عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۱
ای زبون در حلقه زنجیر زلفت شیرها
سر به صحرا داده چشم خوشت نخجیرها
شوق احرام زمین بوس تو هر شب می کند
سنبلستان خاک را از طره شبگیرها
می کند باد صبا هر روز پیش از آفتاب
مصحف خلق ترا از بوی گل تفسیرها
سد راه جلوه مستانه نتواند شدن
سیل تقدیر ترا خار و خس تدبیرها
نه همین مجنون نظر بندست در دامان دشت
عشق در هر گوشه در زنجیر دارد شیرها
بی نیاز از ناز تعویذم که مردان را بس است
حرز بازوی شجاعت جوهر شمشیرها
گفتگوی کفر و دین آخر به یک جا می کشد
خواب یک خواب است و باشد مختلف تعبیرها
با تهیدستان مدارا کن به شکر این که هست
گرد دامان ترا در آستین اکسیرها
از سر تعمیرم ای خضر مروت در گذر
برنمی دارد مرا از خاک، این تعمیرها
بر کلاه خود حباب آسا چه می لرزی، که شد
تاج شاهان مهره بازیچه تقدیرها
گر نه زندان است خاک و ما همه زندانییم
چیست هر سو از سواد شهرها زنجیرها؟
موشکافان سر فرو بردند در جیب عدم
پر گره چون رشته تب، رشته تقریرها
من کیم صائب که دست از آستین بیرون کنم؟
در بیابانی که ناخن می گذارد شیرها
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۳
ای ره خوابیده را از نقش پایت بالها
از خرامت عالم آسوده را زلزال ها
دل که از نقش تمنا در جوانی ساده بود
شد ز پیری عنکبوت رشته آمال ها
محو و اثبات جهان در عالم حیرت یکی است
فارغ است آیینه از آمد شد تمثال ها
نوش این محنت سرا را نیش ها در چاشنی است
پرده ادبار باشد سر به سر اقبال ها
آسمان می بالد از ناکامی ما خاکیان
می شوند از تشنگی سیراب این تبخالها
دشمن مرگ سبکروحند دنیادوستان
در گرانباری بود آسایش حمال ها
ریزش این تنگ چشمان تشنگی می آورد
وای بر کشتی که خواهد آب ازین غربال ها
بی گناهان در غضب حد گنهکاران خورند
می زنند از خشم، شیران بر زمین دنبال ها
گوشه امنی مگر صائب به فریادم رسد
خانه زنبور شد گوشم ز قیل و قال ها
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۴
تا ز چشم شوخ او در گردش آمد جام ها
چون رم آهو بیابانی شدند آرام ها
دلبری را زلف او در دور خط از سر گرفت
می شود از خاک افزون حرص چشم دام ها
خام کرد آن آتشین رو آرزوهای مرا
گر چه از خورشید تابان پخته گردد خام ها
هر سؤالی را جوابی پیش ازین آماده بود
بی جواب از کوه تمکین تو شد پیغام ها
پسته ها را لعل میگونت گریبان چاک کرد
تلخ شد از چشم شوخت خواب بر بادام ها
سنگ می شد پیش ازین در پنجه ابرام، موم
از دل سخت تو بی تأثیر شد ابرام ها
راست ناید با وطن نقش گرامی گوهران
روی در دیوار باشد در نگین ها نام ها
نیست اوج اعتبار پوچ مغزان را ثبات
کوزه خالی فتد زود از کنار بام ها
از دو جانب بود مشکل جمع کردن خویش را
فکر آغازم برآورد از غم انجام ها
شد منور سینه من صائب از داغ جنون
خانه تاریک را روشن کند گلجام ها
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۵
پخته می گردند از سودای زلفش خام ها
این ره باریک، رهرو را دهد اندام ها
این غزالی را که من صیاد او گردیده ام
چشم حسرت می شود در رهگذارش دام ها
قاصد بی رحم اگر از خود نسازد حرف را
می برد چون بوسه دل، شیرینی پیغام ها
فتنه چشم تو تا بیدار شد از خواب ناز
در شکر شد خواب شیرین تلخ بر بادام ها
دیده چون دستار کن از گریه کز چشم سفید
کعبه دیدار دارد جامه احرام ها
چون گره بگشایی از مو، شام گردد صبح ها
پرده چون بگشایی از رو، صبح گردد شام ها
تا گذشت از بوستان مستانه سرو قامتت
بر گلوی قمریان شد طوق، خط جام ها
کار مزدوران بود خدمت به امید نوال
مخلصان را نیست صائب چشم بر انعام ها
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۷
سر نمی پیچند از تیغ اجل دیوانه ها
گوش بر آواز سیلابند این ویرانه ها
از نفس افتاد موج و بحر از شورش نشست
همچنان زنجیر می خایند این دیوانه ها
نعمت دنیای دون پرور به استحقاق نیست
صاحب گنجند اینجا بیشتر ویرانه ها
هر که بر داغ حوادث همچو مردان صبر کرد
خورد آب زندگی زین آتشین پیمانه ها
تا نریزی روزگاری آب بر دست سبو
همچو جام می نگردی محرم میخانه ها
دیده مورست صحرا چون لطیف افتاد حسن
در دل هر ذره دارد مهر وحدت خانه ها
تا مباد آگاه از ذوق گرفتاری شوند
می کنم آزاد طفلان را ز مکتب خانه ها
گر شهیدان را زیارت می کنی وقت است وقت
خاک را برداشت از جا جنبش این دانه ها
نیست در طینت جدایی عاشق و معشوق را
شمع بتوان ریخت از خاکستر پروانه ها
هر چه گویند آشنایان سخن، منت به جان!
نیستم من مرد تحسین سخن بیگانه ها
خال را در دلربایی نسبتی با زلف نیست
داغ دارد دام را گیرایی این دانه ها
نیست صائب ملک تنگ بی غمی جای دو شاه
زین سبب طفلان جدل دارند با دیوانه ها
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۹
در بهاران از چمن ای باغبان بیرون میا
تا گلی دربار هست از گلستان بیرون میا
چون نمی گردد سری از سایه ات اقبالمند
ای هما در روز ابر از آشیان بیرون میا
قطره باران ز فیض گوشه گیری شد گهر
زینهار از خلوت ای روشن روان بیرون میا
پیش دمسردان زبان گفتگو در کام کش
از غلاف ای برگ در فصل خزان بیرون میا
می شوی از قیمت نازل سبک چون ماه مصر
زینهار از چه به امداد خسان بیرون میا
تیر کج را گوشه گیری پرده پوشی می کند
تا نسازی راست خود را، از کمان بیرون میا
اتفاق رهروان با هم دعای جوشن است
در بیابان طلب از کاروان بیرون میا
با دل خرسند قانع شو ز فکر آب و نان
بهر گندم از بهشت جاودان بیرون میا
زندگی را کن سپرداری به مهر خامشی
چون زبان مار هر دم از دهان بیرون میا
در کنار بحر بیش از بحر می باشد خطر
پا به دامن کش چو مرکز از میان بیرون میا
قطره در اندیشه دریا چو باشد واصل است
هر کجا باشی ز فکر دلستان بیرون میا
تا نسازی قطره بی قیمت خود را گهر
چون صدف از قعر بحر بیکران بیرون میا
نیست حق تربیت صائب فرامش کردنی
در برومندی ز فکر باغبان بیرون میا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۱
به قدر رم ازین عالم، توانی آرمید آنجا
که اینجا هر که سستی کرد نتواند رسید آنجا
رواجی نیست در محشر عبادات ریایی را
به سیم قلب نتوان ماه کنعان را خرید آنجا
هلال جام می هر جا نماید گوشه ابرو
ز خجلت پشت سر خارد به ناخن ماه عید آنجا
در اقلیم مدارا ضعف بر قوت بود غالب
به مویی می توان کوه گرانی را کشید آنجا
میاسا از گرستن گر وصال کعبه می خواهی
که باشد جامه احرام از چشم سفید آنجا
به غربال بصیرت پاک گردان دانه خود را
که هر تخمی که کاری، یک به یک خواهد دمید آنجا
اگر بر دفتر عصیان، خط باطل کشی اینجا
نخواهی بر زمین از شرمساری خط کشید آنجا
ز خشکی، خرده ای کز تنگدستان در گره بستی
عرق خواهد شد و بر چهره ات خواهد دوید آنجا
اگر اینجا گشایی عقده ای از کار محتاجان
در جنت به رویت باز گردد بی کلید آنجا
نسازی تا به خون چون لاله اینجا چهره را رنگین
ز جوی شیر نتوان کاسه ها بر سر کشید آنجا
ره بی منتهای عشق دارد جذبه ای صائب
که نتواند شکار وحشی از دنبال دید آنجا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۲
مرو چون غافلان ای طالب منزل به خواب اینجا
که نعل از ماه نو دارد در آتش آفتاب اینجا
به پیچ وتاب کوته می شود این راه بی پایان
مکن تا هست فرصت، کوتهی در پیچ و تاب اینجا
بهشت و دوزخ باریک بینان نقد می باشد
حساب خود نیندازد به فردا، خود حساب اینجا
زر کامل عیار از بوته آید سرخ رو بیرون
نیندیشد ز آتش هر که گردیده است آب اینجا
ز خامی در قیامت طعمه آتش نسازندت
ز شوق آن لب میگون اگر گردی کباب اینجا
ز آغوش کفن چون گل صبوحی کرده برخیزی
ز خون دل اگر چون عاشقان سازی شراب اینجا
میسر نیست خود را یافتن در شورش محشر
سری در جیب تنهایی بکش، خود را بیاب اینجا
ترا سازند فردا خوابگاه از سایه طوبی
ز بیداری نمک ریزی اگر در چشم خواب اینجا
سر از پیراهن حوران برآری چون ز هم پاشی
گل خود را ز سوز دل اگر سازی گلاب اینجا
به بازار قیامت نیست رایج هر زر قلبی
مکن جز در دو داغ عشق، نقدی انتخاب اینجا
نگاه خیره گردد رشته اشک پشیمانی
مبین در روی شرم آلود خوبان بی حجاب اینجا
اگر خواهی گذشتن از صراط آسان شود بر تو
قدم بیرون منه زنهار از راه صواب اینجا
عجب دارم ترا صبح قیامت هم به هوش آرد
چنین کز باده غفلت شدی مست و خراب اینجا
هوا در پرده بیگانگی دارد ترا صائب
تهی از باد نخوت کن سر خود چون حباب اینجا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۳
نه هر کس سر برون با تیغ و خنجر می برد اینجا
سر تسلیم هر کس می نهد سر می برد اینجا
درین میدان جدل با دشمنان کاری نمی سازد
سپر انداختن، از تیغ جوهر می برد اینجا
چه باشد قسمت ما دور گردان از وصال گل؟
که با آن قرب، شبنم دیده تر می برد اینجا
درین دریا به غواصی گهر مشکل به دست آید
دل هر کس که گردد آب، گوهر می برد اینجا
مکن تلخ از دروغ بی ثمر زنهار کام خود
که صبح از راستی قند مکرر می برد اینجا
چو گل هر کس به روی تازه وقت خلق خوش دارد
ز احسان بهاران دامن زر می برد اینجا
ندارد حسن عالمسوز غیر از عشق دلسوزی
غبار از چهره آتش سمندر می برد اینجا
کند پهلو تهی از هیزم تر آتش سوزان
خوشا آن کس که با خود دامن تر می برد اینجا
ترا بی جرأتی از سود دریا می شود مانع
وگرنه هر که موم آورد عنبر می برد اینجا
کیم من تا نپیچد فکر عشق او مرا در هم؟
که سیمرغ فلک سر در ته پر می برد اینجا
به فرق هر که صائب داغ سودا سایه اندازد
عذاب گرمی خورشید محشر می برد اینجا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۴
کدامین برق جولان گوشه ابرو نمود اینجا؟
که آتش زیر پا دارند دلها همچو عود اینجا
مکش سر از خط فرمان که گردون بلند اختر
ندارد فرصت خاریدن سر از سجود اینجا
به دلتنگی شدم خرسند ازین گلزار، تا دیدم
چه خونها خورد گل تا عقده ای از دل گشود اینجا
درین دریای گوهر خیز نومیدی نمی باشد
غنی شد چون صدف هر کس دهان خود گشود اینجا
شکست از ساده لوحی شهپر پرواز روحم را
به من از دوستان هر کس که روی دل نمود اینجا
گر از مجمر گذاری بند آهن بر سراپایش
محال است این که یک دم بیش ماند بوی عود اینجا
نپاشیده است ای صیاد تا از هم سراپایت
کمندی می توانی ساختن زین تار و پود اینجا
ازان پیوسته چون پرگار می گردم به گرد دل
که وقتی جلوه گاه آن پری رخسار بود اینجا
درین عالم سبکدستی رباید گوی از میدان
که خود را از میان مردم عالم ربود اینجا
سرت تا هست، تخم سجده ای در خاک کن صائب
که دارد سرفرازی ها در آن عالم، سجود اینجا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۵
چه گردیدی گره، تخمی پی فردا بکار اینجا
به دامن از ندامت قطره چندی ببار اینجا
کف افسوس ازین دریای پرگوهر مبر با خود
ز گوهر چون صدف لبریز کن جیب و کنار اینجا
گره تا می توانی باز کرد از کار محتاجان
چو بیکاران به ناخن گردن خود را مخار اینجا
به شمع موم ممکن نیست زین ظلمت برون رفتن
به آه گرم دود از خرمن هستی برآر اینجا
ز آغوش کفن چون گل صبوحی کرده برخیزی
دو روزی گر توانی صبر کردن بر خمار اینجا
نگیرد هیچ کس در دامن محشر گریبانت
اگر دامان خود را جمع سازی غنچه وار اینجا
به شرم موشکافان قیامت برنمی آیی
نظر کن از سر دقت به پشت و روی کار اینجا
ز روی شاهدان غیب خجلت می کشی فردا
ز گرد جسم کن آیینه دل بی غبار اینجا
اگر خواهی که بستر از گل بی خار سازندت
مکن زنهار روی خود ترش از زخم خار اینجا
ترا در بوته گل بهر آن دادند این مهلت
که سیم ناقص خود را کنی کامل عیار اینجا
نصیب تلخکامان است صائب میوه جنت
دو روزی همچو مردان بر جگر دندان فشار اینجا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۷
منال از نقش کم گر شد قمارت بدنشین اینجا
که چشم بد به قدر نقش باشد در کمین اینجا
اگر خواهی که نگذارد کسی انگشت بر حرفت
به هر نقشی مده از سادگی تن چون نگین اینجا
کلید گنج شو، نه قفل در، ارباب حاجت را
که ماری می شود هر چین که داری بر جبین اینجا
شنیدی روزی آدم چه شد از خوردن گندم
به نان جو قناعت کن ز نان گندمین اینجا
زر بی غش ز پاکی خط پاکی در بغل دارد
نیندیشد ز دوزخ هر که گردد پاک دین اینجا
کمر نابسته خواهی طعمه سیل حوادث شد
مکن رخت اقامت پهن ای کوتاه بین اینجا
ز خامی های طینت آن قدر از پای ننشستی
که گور خویش را کردی تنور آتشین اینجا
به دامان تو از صحرای محشر گرد ننشیند
اگر افشانده ای گردی ز دل های غمین اینجا
مگر غافل شدی کز خرمن چرخ است رزق تو؟
که گردن کج کنی چون خوشه، پیش خوشه چین اینجا
ز تنهایی نخواهی کرد وحشت در لحد صائب
اگر پیش از اجل گردیده ای عزلت گزین اینجا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۸
فقیری پیشه کن، از اغنیا حاجت مخواه اینجا
که از درویش، همت می کند دریوزه شاه اینجا
برآ زین خاکدان گر گوشه آسودگی خواهی
که چون صحرای محشر نیست امید پناه اینجا
ز پستی می توان دریافت معراج بلندی را
سرافراز از شکستن می شود طرف کلاه اینجا
به دیوان قیامت چون شود حاضر گرانجانی
که نتواند قدم برداشت از بار گناه اینجا؟
به خون انداختم از حرص نان خود، ندانستم
کز اکسیر قناعت مشک می گردد گیاه اینجا
ز راه جذبه توفیق، سالک می شود واصل
به بال کهربا پرواز گیرد برگ کاه اینجا
گزیر از سرمه نبود دیده آهو نگاهان را
مکن گر اهل دیدی، شکوه از بخت سیاه اینجا
درین عبرت سرا مگشا نظر زنهار بی عبرت
که می گردد ز گوهر قیمتی تار نگاه اینجا
جهان چون کاروان ریگ دارد نعل در آتش
مکن چون غافلان ریگ روان را تکیه گاه اینجا
سر از یک جیب با خورشید بیرون آوری صائب
ز صدق دل برآری گر نفس چون صبحگاه اینجا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۹
دگر با نوخطی دارد دل من در میان سودا
که دارد در گره هر موی خطش یک جهان سودا
غبار استخوانم سرمه چشم غزالان شد
نمی پیچد سر از سنگ ملامت همچنان سودا
که جز دیوانه من، سایه بید سلامت را
به رغبت می کند با زخم شمشیر زبان سودا؟
یکی صد شد ز سرو خوش خرام او جنون من
چه حرف است این که کم می گردد از آب روان سودا؟
غزالان را به مجنون مهربان دیدم، یقینم شد
که وحشت می برد بیرون ز طبع وحشیان سودا
اگر باید به دشمن رایگان دادن متاع خود
مکن زنهار تا ممکن بود با دوستان سودا
متاع شیشه جانان را دلی از سنگ می باید
ازان دیوانه دایم می کند با کودکان سوا
ز سوز تشنگی هر چند دارد رنگ خاکستر
درون پرده دارد چشمه حیوان نهان سودا
بهار خرمی در پوست دارد نخل بی برگش
به ظاهر گر چه افسرده است در فصل خزان سودا
اگر می داشت مغزی دولت دنیای بی حاصل
همامی کرد هرگز سایه را با استخوان سودا؟
مکش منت ز دست چرب این سنگین دلان صائب
که روغن می کشد از دانه ریگ روان سودا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۰
ز سختی های دوران دیده بینا شود پیدا
شرار زنده دل از آهن (و) خارا شود پیدا
جهد پیوسته نبض موج در دریای پرشورش
دل آسوده هیهات است در دنیا شود پیدا
به خون خوردن گشاید عقده سر در گم عالم
چنان کز باده روشن، ته دلها شود پیدا
گذارد سرو را از طوق قمری نعل در آتش
به هر گلشن که آن سرو سهی بالا شود پیدا
ز شوق جستن آتش زیر پا دارد شرار من
چه آسایش مرا از بستر خارا شود پیدا؟
توان در پرده شرم از عذار یار گل چیدن
که حسن باده گلرنگ در مینا شود پیدا
به جز خفت ندارد حاصلی خشم و غضب صائب
به غیر از کف چه از آشفتن دریا شود پیدا؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۱
مرا آن روز راه حرف با دلبر شود پیدا
که خط سبز از آن لبهای جان پرور شود پیدا
برد دل خط سبزی کز لب دلبر شود پیدا
فتد شیرین سخن طوطی چو از شکر شود پیدا
ز قطع زلف می گفتم شود قطع امید من
ندانستم ز خط سررشته دیگر شود پیدا
کند جان در تن دیوان حشر از معنی رنگین
شهید عشق او چون در صف محشر شود پیدا
مگر در آشیان از بیضه ام صیاد بردارد
که دارد صبر چندانی که بال و پر شود پیدا؟
اگر چون عارفان سر بر خط تسلیم بگذاری
ز هر موجی درین دریا ترا لنگر شود پیدا
دل خرسند، مهر خامشی باشد فقیران را
که نگشاید دهن چون در صدف گوهر شود پیدا
در ناسفته معنی به دست آسان نمی آید
دل غواص گردد آب تا گوهر شود پیدا
نماند کار هرگز در گره پرهیزگاران را
که از دیوار، پیش راه یوسف در شود پیدا
به میزان می شود سنگ تمام از سنگ کم ظاهر
عنا و فقر در آیینه محشر شود پیدا
اثر در زیر گردون از دل وحشی نمی یابم
سپند من مگر بیرون این مجمر شود پیدا
بود سنگ محک از کارهای سخت، مردان را
که در خارا تراشی تیشه را جوهر شود پیدا
کند زخم زبان ظاهر، عیار صبر هر کس را
که خون صالح از فاسد به یک نشتر شود پیدا
ازان لبهای میگون کم نشد صائب خمار من
چه سرگرمی مرا از گردش ساغر شود پیدا؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۲
که را می گشت در دل کز زمین انسان شود پیدا؟
که می گفت از تنور خام این طوفان شود پیدا؟
به آه گرم دل را آب کن گر تشنه وصلی
که آن گوهر درین دریای بی پایان شود پیدا
نیفشانم ازان بر گرد هستی دامن جرأت
که می ترسم غباری بر دل جانان شود پیدا
ز ابردست ساقی جسم خشکم لاله زاری شد
که در دل هر چه دارد خاک، از باران شود پیدا
اگر از ظلمت راه طلب سالک نیندیشد
همان از نقش پایش چشمه حیوان شود پیدا
درآ در عالم حیرت اگر آسودگی خواهی
که در دل انقلاب از جنبش مژگان شود پیدا
به مقدار تمنا آه افسوس از جگر خیزد
به قدر خس شرار از آتش سوزان شود پیدا
سپند من ز مهتاب حوادث رنگ می بازد
چه خواهم کرد اگر آن آتشین جولان شود پیدا؟
شکوفه با ثمر هرگز نگردد جمع در یک جا
محال است این که با هم نعمت و دندان شود پیدا
نمی دانند صائب بیغمان قدر کلام ما
مگر اهل دلی در عالم امکان شود پیدا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۳
ز زلف آه آخر روی جانان می شود پیدا
درین ابر سیه آن برق جولان می شود پیدا
محبت می کند ظاهر عیار طاقت دلها
که ظرف کشتی هر کس ز طوفان می شود پیدا
چه رسوایی است با مستوری اسرار محبت را
که چندانی که می سازند پنهان، می شود پیدا
نسیم آشنارویی که من سرگشته اویم
ندانم در کدامین باغ و بستان می شود پیدا
کنم زیر و زبر صد دام را تا دانه ای یابم
چه جمعیت ازین رزق پریشان می شود پیدا؟
چسان از دیدن او چشم بردارم، که از رویش
به جای حلقه خط، چشم حیران می شود پیدا
چو داری فرصتی، تسخیر دلها را غنیمت دان
که این نخجیر در صحرای امکان می شود پیدا
ز دلهای ضعیفان استعانت جو چو درمانی
که شیر برق چنگال از نیستان می شود پیدا
(نسیم از کار می ماند، صبا بر خاک می افتد
در آن گلشن که آن سرو خرامان می شود پیدا)
(بپرداز از غبار معصیت آیینه جان را
که در آیینه جان روی جانان می شود پیدا)
(برون می آورد با آن غرور از خیمه لیلی را
غباری گر ز دامان بیابان می شود پیدا)
ز تلخی های غربت می شود شیرین سخن صائب
وگرنه بهر طوطی شکرستان می شود پیدا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۴
در آن زلف سیه دلهای خونین می شود پیدا
درین سنبلستان آهوی مشکین می شود پیدا
به دامن می رسد چاک گریبان گلعذاران را
به هر محفل که آن دست نگارین می شود پیدا
به هر صورت که باشد عشق دل را می دهد تسکین
که بهر کوهکن از سنگ شیرین می شود پیدا
سیه روزی ندارد عشق او چون من که مجنون را
ز چشم شیر، شمع از بهر بالین می شود پیدا
به نومیدی مده از دست خود دامان شب ها را
که از خاک سیه گلهای رنگین می شود پیدا
گرانی های غفلت لازم افتاده است دولت را
که در جوش بهاران خواب سنگین می شود پیدا
سبکروحانه سر کن گر سبکباری طمع داری
که در دل کوه غم از کوه تمکین می شود پیدا
ز حرف عشق، صائب می روند افسردگان از جا
اگر در مرده ها جنبش ز تلقین می شود پیدا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۶
اگر در دل ز سوز عشق داغی می شود پیدا
به هر جانب که رو آری چراغی می شود پیدا
چراغ لاله از صدق طلب در سنگ روشن شد
برای سینه ما نیز داغی می شود پیدا
اگر مخمور پیش می نریزد آبروی خود
همان از بی دماغی ها دماغی می شود پیدا
غریبی ناله را رنگینی دیگر دهد، ورنه
برای بلبل ما کنج باغی می شود پیدا
به غیر از گوشه دل نیست صائب، بارها دیدم
اگر زیر فلک کنج فراغی می شود پیدا