عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۴۵ - النفس و مرا تبها و شئوناتها و علاماتها و دقایق حالاتها
تو را نفس از شناسی بس شریفست
بخاری جوهری پاک و لطیف است
حیات و حس و قوت راست حامل
برفتار ارادی باز شامل
حکیمان جمله وجدانیش دانند
در انسان روح حیوانیش دانند
میان قلب و جسم عنصری او
بود خود واسطهگر پی بری او
ز قلبت فیلسوف از سر سابق
بنفس ناطقه گردید ناطق
بیان نفس اندر آیه نور
اگر داری تذکر گشت مذکور
شئونش در معانی مختلف شد
بهر جائی بوصفی متصف شد
گهی اماره گه لوامه گردید
دگرهم ملهمه شد بی زتردید
دگر شد در مقامی مطمئنه
دگر راضیه دور از هر مظنه
رجوع جمله بر معنای واحد
شد ار چه مختلف باشد موارد
بهر جائیست او را خاصه اسمی
ظهورش هر کجا نوعی و قسمی
شناسایی او بر جمله واجب
بود و این معرفت اصل است و غالب
هر آن نشاخت نفس خویشتن را
شناسد هم نه رب ذوالمنن را
تعلق نفس را حق بر بدن داد
بتدبیر بدن تا نفس تن داد
نبود از آن تعلق کی مجرد
شدی در ظلمت هیکل مقید
بود تامیل او سوی طبیعت
و را اماره گویند اهل وحدت
بشهوات و بلذاتست امرش
حواس و حس و اعضا مست خمرش
کشد مر قلب را از اوج علوی
بدنیا و جهات دون سفلی
پس او مأوای اقسام شرور است
محل و منبع ذنب و قصور است
خلاف میل او پس فرض عیش است
که بر جلب مرادش شور و شین است
جهاد نفس امری بس عظیم است
هر آن جوید نبردش را همیم است
در این میدان نیاید جز شجاعی
بترک میل او جوید دفاعی
بباید حیدری با ذوالفقارش
که قهراً گیرد از کف اختیارش
حریفش غیر حیدر پیشه نیست
کش از دریای خصم اندیشه نیست
جهاد نفس و ترکش در مرادات
بود آن اصل خیرات و عبادات
گرت باشد بحال نفس سیری
گذارد او کجا طاعت و خیری
میان عبدو و رب اعظم حجاب اوست
تو را اسباب هجران و عذاب اوست
بخاری جوهری پاک و لطیف است
حیات و حس و قوت راست حامل
برفتار ارادی باز شامل
حکیمان جمله وجدانیش دانند
در انسان روح حیوانیش دانند
میان قلب و جسم عنصری او
بود خود واسطهگر پی بری او
ز قلبت فیلسوف از سر سابق
بنفس ناطقه گردید ناطق
بیان نفس اندر آیه نور
اگر داری تذکر گشت مذکور
شئونش در معانی مختلف شد
بهر جائی بوصفی متصف شد
گهی اماره گه لوامه گردید
دگرهم ملهمه شد بی زتردید
دگر شد در مقامی مطمئنه
دگر راضیه دور از هر مظنه
رجوع جمله بر معنای واحد
شد ار چه مختلف باشد موارد
بهر جائیست او را خاصه اسمی
ظهورش هر کجا نوعی و قسمی
شناسایی او بر جمله واجب
بود و این معرفت اصل است و غالب
هر آن نشاخت نفس خویشتن را
شناسد هم نه رب ذوالمنن را
تعلق نفس را حق بر بدن داد
بتدبیر بدن تا نفس تن داد
نبود از آن تعلق کی مجرد
شدی در ظلمت هیکل مقید
بود تامیل او سوی طبیعت
و را اماره گویند اهل وحدت
بشهوات و بلذاتست امرش
حواس و حس و اعضا مست خمرش
کشد مر قلب را از اوج علوی
بدنیا و جهات دون سفلی
پس او مأوای اقسام شرور است
محل و منبع ذنب و قصور است
خلاف میل او پس فرض عیش است
که بر جلب مرادش شور و شین است
جهاد نفس امری بس عظیم است
هر آن جوید نبردش را همیم است
در این میدان نیاید جز شجاعی
بترک میل او جوید دفاعی
بباید حیدری با ذوالفقارش
که قهراً گیرد از کف اختیارش
حریفش غیر حیدر پیشه نیست
کش از دریای خصم اندیشه نیست
جهاد نفس و ترکش در مرادات
بود آن اصل خیرات و عبادات
گرت باشد بحال نفس سیری
گذارد او کجا طاعت و خیری
میان عبدو و رب اعظم حجاب اوست
تو را اسباب هجران و عذاب اوست
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۵۹ - کلام آخر
ز نفست گر شد این سرها ربوده
نماند در تو وصفی ناستوده
چو این اوصاف سبعه جمله اصلند
بر آینها سایر اوصاف وصلند
مثال کینه و ظلم و عداوت
که آنها بر غضب دارند نسبت
بدینسان سایر اوصاف دیگر
فروعاتند و میرویند از سر
بهر جا نسبت هر یک عیانست
نپندارم که محتاج بیان است
اگر یکوصف جائی جلوهگر هست
ز خوب و بد ز باقی هم اثر هست
خصال بد ولیکن جز عرض نیست
نه چون خق نکو عینی و ذاتی است
یکی نفس تو چون اماره آید
بدیها جمله زان پتاره آید
و گر لوامه شد از قلب نوری
بر او تابد کزو یا حضوری
باندازه تنبه کانتقالش
دهد از نوم غفلت وز ضلالش
مردد در میان نور و ظلمت
که کون حق و خلق است آن بنسبت
کند گاهی طلب از توبه مفتاح
گشاید بلکهیابی بهر اصلاح
از آن حیثی که سجینی صفاتست
همه میلش بسوی سینات است
وزان وجهی که علیین اساس است
تدارک را مهیا بر حواس است
ازو ظاهر شد ار وقتی قباحت
کند خود را ملامت زان وقاحت
دگر تا نفس را معیار چبود
کمال و فهم و استحضار چبود
اگر پس جاهلی بر کس عطائی
کند بر وی مگو بود این ریائی
که سازی از نوا دادن ملولش
کجا داند ریا نفس جهولش
بود تکلیف هر کس قدر فهمش
باستعداد هم حق داده سهمش
عطای او بمحض خود نمائی است
دگر مشعر بر اخلاص و ریانیست
شود ور نفس یکجا مطمئنه
یقینش فارغ از وهم و مظنه
ز اخلاق ذمیمه خلع و معذور
باوصاف حمیده جمع و معمور
توجه جمله باشد سوی قلبش
که بر خود روح قدسی کرده جلبش
کند تشییع قلب اندر ترقی
سوی اقلیم قدس و کون حقی
دو اسبه تازد او تا مالک الله
تو گورو دست مولایت بهمراه
صفی هم هست چشمش در رهی باز
تو دانی ایکه دانایی بهر راز
تو میدانی که علام الغیوبی
پناه و خالق هر زشت و خوبی
دعا ما بین رب و عبد غیر است
بهر حالم تو داری باز خیر است
نماند در تو وصفی ناستوده
چو این اوصاف سبعه جمله اصلند
بر آینها سایر اوصاف وصلند
مثال کینه و ظلم و عداوت
که آنها بر غضب دارند نسبت
بدینسان سایر اوصاف دیگر
فروعاتند و میرویند از سر
بهر جا نسبت هر یک عیانست
نپندارم که محتاج بیان است
اگر یکوصف جائی جلوهگر هست
ز خوب و بد ز باقی هم اثر هست
خصال بد ولیکن جز عرض نیست
نه چون خق نکو عینی و ذاتی است
یکی نفس تو چون اماره آید
بدیها جمله زان پتاره آید
و گر لوامه شد از قلب نوری
بر او تابد کزو یا حضوری
باندازه تنبه کانتقالش
دهد از نوم غفلت وز ضلالش
مردد در میان نور و ظلمت
که کون حق و خلق است آن بنسبت
کند گاهی طلب از توبه مفتاح
گشاید بلکهیابی بهر اصلاح
از آن حیثی که سجینی صفاتست
همه میلش بسوی سینات است
وزان وجهی که علیین اساس است
تدارک را مهیا بر حواس است
ازو ظاهر شد ار وقتی قباحت
کند خود را ملامت زان وقاحت
دگر تا نفس را معیار چبود
کمال و فهم و استحضار چبود
اگر پس جاهلی بر کس عطائی
کند بر وی مگو بود این ریائی
که سازی از نوا دادن ملولش
کجا داند ریا نفس جهولش
بود تکلیف هر کس قدر فهمش
باستعداد هم حق داده سهمش
عطای او بمحض خود نمائی است
دگر مشعر بر اخلاص و ریانیست
شود ور نفس یکجا مطمئنه
یقینش فارغ از وهم و مظنه
ز اخلاق ذمیمه خلع و معذور
باوصاف حمیده جمع و معمور
توجه جمله باشد سوی قلبش
که بر خود روح قدسی کرده جلبش
کند تشییع قلب اندر ترقی
سوی اقلیم قدس و کون حقی
دو اسبه تازد او تا مالک الله
تو گورو دست مولایت بهمراه
صفی هم هست چشمش در رهی باز
تو دانی ایکه دانایی بهر راز
تو میدانی که علام الغیوبی
پناه و خالق هر زشت و خوبی
دعا ما بین رب و عبد غیر است
بهر حالم تو داری باز خیر است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۶۰ - النفس المطمئنه و اوصافها
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۶۸ - مراتب النفس
تو را شرح دگر باشد مناسب
هم از نفس و شئونش درمراتب
نباتی نفس کان رسم طبیعی است
کمال اول از جسم طبیعی است
بسوی آنچه زو گردد تولد
نماید تغذیه یابد تزاید
بپرس از نفس حیوانی که آن چیست
کمال اول از جسم طبیعی است
ز حیث درک جزئیات وارد
تحرک بالاراده در موارد
بفهم نفس انسانی بجا ایست
کمال اول از جسم طبیعی است
بسوی آن جهت کش در ظهورات
بود ادراک کلی در امورات
در آن افعال فکریه تدبر
بود او را بتکمیل تفکر
ز نفس ناطقه بشنو مجدد
که آنهم جوهری باشد مجرد
ز حیث ماده نسبت بذاتش
مجرد خواندهاند او را ثقاتش
تعلق باز او را اندر افعال
فلک را خود نفوس است این بمنوال
پس ارشد نفس تحتالامرسا کن
وز او دور اضطرابات معاین
شود زایل بکلی اضطرابش
که از شهوات بود آن انقلابش
خود آن بر مطمئنه گشت موسوم
که هم بر اهل تحقیق است معلوم
نشد ور بر سکون تام فایض
ولی با نفس شهوانی معارض
بود یعنی بدفع آن مصمم
تعرض باشدش بروی دمادم
باین معنی یقین لوامه باشد
پی دفع سواد جامعه باشد
نماید صاحب خود را ملامت
ز تقصیری که رفتش در اقامت
وگر یکباره ترک اعتراضش
بود از جرم و نبود انقباضش
سوی شیطان و شهوات و دواعی
بود بیمانعی پیوسته ساعی
مسمی دان که بر اماره گردید
دل اندر دفع او بیچاره گردید
هم از نفس و شئونش درمراتب
نباتی نفس کان رسم طبیعی است
کمال اول از جسم طبیعی است
بسوی آنچه زو گردد تولد
نماید تغذیه یابد تزاید
بپرس از نفس حیوانی که آن چیست
کمال اول از جسم طبیعی است
ز حیث درک جزئیات وارد
تحرک بالاراده در موارد
بفهم نفس انسانی بجا ایست
کمال اول از جسم طبیعی است
بسوی آن جهت کش در ظهورات
بود ادراک کلی در امورات
در آن افعال فکریه تدبر
بود او را بتکمیل تفکر
ز نفس ناطقه بشنو مجدد
که آنهم جوهری باشد مجرد
ز حیث ماده نسبت بذاتش
مجرد خواندهاند او را ثقاتش
تعلق باز او را اندر افعال
فلک را خود نفوس است این بمنوال
پس ارشد نفس تحتالامرسا کن
وز او دور اضطرابات معاین
شود زایل بکلی اضطرابش
که از شهوات بود آن انقلابش
خود آن بر مطمئنه گشت موسوم
که هم بر اهل تحقیق است معلوم
نشد ور بر سکون تام فایض
ولی با نفس شهوانی معارض
بود یعنی بدفع آن مصمم
تعرض باشدش بروی دمادم
باین معنی یقین لوامه باشد
پی دفع سواد جامعه باشد
نماید صاحب خود را ملامت
ز تقصیری که رفتش در اقامت
وگر یکباره ترک اعتراضش
بود از جرم و نبود انقباضش
سوی شیطان و شهوات و دواعی
بود بیمانعی پیوسته ساعی
مسمی دان که بر اماره گردید
دل اندر دفع او بیچاره گردید
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۷۰ - النفس الرحمانی
دگر نفسی است رحمانی زرحمان
وجود منبسط یعنی بر اعیان
وجود منبسط کو عام باشد
بر اعیانش بعین اتمام باشد
دگر هم از هیولا کوست حامل
بصورتهای موجودات قابل
مرتب اولین بر ثانی آمد
شبیه او را دم انسانی آمد
که آن باشد هوای صاف ساذج
حروفش مختلف سازد بخارج
حکیم از وجه عقل و نور حکمت
کند تعبیر از وی بر طبیعت
بالفاضی بود تشبیه اعیان
که واقع بر نفس باشد در انسان
دلیل الفاظ باشد بر معانی
دلیل اعیان بموجد هم عیانی
همه اعیان موجودات شاهد
بود اندر عیان از ذات موجود
هم از افعال واسماء و صفاتش
کمالاتی که ثابت شد بذاتش
دگر هر یک ز موجودات اعیان
شدند از لفظ کن موجود در آن
کلمه شد بیان اندر مقامش
ببین در شرح اگر خواهی تمامش
بیان از نفس رحمانی بد اینجا
که از وی ما سوی اللهند احیا
بهر جا رتبهئی دارد مناسب
همان نفس است ثابت در مراتب
ز عرش و فرش و افلاک و عناصر
ازو دارند تأثیر و تأثر
وجود منبسط یعنی بر اعیان
وجود منبسط کو عام باشد
بر اعیانش بعین اتمام باشد
دگر هم از هیولا کوست حامل
بصورتهای موجودات قابل
مرتب اولین بر ثانی آمد
شبیه او را دم انسانی آمد
که آن باشد هوای صاف ساذج
حروفش مختلف سازد بخارج
حکیم از وجه عقل و نور حکمت
کند تعبیر از وی بر طبیعت
بالفاضی بود تشبیه اعیان
که واقع بر نفس باشد در انسان
دلیل الفاظ باشد بر معانی
دلیل اعیان بموجد هم عیانی
همه اعیان موجودات شاهد
بود اندر عیان از ذات موجود
هم از افعال واسماء و صفاتش
کمالاتی که ثابت شد بذاتش
دگر هر یک ز موجودات اعیان
شدند از لفظ کن موجود در آن
کلمه شد بیان اندر مقامش
ببین در شرح اگر خواهی تمامش
بیان از نفس رحمانی بد اینجا
که از وی ما سوی اللهند احیا
بهر جا رتبهئی دارد مناسب
همان نفس است ثابت در مراتب
ز عرش و فرش و افلاک و عناصر
ازو دارند تأثیر و تأثر
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۷۳ - النکاح الساری فی جمیع الذراری
شنو باز ازنکاخی کوست ساری
ز حیث اصطلاح اندر ذراری
شد آن ار رتبه حبی عبارت
که شد در «کنت کنز» از وی اشارت
ز حبی کو عیان بر ذات خود داشت
بنای جلوه در مرآت خود داشت
خود از «احببت أن أعرف» عیانست
که عنوان ظهورش ازنهانست
عیان زان حب ذاتی از خفا شد
بیان «احببت أن اعرف» بجا شد
خود این معنی اگر فهمی عبارت
ز سبق ذاتی آمد استعارت
از آن وصلت بود بین خفایش
دگر بین ظهور و جلوههایش
خود این وصلت نکاحی گشت ساری
بتفصیلات در کل ذراری
چو وحدت مقتضی شد کز کمونش
بحبی سازد اظهار شئونش
بر تبت ساریاندر کثرت آمد
و زان اندر ذراری وصلت آمد
اشارت «کنت کنز» از وحدت اوست
هم «اعرف» در ذراری وصلت اوست
تو گو اجمالی کلی یافت تفصیل
و زان وصلت مراتب یافت تکمیل
بحیثی کز ظهور اتصالی
ز خود یک شیئی را نگذاشت خالی
نخستین وصلت از غیب هویت
بود اندر مقام واحدیت
وزاو اندر مراتب گشت جاری
هویت این بود در جمله ساری
بهر جائی بنوعی یافت صورت
ز وحدت حافظ او بر شمل کثرت
بنسبت جمله در اسماء و اکوان
بود وضع نکاح ساری اینسان
بهم باشند یعنی جمله مربوط
بهم دارند حب و وصل مضبوط
زمین و آسمان همچو دو دلبر
چنین دارند وصلی نیز در خور
بهر معنی کنی فرض این مسلم
بود در کل موجودات عالم
بدور این زمین گردد سموات
چو عاشق دو ریارش در مقامات
زمین هم فعل او را سخت قابل
خلایق ز امتزاج این دو حاصل
توان از سیر افلاک و عناصر
نمود اشیاءء کلی را تصور
ز شیئیت نتیجه باز در کون
بجزئی شد هویدا لون در لون
چنین دان جمله موجودات عالم
ز جزء و کل و فوق و تحت فافهم
ز حیث اصطلاح اندر ذراری
شد آن ار رتبه حبی عبارت
که شد در «کنت کنز» از وی اشارت
ز حبی کو عیان بر ذات خود داشت
بنای جلوه در مرآت خود داشت
خود از «احببت أن أعرف» عیانست
که عنوان ظهورش ازنهانست
عیان زان حب ذاتی از خفا شد
بیان «احببت أن اعرف» بجا شد
خود این معنی اگر فهمی عبارت
ز سبق ذاتی آمد استعارت
از آن وصلت بود بین خفایش
دگر بین ظهور و جلوههایش
خود این وصلت نکاحی گشت ساری
بتفصیلات در کل ذراری
چو وحدت مقتضی شد کز کمونش
بحبی سازد اظهار شئونش
بر تبت ساریاندر کثرت آمد
و زان اندر ذراری وصلت آمد
اشارت «کنت کنز» از وحدت اوست
هم «اعرف» در ذراری وصلت اوست
تو گو اجمالی کلی یافت تفصیل
و زان وصلت مراتب یافت تکمیل
بحیثی کز ظهور اتصالی
ز خود یک شیئی را نگذاشت خالی
نخستین وصلت از غیب هویت
بود اندر مقام واحدیت
وزاو اندر مراتب گشت جاری
هویت این بود در جمله ساری
بهر جائی بنوعی یافت صورت
ز وحدت حافظ او بر شمل کثرت
بنسبت جمله در اسماء و اکوان
بود وضع نکاح ساری اینسان
بهم باشند یعنی جمله مربوط
بهم دارند حب و وصل مضبوط
زمین و آسمان همچو دو دلبر
چنین دارند وصلی نیز در خور
بهر معنی کنی فرض این مسلم
بود در کل موجودات عالم
بدور این زمین گردد سموات
چو عاشق دو ریارش در مقامات
زمین هم فعل او را سخت قابل
خلایق ز امتزاج این دو حاصل
توان از سیر افلاک و عناصر
نمود اشیاءء کلی را تصور
ز شیئیت نتیجه باز در کون
بجزئی شد هویدا لون در لون
چنین دان جمله موجودات عالم
ز جزء و کل و فوق و تحت فافهم
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۷۴ - نهایهالاسفار
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۷۵ - نهایهالسفرالاول
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۷۶ - نهایهالسفر الثانی
بود ثانی سفر را این نهایت
که گردد مرتفع آثار وحدت
ز وجه کثرت علمیه و اعیان
که اندر واحدیت ثابت است آن
حجاب وحدت از رخسار کثرت
در اعیان مرتفع شد بیدرئیت
نیابد اشتباهی تا بخاطر
کنم توضیح این معنی مکرر
در اول رفع کثرت بود لایق
بثانی رفع وحدت از حقایق
در اول گرد کثرت خاست ز اکوان
بثانی رفع وحدت گشت زاعیان
که گردد مرتفع آثار وحدت
ز وجه کثرت علمیه و اعیان
که اندر واحدیت ثابت است آن
حجاب وحدت از رخسار کثرت
در اعیان مرتفع شد بیدرئیت
نیابد اشتباهی تا بخاطر
کنم توضیح این معنی مکرر
در اول رفع کثرت بود لایق
بثانی رفع وحدت از حقایق
در اول گرد کثرت خاست ز اکوان
بثانی رفع وحدت گشت زاعیان
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۷۷ - نهایه السفر الثالث
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۷۸ - نهایه السفر الرابع
تو را رابع سفر چبود نهایت
رجوع از حق بخلق است آن لغایت
خود اضمحلال خلق آن در حق آمد
مقید مضمحل در مطلق آمد
ببیند عین وحدت تامشاهد
یکی در صورت کثرت بلاضد
دگر هم صورت کثرت برجعت
موحد بیند اندر عین وحدت
مرا یا در سرائی بیعدد شد
عیان یک زین کرور روالف و صد شد
مکمل کو ز چشم بیرمد دید
هم او آئینه هم وجه الاحد دید
نماند بیخبر از جمع و فرقش
ببیند گاه شمس و گاه برقش
شناسد ازکمال اعتدالش
بجائی بدر و در جائی هلالش
هلالش را مبین کم، کین قصور است
چه نورش بالتوالی در ظهور است
بهر جا نور او بیقرب و بعد است
مساوی با ظهورش قبل و بعد است
مگو جائی که جا هم غیر او نیست
بحیطه او مجال گفتگو نیست
نه هم جز نطق و سمعش نطق و سمعی
به هم جز فرق و جمعش فرق و جمعش فرق و جمعی
یکی نور است و ضوئش بالتوالی
کشیده هم بدانی هم بعالی
خود این دون و علو هم وصف نسبی است
و گرنه با وجودش هستییی نیست
بود اول سفر پس رفع کثرت
دویم در سیر اعیان رفع وحدت
سیم آزادی از تقیید ضدین
چهارم رتبها دیدن بیک عین
رجوع از حق بخلق است آن لغایت
خود اضمحلال خلق آن در حق آمد
مقید مضمحل در مطلق آمد
ببیند عین وحدت تامشاهد
یکی در صورت کثرت بلاضد
دگر هم صورت کثرت برجعت
موحد بیند اندر عین وحدت
مرا یا در سرائی بیعدد شد
عیان یک زین کرور روالف و صد شد
مکمل کو ز چشم بیرمد دید
هم او آئینه هم وجه الاحد دید
نماند بیخبر از جمع و فرقش
ببیند گاه شمس و گاه برقش
شناسد ازکمال اعتدالش
بجائی بدر و در جائی هلالش
هلالش را مبین کم، کین قصور است
چه نورش بالتوالی در ظهور است
بهر جا نور او بیقرب و بعد است
مساوی با ظهورش قبل و بعد است
مگو جائی که جا هم غیر او نیست
بحیطه او مجال گفتگو نیست
نه هم جز نطق و سمعش نطق و سمعی
به هم جز فرق و جمعش فرق و جمعش فرق و جمعی
یکی نور است و ضوئش بالتوالی
کشیده هم بدانی هم بعالی
خود این دون و علو هم وصف نسبی است
و گرنه با وجودش هستییی نیست
بود اول سفر پس رفع کثرت
دویم در سیر اعیان رفع وحدت
سیم آزادی از تقیید ضدین
چهارم رتبها دیدن بیک عین
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۸۰ - النور
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۸۱ - نورالانوار
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۸۲ - حرف الواو
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۸۳ - الواحدیه
شنو باز از نشان واحدیت
که هست آن اعتبار ذات حضرت
ز حیث انتشاء کل اسماء
از او گر باز دانی سر انشاء
تجلی حضرت آمد واحدیت
در اسماء و صفات او بر تبت
بصورتهای اسماء کوست اعیان
که لازم شد باسماء و صفات آن
لزومش بیتأخر در وجود است
بنز در هر وی کاهل شهود است
خود او موجود بر هستی اسماست
که موجود آن بهستی مسمی است
خود این را واحدیت خواند عارف
تجلی دگر نزد مکاشف
که شد بیاسم و رسم از ذات بر ذات
احدیت شد آن بروجه اثبات
تجلییی که از ذات وجود است
در افعالش که در غیب و شهود است
وجود انبساطی شد نشان را
تو میدان رحمت فعلیه آنرا
مراد از واحدیت بود واحد
مناسب شرح آن در مطلب آمد
بود آن واحدیت وصف ذاتش
تکثر یافت از حیث صفاتش
دگر واحد که اسماء را مدارا است
هم اسم ذات بر این اعتبار است
که هست آن اعتبار ذات حضرت
ز حیث انتشاء کل اسماء
از او گر باز دانی سر انشاء
تجلی حضرت آمد واحدیت
در اسماء و صفات او بر تبت
بصورتهای اسماء کوست اعیان
که لازم شد باسماء و صفات آن
لزومش بیتأخر در وجود است
بنز در هر وی کاهل شهود است
خود او موجود بر هستی اسماست
که موجود آن بهستی مسمی است
خود این را واحدیت خواند عارف
تجلی دگر نزد مکاشف
که شد بیاسم و رسم از ذات بر ذات
احدیت شد آن بروجه اثبات
تجلییی که از ذات وجود است
در افعالش که در غیب و شهود است
وجود انبساطی شد نشان را
تو میدان رحمت فعلیه آنرا
مراد از واحدیت بود واحد
مناسب شرح آن در مطلب آمد
بود آن واحدیت وصف ذاتش
تکثر یافت از حیث صفاتش
دگر واحد که اسماء را مدارا است
هم اسم ذات بر این اعتبار است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۸۶ - واسطه الفیض و المدد
شنو از واسطه فیض و مدد باز
بود انسان کامل با سند باز
بود او واسطه بر خلق از حق
که نسبت بر دو سو دارد محقق
بر بط معنوی ذوجنبتین است
میانجی بین وجهین او بعین است
یک از وجهی که مطلق از دو کونست
قریبالربط با سلطان عون است
دگر وجهش که با خلق اشتراکست
مقید در لباس آب و خاک است
رساند فیض عالی را بسافل
کشاند فلک دانی را بساحل
تو گو خطی است بینالنقطتین او
ز هر یک دارد آثاری بعین او
یک آثارش وجود علم و نور است
یک آثارش همه فقد و فتور است
ز آثار وجودی شاه مطلق
بگفتا «من رآنی قدرأی الحق»
ز حیث ممکنیت گفت بر دل
غباری گرد دم پیوسته حایل
دهم دل را باستغفار رجعت
ز مرآت آن زداید زنگ غفلت
باین معنی «عصی آدم» صریح است
که عصیان بهر ممکن بس صحیحست
خود امکانیت آدم راست عصیان
وجوب آمد نشانش عفو و غفران
نبی معصوم از وجه وجوب است
ز ممکن دزد غفلت خانه روب است
بود هر غفلتی بر قدر ادراک
حضور آنهم بقدر عقل چالاک
صفی یا رب ز عصیان رو سیاهست
ز آدم یادگار اند گناه است
ز ضعف او راست لغزشها پیاپی
ببخش او را که بالاصل است لاشیئی
باصل او محض فقدان و عدم بود
وجود ارشد ز فصل ذوالکرم بود
کرم گر باز فرمائی عجب نیست
بمعدومی که در فعلش ادب نیست
ابا این جمله فقدان و قصورم
مدار از رحمت ذاتیه دو رم
مرا ذاتیست ضعف و ظلم و ذلت
تو را ذاتیست عفو وجود و رحمت
بخود من ظلم کردم تو کرم کن
نظر آنسان که کردی باز هم کن
همه عمرم بغفلت رفت و بر سهو
تو بخشایندهئی العفو العفو
بود انسان کامل با سند باز
بود او واسطه بر خلق از حق
که نسبت بر دو سو دارد محقق
بر بط معنوی ذوجنبتین است
میانجی بین وجهین او بعین است
یک از وجهی که مطلق از دو کونست
قریبالربط با سلطان عون است
دگر وجهش که با خلق اشتراکست
مقید در لباس آب و خاک است
رساند فیض عالی را بسافل
کشاند فلک دانی را بساحل
تو گو خطی است بینالنقطتین او
ز هر یک دارد آثاری بعین او
یک آثارش وجود علم و نور است
یک آثارش همه فقد و فتور است
ز آثار وجودی شاه مطلق
بگفتا «من رآنی قدرأی الحق»
ز حیث ممکنیت گفت بر دل
غباری گرد دم پیوسته حایل
دهم دل را باستغفار رجعت
ز مرآت آن زداید زنگ غفلت
باین معنی «عصی آدم» صریح است
که عصیان بهر ممکن بس صحیحست
خود امکانیت آدم راست عصیان
وجوب آمد نشانش عفو و غفران
نبی معصوم از وجه وجوب است
ز ممکن دزد غفلت خانه روب است
بود هر غفلتی بر قدر ادراک
حضور آنهم بقدر عقل چالاک
صفی یا رب ز عصیان رو سیاهست
ز آدم یادگار اند گناه است
ز ضعف او راست لغزشها پیاپی
ببخش او را که بالاصل است لاشیئی
باصل او محض فقدان و عدم بود
وجود ارشد ز فصل ذوالکرم بود
کرم گر باز فرمائی عجب نیست
بمعدومی که در فعلش ادب نیست
ابا این جمله فقدان و قصورم
مدار از رحمت ذاتیه دو رم
مرا ذاتیست ضعف و ظلم و ذلت
تو را ذاتیست عفو وجود و رحمت
بخود من ظلم کردم تو کرم کن
نظر آنسان که کردی باز هم کن
همه عمرم بغفلت رفت و بر سهو
تو بخشایندهئی العفو العفو
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۸۷ - الوتر
بود وترت اشارت باز بر ذات
بعنوان سقوط اعتبارات
احد را سوی شیئی نسبتی نیست
باو هم نسبت هر شیئ منفی است
در این حضرت ز شیئی اعتباری
نباشد برخلاف شفع آری
چو باشد شفع را اندر تمکن
ز اسمائی و اعیانی تعین
از این معنی بوجه استعارت
بشفع و وتر فرماید اشارت
عبارت شفع از اعیان و اسماست
اشارت وتر بر ذات مسماست
ز شفعش نور وصفی آشکار است
ز و ترس سر ذاتی برقرار است
ز شفع احببت ان اعرف بجا گفت
ز وتر از کنت کنزش رازها گفت
خوداین از فهم اهل حسن نهانست
کسی فهمد نکو کاسرار دانست
بعنوان سقوط اعتبارات
احد را سوی شیئی نسبتی نیست
باو هم نسبت هر شیئ منفی است
در این حضرت ز شیئی اعتباری
نباشد برخلاف شفع آری
چو باشد شفع را اندر تمکن
ز اسمائی و اعیانی تعین
از این معنی بوجه استعارت
بشفع و وتر فرماید اشارت
عبارت شفع از اعیان و اسماست
اشارت وتر بر ذات مسماست
ز شفعش نور وصفی آشکار است
ز و ترس سر ذاتی برقرار است
ز شفع احببت ان اعرف بجا گفت
ز وتر از کنت کنزش رازها گفت
خوداین از فهم اهل حسن نهانست
کسی فهمد نکو کاسرار دانست
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۸۸ - الوجود
ز معنای وجود آرم سند را
که وجدان حقست آن ذات خود را
بذات خویش خود را محض خود یافت
بصرف ذت خود را هر چه بد یافت
از آن خوانند ارباب شهودش
خود این را حضرت جمع و وجودش
چو او خود را ذات خویشتن یافت
بجمع خویش دور از انجمن یافت
مراد از انجمن اینجا صفات است
که لازم حضرت او را بذاتست
از آن دانیم اندر صرف ذاتش
منزه ز اعتبارات صفاتش
در آنجا نه صفت نه اسم گنجد
نه در معنای عقلی جسم گنجد
خود اینهم محض مفهومست و ادراک
وگر نه او بود ز ادراکها پاک
چه نسبت قطره را با بحر عمان
چه نسبت ذره را با مهر تابان
غرض وجدان او خود را وجود است
هر آن موجودی از بودش نمود است
که وجدان حقست آن ذات خود را
بذات خویش خود را محض خود یافت
بصرف ذت خود را هر چه بد یافت
از آن خوانند ارباب شهودش
خود این را حضرت جمع و وجودش
چو او خود را ذات خویشتن یافت
بجمع خویش دور از انجمن یافت
مراد از انجمن اینجا صفات است
که لازم حضرت او را بذاتست
از آن دانیم اندر صرف ذاتش
منزه ز اعتبارات صفاتش
در آنجا نه صفت نه اسم گنجد
نه در معنای عقلی جسم گنجد
خود اینهم محض مفهومست و ادراک
وگر نه او بود ز ادراکها پاک
چه نسبت قطره را با بحر عمان
چه نسبت ذره را با مهر تابان
غرض وجدان او خود را وجود است
هر آن موجودی از بودش نمود است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۹۰ - وجها الاطلاق والتقیید
شنو باز از دو وجه قید و اطلاق
که لایح گشت صوفی را باشراق
در آن وجهش که اطلاقست در ذات
بود کلی سقوط اعتبارات
دگر وجهش که تقیید است اثبات
شود در وی جمیع اعتبارات
چو ذات حقتعالی خود وجود است
هم از حیث وجودش صرف جود است
از این حیثش توان دانست مطلق
نه بر قیدی مقید هستی حق
حقیقت اوست مع با کل ممکن
بدون آنکه شد با او مقارن
چو جز بحث وجوالاعدم نیست
عدم را آن حضرت قدم نیست
مقارن کسی بچیزی شد بمعلوم
کز و موجود و بیاو هست معدوم
بود هر غیر کل شیئی بالکل
ولیکن از تنزه نه از تزایل
چو عین شئی در اعیان عدم بود
هم اعیان کون معدوم الرقم بود
محقق گشت کو غیر از وجود است
جدا از حیز بود و نمود است
شوی گر فارق او هیچ شیئی نیست
رود چون شمس آثاری زفیئ نیست
باو پس کل موجود است موجود
ولی موجود بر خود ذات او بود
پس ار گردد مقید او باطلاق
که بیشرطی شود شرطش در اشراق
که نبود هیچ با او ممکناتش
احد باشد که بیغیر است ذاتش
هم الانست ذات او کماکان
نباشد هیچ با او فاش و پنهان
مقید ور شود بر قید تقیید
که با او باشد اشیاءئی ز تردید
پس او باشد یقین عین مقید
نه ناقص گردد از قیدی نه زاید
همان باشد که بد در عین اطلاق
بود در عین قید از قیدها طاق
چه آن شیئی که شد قیدش بمفهوم
با و موجود و بی او بود معدوم
تجلی کرد حق بر صورت شیئی
عیان از نور شد ماهیت فیی
اضافه سوی شیئی آمد وجودی
چو ساقط شد اضافه نیست بودی
چو اسقاط اضافت شد محقق
شود خود عین شیی معدوم مطلق
اضافت گر که ساقط در شهود است
بماند هر چه باقی آن وجود است
بتحقیق وجود آمد مناسب
که هست آن بالحقیقه عین واجب
بغیر آن حقیقت کو معین
وجودش زاید است این نیز بین
چو بر ماهیت و بر عین ممکن
بود اندر وجود از بهر ممکن
مثل باشد سیاهی سیاهی
هم انسانیت انسان کماهی
بود غیر وجود او بمعلوم
بدون هستی او شیئی معدوم
که لایح گشت صوفی را باشراق
در آن وجهش که اطلاقست در ذات
بود کلی سقوط اعتبارات
دگر وجهش که تقیید است اثبات
شود در وی جمیع اعتبارات
چو ذات حقتعالی خود وجود است
هم از حیث وجودش صرف جود است
از این حیثش توان دانست مطلق
نه بر قیدی مقید هستی حق
حقیقت اوست مع با کل ممکن
بدون آنکه شد با او مقارن
چو جز بحث وجوالاعدم نیست
عدم را آن حضرت قدم نیست
مقارن کسی بچیزی شد بمعلوم
کز و موجود و بیاو هست معدوم
بود هر غیر کل شیئی بالکل
ولیکن از تنزه نه از تزایل
چو عین شئی در اعیان عدم بود
هم اعیان کون معدوم الرقم بود
محقق گشت کو غیر از وجود است
جدا از حیز بود و نمود است
شوی گر فارق او هیچ شیئی نیست
رود چون شمس آثاری زفیئ نیست
باو پس کل موجود است موجود
ولی موجود بر خود ذات او بود
پس ار گردد مقید او باطلاق
که بیشرطی شود شرطش در اشراق
که نبود هیچ با او ممکناتش
احد باشد که بیغیر است ذاتش
هم الانست ذات او کماکان
نباشد هیچ با او فاش و پنهان
مقید ور شود بر قید تقیید
که با او باشد اشیاءئی ز تردید
پس او باشد یقین عین مقید
نه ناقص گردد از قیدی نه زاید
همان باشد که بد در عین اطلاق
بود در عین قید از قیدها طاق
چه آن شیئی که شد قیدش بمفهوم
با و موجود و بی او بود معدوم
تجلی کرد حق بر صورت شیئی
عیان از نور شد ماهیت فیی
اضافه سوی شیئی آمد وجودی
چو ساقط شد اضافه نیست بودی
چو اسقاط اضافت شد محقق
شود خود عین شیی معدوم مطلق
اضافت گر که ساقط در شهود است
بماند هر چه باقی آن وجود است
بتحقیق وجود آمد مناسب
که هست آن بالحقیقه عین واجب
بغیر آن حقیقت کو معین
وجودش زاید است این نیز بین
چو بر ماهیت و بر عین ممکن
بود اندر وجود از بهر ممکن
مثل باشد سیاهی سیاهی
هم انسانیت انسان کماهی
بود غیر وجود او بمعلوم
بدون هستی او شیئی معدوم
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۹۱ - وجهالحق
زوجهالحق اگر پرسی که آن چیست
قوم شیئی جز بر وجه حق نیست
باو شاهد بود شیئیت شیئی
چنان کز شمس شاهد رؤیت فیئ
«تولوا اینما» بیاشتباهست
که هر سوروکنی وجه اله است
چو عین حق مقیم کل اشیاءست
بهر وجهی که بینی او هویداست
هر آنکو وجه قیومیتش دید
در اشیاء هم بوجهش یافت توحید
بهر سور کند وجه الله آنسوست
مگر آنسو که روی و سو همه اوست
در این معنی مجال لفظ تنگ است
شنا در بحر دستور نهنگ است
بصیرت هر که در قلبش تمام است
نکوداند که وجه حق کدام است
در اشیاءگر بینی وجه حق را
بشوئی از سواد و خط ورق را
قوم شیئی جز بر وجه حق نیست
باو شاهد بود شیئیت شیئی
چنان کز شمس شاهد رؤیت فیئ
«تولوا اینما» بیاشتباهست
که هر سوروکنی وجه اله است
چو عین حق مقیم کل اشیاءست
بهر وجهی که بینی او هویداست
هر آنکو وجه قیومیتش دید
در اشیاء هم بوجهش یافت توحید
بهر سور کند وجه الله آنسوست
مگر آنسو که روی و سو همه اوست
در این معنی مجال لفظ تنگ است
شنا در بحر دستور نهنگ است
بصیرت هر که در قلبش تمام است
نکوداند که وجه حق کدام است
در اشیاءگر بینی وجه حق را
بشوئی از سواد و خط ورق را