عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۹
خامه ام گاهی به او گر نامه ای انشا کند
چون زبان کودکان در سالهایش واکند
چون سحر نور سعادت از جبینش لامع است
هر که شب را روز در اندیشهٔ فردا کند
مژده یاران کز وفور ناز امشب دور نیست
چشمش استغنا اگر در کار استغنا کند
می درد از تیره روزی پردهٔ ناموس عشق
شعله در شب خویشتن را بیشتر رسوا کند
پیش من نام خدا رعناتر از شاخ گلی است
دست خونریزی چون بهر کشتنم بالا کند
آنچنان کز شعله چشم شمع محفل می پرد
مضطرب دلهای ما را عشق بی پروا کند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۰
دلها بسی بر آتش حسنش سپند شد
تا ایمن آن جمال ز رنج گزند شد
دست هوس ز گیسوی مشکین او مدار
بر بام آفتاب توان زین کمند شد
از بسکه خورده خون دلم را بجای شیر
آهوی چشم او به همین بره بند شد
دامن زند تپیدن دل بسکه در برم
بر سر چو شمع شعلهٔ داغم بلند شد
از ماه و آفتاب ندانم ولیک شمع
بگشود تا نظر برخت پای بند شد
همچون پر مگس که بچسبد بر انگبین
دامان دل به خاک ره یاربند شد
جویا به غیر لعل دربار یار نیست
یاقوتیی که درد مرا سودمند شد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۱
چون به صحرا نکهت آن زلف شبگون می رود
نافه می بالد چنان کز پوست بیرون می رود
می کشد با آنکه بار یک جهان دل را به دوش
سرو آزادم ببین نام خدا چون می رود
بسکه چشم می پرستت دشمن هشیاری است
گر فلاطون آید از بزم تو مجنون می رود
جهل باشد رنجش از دخل کج ارباب جهل
حرف در بیدردی یاران محزون می رود
من نمی گویم تویی دزد دل اما چون کنم
کز کنارم تا سر کویت پی خون می رود
گر فتد جویا به دریا عکس روی ما من
همچو سیل تند هامون سوی جیحون می رود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۴
سرو من چون به سر شوخی انداز آمد
گلبن از شوق چو طاوس به پرواز آمد
سوی من شست گشاید چو کشد جانب غیر
چشمت از ناوک مژگان به چپ انداز آمد
مدتی رفتن و برگشتن او چون نگه است
تا خیال تو برفت از نظرم بازم آمد
در جوابم گره افتاد زحیرت به زبان
نرگس پرفن او بسکه سخن ساز آمد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۶
می توان صد عمر داد ناله و فریاد داد
آه از این کم فرصتی این عمر بی بنیاد داد
عاشقان زار را با قوت بازو چه کار
داد از دست اداهای تو ای فرهاد داد
جسم خاکی حجاب صورت معنی شود
این غبار راه هستی را توان بر باد داد
غنچه آسا هر که جویا دل به بند زر نهاد
آبرو را از پریشانی چو گل بر باد داد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۸
نه تنها بی تو رنگ از روی گل آزاد برخیزد
که بو از غنچه چون آه از دل ناشاد برخیزد
زخاکم آن قدر بود بهار درد می آید
که چون گردم نشیند بر زمین فریاد برخیزد
زهجرت اشک خونین ریخت دردآلود از چشمم
به رنگ لاله ای کز تربت فرهاد برخیزد
عروج رتبه در پستی نماید خویش را جویا
سبک سیری که در راه طلب افتاد برخیزد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۱
لاله آسا هر که در عشق تو خون آشام شد
از حلاوت پای تا سر یک دهن چون جام شد
بعد مردن هم به راه انتظار ناوکش
استخوانم پای تا سر چشم چون بادام شد
جوهرش چون نبض عاشق بال بیتابی زند
بسکه دور از عکس او آیینه بی آرام شد
زآتش غم سوختند از بس به تن گلهای داغ
پوست بر اعضا اسیران ترا گلدام شد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۲
بی تو چشمم حلقهٔ گلدام حیرانی مباد
دود دل مرغولهٔ زلف پریشانی مباد
حد طبعم لباسی برنتابد شعله وار
بر تنم جز جامهٔ چسپان عریانی مباد
دل چو گردد آب کوه صبر را از جا کند
کشتی ام یارب در این سیلاب طوفانی مباد
غیر من جویا به بزم رقص آن طاووس خلد
دیگری سرگشتهٔ گرداب حیرانی مباد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۷
زهجرت همچو خارا در تنم آتش نهان باشد
به رنگ شمع محفل شعله مغز استخوان باشد
شرف دارد بر آهوی حرم صدبار آن صیدی
که غلطیده به خون از تیر آن ابرو کمان باشد
دمی خالی نباشد از خیالش دیده ام جویا
در این آیینه دلیم عکس چون جوهر نهان باشد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۰
گل داغ سر پرشور سودا عالمی دارد
تکلف بر طرف دیوانگیها عالمی دارد
حریفی در دو عالم نیست چون چشم سیه مستت
که دارد عالمی با غیر و با ما عالمی دارد
گل سودای داغ لاله بر سر می زنم جویا
گریبان چاکی و دامان صحرا عالمی دارد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۱
شور خندیدن گل چون به سر جوش آید
یادم از قهقههٔ آن بت می نوش آید
غافل از نالهٔ حیرت زدگانی هیهات
چه فغانها که به گوش از لب خاموش آید
غم درویش نشانید به خاکم چو خدنگ
چون کمان آنکه به صد زور در آغوش آید
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۳
یاد رخسار تو تا در جیب دل گلها فشاند
چشم خونین تخم حسرت در کنار ما فشاند
روشن است از هر پر پروانه بزم نیستی
شمع آسا آستین بر هستی خود تا فشاند
آب گوهر چون سویدا قیرگون آید به چشم
تا غبار خاطرم را اشک بر دریا فشاند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۴
اشکم چون خون زدیده چکان بی تو می رود
آهم به رنگ شعله طپان بی تو می رود
گر قامتم دو تاست همان سوز دل بجاست
آهم چو ناوکی زکمان بی تو می رود
دور از تو یک نفس نتوان شد به اختیار
در حیرتم که عمر چسان بی تو می رود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۵
دلم را گریه بر مژگان آتش بار می آرد
سرشکم راز پنهان را بروی کار می آرد
دل غمدیده را آخر هجوم گریه کند از جا
چو سیلابی که سنگ از دامن کهسار می آرد
ز بس لبریز او شد تنگنای خاطرم جویا
نفس از سینه ام بر لب پیام یار می آرد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۶
در سینه آنچه این دل مایوس می کند
کی در فرنگ نالهٔ ناقوس می کند
آنجا که سرو قد تو آراست بزم رقص
رنگ پریده مستی طاؤس می کند
گر حکیمانه زند کس چو تو ساغر جویا
می نگوییم که افسرده ادراک زند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۹
زجوش ناز دندانت در نایاب را ماند
تبسم بر لبت صبح شب مهتاب را ماند
کدامین نوگل، آئین بند گلشن شد، که هر بلبل
ز هر افشاندن بالی دل بیتاب را ماند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۰
تا غنچهٔ دل بلبل گل پیرهنی شد
هر قطرهٔ خون در تن زارم چمنی شد
ای جان جهان کشتهٔ الماس ستم را
هر رگ به تن از درد تو تار کفنی شد

عنوان:شوخی ات چون شیوهٔ عاشقکشی بنیاد کرد
شوخی ات چون شیوهٔ عاشقکشی بنیاد کرد
فتنه را چشم تو سرخیل صف بیداد کرد
می کنم جا در دل سنگین به زور عاجزی
بازوی ضعفم تواند کار صد فرهاد کرد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۱
باز دل زآتش سودای تو درمی گیرد
سوختن شمع صفت باز ز سر می گیرد
صبح پیری بصد آیین جوانی باشد
در خزان گلشن ما رنگ دگر می گیرد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۵
ز آهم حسن روی یار بی اندازه می گردد
صبا رخسارهٔ میگون گل را غازه می گردد
پی جمعیت اوراق خوبی زلف مشکینش
کتاب روی او را رشتهٔ شیرازه می گردد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۷
نخل بلندی است عشق داغ تو بارش بود
عالم دیوانگی جوش بهارش بود
در ره گم گشتگی در سفر بیخودی
بیدل غمدیده را یاد تو یارش بود