداشتیم!
ضامن روزی زمین و آسمان و، ما ز خلق
منت نان از زمین و آسمان برداشتیم
نعمت الوان دنیا را به ما کردند عرض
گوشه گیری را همین ما از میان برداشتیم
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۶
ایام عیش بگذشت، شد روزگار پیری
گرد شباب برخاست، از رهگذار پیری
غافل مشو که دارد سیلاب مرگ از پی
برف سفید مویی، بر کوهسار پیری
از ما چه طاعت آید، چون مو سفید گردید؟
این گل نمیزند سر، از شوره زار پیری!
خطی است میکشد چرخ، بر سطر هستی ما
ما را بکف عصا نیست، در روزگار پیری
در بزم زندگانی، بودیم بس مکرر
ما را زمانه پوشید ز آن پنبه دار پیری
اینک رسید راحت، از بند زندگانی
میتازد از دو مویی، ابلق سوار پیری
در زیر ننگ عصیان، کردم سفید مو را
از رنگ زردیم کرد، گل پنبه زار پیری
بر درگه بزرگان، نتوان شدن به این رو
آب عرق برو زن، از چشمه سار پیری
از بس ز بار دوری، چون ماه نو خمیدیم
باشد جوانی ما، هم در شمار پیری
نشناختیم اصلا، سود و زیان خود را
کردیم همچو طفلان، جا در کنار پیری
واعظ بدرگه حق، نتوان شدن باین رو
آب عرق بروزن از چشمه سار پیری
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۷
آمد پیری و، رفت ایام خوشی
در کام شود زهر، اگر شهد چشی
در تن اثری نمانده دیگر ز حیات
وقت است که وارهیم از این مرده کشی!
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۹۱
کهن پیر گردون به موی سفید
دگر شانه از پنجه خور کشید
یغمای جندقی : متفرقات
شمارهٔ ۵
زنی از بزرگان سامان ری
شناسند هر جا برم نام وی
یکش روز تیمار خارش فزود
بفرزند خود راه چالش گشود
پسر سست پی بود و مادر نهاد
پدرسار بر سخت و سیرش بگاد
دگر روز از این بدمنش دادخواست
ز هر در چپ و راست آوازه خاست
شدند انجمن شهر پیرامنش
نکوهش گرفتند مرد و زنش
که ای بدمنش این چه بدگوهری است
به مادر پسر را کجا شوهری است
کجا مام گردد به فرزند جفت
خدایت بگیراد از این خورد و خفت
در آئین ما این کژی راست نیست
تو را پاسخ روز واخواست چیست
درین مرز بدکاره مردم بسی است
که او را سر و کار با هر کسی است
از این پس به از پیش رائی بجوی
ز بیگانگان آشنائی بجوی
بخندید کای نیک خواهان من
مشورید دل از گناهان من
همین خرزه کز اوست خوش روز من
ز بالا نشیب آید ار چوز من
ز شیب ار به بالا چمدای شگفت
به مادر نشاید گزند و گرفت
چو خارش به پشت اندر افتاد و پیش
چه فرزند مردم چه فرزند خویش
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۹
زی آن ز نخم مراین دل نامه سیاه
ره کرد و نخست پی در افکند به چاه
خود نیز رهش چه شد از این بی راهی
آری به کنار ره بود صاحب راه
نظام قاری : مخیّل‌نامه (در جنگ صوف و کمخا)
بخش ۱۹ - سوگند دادن صوف بسقرلاط و سنجاب
سقرلاط و سنجاب را خواندند
چو تسمه بر ایشان سخن راندند
که باید شما را کنون عهد کرد
از اندازه بیرون قسم نیز خورد
نه این رو بگرداند از هیچ رو
نه او هم دهد پشت از هیچ سو
لبانرا بدندان درهای گوی
گزیدند که بی روئی از ما مجوی
بتشریف منبر ببرد یمن
بآن خرقه کآمد بویس قرن
بخرگاه والا و فرهنگ بخت
زاسباب بروی زهرگونه رخت
بتعظیم خیمه که از احترام
عمودش بخدمت نموده قیام
بقدر سراپرده و کندلان
چه از شامیانه چه از سایبان
برخت مغرق خجل کرده ورد
زمهر و سپهرش زرو لاجورد
جواهر زهر نوع و زرینها
لآلی زهر جنس سیمینها
بزین مرصع که خورشید را
بودرشک بروی ززیب و بها
ببال پرو گوشهای صدف
برین مستمع گشته از هر طرف
ببستان سجاده پرنیاز
که مسواک دروی بود سروناز
که هرگز نگردیم از رای تو
نه پیچیم از حکم والای تو
بخود گر بگیریم ازین حرب تن
میان توی بادا بتنمان کفن
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴
عمر برآمد مرا به نیمه هفتاد
نیمی از عمر خویش دادم بر باد
حاصل این روزگار رفته بدستم
لختی افسوس ماند و لختی فریاد
این شکرین عمر نغز دلکش شیرین
باختم از کف بنام خسرو و فرهاد
دانی همواره استوار نماند
خانه اگر چند سخت دارد بنیاد
بنیه آنخانه سخت سست بود کش
نیمی باشد بر آب و نیمی بر باد
تا شدم از روزگار اندک سالی
پندی از پیر دیر سال فرا یاد
گر فتدت کار سخت، هیچ مخور غم
ور کندت روی بخت، نیز مزی شاد
گر تو درازا بروزگار بمانی
انده و شادی بروزگار نماناد
راه میانه روی بجو که همین است
نزد هنرمند راه دان، روش داد
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۲
رفت از عمرم ای پسر چل سال
نیمه ای خواب و نیمه ای بخیال
از صبا و شباب بگذشتم
تا رسیدم کنون بسن کمال
آفتابم به نیمه روز رسید
که بود نیمه روز وقت زوال
رنج بردم بگرد کردن علم
نز پی گنج و گرد کردن مال
شکرلله که داد بی منت
حق بقدر کفاف مال و منال
نکشیدم بهیچ روی ز خلق
منت احتیاج و ذل سئوال
در پی گرد کردن روزی
سعی کردم و لیک با اجمال
دانم از عمر چند سال برفت
می ندانم که چند ماندم سال
چون جوانی بشد رسد پیری
همچنان کز پی رضاع، فصال
چونکه پیری رسد رود تن را
چستی و در رسد کلال و ملال
شد مرا وقت کوشش و بالش
وقت تواست ای پسر بکوش و ببال
هر چه خواهی ز هیچکس بمخواه
جز خداوند قادر متعال
که مرا داد رایگان همه چیز
عزت و جاه و دانش و اقبال
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۳۸ - فی التنبیه
به پیری مجوچون جوانی نشاط
شب آمد دکان بند وبرچین بساط
هوی وهوس را کن از سر به در
دیگر نامی از عیش وعشرت مبر
برون کن ز دل هر چه هست آرزو
دگر آب رفته نیاید بهجو
به باغ وگلستان تو را راه نیست
رفیقی تو راجز غم وآه نیست
به کنجی نشین و غم از کرده خور
که پیمانه عمر گردیده پر
به جز شمع همدم نداری به شب
بتی ناید اندر برت غیر تب
مرو در پی دولت و مال خود
بپرداز یکدم به احوال خود
تو را دیگر از زندگی بهره نیست
دگر جد وجهد تو از بهر چیست
بهناچار باید روی در سفر
به همراه خودتوشه ای هم ببر
رهی پرخطر هست ومنزل دراز
نیامد کس از این سفر هیچ باز
خوشا آنکه اندر جوانی بمرد
غم وحسرت از زندگانی نخورد