عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۱
تا به کی در پرده باشد نیک و بد، ساغر کجاست؟
دل ز دعوی شد سیاه آیینه محشر کجاست؟
در تن روشن ضمیران جان نمی گیرد قرار
آب را آسودگی در دیده گوهر کجاست؟
هست بیرون از دو عالم، سیر سرگردان عشق
این سر شوریده را پروای بال و پر کجاست؟
سوخت خورشید درخشان پرده های صبح را
حسن عالمسوز را آرام در چادر کجاست؟
سینه روشندلان را نیست راز سر به مهر
نامه پیچیده در هنگامه محشر کجاست؟
دام راه خضر نتواند شدن موج سراب
تشنه دیدار را اندیشه کوثر کجاست؟
نیست ممکن آرزوها را نسوزد سوز عشق
عودهای خام را آزادی از مجمر کجاست؟
سیر و دور آسمان ها منتهی گردد به عشق
غیر دریا، سیل را سر منزل دیگر کجاست؟
نیست غافل آفتاب از لعل در آغوش سنگ
عشق می داند دل بیمار را بستر کجاست
خط بر آن لب فارغ است از یاد ما لب تشنگان
خضر را در آب حیوان فکر اسکندر کجاست؟
آفتاب از ذره فیض خود نمی دارد دریغ
ورنه این شوریده مغزان را سر افسر کجاست؟
در حضور حسن، خودداری نمی آید ز عشق
شمع چون روشن شود پروای بال و پر کجاست؟
برق عالمسوز خشک و تر نمی داند که چیست
عشق را پروای صید فربه و لاغر کجاست؟
رهروان عشق را از رهبر و منزل مپرس
ره کجا، منزل کجا، رهرو کجا، رهبر کجاست؟
منت صندل مرا صائب ز سر بیزار کرد
سایه بی منت درد گران لنگر کجاست؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۲
از دو عالم فارغم، آزاده ای چون من کجاست؟
زیر دست سایه ام، افتاده ای چون من کجاست؟
درد را سر، داغ را لخت جگر، غم را دلم
درد و داغ عشق را آماده ای چون من کجاست؟
نقش یوسف طلعتان خواب پریشان من است
در بساط خاک، لوح ساده ای چون من کجاست؟
نه به لنگر کار دارم نه به ساحل بازگشت
عشق را کشتی به طوفان داده ای چون من کجاست؟
سایه ام چون سرو بر دوش گلستان بار نیست
در جهان آب و گل، آزاده ای چون من کجاست؟
دنیی و عقبی نمی گردد به گرد خاطرم
از دو عالم بر کنار افتاده ای چون من کجاست؟
شسته است از چشم انجم خواب، جوش مستیم
در خم افلاک صائب باده ای چون من کجاست؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۳
خشک شد کشت امیدم ابر احسانی کجاست؟
آب را گر پا به گل رفته است بارانی کجاست؟
چند لرزد شمع من بر خود ز بیداد صبا؟
نیستم گر قابل فانوس، دامانی کجاست؟
شد ز خشکی دود ریحان در سفال تشنه ام
آب اگر سنگین دل افتاده است بارانی کجاست؟
آب چون نبود تیمم می توان کردن به خاک
نیست گر زلف پریشان، خط ریحانی کجاست؟
تا به یک جولان برآرد دود از خرمن مرا
در میان نی سواران برق جولانی کجاست؟
ز انتظار قطره ای باران، لب خشک صدف
شد پر از تبخال، یارب ابر نیسانی کجاست؟
از شب و روز مکرر دل سیه گردیده است
روی آتشناک و زلف عنبرافشانی کجاست؟
درد و داغ عشق از دل روی گردان گشته است
این صف برگشته را برگشته مژگانی کجاست؟
این دل سرگشته را چون گوی در میدان خاک
رفت سرگردانی از حد، دست و چوگانی کجاست؟
شد ز بی عشقی سیه عالم به چشم داغ من
تا به شور آرد مرا صائب نمکدانی کجاست؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۵
از دل سخت بتان از ناله ای فریاد خاست
خوش همایون طایری زین بیضه فولاد خاست
من که در خاموشی از آیینه می بردم سبق
نوخطی دیدم که از هر موی من فریاد خاست
تا دل سنگین شیرین هیچ جا منزل نکرد
هر شراری کز زبان تیشه فرهاد خاست
ماه بر گردن نهاد از هاله طوق بندگی
سرو موزون تو تا از گلشن ایجاد خاست
می کند چون دام، چشم شوخ انجم را به خاک
از خرام او مرا گردی که از بنیاد خاست
در شکست قلب ما آن زلف و کاکل بس نبود؟
کان غبار خط مشکین هم پی امداد خاست
وای بر بی طاقتان، کز روی آتشناک او
چون سپند از مهر خاموشی مرا فریاد خاست
ساغرش چون لاله صائب دایم از می سرخ روست
هر که از خاک سیه با داغ مادرزاد خاست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۶
کی سری بردم به جیب خود که طوفان برنخاست
همچو شمع کشته دودم از گریبان برنخاست
شمع بالینش نشد چون صبح خورشید بلند
با لب پرخنده هر کس از سر جان برنخاست
از نوای شور مجنون بود رقص گردباد
رفت تا مجنون، غباری زین بیابان برنخاست
نقد جان را رونمای تیشه فولاد داد
از دل فرهاد این کوه غم آسان برنخاست
پاک طینت از حدیث سرد از جا کی رود؟
آتش یاقوت از تحریک دامان برنخاست
حیرتی دارم که چون از های هوی ناله ام
از شکر خواب عدم چشم شهیدان برنخاست؟
عمرها در آب چشم خویشتن لنگر فکند
از دل صائب غبار کلفت آسان برنخاست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۸
هر که رو تابد ز عاشق، خط مشکینش سزاست
گل که با بلبل نسازد دست گلچینش سزاست
هر سری کز شور سودا نیست فانوس خیال
سنگباران گر نماید خواب سنگینش سزاست
هر که در مستی شود چون کبک آوازش بلند
بی تکلف زخم جان پرداز شاهینش سزاست
یار را بی پرده چون فرهاد هر کس نقش بست
گر کنند از خون دهان تیشه شیرینش سزاست
هر که سرگرمی نیفروزد به بالینش چراغ
بستر از خاک سیاه، از خشت بالینش سزاست
بهله در خون غوطه زد از پیچ و تاب آن کمر
بر ضعیفان هر که دست انداز کرد، اینش سزاست
هر که با خشکی و بی برگی نسازد همچو خار
گر به خون سازند چون گل چهره رنگینش سزاست
دست از دامان فرصت هر که بردارد به تیغ
پشت دست از زخم اگر گردد نگارینش سزاست
رنگ در رویت نماند از چشم شوخ بوالهوس
هر که با گلچین مدارا می کند اینش سزاست
سوخت صائب فکر تا آمد به انجام این غزل
این زمین ها هر که پیدا می کند اینش سزاست!
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۹
گر بسوزد ز آتش می شرم جانان مفت ماست
گر نباشد باغبان در باغ و بستان مفت ماست
با نگهبان گل ز روی یار چیدن مشکل است
نیست آن روزی که شبنم در گلستان مفت ماست
دسته گل راست فیض از خرمن گل بیشتر
هر قدر بندد میان را تنگ جانان مفت ماست
چند خون در دل توان کرد آرزوی بوسه را؟
گر ز خط پوشیده گردد لعل جانان مفت ماست
از دم تیغ است پشت تیغ بی آزارتر
می شود هر کس که از ما روی گردان مفت ماست
دانه ما را چو گوهر آب روی ما بس است
گر به کشت ما نبارد ابر احسان مفت ماست
می کند بیگانه دولت آشنایان را ز هم
می رسد هر کس به دولت ز آشنایان مفت ماست
مور ما را نیست از کنج قناعت شکوه ای
گر به حال ما نپردازد سلیمان مفت ماست
می شود نعمت به قدر میهمان نازل ز غیب
هر قدر آید به این ویرانه مهمان مفت ماست
خواب خوش دیدن، کند در چشم شیرین خواب را
می شود چندان که خواب ما پریشان مفت ماست
خون نامردان به حیض آلوده سازد تیغ را
گر نیاید خصم بی جوهر به میدان مفت ماست
دانه زود از تابه تفسیده بیرون می جهد
گر شود دریای آتش دشت امکان مفت ماست
نقد جان نسبت به آن لبهاست صائب سیم قلب
گر فروشد بوسه ای جانان به صد جان مفت ماست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۰
از تهیدستی ز بی برگان خجالت کار ماست
سر به زیر انداختن چون بید مجنون بار ماست
پیش ما جز بیخودی دیگر متاعی باب نیست
خودفروشی بنده بی صاحب بازار ماست
این که از ما دست سیلاب حوادث کوته است
نیست از گردنکشی، از پستی دیوار ماست
پنبه برمی گیرد از مینا می پر زور ما
مهر خاموشی سپند گرمی بازار ماست
پیش ازین گر زنگ از دل می زدودند، این زمان
دیدن آیینه رویان جهان زنگار ماست
گلشن آرا را سواد نامه سربسته نیست
ورنه آن گل پیرهن در غنچه منقار ماست
نقش پای ما نگردد بار بردوش زمین
خار را خون در دل از شوق سبکرفتار ماست
شب به چشم ما نسازد روز روشن را سیاه
کلبه ما را چراغ از دیده بیدار ماست
گوشه گیری را به چشم خلق شیرین کرده است
خال مشکینی که در کنج دهان یار ماست
چون سبو در آشنایی ها گرانجان نیستیم
زود می گردد سبک، دوشی که زیر بار ماست
گر چه ما از چرب نرمی مومیایی گشته ایم
هر که را دیدیم صائب در شکست کار ماست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۱
آنچه می دانند ماتم تن پرستان سور ماست
دار، نخل دیگران و رایت منصور ماست
خون شاخ گل به جوش از بلبل پر شور ماست
پایکوبان دار از زور می منصور ماست
ما ز تلخی چون شراب تلخ لذت می بریم
موج دریای حلاوت نشتر زنبور ماست
گر چه اوج لامکان بسیار دور افتاده است
منزل نقل مکان فکرهای دور ماست
آتش ما را به خاکستر نهفتن مشکل است
داغ ها چشم پر آب از سینه پر نور ماست
از دل صد پاره ما عقل فرد باطلی است
عشق گردی از نمکدان سرپر شور ماست
با دل پرخون ز نعمت های الوان فارغیم
عشرت روی زمین در غنچه مستور ماست
با عیان صلح از بیان چون شاخ نرگس کرده ایم
کاسه دریوزه ما دیده مخمور ماست
کاسه لیس شهد این حنظل جبینان نیستیم
بر شکرخند سلیمان چشم تنگ مور ماست
کعبه از آبادی بتخانه ویران مانده است
دل به خاک ره برابر از تن معمور ماست
از گرانخوابی دل شبهاست روز عیش ما
روز روشن از سیه کاری شب دیجور ماست
داغ ما افسردگان را تازه سازد روی گرم
سردی ابنای دنیا مرهم کافور ماست
هست فریادی ز داغ آتشین ما نمک
سوده الماس زخمی از دل ناسور ماست
نامرادی عاجزان را می شود خاک مراد
آه سرد از دل کشیدن رایت منصور ماست
زین نمک کز شورش عالم به زخم ما رسید
خنده صبح قیامت مرهم کافور ماست
موسی ما صائب از سیر و سفر آسوده است
کز دل سنگین خود آماده کوه طور ماست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۲
دامن صحرای وحشت خاک دامنگیر ماست
حلقه چشم غزالان حلقه زنجیر ماست
در نظر واکردنی بیرون ز گردون می رویم
چون شرار شوخ، مجمر عاجز تسخیر ماست
از هوس هر دم به رنگی جلوه آرا می شویم
از پر طاوس، گویا خامه تصویر ماست
از قناعت دستگاه شکر می گردد وسیع
کاسه گردون پر از نعمت ز چشم سیر ماست
دانه ای کز دام افزون است در گیرندگی
پیش ارباب بصیرت سبحه تزویر ماست
بحر تا سیلاب را صافی نسازد بحر نیست
هر که ما را در جوانی پیر سازد، پیر ماست
نیست دربست و گشاد خویش ما را اختیار
بهله دست قضا سرپنجه تدبیر ماست
یک سر مو نیست صائب کوتهی در زلف یار
دوری این راه از کوتاهی شبگیر ماست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۳
جام ما دریاکشان مهر لب خاموش ماست
مطرب ما همچو دریا سینه پرجوش ماست
هست تا در جام ما یک قطره می، دریا دلیم
پشت ما بر کوه باشد تا سبو بر دوش ماست
بر سر خمخانه افلاک، خشت آفتاب
روز و شب در سیر و دور از باده پر جوش ماست
شمع ایمن کز فروغش کوه صحراگرد شد
روزگاری شد که پنهان در ته سرپوش ماست
گر چه چون قمری ز کوکو نعل وارون می زنیم
قدکشیدن های سرو از تنگی آغوش ماست
از نگاهی آسمان را می کند زیر و زبر
آسمان چشمی که در تاراج عقل و هوش ماست
نه همین خون می خورد خاک از دل بی تاب ما
چرخ هم خونین جگر از طفل بازیگوش ماست
گر چه ما را نیست صائب باده ای جز زهر تلخ
گوشها تنگ شکر از بانگ نوشانوش ماست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۴
روی مطلب در نقاب یأس از ابرام ماست
شمع در فانوس از پروانه خودکام ماست
چشم تا وا کرده ایم، از خویش بیرون رفته ایم
نقطه آغاز ما همچون شرر انجام ماست
از زبان شکوه ما عیش عالم تلخ شد
تلخی کام شکر از تلخی بادام ماست
ما که در بیت الحرام بیخودی داریم روی
بادبان کشتی می جامه احرام ماست
جای حیرت نیست صائب گر زمین گیرست دل
سالها شد زیر سنگ از آرزوی خام ماست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۵
کوثر بیداربختی دیده گریان ماست
گرده صحرای محشر سینه سوزان ماست
هر که دارد قطره اشکی، ز ما دارد نظر
هر که دارد آه گرمی، از دل سوزان ماست
وجد ما ذرات عالم را به رقص آورده است
هر کجا سرگشته ای یابید، سرگردان ماست
هر که را با ما سر دعوی است، میدان است و گوی!
داغ سودا نقطه بسم الله دیوان ماست
با گلستانی که ما را آشنایی داده اند
آسمان ها سبزه بیگانه بستان ماست
شور محشر میهمان زخم ما امروز نیست
مدتی شد این نمکدان بر کنار خوان ماست
چون فلاخن بر شکم سنگ از قناعت بسته ایم
سنگ اگر در پله روزی بود، دوران ماست
عمر ما چون موج، دایم در کشاکش می رود
روزی ما چون صدف هر چند در دامان ماست
ما چو طفلان تن به شغل خاکبازی داده ایم
ورنه گوی آسمان ها در خم چوگان ماست
در ریاض ما نروید سرو اقبال بلند
بخت خرم، سبزه بیگانه بستان ماست
دست ما در بند چین آستین افتاده است
ورنه تیغ کهکشان در قبضه فرمان ماست
نیست آیین تکلف شیوه ارباب فقر
هر که روزی از دل خود می خورد مهمان ماست
برگ عیش کوچه گردان جنون در باغ نیست
چون شوند آزاد طفلان، فصل گلریزان ماست
گر دل ما کعبه غم نیست صائب از چه روی
روی غم هر جا که باشد در دل ویران ماست؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۶
در پریشان خاطری جمعیت مجنون ماست
موجه کثرت کمند وحدت مجنون ماست
نقش پای ناقه لیلی درین دامان دشت
برگ عیش دیده پر حسرت مجنون ماست
دامن صحرای محشر گر چه دارد وسعتی
کوچه راهی پیش پای وحشت مجنون ماست
خرقه گردون که عالم در ته دامان اوست
جامه تنگی به قد شوکت مجنون ماست
گر به خاک ما چراغی کس نیارد گو میار
دیده شیران چراغ تربت مجنون ماست
نقش پای دشت پیمایان صحرای جنون
ساغر سرشاری از کیفیت مجنون ماست
هر کجا وحشت فزون، آرام ما افزون تر است
گوشه چشم غزالان خلوت مجنون ماست
گر چه در هر کوچه ای خورشید جولان کرده است
از زمین گیران، نظر با شهرت مجنون ماست
دست و رو شستن اگر باشد وضوی عاقلان
از دو عالم دست شستن طاعت مجنون ماست
نیست پروا کوه را از خنده های کبک مست
شوخی لیلی خجل از طاقت مجنون ماست
سایه ما نیست بر خاک از سبکروحی گران
کوه و صحرا زیر بار منت مجنون ماست
با کمند جذبه ما برنیاید سرکشی
دامن لیلی به دست رغبت مجنون ماست
تا ز بار عشق قد ما چو خاتم خم شده است
چون سلیمان دام و دد در خدمت مجنون ماست
وقت عاقل را اگر غوغا پریشان می کند
شور طفلان باعث جمعیت مجنون ماست
این که از حی محمل لیلی نمی آید به دشت
سنگ راهش دور باش غیرت مجنون ماست
عاقلان صائب اگر پهلو ز ما خالی کنند
نیست از بی اعتباری، عزت مجنون ماست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۷
خاکساری برگ عیش خاطر آگاه ماست
چون گهر گرد یتیمی خاک بازیگاه ماست
نیست از گرد خودی در کاروان ما اثر
هر که پیش افتاده است از خویشتن همراه ماست
زین چمن چون سرو دامان تعلق چیده ایم
خار را خون در جگر از دامن کوتاه ماست
چون دم شمشیر از سختی نگردانیم روی
می شود سنگ فسان، سنگی اگر در راه ماست
از قمار عشق، ما را پاکبازی مطلب است
نیست غیر از نقش کم، نقشی که خاطرخواه ماست
غافلیم از جان بی تقصیر در زندان تن
یوسف مصر ز فرامش گشتگان چاه ماست
مطلب از ته کردن زانوست تحصیل شکست
ورنه معلومات عالم در دل آگاه ماست
نیست صائب ناله ما همچو بلبل بی اثر
گوش گل خونین جگر از ناله جانکاه ماست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۸
صیقل آیینه ما گوشه ابروی ماست
عینک ما چون حباب از کاسه زانوی ماست
گر چه در صحرای امکان پای خواب آلوده ایم
لامکان پر گرد وحشت از رم آهوی ماست
از شبیخون اجل منصور ما را باک نیست
دار مانند کمان حلقه بر بازوی ماست
از کمینگاه حوادث طبل وحشت خورده ایم
کار پیکان می کند هر کس که در پهلوی ماست
غنچه سان هر چند سر در جیب خود دزدیده ایم
عطسه بی اختیار صبحدم از بوی ماست
فکر رنگین از بهار خاطر ما لاله ای است
مصرع برجسته سروی از کنار جوی ماست
گر چه ما صائب زبان لاف را پیچیده ایم
گوش بر هر جا که اندازند گفت و گوی ماست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۹
لنگر از صاحبدلان، شوخی ز خوبان خوشنماست
از هدف استادگی، از تیر جولان خوشنماست
صحبت نیکان بود مشاطه بدگوهران
خار تا بر دور گل باشد، چو مژگان خوشنماست
تیغ جان بخش تو شد آب از حجاب کشتگان
از کریمان معذرت در وقت احسان خوشنماست
ریزش پنهان به سایل، عمر جاویدان دهد
پرده ظلمت به روی آب حیوان خوشنماست
از بزرگان ترک اسباب تکلف عیب نیست
در بساط آسمان ابر پریشان خوشنماست
مد احسان را دو چندان می کند روی گشاد
خنده برق از سحاب گوهر افشان خوشنماست
رشته لعل است در کوه بدخشان خار و خس
شمع ماتم بر سر خاک شهیدان خوشنماست
از بزرگان روی دل صائب به خردان عیب نیست
دل به دست آوردن مور از سلیمان خوشنماست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶۰
درد بی درمان پیری منتهای دردهاست
مغز پوچ و رنگ زردش کهربای دردهاست
هیچ راهی چون به حق نزدیکتر از درد نیست
می برم غیرت به هر کس مبتلای دردهاست
کاسه دریوزه داغ است سر تا پای من
بس که هر عضو از وجود من گدای دردهاست
از جهان آب و گل امید آسایش خطاست
چار دیوار بدن مهمانسرای دردهاست
می کند آیینه خود را به ناخن صیقلی
سینه من بس که مشتاق لقای دردهاست
غوطه زد در خون خود دردی که پا در وی نهاد
سینه ما دردمندان کربلای دردهاست
گوشمال درد می سازد مسلمان نفس را
وای بر آن کس که کافر ماجرای دردهاست
چون کریم از میهمان سیری نمی باشد مرا
ناله ای گر می کنم گاهی صلای دردهاست
نیل چشم زخم باشد گنج را ویرانه ها
ورنه دل با این خرابی کی سزای دردهاست؟
می زنم چون مار نعل واژگون از پیچ و تاب
ورنه گنج عافیت در زیر پای دردهاست
می شود مایل به عاشق درد در هر جا که هست
جان سخت عاشقان آهن ربای دردهاست
درد ناقص را کند کامل، وجود کاملان
چهره زرین عاشق کیمیای دردهاست
نیست امروزی به ما پیوند درد و داغ عشق
از ازل صائب دل ما آشنای دردهاست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶۲
من به دوزخ می روم، زاهد اگر در جنت است
دوزخ ارباب معنی صحبت بی نسبت است
عارفان را در لباس فقر بودن آفت است
هم لباس خلق گشتن پرده دار شهرت است
دست شستن نیست چندان کاری از موج سراب
دامن افشاندن به دنیا از قصور همت است
عالم روشن به چشمش زود می گردد سیاه
هر که چون پروانه بی درد، عاشق صحبت است
موشکافان از پریشانی نمی تابند روی
طره آشفتگی شیرازه جمعیت است
بهر نخجیری است هر دامی درین نخجیرگاه
حلقه دام چشم از بهر شکار عبرت است
صحبت عاشق گران بر خاطر معشوق نیست
طوق قمری سرو بستان را کمند وحدت است
حسن و عشق از یک گریبان سر برون آورده اند
این شرر در سنگ با پروانه گرم صحبت است
عشق هر کس را که خواهد می کند زیر و زبر
پشت و روی جنس دیدن بر خریدن حجت است
از نسیم شکوه گرد کلفت از دل می رود
شکوه چون در دل گره گردید، تخم کلفت است
می برد فیض جواهر سرمه از گرد ملال
هر که چون آیینه صائب در مقام حیرت است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶۳
اهل معنی را تماشا مانع جمعیت است
حلقه چشمی که شد حیران، کمند وحدت است
عالم بی انقلابی هست اگر زیر فلک
پیش ارباب نظر دارالامان حیرت است
از پریشان گردی نظاره دل صد پاره است
جمع چون گردد نگه، شیرازه جمعیت است
گوشه گیری می کند روشن دل تاریک را
حاصل بیهوده گردی ها غبار کلفت است
در شکارستان دنیا آنچه می باید گفت
شاهباز دیده روشندلان را، عبرت است
حلقه دامی که باشد خوردن دل دانه اش
پیش ارباب بصیرت حلقه جمعیت است
تیغ لنگردار باشد بر سر آزادگان
سایه بال هما هر چند چتر دولت است
نعمتی کز شکر عاجز می کند گفتار را
در جهان آفرینش، صحت و امنیت است
پیش ازان کز طبل رحلت دست و پا را گم کنی
زاد راهی جمع کن ای بی خبر تا فرصت است
از بهار نوجوانی آنچه بر جا مانده است
در بساط من همین خواب گران غفلت است
خانه بردوشی علاج سیل آفت می کند
وعده گاه مردم بیکار کنج عزلت است
ناخن و منقار شاهین از کجی گیرا بود
رشوت از مردم گرفتن بر کجی ها حجت است
کاروان را گر چه در دنبال می باشد غبار
گردخواری پیش خیز کاروان عزت است
شکوه هر کس می کند صائب ز درد و داغ عشق
مشت خاکی بر دهانش زن که کافر نعمت است