عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۰
کوه را افغانم آتش در جگر می افگند
بحر را اشکم به گرداب خطر می افگند
جود نیسان را چه باشد آبرو پیش صدف
در عوض هر قطره یی او را گهر می افگند
دلربایان می کنند از یکدگر کسب هنر
گل ز طفلی غنچه را در فکر زر می افگند
گوشه میخانه را زاهد به چشم کم مبین
هر که آنجا پا نهد او را بسر می افگند
از بد و نیک امتیازی نیست خورشید مرا
پرتو خود را به هر دیوار و در می افگند
چشم ما خو کرده چون یعقوب بر رخسار دوست
کور گردد هر که ما را از نظر می افگند
سیدا گر از لبش گویم حدیثی در چمن
غنچه از گل پیش روی خود سپر می افگند
بحر را اشکم به گرداب خطر می افگند
جود نیسان را چه باشد آبرو پیش صدف
در عوض هر قطره یی او را گهر می افگند
دلربایان می کنند از یکدگر کسب هنر
گل ز طفلی غنچه را در فکر زر می افگند
گوشه میخانه را زاهد به چشم کم مبین
هر که آنجا پا نهد او را بسر می افگند
از بد و نیک امتیازی نیست خورشید مرا
پرتو خود را به هر دیوار و در می افگند
چشم ما خو کرده چون یعقوب بر رخسار دوست
کور گردد هر که ما را از نظر می افگند
سیدا گر از لبش گویم حدیثی در چمن
غنچه از گل پیش روی خود سپر می افگند
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۳
میل خوبان ز اسیران به توانگر باشد
در چمن غنچه گل را سخن از زر باشد
هر که دارد لب خاموش توانگر باشد
دهن غنچه همه عمر پر از زر باشد
روز و شب در نظر زنده دلان یکرنگ است
پیش آئینه بدو نیک برابر باشد
تا توانی سر من زود درآور به کمند
سایه دام است به آن صید که لاغر باشد
زهره کیست برد پیش تو پیغام مرا
سرخی نامه ام از بال کبوتر باشد
دل آئینه شد از ناله من چشمه خون
اشک من رخنه گر سد سکندر باشد
تیغ چون آب حیات است به پرریختگان
می خورد خون خود آن مرغ که بی پر باشد
جنت روی زمین صحبت میخواران است
ای خوش آن روز که لب بر لب ساغر باشد
حسن آن نیست بهر انجمن اندازد نور
خانه روشن کند آن شمع که بی سر باشد
نیست غیر از لب شیرین تو افسانه من
سخن قند همان به که مکرر باشد
با کلاه نمد و صورت رنگین امروز
خامه موی در این شهر قلندر باشد
تن پرستان جهان پیر و نفس اندو هوا
رهبر قافله مرده دلان خر باشد
سیدا زود به خورشید رسانی خود را
هر سحر چشم تو چون شبنم اگر تر باشد
در چمن غنچه گل را سخن از زر باشد
هر که دارد لب خاموش توانگر باشد
دهن غنچه همه عمر پر از زر باشد
روز و شب در نظر زنده دلان یکرنگ است
پیش آئینه بدو نیک برابر باشد
تا توانی سر من زود درآور به کمند
سایه دام است به آن صید که لاغر باشد
زهره کیست برد پیش تو پیغام مرا
سرخی نامه ام از بال کبوتر باشد
دل آئینه شد از ناله من چشمه خون
اشک من رخنه گر سد سکندر باشد
تیغ چون آب حیات است به پرریختگان
می خورد خون خود آن مرغ که بی پر باشد
جنت روی زمین صحبت میخواران است
ای خوش آن روز که لب بر لب ساغر باشد
حسن آن نیست بهر انجمن اندازد نور
خانه روشن کند آن شمع که بی سر باشد
نیست غیر از لب شیرین تو افسانه من
سخن قند همان به که مکرر باشد
با کلاه نمد و صورت رنگین امروز
خامه موی در این شهر قلندر باشد
تن پرستان جهان پیر و نفس اندو هوا
رهبر قافله مرده دلان خر باشد
سیدا زود به خورشید رسانی خود را
هر سحر چشم تو چون شبنم اگر تر باشد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۴
دل چون مطیع گشت چراغ نظر شود
فرزند نیک جای نشین پدر شود
تحلی که برنداد شود باغبان کباب
خون می خورد پدر چو پسر بی هنر شود
سازد دعای موی سفیدان خدا قبول
درهای فیض باز به وقت سحر شود
سوی محیط دوش دویدم ز تشنگی
آبی نیافتم که لب کاسه تر شود
بیرون نمی کند ز قفس طوطی مرا
گر خون روزگار پر از نیشکر شود
اشکم ز دیده پای به رویم نهاده است
این طفل رفته رفته خدا بی خبر شود
عکس رخ تو زنده کند جان مرده را
ترسم که روح آئینه ها را خبر شود
خط هم دمید و فتنه آن چشم کم نشد
ظالم چو پیر گشت ستمگاره تر شود
بر باغبان امید ثمر نیست از نهال
نخلی که سالخورده بود بارور شود
ای سیدا چه سود از این کیمیاگری
طالع اگر مدد بکند خاک زر شود
فرزند نیک جای نشین پدر شود
تحلی که برنداد شود باغبان کباب
خون می خورد پدر چو پسر بی هنر شود
سازد دعای موی سفیدان خدا قبول
درهای فیض باز به وقت سحر شود
سوی محیط دوش دویدم ز تشنگی
آبی نیافتم که لب کاسه تر شود
بیرون نمی کند ز قفس طوطی مرا
گر خون روزگار پر از نیشکر شود
اشکم ز دیده پای به رویم نهاده است
این طفل رفته رفته خدا بی خبر شود
عکس رخ تو زنده کند جان مرده را
ترسم که روح آئینه ها را خبر شود
خط هم دمید و فتنه آن چشم کم نشد
ظالم چو پیر گشت ستمگاره تر شود
بر باغبان امید ثمر نیست از نهال
نخلی که سالخورده بود بارور شود
ای سیدا چه سود از این کیمیاگری
طالع اگر مدد بکند خاک زر شود
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۳
چند روزی در محبت درد می باید کشید
زردروئی ها ز رنگ زرد می باید کشید
ناله های گرم را از بس که تأثیری نماند
بعد از این از سینه آه سرد می باید کشید
بوالهوس را سر به تیغ امتحان باید برید
انتقام از دشمن نامردمی باید کشید
پیش از آن ساعت که خاک را دهد دوران بنیاد
از بنای هستی خود گردمی باید کشید
برگ کاهی از کف نامرد بار عالم است
کوه اگر منت شود از مردمی باید کشید
سیدا امروز از بالا بلندان چمن
دامن آن سرو یکتا گرد می باید کشید
زردروئی ها ز رنگ زرد می باید کشید
ناله های گرم را از بس که تأثیری نماند
بعد از این از سینه آه سرد می باید کشید
بوالهوس را سر به تیغ امتحان باید برید
انتقام از دشمن نامردمی باید کشید
پیش از آن ساعت که خاک را دهد دوران بنیاد
از بنای هستی خود گردمی باید کشید
برگ کاهی از کف نامرد بار عالم است
کوه اگر منت شود از مردمی باید کشید
سیدا امروز از بالا بلندان چمن
دامن آن سرو یکتا گرد می باید کشید
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۸
در خانه یی که وصف رخ یار بگذرد
خورشید خم خم از پس دیوار بگذرد
بیچاره گلفروش در ایام حسن او
صد ره ز پیش چشم خریدار بگذرد
در راه عشق سبزه کند کار نیشتر
کو پابرهنه یی که از این خار بگذرد
مژگان رود بریده به دنباله نگاه
از پیش چشم هر که به یکبار بگذرد
در زیر خاک سرو چو قارون شد روان
از پیش چشم هر که به یکبار بگذرد
در زیر خاک چو سرو چو قارون شود روان
گر در چمن به آن قدر و رفتار بگذرد
دروازه عدم که چو سوراخ سوزن است
مانند رشته کیست که هموار بگذرد
پیچم بسان طره سنبل به خویشتن
گر بر سرم تصور دستار بگذرد
در خرمنی که حسن تو آتش فگنده است
زآنجا سپاه برق به زینهار بگذرد
با خار اگر ز روی حقارت نظر کنی
بر پا خلیده از سر دستار بگذرد
روشن ز روی خویش بکن خانه مرا
زود از من و تو روز و شب تار بگذرد
در باغ دهر هر که رسیدست سیدا
آخر چو گل به سینه افگار بگذرد
خورشید خم خم از پس دیوار بگذرد
بیچاره گلفروش در ایام حسن او
صد ره ز پیش چشم خریدار بگذرد
در راه عشق سبزه کند کار نیشتر
کو پابرهنه یی که از این خار بگذرد
مژگان رود بریده به دنباله نگاه
از پیش چشم هر که به یکبار بگذرد
در زیر خاک سرو چو قارون شد روان
از پیش چشم هر که به یکبار بگذرد
در زیر خاک چو سرو چو قارون شود روان
گر در چمن به آن قدر و رفتار بگذرد
دروازه عدم که چو سوراخ سوزن است
مانند رشته کیست که هموار بگذرد
پیچم بسان طره سنبل به خویشتن
گر بر سرم تصور دستار بگذرد
در خرمنی که حسن تو آتش فگنده است
زآنجا سپاه برق به زینهار بگذرد
با خار اگر ز روی حقارت نظر کنی
بر پا خلیده از سر دستار بگذرد
روشن ز روی خویش بکن خانه مرا
زود از من و تو روز و شب تار بگذرد
در باغ دهر هر که رسیدست سیدا
آخر چو گل به سینه افگار بگذرد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۹
فلک به قامت پیر خمیده می ماند
جهان بدیهه تاراج دیده می ماند
نهال گر به نظر نیزه است خون آلود
به باغ سرو به تیر خزیده می ماند
کدام صید گشادست سینه را چو هدف
که ابرویش به کمان کشیده می ماند
ز جوش لاله و گل باغ شد چنان گلگون
که برگ تاک به دست بریده می ماند
ز بس که اهل جهان خون یکدگر خوردند
سر سپهر بنار مکیده می ماند
به دست سبزخطان جام لاله گون در باغ
به چشم آهوی سنبل چریده می ماند
زمانه آب طراوت ز جوی گلشن برد
زمین باغ به جیب دریده می ماند
درون جامه رنگین خویش دنیا دار
به کرمهای بریشم تنیده می ماند
مکن نصیحت دنیا به مردم ای واعظ
که این سخن به حدیث شنیده می ماند
دلم زیاد قفس سیدا ملول شد
به مرغ خانه صیاد دیده می ماند
جهان بدیهه تاراج دیده می ماند
نهال گر به نظر نیزه است خون آلود
به باغ سرو به تیر خزیده می ماند
کدام صید گشادست سینه را چو هدف
که ابرویش به کمان کشیده می ماند
ز جوش لاله و گل باغ شد چنان گلگون
که برگ تاک به دست بریده می ماند
ز بس که اهل جهان خون یکدگر خوردند
سر سپهر بنار مکیده می ماند
به دست سبزخطان جام لاله گون در باغ
به چشم آهوی سنبل چریده می ماند
زمانه آب طراوت ز جوی گلشن برد
زمین باغ به جیب دریده می ماند
درون جامه رنگین خویش دنیا دار
به کرمهای بریشم تنیده می ماند
مکن نصیحت دنیا به مردم ای واعظ
که این سخن به حدیث شنیده می ماند
دلم زیاد قفس سیدا ملول شد
به مرغ خانه صیاد دیده می ماند
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۳
بهند غصه منعم عاقبت محبوس می گردد
پر طاووس آخر دشمن طاووس می گردد
نمانده بر جبین از بس حیایی پرده پوشان را
گرفته شمع را در انجمن فانوس می گردد
مگر بربسته اند اهل کرم درهای احسان را
گدا از آستان منعمان مأیوس می گردد
مکن ای شمع در هر بزم حال خویش را روشن
که پیش عاشقان پروانه بی ناموس می گردد
چو مور لنگ هرگز بهر خوردن نان نمی یابد
در این ایام هر کس از پی ناموس می گردد
نباشد سیدا شبها به چشمم خواب آسایش
سرم در جستجوی یار چون فانوس می گردد
پر طاووس آخر دشمن طاووس می گردد
نمانده بر جبین از بس حیایی پرده پوشان را
گرفته شمع را در انجمن فانوس می گردد
مگر بربسته اند اهل کرم درهای احسان را
گدا از آستان منعمان مأیوس می گردد
مکن ای شمع در هر بزم حال خویش را روشن
که پیش عاشقان پروانه بی ناموس می گردد
چو مور لنگ هرگز بهر خوردن نان نمی یابد
در این ایام هر کس از پی ناموس می گردد
نباشد سیدا شبها به چشمم خواب آسایش
سرم در جستجوی یار چون فانوس می گردد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۹
قامتش چون از بهار جلوه رعنا می شود
چون گل خمیازه آغوش نظر وا می شود
گر نسازد زلف آهم را جنون مشاطه گی
در گلوی من نفس زنجیر سودا می شود
از کلاهم گل کند برگ خزان و نوبهار
بر سرم دست مروت شاخ رعنا می شود
شیر می آید برون از کوه بهر کوهکن
روزیی صاحب هنر از سنگ پیدا می شود
می تپد دل در برم چندان که از خود می روم
استخوانهای تن من موج دریا می شود
آدمی را مرگ همعصران کند دانای وقت
سرو هنگام خزان در باغ یکتا می شود
در ملامت ماند شیرین از هلاک کوهکن
عاشق از خود چون رود معشوق رسوا می شود
سیدا آن لاله رو هر جا که منزل می کند
داغ خون آلود من چشم تماشا می شود
چون گل خمیازه آغوش نظر وا می شود
گر نسازد زلف آهم را جنون مشاطه گی
در گلوی من نفس زنجیر سودا می شود
از کلاهم گل کند برگ خزان و نوبهار
بر سرم دست مروت شاخ رعنا می شود
شیر می آید برون از کوه بهر کوهکن
روزیی صاحب هنر از سنگ پیدا می شود
می تپد دل در برم چندان که از خود می روم
استخوانهای تن من موج دریا می شود
آدمی را مرگ همعصران کند دانای وقت
سرو هنگام خزان در باغ یکتا می شود
در ملامت ماند شیرین از هلاک کوهکن
عاشق از خود چون رود معشوق رسوا می شود
سیدا آن لاله رو هر جا که منزل می کند
داغ خون آلود من چشم تماشا می شود
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۷
دوران تمام گشت اثر بر فلک نماند
شد داغ کهنه و به نمکدان نمک نماند
از چشم زرشناس بصارت وداع کرد
امروز امتیاز به سنگ محک نماند
برکنده ام ز پست و بلند جهان امید
از کوه لاله رفت و به دریا سمک نماند
کوتاه کرد سبزه زبان از حدیث آب
از نیش خواهشی به لب جوی ارگ نماند
محراب همچو شیخ در آمد به جستجوی
آسایشی که بود به ملک و ملک نماند
رفتیم بهر دیدن ارباب جاه دوش
در چشم انتظاریی ما مردمک نماند
ما را ز حرص اهل طمع نفس کشته شد
از دست این گروه در این شهر سگ نماند
ای سیدا شکست مرا سد آرزو
اکنون برای آمد یأجوج شک نماند
شد داغ کهنه و به نمکدان نمک نماند
از چشم زرشناس بصارت وداع کرد
امروز امتیاز به سنگ محک نماند
برکنده ام ز پست و بلند جهان امید
از کوه لاله رفت و به دریا سمک نماند
کوتاه کرد سبزه زبان از حدیث آب
از نیش خواهشی به لب جوی ارگ نماند
محراب همچو شیخ در آمد به جستجوی
آسایشی که بود به ملک و ملک نماند
رفتیم بهر دیدن ارباب جاه دوش
در چشم انتظاریی ما مردمک نماند
ما را ز حرص اهل طمع نفس کشته شد
از دست این گروه در این شهر سگ نماند
ای سیدا شکست مرا سد آرزو
اکنون برای آمد یأجوج شک نماند
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۸
مرغ دلم چو ناله کشیدن هوس کند
چون غنچه عندلیب نفس در قفس کند
ظالم به جستجوی ضعیفان بود مدام
آتش همیشه آرزوی خار و خس کند
چون گردباد هستی خود را دهد به باد
سرگشته طالعی که بلندی هوس کند
شبها به بار قافله زر بانگ می زند
روشن چراغ راهزنان را جرس کند
مرغ کباب روزیی صاحب تردد است
در خانه عنکبوت شکار مگس کند
پروانه را سزاست که دوران کند هلاک
خود را چرا به شعله کسی همنفس کند
انگشت خود به خانه زنبور می نهد
هر کس که در جهان شکرستان هوس کند
مست حمایتی نگریزد ز محتسب
دزد دلیرخانه به چشم عسس کند
پیران سالخورده سخن پخته می کنند
شاخ نهال میوه خود نیمرس کند
بردم به خانه دلبر خود را به زور آه
خورشید کی علاج کمند نفس کند
دل را مکن اسیر غم و درد سیدا
شبها ز را ندیده کسی در قفس کند
چون غنچه عندلیب نفس در قفس کند
ظالم به جستجوی ضعیفان بود مدام
آتش همیشه آرزوی خار و خس کند
چون گردباد هستی خود را دهد به باد
سرگشته طالعی که بلندی هوس کند
شبها به بار قافله زر بانگ می زند
روشن چراغ راهزنان را جرس کند
مرغ کباب روزیی صاحب تردد است
در خانه عنکبوت شکار مگس کند
پروانه را سزاست که دوران کند هلاک
خود را چرا به شعله کسی همنفس کند
انگشت خود به خانه زنبور می نهد
هر کس که در جهان شکرستان هوس کند
مست حمایتی نگریزد ز محتسب
دزد دلیرخانه به چشم عسس کند
پیران سالخورده سخن پخته می کنند
شاخ نهال میوه خود نیمرس کند
بردم به خانه دلبر خود را به زور آه
خورشید کی علاج کمند نفس کند
دل را مکن اسیر غم و درد سیدا
شبها ز را ندیده کسی در قفس کند
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۰
سرو را شمشاد قدش محو چون تصویر کرد
آب را موج خرامش پای در زنجیر کرد
ای دم صبح قیامت این همه تأخیر چیست
پاس خاطر داریی صحبت مرا دلگیر کرد
هر سرمه با قد خم گشته می گوید هلال
گردش ایام ما را در جوانی پیر کرد
آن کمان ابرو غضبناک از سر خاکم گذشت
چون هدف لوح مزارم را نشان تیر کرد
محتسب مرد و صراحی سجده های شکر ساخت
شیشه را از باده خالی مرگ این بی پیر کرد
سیدا دنیاپرستان را نگردد نو لباس
جغد نتواند به خود ویرانه را تعمیر کرد
آب را موج خرامش پای در زنجیر کرد
ای دم صبح قیامت این همه تأخیر چیست
پاس خاطر داریی صحبت مرا دلگیر کرد
هر سرمه با قد خم گشته می گوید هلال
گردش ایام ما را در جوانی پیر کرد
آن کمان ابرو غضبناک از سر خاکم گذشت
چون هدف لوح مزارم را نشان تیر کرد
محتسب مرد و صراحی سجده های شکر ساخت
شیشه را از باده خالی مرگ این بی پیر کرد
سیدا دنیاپرستان را نگردد نو لباس
جغد نتواند به خود ویرانه را تعمیر کرد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۴
بی گفتگوی رزق مهیا نمی شود
این قفل بی زبان طلب وا نمی شود
کی می رود ز پهلوی منعم گرسنه چشم
گرداب دور از لب دریا نمی شود
رنگینی قبا نکند پیر را جوان
برگ خزان بهار تماشا نمی شود
بیمار را غذای موافق کند نکو
بی تربیت ضعیف توانا نمی شود
خلق خوش و نجابت ذاتست محترم
حنظل به رنگ و بو گل رعنا نمی شود
افتاده است نام سخا از زبان خلق
این خیمه عمرهاست که برپا نمی شود
گرداب چون صدف نشود صاحب گهر
حارص به سعی مالک دنیا نمی شود
نادان به گفتگو نشود صاحب سخن
جغد از هزار آئینه گویا نمی شود
زنجیر قفل نیست به دیوار سد راه
موج حباب مانع دریا نمی شود
احرام کعبه را به تصور مکن تمام
این راه قطع بی مدد پا نمی شود
از بدن ها و چشم نکویی طمع مدار
کور ز مادر آمده بینا نمی شود
معشوق را محبت عاشق دهد رواج
یوسف چرا به کام زلیخا نمی شود
تا غنچه دهانش پر از زر نمی کنم
از هیچ باب راه سخن وا نمی شود
تو برق بی مروت و من کشت بی ثمر
آخر میان ما و تو سودا نمی شود
رخسار خود دریغ مدار از نگاه ما
از باغ میوه کم به تماشا نمی شود
دلگیر نیست سینه ام از آه سیدا
مجنون غبار خاطر صحرا نمی شود
این قفل بی زبان طلب وا نمی شود
کی می رود ز پهلوی منعم گرسنه چشم
گرداب دور از لب دریا نمی شود
رنگینی قبا نکند پیر را جوان
برگ خزان بهار تماشا نمی شود
بیمار را غذای موافق کند نکو
بی تربیت ضعیف توانا نمی شود
خلق خوش و نجابت ذاتست محترم
حنظل به رنگ و بو گل رعنا نمی شود
افتاده است نام سخا از زبان خلق
این خیمه عمرهاست که برپا نمی شود
گرداب چون صدف نشود صاحب گهر
حارص به سعی مالک دنیا نمی شود
نادان به گفتگو نشود صاحب سخن
جغد از هزار آئینه گویا نمی شود
زنجیر قفل نیست به دیوار سد راه
موج حباب مانع دریا نمی شود
احرام کعبه را به تصور مکن تمام
این راه قطع بی مدد پا نمی شود
از بدن ها و چشم نکویی طمع مدار
کور ز مادر آمده بینا نمی شود
معشوق را محبت عاشق دهد رواج
یوسف چرا به کام زلیخا نمی شود
تا غنچه دهانش پر از زر نمی کنم
از هیچ باب راه سخن وا نمی شود
تو برق بی مروت و من کشت بی ثمر
آخر میان ما و تو سودا نمی شود
رخسار خود دریغ مدار از نگاه ما
از باغ میوه کم به تماشا نمی شود
دلگیر نیست سینه ام از آه سیدا
مجنون غبار خاطر صحرا نمی شود
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۷
رفیق از کف مده دشمن اگر خواهی زبون گردد
تو را سوزن به دست افتاد خار از پا برون گردد
به حال خوشه چینان آسیا را نیست پروایی
به گرد خرمن ایام چرخ نیلگون گردد
به صحرا کرده مأوا گردباد از بی سرانجامی
تهیدستی به دنیا جوی اسباب جنون گردد
طلب کن همدم یک دل به خود چون شیشه ساعت
به هر جا گر روی ریگ بیابان رهنمون گردد
ز عریانی فلاطون خم نشین گردید چون ساغر
نباید پیرهن بر دوش هر کس ذوفنون گردد
بلند اقبال گردد از تواضع در نظر منعم
به مجلس چون درآید شیشه می سرنگون گردد
به کوه بیستون فرهاد مشغول و از این غافل
که جوی شیر آخر بر سر او جوی خون گردد
بسالک سد ره خواهد شدن همراه ناقابل
همان بد راه دو را کفش تنگ از پا برون گردد
به گردون تکیه کردم سیدا از پای افتادم
سزایش این بود هر کس که در دنبال دون گردد
تو را سوزن به دست افتاد خار از پا برون گردد
به حال خوشه چینان آسیا را نیست پروایی
به گرد خرمن ایام چرخ نیلگون گردد
به صحرا کرده مأوا گردباد از بی سرانجامی
تهیدستی به دنیا جوی اسباب جنون گردد
طلب کن همدم یک دل به خود چون شیشه ساعت
به هر جا گر روی ریگ بیابان رهنمون گردد
ز عریانی فلاطون خم نشین گردید چون ساغر
نباید پیرهن بر دوش هر کس ذوفنون گردد
بلند اقبال گردد از تواضع در نظر منعم
به مجلس چون درآید شیشه می سرنگون گردد
به کوه بیستون فرهاد مشغول و از این غافل
که جوی شیر آخر بر سر او جوی خون گردد
بسالک سد ره خواهد شدن همراه ناقابل
همان بد راه دو را کفش تنگ از پا برون گردد
به گردون تکیه کردم سیدا از پای افتادم
سزایش این بود هر کس که در دنبال دون گردد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۰
در روزگار ما اثری از سخا نماند
بویی به دهر از چمن دلگشا نماند
از روی لاله زار طراوت پرید و رفت
امروز آب و رنگ به رنگ حنا نماند
گلها چو غنچه سر به گریبان کشیده اند
دیگر گره کشایی باد صبا نماند
بستند سایلان لب ارباب از طمع
روی طلب به کاسه دست گدا نماند
زاهد نشسته پشت به محراب داده است
از بس که کار حق ز برای خدا نماند
فیضی که داشت خانه ارباب جود رفت
خاصیتی که بود به دارالشفا نماند
بردند چون خلال گدایان به دوش ها
در پنجه مروت دربان عصا نماند
اسباب خانه رفت به تاراج حادثات
ما را به زیر پای به جز بوریا نماند
رفتند اهل جود به یکبار سیدا
زین کاروان به جای به جز نقش پا نماند
بویی به دهر از چمن دلگشا نماند
از روی لاله زار طراوت پرید و رفت
امروز آب و رنگ به رنگ حنا نماند
گلها چو غنچه سر به گریبان کشیده اند
دیگر گره کشایی باد صبا نماند
بستند سایلان لب ارباب از طمع
روی طلب به کاسه دست گدا نماند
زاهد نشسته پشت به محراب داده است
از بس که کار حق ز برای خدا نماند
فیضی که داشت خانه ارباب جود رفت
خاصیتی که بود به دارالشفا نماند
بردند چون خلال گدایان به دوش ها
در پنجه مروت دربان عصا نماند
اسباب خانه رفت به تاراج حادثات
ما را به زیر پای به جز بوریا نماند
رفتند اهل جود به یکبار سیدا
زین کاروان به جای به جز نقش پا نماند
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۶
تهیدستی چو روی آورد طالع واژگون افتد
ز می هر گه شود پیمانه خالی سرنگون افتد
بود ویرانه بهتر جغد را از صحبت طوطی
شود خاموش نادان چون به بزم ذوفنون افتد
به زیر بار منت کی هنرور می نهد گردن
نجنبد کوهکن گر بر سر او بیستون افتد
شود زنجیر بر پا تار ناهموار سوزن را
نماید راه منزل دور گر همره زبون افتد
نفس کوتاه سازد شمع را فانوس بی روزن
امید زندگانی نیست چون دم در درون افتد
تهیدستی کند بی قدر و قیمت سرفرازان را
ز می خالی چو گردد شیشه از صحبت برون افتد
کجا افتد نظر بر پیش ما بالانشینان را
مبادا بی کسی را کار بر گردون دون افتد
شود خصم ستمگر زیر دست صاحب تمکین
سر فرهاد آخر پیش پای بیستون افتد
شمارد سهل نادان قوت هم پیشه خود را
محال است این که خسرو را نظر بر بیستون افتد
منه از حد برون پا بر گلوی شیشه ای ساقی
نمی ترسی که بر گردن تو را دعویی خون افتد
کند پهلو تهی از سایه اش سوداگر حادث
بسان گردباد آخر به صحرای جنون افتد
دل از داغ تمنایت بیابان مرگ خواهد شد
نبیند روی آبادی به صحرایی که خون افتد
شود از ناقه بسیار تابع نفس گردنکش
سگ دیوانه را چون خواب گیرد از جنون افتد
ندارد مهربانی کوکبم را بر فلک یاری
الهی آفتاب از طاق چرخ نیلگون افتد
به دهر ای سیدا امروز هشیاری نمی بینم
قدم هر جا گذارم پا به زنجیر جنون افتد
ز می هر گه شود پیمانه خالی سرنگون افتد
بود ویرانه بهتر جغد را از صحبت طوطی
شود خاموش نادان چون به بزم ذوفنون افتد
به زیر بار منت کی هنرور می نهد گردن
نجنبد کوهکن گر بر سر او بیستون افتد
شود زنجیر بر پا تار ناهموار سوزن را
نماید راه منزل دور گر همره زبون افتد
نفس کوتاه سازد شمع را فانوس بی روزن
امید زندگانی نیست چون دم در درون افتد
تهیدستی کند بی قدر و قیمت سرفرازان را
ز می خالی چو گردد شیشه از صحبت برون افتد
کجا افتد نظر بر پیش ما بالانشینان را
مبادا بی کسی را کار بر گردون دون افتد
شود خصم ستمگر زیر دست صاحب تمکین
سر فرهاد آخر پیش پای بیستون افتد
شمارد سهل نادان قوت هم پیشه خود را
محال است این که خسرو را نظر بر بیستون افتد
منه از حد برون پا بر گلوی شیشه ای ساقی
نمی ترسی که بر گردن تو را دعویی خون افتد
کند پهلو تهی از سایه اش سوداگر حادث
بسان گردباد آخر به صحرای جنون افتد
دل از داغ تمنایت بیابان مرگ خواهد شد
نبیند روی آبادی به صحرایی که خون افتد
شود از ناقه بسیار تابع نفس گردنکش
سگ دیوانه را چون خواب گیرد از جنون افتد
ندارد مهربانی کوکبم را بر فلک یاری
الهی آفتاب از طاق چرخ نیلگون افتد
به دهر ای سیدا امروز هشیاری نمی بینم
قدم هر جا گذارم پا به زنجیر جنون افتد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۷
ترک هستی سالکان در زیر گردن کرده اند
رهنوردان کفش تنگ از پای بیرون کرده اند
در بیابان جنون امروز همچون گردباد
خیمه بر پا دوستان بر خاک مجنون کرده اند
دست گلچینان ز گلشن بسته بیرون برده اند
این گروه بی ادب در بوستان خون کرده اند
نیست امید ثمر از نخل های میوه دار
منعمان احوال خود اکنون دگرگون کرده اند
گشته جوی شیر پیش چشم مجنون بحر خون
تا سر خود لاله ها از کوه بیرون کرده اند
می برند اموال خود همراه در زیر زمین
اهل دنیا تکیه بر دیوار قارون کرده اند
سیدا گنجینه داران غافلند از روز مرگ
همچو مار این قوم را گویا که افسون کرده اند
رهنوردان کفش تنگ از پای بیرون کرده اند
در بیابان جنون امروز همچون گردباد
خیمه بر پا دوستان بر خاک مجنون کرده اند
دست گلچینان ز گلشن بسته بیرون برده اند
این گروه بی ادب در بوستان خون کرده اند
نیست امید ثمر از نخل های میوه دار
منعمان احوال خود اکنون دگرگون کرده اند
گشته جوی شیر پیش چشم مجنون بحر خون
تا سر خود لاله ها از کوه بیرون کرده اند
می برند اموال خود همراه در زیر زمین
اهل دنیا تکیه بر دیوار قارون کرده اند
سیدا گنجینه داران غافلند از روز مرگ
همچو مار این قوم را گویا که افسون کرده اند
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۹
آمد بهار و رفتن خود را خبر نداد
با ساکنان باغ ندای سفر نداد
هر نخل آرزو که نشاندیم بر زمین
دادیم آب سبز نگشت و ثمر نداد
شبنم وداع کرد و به ما چشم تر گذاشت
ما را به غیر آبله زاد سفر نداد
اقبال را خریدم و بی زر فروختم
سودای این کلاه مرا درد سر نداد
از گریه های خویش نگشتیم کامیاب
دریا چه شد که قطره ما را گهر نداد
چشم و دلم پر است چو بادام این چمن
دوران چو غنچه گر چه مرا مشت زر نداد
دنیاپرست بی خبر از حلقه در است
شکر خدا که دهر مرا گوش کر نداد
از بس که روز و شب به غم رزق و روزیم
فیضی به ما تردد شام و سحر نداد
از کلک خویش بهره ندیدم چو سیدا
از ذوق تلخکامیم این نیشکر نداد
با ساکنان باغ ندای سفر نداد
هر نخل آرزو که نشاندیم بر زمین
دادیم آب سبز نگشت و ثمر نداد
شبنم وداع کرد و به ما چشم تر گذاشت
ما را به غیر آبله زاد سفر نداد
اقبال را خریدم و بی زر فروختم
سودای این کلاه مرا درد سر نداد
از گریه های خویش نگشتیم کامیاب
دریا چه شد که قطره ما را گهر نداد
چشم و دلم پر است چو بادام این چمن
دوران چو غنچه گر چه مرا مشت زر نداد
دنیاپرست بی خبر از حلقه در است
شکر خدا که دهر مرا گوش کر نداد
از بس که روز و شب به غم رزق و روزیم
فیضی به ما تردد شام و سحر نداد
از کلک خویش بهره ندیدم چو سیدا
از ذوق تلخکامیم این نیشکر نداد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۰
فصل خزان رسید و نشاط و طرب نماند
کاری مرا به مشغله روز و شب نماند
باد خزان ربود حرارت ز آفتاب
در شمع بزم اهل جهان تاب و تب نماند
تمکین ز شیخ شد ز مریدان سکوت رفت
در بزرگان حیا و به طفلان ادب نماند
باغ امیدواریی ما را هوا رسید
در عهد ما به نخل تمنا رطب نماند
شد صفحه ها سفید زبان قلم خموش
بر لوح سینه ها رقم منتخب نماند
تا خیرگاه حاتم طی گشت سرنگون
جز خاک توده یی به دیار عرب نماند
مردود کرد خصم تو را دهر سیدا
در هیچ سینه دوستی بولهب نماند
کاری مرا به مشغله روز و شب نماند
باد خزان ربود حرارت ز آفتاب
در شمع بزم اهل جهان تاب و تب نماند
تمکین ز شیخ شد ز مریدان سکوت رفت
در بزرگان حیا و به طفلان ادب نماند
باغ امیدواریی ما را هوا رسید
در عهد ما به نخل تمنا رطب نماند
شد صفحه ها سفید زبان قلم خموش
بر لوح سینه ها رقم منتخب نماند
تا خیرگاه حاتم طی گشت سرنگون
جز خاک توده یی به دیار عرب نماند
مردود کرد خصم تو را دهر سیدا
در هیچ سینه دوستی بولهب نماند
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۳
ساقیا برخیز از طاق طرب مینا فتاد
ساغر می رفت از دست و نشاط از پا فتاد
باغ از بی شبنمی در عهد ما گردید خشک
گل سر خود را گرفت و لاله بر صحرا فتاد
بر امید دانه خود را بلبل ما کرد اسیر
مرغ ما در دام صیادان بی پروا فتاد
خیرگاهی حاتم طایی که برپا کرده بود
حیف در ایام این بیدولتان از پا فتاد
می کند آزاد مردان را تهیدستی غریب
سرو از بی حاصلی در بوستان تنها فتاد
از لباس سرخ و زرد عاریت گشتم خلاص
تا مرا چشم تماشا بر گل رعنا فتاد
نان خشک خویش را گفتم که تر سازم به آب
آن هم از دستم به کام ماهی دریا فتاد
گم نگردد رتبه شعر از شکست بی وقوف
عیب نبود سرمه گر از چشم نابینا فتاد
نیست آسان سیدا از قید خود بیرون شدن
ناله چندان کردم این زنجیر تا از پا فتاد
ساغر می رفت از دست و نشاط از پا فتاد
باغ از بی شبنمی در عهد ما گردید خشک
گل سر خود را گرفت و لاله بر صحرا فتاد
بر امید دانه خود را بلبل ما کرد اسیر
مرغ ما در دام صیادان بی پروا فتاد
خیرگاهی حاتم طایی که برپا کرده بود
حیف در ایام این بیدولتان از پا فتاد
می کند آزاد مردان را تهیدستی غریب
سرو از بی حاصلی در بوستان تنها فتاد
از لباس سرخ و زرد عاریت گشتم خلاص
تا مرا چشم تماشا بر گل رعنا فتاد
نان خشک خویش را گفتم که تر سازم به آب
آن هم از دستم به کام ماهی دریا فتاد
گم نگردد رتبه شعر از شکست بی وقوف
عیب نبود سرمه گر از چشم نابینا فتاد
نیست آسان سیدا از قید خود بیرون شدن
ناله چندان کردم این زنجیر تا از پا فتاد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۹
عقل و هوشم رفت تا آن تندخو خنجر کشید
کاروان گردد روان جایی که آتش سرکشید
دست افسوس است زنجیر نگه در کوی بخل
حلقه نتواند خموشی را ز گوش کر کشید
چشمه آئینه را پر کرد از آب حیات
انتقام خویش را از خضر اسکندر کشید
در دل او ناله ام هرگز نمیسازد اثر
صفحه آئینه را کی می توان مسطر کشید
قطره آبی که بحر انداخت در کام صدف
از گلویش ناگذشته در عوض گوهر کشید
از سپند من گریزان گشت آتش همچو برق
رخت هستی را سمندر زیر خاکستر کشید
کهکشان را برق آهم موی آتش دیده کرد
اژدهای ناله من آسمان را در کشید
بر حواس اهل دولت نیست هرگز امتیاز
کلک من یکسر خط بطلان به این دفتر کشید
آتشی از روی دل آئینه را زنگار کرد
انتقامی را که در دل داشت از جوهر کشید
نیک و بد را می کند اهل بصارت امتیاز
کی توان خرمهره را بر رشته گوهر کشید
زخم خون آلوده مرهم را نمی سازد قبول
خاک پای یار را نتوان به چشم تر کشید
سیدا آن گل تبسم ریز آمد در چمن
غنچه های باغ را بلبل به زیر پر کشید
کاروان گردد روان جایی که آتش سرکشید
دست افسوس است زنجیر نگه در کوی بخل
حلقه نتواند خموشی را ز گوش کر کشید
چشمه آئینه را پر کرد از آب حیات
انتقام خویش را از خضر اسکندر کشید
در دل او ناله ام هرگز نمیسازد اثر
صفحه آئینه را کی می توان مسطر کشید
قطره آبی که بحر انداخت در کام صدف
از گلویش ناگذشته در عوض گوهر کشید
از سپند من گریزان گشت آتش همچو برق
رخت هستی را سمندر زیر خاکستر کشید
کهکشان را برق آهم موی آتش دیده کرد
اژدهای ناله من آسمان را در کشید
بر حواس اهل دولت نیست هرگز امتیاز
کلک من یکسر خط بطلان به این دفتر کشید
آتشی از روی دل آئینه را زنگار کرد
انتقامی را که در دل داشت از جوهر کشید
نیک و بد را می کند اهل بصارت امتیاز
کی توان خرمهره را بر رشته گوهر کشید
زخم خون آلوده مرهم را نمی سازد قبول
خاک پای یار را نتوان به چشم تر کشید
سیدا آن گل تبسم ریز آمد در چمن
غنچه های باغ را بلبل به زیر پر کشید