عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
آشیان ویران
از ساحت پاک آشیانی
مرغی بپرید سوی گلزار
در فکرت توشی و توانی
افتاد بسی و جست بسیار
رفت از چمنی به بوستانی
بر هر گل و میوه سود منقار
تا خفت ز خستگی زمانی
یغماگر دهر گشت بیدار
تیری بجهید از کمانی
چون برق جهان ز ابر آذار
گردید نژند خاطری شاد
چون بال و پرش تپید در خون
از یاد برون شدش پریدن
افتاد ز گیرودار گردون
نومید ز آشیان رسیدن
از پر سر خویش کرد بیرون
نالید ز درد سر کشیدن
دانست که نیست دشت و هامون
شایستهٔ فارغ آرمیدن
شد چهرهٔ زندگی دگرگون
در دیده نماند تاب دیدن
مانا که دل از تپیدن افتاد
مجروح ز رنج زندگی رست
از قلب بریده گشت شریان
آن بال و پر لطیف بشکست
وان سینهٔ خرد خست پیکان
صیاد سیه دل از کمین جست
تا صید ضعیف گشت بیجان
در پهلوی آن فتاده بنشست
آلوده بخون مرغ دامان
بنهاد به پشتواره و بست
آمد سوی خانه شامگاهان
وان صید بدست کودکان داد
چون صبح دمید، مرغکی خرد
افتاد ز آشیانه در جر
چون دانه نیافت، خون دل خورد
تقدیر، پرش بکند یکسر
شاهین حوادثش فرو برد
نشنید حدیث مهر مادر
دور فلکش بهیچ نشمرد
نفکند کسیش سایه بر سر
نادیده سپهر زندگی، مرد
پرواز نکرده، سوختش پر
رفت آن هوس و امید بر باد
آمد شب و تیره گشت لانه
وان رفته نیامد از سفر باز
کوشید فسونگر زمانه
کاز پرده برون نیفتد این راز
طفلان بخیال آب و دانه
خفتند و نخاست دیگر آواز
از بامک آن بلند خانه
کس روز عمل نکرد پرواز
یکباره برفت از میانه
آن شادی و شوق و نعمت و ناز
زان گمشدگان نکرد کس یاد
آن مسکن خرد پاک ایمن
خالی و خراب ماند فرجام
افتاد گلش ز سقف و روزن
خار و خسکش بریخت از بام
آرامگهی نه بهر خفتن
بامی نه برای سیر و آرام
بر باد شد آن بنای روشن
نابود شد آن نشانه و نام
از گردش روزگار توسن
وز بدسری سپهر و اجرام
دیگر نشد آن خرابی آباد
شد ساقی چرخ پیر خرسند
پردید ز خون چو ساغری را
دستی سر راه دامی افکند
پیچانید به رشته‌ای سری را
جمعیت ایمنی پراکند
شیرازه درید دفتری را
با تیشهٔ ظلم ریشه‌ای کند
بر بست ز فتنه‌ای دری را
خون ریخت بکام کودکی چند
برچید بساط مادری را
فرزند مگر نداشت صیاد؟
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
احسان بی ثمر
بارید ابر بر گل پژمرده‌ای و گفت
کاز قطره بهر گوش تو آویزه ساختم
از بهر شستن رخ پاکیزه‌ات ز گرد
بگرفتم آب پاک ز دریا و تاختم
خندید گل که دیر شد این بخشش و عطا
رخساره‌ای نماند، ز گرما گداختم
ناسازگاری از فلک آمد، وگرنه من
با خاک خوی کردم و با خار ساختم
ننواخت هیچگاه مرا، گرچه بیدریغ
هر زیر و بم که گفت قضا، من نواختم
تا خیمهٔ وجود من افراشت بخت گفت
کاز بهر واژگون شدنش برفراختم
دیگر ز نرد هستیم امید برد نیست
کاز طاق و جفت، آنچه مرا بود باختم
منظور و مقصدی نشناسد به جز جفا
من با یکی نظاره، جهان را شناختم
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
ارزش گوهر
مرغی نهاد روی بباغی ز خرمنی
ناگاه دید دانهٔ لعلی به روزنی
پنداشت چینه‌ایست، بچالاکیش ربود
آری، نداشت جز هوس چینه چیدنی
چون دید هیچ نیست فکندش بخاک و رفت
زینسانش آزمود! چه نیک آزمودنی
خواندش گهر به پیش که من لعل روشنم
روزی باین شکاف فتادم ز گردنی
چون من نکرده جلوه‌گری هیچ شاهدی
چون من نپرورانده گهر هیچ معدنی
ما را فکند حادثه‌ای، ورنه هیچگاه
گوهر چو سنگریزه نیفتد به برزنی
با چشم عقل گر نگهی سوی من کنی
بینی هزار جلوه بنظاره کردنی
در چهره‌ام ببین چه خوشیهاست و تابهاست
افتاده و زبون شدم از اوفتادنی
خندید مرغ و گفت که با این فروغ و رنگ
بفروشمت اگر بخرد کس، به ارزنی
چون فرق در و دانه تواند شناختن
آن کو نداشت وقت نگه، چشم روشنی
در دهر بس کتاب و دبستان بود، ولیک
درس ادیب را چکند طفل کودنی
اهل مجاز را ز حقیقت چه آگهیست
دیو آدمی نگشت به اندرز گفتنی
آن به که مرغ صبح زند خیمه در چمن
خفاش را بدیده چه دشتی، چه گلشنی
دانا نجست پرتو گوهر ز مهره‌ای
عاقل نخواست پاکی جان خوش از تنی
پروین، چگونه جامه تواند برید و دوخت
آنکس که نخ نکرده بیک عمر سوزنی
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
امروز و فردا
بلبل آهسته به گل گفت شبی
که مرا از تو تمنائی هست
من به پیوند تو یک رای شدم
گر ترا نیز چنین رائی هست
گفت فردا به گلستان باز آی
تا ببینی چه تماشائی هست
گر که منظور تو زیبائی ماست
هر طرف چهرهٔ زیبائی هست
پا بهرجا که نهی برگ گلی است
همه جا شاهد رعنائی هست
باغبانان همگی بیدارند
چمن و جوی مصفائی هست
قدح از لاله بگیرد نرگس
همه جا ساغر و صهبائی هست
نه ز مرغان چمن گمشده‌ایست
نه ز زاغ و زغن آوائی هست
نه ز گلچین حوادث خبری است
نه به گلشن اثر پائی هست
هیچکس را سر بدخوئی نیست
همه را میل مدارائی هست
گفت رازی که نهان است ببین
اگرت دیدهٔ بینائی هست
هم از امروز سخن باید گفت
که خبر داشت که فردائی هست
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
امید و نومیدی
به نومیدی، سحرگه گفت امید
که کس ناسازگاری چون تو نشنید
بهر سو دست شوقی بود بستی
بهر جا خاطری دیدی شکستی
کشیدی بر در هر دل سپاهی
ز سوزی، ناله‌ای، اشکی و آهی
زبونی هر چه هست و بود از تست
بساط دیده اشک آلود از تست
بس است این کار بی تدبیر کردن
جوانان را بحسرت پیر کردن
بدین تلخی ندیدم زندگانی
بدین بی مایگی بازارگانی
نهی بر پای هر آزاده بندی
رسانی هر وجودی را گزندی
باندوهی بسوزی خرمنی را
کشی از دست مهری دامنی را
غبارت چشم را تاریکی آموخت
شرارت ریشهٔ اندیشه را سوخت
دو صد راه هوس را چاه کردی
هزاران آرزو را آه کردی
ز امواج تو ایمن، ساحلی نیست
ز تاراج تو فارغ، حاصلی نیست
مرا در هر دلی، خوش جایگاهیست
بسوی هر ره تاریک راهیست
دهم آزردگانرا مومیائی
شوم در تیرگیها روشنائی
دلی را شاد دارم با پیامی
نشانم پرتوی را با ظلامی
عروس وقت را آرایش از ماست
بنای عشق را پیدایش از ماست
غمی را ره ببندم با سروری
سلیمانی پدید آرم ز موری
بهر آتش، گلستانی فرستم
بهر سر گشته، سامانی فرستم
خوش آن رمزی که عشقی را نوید است
خوش آن دل کاندران نور امید است
بگفت ایدوست، گردشهای دوران
شما را هم کند چون ما پریشان
مرا با روشنائی نیست کاری
که ماندم در سیاهی روزگاری
نه یکسانند نومیدی و امید
جهان بگریست بر من، بر تو خندید
در آن مدت که من امید بودم
بکردار تو خود را می‌ستودم
مرا هم بود شادیها، هوسها
چمنها، مرغها، گلها، قفسها
مرا دلسردی ایام بگداخت
همان ناسازگاری، کار من ساخت
چراغ شب ز باد صبحگه مرد
گل دوشینه یکشب ماند و پژمرد
سیاهیهای محنت جلوه‌ام برد
درشتی دیدم و گشتم چنین خرد
شبانگه در دلی تنگ آرمیدم
شدم اشکی و از چشمی چکیدم
ندیدم ناله‌ای بودم سحرگاه
شکنجی دیدم و گشتم یکی آه
تو بنشین در دلی کاز غم بود پاک
خوشند آری مرا دلهای غمناک
چو گوی از دست ما بردند فرجام
چه فرق ار اسب توسن بود یا رام
گذشت امید و چون برقی درخشید
هماره کی درخشد برق امید
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
باد بروت
عالمی طعنه زد به نادانی
که بهر موی من دو صد هنر است
چون توئی را به نیم جو نخرند
مرد نادان ز چارپا بتر است
نه تن این، بر دل تو بار بلاست
نه سر این، بر تن تو درد سر است
بر شاخ هنر چگونه خوری
تو که کارت همیشه خواب و خور است
نشود هیچگاه پیرو جهل
هر که در راه علم، رهسپر است
نسزد زندگی و بی‌خبری
مرده است آنکه چون تو بیخبر است
ره آزادگان، دگر راهی است
مردمی را اشارتی دگر است
راحت آنرا رسد که رنج برد
خرمن آنرا بود که برزگر است
هنر و فضل در سپهر وجود
عالم افروز چون خور و قمر است
گر تو هفتاد قرن عمر کنی
هستیت هیچ و فرصتت هدر است
سر ما را بسر بسی سوداست
ره ما را هزار رهگذر است
نه شما را از دهر منظوری است
نه کسی را سوی شما نظر است
همهٔ خلق، دوستان منند
مگسانند هر کجا شکر است
همچو مرغ هوا سبک بپرم
که مرا علم، همچو بال و پر است
وقت تدبیر، دانشم یار است
روز میدان، فضیلتم سپر است
باغ حکمت، خزان نخواهد دید
هر زمان جلوه‌ایش تازه‌تر است
همتراز وی گنج عرفان نیست
هر چه در کان دهر، سیم و زر است
عقل، مرغ است و فکر دانهٔ او
جسم راهی و روح راهبر است
هم ز جهل تو سوخت حاصل تو
عمر چون پنبه، جهل چون شرر است
صبح ما شامگه نخواهد داشت
آفتاب شما به باختر است
تو ز گفتار من بسی بتری
آنچه گفتم هنوز مختصر است
گفت ما را سر مناقشه نیست
این چه پر گوئی و چه شور و شر است
بی سبب گرد جنگ و کینه مگرد
که نه هر جنگجوی را ظفر است
فضل، خود همچو مشک، غماز است
علم، خود همچو صبح، پرده در است
چون بنائی است پست، خود بینی
که نه‌اش پایه و نه بام و در است
گفتهٔ بی عمل چو باد هواست
ابره را محکمی ز آستر است
هیچگه شمع بی فتیله نسوخت
تا عمل نیست، علم بی اثر است
خویش را خیره بی نظیر مدان
مادر دهر را بسی پسر است
اگرت دیده‌ایست، راهی پوی
چند خندی بر آنکه بی بصر است
نیکنامی ز نیک کاری زاد
نه ز هر نام، شخص نامور است
خویشتن خواه را چه معرفتست
شاخه عجب را چه برگ و بر است
از سخن گفتن تو دانستم
که نه خشک اندرین سبد، نه تر است
در تو برقی ز نور دانش نیست
همه باد بروت بی ثمر است
اگر این است فضل اهل هنر
خنکا آن کسی که بی هنر است
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
بازی زندگی
عدسی وقت پختن، از ماشی
روی پیچید و گفت این چه کسی است
ماش خندید و گفت غره مشو
زانکه چون من فزون و چون تو بسی است
هر چه را میپزند، خواهد پخت
چه تفاوت که ماش یا عدسی است
جز تو در دیگ، هر چه ریخته‌اند
تو گمان میکنی که خار و خسی است
زحمت من برای مقصودی است
جست و خیز تو بهر ملتمسی است
کارگر هر که هست محترمست
هر کسی در دیار خویش کسی است
فرصت از دست میرود، هشدار
عمر چون کاروان بی جرسی است
هر پری را هوای پروازی است
گر پر باز و گر پر مگسی است
جز حقیقت، هر آنچه میگوئیم
هایهوئی و بازی و هوسی است
چه توان کرد! اندرین دریا
دست و پا میزنیم تا نفسی است
نه تو را بر فرار، نیروئی است
نه مرا بر خلاص، دسترسی است
همه را بار بر نهند به پشت
کس نپرسد که فاره یا فرسی است
گر که طاوس یا که گنجشکی
عاقبت رمز دامی و قفسی است
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
برف و بوستان
به ماه دی، گلستان گفت با برف
که ما را چند حیران میگذاری
بسی باریده‌ای بر گلشن و راغ
چه خواهد بود گر زین پس نباری
بسی گلبن، کفن پوشید از تو
بسی کردی بخوبان سوگواری
شکستی هر چه را، دیگر نپیوست
زدی هر زخم، گشت آن زخم کاری
هزاران غنچه نشکفته بردی
نوید برگ سبزی هم نیاری
چو گستردی بساط دشمنی را
هزاران دوست را کردی فراری
بگفت ای دوست، مهر از کینه بشناس
ز ما ناید به جز تیمارخواری
هزاران راز بود اندر دل خاک
چه کردستیم ما جز رازداری
بهر بی توشه ساز و برگ دادم
نکردم هیچگه ناسازگاری
بهار از دکهٔ من حله گیرد
شکوفه باشد از من یادگاری
من آموزم درختان کهن را
گهی سرسبزی و گه میوه‌داری
مرا هر سال، گردون میفرستد
به گلزار از پی آموزگاری
چمن یکسر نگارستان شد از من
چرا نقش بد از من مینگاری
به گل گفتم رموز دلفریبی
به بلبل، داستان دوستاری
ز من، گلهای نوروزی شب و روز
فرا گیرند درس کامکاری
چو من گنجور باغ و بوستانم
درین گنجینه داری هر چه داری
مرا با خود ودیعتهاست پنهان
ز دوران بدین بی اعتباری
هزاران گنج را گشتم نگهبان
بدین بی پائی و ناپایداری
دل و دامن نیالودم به پستی
بری بودم ز ننگ بد شعاری
سپیدم زان سبب کردن در بر
که باشد جامهٔ پرهیزکاری
قضا بس کار بشمرد و بمن داد
هزاران کار کردم گر شماری
برای خواب سرو و لاله و گل
چه شبها کرده‌ام شب زنده‌داری
به خیری گفتم اندر وقت سرما
که میل خواب داری؟ گفت آری
به بلبل گفتم اندر لانه بنشین
که ایمن باشی از باز شکاری
چو نسرین اوفتاد از پای، گفتم
که باید صبر کرد و بردباری
شکستم لاله را ساغر، که دیگر
ننوشد می بوقت هوشیاری
فشردم نرگس مخمور را گوش
که تا بیرون کند از سر خماری
چو سوسن خسته شد گفتم چه خواهی
بگفت ار راست باید گفت، یاری
ز برف آماده گشت آب گوارا
گوارائی رسد زین ناگواری
بهار از سردی من یافت گرمی
منش دادم کلاه شهریاری
نه گندم داشت برزیگر، نه خرمن
نمیکردیم گر ما پرده‌داری
اگر یکسال گردد خشک‌سالی
زبونی باشد و بد روزگاری
از این پس، باغبان آید به گلشن
مرا بگذشت وقت آبیاری
روان آید به جسم، این مردگانرا
ز باران و ز باد نو بهاری
درختان، برگ و گل آرند یکسر
بدل بر فربهی گردد نزاری
بچهر سرخ گل، روشن کنی چشم
نه بیهوده است این چشم انتظاری
نثارم گل، ره آوردم بهار است
ره‌آورد مرا هرگز نیاری
عروس هستی از من یافت زیور
تو اکنون از منش کن خواستگاری
خبر ده بر خداوندان نعمت
که ما کردیم این خدمتگذاری
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
برگ گریزان
شنیدستم که وقت برگریزان
شد از باد خزان، برگی گریزان
میان شاخه‌ها خود را نهان داشت
رخ از تقدیر، پنهان چون توان داشت
بخود گفتا کازین شاخ تنومند
قضایم هیچگه نتواند افکند
سموم فتنه کرد آهنگ تاراج
ز تنها سر، ز سرها دور شد تاج
قبای سرخ گل دادند بر باد
ز مرغان چمن برخاست فریاد
ز بن برکند گردون بس درختان
سیه گشت اختر بس نیکبختان
به یغما رفت گیتی را جوانی
کرا بود این سعادت جاودانی
ز نرگس دل، ز نسرین سر شکستند
ز قمری پا، ز بلبل پر شکستند
برفت از روی رونق بوستان را
چه دولت بی گلستان باغبان را
ز جانسوز اخگری برخاست دودی
نه تاری ماند زان دیبا، نه پودی
بخود هر شاخه‌ای لرزید ناگاه
فتاد آن برگ مسکین بر سر راه
از آن افتادن بیگه، برآشفت
نهان با شاخک پژمان چنین گفت
که پروردی مرا روزی در آغوش
بروز سختیم کردی فراموش
نشاندی شاد چون طفلان بمهدم
زمانی شیردادی، گاه شهدم
بخاک افتادنم روزی چرا بود
نه آخر دایه‌ام باد صبا بود
هنوز از شکر نیکیهات شادم
چرا بی موجبی دادی به بادم
هنرهای تو نیرومندیم داد
ره و رسم خوشت، خورسندیم داد
گمان میکردم ای یار دلارای
که از سعی تو باشم پای بر جای
چرا پژمرده گشت این چهر شاداب
چه شد کز من گرفتی رونق و آب
بیاد رنج روز تنگدستی
خوشست از زیردستان سرپرستی
نمودی همسر خوبان با غم
ز طیب گل، بیاکندی دماغم
کنون بگسستیم پیوند یاری
ز خورشید و ز باران بهاری
دمی کاز باد فروردین شکفتم
بدامان تو روزی چند خفتم
نسیمی دلکشم آهسته بنشاند
مرا بر تن، حریر سبز پوشاند
من آنگه خرم و فیروز بودم
نخستین مژدهٔ نوروز بودم
نویدی داد هر مرغی ز کارم
گهرها کرد هر ابری نثارم
گرفتم داشتم فرخنده نامی
چه حاصل، زیستم صبحی و شامی
بگفتا بس نماند برگ بر شاخ
حوادث را بود سر پنجه گستاخ
چو شاهین قضا را تیز شد چنگ
نه از صلحت رسد سودی نه از چنگ
چو ماند شبرو ایام بیدار
نه مست اندر امان باشد، نه هشیار
جهان را هر دم آئینی و رائی است
چمن را هم سموم و هم صبائی است
ترا از شاخکی کوته فکندند
ولیک از بس درختان ریشه کندند
تو از تیر سپهر ار باختی رنگ
مرا نیز افکند دست جهان سنگ
نخواهد ماند کس دائم بیک حال
گل پارین نخواهد رست امسال
ندارد عهد گیتی استواری
چه خواهی کرد غیر از سازگاری
ستمکاری، نخست آئین گرگست
چه داند بره کوچک یا بزرگست
تو همچون نقطه، درمانی درین کار
که چون میگردد این فیروزه پرگار
نه تنها بر تو زد گردون شبیخون
مرا نیز از دل و دامن چکد خون
جهانی سوخت ز اسیب تگرگی
چه غم کاز شاخکی افتاد برگی
چو تیغ مهرگانی بر ستیزد
ز شاخ و برگ، خون ناب ریزد
بساط باغ را بی گل صفا نیست
تو برگی، برگ را چندان بها نیست
چو گل یکهفته ماند و لاله یکروز
نزیبد چون توئی را ناله و سوز
چو آن گنجینه گلشن را شد از دست
چه غم گر برگ خشکی نیست یا هست
مرا از خویشتن برتر مپندار
تو بشکستی، مرا بشکست بازار
کجا گردن فرازد شاخساری
که بر سر نیستش برگی و باری
نماند بر بلندی هیچ خودخواه
درافتد چون تو روزی بر گذرگاه
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
بنفشه
بنفشه صبحدم افسرد و باغبان گفتش
که بیگه از چمن آزرد و زود روی نهفت
جواب داد که ما زود رفتنی بودیم
چرا که زود فسرد آن گلی که زود شکفت
کنون شکسته و هنگام شام، خاک رهم
تو خود مرا سحر از طرف باغ خواهی رفت
غم شکستگیم نیست، زانکه دایهٔ دهر
بروز طفلیم از روزگار پیری گفت
ز نرد زندگی ایمن مشو که طاسک بخت
هزار طاق پدید آرد از پی یک جفت
به جرم یک دو صباحی نشستن اندر باغ
هزار قرن در آغوش خاک باید خفت
خوش آن کسیکه چو گل، یک دو شب به گلشن عمر
نخفت و شبرو ایام هر چه گفت، شنفت
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
بهای جوانی
خمید نرگس پژمرده‌ای ز انده و شرم
چو دید جلوهٔ گلهای بوستانی را
فکند بر گل خودروی دیدهٔ امید
نهفته گفت بدو این غم نهانی را
که بر نکرده سر از خاک، در بسیط زمین
شدم نشانه بلاهای آسمانی را
مرا به سفرهٔ خالی زمانه مهمان کرد
ندیده چشم کس اینگونه میهمانی را
طبیب باد صبا را بگوی از ره مهر
که تا دوا کند این درد ناگهانی را
ز کاردانی دیروز من چه سود امروز
چو کار نیست، چه تاثیر کاردانی را
به چشم خیرهٔ ایام هر چه خیره شدم
ندید دیدهٔ من روی مهربانی را
من از صبا و چمن بدگمان نمیگشتم
زمانه در دلم افکند بدگمانی را
چنان خوشند گل و ارغوان که پنداری
خریده‌اند همه ملک شادمانی را
شکستم و نشد آگاه باغبان قضا
نخوانده بود مگر درس باغبانی را
بمن جوانی خود را بسیم و زر بفروش
که زر و سیم کلید است کامرانی را
جواب داد که آئین روزگار اینست
بسی بلند و پستی است زندگانی را
بکس نداد توانائی این سپهر بلند
که از پیش نفرستاد ناتوانی را
هنوز تازه رسیدی و اوستاد فلک
نگفته بهر تو اسرار باستانی را
در آن مکان که جوانی دمی و عمر شبی است
بخیره میطلبی عمر جاودانی را
نهان هر گل و بهر سبزه‌ای دو صد معنی است
بجز زمانه نداند کس این معانی را
ز گنج وقت، نوائی ببر که شبرو دهر
برایگان برد این گنج رایگانی را
ز رنگ سرخ گل ارغوان مشو دلتنگ
خزان سیه کند آن روی ارغوانی را
گرانبهاست گل اندر چمن ولی مشتاب
بدل کنند به ارزانی این گرانی را
زمانه بر تن ریحان و لاله و نسرین
بسی دریده قباهای پرنیانی را
من و تو را ببرد دزد چرخ پیر، از آنک
ز دزد خواسته بودیم پاسبانی را
چمن چگونه رهد ز آفت دی و بهمن
صبا چه چاره کند باد مهرگانی را
تو زر و سیم نگهدار کاندرین بازار
بسیم و زر نخریده است کس جوانی را
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
بی آرزو
بغاری تیره، درویشی دمی خفت
دران خفتن، باو گنجی چنین گفت
که من گنجم، چو خاکم پست مشمار
مرا زین خاکدان تیره بردار
بس است این انزوا و خاکساری
کشیدن رنج و کردن بردباری
شکستن خاطری در سینه‌ای تنگ
نهادن گوهر و برداشتن سنگ
فشردن در تنی، پاکیزه جانی
همائی را فکندن استخوانی
بنام زندگی هر لحظه مردن
بجای آب و نان، خونابه خوردن
بخشت آسودن و بر خاک خفتن
شدن خاکستر و آتش نهفتن
ترا زین پس نخواهد بود رنجی
که دادت آسمان، بیرنج گنجی
ببر زین گوهر و زر، دامنی چند
بخر پاتابه و پیراهنی چند
برای خود مهیا کن سرائی
چراغی، موزه‌ای، فرشی، قبائی
بگفت ای دوست، ما را حاصل از گنج
نخواهد بود غیر از محنت و رنج
چو میباید فکند این پشته از پشت
زر و گوهر چه یکدامن چه یکمشت
ترا بهتر که جوید نام جوئی
که ما را نیست در دل آرزوئی
مرا افتادگی آزادگی داد
نیفتاد آنکه مانند من افتاد
چو ما بستیم دیو آز را دست
چه غم گر دیو گردون دست ما بست
چو شد هر گنج را ماری نگهدار
نه این گنجینه میخواهم، نه آن مار
نهان در خانهٔ دل، رهزنانند
که دائم در کمین عقل و جانند
چو زر گردید اندر خانه بسیار
گهی دزد از در آید، گه ز دیوار
سبکباران سبک رفتند ازین کوی
نکردند این گل پر خار را بوی
ز تن زان کاستم کاز جان نکاهم
چو هیچم نیست، هیچ از کس نخواهم
فسون دیو، بی تاثیر خوشتر
عدوی نفس، در زنجیر خوشتر
هراس راه و بیم رهزنم نیست
که دیناری بدست و دامنم نیست
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
پایمال آز
دید موری در رهی پیلی سترک
گفت باید بود چون پیلان بزرگ
من چنین خرد و نزارم زانسبب
که نه روز آسایشی دارم، نه شب
بار بردم، کار کردم هر نفس
نه گرفتم مزد، نه گفتند بس
ره سپردم روزها و ماهها
اوفتادم بارها در راهها
خاک را کندیم با جان کندنی
ساختیم آرامگاه و مامنی
دانه آوردیم از جوی و جری
لانه پر کردیم با خشک و تری
خوی کردم با بد و نیک سپهر
نیکیم را بد شمرد آن سست مهر
فیل با این جثه دارد فیلبان
من بدین خردی، زبون آسمان
نان فیل آماده هر شام و سحر
آب و دان مور اندر جوی و جر
فیل را شد زین اطلس زیب پشت
بردباری، مور را افکند و کشت
فیل می‌بالد به خرطوم دراز
مور می‌سوزد برای برگ و ساز
کارم از پرهیزکاری به نشد
جز به نان حرص، کس فربه نشد
اوفتادستیم زیر چرخ جور
بر سر ما میزند این چرخ دور
آسیای دهر را چون گندمیم
گر چه پیدائیم، پنهان و گمیم
به کزین پس ترک گویم لانه را
بهر موران واگذارم دانه را
از چه گیتی کرد بر من کار تنگ
از چه رو در راه من افکند سنگ
باید این سنگ از میان برداشتن
راه روشن در برابر داشتن
من از این ساعت شدم پیل دمان
نیست اینجا جای پیل و پیلبان
لانهٔ موران کجا و پیل مست
باید اندر خانهٔ دیگر نشست
حامی زور است چرخ زورمند
زورمندم من! نترسم از گزند
بعد از این بازست ما را چشم و گوش
کم نخواهد داد چرخ کم فروش
فیل گفت این راه مشکل واگذار
کار خود میکن، ترا با ما چکار
گر شوی یک لحظه با من همسفر
هم در آن یک لحظه پیش آید خطر
گر بیائی یک سفر ما را ز پی
در سر و ساقت نه رگ ماند، نه پی
من بهر گامی که بنهادم بخاک
صد هزاران چون ترا کردم هلاک
من چه میدانم ملخ یا مور بود
هر چه بود، از آتش ما گشت دود
همعنان من شدن، کار تو نیست
توشهٔ این راه در بار تو نیست
در خیال آنکه کاری میکنی
خویش را گرد و غباری میکنی
ضعف خود گر سنجی و نیروی من
نگروی تا پای داری سوی من
لانه نزدیک است، از من دور شو
پیلی از موران نیاید، مور شو
حلقه بهر دام خودبینی مساز
آنچه بردستی، بنادانی مباز
من نمی‌بینم ترا در زیر پای
تا توانی زیر پای من میای
فیل را آن مور از دنبال رفت
هر که رفت از ره، بدین منوال رفت
ناگهان افتاد زیر پای پیل
هم کثیر از دست داد و هم قلیل
روح بی پندار، زر بی غش است
آتشست این خودپسندی، آتش است
پنبهٔ این شعلهٔ سوزان شدیم
آتش پندار را دامان زدیم
جملگی همسایهٔ این اخگریم
پیش از آن کآبی رسد خاکستریم
حاصلی کش آبیار، اهریمنست
سوزد ار یک خوشه، گر صد خرمنست
بار هر کس، در خور یارای اوست
موزهٔ هر کس برای پای اوست
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
پایه و دیوار
گفت دیوار قصر پادشهی
که بلندی، مرا سزاوار است
هر که مانند من سرافرازد
پایدار و بلند مقدار است
فرخم زان سبب که سایهٔ من
جای آسایش جهاندار است
نقش بام و درم ز سیم و زر است
پرده‌ام از حریر گلنار است
در پناه من ایمن است ز رنج
شاه، گر خفته یا که بیدار است
سوی من، دزد ره نیابد از آنک
تا کمند افکند گرفتار است
همگی بر در منند گدای
هر چه میر و وزیر و سالار است
قفل سیمم بنزد سیمگر است
پردهٔ اطلسم ببازار است
با منش هیچ حیله در نگرفت
گرچه شبگرد چرخ، غدار است
باد و برفم بسی بخست و هنوز
قوت و استقامتم یار است
من ز تدبیر خود بلند شدم
هر که کوته نظر بود خوار است
نیکبخت آنکه نیتش نیکوست
نیکنام آنکه نیک رفتار است
قرنها رفت و هیچ خم نشدم
گر چه دائم بپشت من بار است
اثر من بجای خواهد ماند
زانکه محکم‌ترین آثار است
پایه گفت اینقدر بخویش مناز
در و دیوار و بام، بسیار است
اندر آنجا که کار باید کرد
چه فضیلت برای گفتار است
نشنیدی که مردم هنری
هنر و فضل را خریدار است
معرفت هر چه هست در معنی است
نه درین صورت پدیدار است
گرچه فرخنده است مرغ همای
چونکه افتاد و مرد، مردار است
از تو، کار تو پیشرفت نکرد
نکتهٔ دیگری درین کار است
همه سنگینی تو، روی من است
گر جوی، گر هزار خروار است
تو ز من داری این گرانسنگی
پیکر بی روان، سبکسار است
همه بر پای، از ثبات منند
هر چه ایوان و بام و انبار است
گر چه این کاخ را منم بنیاد
سخن از خویش گفتنم عار است
کارها را شمردن آسان است
فکر و تدبیر کار دشوار است
بار هر رهنورد، یکسان نیست
این سبکبار و آن گرانبار است
هر کسی را وظیفه و عملی است
رشته‌ای پود و رشته‌ای تار است
وقت پرواز، بال و پر باید
که نه این کار چنگ و منقار است
همه پروردگان آب و گلند
هر چه در باغ از گل و خار است
عافیت از طبیب تنها نیست
هر ز دارو، هم از پرستار است
هر کجا نقطه‌ای و دائره‌ایست
قصه‌ای هم ز سیر پرگار است
رو، که اول حدیث پایه کنند
هر کجا گفتگوی دیوار است
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
پیام گل
به آب روان گفت گل کز تو خواهم
که رازی که گویم به بلبل بگوئی
پیام ار فرستد، پیامش بیاری
به خاک ار درافتد، غبارش بشویی
بگوئی که ما را بود دیده بر ره
که فردا بیائی و ما را ببوئی
بگفتا به جوی آب رفته نیاید
نیابی مرا، گر چه عمری بجوئی
پیامی که داری به پیک دگر ده
به امید من هرگز این ره نپویی
من از جوی چون بگذرم برنگردم
چو پژمرده گشتی تو، دیگر نروئی
به فردا چه می افکنی کار امروز؟
بخوان آن کسی را که مشتاق اویی
بد اندیشه گیتی بناگه بدزدد
ز بلبل خوشی و ز گل خوبروئی
چو فردا شود، دیگرت کس نبوید
که بی رنگ و بی بوی، چون خاک کوئی
دل از آرزو یکنفس بود خرم
تو اندر دل باغ، چون آرزوئی
چو آب روان خوش کن این مرز و بگذر
تو مانند آبی که اکنون به جوئی
نکو کار شو تا توانی، که دائم
نمانداست در روی نیکو، نکوئی
تو پاکیزه خو را شکیبی نباشد
چو گردون گردان کند تندخوئی
نبیند گه سختی و تنگدستی
ز یاران یکدل، کسی جز دوروئی
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
پیوند نور
بدامان گلستانی شبانگاه
چنین میکرد بلبل راز با ماه
که ای امید بخش دوستداران
فروغ محفل شب زنده‌داران
ز پاکیت، آسمان را فر و پاکی
ز انوارت، زمین را تابناکی
شبی کز چهره، برقع برگشائی
برخسار گل افتد روشنائی
مرا خوشتر نباشد زان دمی چند
که بر گلبرگ، بینم شبنمی چند
مبارک با تو، هر جا نوبهاریست
مصفا از تو، هر جا کشتزاری است
نکوئی کن چو در بالا نشستی
نزیبد نیکوان را خودپرستی
تو نوری، نور با ظلمت نخوابد
طبیب از دردمندان رخ نتابد
بکان اندر، تو بخشی لعل را فام
تجلی از تو گیرد باده در جام
فروغ افکن بهر کوتاه بامی
که هر بامی نشانی شد ز نامی
چراغ پیرزن بس زود میرد
خوشست ار کلبه‌اش نور از تو گیرد
بدین پاکیزگی و نیک رائی
گهی پیدا و گه پنهان چرائی
مرو در حصن تاریکی دگر بار
دل صاحبدلان را تیره مگذار
نشاید رهنمون را چاه کندن
زمانی سایه، گه پرتو فکندن
بدین گردنفرازی، بندگی چیست
سیه کاری چه و تابندگی چیست
بگفتا دیدهٔ ما را برد خواب
به پیش جلوهٔ مهر جهانتاب
نه از خویش اینچنین رخشان و پاکم
ز تاب چهرهٔ خور تابناکم
هر آن نوری که بینی در من، اوراست
من اینجا خوشه چینم، خرمن اوراست
نه تنها چهرهٔ تاریکم افروخت
هنرها و تجلیهایم آموخت
جهان افروزی از اخگر نیاید
بزرگی خردسالان را نشاید
درین بازار هم چون و چرائیست
مرا نیز ار بپرسی رهنمائی است
چرا بالم که در بالا نشستم
چو از خود نیست هیچم، زیردستم
فروغ من بسی بیرنگ و تابست
کجا مهتاب همچون آفتابست
رخ افروزد چو مهر عالم آرای
همان بهتر که من خالی کنم جای
مرا آگاه زین آئین نکردند
فراتر زین رهم تلقین نکردند
ز خط خویش گر بیرون نهم گام
براندازندم از بالای این بام
من از نور دگر گشتم منور
سحرگه بر تو بگشایند آن در
چو با نور و صفا کردیم پیوند
نمی‌پرسیم این چونست و آن چند
درین درگه، بلند او شد که افتاد
کسی استاد شد کاو داشت استاد
اگر کار آگهی آگه ز کاریست
هم از شاگردی آموزگاریست
چه خوانی بندگی را بی نیازی
چه نامی عجز را گردنفرازی
درین شطرنج، فرزین دیگری بود
کجا مانند زر باشد زراندود
بباید زین مجازی جلوه رستن
سوی نور حقیقت رخت بستن
گهی پیدا شویم و گاه پنهان
چنین بودست حکم چرخ گردان
هزاران نکته اندر دل نهفتیم
یکی بود از هزار، اینها که گفتیم
ز آغاز، انده انجام داریم
زمانه وام ده، ما وامداریم
توانگر چون شویم از وام ایام
چو فردا باز خواهد خواست این وام
بر آن قوم آگهان، پروین، بخندند
که بس بی مایه، اما خودپسندند
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
تاراج روزگار
نهال تازه رسی گفت با درختی خشک
که از چه روی، ترا هیچ برگ و باری نیست
چرا بدین صفت از آفتاب سوخته‌ای
مگر بطرف چمن، آب و آبیاری نیست
شکوفه‌های من از روشنی چو خورشیدند
ببرگ و شاخهٔ من، ذرهٔ غباری نیست
چرا ندوخت قبای تو، درزی نوروز
چرا بگوش تو، از ژاله گوشواری نیست
شدی خمیده و بی برگ و بار و دم نزدی
بزیر بار جفا، چون تو بردباری نیست
مرا صنوبر و شمشاد و گل شدند ندیم
ترا چه شد که رفیقی و دوستاری نیست
جواب داد که یاران، رفیق نیم رهند
بروز حادثه، غیر از شکیب، یاری نیست
تو قدر خرمی نوبهار عمر بدان
خزان گلشن ما را دگر بهاری نیست
از ان بسوختن ما دلت نمیسوزد
کازین سموم، هنوزت بجان شراری نیست
شکستگی و درستی تفاوتی نکند
من و ترا چون درین بوستان قراری نیست
ز من بطرف چمن سالها شکوفه شکفت
ز دهر، دیگرم امسال انتظاری نیست
بسی به کارگه چرخ پیر بردم رنج
گه شکستگی آگه شدم که کاری نیست
تو نیز همچون من آخر شکسته خواهی شد
حصاریان قضا را ره فراری نیست
گهی گران بفروشندمان و گه ارزان
به نرخ سود گر دهر، اعتباری نیست
هر آن قماش کزین کارگه برون آید
تام نقش فریب است، پود و تاری نیست
هر آنچه میکند ایام میکند با ما
بدست هیچکس ایدوست اختیاری نیست
بروزگار جوانی، خوش است کوشیدن
چرا که خوشتر ازین، وقت و روزگاری نیست
کدام غنچه که خونش بدل نمی‌جوشد
کدام گل که گرفتار طعن خاری نیست
کدام شاخته که دست حوادثش نشکست
کدام باغ که یکروز شوره‌زاری نیست
کدام قصر دل افروز و پایهٔ محکم
که پیش باد قضا خاک رهگذاری نیست
اگر سفینهٔ ما، ساحل نجات ندید
عجب مدار، که این بحر را کناری نیست
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
توانا و ناتوان
در دست بانوئی، به نخی گفت سوزنی
کای هرزه‌گرد بی سر و بی پا چه می‌کنی
ما میرویم تا که بدوزیم پاره‌ای
هر جا که میرسیم، تو با ما چه می‌کنی
خندید نخ که ما همه جا با تو همرهیم
بنگر بروز تجربه تنها چه می‌کنی
هر پارگی بهمت من میشود درست
پنهان چنین حکایت پیدا چه می‌کنی
در راه خویشتن، اثر پای ما ببین
ما را ز خط خویش، مجزا چه می‌کنی
تو پای بند ظاهر کار خودی و بس
پرسندت ار ز مقصد و معنی، چه میکنی
گر یک شبی ز چشم تو خود را نهان کنیم
چون روز روشن است که فردا چه می‌کنی
جائی که هست سوزن و آماده نیست نخ
با این گزاف و لاف، در آنجا چه میکنی
خود بین چنان شدی که ندیدی مرا بچشم
پیش هزار دیدهٔ بینا چه می‌کنی
پندار، من ضعیفم و ناچیز و ناتوان
بی اتحاد من، تو توانا چه می‌کنی
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
توشهٔ پژمردگی
لاله‌ای با نرگس پژمرده گفت
بین که ما رخساره چون افروختیم
گفت ما نیز آن متاع بی بدل
شب خریدیم و سحر بفروختیم
آسمان، روزی بیاموزد ترا
نکته‌هائی را که ما آموختیم
خرمی کردیم وقت خرمی
چون زمان سوختن شد سوختیم
تا سفر کردیم بر ملک وجود
توشهٔ پژمردگی اندوختیم
درزی ایام زان ره میشکافت
آنچه را زین راه، ما میدوختیم
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
تیر و کمان
گفت تیری با کمان، روز نبرد
کاین ستمکاری تو کردی، کس نکرد
تیرها بودت قرین، ای بوالهوس
در فکندی جمله را در یک نفس
ما ز بیداد تو سرگردان شدیم
همچو کاه اندر هوا رقصان شدیم
خوش بکار دوستان پرداختی
بر گرفتی یک یک و انداختی
من دمی چند است کاینجا مانده‌ام
دیگران رفتند و تنها مانده‌ام
بیم آن دارم کازین جور و عناد
بر من افتد آنچه بر آنان فتاد
ترسم آخر بگذرد بر جان من
آنچه بگذشتست بر یاران من
زان همی لرزد دل من در نهان
که در اندازی مرا هم ناگهان
از تو میخواهم که با من خو کنی
بعد ازین کردار خود نیکو کنی
زان گروه رفته نشماری مرا
مهربان باشی، نگهداری مرا
به که ما با یکدگر باشیم دوست
پارگی خرد است و امید رفوست
یکدل ار گردیم در سود و زیان
این شکایت‌ها نیاید در میان
گر تو از کردار بد باشی بری
کس نخواهد با تو کردن بدسری
گر بیک پیمان، وفا بینم ز تو
یک نفس، آزرده ننشینم ز تو
گفت با تیر از سر مهر، آن کمان
در کمان، کی تیر ماند جاودان
شد کمان را پیشه، تیر انداختن
تیر را شد چاره با وی ساختن
تیر، یکدم در کمان دارد درنگ
این نصیحت بشنو، ای تیر خدنگ
ما جز این یک ره، رهی نشناختیم
هر که ما را تیر داد، انداختیم
کیست کاز جور قضا آواره نیست
تیر گشتی، از کمانت چاره نیست
عادت ما این بود، بر ما مگیر
نه کمان آسایشی دارد، نه تیر
درزی ایام را اندازه نیست
جور و بد کاریش، کاری تازه نیست
چون ترا سر گشتگی تقدیر شد
بایدت رفت، ار چه رفتن دیر شد
زین مکان، آخر تو هم بیرون روی
کس چه میداند کجا یا چون روی
از من آن تیری که میگردد جدا
من چه میدانم که رقصد در هوا
آگهم کاز بند من بیرون نشست
من چه میدانم که اندر خون نشست
تیر گشتن در کمان آسمان
بهر افتادن شد، این معنی بدان
این کمان را تیر، مردم گشته‌اند
سر کار اینست، زان سر گشته‌اند
چرخ و انجم، هستی ما میبرند
ما نمی‌بینیم و ما را میبرند
ره نمی‌پرسیم، اما میرویم
تا که نیروئیست در پا، میرویم
کاش روزی زین ره دور و دراز
باز گشتن میتوانستیم باز
کاش آن فرصت که پیش از ما شتافت
میتوانستیم آنرا باز یافت
دیدهٔ دل کاشکی بیدار بود
تا کمند دزد بر دیوار بود