عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۷۲ - آزرم
ای برادر، تا توانی گیر با آزرم خوی
مرد بیآزرم باشد چون زن بسیار شوی
غیرت و صدق و امانت، کاین سه اصل مردمیست
اصلشان ز آزرم خیزد، گیر با آزرمخوی
هرکه در پیش کسان آزرم خود بر خاک ریخت
غیرت و صدق و امانت خوار باشد پیش اوی
وانکه کشت عصمتش سیراب گشت از آب خلق
روی ازو برتاب، کاندر وی نیابی آبروی
رادی و مردی، صفات ثابت آمیغیاند
رادی از ناکس مخواه و مردی از غرزن مجوی
هرکه گردد گرد کژی، ای پسر گردش مگرد
هرکه پوید سوی پستی، یا بنی سویش مپوی
گر بمیری، پای خود بر خاک نامردان منه
ور بسوزی، دستخویش از آب ناپاکان مشوی
معنی صدق و وفا و شرم در آزادیست
ای «بهار» آزاد باش و هرچه میخواهی بگوی
مرد بیآزرم باشد چون زن بسیار شوی
غیرت و صدق و امانت، کاین سه اصل مردمیست
اصلشان ز آزرم خیزد، گیر با آزرمخوی
هرکه در پیش کسان آزرم خود بر خاک ریخت
غیرت و صدق و امانت خوار باشد پیش اوی
وانکه کشت عصمتش سیراب گشت از آب خلق
روی ازو برتاب، کاندر وی نیابی آبروی
رادی و مردی، صفات ثابت آمیغیاند
رادی از ناکس مخواه و مردی از غرزن مجوی
هرکه گردد گرد کژی، ای پسر گردش مگرد
هرکه پوید سوی پستی، یا بنی سویش مپوی
گر بمیری، پای خود بر خاک نامردان منه
ور بسوزی، دستخویش از آب ناپاکان مشوی
معنی صدق و وفا و شرم در آزادیست
ای «بهار» آزاد باش و هرچه میخواهی بگوی
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۷۵ - به مناسبت پیوند مصر و ایران
ای لطف خوشت صیقل آئینهٔ شاهی
روشن دل تو آینهٔ لطف الهی
عالم متغیر، صفتت نامتغیر
دنیا متناهی، هنرت نامتناهی
پروردهٔ آن گوهر پاکی که ز اضداد
بر پایهٔ جاهش نرسد دست تباهی
بر روی مه و مهر کلفهاست ولی نیست
بر صفحهٔ ادراک تو یک نقطه سیاهی
شمشیر کجت واسطهٔ راست شعاری
اخلاق خوشت قاعدهٔ ملک پناهی
ای خسرو شیرین که بود پاک و منزه
لوح دلت از نقش ملاذی و مناهی
زبن وصلت فرخنده که فرمود شهنشاه
شد هلهله و غلغله تا ماه ز ماهی
شد یوسف ما را ملک مصر خریدار
نک بانوی مصر است بر این گفته گواهی
نقد دل ابناء وطن خواستهٔ تست
بردار ازین خواسته هر قدر که خواهی
خواندم خط بخت از رخت آن روز که بودی
چون غنچهٔ نوخاسته بر گلبن شاهی
فالی زدم آن روز به دیدار تو و امروز
هستم به عیان گشتن آن فال مباهی
هرچندکه از خدمت درگاه تو دورم
هستم ز دل و جان به ره عشق تو راهی
بگشا به تفقد در معمورهٔ دلها
کاین ملک نگیرند به نیروی سپاهی
شو خواستهٔ خلق و دل از خواسته بردار
خواهنده فزاید چو تو از خواسته کاهی
چون خاطرت آئینهٔ غیبی است یقینست
ز احوال (بهار) آگهی ای شاه کماهی
هرکس به ازل قسمت خود دید و پذیرفت
گل افسر یاقوتی و ما چهرهٔ کاهی
روشن دل تو آینهٔ لطف الهی
عالم متغیر، صفتت نامتغیر
دنیا متناهی، هنرت نامتناهی
پروردهٔ آن گوهر پاکی که ز اضداد
بر پایهٔ جاهش نرسد دست تباهی
بر روی مه و مهر کلفهاست ولی نیست
بر صفحهٔ ادراک تو یک نقطه سیاهی
شمشیر کجت واسطهٔ راست شعاری
اخلاق خوشت قاعدهٔ ملک پناهی
ای خسرو شیرین که بود پاک و منزه
لوح دلت از نقش ملاذی و مناهی
زبن وصلت فرخنده که فرمود شهنشاه
شد هلهله و غلغله تا ماه ز ماهی
شد یوسف ما را ملک مصر خریدار
نک بانوی مصر است بر این گفته گواهی
نقد دل ابناء وطن خواستهٔ تست
بردار ازین خواسته هر قدر که خواهی
خواندم خط بخت از رخت آن روز که بودی
چون غنچهٔ نوخاسته بر گلبن شاهی
فالی زدم آن روز به دیدار تو و امروز
هستم به عیان گشتن آن فال مباهی
هرچندکه از خدمت درگاه تو دورم
هستم ز دل و جان به ره عشق تو راهی
بگشا به تفقد در معمورهٔ دلها
کاین ملک نگیرند به نیروی سپاهی
شو خواستهٔ خلق و دل از خواسته بردار
خواهنده فزاید چو تو از خواسته کاهی
چون خاطرت آئینهٔ غیبی است یقینست
ز احوال (بهار) آگهی ای شاه کماهی
هرکس به ازل قسمت خود دید و پذیرفت
گل افسر یاقوتی و ما چهرهٔ کاهی
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۷۶ - راز طبیعت
دوش در تیرس عزلت جانفرسایی
گشت روشن دلم از صحبت روشنرایی
هرچهپرسیدم ازآن دوست مراداد جواب
چه به از لذت هم صحبتی دانایی
آسمان بود بدانگونه که از سیم سپید
میخها کوفته باشد به سیه دیبایی
یا یکی خیمهٔ صد وصله که از طول زمان
پاره جایی شده و سوخته باشد جایی
گفتم از رازطبیعت خبرت هست؟ بگو
منتهایی بودش، یا بودش مبدایی؟
گفت از اندازهٔ ذرات محیطش چه خبر؟
حیوانی که بجنبد به تک دریــایی
گفتم آن مهر منور چه بود؟ گفت: بود
در بر دهر، دل سوختهٔ شیدایی
گفتماین گویمدورکهزمینخوانی چیست؟
گفت سنگی است کهن خورده برو تیپایی
گفتم این انجم رخشنده چه باشد بهسپهر
گفت: بر ریش طبیعت، تف سربالایی
گفتمش هزل فرو نه سخن جد فرمای
کفت: والاتر از این دنیی دون دنیایی
گفتمش قاعدهٔ حرکت واین جاذبه چیست؟
کفت: از اسرار شکآلود ازل ایمایی
گفتم اسرار ازل چیست بگو گفت که گشت
عاشق جلوهٔ خود، شاهد بزمآرایی
گشت مجذوب خود و دور زد و جلوه نمود
شد از آن جلوه به پا شوری و استیلایی
سربهسر هستی ازین عشق و ازین جاذبه خاست
باشد این قصه ز اسرار ازل افشایی
گفتمش چیست جدال وطن و دین، گفتا
بر یکی خوان پی نان همهمه و غوغایی
گفتم امید سعادت چه بود در عالم؟
گفت با بیبصری، عشق سمن سیمایی
گفتم این فلسفه و شعر چه باشد گفتا
دست و پایی شل وانگه نظر بینایی
گفتمش مرد ریاست که بود گفت کسی
کز پی رنج و تعب طرح کند دعوایی
گفتم از علم نظر علم یقین خیزد؟ گفت
نظر علم و یقین نیست جز استهزایی
گفتمش چیست به گیتی ره تقوی؟ گفتا
بهتر از مهر و محبت نبود تقوایی
گفتم آیین وفا چیست درین عالم؟ گفت
گفتهٔ مبتذلی، یا سخن بیجایی
گفتم این چاشنی عمر چه باشد؟ گفتا
از لب مرگ شکرخندهٔ پرمعنایی
گفتم آن خواب گران چیست به پایان حیات
گفت سیریست به سرمنزل ناپیدایی
گفتمش صحبت فردای قیامت چه بود؟
گفت کاش از پس امروز بود فردایی
گفتمش چیست بدین قاعده تکلیف بهار
گفت اگر دست دهد عشق رخ زیبایی
گشت روشن دلم از صحبت روشنرایی
هرچهپرسیدم ازآن دوست مراداد جواب
چه به از لذت هم صحبتی دانایی
آسمان بود بدانگونه که از سیم سپید
میخها کوفته باشد به سیه دیبایی
یا یکی خیمهٔ صد وصله که از طول زمان
پاره جایی شده و سوخته باشد جایی
گفتم از رازطبیعت خبرت هست؟ بگو
منتهایی بودش، یا بودش مبدایی؟
گفت از اندازهٔ ذرات محیطش چه خبر؟
حیوانی که بجنبد به تک دریــایی
گفتم آن مهر منور چه بود؟ گفت: بود
در بر دهر، دل سوختهٔ شیدایی
گفتماین گویمدورکهزمینخوانی چیست؟
گفت سنگی است کهن خورده برو تیپایی
گفتم این انجم رخشنده چه باشد بهسپهر
گفت: بر ریش طبیعت، تف سربالایی
گفتمش هزل فرو نه سخن جد فرمای
کفت: والاتر از این دنیی دون دنیایی
گفتمش قاعدهٔ حرکت واین جاذبه چیست؟
کفت: از اسرار شکآلود ازل ایمایی
گفتم اسرار ازل چیست بگو گفت که گشت
عاشق جلوهٔ خود، شاهد بزمآرایی
گشت مجذوب خود و دور زد و جلوه نمود
شد از آن جلوه به پا شوری و استیلایی
سربهسر هستی ازین عشق و ازین جاذبه خاست
باشد این قصه ز اسرار ازل افشایی
گفتمش چیست جدال وطن و دین، گفتا
بر یکی خوان پی نان همهمه و غوغایی
گفتم امید سعادت چه بود در عالم؟
گفت با بیبصری، عشق سمن سیمایی
گفتم این فلسفه و شعر چه باشد گفتا
دست و پایی شل وانگه نظر بینایی
گفتمش مرد ریاست که بود گفت کسی
کز پی رنج و تعب طرح کند دعوایی
گفتم از علم نظر علم یقین خیزد؟ گفت
نظر علم و یقین نیست جز استهزایی
گفتمش چیست به گیتی ره تقوی؟ گفتا
بهتر از مهر و محبت نبود تقوایی
گفتم آیین وفا چیست درین عالم؟ گفت
گفتهٔ مبتذلی، یا سخن بیجایی
گفتم این چاشنی عمر چه باشد؟ گفتا
از لب مرگ شکرخندهٔ پرمعنایی
گفتم آن خواب گران چیست به پایان حیات
گفت سیریست به سرمنزل ناپیدایی
گفتمش صحبت فردای قیامت چه بود؟
گفت کاش از پس امروز بود فردایی
گفتمش چیست بدین قاعده تکلیف بهار
گفت اگر دست دهد عشق رخ زیبایی
ملکالشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۳
گهی با دزد افتد کار و گاهی با عسس ما را
نشد کاین آسمان راحت گذارد یک نفس ما را
عسس با دزد شد دمساز و ما با هر دو بیگانه
به شب از دزد باشد وحشت و روز از عسس ما را
گرفتار جفای ناکسان گشتیم در عالم
دربغا زندگانی طی شد و نشناخت کس ما را
ز بس ماندیم درگنج قفس، گر باغبان روزی
کند ما را رها، ره نیست جز کنج قفس ما را
نشان کاروان عافیت پیدا نشد لیکن
به کوه و دشت کرد آواره آوای جرس ما را
ز دست دل گریبان پاره کردیم از غمت شاید
سوی دل باشد از چاک گریبان دسترس ما را
درین تاریکی حیرت، به دل از عشق برقی زد
مگر تا وادی ایمن کشاند این قبس ما را
بریدیم از شهنشاهان طمع در عین درویشی
که از خوبان نباشد جز نگاهی ملتمس ما را
اگر خواهی که با صاحبدلان طرح وفا ریزی
کنون درنه قدم، زبرا نبینی زین سپس ما را
خداوندی و سلطانی به یاران باد ارزانی
درین بیدای ظلمانی فروغ عشق بس ما را
هوس بستیم تا ترک هوس گوییم در عالم
بهار آخر به جایی میرساند این هوس ما را
نشد کاین آسمان راحت گذارد یک نفس ما را
عسس با دزد شد دمساز و ما با هر دو بیگانه
به شب از دزد باشد وحشت و روز از عسس ما را
گرفتار جفای ناکسان گشتیم در عالم
دربغا زندگانی طی شد و نشناخت کس ما را
ز بس ماندیم درگنج قفس، گر باغبان روزی
کند ما را رها، ره نیست جز کنج قفس ما را
نشان کاروان عافیت پیدا نشد لیکن
به کوه و دشت کرد آواره آوای جرس ما را
ز دست دل گریبان پاره کردیم از غمت شاید
سوی دل باشد از چاک گریبان دسترس ما را
درین تاریکی حیرت، به دل از عشق برقی زد
مگر تا وادی ایمن کشاند این قبس ما را
بریدیم از شهنشاهان طمع در عین درویشی
که از خوبان نباشد جز نگاهی ملتمس ما را
اگر خواهی که با صاحبدلان طرح وفا ریزی
کنون درنه قدم، زبرا نبینی زین سپس ما را
خداوندی و سلطانی به یاران باد ارزانی
درین بیدای ظلمانی فروغ عشق بس ما را
هوس بستیم تا ترک هوس گوییم در عالم
بهار آخر به جایی میرساند این هوس ما را
ملکالشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۶
سیل خونآلود اشکم بیخبرگیرد تو را
خون مردم، آخر ای بیدادگر، گیرد تو را
ای شکرلب، آب چشمم نیک دریابد تو را
وی قصبپوش آتش دل زود درگیرد تو را
ورگریزی زین دو طوفان چون پری برآسمان
بر فراز آسمان آه سحر گیرد تو را
باخبرکردم تو را خون ضعیفان را مریز
زان که خون بیگناهان بیخبر گیرد تو را
نفرت مردم به مانند سگ درنده است
گر تو از پیشش گریزی زودتر گیرد تو را
کن حذر زان دم که دست عاشق دل مردهای
همچو قاتل در میان رهگذر گیرد تو را
ای خدنگ غمزه ی جانان ز تنهایی منال
مرغ دل چون جوجه زیر بال و پر گیرد تو را
خاک زیر و رو ندارد پیش عزم عاشقان
هر کجا باشد بهار آخر به بر گیرد تو را
خون مردم، آخر ای بیدادگر، گیرد تو را
ای شکرلب، آب چشمم نیک دریابد تو را
وی قصبپوش آتش دل زود درگیرد تو را
ورگریزی زین دو طوفان چون پری برآسمان
بر فراز آسمان آه سحر گیرد تو را
باخبرکردم تو را خون ضعیفان را مریز
زان که خون بیگناهان بیخبر گیرد تو را
نفرت مردم به مانند سگ درنده است
گر تو از پیشش گریزی زودتر گیرد تو را
کن حذر زان دم که دست عاشق دل مردهای
همچو قاتل در میان رهگذر گیرد تو را
ای خدنگ غمزه ی جانان ز تنهایی منال
مرغ دل چون جوجه زیر بال و پر گیرد تو را
خاک زیر و رو ندارد پیش عزم عاشقان
هر کجا باشد بهار آخر به بر گیرد تو را
ملکالشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۹
جز روی تو کافروخته گردد ز می ناب
آتش که شنیده است که روشن شود از آب
شنگرف دو رخسار تو آمیخته با سیم
سیم تو ز دو دیدهام انگیخته سیماب
سیماب اگرم بارد به رخ عجبی نیست
سیماب روان شیفته باشد به زر ناب
دو چشم و جبین تو در آن زلف چه باشد؟
دو نرگس نو ساخته اندر شب مهتاب
گربوسه به من بخشی دانی به چه ماند؟
مرغی که گه کشتن، قاتل دهدش آب
ز اندوه شبانگاهی خود با تو چه گویم
شب خفته چه داند اثر دیده ی بیخواب
در دامنت آویزم تا مردم گویند
آوبخته بر سرو یکی شاخک لبلاب
تا خط ندمیده است رفیقان را دلجوی
تا نقدی باقی است فقیران را دریاب
بیم است که خط جوش زند گرد عذارت
و اندیشهٔ او نیش زند بر دل اصحاب
عناب لبت بیمزه گردد ز خط سبز
اینست، بلی خاصیت سبزهٔ عناب
آتش که شنیده است که روشن شود از آب
شنگرف دو رخسار تو آمیخته با سیم
سیم تو ز دو دیدهام انگیخته سیماب
سیماب اگرم بارد به رخ عجبی نیست
سیماب روان شیفته باشد به زر ناب
دو چشم و جبین تو در آن زلف چه باشد؟
دو نرگس نو ساخته اندر شب مهتاب
گربوسه به من بخشی دانی به چه ماند؟
مرغی که گه کشتن، قاتل دهدش آب
ز اندوه شبانگاهی خود با تو چه گویم
شب خفته چه داند اثر دیده ی بیخواب
در دامنت آویزم تا مردم گویند
آوبخته بر سرو یکی شاخک لبلاب
تا خط ندمیده است رفیقان را دلجوی
تا نقدی باقی است فقیران را دریاب
بیم است که خط جوش زند گرد عذارت
و اندیشهٔ او نیش زند بر دل اصحاب
عناب لبت بیمزه گردد ز خط سبز
اینست، بلی خاصیت سبزهٔ عناب
ملکالشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
چشم ساقی چو من از باده خرابست امشب
حیف از آن دیده که آمادهٔ خوابست امشب
قمرا! پرده برافکن که ز شرم رخ تو
چهرهٔ ماه فلک زیر نقابست امشب
نور روی قمر و عکس می و پرتو شمع
چهره بگشاکه شب ترک حجابست امشب
با دل سوخته پروانه به شمعی میگفت
دادن بوسه به عشاق ثوابست امشب
چون بهار انده فردا مخور و باده بخور
که همین یکنفس از عمر حسابست امشب
حیف از آن دیده که آمادهٔ خوابست امشب
قمرا! پرده برافکن که ز شرم رخ تو
چهرهٔ ماه فلک زیر نقابست امشب
نور روی قمر و عکس می و پرتو شمع
چهره بگشاکه شب ترک حجابست امشب
با دل سوخته پروانه به شمعی میگفت
دادن بوسه به عشاق ثوابست امشب
چون بهار انده فردا مخور و باده بخور
که همین یکنفس از عمر حسابست امشب
ملکالشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
بگرد ای جوهر سیال در مغز بهار امشب
سرت گردم نجاتم ده ز دست روزگار امشب
بر یاران ترشروی آمدم زین تلخ کامیها
ز مستی خنده ی شیرین به رویم برگمار امشب
ز سوز تب نمینالم طبیبا درد سر کم کن
مرا بگذار با اندیشه ی یار و دیار امشب
هزاران زخم کاری دارم اندر دل ولی هر دم
ز یک زخم جگر ترساندم بیماردار امشب
گرم خون از جگر بیرون زند نبود عجب زیرا
که از خون لب به لب گشته است این قلب فگار امشب
فنای سینهریشان گرمی ناب است ای ساقی
بده جامی و برهانم ز رنج انتظار امشب
شب هجرانم از جان سیر کرد آن زلف پر خم کو
که در دامانش آویزم به قصد انتحار امشب
مده داروی خواب ای غافل از شبزندهداریها
خوشم با آه آتش ناک و چشم اشک بار امشب
اگر نالد «بهار» از زخم دل نالد، نه زخم سل
پرستاران چه میخواهید ازین بیمار زار امشب
سرت گردم نجاتم ده ز دست روزگار امشب
بر یاران ترشروی آمدم زین تلخ کامیها
ز مستی خنده ی شیرین به رویم برگمار امشب
ز سوز تب نمینالم طبیبا درد سر کم کن
مرا بگذار با اندیشه ی یار و دیار امشب
هزاران زخم کاری دارم اندر دل ولی هر دم
ز یک زخم جگر ترساندم بیماردار امشب
گرم خون از جگر بیرون زند نبود عجب زیرا
که از خون لب به لب گشته است این قلب فگار امشب
فنای سینهریشان گرمی ناب است ای ساقی
بده جامی و برهانم ز رنج انتظار امشب
شب هجرانم از جان سیر کرد آن زلف پر خم کو
که در دامانش آویزم به قصد انتحار امشب
مده داروی خواب ای غافل از شبزندهداریها
خوشم با آه آتش ناک و چشم اشک بار امشب
اگر نالد «بهار» از زخم دل نالد، نه زخم سل
پرستاران چه میخواهید ازین بیمار زار امشب
ملکالشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
غم طوقی از آهن شد و برگردنم آویخت
چون ژنده ی درویش، بلا در تنم آویخت
درگردن دلدار نیاویخته، دستم
بشکست به صد خواری و در گردنم آویخت
آن طفل که پرورده ی دل بود چو اغیار
افتاد ز چشم من و در دامنم آویخت
بدگوبی جهال به بوم و برم آشفت
بیغاره ی حساد به پیرامنم آویخت
ببرید طبیعت ز هواهای دلم سر
وآورد ویکایک به سر برزنم آوبخت
بلبلصفت آفات سخن گفتن شیرین
در خانه و در لانه و درگلشنم آویخت
چون منطق شیرین مرا دید زمانه
از طاق فلک در قفس آهنم آویخت
بگداخت تنم شمعصفت وین دل سوزان
چون شعله ی فانوس به پیراهنم آویخت
هر چیزکزان بیش دلم داشت تنفر
چون پرده ی تاری به در روزنم آویخت
تاربکی افکار حریفان چو حجابی
گرد آمد و درییش دل روشنم آویخت
حلاج صفت، تا ز چه گفتم سخن حق
از دار بلا این فلک ریمنم آویخت
چون ژنده ی درویش، بلا در تنم آویخت
درگردن دلدار نیاویخته، دستم
بشکست به صد خواری و در گردنم آویخت
آن طفل که پرورده ی دل بود چو اغیار
افتاد ز چشم من و در دامنم آویخت
بدگوبی جهال به بوم و برم آشفت
بیغاره ی حساد به پیرامنم آویخت
ببرید طبیعت ز هواهای دلم سر
وآورد ویکایک به سر برزنم آوبخت
بلبلصفت آفات سخن گفتن شیرین
در خانه و در لانه و درگلشنم آویخت
چون منطق شیرین مرا دید زمانه
از طاق فلک در قفس آهنم آویخت
بگداخت تنم شمعصفت وین دل سوزان
چون شعله ی فانوس به پیراهنم آویخت
هر چیزکزان بیش دلم داشت تنفر
چون پرده ی تاری به در روزنم آویخت
تاربکی افکار حریفان چو حجابی
گرد آمد و درییش دل روشنم آویخت
حلاج صفت، تا ز چه گفتم سخن حق
از دار بلا این فلک ریمنم آویخت
ملکالشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
شب است و آنچه دلم کرده آرزو اینجاست
ز عمر نشمرم آن ساعتی که او اینجاست
ز چشم شوخ رقیب ای صنم چه پوشی روی؟
بپوش قلب خود از وی که آبرو اینجاست
حذر چه میکنی از چشم غیر و صحبت خلق
ز قلب خویش حذر کن که گفتوگو اینجاست
نگاهدار دل از آرزوی نامحرم
که فر و جاه و جمال زن نگو اینجاست
خیال غیر مکن هیچ، کان حجاب لطیف
که چون درد، نبود قابل رفو، اینجاست
شنیدهام به زنی گفت مرد بد عملی
که نیست شوهر و مطلوب کامجو اینجاست
قدم گذار به مشگوی من - که خواهدگفت
به شوهر تو که آن سرو مشکمو اینجاست؟!
چو این کلام، زن از مرد نابکار شنید
بهقلبخوبشبزد دست وگفت: او اینجاست
خدا و عشق و عفافند رهبر زن خوب
بهشت شادی و فردوس آرزو اینجاست
«بهار» پردهٔ مویین حجاب عفت نیست
«هزار نکتهٔ باریکتر ز مو اینجاست»
ز عمر نشمرم آن ساعتی که او اینجاست
ز چشم شوخ رقیب ای صنم چه پوشی روی؟
بپوش قلب خود از وی که آبرو اینجاست
حذر چه میکنی از چشم غیر و صحبت خلق
ز قلب خویش حذر کن که گفتوگو اینجاست
نگاهدار دل از آرزوی نامحرم
که فر و جاه و جمال زن نگو اینجاست
خیال غیر مکن هیچ، کان حجاب لطیف
که چون درد، نبود قابل رفو، اینجاست
شنیدهام به زنی گفت مرد بد عملی
که نیست شوهر و مطلوب کامجو اینجاست
قدم گذار به مشگوی من - که خواهدگفت
به شوهر تو که آن سرو مشکمو اینجاست؟!
چو این کلام، زن از مرد نابکار شنید
بهقلبخوبشبزد دست وگفت: او اینجاست
خدا و عشق و عفافند رهبر زن خوب
بهشت شادی و فردوس آرزو اینجاست
«بهار» پردهٔ مویین حجاب عفت نیست
«هزار نکتهٔ باریکتر ز مو اینجاست»
ملکالشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
وحشت راه دراز از نظر کوته ماست
رخ متاب ای دل ازین ره که خدا همراه ماست
نیست اصلا خبری در سر بازار وجود
ور همانا خبری هست به خلوتگه ماست
جز تو ای عشق! اگر ما در دیگر زدهایم
جرم بر عقل به هر در زدهٔ گمره ماست
گرچهی کند رفیقی به ره ما چه زبان
زان که ما آب روانیم و ره ما چه ماست
ما جگر گوشهٔ کوهیم و پسرخواندهٔ ابر
هر کجا سبزتر آن مزرعه گردشگه ماست
شیر را عار ز زندان نبود وین رفتار
بیسبب مایهٔ فخر عدوی روبه ماست
ای بهار از دگران کارگشایی مطلب
که خدا کارگشای دل کارآگه ماست
رخ متاب ای دل ازین ره که خدا همراه ماست
نیست اصلا خبری در سر بازار وجود
ور همانا خبری هست به خلوتگه ماست
جز تو ای عشق! اگر ما در دیگر زدهایم
جرم بر عقل به هر در زدهٔ گمره ماست
گرچهی کند رفیقی به ره ما چه زبان
زان که ما آب روانیم و ره ما چه ماست
ما جگر گوشهٔ کوهیم و پسرخواندهٔ ابر
هر کجا سبزتر آن مزرعه گردشگه ماست
شیر را عار ز زندان نبود وین رفتار
بیسبب مایهٔ فخر عدوی روبه ماست
ای بهار از دگران کارگشایی مطلب
که خدا کارگشای دل کارآگه ماست
ملکالشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
تو اگر خامی و ما سوخته، توفیر بسی است
شعلهٔ عشق نه گیرندهٔ هر خاروخسی است
هر طبیبی نکند چارهٔ این مردهدلان
که دوای دل ما درکف عیسینفسی است
گر دل سوخته ره برد به جایی نه عجب
سوی حق راهبر موسی عمران، قبسی است
کاروانی است پراکنده و سرگشته ولیک
خاطر گمشدگان شاد به بانگ جرسی است
طفل راگوشهٔ گهواره جهانی است فراخ
همه آفاق بر همت مردان قفسی است
ای توانگر تو به زر شادی و دانا به ضمیر
هر کسی را به جهان گذران ملتمسی است
شهر ما با عسس و محتسب از دزد پر است
ایخوش آن شهر که در باطن هر کس عسسی است
سالها حلقه زدم بر در این خانه «بهار»
بود ظنم به همه عمر که در خانه کسی است
شعلهٔ عشق نه گیرندهٔ هر خاروخسی است
هر طبیبی نکند چارهٔ این مردهدلان
که دوای دل ما درکف عیسینفسی است
گر دل سوخته ره برد به جایی نه عجب
سوی حق راهبر موسی عمران، قبسی است
کاروانی است پراکنده و سرگشته ولیک
خاطر گمشدگان شاد به بانگ جرسی است
طفل راگوشهٔ گهواره جهانی است فراخ
همه آفاق بر همت مردان قفسی است
ای توانگر تو به زر شادی و دانا به ضمیر
هر کسی را به جهان گذران ملتمسی است
شهر ما با عسس و محتسب از دزد پر است
ایخوش آن شهر که در باطن هر کس عسسی است
سالها حلقه زدم بر در این خانه «بهار»
بود ظنم به همه عمر که در خانه کسی است
ملکالشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
غممخور جانا در اینعالم که عالم هیچ نیست
نیستهستیجز دمیناچیز و آندمهیچنیست
گر بهواقع بنگری بینی که ملک لایزال
ابتدا و انتهای هر دو عالم هیچ نیست
بر سر یک مشت خاک اندر فضای بیکنار
کر و فر آدم و فرزند آدم هیچ نیست
در میان اصلهای عام جز اصل وجود
بنگری اصلی مسلم و آن مسلم هیچ نیست
دفتر هستی وجود واحد بیانتها است
حشو این دفتر اگر بیش است اگر کم هیچ نیست
در سراپای جهان گر بنگری بینی درست
کاین جهان غیر از اساس نامنظم هیچ نیست
چیزی از ناچیز را عمر و زمان کردند نام
زندگی چیزی ز ناچیز است و آن هم هیچ نیست
عمر، در غم خوردن بیهوده ضایع شد «بهار»
شاد زی باری که اصلا شادی و غم هیچ نیست
نیستهستیجز دمیناچیز و آندمهیچنیست
گر بهواقع بنگری بینی که ملک لایزال
ابتدا و انتهای هر دو عالم هیچ نیست
بر سر یک مشت خاک اندر فضای بیکنار
کر و فر آدم و فرزند آدم هیچ نیست
در میان اصلهای عام جز اصل وجود
بنگری اصلی مسلم و آن مسلم هیچ نیست
دفتر هستی وجود واحد بیانتها است
حشو این دفتر اگر بیش است اگر کم هیچ نیست
در سراپای جهان گر بنگری بینی درست
کاین جهان غیر از اساس نامنظم هیچ نیست
چیزی از ناچیز را عمر و زمان کردند نام
زندگی چیزی ز ناچیز است و آن هم هیچ نیست
عمر، در غم خوردن بیهوده ضایع شد «بهار»
شاد زی باری که اصلا شادی و غم هیچ نیست
ملکالشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
اصلاح آشیانه به دست من و تو نیست
توفیر آب و دانه به دست من و تو نیست
گر کارها به وفق مرادت نشد مرنج
چون اختیار خانه به دست من و تو نیست
درکارهای رفته مکن داوری کزان
جزقصه و فسانه به دست من و تو نیست
خامش نشین که تعبیهٔ نظم این جهان
از حکمتست یا نه به دست من و تو نیست
خرسند باش تاگذرد خوش دو روز عمر
گرداندن زمانه به دست من و تو نیست
خوش باش و عشق ورز و غنیمت شمار عمر
کاین دهر جاودانه به دست من و تو نیست
ره ناپدید و غیب ندانستنی «بهار»
می خور جز این بهانه به دست من و تو نیست
توفیر آب و دانه به دست من و تو نیست
گر کارها به وفق مرادت نشد مرنج
چون اختیار خانه به دست من و تو نیست
درکارهای رفته مکن داوری کزان
جزقصه و فسانه به دست من و تو نیست
خامش نشین که تعبیهٔ نظم این جهان
از حکمتست یا نه به دست من و تو نیست
خرسند باش تاگذرد خوش دو روز عمر
گرداندن زمانه به دست من و تو نیست
خوش باش و عشق ورز و غنیمت شمار عمر
کاین دهر جاودانه به دست من و تو نیست
ره ناپدید و غیب ندانستنی «بهار»
می خور جز این بهانه به دست من و تو نیست
ملکالشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
ملکالشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
شمعیم و دلی مشعلهافروز و دگر هیچ
شب تا به سحر گریهٔ جانسوز و دگر هیچ
افسانه بود معنی دیدار که دادند
در پرده یکی وعدهٔ مرموز و دگر هیچ
حاجی که خدا را به حرم جست چه باشد
از پارهٔ سنگی شرفاندوز و دگر هیچ
خواهی که شوی باخبر ازکشف و کرامات
مردانگی و عشق بیاموز و دگر هیچ
روزی که دلی را به نگاهی بنوازند
از عمر حسابست همان روز و دگر هیچ
زین قوم چه خواهی که بهین پیشهورانش
گهواره تراشند و کفندوز و دگر هیچ
زین مدرسه هرگز مطلب علم که اینجاست
لوحی سیه و چند بدآموز و دگر هیچ
خواهد بَدَل عمر، بهار از همه گیتی
دیدار رخ یار دلافروز و دگر هیچ
شب تا به سحر گریهٔ جانسوز و دگر هیچ
افسانه بود معنی دیدار که دادند
در پرده یکی وعدهٔ مرموز و دگر هیچ
حاجی که خدا را به حرم جست چه باشد
از پارهٔ سنگی شرفاندوز و دگر هیچ
خواهی که شوی باخبر ازکشف و کرامات
مردانگی و عشق بیاموز و دگر هیچ
روزی که دلی را به نگاهی بنوازند
از عمر حسابست همان روز و دگر هیچ
زین قوم چه خواهی که بهین پیشهورانش
گهواره تراشند و کفندوز و دگر هیچ
زین مدرسه هرگز مطلب علم که اینجاست
لوحی سیه و چند بدآموز و دگر هیچ
خواهد بَدَل عمر، بهار از همه گیتی
دیدار رخ یار دلافروز و دگر هیچ
ملکالشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
خیزید و به پای خم مستانه سر اندازید
وان راز نهانی را از پرده براندازند
این طرح کج گیتی شایان تماشا نیست
شایان تماشا را طرح دگر اندازید
ذوق بشریت را این عشق کهن گم کرد
عشقی نو و فکری نو اندر بشر اندازید
تا عشق دگرگونی پیدا شود اندر دل
آن زلف چلیپا را در یکدگر اندازید
تا یار کهرا خواهد تا عشق کهرا شاید
خود را و حریفان را اندر خطر اندازید
تا عامه شود بیدار تا خاصه شود هشیار
اسرار حقیقت را در رهگذر اندازید
تا حقطلبان گردند از دربدری آزاد
شیخان ریایی را از در بدر اندازید
این محنت بیدردی دردی دگرست آری
گر دست دهد خود را در دردسر اندازید
گر عقل زند لافی دشنام دهید او را
وانجا که جنون آید پیشش سپر اندازید
یک شعله برافروزید از آه دل سوزان
وانگه چو بهار آتش در خشک و تر اندازید
وان راز نهانی را از پرده براندازند
این طرح کج گیتی شایان تماشا نیست
شایان تماشا را طرح دگر اندازید
ذوق بشریت را این عشق کهن گم کرد
عشقی نو و فکری نو اندر بشر اندازید
تا عشق دگرگونی پیدا شود اندر دل
آن زلف چلیپا را در یکدگر اندازید
تا یار کهرا خواهد تا عشق کهرا شاید
خود را و حریفان را اندر خطر اندازید
تا عامه شود بیدار تا خاصه شود هشیار
اسرار حقیقت را در رهگذر اندازید
تا حقطلبان گردند از دربدری آزاد
شیخان ریایی را از در بدر اندازید
این محنت بیدردی دردی دگرست آری
گر دست دهد خود را در دردسر اندازید
گر عقل زند لافی دشنام دهید او را
وانجا که جنون آید پیشش سپر اندازید
یک شعله برافروزید از آه دل سوزان
وانگه چو بهار آتش در خشک و تر اندازید
ملکالشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
گر نیمشبی مست در آغوش من افتد
چندان به لبش بوسه زنم کز سخن افتد
صد بار به پیش قدمش جان بسپارم
یکبار مگر گوشه چشمش به من افتد
ای بر سر سودای تو سرها شده بر باد
دور از تو چنانم که سری بیبدن افتد
آوازه کوچک دهنت ورد زبانهاست
ییدا شود آن راز که در هر دهن افتد
طوفان حدیث من اگر بگذرد از هند
در زیر لحد ریگ به کفش حسن افتد
شیرین نفتد هرکه زند تیشه که این رمز
شوری است که تنها به سرکوهکن افتد
چندان به لبش بوسه زنم کز سخن افتد
صد بار به پیش قدمش جان بسپارم
یکبار مگر گوشه چشمش به من افتد
ای بر سر سودای تو سرها شده بر باد
دور از تو چنانم که سری بیبدن افتد
آوازه کوچک دهنت ورد زبانهاست
ییدا شود آن راز که در هر دهن افتد
طوفان حدیث من اگر بگذرد از هند
در زیر لحد ریگ به کفش حسن افتد
شیرین نفتد هرکه زند تیشه که این رمز
شوری است که تنها به سرکوهکن افتد
ملکالشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
دل از تطاول زلف نگار جان نبرد
چو مارگیر کز آسیب مار جان نبرد
به صیدگاه دل آن زلف خم بهخم دامیست
که از علایق او یک شکار جان نبرد
دلا تجاهل عارف گزین که صاحب ذوق
محقق است کزین روزگار جان نبرد
بدان تبختر شاهانه گرگشاید رخ
پیادهایست کز او یک سوار جان نبرد
سلاح عاشقی افتادگیست ورنه کسی
به پهلوانی ازین کار زار جان نبرد
به رهنمایی سیمرغ بست باید دل
وگرنه رستم از اسفندیار جان نبرد
سلامت ارطلبی کفرگوی و رندی کن
که زهد و تقوی از این گیرودار جان نبرد
بگو به ساقی مجلس به باده افیون ریز
وگرنه هیچ کس از این خمار جان نبرد
بر اهل فضل جهان سردگونه شد دانم
کزین خزان فضیلت بهار جان نبرد
چو مارگیر کز آسیب مار جان نبرد
به صیدگاه دل آن زلف خم بهخم دامیست
که از علایق او یک شکار جان نبرد
دلا تجاهل عارف گزین که صاحب ذوق
محقق است کزین روزگار جان نبرد
بدان تبختر شاهانه گرگشاید رخ
پیادهایست کز او یک سوار جان نبرد
سلاح عاشقی افتادگیست ورنه کسی
به پهلوانی ازین کار زار جان نبرد
به رهنمایی سیمرغ بست باید دل
وگرنه رستم از اسفندیار جان نبرد
سلامت ارطلبی کفرگوی و رندی کن
که زهد و تقوی از این گیرودار جان نبرد
بگو به ساقی مجلس به باده افیون ریز
وگرنه هیچ کس از این خمار جان نبرد
بر اهل فضل جهان سردگونه شد دانم
کزین خزان فضیلت بهار جان نبرد
ملکالشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
آخر از جور تو عالم را خبر خواهیم کرد
خلق را از طرّهات آشفتهتر خواهیم کرد
او از عشق جهانسوزت مدد خواهیم خواست
پس جهانی را ز شوقت پر شرر خواهیم کرد
جان اگر باید به کوی ات نقد جان خواهیم داد
سر اگر باید به راهت ترک سر خواهیم کرد
در غم عشق تو با این نالههای دردناک
اختر بیدادگر را دادگر خواهیم کرد
هرکسی کام دلی آورده درکویت بهدست
ماهم آخر در غمت خاکی به سر خواهیم کرد
تا جهانی درخور شرح غمت پیداکنیم
خویش را زین عالم فانی بدر خواهیم کرد
تاکه ننشیند به دامانت غبار از خاک ما
روی گیتی را ز آب دیده تر خواهیم کرد
یا ز آه نیم شب، یا از دعا، یا از نگاه
هرچه باشد در دل سختت اثر خواهیم کرد
لابهها خواهیم کردن تا به ما رحم آوری
ور بهبیرحمی زدی فکر دگر خواهیم کرد
چون بهار از جان شیرین دست برخواهیم داشت
پس سرکوی تو را پرشور و شر خواهیم کرد
خلق را از طرّهات آشفتهتر خواهیم کرد
او از عشق جهانسوزت مدد خواهیم خواست
پس جهانی را ز شوقت پر شرر خواهیم کرد
جان اگر باید به کوی ات نقد جان خواهیم داد
سر اگر باید به راهت ترک سر خواهیم کرد
در غم عشق تو با این نالههای دردناک
اختر بیدادگر را دادگر خواهیم کرد
هرکسی کام دلی آورده درکویت بهدست
ماهم آخر در غمت خاکی به سر خواهیم کرد
تا جهانی درخور شرح غمت پیداکنیم
خویش را زین عالم فانی بدر خواهیم کرد
تاکه ننشیند به دامانت غبار از خاک ما
روی گیتی را ز آب دیده تر خواهیم کرد
یا ز آه نیم شب، یا از دعا، یا از نگاه
هرچه باشد در دل سختت اثر خواهیم کرد
لابهها خواهیم کردن تا به ما رحم آوری
ور بهبیرحمی زدی فکر دگر خواهیم کرد
چون بهار از جان شیرین دست برخواهیم داشت
پس سرکوی تو را پرشور و شر خواهیم کرد