عبارات مورد جستجو در ۳۶۴۲ گوهر پیدا شد:
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۲ - آفتاب راد نیست
من عجب دارم همی از شاعران
تا چرا گویند راد است آفتاب
گرد صحرا سال و مه گردد همی
تا کجا در یابد او یک قطره آب
برخورد آن آب و آنگه میدهد
تشنگان را ریشخندی از سراب
باز بر خوانش بقرضه از نجوم
میستاند زر و سیم بی حساب
آب او زانگونه باشد خشک نم
نان او زین گونه باشد تنگیاب
با چنین وصفی که من کردم ازو
راد میخوانند او را از چه باب؟
تا چرا گویند راد است آفتاب
گرد صحرا سال و مه گردد همی
تا کجا در یابد او یک قطره آب
برخورد آن آب و آنگه میدهد
تشنگان را ریشخندی از سراب
باز بر خوانش بقرضه از نجوم
میستاند زر و سیم بی حساب
آب او زانگونه باشد خشک نم
نان او زین گونه باشد تنگیاب
با چنین وصفی که من کردم ازو
راد میخوانند او را از چه باب؟
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۹ - مدحت بی نعمت
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۳۰ - شیشه آب
قدری می صاف کهنی خواسته بودم
زانکسکه اگر راست بگویم نه کسی بود
امروز فرستاد یکی شیشه آبم
چونانکه بهر قطره او در مگسی بود
از زنگ تو گفتی ز دل او نسبی داشت
وز گند تو گفتی زدهانش نفسی بود
چون دیدم ازینگونه پشیمان شدم الحق
دانستم کان خارج و بد ملتمسی بود
گفتم که بدو باز برو عذر بخواهش
گو خواهش دوشینه ماهم هوسی بود
آخر من بی آب نه در بادیه بودم
اینقدر بهر حال مرا دسترسی بود
آن از پی مستیم همی بایست ار نه
ما را بچه خانه ازان جنس بسی بود
زانکسکه اگر راست بگویم نه کسی بود
امروز فرستاد یکی شیشه آبم
چونانکه بهر قطره او در مگسی بود
از زنگ تو گفتی ز دل او نسبی داشت
وز گند تو گفتی زدهانش نفسی بود
چون دیدم ازینگونه پشیمان شدم الحق
دانستم کان خارج و بد ملتمسی بود
گفتم که بدو باز برو عذر بخواهش
گو خواهش دوشینه ماهم هوسی بود
آخر من بی آب نه در بادیه بودم
اینقدر بهر حال مرا دسترسی بود
آن از پی مستیم همی بایست ار نه
ما را بچه خانه ازان جنس بسی بود
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۳۴ - ذم زاد بوم
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۴۷ - خوان از خون
خوان میفکند کنون مسلمانان
آن خواجه که سگ بر او شرف آرد
خوانی که ز خون آدمی باشد
افطار بدان کسی روا دارد؟
خود کس نرود و گر رود آنجا
دربانش و پرده دار نگذارد
خوانی چه کنی که میزبان او را
هر لقمه هزار بار بشمارد
آن سفره نحس مردریگش بین
کش پیش شدن کسی نمی یارد
وان قرص حقیر چون هلال صوم
کش گرسنگی ز لب همی بارد
آن خواجه که سگ بر او شرف آرد
خوانی که ز خون آدمی باشد
افطار بدان کسی روا دارد؟
خود کس نرود و گر رود آنجا
دربانش و پرده دار نگذارد
خوانی چه کنی که میزبان او را
هر لقمه هزار بار بشمارد
آن سفره نحس مردریگش بین
کش پیش شدن کسی نمی یارد
وان قرص حقیر چون هلال صوم
کش گرسنگی ز لب همی بارد
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۵۳ - عشوه و تمویه
از منت شرم نیامد که پس از چندین مدح
وعده های تو همه عشوه و تمویه بود
مردریگی که مرا خواهی دادن بدو سال
چند محتاج بترویح و بتوجیه بود
من خجل میشوم از هر که بخواند شعرم
تا ازان خواندنش آسایش و ترفیه بود
که چو از اول بر خواند که فی السعد الدین
تا بآخر همه نیز و وله فیه بود
وانگهی زیبد کز خلعت و از بخشش تو
کیسه من تهی و خانه من تیه بود
رایگان مدح تو بر گفتن نز عقل بود
ورچه مدح تو چو تسبیح و چو تنزیه بود
هر چه در مدح تو گویند بدین همت وجود
همچو در حق خدا گفتن تشبیه بود
هان نمیگویم از عهده آن بیرون آی
کاینچنین بیتک ها از پی تنبیه بود
وعده های تو همه عشوه و تمویه بود
مردریگی که مرا خواهی دادن بدو سال
چند محتاج بترویح و بتوجیه بود
من خجل میشوم از هر که بخواند شعرم
تا ازان خواندنش آسایش و ترفیه بود
که چو از اول بر خواند که فی السعد الدین
تا بآخر همه نیز و وله فیه بود
وانگهی زیبد کز خلعت و از بخشش تو
کیسه من تهی و خانه من تیه بود
رایگان مدح تو بر گفتن نز عقل بود
ورچه مدح تو چو تسبیح و چو تنزیه بود
هر چه در مدح تو گویند بدین همت وجود
همچو در حق خدا گفتن تشبیه بود
هان نمیگویم از عهده آن بیرون آی
کاینچنین بیتک ها از پی تنبیه بود
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۷۲ - مقتدایان شهر
خواجگان را نگر برای خدا
کاندر این شهر مقتدایانند
همه عامی و آنکه از پی فضل
لاف پیما و ژاژ خایانند
هر یکی در ولایت و ده خویش
کفش دزد و کله ربایانند
خشک مغزان ولیک تردامن
تیره رویان و خیره رایانند
چه ستایش کنم گروهی را
که همه خویشتن ستایانند
خر سواران بکار اشتر دل
ریش کاوان ریش کایانند
بسکه شان چارپای کردستند
لاجرم جمله چارپایانند
همه چون اره تیز دندانند
همه چون تیشه سر گرایانند
آب رنگان آتشین طبعند
باد دستان خاک پایانند
لقمه نزد جملمه فاضلتر
زانکه در شرع رهنمایانند
همه از هیچ کمترند ارچه
از تکبر همه خدایانند
ای دریغا که ضایعند ازانک
نقشبندان و دلگشایانند
من از اینان چه طرف بربندم
که همه همچو من گدایانند
تیز در ریششان بخرواران
ور چه ام جمله آشنایانند
کاندر این شهر مقتدایانند
همه عامی و آنکه از پی فضل
لاف پیما و ژاژ خایانند
هر یکی در ولایت و ده خویش
کفش دزد و کله ربایانند
خشک مغزان ولیک تردامن
تیره رویان و خیره رایانند
چه ستایش کنم گروهی را
که همه خویشتن ستایانند
خر سواران بکار اشتر دل
ریش کاوان ریش کایانند
بسکه شان چارپای کردستند
لاجرم جمله چارپایانند
همه چون اره تیز دندانند
همه چون تیشه سر گرایانند
آب رنگان آتشین طبعند
باد دستان خاک پایانند
لقمه نزد جملمه فاضلتر
زانکه در شرع رهنمایانند
همه از هیچ کمترند ارچه
از تکبر همه خدایانند
ای دریغا که ضایعند ازانک
نقشبندان و دلگشایانند
من از اینان چه طرف بربندم
که همه همچو من گدایانند
تیز در ریششان بخرواران
ور چه ام جمله آشنایانند
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۸۳ - شهر پر آشوب
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۰۱ - یخ بندی طبع
مرا ایزد تعالی خاطری داد
که دایم با فلک بودی عتابم
بمعنی دادن بکر آنچنان بود
که با او کان معنی بدخطابم
بهر وقتی کزاو کردم سؤالی
نهاده بود صد معنی جوابم
کنون از بخل ممدوحان ممسک
غلط بینم همی با او حسابم
چنان پذرفت رنگ بخل کزوی
بصد اندیشه یک معنی نیابم
زدم سردی این مشتی بخیلان
چنین یخ بندشد طبع چوآبم
در ابر بخل و بی آبی نهان شد
دریغا خاطر چون آفتابم
که دایم با فلک بودی عتابم
بمعنی دادن بکر آنچنان بود
که با او کان معنی بدخطابم
بهر وقتی کزاو کردم سؤالی
نهاده بود صد معنی جوابم
کنون از بخل ممدوحان ممسک
غلط بینم همی با او حسابم
چنان پذرفت رنگ بخل کزوی
بصد اندیشه یک معنی نیابم
زدم سردی این مشتی بخیلان
چنین یخ بندشد طبع چوآبم
در ابر بخل و بی آبی نهان شد
دریغا خاطر چون آفتابم
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۰۹ - ترک هجا
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۱۰ - نفاق و بخل
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۱۲ - مردم سپاهان در زمان پیش
سگ به از مردم سپاهانست
بوفاق و وفا و پویه و دم
آنچنان مدخلان دون همت
همه از عالم مروت گم
همه درنده پوستین چون سگ
همه مردم گزای چون کژدم
زن و فرزندشان و یکجو زر
دل و جانشان و یکدرم گندم
این چه بخلست و این چه امساکست
هم عقی الله سگی مردم قم
بچه بتوان شناخت خر زایشان
بدرازی گوش و گردی سم
بس دریغ آیدم چنین شهری
بگروهی همه چو در دی خم
مردمی اندرو مجوی ازانک
همه چیزی دراوست جز مردم
بوفاق و وفا و پویه و دم
آنچنان مدخلان دون همت
همه از عالم مروت گم
همه درنده پوستین چون سگ
همه مردم گزای چون کژدم
زن و فرزندشان و یکجو زر
دل و جانشان و یکدرم گندم
این چه بخلست و این چه امساکست
هم عقی الله سگی مردم قم
بچه بتوان شناخت خر زایشان
بدرازی گوش و گردی سم
بس دریغ آیدم چنین شهری
بگروهی همه چو در دی خم
مردمی اندرو مجوی ازانک
همه چیزی دراوست جز مردم
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۲۴ - کام دل
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۰ - رسم
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۲ - هجو گفتن
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۴۴ - سوم چه فرمائی
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
تو گر سرد چندین بگوئی نشاید
ور آزار دلها بجوئی نشاید
بران کو کهین دوستدار تو باشد
بهر دم بپائی بپوئی نشاید
گهی دوستی گاه دشمن ندانی
که این ده دلی و دوروئی نشاید
ز تو این جفا بر دل عاشق تو
اگر خود همه جان اوئی نشاید
چه سنگین دلی کز چنین گونه مارا
جگر میخوری و نگوئی نشاید
تو ایدل از و خون بخون چند شوئی
اگر دست از وی بشوئی نشاید؟
ور آزار دلها بجوئی نشاید
بران کو کهین دوستدار تو باشد
بهر دم بپائی بپوئی نشاید
گهی دوستی گاه دشمن ندانی
که این ده دلی و دوروئی نشاید
ز تو این جفا بر دل عاشق تو
اگر خود همه جان اوئی نشاید
چه سنگین دلی کز چنین گونه مارا
جگر میخوری و نگوئی نشاید
تو ایدل از و خون بخون چند شوئی
اگر دست از وی بشوئی نشاید؟
جمالالدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۲۴
جمالالدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۵۰
جمالالدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۸۴