عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۰
به زلف عنبرین روبند خوبان جلوه گاهش را
به نوبت پاس می دارند گلها خار راهش را
ز دست کوته مشاطه این جرأت نمی آید
مگر گردون ز پستی بشکند طرف کلاهش را
به این شوکت ندارد یاد، گردون صاحب اقبالی
نمی پاشد ز هم باد صبا گرد سپاهش را
کند از دورباش ناز او پهلو تهی گردون
چه حد دارد که در آغوش گیرد هاله ماهش را؟
ز شوخی گر چه می ماند به آهو چشم پر کارش
شکوه پنجه شیرست مژگان سیاهش را
ز دست انداز او گردد نگارین، پای سیمینش
نپیچد بر کمر در جلوه، گر زلف سیاهش را
به سیر کوچه باغ خلد اگر اقبال فرماید
عبیر پیرهن سازند حوران خاک راهش را
عزیز مصر تا کنعان گریبان چاک می آمد
اگر می داشت یوسف در نکویی دستگاهش را
ز فکر قامت رعنای او دل حسرتی دارد
که چون طول امل پایان نباشد مد آهش را
ازان غارتگر ایمان و دل، رویی که من دیدم
عجب دارم به رو آرند در محشر گناهش را
زد از بی تابی دل بر در بیگانگی صائب
پس از عمری که با خود آشنا کردم نگاهش را
به نوبت پاس می دارند گلها خار راهش را
ز دست کوته مشاطه این جرأت نمی آید
مگر گردون ز پستی بشکند طرف کلاهش را
به این شوکت ندارد یاد، گردون صاحب اقبالی
نمی پاشد ز هم باد صبا گرد سپاهش را
کند از دورباش ناز او پهلو تهی گردون
چه حد دارد که در آغوش گیرد هاله ماهش را؟
ز شوخی گر چه می ماند به آهو چشم پر کارش
شکوه پنجه شیرست مژگان سیاهش را
ز دست انداز او گردد نگارین، پای سیمینش
نپیچد بر کمر در جلوه، گر زلف سیاهش را
به سیر کوچه باغ خلد اگر اقبال فرماید
عبیر پیرهن سازند حوران خاک راهش را
عزیز مصر تا کنعان گریبان چاک می آمد
اگر می داشت یوسف در نکویی دستگاهش را
ز فکر قامت رعنای او دل حسرتی دارد
که چون طول امل پایان نباشد مد آهش را
ازان غارتگر ایمان و دل، رویی که من دیدم
عجب دارم به رو آرند در محشر گناهش را
زد از بی تابی دل بر در بیگانگی صائب
پس از عمری که با خود آشنا کردم نگاهش را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۱
کنم نظاره چون بی پرده رخسار نکویش را؟
که من پوشیده دارم از دل خود آرزویش را
خبر از حسرت سرشار من زان لب کسی دارد
که خالی آورد از چشمه حیوان سبویش را
دلش چون موج می لرزد ز بیم عاقبت دایم
به دریا متصل هر کس نگردانده است جویش را
ندیدی نور ایمان را اگر در کفر پوشیده
تماشا کن به زیر زلف عنبرفام رویش را
کسی کز چشمه تیغ شهادت تازه شد جانش
به آب خضر هیهات است تر سازد گلویش را
ز گوهر چون صدف می شد غنی، بی منت نیسان
اگر گردآوری می کرد سایل آبرویش را
جگرگاه زمین شد رفته رفته یوسفستانی
ز بس بردند زیر خاک، عشاق آرزویش را
بهار پاکدامن را عبیر پیرهن می شد
صبا می برد اگر صائب به گلشن خاک کویش را
که من پوشیده دارم از دل خود آرزویش را
خبر از حسرت سرشار من زان لب کسی دارد
که خالی آورد از چشمه حیوان سبویش را
دلش چون موج می لرزد ز بیم عاقبت دایم
به دریا متصل هر کس نگردانده است جویش را
ندیدی نور ایمان را اگر در کفر پوشیده
تماشا کن به زیر زلف عنبرفام رویش را
کسی کز چشمه تیغ شهادت تازه شد جانش
به آب خضر هیهات است تر سازد گلویش را
ز گوهر چون صدف می شد غنی، بی منت نیسان
اگر گردآوری می کرد سایل آبرویش را
جگرگاه زمین شد رفته رفته یوسفستانی
ز بس بردند زیر خاک، عشاق آرزویش را
بهار پاکدامن را عبیر پیرهن می شد
صبا می برد اگر صائب به گلشن خاک کویش را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۲
نگاه عجز باشد گر زبانی هست عاشق را
بود زخم نمایان، گر دهانی هست عاشق را
گهر در پله میزان یوسف سنگ کم باشد
وگرنه دیده گوهرفشانی هست عاشق را
ازان پاک است از گرد علایق دامن پاکش
که دایم در نظر آب روانی هست عاشق را
مروت نیست آب ای سنگدل بر تشنگان بستن
بکش تیغ از میان تا نیم جانی هست عاشق را
ازان چون زلف می باشد مسلسل پیچ و تاب او
که در مد نظر موی میانی هست عاشق را
نباشد غیر کوه غم که افشرده است پا در دل
درین وحشت سرا گر همزبانی هست عاشق را
کمال عشق باشد بی نشان و نام گردیدن
ز نقصان است گر نام و نشانی هست عاشق را
همین سروست کز قمری نمی سازد تهی پهلو
درین بستانسرا گر قدردانی هست عاشق را
ازان چون تیغ از سختی نگردد عشق رو گردان
که از هر سختیی سنگ فسانی هست عاشق را
ز دلسوزان نمی خواهد چراغی مرقد پاکش
ز آه گرم، شمع دودمانی هست عاشق را
چرا اندیشد از زیر و زبر گردیدن عالم؟
چو ملک بیخودی دارالامانی هست عاشق را
ازان در چار موسم بر سر شورست سودایش
که چون عنبر، بهار بی خزانی هست عاشق را
به باطن قهرمان عشق دارد اختیارش را
به کف چون طفل، ظاهر گر عنانی هست عاشق را
ندارد بی گمان از ترکتاز عشق آگاهی
به صبر و طاقت خود تا گمانی هست عاشق را
زبان هر چند شمع کشته را خاموش می باشد
به خاموشی عجب تیغ زبانی هست عاشق را
ز رنگ آمیزی عشق آن که آگاه است، می داند
که در هر دم بهاری و خزانی هست عاشق را
کهنسالی می کم زور را پر زور می سازد
پس از پیری است گر بخت جوانی هست عاشق را
ز غیرت گر به عرض حال نگشاید زبان صائب
ز رنگ چهره خود ترجمانی هست عاشق را
بود زخم نمایان، گر دهانی هست عاشق را
گهر در پله میزان یوسف سنگ کم باشد
وگرنه دیده گوهرفشانی هست عاشق را
ازان پاک است از گرد علایق دامن پاکش
که دایم در نظر آب روانی هست عاشق را
مروت نیست آب ای سنگدل بر تشنگان بستن
بکش تیغ از میان تا نیم جانی هست عاشق را
ازان چون زلف می باشد مسلسل پیچ و تاب او
که در مد نظر موی میانی هست عاشق را
نباشد غیر کوه غم که افشرده است پا در دل
درین وحشت سرا گر همزبانی هست عاشق را
کمال عشق باشد بی نشان و نام گردیدن
ز نقصان است گر نام و نشانی هست عاشق را
همین سروست کز قمری نمی سازد تهی پهلو
درین بستانسرا گر قدردانی هست عاشق را
ازان چون تیغ از سختی نگردد عشق رو گردان
که از هر سختیی سنگ فسانی هست عاشق را
ز دلسوزان نمی خواهد چراغی مرقد پاکش
ز آه گرم، شمع دودمانی هست عاشق را
چرا اندیشد از زیر و زبر گردیدن عالم؟
چو ملک بیخودی دارالامانی هست عاشق را
ازان در چار موسم بر سر شورست سودایش
که چون عنبر، بهار بی خزانی هست عاشق را
به باطن قهرمان عشق دارد اختیارش را
به کف چون طفل، ظاهر گر عنانی هست عاشق را
ندارد بی گمان از ترکتاز عشق آگاهی
به صبر و طاقت خود تا گمانی هست عاشق را
زبان هر چند شمع کشته را خاموش می باشد
به خاموشی عجب تیغ زبانی هست عاشق را
ز رنگ آمیزی عشق آن که آگاه است، می داند
که در هر دم بهاری و خزانی هست عاشق را
کهنسالی می کم زور را پر زور می سازد
پس از پیری است گر بخت جوانی هست عاشق را
ز غیرت گر به عرض حال نگشاید زبان صائب
ز رنگ چهره خود ترجمانی هست عاشق را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۴
مجو از زاهدان خشک طینت گوهر عرفان
که از دریای گوهر، بهره خاشاک است ساحل را
نباشد آدمی را هیچ خلقی بهتر از احسان
که بوسد دست خود، هر کس که گیرد دست سایل را
ندارد گریه کردن حاصلی در پیش بی دردان
میفشان در زمین شور صائب تخم قابل را
غبار خط جانان لنگر آرام شد دل را
که سازد توتیای چشم، طوفان دیده ساحل را
تفاوت نیست در لطف و عتاب و خشم و ناز تو
تو از هر در درآیی می کنی گلزار محفل را
نباشد خونبها آن را که شادی مرگ می گردد
نگیرد خون ما چون خون گل دامان قاتل را
سماع اهل دل را نغمه پردازی نمی باید
که باشد مطرب از بال و پر خود مرغ بسمل را
به چشم من که با درد طلب قانع ز مطلوبم
ره خوابیده دارد راحت و آرام منزل را
که از دریای گوهر، بهره خاشاک است ساحل را
نباشد آدمی را هیچ خلقی بهتر از احسان
که بوسد دست خود، هر کس که گیرد دست سایل را
ندارد گریه کردن حاصلی در پیش بی دردان
میفشان در زمین شور صائب تخم قابل را
غبار خط جانان لنگر آرام شد دل را
که سازد توتیای چشم، طوفان دیده ساحل را
تفاوت نیست در لطف و عتاب و خشم و ناز تو
تو از هر در درآیی می کنی گلزار محفل را
نباشد خونبها آن را که شادی مرگ می گردد
نگیرد خون ما چون خون گل دامان قاتل را
سماع اهل دل را نغمه پردازی نمی باید
که باشد مطرب از بال و پر خود مرغ بسمل را
به چشم من که با درد طلب قانع ز مطلوبم
ره خوابیده دارد راحت و آرام منزل را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۵
معلم نیست حاجت در تپیدن کشته دل را
که خون رقص روانی می دهد تعلیم بسمل را
به خون غلطیدن من سنگ را در گریه می آرد
مگر بندد حیا در کشتن من چشم قاتل را
نمی یابد دل پر خون من راه سخن، ورنه
عقیق از رهگذار نقش، خالی می کند دل را
درین وادی کدامین لیلی خوش چشم می باشد؟
که گردش سرمه آواز می گردد سلاسل را
دل بی عشق را در رخنه دیوار نسیان نه
مبر با خود به دیوان جزا این فرد باطل را
زیاد مرگ اگر بی تاب گردم جای آن دارد
که من در راه کردم از گرانی خواب منزل را
ز شور بحر دارد لذتی جان غریق من
که باشد جلوه موج خطر در چشم ساحل را
ز بی دردی نباشد سیر باغ ما که از حیرت
به شاخ گل غلط کردیم دست و تیغ قاتل را
دل مجروح ما را بی قراری در سماع آرد
که پر بر هم زدن مطرب بود مرغان بسمل را
گوارا کرد مرگ تلخ را دنیای پر وحشت
ره خوابیده دارد در سفر آرام منزل را
شکایت داشتم از تیره بختی ها، ندانستم
که گردد زنگ غفلت بخت سبز آیینه دل را
غبار غم نظر بر مردم روشن گهر دارد
نصیبی نیست از گرد یتیمی مهره گل را
زر ناقص عیار از بوته صائب می شود کامل
روان ناگشته خالص، مغتنم دان عالم گل را
که خون رقص روانی می دهد تعلیم بسمل را
به خون غلطیدن من سنگ را در گریه می آرد
مگر بندد حیا در کشتن من چشم قاتل را
نمی یابد دل پر خون من راه سخن، ورنه
عقیق از رهگذار نقش، خالی می کند دل را
درین وادی کدامین لیلی خوش چشم می باشد؟
که گردش سرمه آواز می گردد سلاسل را
دل بی عشق را در رخنه دیوار نسیان نه
مبر با خود به دیوان جزا این فرد باطل را
زیاد مرگ اگر بی تاب گردم جای آن دارد
که من در راه کردم از گرانی خواب منزل را
ز شور بحر دارد لذتی جان غریق من
که باشد جلوه موج خطر در چشم ساحل را
ز بی دردی نباشد سیر باغ ما که از حیرت
به شاخ گل غلط کردیم دست و تیغ قاتل را
دل مجروح ما را بی قراری در سماع آرد
که پر بر هم زدن مطرب بود مرغان بسمل را
گوارا کرد مرگ تلخ را دنیای پر وحشت
ره خوابیده دارد در سفر آرام منزل را
شکایت داشتم از تیره بختی ها، ندانستم
که گردد زنگ غفلت بخت سبز آیینه دل را
غبار غم نظر بر مردم روشن گهر دارد
نصیبی نیست از گرد یتیمی مهره گل را
زر ناقص عیار از بوته صائب می شود کامل
روان ناگشته خالص، مغتنم دان عالم گل را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۶
سفیدی های مو بیدار کی سازد سیه دل را؟
که گلبانگ رحیل افسانه خواب است غافل را
ز نقصان بصیرت طامعان را نیست پروایی
که چشم کور گردد کاسه دریوزه سایل را
نلرزد چون ز بی آرامیم مهد لحد بر خود؟
که من در راه کردم از گرانی خواب منزل را
شهادت می کند ایجاد اسباب طرب از خود
که مطرب باشد از بال و پر خود رقص بسمل را
زبان عذرخواهی صید بسمل را نمی باشد
مگر خواهم به حیرت عذر دست و تیغ قاتل را
ز سنگ کودکان پهلو تهی کردم، ندانستم
که می گردد شکستن مومیایی شیشه دل را
چو قمری سر و بر گردن نهد طوق گرفتاری
اگر افتد به گلشن راه آن مشکین سلاسل را
نگوید عشق اسرار محبت با هوسناکان
نیفشاند به خاک شوره دهقان تخم قابل را
به خط امیدها دارد دل بی طاقت عاشق
که سازد توتیای چشم، طوفان دیده ساحل را
ازان هر لحظه مجنون در بیابانی کند جولان
که در هر جلوه لیلی می دهد تغییر محمل را
شوند از اهل مشرب زاهدان خشک هم صائب
توان گر گوهر شهوار کردن مهره گل را
که گلبانگ رحیل افسانه خواب است غافل را
ز نقصان بصیرت طامعان را نیست پروایی
که چشم کور گردد کاسه دریوزه سایل را
نلرزد چون ز بی آرامیم مهد لحد بر خود؟
که من در راه کردم از گرانی خواب منزل را
شهادت می کند ایجاد اسباب طرب از خود
که مطرب باشد از بال و پر خود رقص بسمل را
زبان عذرخواهی صید بسمل را نمی باشد
مگر خواهم به حیرت عذر دست و تیغ قاتل را
ز سنگ کودکان پهلو تهی کردم، ندانستم
که می گردد شکستن مومیایی شیشه دل را
چو قمری سر و بر گردن نهد طوق گرفتاری
اگر افتد به گلشن راه آن مشکین سلاسل را
نگوید عشق اسرار محبت با هوسناکان
نیفشاند به خاک شوره دهقان تخم قابل را
به خط امیدها دارد دل بی طاقت عاشق
که سازد توتیای چشم، طوفان دیده ساحل را
ازان هر لحظه مجنون در بیابانی کند جولان
که در هر جلوه لیلی می دهد تغییر محمل را
شوند از اهل مشرب زاهدان خشک هم صائب
توان گر گوهر شهوار کردن مهره گل را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۷
به دنیای دنی بگذار جسم پای در گل را
که نتوان راست گردانیدن این دیوار مایل را
مده در عالم پرشور دامان رضا از کف
که ساحل می کند تسلیم این دریای هایل را
مشو در خاکدان عالم از یاد خدا غافل
که نور ذکر، گوهر می کند این مهره گل را
تن بی معرفت نگذاشت دل را سر برون آرد
زمین شور در خود محو سازد تخم قابل را
نگردد باعث آسودگی نزدیکی دریا
زبان شکوه از خاشاک بسیارست ساحل را
بلا بر اهل غفلت از در و دیوار می بارد
ز هر خاری خطر چون تیر باشد صید غافل را
چه داند پیکر افسرده قدر روح را صائب؟
ز لیلی بهره ای غیر از گرانی نیست محمل را
که نتوان راست گردانیدن این دیوار مایل را
مده در عالم پرشور دامان رضا از کف
که ساحل می کند تسلیم این دریای هایل را
مشو در خاکدان عالم از یاد خدا غافل
که نور ذکر، گوهر می کند این مهره گل را
تن بی معرفت نگذاشت دل را سر برون آرد
زمین شور در خود محو سازد تخم قابل را
نگردد باعث آسودگی نزدیکی دریا
زبان شکوه از خاشاک بسیارست ساحل را
بلا بر اهل غفلت از در و دیوار می بارد
ز هر خاری خطر چون تیر باشد صید غافل را
چه داند پیکر افسرده قدر روح را صائب؟
ز لیلی بهره ای غیر از گرانی نیست محمل را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۸
مهیا در دل تنگ است برگ عیش بلبل را
ز خود طرف کلاه غنچه بیرون آورد گل را
تراوش می کند راز نهان از مهر خاموشی
که شبنم نیست از پرواز مانع نکهت گل را
نگردد خواب از افسانه گرد دیده عاشق
که نتواند بهاران کرد سنگین، خواب بلبل را
ز آه سرد هم جمعیت دل می شود حاصل
نسیم صبح اگر شیرازه گردد زلف سنبل را
کمان نرم، سختی از کشاکش می کشد دایم
مبر با آشنایان زینهار از حد تحمل را
دل سخت فلک از اشک گرم من ملایم شد
به زور سیل زه کردم کمان حلقه پل را
مروت نیست بر صید حرم شمشیر خواباندن
مکن رنگین به خون عاشقان تیغ تغافل را
برون از زیر سنگ این سنبل سیراب می آید
نهان در پیچش دستار نتوان کرد کاکل را
به پروین می رساند دانه من خوشه خود را
ترقی هست اگر در پله طالع تنزل را
زمین سست، سیلاب عمارت می شود صائب
منه بر کاهلی زنهار بنیاد توکل را
ز خود طرف کلاه غنچه بیرون آورد گل را
تراوش می کند راز نهان از مهر خاموشی
که شبنم نیست از پرواز مانع نکهت گل را
نگردد خواب از افسانه گرد دیده عاشق
که نتواند بهاران کرد سنگین، خواب بلبل را
ز آه سرد هم جمعیت دل می شود حاصل
نسیم صبح اگر شیرازه گردد زلف سنبل را
کمان نرم، سختی از کشاکش می کشد دایم
مبر با آشنایان زینهار از حد تحمل را
دل سخت فلک از اشک گرم من ملایم شد
به زور سیل زه کردم کمان حلقه پل را
مروت نیست بر صید حرم شمشیر خواباندن
مکن رنگین به خون عاشقان تیغ تغافل را
برون از زیر سنگ این سنبل سیراب می آید
نهان در پیچش دستار نتوان کرد کاکل را
به پروین می رساند دانه من خوشه خود را
ترقی هست اگر در پله طالع تنزل را
زمین سست، سیلاب عمارت می شود صائب
منه بر کاهلی زنهار بنیاد توکل را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۹
نکرد از ناله شبخیز با خود گرمخون گل را
نشد روشن چراغ از شعله آواز بلبل را
به ناز و سر گرانی روی از خوبان نمی تابم
کند دندانه جان سخت من تیغ تغافل را
تراوش می کند راز نهان از مهر خاموشی
که شبنم مانع از جولان نگردد نکهت گل را
گهر ز افتادگی از باغ پای تخت کرد آخر
که می گوید ترقی نیست در طالع تنزل را؟
دل بی تاب از دست نوازش کی به حال آید؟
نسازد پا فشردن بر زمین، ساکن تزلزل را
حصاری چون تحمل از حوادث نیست پیران را
که از سیلاب گردد بردباری پشتبان پل را
ندارد آبهای تیره به ز استادگی صیقل
مده در گفتگو از دست، دامان تأمل را
مکن از کسب دست خویش کوته چون گرانجانان
منه بر کاهلی زنهار بنیاد توکل را
اگر زیر فلک جای اقامت هست و آسایش
زمین بر گاو چون بسته است از روز ازل جل را؟
منم کز ناله خود چاک می سازم گریبان را
وگرنه هست از گل صد گریبان چاک بلبل را
ز خوی تند نتوان روی گردان گشت از خوبان
به زخم خار نتوان داد از کف دامن گل را
نباشد امتدادی دولت سر در هوایان را
کند خط عاقبت کوتاه، دست زلف و کاکل را
بود گلبانگ بهتر از زر گل قدردانان را
چمن پیرا ز سیر باغ مانع نیست بلبل را
نشد چشم مرا خواب پریشان از گرستن کم
بود با چشمه ساران ریشه پیوند سنبل را
ز تمکین سرمه می گردد خروش سیل را صائب
اگر کوه گران از من سبق گیرد تحمل را
نشد روشن چراغ از شعله آواز بلبل را
به ناز و سر گرانی روی از خوبان نمی تابم
کند دندانه جان سخت من تیغ تغافل را
تراوش می کند راز نهان از مهر خاموشی
که شبنم مانع از جولان نگردد نکهت گل را
گهر ز افتادگی از باغ پای تخت کرد آخر
که می گوید ترقی نیست در طالع تنزل را؟
دل بی تاب از دست نوازش کی به حال آید؟
نسازد پا فشردن بر زمین، ساکن تزلزل را
حصاری چون تحمل از حوادث نیست پیران را
که از سیلاب گردد بردباری پشتبان پل را
ندارد آبهای تیره به ز استادگی صیقل
مده در گفتگو از دست، دامان تأمل را
مکن از کسب دست خویش کوته چون گرانجانان
منه بر کاهلی زنهار بنیاد توکل را
اگر زیر فلک جای اقامت هست و آسایش
زمین بر گاو چون بسته است از روز ازل جل را؟
منم کز ناله خود چاک می سازم گریبان را
وگرنه هست از گل صد گریبان چاک بلبل را
ز خوی تند نتوان روی گردان گشت از خوبان
به زخم خار نتوان داد از کف دامن گل را
نباشد امتدادی دولت سر در هوایان را
کند خط عاقبت کوتاه، دست زلف و کاکل را
بود گلبانگ بهتر از زر گل قدردانان را
چمن پیرا ز سیر باغ مانع نیست بلبل را
نشد چشم مرا خواب پریشان از گرستن کم
بود با چشمه ساران ریشه پیوند سنبل را
ز تمکین سرمه می گردد خروش سیل را صائب
اگر کوه گران از من سبق گیرد تحمل را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۰
اگر آزاده ای بگذار اسباب تجمل را
که بی برگی به سامان می کند کار توکل را
ز جمعیت دل صد پاره عاشق خطر دارد
کمر بستن برد از باغ بیرون دسته گل را
نفس در صحبت بی نسبت از من برنمی آید
حضور زاغ باشد سرمه آواز بلبل را
مرا ترساند از تیغ تغافل یار، ازین غافل
که صبر من کند دندانه شمشیر تغافل را
چنان از شرم زلفش آب شد در چشمه ها سنبل
که نتوان امتیاز از موج کردن زلف سنبل را
تواضع پیشه خود ساختم با خصم، تا دیدم
که شد سیلاب خاک راه با قد دو تا پل را
چنان کز تیغ خود کوه گران بر خود نمی لرزد
نسازد مضطرب جور فلک اهل تحمل را
ندارد حسن پنهان هیچ رازی صائب از عاشق
که دارد بلبل از بر سر به سر مجموعه گل را
که بی برگی به سامان می کند کار توکل را
ز جمعیت دل صد پاره عاشق خطر دارد
کمر بستن برد از باغ بیرون دسته گل را
نفس در صحبت بی نسبت از من برنمی آید
حضور زاغ باشد سرمه آواز بلبل را
مرا ترساند از تیغ تغافل یار، ازین غافل
که صبر من کند دندانه شمشیر تغافل را
چنان از شرم زلفش آب شد در چشمه ها سنبل
که نتوان امتیاز از موج کردن زلف سنبل را
تواضع پیشه خود ساختم با خصم، تا دیدم
که شد سیلاب خاک راه با قد دو تا پل را
چنان کز تیغ خود کوه گران بر خود نمی لرزد
نسازد مضطرب جور فلک اهل تحمل را
ندارد حسن پنهان هیچ رازی صائب از عاشق
که دارد بلبل از بر سر به سر مجموعه گل را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۱
به دنیا ساختم مشغول چشم روشن دل را
به این یک مشت گل مسدود کردم روزن دل را
ندانستم که خواهد رفت چندین خار در پایم
شکستم بی سبب در خرقه تن سوزن دل را
فریب جسم خوردم، کشتیم در گل نشست آخر
نمی ماندم به جا، گر می گرفتم دامن دل را
مرا گر هیزم دوزخ کند افسوس، جا دارد
که بی برگ از ثمر کردم نهال ایمن دل را
دلی از سنگ خارا، گوشی از آهن به دست آور
که با این گوش و دل نتوان شنیدن شیون دل را
ندانستم که خواهد شد سیه عالم به چشم من
عبث بر باد دادم نکهت پیراهن دل را
حیات جاودانی از خدا چون خضر می خواهم
که پاک از سبزه بیگانه سازم گلشن دل را
خرد را شهپر پرواز از رطل گران باشد
نگیرد کوه غم دامان از خود رفتن دل را
نمی شد خشک چون دست بخیلان پرده چشمت
اگر می دید یک بار آفتاب روشن دل را
نظرپرداز شد چون سرمه مغز استخوان من
به آه آتشین تا نرم کردم آهن دل را
ز آتش طلعتان باغ و بهاری داشتم صائب
ندیدم روز خوش تا سرد کردم گلخن دل را
به این یک مشت گل مسدود کردم روزن دل را
ندانستم که خواهد رفت چندین خار در پایم
شکستم بی سبب در خرقه تن سوزن دل را
فریب جسم خوردم، کشتیم در گل نشست آخر
نمی ماندم به جا، گر می گرفتم دامن دل را
مرا گر هیزم دوزخ کند افسوس، جا دارد
که بی برگ از ثمر کردم نهال ایمن دل را
دلی از سنگ خارا، گوشی از آهن به دست آور
که با این گوش و دل نتوان شنیدن شیون دل را
ندانستم که خواهد شد سیه عالم به چشم من
عبث بر باد دادم نکهت پیراهن دل را
حیات جاودانی از خدا چون خضر می خواهم
که پاک از سبزه بیگانه سازم گلشن دل را
خرد را شهپر پرواز از رطل گران باشد
نگیرد کوه غم دامان از خود رفتن دل را
نمی شد خشک چون دست بخیلان پرده چشمت
اگر می دید یک بار آفتاب روشن دل را
نظرپرداز شد چون سرمه مغز استخوان من
به آه آتشین تا نرم کردم آهن دل را
ز آتش طلعتان باغ و بهاری داشتم صائب
ندیدم روز خوش تا سرد کردم گلخن دل را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۲
درین گلشن نباشد نعل در آتش چسان گل را؟
که دارد یاد، هر خاری در او صد کاروان گل را
چه پروا حسن مغرور از سرشک عاشقان دارد؟
ز شنبم بیش خواب ناز می گردد گران گل را
ز جمعیت گسستم رشته امید، تا دیدم
که چون بندد کمر، بیرون برند از بوستان گل را
میار از آستین زنهار بیرون دست گستاخی
که از هر خار، تیری هست در بحر کمان گل را
لباس شرم، خوبان را ز رسوایی نگه دارد
که چون خندد، به بازار آورند از بوستان گل را
نگردد حسن بی پروا، ز پاس خویشتن غافل
ز هر خاری است در زیر سپر تیغی نهان گل را
دل نازک ندارد طاقت افسانه عاشق
فغان گرم بلبل می کند آتش عنان گل را
ازان کنج قفس بر من گواراتر شد از گلشن
که نتوان دید با هر خار صائب همزبان گل را
که دارد یاد، هر خاری در او صد کاروان گل را
چه پروا حسن مغرور از سرشک عاشقان دارد؟
ز شنبم بیش خواب ناز می گردد گران گل را
ز جمعیت گسستم رشته امید، تا دیدم
که چون بندد کمر، بیرون برند از بوستان گل را
میار از آستین زنهار بیرون دست گستاخی
که از هر خار، تیری هست در بحر کمان گل را
لباس شرم، خوبان را ز رسوایی نگه دارد
که چون خندد، به بازار آورند از بوستان گل را
نگردد حسن بی پروا، ز پاس خویشتن غافل
ز هر خاری است در زیر سپر تیغی نهان گل را
دل نازک ندارد طاقت افسانه عاشق
فغان گرم بلبل می کند آتش عنان گل را
ازان کنج قفس بر من گواراتر شد از گلشن
که نتوان دید با هر خار صائب همزبان گل را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۳
ز ارباب تجرد نیست بر دل بار عالم را
سبکروحی فزون از حمل عیسی گشت مریم را
بهشت جاودان خواهی، به دل خوردن قناعت کن
که حرص دانه در دام بلا انداخت آدم را
اگر از دست احسان مرهم دل ها نمی گردی
به خلق از خود تسلی دار باری اهل عالم را
نکو نامی بزرگان را به پرگار از اثر ماند
ز فیض جام، ذکر خیر در دوران بود جم را
مبین در سر فرازی هیچ خردی را به چشم کم
که جا در دیده خود می دهد خورشید شبنم را
بود ده روز سالی موسم این دانه افشانی
ز غفلت مگذران بی گریه ایام محرم را
مرا بر خشک مغزی های زاهد گریه می آید
به غیر از اشک حسرت نیست باری نخل ماتم را
هلال عنبرینی کز بناگوش تو طالع شد
سیه سازد به چشم مهر عالمتاب، عالم را
ز حرف راست می آید به راه راست بد گوهر
لوای فتح اگر از تیغ بیرون می برد خم را
به اندک فرصتی از سفله رو گردان شود دولت
که باشد نعل در آتش به دست دیو خاتم را
قضای روزه زان باشد گران بر خاطر مردم
که دشوارست تنها بر گرفتن بار عالم را
ندارد گریه من آبرویی پیش او صائب
وگرنه گل به دامن می دهد جا اشک شبنم را
سبکروحی فزون از حمل عیسی گشت مریم را
بهشت جاودان خواهی، به دل خوردن قناعت کن
که حرص دانه در دام بلا انداخت آدم را
اگر از دست احسان مرهم دل ها نمی گردی
به خلق از خود تسلی دار باری اهل عالم را
نکو نامی بزرگان را به پرگار از اثر ماند
ز فیض جام، ذکر خیر در دوران بود جم را
مبین در سر فرازی هیچ خردی را به چشم کم
که جا در دیده خود می دهد خورشید شبنم را
بود ده روز سالی موسم این دانه افشانی
ز غفلت مگذران بی گریه ایام محرم را
مرا بر خشک مغزی های زاهد گریه می آید
به غیر از اشک حسرت نیست باری نخل ماتم را
هلال عنبرینی کز بناگوش تو طالع شد
سیه سازد به چشم مهر عالمتاب، عالم را
ز حرف راست می آید به راه راست بد گوهر
لوای فتح اگر از تیغ بیرون می برد خم را
به اندک فرصتی از سفله رو گردان شود دولت
که باشد نعل در آتش به دست دیو خاتم را
قضای روزه زان باشد گران بر خاطر مردم
که دشوارست تنها بر گرفتن بار عالم را
ندارد گریه من آبرویی پیش او صائب
وگرنه گل به دامن می دهد جا اشک شبنم را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۴
نه آسان است بر گردن گرفتن کار عالم را
سلیمان بار دیگر چون گرفت از دیو خاتم را؟
دل روشن اسیر رنگ و بو هرگز نمی گردد
در آتش می گذارد لاله و گل نعل شبنم را
به آسانی به دست آورده ای دامان درویشی
چه می دانی ز درویشی چه لذتهاست ادهم را؟
اگر دست زنان مصر شد قطع از مه کنعان
برید از هر دو عالم آن پسر مردان عالم را
شود محشور در سلک بخیلان در صف محشر
اگر شهرت ز احسان مطلب افتاده است حاتم را
می گلرنگ پیران را به حال خویش می آرد
نشاط عید اگر از ماه نو بیرون برد خم را
ز چشم بد خرابات مغان را حق نگه دارد!
که دارد در بط می، شیر مرغ و جان آدم را
دمی دارد می پا در رکاب زندگی صائب
به غفلت مگذران تا می توان زنهار این دم را
سلیمان بار دیگر چون گرفت از دیو خاتم را؟
دل روشن اسیر رنگ و بو هرگز نمی گردد
در آتش می گذارد لاله و گل نعل شبنم را
به آسانی به دست آورده ای دامان درویشی
چه می دانی ز درویشی چه لذتهاست ادهم را؟
اگر دست زنان مصر شد قطع از مه کنعان
برید از هر دو عالم آن پسر مردان عالم را
شود محشور در سلک بخیلان در صف محشر
اگر شهرت ز احسان مطلب افتاده است حاتم را
می گلرنگ پیران را به حال خویش می آرد
نشاط عید اگر از ماه نو بیرون برد خم را
ز چشم بد خرابات مغان را حق نگه دارد!
که دارد در بط می، شیر مرغ و جان آدم را
دمی دارد می پا در رکاب زندگی صائب
به غفلت مگذران تا می توان زنهار این دم را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۵
به جوش آورد باد نوبهاران خون عالم را
اگر چون غنچه از اهل دلی، دریاب این دم را
وصال از تلخکامی عاشقان را برنمی آرد
که قرب کعبه نتوانست شیرین کرد زمزم را
کسی انگشت بر حرف عقیق ساده نگذارد
سیه رویی بود از رهگذار نقش، خاتم را
بهشتی شد مرا نظاره آن روی گندم گون
اگر گندم برون انداخت از فردوس آدم را
ندارد حاصلی سامان عشرت در کهنسالی
که نتواند نشاط عید برد از ماه نو خم را
حجاب دیده روشن نمی گردد تن آسانی
نسازد بستر گل غافل از خورشید شبنم را
نمی آرد به دریا روی، طوفان دیده از ساحل
نگردد یاد دولت در دل ابراهیم ادهم را
به خون خلق ازان تشنه است دایم چرخ مینایی
که سرسبزی ز آب چشم باشد نخل ماتم را
بخیلان را به آهی ریزد از هم سلک جمعیت
پریشان می کند اندک نسیمی ابر بی نم را
گواه از خانه باشد غنچه نشکفته را صائب
به شاهد نیست حاجت، روی شرم آلود مریم را
اگر چون غنچه از اهل دلی، دریاب این دم را
وصال از تلخکامی عاشقان را برنمی آرد
که قرب کعبه نتوانست شیرین کرد زمزم را
کسی انگشت بر حرف عقیق ساده نگذارد
سیه رویی بود از رهگذار نقش، خاتم را
بهشتی شد مرا نظاره آن روی گندم گون
اگر گندم برون انداخت از فردوس آدم را
ندارد حاصلی سامان عشرت در کهنسالی
که نتواند نشاط عید برد از ماه نو خم را
حجاب دیده روشن نمی گردد تن آسانی
نسازد بستر گل غافل از خورشید شبنم را
نمی آرد به دریا روی، طوفان دیده از ساحل
نگردد یاد دولت در دل ابراهیم ادهم را
به خون خلق ازان تشنه است دایم چرخ مینایی
که سرسبزی ز آب چشم باشد نخل ماتم را
بخیلان را به آهی ریزد از هم سلک جمعیت
پریشان می کند اندک نسیمی ابر بی نم را
گواه از خانه باشد غنچه نشکفته را صائب
به شاهد نیست حاجت، روی شرم آلود مریم را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۷
مکن یارب گران در منتهای عمر گوشم را
سبک زین بار سنگین ساز با این ضعف دوشم را
گران کردن مروت نیست بار ناتوانان را
به فضل خویشتن تخفیف فرما ثقل گوشم را
چو من از عیب مردم دیده باریک بین بستم
به عیب خویش بینا کن دو چشم عیب پوشم را
مرا ذکر خفی تلقین کن از لطف نهان خود
مکن بازیچه گفتار، لبهای خموشم را
درین میخانه چون خم تا تن خاکی است پا بر جا
به کام دل رسان یارب شراب خامجوشم را
ز بیهوشی عنان نفس سرکش می رود از کف
مگردان زیر دست خواب غفلت، مغز هوشم را
نصیب حق شناسان ساز شهد گفتگوی من
مگردان رزق کافر نعمتان دهر، نوشم را
حبابی چون کشد بر سر محیط بیکرانی را؟
به خورد باده ظرفی ده دل خونابه نوشم را
ز سردی های دوران نیست صائب بر دلم باری
نه آن دیگم که مانع گردد آب سرد، جوشم را
سبک زین بار سنگین ساز با این ضعف دوشم را
گران کردن مروت نیست بار ناتوانان را
به فضل خویشتن تخفیف فرما ثقل گوشم را
چو من از عیب مردم دیده باریک بین بستم
به عیب خویش بینا کن دو چشم عیب پوشم را
مرا ذکر خفی تلقین کن از لطف نهان خود
مکن بازیچه گفتار، لبهای خموشم را
درین میخانه چون خم تا تن خاکی است پا بر جا
به کام دل رسان یارب شراب خامجوشم را
ز بیهوشی عنان نفس سرکش می رود از کف
مگردان زیر دست خواب غفلت، مغز هوشم را
نصیب حق شناسان ساز شهد گفتگوی من
مگردان رزق کافر نعمتان دهر، نوشم را
حبابی چون کشد بر سر محیط بیکرانی را؟
به خورد باده ظرفی ده دل خونابه نوشم را
ز سردی های دوران نیست صائب بر دلم باری
نه آن دیگم که مانع گردد آب سرد، جوشم را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۰
نظر کن در ترازو داری آن خورشید تابان را
اگر در پله میزان ندیدی ماه کنعان را
به سیم قلب ما کی سر فرود آرد ترازویش؟
که آیین از متاع یوسفی بسته است دکان را
به کوه قاف دارد پشت از سنگ تمام خود
پر کاهی شمارد پله تمکین خوبان را
ز یوسف گر چراغ دیده یعقوب روشن شد
چراغان کرد روی آتشین او صفاهان را
زمین اصفهان کان نمک شد از شکر خندش
نگه دارد خدا از دیده شور این نمکدان را
ز شبنم دامن گل راست چندین داغ رسوایی
به برگ گل چسان نسبت کنم آن پاکدامان را؟
توان تا حشر بوی خون شنید از خاک ترکستان
به جوش آورد از بس لعل او خون بدخشان را
ز حیرت طوق قمری دیده قربانیان می شد
اگر می دید وقت جلوه آن سرو خرامان را
لب یاقوت او روزی که نوخط گشت، دانستم
که با خاک سیه سازد برابر آب حیوان را
به جز انصاف، هر چیزی که خواهی در دکان دارد
دهد یارب خدا انصاف، آن غارتگر جان را
ز رویش گرد خط روزی که بر می خاست، دانستم
که می سازد چراغ آسیا، خورشید تابان را
لب میگون او نگذاشت در آفاق مخموری
شکست آن چهره گلگون خمار عندلیبان را
چنان گل خوار شد در عهد روی دلگشای او
که بلبل می دهد بر باد، اوراق گلستان را
شود هر ذره خورشید دگر در عالم افروزی
اگر قسمت کنی بر عالم آن حسن به سامان را
اگر چه پسته می گردید در شکر نهان دایم
به خط سبز پنهان کرد آن لب شکرستان را
کجا آید به چشم سیر او سیم و زر عالم؟
که می گیرد به ناز از عشقبازان خرده جان را
که دارد از غزالان حلقه چشمی چنین صائب
که بر گردن گذارد گردش او طوق، شیران را
اگر در پله میزان ندیدی ماه کنعان را
به سیم قلب ما کی سر فرود آرد ترازویش؟
که آیین از متاع یوسفی بسته است دکان را
به کوه قاف دارد پشت از سنگ تمام خود
پر کاهی شمارد پله تمکین خوبان را
ز یوسف گر چراغ دیده یعقوب روشن شد
چراغان کرد روی آتشین او صفاهان را
زمین اصفهان کان نمک شد از شکر خندش
نگه دارد خدا از دیده شور این نمکدان را
ز شبنم دامن گل راست چندین داغ رسوایی
به برگ گل چسان نسبت کنم آن پاکدامان را؟
توان تا حشر بوی خون شنید از خاک ترکستان
به جوش آورد از بس لعل او خون بدخشان را
ز حیرت طوق قمری دیده قربانیان می شد
اگر می دید وقت جلوه آن سرو خرامان را
لب یاقوت او روزی که نوخط گشت، دانستم
که با خاک سیه سازد برابر آب حیوان را
به جز انصاف، هر چیزی که خواهی در دکان دارد
دهد یارب خدا انصاف، آن غارتگر جان را
ز رویش گرد خط روزی که بر می خاست، دانستم
که می سازد چراغ آسیا، خورشید تابان را
لب میگون او نگذاشت در آفاق مخموری
شکست آن چهره گلگون خمار عندلیبان را
چنان گل خوار شد در عهد روی دلگشای او
که بلبل می دهد بر باد، اوراق گلستان را
شود هر ذره خورشید دگر در عالم افروزی
اگر قسمت کنی بر عالم آن حسن به سامان را
اگر چه پسته می گردید در شکر نهان دایم
به خط سبز پنهان کرد آن لب شکرستان را
کجا آید به چشم سیر او سیم و زر عالم؟
که می گیرد به ناز از عشقبازان خرده جان را
که دارد از غزالان حلقه چشمی چنین صائب
که بر گردن گذارد گردش او طوق، شیران را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۱
به هم پیچد خط مشکین بساط حسن خوبان را
غبار خط لب بام است این خورشید تابان را
در آن فرصت که نقش خاتم اقبال برگردد
هجوم مور سازد بر سلیمان تنگ میدان را
مکن در مد احسان کوتهی در روزگار خط
که نشتر می کند خشکی رگ ابر بهاران را
غبار خط او گفتم شود خاک مراد من
چه دانستم زمین پنهان کند رخسار جانان را؟
به این دستور اگر دل می رباید آن خط مشکین
به یک دل می کند محتاج، زلف عنبرافشان را
قلم در پنجه یاقوت شد انگشت حیرانی
به دور لعل او تا دید آن خط چو ریحان را
مرا چون روز، روشن بود از جوش خریداران
که خواهد تخته کرد از خط مشکین حسن دکان را
لب جان بخش او را نیست پروا از غبار خط
که ظلمت نیل چشم زخم باشد آب حیوان را
دل و دینی به کس نگذاشت زنار سر زلفش
مگر خط بر سر رحم آورد آن نامسلمان را
ز طوق قمریان چون دود از روزن هوا گیرد
اگر سرو گلستان بیند آن سرو خرامان را
مگر دارد هوای سیر باغ آن شاخ گل صائب؟
که گل چون غنچه سازد بهر رفتن جمع دامان را
غبار خط لب بام است این خورشید تابان را
در آن فرصت که نقش خاتم اقبال برگردد
هجوم مور سازد بر سلیمان تنگ میدان را
مکن در مد احسان کوتهی در روزگار خط
که نشتر می کند خشکی رگ ابر بهاران را
غبار خط او گفتم شود خاک مراد من
چه دانستم زمین پنهان کند رخسار جانان را؟
به این دستور اگر دل می رباید آن خط مشکین
به یک دل می کند محتاج، زلف عنبرافشان را
قلم در پنجه یاقوت شد انگشت حیرانی
به دور لعل او تا دید آن خط چو ریحان را
مرا چون روز، روشن بود از جوش خریداران
که خواهد تخته کرد از خط مشکین حسن دکان را
لب جان بخش او را نیست پروا از غبار خط
که ظلمت نیل چشم زخم باشد آب حیوان را
دل و دینی به کس نگذاشت زنار سر زلفش
مگر خط بر سر رحم آورد آن نامسلمان را
ز طوق قمریان چون دود از روزن هوا گیرد
اگر سرو گلستان بیند آن سرو خرامان را
مگر دارد هوای سیر باغ آن شاخ گل صائب؟
که گل چون غنچه سازد بهر رفتن جمع دامان را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۲
ز باران جمع گردد خاطر آشفته مستان را
رگ ابری کند شیرازه این جمع پریشان را
دل شوریده را گفتم خرد از عشق باز آرد
ندانستم که پروای معلم نیست طوفان را
چنان شد عام در ایام ما ذوق گرفتاری
که آزادی کند دلگیر اطفال دبستان را
گذشتم از سر دنیای دون، آسوده گردیدم
به سیم قلب از اخوان خریدم ماه کنعان را
نگردد وحشت دل کم به زیب و زینت دنیا
نسازد نقش یوسف دلنشین دیوار زندان را
اسیر عشق چشم از روی قاتل برنمی دارد
ز مردم نیست امید شفاعت صید قربان را
به آهی ریزد از هم تار و پود هستی ظالم
نسیمی می زند بر یکدگر زلف پریشان را
نگردد تنگ خلق عشق از بی تابی عاشق
غباری نیست از ریگ روان در دل بیابان را
ز مشرب آنچه می آید ز صد لشکر نمی آید
به یکرنگی توان تسخیر کردن کافرستان را
علاج سردی ایام را می می کند صائب
خوشا رندی که دارد جمع اسباب زمستان را
رگ ابری کند شیرازه این جمع پریشان را
دل شوریده را گفتم خرد از عشق باز آرد
ندانستم که پروای معلم نیست طوفان را
چنان شد عام در ایام ما ذوق گرفتاری
که آزادی کند دلگیر اطفال دبستان را
گذشتم از سر دنیای دون، آسوده گردیدم
به سیم قلب از اخوان خریدم ماه کنعان را
نگردد وحشت دل کم به زیب و زینت دنیا
نسازد نقش یوسف دلنشین دیوار زندان را
اسیر عشق چشم از روی قاتل برنمی دارد
ز مردم نیست امید شفاعت صید قربان را
به آهی ریزد از هم تار و پود هستی ظالم
نسیمی می زند بر یکدگر زلف پریشان را
نگردد تنگ خلق عشق از بی تابی عاشق
غباری نیست از ریگ روان در دل بیابان را
ز مشرب آنچه می آید ز صد لشکر نمی آید
به یکرنگی توان تسخیر کردن کافرستان را
علاج سردی ایام را می می کند صائب
خوشا رندی که دارد جمع اسباب زمستان را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۳
ز روی لاله گون متراش خط عنبرافشان را
مکن زنهار بی شیرازه دلهای پریشان را
دهان شکوه ما را به حرفی می توان بستن
به مویی می توان زد بخیه این زخم نمایان را
ز نقصان گهر باشد تکبر با فرودستان
که خودداری میسر نیست گوهرهای غلطان را
دل از مردان رباید دام زلف شیرگیر او
چراغ از چشم حیران است دایم این شبستان را
سر زلف پریشان را دلی چون شانه می باید
که بر سر جا تواند داد صد زخم نمایان را
محبت با ضعیفان گوشه چشم دگر دارد
به مهر کوچک خود لطف دیگر هست شاهان را
چو دست از آستین بیرون کند بازیچه گردون
کند دیوی برون از دست، انگشتر سلیمان را
کند چون دام زیر خاک طوق خویش را قمری
به هر گلشن که افتد راه آن سرو خرامان را
برون رو از فلک تا دامن مطلب به دست آری
چو طفلان چند سازی مرکب خود طرف دامان را؟
به همت جسم را همرنگ جان کن در سبکروحی
ببر زین فرش با خود این غبار عرش جولان را
قناعت کن به نان خشک تا بی آرزو گردی
که خواهش های الوان هست نعمت های الوان را
درین ماتم سرا تا یک نفس چون صبح مهمانی
به شکر خنده شیرین دار کام تلخکامان را
ندارد عالم تجرید چون من خانه پردازی
ز عریانی به تار اشک می دوزم گریبان را
غم عالم فراوان است و من یک غنچه دل دارم
چسان در شیشه ساعت کنم ریگ بیابان را؟
درین دی ماه بی برگی، که غیر از خامه صائب
به فکر تازه دارد زنده دل خاک صفاهان را؟
مکن زنهار بی شیرازه دلهای پریشان را
دهان شکوه ما را به حرفی می توان بستن
به مویی می توان زد بخیه این زخم نمایان را
ز نقصان گهر باشد تکبر با فرودستان
که خودداری میسر نیست گوهرهای غلطان را
دل از مردان رباید دام زلف شیرگیر او
چراغ از چشم حیران است دایم این شبستان را
سر زلف پریشان را دلی چون شانه می باید
که بر سر جا تواند داد صد زخم نمایان را
محبت با ضعیفان گوشه چشم دگر دارد
به مهر کوچک خود لطف دیگر هست شاهان را
چو دست از آستین بیرون کند بازیچه گردون
کند دیوی برون از دست، انگشتر سلیمان را
کند چون دام زیر خاک طوق خویش را قمری
به هر گلشن که افتد راه آن سرو خرامان را
برون رو از فلک تا دامن مطلب به دست آری
چو طفلان چند سازی مرکب خود طرف دامان را؟
به همت جسم را همرنگ جان کن در سبکروحی
ببر زین فرش با خود این غبار عرش جولان را
قناعت کن به نان خشک تا بی آرزو گردی
که خواهش های الوان هست نعمت های الوان را
درین ماتم سرا تا یک نفس چون صبح مهمانی
به شکر خنده شیرین دار کام تلخکامان را
ندارد عالم تجرید چون من خانه پردازی
ز عریانی به تار اشک می دوزم گریبان را
غم عالم فراوان است و من یک غنچه دل دارم
چسان در شیشه ساعت کنم ریگ بیابان را؟
درین دی ماه بی برگی، که غیر از خامه صائب
به فکر تازه دارد زنده دل خاک صفاهان را؟