عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
احمد شاملو : شکفتن در مه
پدران و فرزندان
هستی
بر سطح میگذشت
غریبانه
موجوار
دادش در جیب و
بیدادش بر کف
که ناموس و قانون است این.
□
زندگی
خاموشی و نشخوار بود و
گورزادِ ظلمتها بودن
(اگر سرِ آن نداشتی
که به آتشِ قرابینه
روشن شوی!)
که درک
در آن کتابتِ تصویری
دو چشم بود
به کهنهپارهیی بربسته
(که محکومان را
از دیرباز
چنین بر دار کردهاند).
□
چشمانِ پدرم
اشک را نشناختند
چرا که جهان را هرگز
با تصورِ آفتاب
تصویر نکرده بود.
میگفت «عاری» و
خود نمیدانست.
فرزندان گفتند «نع!»
دیری به انتظار نشستند
از آسمان سرودی برنیامد ــ
قلادههاشان
بیگفتار
ترانهیی آغاز کرد
و تاریخ
توالی فاجعه شد.
۱۳۴۹
بر سطح میگذشت
غریبانه
موجوار
دادش در جیب و
بیدادش بر کف
که ناموس و قانون است این.
□
زندگی
خاموشی و نشخوار بود و
گورزادِ ظلمتها بودن
(اگر سرِ آن نداشتی
که به آتشِ قرابینه
روشن شوی!)
که درک
در آن کتابتِ تصویری
دو چشم بود
به کهنهپارهیی بربسته
(که محکومان را
از دیرباز
چنین بر دار کردهاند).
□
چشمانِ پدرم
اشک را نشناختند
چرا که جهان را هرگز
با تصورِ آفتاب
تصویر نکرده بود.
میگفت «عاری» و
خود نمیدانست.
فرزندان گفتند «نع!»
دیری به انتظار نشستند
از آسمان سرودی برنیامد ــ
قلادههاشان
بیگفتار
ترانهیی آغاز کرد
و تاریخ
توالی فاجعه شد.
۱۳۴۹
احمد شاملو : ابراهیم در آتش
نشانه
احمد شاملو : ابراهیم در آتش
اشارتی
به ایران درودی
پیش از تو
صورتگران
بسیار
از آمیزهی برگها
آهوان برآوردند؛
یا در خطوطِ کوهپایهیی
رمهیی
که شباناش در کج و کوجِ ابر و ستیغِ کوه
نهان است؛
یا به سیری و سادگی
در جنگلِ پُرنگارِ مهآلود
گوزنی را گرسنه
که ماغ میکشد.
تو خطوطِ شباهت را تصویر کن:
آه و آهن و آهکِ زنده
دود و دروغ و درد را. ــ
که خاموشی
تقوای ما نیست.
□
سکوتِ آب
میتواند خشکی باشد و فریادِ عطش؛
سکوتِ گندم
میتواند گرسنگی باشد و غریوِ پیروزمندِ قحط؛
همچنان که سکوتِ آفتاب
ظلمات است ــ
اما سکوتِ آدمی فقدانِ جهان و خداست:
غریو را
تصویر کن!
عصرِ مرا
در منحنی تازیانه به نیشخطِ رنج؛
همسایهی مرا
بیگانه با امید و خدا؛
و حرمتِ ما را
که به دینار و درم برکشیدهاند و فروخته.
□
تمامیِ الفاظِ جهان را در اختیار داشتیم و
آن نگفتیم
که به کار آید
چرا که تنها یک سخن
یک سخن در میانه نبود:
ــ آزادی!
ما نگفتیم
تو تصویرش کن!
۱۴ اسفندِ ۱۳۵۱
پیش از تو
صورتگران
بسیار
از آمیزهی برگها
آهوان برآوردند؛
یا در خطوطِ کوهپایهیی
رمهیی
که شباناش در کج و کوجِ ابر و ستیغِ کوه
نهان است؛
یا به سیری و سادگی
در جنگلِ پُرنگارِ مهآلود
گوزنی را گرسنه
که ماغ میکشد.
تو خطوطِ شباهت را تصویر کن:
آه و آهن و آهکِ زنده
دود و دروغ و درد را. ــ
که خاموشی
تقوای ما نیست.
□
سکوتِ آب
میتواند خشکی باشد و فریادِ عطش؛
سکوتِ گندم
میتواند گرسنگی باشد و غریوِ پیروزمندِ قحط؛
همچنان که سکوتِ آفتاب
ظلمات است ــ
اما سکوتِ آدمی فقدانِ جهان و خداست:
غریو را
تصویر کن!
عصرِ مرا
در منحنی تازیانه به نیشخطِ رنج؛
همسایهی مرا
بیگانه با امید و خدا؛
و حرمتِ ما را
که به دینار و درم برکشیدهاند و فروخته.
□
تمامیِ الفاظِ جهان را در اختیار داشتیم و
آن نگفتیم
که به کار آید
چرا که تنها یک سخن
یک سخن در میانه نبود:
ــ آزادی!
ما نگفتیم
تو تصویرش کن!
۱۴ اسفندِ ۱۳۵۱
احمد شاملو : دشنه در دیس
ضیافت
حماسهی جنگلهای سیاهکل
راوی
اما
تنها
یکی خنجرِ کج بر سفرهی سور
در دیسِ بزرگِ بَدَلْچینی.
میزبان
سرورانِ من! سرورانِ من!
جداً بیتعارف!
راوی
میهمانان را
غلامان
از میناهای عتیق
زهر در جام میکنند.
لبخندِشان
لاله و تزویر است.
انعام را
به طلب
دامن فراز کردهاند
که مرگِ بیدردسر
تقدیم میکنند.
مردگان را به رَفها چیدهاند
زندگان را به یخدانها.
گِرد
بر سفرهی سور
ما در چهرههای بیخونِ همکاسگان مینگریم:
شگفتا!
ما
کیانیم؟ ــ
نه بر رَف چیدگانیم کز مردگانیم
نه از صندوقیانیم کز زندگانیم؛
تنها
درگاهِ خونین و فرشِ خونآلوده شهادت میدهد
که برهنهپای
بر جادّهیی از شمشیر گذشتهایم...
مدعیان
... که بر سفره فرودآیید؟
زنان را به زردابهی درد
مُطَلاّ کردهاند!
دلقک
باغِ
بیتندیسِ فرشتگان
زیباییِ ناتمامیست!
خندههای ریشخندآمیز
ولگرد
[شتابان نزدیک و به همان سرعت دور میشود]
گزمهها قِدّیسانند
گزمهها قِدّیسانند
گزمهها قِدّیسانند
گزمهها قِدّـ
قطع با صدای گلوله
[سکوتِ ممتد.
طبل و سنجِ عزاداران از خیلی دور.
صدای قدمهای عزاداران که بهآهستگی در حرکتند، در زمینهی خطبهی مداح.
صدای سنج و طبل گهگاه بسیار ضعیف شنیده میشود.]
مداح
[سنگین و حماسی]
با طنینِ سرودی خوش بدرقهاش کنید
که شیطان
فرشتهی برتر بود
مجاور و همدم.
هراس به خود نگذاشت
گرچه بالهایش جاودانگیاش بود،
فریاد کرد «نه»
اگرچه میدانست
این
غریوِ نومیدانهی مرغی شکستهپَر است
که سقوط میکند.
شرمسارِ خود نبود و
سرافکنده
در پناهِ سردِ سایهها نگذشت:
راهش در آفتاب بود
اگرچند میگُداخت
و طعمِ خون و گُدازهی مِس داشت؛
و گردن افراشته،
هرچند
آن که سر به گریبان درکشد
از دشنامِ کبودِ دار
ایمن است.
راوی
[با همان لحن]
گفتندش:
«ــ چنان باشد
که آوازِ کَرَّک را انکار کنی
و زمزمهی آبی را
که در رهایی
میسُراید.»
ولگرد
لیکن این خُردْنُمون
حقیقتِ عظیمِ جهان است.
و عظمتِ هر خورشید
در مهجوری چشم
خُردی اختر مینماید،
و ماه
ناخنِ کاغذینِ کودکی
که نخستینبار
سکهییش به مشت اندر نهادهاند
تا به مقراضش
بچینند.
ماه
ناخنِ کوچک
و تکشاهیِ سیمینِ فریب! ــ
اما آن کو بپذیرد
خویشتن را انکار کرده است.
این تاج نیست کز میانِ دو شیر برداری،
بوسه بر کاکُلِ خورشید است
که جانت را میطلبد
و خاکسترِ استخوانت
شیربهای آن است.
مداح
زنان
عشقها را آورده بودند،
اندامهایشان
از حرارتِ پذیرفتن و پروردن
تبدار مینمود،
طلب
از کمرگاههاشان زبانه میکشید
و غایت رهایی
بر عُریانیشان
جامهی عصمت بود.
زنانِ عاشق
[با خود در نوحه]
ریشه
فروترین ریشه
از دلِ خاک ندا داد:
«ــ عطرِ دورترین غنچه
میباید
عسل شود!»
مداح
مادران
در طلبِ شما
عشقهای از یاد رفته را باز آفریدهاند،
که خونِ شما
تجربهیی سربلند بوده است.
مادران
ریشه، فروترین ریشه
از دلِ خاک
نداد داد:
«ــ عطرِ دورترین غنچه
میباید عسل شود!»
آه، فرزندان!
فرزندانِ گرم و کوچکِ خاک
ــ که بیگناه مردهاید
تا غرفههای بهشت را
بر والدانِ خویش
در بگشایید! ــ
ما آن غرفه را هماکنون به چشم میبینیم
بر زمین و، نه در سرابِ لرزانِ بهشتی فریبناک،
با دیوارهای آهن و
سایههای سنگ
و در پناهِ درختانی
سایهگستر
که عطرِ گیاهیاش یادآورِ خونِ شماست
که در ریشههای ایثاری عمیق
میگذرد.
مداح
مردان از راهکورههای سبز
به زیر میآیند.
عشق را چونان خزهیی
که بر صخره
ناگزیر است
بر پیکرههای خویش میآرند
و زخم را بر سینههایشان.
چشمانِشان عاطفه و نفرت است
و دندانهای ارادهی خندانِشان
دشنهی معلقِ ماه است
در شبِ راهزن.
از انبوهیِ عبوس
به سیاهی
نقبی سرد میبُرند
(آنجا که آلش و اَفرا بیهوده رُسته است
و رُستن
وظیفهییست
که خاک
خمیازهکشان انجام میدهد
اگرچند آفتاب
با تیغِ براقش
هر صبح
بندِ نافِ گیاهی نورُسته را قطع میکند؛
خود به روزگاری
که شرف
نُدرتیست
بُهتانگیز
که نه آسایشِ خفتگان
که سکونِ مردگان را
آشفته میکند.)
خطیب
خودشیفتگان، ای خودشیفتگان!
قِدّیس وانمودن را
چه لازم است
که پُشت بر مغربِ روزی چنین سنگینگذر
بنشینید
و سر
در مجمرِ زرّینِ آفتاب
بگذارید؟
چه لازم است
چنان بنشینید
که آفتاب
هاله بر گِردِ صورتهاتان شود؟
که آن دشنهی پنهانْآشکار
از پیش
حجّت
به حَقّانیتِ این رسالتِ یزدانی
تمام کرده است!
[دُهُلِ بزرگ که با ضربههای چهارتایی از خیلی دور به گوش میرسد ناگهان قطع میشود. سکوتِ سنگینِ ممتد.]
راوی
دُروج
استوار نشسته است
بر سکوی عظیمِ سنگ
و از کنجِ دهانش
تُفخندهی رضایت
بر چانه میدود.
ایلچیان
از دریا تا دریا، بر چارگوشهی مُلک
هر دری را به تفحّص میکوبند
و جارچیان از پسِ ایشان بانگ بر میدارند:
[از دور و نزدیک درهایی بهشدت کوفته میشود]
جارچیها
[در فواصل و با حجمهای مختلف]
«ــ باکرگانی
شایستهی خداوندگار!
باکرگانی شایسته
شایستهی خداوندگار!»
دلقک
[پنداری با خود]
که باغِ عفونت
میراثی گران است!
باغِ عفونت
باغِ عفونت
باغِ عفونت...
راوی
امّا
رعشهافکن
پرسشی
تنورهکشان
گِرد بر گِردِ تو
از آفاق
برمیآید:
شهادت دادهاند
که وسعتِ بیحدودِ زمان را
در گردشِ چارهجاییِ سال دریافتهای،
شهادت دادهای
که رازِ خدا را
در قالبِ آدمی به چشم دیدهای
و تداوم را
در عشق.
مدعیان
هنگامی که آفتاب
در پولکِ پوکِ برف
هجّی میشود
آیا بهار را
از بوی تلخِ برگهای خشک
که به گُلخن میسوزد
تبسمی به لب خواهد گذشت؟
دلقک
نیشخندی
آری.
گزمهها قِدّیسانند!
گزمهها
قِدّیسانند!
مدعیان
... و حقیقتِ مطلقِ جهان، اکنون
به جز این دو چشمِ بداندیشِ خونچکان نیست ــ
یک مدعی
این دو چشمِ خیره
بر این سر
که از پسِ شیشه و سنگ
دزدانه
تو را میپاید.
دلقک
میدانم!
و به صداقتِ چشمانِ خویش اگر اعتماد میداشتم
دیری از این پیش دانسته بودم
که آنچه در پاکی آسمان نقش بسته است
به جز تصویرِ دوردستِ من نیست.
خطیب
تو میباید خامُشی بگزینی
به جز دروغات اگر پیامی
نمیتواند بود،
اما اگرت مجالِ آن هست
که به آزادی
نالهیی کنی
فریادی درافکن
و جانت را بهتمامی
پشتوانهی پرتابِ آن کن!
بهارِ ۱۳۵۰
راوی
اما
تنها
یکی خنجرِ کج بر سفرهی سور
در دیسِ بزرگِ بَدَلْچینی.
میزبان
سرورانِ من! سرورانِ من!
جداً بیتعارف!
راوی
میهمانان را
غلامان
از میناهای عتیق
زهر در جام میکنند.
لبخندِشان
لاله و تزویر است.
انعام را
به طلب
دامن فراز کردهاند
که مرگِ بیدردسر
تقدیم میکنند.
مردگان را به رَفها چیدهاند
زندگان را به یخدانها.
گِرد
بر سفرهی سور
ما در چهرههای بیخونِ همکاسگان مینگریم:
شگفتا!
ما
کیانیم؟ ــ
نه بر رَف چیدگانیم کز مردگانیم
نه از صندوقیانیم کز زندگانیم؛
تنها
درگاهِ خونین و فرشِ خونآلوده شهادت میدهد
که برهنهپای
بر جادّهیی از شمشیر گذشتهایم...
مدعیان
... که بر سفره فرودآیید؟
زنان را به زردابهی درد
مُطَلاّ کردهاند!
دلقک
باغِ
بیتندیسِ فرشتگان
زیباییِ ناتمامیست!
خندههای ریشخندآمیز
ولگرد
[شتابان نزدیک و به همان سرعت دور میشود]
گزمهها قِدّیسانند
گزمهها قِدّیسانند
گزمهها قِدّیسانند
گزمهها قِدّـ
قطع با صدای گلوله
[سکوتِ ممتد.
طبل و سنجِ عزاداران از خیلی دور.
صدای قدمهای عزاداران که بهآهستگی در حرکتند، در زمینهی خطبهی مداح.
صدای سنج و طبل گهگاه بسیار ضعیف شنیده میشود.]
مداح
[سنگین و حماسی]
با طنینِ سرودی خوش بدرقهاش کنید
که شیطان
فرشتهی برتر بود
مجاور و همدم.
هراس به خود نگذاشت
گرچه بالهایش جاودانگیاش بود،
فریاد کرد «نه»
اگرچه میدانست
این
غریوِ نومیدانهی مرغی شکستهپَر است
که سقوط میکند.
شرمسارِ خود نبود و
سرافکنده
در پناهِ سردِ سایهها نگذشت:
راهش در آفتاب بود
اگرچند میگُداخت
و طعمِ خون و گُدازهی مِس داشت؛
و گردن افراشته،
هرچند
آن که سر به گریبان درکشد
از دشنامِ کبودِ دار
ایمن است.
راوی
[با همان لحن]
گفتندش:
«ــ چنان باشد
که آوازِ کَرَّک را انکار کنی
و زمزمهی آبی را
که در رهایی
میسُراید.»
ولگرد
لیکن این خُردْنُمون
حقیقتِ عظیمِ جهان است.
و عظمتِ هر خورشید
در مهجوری چشم
خُردی اختر مینماید،
و ماه
ناخنِ کاغذینِ کودکی
که نخستینبار
سکهییش به مشت اندر نهادهاند
تا به مقراضش
بچینند.
ماه
ناخنِ کوچک
و تکشاهیِ سیمینِ فریب! ــ
اما آن کو بپذیرد
خویشتن را انکار کرده است.
این تاج نیست کز میانِ دو شیر برداری،
بوسه بر کاکُلِ خورشید است
که جانت را میطلبد
و خاکسترِ استخوانت
شیربهای آن است.
مداح
زنان
عشقها را آورده بودند،
اندامهایشان
از حرارتِ پذیرفتن و پروردن
تبدار مینمود،
طلب
از کمرگاههاشان زبانه میکشید
و غایت رهایی
بر عُریانیشان
جامهی عصمت بود.
زنانِ عاشق
[با خود در نوحه]
ریشه
فروترین ریشه
از دلِ خاک ندا داد:
«ــ عطرِ دورترین غنچه
میباید
عسل شود!»
مداح
مادران
در طلبِ شما
عشقهای از یاد رفته را باز آفریدهاند،
که خونِ شما
تجربهیی سربلند بوده است.
مادران
ریشه، فروترین ریشه
از دلِ خاک
نداد داد:
«ــ عطرِ دورترین غنچه
میباید عسل شود!»
آه، فرزندان!
فرزندانِ گرم و کوچکِ خاک
ــ که بیگناه مردهاید
تا غرفههای بهشت را
بر والدانِ خویش
در بگشایید! ــ
ما آن غرفه را هماکنون به چشم میبینیم
بر زمین و، نه در سرابِ لرزانِ بهشتی فریبناک،
با دیوارهای آهن و
سایههای سنگ
و در پناهِ درختانی
سایهگستر
که عطرِ گیاهیاش یادآورِ خونِ شماست
که در ریشههای ایثاری عمیق
میگذرد.
مداح
مردان از راهکورههای سبز
به زیر میآیند.
عشق را چونان خزهیی
که بر صخره
ناگزیر است
بر پیکرههای خویش میآرند
و زخم را بر سینههایشان.
چشمانِشان عاطفه و نفرت است
و دندانهای ارادهی خندانِشان
دشنهی معلقِ ماه است
در شبِ راهزن.
از انبوهیِ عبوس
به سیاهی
نقبی سرد میبُرند
(آنجا که آلش و اَفرا بیهوده رُسته است
و رُستن
وظیفهییست
که خاک
خمیازهکشان انجام میدهد
اگرچند آفتاب
با تیغِ براقش
هر صبح
بندِ نافِ گیاهی نورُسته را قطع میکند؛
خود به روزگاری
که شرف
نُدرتیست
بُهتانگیز
که نه آسایشِ خفتگان
که سکونِ مردگان را
آشفته میکند.)
خطیب
خودشیفتگان، ای خودشیفتگان!
قِدّیس وانمودن را
چه لازم است
که پُشت بر مغربِ روزی چنین سنگینگذر
بنشینید
و سر
در مجمرِ زرّینِ آفتاب
بگذارید؟
چه لازم است
چنان بنشینید
که آفتاب
هاله بر گِردِ صورتهاتان شود؟
که آن دشنهی پنهانْآشکار
از پیش
حجّت
به حَقّانیتِ این رسالتِ یزدانی
تمام کرده است!
[دُهُلِ بزرگ که با ضربههای چهارتایی از خیلی دور به گوش میرسد ناگهان قطع میشود. سکوتِ سنگینِ ممتد.]
راوی
دُروج
استوار نشسته است
بر سکوی عظیمِ سنگ
و از کنجِ دهانش
تُفخندهی رضایت
بر چانه میدود.
ایلچیان
از دریا تا دریا، بر چارگوشهی مُلک
هر دری را به تفحّص میکوبند
و جارچیان از پسِ ایشان بانگ بر میدارند:
[از دور و نزدیک درهایی بهشدت کوفته میشود]
جارچیها
[در فواصل و با حجمهای مختلف]
«ــ باکرگانی
شایستهی خداوندگار!
باکرگانی شایسته
شایستهی خداوندگار!»
دلقک
[پنداری با خود]
که باغِ عفونت
میراثی گران است!
باغِ عفونت
باغِ عفونت
باغِ عفونت...
راوی
امّا
رعشهافکن
پرسشی
تنورهکشان
گِرد بر گِردِ تو
از آفاق
برمیآید:
شهادت دادهاند
که وسعتِ بیحدودِ زمان را
در گردشِ چارهجاییِ سال دریافتهای،
شهادت دادهای
که رازِ خدا را
در قالبِ آدمی به چشم دیدهای
و تداوم را
در عشق.
مدعیان
هنگامی که آفتاب
در پولکِ پوکِ برف
هجّی میشود
آیا بهار را
از بوی تلخِ برگهای خشک
که به گُلخن میسوزد
تبسمی به لب خواهد گذشت؟
دلقک
نیشخندی
آری.
گزمهها قِدّیسانند!
گزمهها
قِدّیسانند!
مدعیان
... و حقیقتِ مطلقِ جهان، اکنون
به جز این دو چشمِ بداندیشِ خونچکان نیست ــ
یک مدعی
این دو چشمِ خیره
بر این سر
که از پسِ شیشه و سنگ
دزدانه
تو را میپاید.
دلقک
میدانم!
و به صداقتِ چشمانِ خویش اگر اعتماد میداشتم
دیری از این پیش دانسته بودم
که آنچه در پاکی آسمان نقش بسته است
به جز تصویرِ دوردستِ من نیست.
خطیب
تو میباید خامُشی بگزینی
به جز دروغات اگر پیامی
نمیتواند بود،
اما اگرت مجالِ آن هست
که به آزادی
نالهیی کنی
فریادی درافکن
و جانت را بهتمامی
پشتوانهی پرتابِ آن کن!
بهارِ ۱۳۵۰
احمد شاملو : دشنه در دیس
شبانه
برای ضیاءالدین جاوید
یَلِه
بر نازُکای چمن
رها شده باشی
پا در خُنکای شوخِ چشمهیی،
و زنجره
زنجیرهی بلورینِ صدایش را ببافد.
در تجرّدِ شب
واپسین وحشتِ جانت
ناآگاهی از سرنوشتِ ستاره باشد
غمِ سنگینت
تلخی ساقهی علفی که به دندان میفشری.
همچون حبابی ناپایدار
تصویرِ کاملِ گنبدِ آسمان باشی
و رویینه
به جادویی که اسفندیار.
مسیرِ سوزانِ شهابی
خطِّ رحیل به چشمت زند،
و در ایمنتر کُنجِ گمانت
به خیالِ سستِ یکی تلنگر
آبگینهی عمرت
خاموش
درهم شکند.
مهرِ ۱۳۵۳
یَلِه
بر نازُکای چمن
رها شده باشی
پا در خُنکای شوخِ چشمهیی،
و زنجره
زنجیرهی بلورینِ صدایش را ببافد.
در تجرّدِ شب
واپسین وحشتِ جانت
ناآگاهی از سرنوشتِ ستاره باشد
غمِ سنگینت
تلخی ساقهی علفی که به دندان میفشری.
همچون حبابی ناپایدار
تصویرِ کاملِ گنبدِ آسمان باشی
و رویینه
به جادویی که اسفندیار.
مسیرِ سوزانِ شهابی
خطِّ رحیل به چشمت زند،
و در ایمنتر کُنجِ گمانت
به خیالِ سستِ یکی تلنگر
آبگینهی عمرت
خاموش
درهم شکند.
مهرِ ۱۳۵۳
احمد شاملو : دشنه در دیس
زبانِ دیگر
مگو
کلام
بیچیز و نارساست
بانگِ اذان
خالیِ نومید را مرثیه میگوید، ــ
وَیْلٌ لِلْمُکَذّبین!
□
. . . . . . . . . . .
. . . . . . . . . . .
به نمادی ریاضتکشانه قناعت کن
قلندرانه به هویی،
همچنان که «تو»
ابلاغِ ژرفِ محبت است
و «سُرخی»
حُرمتی
که نمازش میبری.
□
از کلامت بازداشتند
آنچنان که کودک را
از بازیچه،
و بر گُردهی خاموشِ مفاهیم از تاراجِ معابدی بازمیآیند
که نمازِ آخرین را
به زیارت میرفتیم.
چگونه با کلماتی سخن باید گفت کهِشان به زبالهدان افکندهاند؟
ــ با «چرکْتابی»
از «سپیدی»
از آنگونه که شاعران
با ظلماتِ بیعدالتِ مرگِ خویش از طبیعتِ آفتاب سخن گفتند.
پاییزِ ۱۳۵۴
کلام
بیچیز و نارساست
بانگِ اذان
خالیِ نومید را مرثیه میگوید، ــ
وَیْلٌ لِلْمُکَذّبین!
□
. . . . . . . . . . .
. . . . . . . . . . .
به نمادی ریاضتکشانه قناعت کن
قلندرانه به هویی،
همچنان که «تو»
ابلاغِ ژرفِ محبت است
و «سُرخی»
حُرمتی
که نمازش میبری.
□
از کلامت بازداشتند
آنچنان که کودک را
از بازیچه،
و بر گُردهی خاموشِ مفاهیم از تاراجِ معابدی بازمیآیند
که نمازِ آخرین را
به زیارت میرفتیم.
چگونه با کلماتی سخن باید گفت کهِشان به زبالهدان افکندهاند؟
ــ با «چرکْتابی»
از «سپیدی»
از آنگونه که شاعران
با ظلماتِ بیعدالتِ مرگِ خویش از طبیعتِ آفتاب سخن گفتند.
پاییزِ ۱۳۵۴
احمد شاملو : دشنه در دیس
هنوز در فکر آن کلاغم
برای اسماعیل خویی
هنوز
در فکرِ آن کلاغم در درههای یوش:
با قیچی سیاهش
بر زردیِ برشتهی گندمزار
با خِشخِشی مضاعف
از آسمانِ کاغذی مات
قوسی بُرید کج،
و رو به کوهِ نزدیک
با غار غارِ خشکِ گلویش
چیزی گفت
که کوهها
بیحوصله
در زِلِّ آفتاب
تا دیرگاهی آن را
با حیرت
در کَلّههای سنگیشان
تکرار میکردند.
□
گاهی سوآل میکنم از خود که
یک کلاغ
با آن حضورِ قاطعِ بیتخفیف
وقتی
صلاتِ ظهر
با رنگِ سوگوارِ مُصرّش
بر زردیِ برشتهی گندمزاری بال میکشد
تا از فرازِ چند سپیدار بگذرد،
با آن خروش و خشم
چه دارد بگوید
با کوههای پیر
کاین عابدانِ خستهی خوابآلود
در نیمروزِ تابستانی
تا دیرگاهی آن را با هم
تکرار کنند؟
شهریورِ ۱۳۵۴
هنوز
در فکرِ آن کلاغم در درههای یوش:
با قیچی سیاهش
بر زردیِ برشتهی گندمزار
با خِشخِشی مضاعف
از آسمانِ کاغذی مات
قوسی بُرید کج،
و رو به کوهِ نزدیک
با غار غارِ خشکِ گلویش
چیزی گفت
که کوهها
بیحوصله
در زِلِّ آفتاب
تا دیرگاهی آن را
با حیرت
در کَلّههای سنگیشان
تکرار میکردند.
□
گاهی سوآل میکنم از خود که
یک کلاغ
با آن حضورِ قاطعِ بیتخفیف
وقتی
صلاتِ ظهر
با رنگِ سوگوارِ مُصرّش
بر زردیِ برشتهی گندمزاری بال میکشد
تا از فرازِ چند سپیدار بگذرد،
با آن خروش و خشم
چه دارد بگوید
با کوههای پیر
کاین عابدانِ خستهی خوابآلود
در نیمروزِ تابستانی
تا دیرگاهی آن را با هم
تکرار کنند؟
شهریورِ ۱۳۵۴
احمد شاملو : دشنه در دیس
از منظر
به نیلوفر پاشایی، از عموی خستهاش
در دلِ مِه
لنگان
زارعی شکسته میگذرد
پادرپای سگی
گامی گاه در پس و
گاه گامی در پیش.
وضوح و مِه
در مرزِ ویرانی
در جدالند،
با تو در این لکّهی قانعِ آفتاب امّا
مرا
پروای زمان نیست.
خسته
با کولباری از یاد امّا،
بیگوشهی بامی بر سر
دیگربار.
اما اکنون بر چارراهِ زمان ایستادهایم
و آنجا که بادها را اندیشهی فریبی در سر نیست
به راهی که هر خروسِ بادنمات اشارت میدهد
باور کن!
کوچهی ما تنگ نیست
شادمانه باش!
و شاهراهِ ما
از منظرِ تمامی آزادیها میگذرد!
دیِ ۱۳۵۵
رم
در دلِ مِه
لنگان
زارعی شکسته میگذرد
پادرپای سگی
گامی گاه در پس و
گاه گامی در پیش.
وضوح و مِه
در مرزِ ویرانی
در جدالند،
با تو در این لکّهی قانعِ آفتاب امّا
مرا
پروای زمان نیست.
خسته
با کولباری از یاد امّا،
بیگوشهی بامی بر سر
دیگربار.
اما اکنون بر چارراهِ زمان ایستادهایم
و آنجا که بادها را اندیشهی فریبی در سر نیست
به راهی که هر خروسِ بادنمات اشارت میدهد
باور کن!
کوچهی ما تنگ نیست
شادمانه باش!
و شاهراهِ ما
از منظرِ تمامی آزادیها میگذرد!
دیِ ۱۳۵۵
رم
احمد شاملو : ترانههای کوچک غربت
هجرانی
احمد شاملو : ترانههای کوچک غربت
در لحظه
احمد شاملو : ترانههای کوچک غربت
شبانه
احمد شاملو : مدایح بیصله
ميان ِ کتابها گشتم
احمد شاملو : مدایح بیصله
جهان را که آفريد
«ــ جهان را که آفرید؟»
«ــ جهان را؟
من
آفریدم!
بجز آن که چون مناش انگشتانِ معجزهگر باشد
که را توانِ آفرینشِ این هست؟
جهان را
من آفریدم.»
«ــ جهان را
چگونه آفریدی؟»
«ــ چگونه؟
به لطفِ کودکانهی اعجاز!
به جز آن که رؤیتی چو مناش باشد
(تعادلِ ظریفِ یکی ناممکن
در ذُروهی امکان)
که را طاقتِ پاسخ گفتنِ این هست؟
به کرشمه دست برآورده
جهان را
به اُلگوی خویش
بریدم.»
□
مرا اما محرابی نیست،
که پرستشِ من
همه
«برخورداربودن» است.
مرا بر محرابی کتابی نیست،
که زبانِ من
همه
«امکانِ سرودن» است.
مرا بر آسمان و زمین
قرار
نیست
چرا که مرا
مَنیّتی در کار نیست:
نه منم من.
به زبانِ تو سخن میگویم
و در تو میگذرم.
فرصتی تپندهام در فاصلهی میلاد و مرگ
تا معجزه را
امکانِ عشوه
بردوام مانَد.
۳ تیرِ ۱۳۶۲
«ــ جهان را؟
من
آفریدم!
بجز آن که چون مناش انگشتانِ معجزهگر باشد
که را توانِ آفرینشِ این هست؟
جهان را
من آفریدم.»
«ــ جهان را
چگونه آفریدی؟»
«ــ چگونه؟
به لطفِ کودکانهی اعجاز!
به جز آن که رؤیتی چو مناش باشد
(تعادلِ ظریفِ یکی ناممکن
در ذُروهی امکان)
که را طاقتِ پاسخ گفتنِ این هست؟
به کرشمه دست برآورده
جهان را
به اُلگوی خویش
بریدم.»
□
مرا اما محرابی نیست،
که پرستشِ من
همه
«برخورداربودن» است.
مرا بر محرابی کتابی نیست،
که زبانِ من
همه
«امکانِ سرودن» است.
مرا بر آسمان و زمین
قرار
نیست
چرا که مرا
مَنیّتی در کار نیست:
نه منم من.
به زبانِ تو سخن میگویم
و در تو میگذرم.
فرصتی تپندهام در فاصلهی میلاد و مرگ
تا معجزه را
امکانِ عشوه
بردوام مانَد.
۳ تیرِ ۱۳۶۲
احمد شاملو : مدایح بیصله
انديشيدن...
احمد شاملو : مدایح بیصله
پس آنگاه زمین...
به شاهرخ جنابیان
پس آنگاه زمین به سخن درآمد
و آدمی، خسته و تنها و اندیشناک بر سرِ سنگی نشسته بود پشیمان از کردوکار خویش
و زمینِ به سخن درآمده با او چنین میگفت:
ــ به تو نان دادم من، و علف به گوسفندان و به گاوانِ تو، و برگهای نازکِ ترّه که قاتقِ نان کنی.
انسان گفت: ــ میدانم.
پس زمین گفت: ــ به هر گونه صدا من با تو به سخن درآمدم: با نسیم و باد، و با جوشیدنِ چشمهها از سنگ، و با ریزشِ آبشاران؛ و با فروغلتیدنِ بهمنان از کوه آنگاه که سخت بیخبرت مییافتم، و به کوسِ تُندر و ترقهی توفان.
انسان گفت: ــ میدانم میدانم، اما چگونه میتوانستم رازِ پیامِ تو را دریابم؟
پس زمین با او، با انسان، چنین گفت:
ــ نه خود این سهل بود، که پیامگزاران نیز اندک نبودند.
تو میدانستی که منات به پرستندگی عاشقم. نیز نه به گونهی عاشقی بختیار، که زرخریدهوار کنیزککی برای تو بودم به رای خویش. که تو را چندان دوست میداشتم که چون دست بر من میگشودی تن و جانم به هزار نغمهی خوش جوابگوی تو میشد. همچون نوعروسی در رختِ زفاف، که نالههای تنآزردگیاش به ترانهی کشف و کامیاری بدل شود یا چنگی که هر زخمه را به زیر و بَمی دلپذیر دیگرگونه جوابی گوید. ــ آی، چه عروسی، که هر بار سربهمُهر با بسترِ تو درآمد! (چنین میگفت زمین.) در کدامین بادیه چاهی کردی که به آبی گوارا کامیابت نکردم؟ کجا به دستانِ خشونتباری که انتظارِ سوزانِ نوازشِ حاصلخیزش با من است گاوآهن در من نهادی که خرمنی پُربار پاداشت ندادم؟
انسان دیگرباره گفت: ــ رازِ پیامت را اما چگونه میتوانستم دریابم؟
ــ میدانستی که منات عاشقانه دوست میدارم (زمین به پاسخِ او گفت). میدانستی. و تو را من پیغام کردم از پسِ پیغام به هزار آوا، که دل از آسمان بردار که وحی از خاک میرسد. پیغامت کردم از پسِ پیغام که مقامِ تو جایگاهِ بندگان نیست، که در این گستره شهریاری تو؛ و آنچه تو را به شهریاری برداشت نه عنایتِ آسمان که مهرِ زمین است. ــ آه که مرا در مرتبتِ خاکساریِ عاشقانه، بر گسترهی نامتناهی کیهان خوش سلطنتی بود، که سرسبز و آباد از قدرتهای جادوییِ تو بودم از آن پیشتر که تو پادشاهِ جانِ من به خربندگی آسمان دستها بر سینه و پیشانی به خاک بر نهی و مرا چنین به خواری درافکنی.
انسان، اندیشناک و خسته و شرمسار، از ژرفاهای درد نالهیی کرد. و زمین، هم از آنگونه در سخن بود:
ــ بهتمامی از آنِ تو بودم و تسلیمِ تو، چون چاردیواری خانهی کوچکی.
تو را عشقِ من آنمایه توانایی داد که بر همه سَر شوی. دریغا، پنداری گناهِ من همه آن بود که زیرِ پای تو بودم!
تا از خونِ من پرورده شوی به دردمندی دندان بر جگر فشردم همچون مادری که دردِ مکیده شدن را تا نوزادهی دامنِ خود را از عصارهی جانِ خویش نوشاکی دهد.
تو را آموختم من که به جُستجوی سنگِ آهن و روی، سینهی عاشقم را بردری. و این همه از برای آن بود تا تو را در نوازشِ پُرخشونتی که از دستانت چشم داشتم افزاری به دست داده باشم. اما تو روی از من برتافتی، که آهن و مس را از سنگپاره کُشندهتر یافتی که هابیل را در خون کشیده بود. و خاک را از قربانیانِ بدکنشیهای خویش بارور کردی.
آه، زمینِ تنهامانده! زمینِ رهاشده با تنهایی خویش!
انسان زیرِ لب گفت: ــ تقدیر چنین بود. مگر آسمان قربانییی میخواست.
ــ نه، که مرا گورستانی میخواهد! (چنین گفت زمین).
و تو بیاحساسِ عمیقِ سرشکستگی چگونه از «تقدیر» سخن میگویی که جز بهانهی تسلیمِ بیهمتان نیست؟
آن افسونکار به تو میآموزد که عدالت از عشق والاتر است. ــ دریغا که اگر عشق به کار میبود هرگز ستمی در وجود نمیآمد تا به عدالتی نابکارانه از آندست نیازی پدید افتد. ــ آنگاه چشمانِ تو را بر بسته شمشیری در کَفَت میگذارد، هم از آهنی که من به تو دادم تا تیغهی گاوآهن کنی!
اینک گورستانی که آسمان از عدالت ساخته است!
دریغا ویرانِ بیحاصلی که منم!
□
شب و باران در ویرانهها به گفتگو بودند که باد دررسید، میانهبههمزن و پُرهیاهو.
دیری نگذشت که خلاف در ایشان افتاد و غوغا بالا گرفت بر سراسرِ خاک، و به خاموشباشهای پُرغریوِ تُندر حرمت نگذاشتند.
□
زمین گفت: ــ اکنون به دوراههی تفریق رسیدهایم.
تو را جز زردرویی کشیدن از بیحاصلی خویش گزیر نیست؛ پس اکنون که به تقدیرِ فریبکار گردن نهادهای مردانه باش!
اما مرا که ویرانِ توام هنوز در این مدارِ سرد کار به پایان نرسیده است:
همچون زنی عاشق که به بسترِ معشوقِ ازدسترفتهی خویش میخزد تا بوی او را دریابد، سالهمهسال به مُقامِ نخستین بازمیآیم با اشکهای خاطره.
یادِ بهاران بر من فرود میآید بیآنکه از شخمی تازه بار برگرفته باشم و گسترشِ ریشهیی را در بطنِ خود احساس کنم؛ و ابرها با خس و خاری که در آغوشم خواهند نهاد، با اشکهای عقیمِ خویش به تسلایم خواهند کوشید.
جانِ مرا اما تسلایی مقدر نیست:
به غیابِ دردناکِ تو سلطانِ شکستهی کهکشانها خواهم اندیشید که به افسونِ پلیدی از پای درآمدی؛
و ردِّ انگشتانت را
بر تنِ نومیدِ خویش
در خاطرهیی گریان
جُستجو
خواهم کرد.
تابستانهای ۱۳۴۳ و ۱۳۶۳
پس آنگاه زمین به سخن درآمد
و آدمی، خسته و تنها و اندیشناک بر سرِ سنگی نشسته بود پشیمان از کردوکار خویش
و زمینِ به سخن درآمده با او چنین میگفت:
ــ به تو نان دادم من، و علف به گوسفندان و به گاوانِ تو، و برگهای نازکِ ترّه که قاتقِ نان کنی.
انسان گفت: ــ میدانم.
پس زمین گفت: ــ به هر گونه صدا من با تو به سخن درآمدم: با نسیم و باد، و با جوشیدنِ چشمهها از سنگ، و با ریزشِ آبشاران؛ و با فروغلتیدنِ بهمنان از کوه آنگاه که سخت بیخبرت مییافتم، و به کوسِ تُندر و ترقهی توفان.
انسان گفت: ــ میدانم میدانم، اما چگونه میتوانستم رازِ پیامِ تو را دریابم؟
پس زمین با او، با انسان، چنین گفت:
ــ نه خود این سهل بود، که پیامگزاران نیز اندک نبودند.
تو میدانستی که منات به پرستندگی عاشقم. نیز نه به گونهی عاشقی بختیار، که زرخریدهوار کنیزککی برای تو بودم به رای خویش. که تو را چندان دوست میداشتم که چون دست بر من میگشودی تن و جانم به هزار نغمهی خوش جوابگوی تو میشد. همچون نوعروسی در رختِ زفاف، که نالههای تنآزردگیاش به ترانهی کشف و کامیاری بدل شود یا چنگی که هر زخمه را به زیر و بَمی دلپذیر دیگرگونه جوابی گوید. ــ آی، چه عروسی، که هر بار سربهمُهر با بسترِ تو درآمد! (چنین میگفت زمین.) در کدامین بادیه چاهی کردی که به آبی گوارا کامیابت نکردم؟ کجا به دستانِ خشونتباری که انتظارِ سوزانِ نوازشِ حاصلخیزش با من است گاوآهن در من نهادی که خرمنی پُربار پاداشت ندادم؟
انسان دیگرباره گفت: ــ رازِ پیامت را اما چگونه میتوانستم دریابم؟
ــ میدانستی که منات عاشقانه دوست میدارم (زمین به پاسخِ او گفت). میدانستی. و تو را من پیغام کردم از پسِ پیغام به هزار آوا، که دل از آسمان بردار که وحی از خاک میرسد. پیغامت کردم از پسِ پیغام که مقامِ تو جایگاهِ بندگان نیست، که در این گستره شهریاری تو؛ و آنچه تو را به شهریاری برداشت نه عنایتِ آسمان که مهرِ زمین است. ــ آه که مرا در مرتبتِ خاکساریِ عاشقانه، بر گسترهی نامتناهی کیهان خوش سلطنتی بود، که سرسبز و آباد از قدرتهای جادوییِ تو بودم از آن پیشتر که تو پادشاهِ جانِ من به خربندگی آسمان دستها بر سینه و پیشانی به خاک بر نهی و مرا چنین به خواری درافکنی.
انسان، اندیشناک و خسته و شرمسار، از ژرفاهای درد نالهیی کرد. و زمین، هم از آنگونه در سخن بود:
ــ بهتمامی از آنِ تو بودم و تسلیمِ تو، چون چاردیواری خانهی کوچکی.
تو را عشقِ من آنمایه توانایی داد که بر همه سَر شوی. دریغا، پنداری گناهِ من همه آن بود که زیرِ پای تو بودم!
تا از خونِ من پرورده شوی به دردمندی دندان بر جگر فشردم همچون مادری که دردِ مکیده شدن را تا نوزادهی دامنِ خود را از عصارهی جانِ خویش نوشاکی دهد.
تو را آموختم من که به جُستجوی سنگِ آهن و روی، سینهی عاشقم را بردری. و این همه از برای آن بود تا تو را در نوازشِ پُرخشونتی که از دستانت چشم داشتم افزاری به دست داده باشم. اما تو روی از من برتافتی، که آهن و مس را از سنگپاره کُشندهتر یافتی که هابیل را در خون کشیده بود. و خاک را از قربانیانِ بدکنشیهای خویش بارور کردی.
آه، زمینِ تنهامانده! زمینِ رهاشده با تنهایی خویش!
انسان زیرِ لب گفت: ــ تقدیر چنین بود. مگر آسمان قربانییی میخواست.
ــ نه، که مرا گورستانی میخواهد! (چنین گفت زمین).
و تو بیاحساسِ عمیقِ سرشکستگی چگونه از «تقدیر» سخن میگویی که جز بهانهی تسلیمِ بیهمتان نیست؟
آن افسونکار به تو میآموزد که عدالت از عشق والاتر است. ــ دریغا که اگر عشق به کار میبود هرگز ستمی در وجود نمیآمد تا به عدالتی نابکارانه از آندست نیازی پدید افتد. ــ آنگاه چشمانِ تو را بر بسته شمشیری در کَفَت میگذارد، هم از آهنی که من به تو دادم تا تیغهی گاوآهن کنی!
اینک گورستانی که آسمان از عدالت ساخته است!
دریغا ویرانِ بیحاصلی که منم!
□
شب و باران در ویرانهها به گفتگو بودند که باد دررسید، میانهبههمزن و پُرهیاهو.
دیری نگذشت که خلاف در ایشان افتاد و غوغا بالا گرفت بر سراسرِ خاک، و به خاموشباشهای پُرغریوِ تُندر حرمت نگذاشتند.
□
زمین گفت: ــ اکنون به دوراههی تفریق رسیدهایم.
تو را جز زردرویی کشیدن از بیحاصلی خویش گزیر نیست؛ پس اکنون که به تقدیرِ فریبکار گردن نهادهای مردانه باش!
اما مرا که ویرانِ توام هنوز در این مدارِ سرد کار به پایان نرسیده است:
همچون زنی عاشق که به بسترِ معشوقِ ازدسترفتهی خویش میخزد تا بوی او را دریابد، سالهمهسال به مُقامِ نخستین بازمیآیم با اشکهای خاطره.
یادِ بهاران بر من فرود میآید بیآنکه از شخمی تازه بار برگرفته باشم و گسترشِ ریشهیی را در بطنِ خود احساس کنم؛ و ابرها با خس و خاری که در آغوشم خواهند نهاد، با اشکهای عقیمِ خویش به تسلایم خواهند کوشید.
جانِ مرا اما تسلایی مقدر نیست:
به غیابِ دردناکِ تو سلطانِ شکستهی کهکشانها خواهم اندیشید که به افسونِ پلیدی از پای درآمدی؛
و ردِّ انگشتانت را
بر تنِ نومیدِ خویش
در خاطرهیی گریان
جُستجو
خواهم کرد.
تابستانهای ۱۳۴۳ و ۱۳۶۳
احمد شاملو : مدایح بیصله
بُهتان مگوی
احمد شاملو : مدایح بیصله
غمم مدد نکرد
غمم مدد نکرد:
چنان از مرزهای تکاثُف برگذشت
که کس به اندُهناکی جانِ پُردریغم
ره نبرد.
نگاهم به خلأ خیره ماند
گفتند
به ملالِ گذشته میاندیشد.
از سخن بازماندم
گفتند
مانا کفگیرِ روغنْزبانیاش
به تَهِ دیگ آمده.
اشکی حلقه به چشمم نبست،
گفتند
به خاک افتادنِ آن همه سَروَش
به هیچ نیست.
بیخود از خویش
صیحه بر نیاوردم،
گفتند
در حضور
متظاهِر مِهر است
اما چون برفتی
خاطر
بروفتی.
□
پس
سوگوارانِ حِرفت
عزاخانه تُهی کردند:
به عرض دادنِ اندوه
سر جنبانده،
درمانده از درکِ مرگی چنین
شورابهی بیحاصل به پهنای رُخساره بردوانده،
آیینِ پرستشِ مُردگانِ مرگ را
سیاه پوشیده،
القای غمی بیمغز را
مویهکُنان
جامه
به قامت
بردریده.
□
چون با خود خالی ماندم
تصویرِ عظیمِ غیابش را
پیشِ نگاه نهادم
و ابر و ابرینهی زمستانیِ تمامتِ عمر
یکجا
در جانم
به هم درفشرد
هر چند که بیمرزینگیِ دریای اشک نیز مرا
به زدودنِ تلخی درد
مددی
نکرد.
آنگاه بیاحساسِ سرزنشی هیچ
آیینهی بُهتانِ عظیم را بازتابِ نگاهِ خود کردم:
سرخیِ حیلتبازِ چشمانش را،
کم قدریِ آبگینهی سستِ خُلْمستی ناکامش را.
کاش ای کاش میبودی، دوست،
تا به چشم ببینی
به جان بچشی
سرانجامش را
(گرچه از آن دشوارتر است
که یکی، بر خاکِ شکست،
سورْمستیِ دوقازیِ حریفی بیبها را
نظاره کند). ــ
□
شاهدِ مرگِ خویش بود
پیش از آنکه مرگ از جامش گلویی تر کند.
اما غریوِ مرگ را به گوش میشنید
(انفجارِ بیحوصلهی خفّتِ جاودانه را
در پیچوتابِ ریشخندی بیامان):
«ــ در برزخِ احتضار رها میکنمت تا بکِشی!
ننگِ حیاتت را
تلختر از زخمِ خنجر
بچشی
قطرهبهقطره
چکهبهچکه...
تو خود این سُنّت نهادهای
که مرگ
تنها
شایستهی راستان باشد.»
۴ دیِ ۱۳۶۳
چنان از مرزهای تکاثُف برگذشت
که کس به اندُهناکی جانِ پُردریغم
ره نبرد.
نگاهم به خلأ خیره ماند
گفتند
به ملالِ گذشته میاندیشد.
از سخن بازماندم
گفتند
مانا کفگیرِ روغنْزبانیاش
به تَهِ دیگ آمده.
اشکی حلقه به چشمم نبست،
گفتند
به خاک افتادنِ آن همه سَروَش
به هیچ نیست.
بیخود از خویش
صیحه بر نیاوردم،
گفتند
در حضور
متظاهِر مِهر است
اما چون برفتی
خاطر
بروفتی.
□
پس
سوگوارانِ حِرفت
عزاخانه تُهی کردند:
به عرض دادنِ اندوه
سر جنبانده،
درمانده از درکِ مرگی چنین
شورابهی بیحاصل به پهنای رُخساره بردوانده،
آیینِ پرستشِ مُردگانِ مرگ را
سیاه پوشیده،
القای غمی بیمغز را
مویهکُنان
جامه
به قامت
بردریده.
□
چون با خود خالی ماندم
تصویرِ عظیمِ غیابش را
پیشِ نگاه نهادم
و ابر و ابرینهی زمستانیِ تمامتِ عمر
یکجا
در جانم
به هم درفشرد
هر چند که بیمرزینگیِ دریای اشک نیز مرا
به زدودنِ تلخی درد
مددی
نکرد.
آنگاه بیاحساسِ سرزنشی هیچ
آیینهی بُهتانِ عظیم را بازتابِ نگاهِ خود کردم:
سرخیِ حیلتبازِ چشمانش را،
کم قدریِ آبگینهی سستِ خُلْمستی ناکامش را.
کاش ای کاش میبودی، دوست،
تا به چشم ببینی
به جان بچشی
سرانجامش را
(گرچه از آن دشوارتر است
که یکی، بر خاکِ شکست،
سورْمستیِ دوقازیِ حریفی بیبها را
نظاره کند). ــ
□
شاهدِ مرگِ خویش بود
پیش از آنکه مرگ از جامش گلویی تر کند.
اما غریوِ مرگ را به گوش میشنید
(انفجارِ بیحوصلهی خفّتِ جاودانه را
در پیچوتابِ ریشخندی بیامان):
«ــ در برزخِ احتضار رها میکنمت تا بکِشی!
ننگِ حیاتت را
تلختر از زخمِ خنجر
بچشی
قطرهبهقطره
چکهبهچکه...
تو خود این سُنّت نهادهای
که مرگ
تنها
شایستهی راستان باشد.»
۴ دیِ ۱۳۶۳
احمد شاملو : مدایح بیصله
با «برونیيفسکی»، شاعر لهستانی
آنگاه که شماطهی مقدر به صدا درآید
شیون مکن
سوگندت میدهم
شیون مکن
که شیونات به تردیدم میافکند.
رقصِ لنگری در فضای مقدّر و، آنگاه
نومیدیِ شیونْآفرینی از آندست؟ ــ
نه، سنجیدهتر آن که خود برگزینی و
شماطه را خود به قرار آری.
مرگِ مقدر
آن لحظهی منجمد نیست
که بدان باور داری
خایف و لرزان
بارها از این پیش
این سخن را
با تو
در میان نهادهام.
□
حمّالِ شکی بودهام من
که در امکانِ تو نمیگنجد
و کفایتِ باورِ آنات نیست.
کجا دانستی که رَبعِ آسمان
گُنجینهییست ناپایدار
سقفِ لایدرک
شادَرْوانی بیاعتماد و
سرپناهی بیمُتکا تو را،
وجودِ تو را
که مسافری یکشبهای
در معرضِ باران و بادی بیهنگام.
□
شماطهی لحظهی مقدر. ــ
به دوزخاش افکن
آه
به دوزخاش اندرافکن!
شیون مکن
سوگندت میدهم
شیون مکن
که شیونات به تردیدم میافکند.
رقصِ لنگری در فضای مقدّر و، آنگاه
نومیدیِ شیونْآفرینی از آندست؟ ــ
نه، سنجیدهتر آن که خود برگزینی و
شماطه را خود به قرار آری.
مرگِ مقدر
آن لحظهی منجمد نیست
که بدان باور داری
خایف و لرزان
بارها از این پیش
این سخن را
با تو
در میان نهادهام.
□
حمّالِ شکی بودهام من
که در امکانِ تو نمیگنجد
و کفایتِ باورِ آنات نیست.
کجا دانستی که رَبعِ آسمان
گُنجینهییست ناپایدار
سقفِ لایدرک
شادَرْوانی بیاعتماد و
سرپناهی بیمُتکا تو را،
وجودِ تو را
که مسافری یکشبهای
در معرضِ باران و بادی بیهنگام.
□
شماطهی لحظهی مقدر. ــ
به دوزخاش افکن
آه
به دوزخاش اندرافکن!
احمد شاملو : مدایح بیصله
کریه اکنون...
احمد شاملو : مدایح بیصله
مردِ مصلوب...
مردِ مصلوب
دیگر بار به خود آمد.
درد
موجاموج از جریحهی دست و پایش به درونش میدوید
در حفرهی یخزدهی قلبش
در تصادمی عظیم
منفجر میشد
و آذرخشِ چشمکزنِ گُدازهی ملتهبش
ژرفاهای دور از دسترسِ درکِ او از لامتناهی حیاتش را
روشن میکرد.
دیگربار نالید:
«ــ پدر، ای مهرِ بیدریغ،
چنان که خود بدین رسالتم برگزیدی چنین تنهایم به خود وانهادهای؟
مرا طاقتِ این درد نیست
آزادم کن آزادم کن، آزادم کن ای پدر!»
و دردِ عُریان
تُندروار
در کهکشانِ سنگینِ تنش
از آفاق تا آفاق
به نعره درآمد که:
«ــ بیهوده مگوی!
دست من است آن
که سلطنتِ مقدرت را
بر خاک
تثبیت
میکند.
جاودانگیست این
که به جسمِ شکنندهی تو میخَلَد
تا نامت اَبَدُالاباد
افسونِ جادوییِ نسخ بر فسخِ اعتبارِ زمین شود.
به جز اینات راهی نیست:
با دردِ جاودانه شدن تاب آر ای لحظهی ناچیز!»
□
و در آن دم در بازارِ اورشلیم
به راستهی ریسبافان پیچید مردِ سرگشته.
لبانِ تاریکش بر هم فشرده بود و
چشمانِ تلخش از نگاه تهی:
پنداری به اعماقِ تاریکِ درونِ خویش مینگریست.
در جانِ خود تنها بود
پنداری
تنها
در جانِ خود
به تنهایی خویش میگریست.
□
مردِ مصلوب
دیگربار
به خود آمد.
جسمش سنگینتر از سنگینای زمین
بر مِسمارِ جراحاتِ زندهی دستانش آویخته بود:
«ــ سَبُکم سبکبارم کن ای پدر!
به گذارِ از این گذرگاهِ درد
یاریام کن یاریام کن یاریام کن!»
و جاودانگی
رنجیده خاطر و خوار
در کهکشانِ بیمرزِ دردِ او
به شکایت
سر به کوه و اقیانوس کوفت نعرهکشان که:
«ــ یاوه منال!
تو را در خود میگُوارم من تا من شوی.
جاودانه شدن را به دردِ جویدهشدن تاب آر!»
□
و در آن هنگام
برابرِ دکهی ریسفروشِ یهودی
تاریک ایستاده بود مردِ تلخ، انبانچهی سیپارهی نقره در مُشتش.
حلقهی ریسمانی را که از سبد بر داشت مقاومت آزمود
و انبانچهی نفرت را
به دامنِ مردِ یهودی پرتاب کرد مرد تلخ.
□
مرد مصلوب
از لُجِّههای سیاهِ بیخویشی برآمد دیگربار سایهی مصلوب:
«ــ به ابدیت میپیوندم.
من آبستنِ جاودانگیام، جاودانگی آبستنِ من.
فرزند و مادرِ تواَمانم من،
اَب و اِبنم
مرا با شکوهِ تسبیح و تعظیم از خاطر میگذرانند
و چون خواهند نامم به زبان آرند
زانوی خاکساری بر خاک میگذارند:
El Cristo Rey!»
«Viva, Viva el Cristo Rey!
و درد
در جانِ سایه
به تبسمی عمیق شکوفید.
□
مردِ تلخ که بر شاخهی خشکِ انجیربُنی وحشی نشسته بود سری جنباند و با خود گفت:
«ــ چنین است آری.
میبایست از لحظه
از آستانهی زمان تردید
بگذرد
و به گسترهی جاودانگی درآید.
زایشِ دردناکیست اما از آن گزیر نیست.
بارِ ایمان و وظیفه شانه میشکند، مردانه باش!»
حلقهی تسلیم را گردن نهاد و خود را
در فضا رها کرد.
با تبسمی.
□
شبح مصلوب در دل گفت:
«ــ جسمی خُرد و خونین
در رواقِ بلندِ سلطنتِ ابدی...
اینک، منم !
شاهِ شاهان!
حُکمِ جاودانهی فسخم بر نسخِ اعتبارِ زمین!»
درد و جاودانگی به هم در نگریستند پیروزشاد
و دست در دستِ یکدیگر نهادند
و شبحِ مصلوب در تلخای سردِ دلش اندیشید:
«ــ اما به نزدیکِ خویش چهام من؟
ابدیتِ شرمساری و سرافکندگی!
روشناییِ مشکوکِ من از فروغِ آن مردِ اسخریوتیست که دمی پیش
به سقوطِ در فضای سیاهِ بیانتهای ملعنت گردن نهاد.
انسانی برتر از آفریدگانِ خویش
برتر از اَب و اِبن و روحُالقدس.
پیش از آنکه جسمش را فدیهی من و خداوندِ پدر کند
فروتنانه به فروشدن تن درداد
تا کَفِّهی خدایی ما چنین بلند برآید.
نورِ ابدیتِ من
سربهزیر
در سایهسارِ گردنفرازِ شهامتِ او گام بر خواهد داشت!»
با آهی تلخ
کوتاه و تلخ
سرِ خارآذینِ شبح بر سینه شکست و
«مسیحیت»
شد.
□
کامیاب و سیر
درد شتابان گذشت و
درمانده و حیران
جاودانگی
سر به زیر افکند.
زمین بر خود بلرزید
توفان به عصیان زنجیر برگسیخت
و خورشید
از شرمساری
چهره در دامنِ تاریکِ کسوف نهان کرد.
زیرِ خاکپُشتهی خاموش
سوگواران به زانو درآمدند
و جاودانگی
سربندِ سیاهش را بر ایشان گسترد.
۳۱ شهریورِ ۱۳۶۵
دیگر بار به خود آمد.
درد
موجاموج از جریحهی دست و پایش به درونش میدوید
در حفرهی یخزدهی قلبش
در تصادمی عظیم
منفجر میشد
و آذرخشِ چشمکزنِ گُدازهی ملتهبش
ژرفاهای دور از دسترسِ درکِ او از لامتناهی حیاتش را
روشن میکرد.
دیگربار نالید:
«ــ پدر، ای مهرِ بیدریغ،
چنان که خود بدین رسالتم برگزیدی چنین تنهایم به خود وانهادهای؟
مرا طاقتِ این درد نیست
آزادم کن آزادم کن، آزادم کن ای پدر!»
و دردِ عُریان
تُندروار
در کهکشانِ سنگینِ تنش
از آفاق تا آفاق
به نعره درآمد که:
«ــ بیهوده مگوی!
دست من است آن
که سلطنتِ مقدرت را
بر خاک
تثبیت
میکند.
جاودانگیست این
که به جسمِ شکنندهی تو میخَلَد
تا نامت اَبَدُالاباد
افسونِ جادوییِ نسخ بر فسخِ اعتبارِ زمین شود.
به جز اینات راهی نیست:
با دردِ جاودانه شدن تاب آر ای لحظهی ناچیز!»
□
و در آن دم در بازارِ اورشلیم
به راستهی ریسبافان پیچید مردِ سرگشته.
لبانِ تاریکش بر هم فشرده بود و
چشمانِ تلخش از نگاه تهی:
پنداری به اعماقِ تاریکِ درونِ خویش مینگریست.
در جانِ خود تنها بود
پنداری
تنها
در جانِ خود
به تنهایی خویش میگریست.
□
مردِ مصلوب
دیگربار
به خود آمد.
جسمش سنگینتر از سنگینای زمین
بر مِسمارِ جراحاتِ زندهی دستانش آویخته بود:
«ــ سَبُکم سبکبارم کن ای پدر!
به گذارِ از این گذرگاهِ درد
یاریام کن یاریام کن یاریام کن!»
و جاودانگی
رنجیده خاطر و خوار
در کهکشانِ بیمرزِ دردِ او
به شکایت
سر به کوه و اقیانوس کوفت نعرهکشان که:
«ــ یاوه منال!
تو را در خود میگُوارم من تا من شوی.
جاودانه شدن را به دردِ جویدهشدن تاب آر!»
□
و در آن هنگام
برابرِ دکهی ریسفروشِ یهودی
تاریک ایستاده بود مردِ تلخ، انبانچهی سیپارهی نقره در مُشتش.
حلقهی ریسمانی را که از سبد بر داشت مقاومت آزمود
و انبانچهی نفرت را
به دامنِ مردِ یهودی پرتاب کرد مرد تلخ.
□
مرد مصلوب
از لُجِّههای سیاهِ بیخویشی برآمد دیگربار سایهی مصلوب:
«ــ به ابدیت میپیوندم.
من آبستنِ جاودانگیام، جاودانگی آبستنِ من.
فرزند و مادرِ تواَمانم من،
اَب و اِبنم
مرا با شکوهِ تسبیح و تعظیم از خاطر میگذرانند
و چون خواهند نامم به زبان آرند
زانوی خاکساری بر خاک میگذارند:
El Cristo Rey!»
«Viva, Viva el Cristo Rey!
و درد
در جانِ سایه
به تبسمی عمیق شکوفید.
□
مردِ تلخ که بر شاخهی خشکِ انجیربُنی وحشی نشسته بود سری جنباند و با خود گفت:
«ــ چنین است آری.
میبایست از لحظه
از آستانهی زمان تردید
بگذرد
و به گسترهی جاودانگی درآید.
زایشِ دردناکیست اما از آن گزیر نیست.
بارِ ایمان و وظیفه شانه میشکند، مردانه باش!»
حلقهی تسلیم را گردن نهاد و خود را
در فضا رها کرد.
با تبسمی.
□
شبح مصلوب در دل گفت:
«ــ جسمی خُرد و خونین
در رواقِ بلندِ سلطنتِ ابدی...
اینک، منم !
شاهِ شاهان!
حُکمِ جاودانهی فسخم بر نسخِ اعتبارِ زمین!»
درد و جاودانگی به هم در نگریستند پیروزشاد
و دست در دستِ یکدیگر نهادند
و شبحِ مصلوب در تلخای سردِ دلش اندیشید:
«ــ اما به نزدیکِ خویش چهام من؟
ابدیتِ شرمساری و سرافکندگی!
روشناییِ مشکوکِ من از فروغِ آن مردِ اسخریوتیست که دمی پیش
به سقوطِ در فضای سیاهِ بیانتهای ملعنت گردن نهاد.
انسانی برتر از آفریدگانِ خویش
برتر از اَب و اِبن و روحُالقدس.
پیش از آنکه جسمش را فدیهی من و خداوندِ پدر کند
فروتنانه به فروشدن تن درداد
تا کَفِّهی خدایی ما چنین بلند برآید.
نورِ ابدیتِ من
سربهزیر
در سایهسارِ گردنفرازِ شهامتِ او گام بر خواهد داشت!»
با آهی تلخ
کوتاه و تلخ
سرِ خارآذینِ شبح بر سینه شکست و
«مسیحیت»
شد.
□
کامیاب و سیر
درد شتابان گذشت و
درمانده و حیران
جاودانگی
سر به زیر افکند.
زمین بر خود بلرزید
توفان به عصیان زنجیر برگسیخت
و خورشید
از شرمساری
چهره در دامنِ تاریکِ کسوف نهان کرد.
زیرِ خاکپُشتهی خاموش
سوگواران به زانو درآمدند
و جاودانگی
سربندِ سیاهش را بر ایشان گسترد.
۳۱ شهریورِ ۱۳۶۵