عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
ای سعادت زپی زینت وزیبایی را
بافته بر قد تو کسوت رعنایی را
عشق رویت چو مرا حلقه بزد بر در دل
شوق از خانه بدر کرد شکیبایی را
گر ببینم رخ چون شمع تو ای جان بیمست
کآب چشمم بکشد آتش بینایی را
ذرها گر همه خورشید شود بی رویت
نبود روز وشب عاشق سودایی را
من شوریده سر کوی ترا ترک کنم
گر مگس ترک کند صحبت حلوایی را
در دهان طمعم چون ترشی کند کند
لب شیرین تو دندان شکر خایی را
دهن تنگ تو چون ذره در سایه نهان
نفی کرده است زخود تهمت پیدایی را
صبر با غمزه غارت گرت افگند سپر
دفع شمشیر کند لشکر یغمایی را
هوس نرگس شیر افگن تو در کویت
با سگان انس دهد آهوی صحرایی را
بهرتو گوهر دین ترک همی باید کرد
زآنکه تو خاک شماری زر دنیایی را
سعدی ار شعرمن وحسن تو دیدی گفتی
غایت اینست جمال وسخن آرایی را
سیف فرغانی چون شمع خیالش با تست
چه غم ار روز نباشد شب تنهایی را
مرد نادان زغم آسوده بود چون کودک
خیز وچون تخته بشو دفتر دانایی را
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
ای کرده بعشق تو دل پرورش جانها
گردون چو رخت ماهی نادیده بدورانها
آنرا که چو تو سروی در خانه بود دایم
از بی خبری باشد رفتن سوی بستانها
آنرا که گل رویش زردی ز غمت گیرد
خاک قدمش باشد سرسبزی ریحانها
زانگشت خیال تو چون نقش پذیرفتم
از دست دلم یک یک چون رنگ برفت آنها
از رنگ تو و بویت در گل اثری دیدست
بلبل که نمی آید بیرون ز گلستانها
بهر من دل خسته ای ترک کمان ابرو
تیر مژه را کردی سر تیز چو پیکانها
ای زلف تو چون چوگان بیم است که از دستت
چون کوی بسر گردم گرد همه میدانها
گفتم بوفا با تو عهدی بکنم لیکن
از سخت دلی سستی اندر همه پیمانها
از آرزوی رویت بود آنکه ز بهر گل
وقتی طرف خاطر می رفت ببستانها
تو در حرم دلها ساکن شده ای وآنگه
سیف از هوس کعبه پیموده بیابانها
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
ای خجل از روی خوبت آفتاب
روز من بی تو شبی بی ماهتاب
آفتاب از دیدن رخسار تو
آنچنان خیره که چشم از آفتاب
چون مرا در هجر تو شب خواب نیست
روز وصلت چون توان دیدن بخواب
بر سر کوی تو سودا می پزم
با دل پرآتش و چشم پرآب
عقل را با عشق تو در سر جنون
صبر را از دست تو پا در رکاب
خون چکان بر آتش سودای تو
آن دل بریان من همچون کباب
در سخن زآن لب همی بارد شکر
در عرق زآن رو همی ریزد گلاب
چشم مخمورت که ما را مست کرد
توبه خلقی شکسته چون شراب
از هوایی کآید از خاک درت
آنچنان جوشد دلم کز آتش آب
جز تو از خوبان عالم کس نداشت
سرو در پیراهن و مه در نقاب
بی خطا گر خون من ریزی رواست
ای خطای تو بنزد ما صواب
تو طبیب عاشقان باشی، چرا
من دهم پیوسته سعدی را جواب
سیف فرغانی چو دیدی روی دوست
گر بشمشیرت زند رو بر متاب
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
ای پسته دهانت شیرین و انگبین لب
من تلخ کام مانده در حسرت چنین لب
بودیم بر کناری عطشان آب وصلت
زد بوسه تو ما را چون نان در انگبین لب
هرگز برون نیاید شیرینی از زبانش
هرکو نهاده باشد باری دهان برین لب
عاشق از آستینت شکر کشد بدامن
چون تو بگاه خنده گیری در آستین لب
تا در مقام خدمت پیش تو خاک بوسد
روزی دو ره نهاده خورشید بر زمین لب
از بهر آب خوردن باری دهان برو نه
تا لعل تر بریزد از کوزه گلین لب
با داغ مهر مهرت ای بس گدا که چون من
از آرزوی لعلت مالند بر نگین لب
از معجزات حسنت بر روی تو بدیدم
هم شکرآب دندان هم پسته آتشین لب
دل تلخ کام هجرست او را بجای باده
زین بوسهای شیرین درده بشکرین لب
تا چند باشد ای جان پیش در تو ما را
چون مرغ بهر دانه از خاک بوسه چین لب
تو سرخ روی حسنی تا کرد شیر شیرین
خط نبات رنگت همچون ترانگبین لب
چون فاخته بنالم اکنون که مر ترا شد
همچون گلوی قمری زآن خط عنبرین لب
هنگام شعر گفتن شوقت مرا قرین دان
زآن سان که در خموشی (با) لب بود قرین لب
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
دلم بربود دوش آن نرگس مست
اگر دستم نگیری رفتم از دست
چه نیکو هر دو با هم اوفتادند
دلم با چشمت این دیوانه آن مست
نمی دانم دهانت هست یا نیست
نمی دانم میانت نیست یا هست
تویی آن بی دهانی کو سخن گفت
تویی آن بی میانی کو کمر بست
بجانم بنده آزاده یی کو
گرفتار تو شد وز خویشتن رست
دگر با سیف فرغانی نیاید
دلی کز وی برید و در تو پیوست
گدایی کز سر کوی تو برخاست
بسلطانیش بنشاندند و ننشست
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
اختر ازخدمت قمر دورست
مگس از صحبت شکر دورست
ما ز درگاه دوست محرومیم
تشنه مسکین از آبخور دورست
پای ما از زین حضرت او
راست چون آسمان زسر دورست
همچو پروانه می زنم پر وبال
گرچه آن شمعم از نظر دورست
پادشاهان چه غم خورند اگر
گربه از خانه سگ زدر دورست
در فراق تو ای پسر هستم
همچو یوسف که از پدر دورست
یوسف عهدی و منم بی تو
همچو یعقوب کز پسر دورست
تو بدست کرم کنم نزدیک
کی به پای من این سفر دورست
جهد کردم بسی ولی چه کنم
بخت و کوشش زیکدگر دورست
اندرین حال حکمتی عجبست
بنده از خدمت تو گر دورست
هرکه نزدیک نیست با سلطان
ازبلا ایمن ازخطر دورست
شاخ اگر هست بر درخت دراز
دست کوتاهم از ثمر دورست
بی تو در دیگران نظر نکنم
که معانی ازین صور دورست
خشک لب بی تو سیف فرغانیست
زآن از انشای شعرتر دورست
شاید از خانه پر عسل نکند
نحل چون از گل وزهر دورست
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
دلرا چو کرد عشق تهی و فرو نشست
ای صبر باوقار تو برخیز کو نشست
بی بند عشق هیچ کس از جای برنخاست
در حلقه یی که آن بت زنجیر مو نشست
آنرا که زندگی دل از درد عشق اوست
گر چه بمرد از طلب او،مگو نشست
بی روی دوست سعی نمودیم و بر نخاست
این بار غم که بر دل تنگم ازو نشست
آن کو بجست و جوی تو برخاست مر ترا
تا ناورد بدست نخواهد فرو نشست
مشتاق روی خوب تو در انتظار او
حالی اگر چه داشت بد اما نکو نشست
فردا بروح عشق تو ای جان چو آدمی
برخیزد آن سگی که برین خاک کو نشست
هم عاقبت چو بلبل شوریده شاد شد
ماهی بر وی دوست که سالی ببو نشست
آنکس که در طریق تو گم گشت همچو سیف
از گفت و گو خمش شدو از جست و جو نشست
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
بس کور دلست آنکه به جز تو نگرانست
یا خود نظرش با تو ودل باد گرانست
روی تو دلم را بسوی خود نگران کرد
آن را که دلی هست برویت نگرانست
در حسن نباشد چوتو هرکس که نکوروست
چون آب نباشد بصفا هرچه روانست
جان دل من شد غم عشق تو ازیرا
دل زنده بعشق تو چو تن زنده بجانست
دل کو خط آزادی خویش ازهمه بستد
جان داد بخطی که برو از تو نشانست
هر طفل که از مادر ایام بزاید
در عشق شود پیر اگرش بخت جوانست
هر چند که جان در خطرست از غمت ای دوست
دل کونه غم دوست خورد دشمن جانست
چون کرد درونی بغم عشق تعلق
آنست درونی که برون از دو جهانست
با یار غم عشق مرا بر تن وبر دل
نی کاه سبک باشد ونی کوه گرانست
سودا زده یی دوش چو فرهاد همی گفت
کین دلبر ما خسرو شیرین پسرانست
مه طلعت و خورشید رخ و زهره جبینست
شکر لب وشیرین سخن وپسته دهانست
تو دلبر خود را بکسی نام مگو سیف
کآن چیز که در دل گذرد دوست نه آنست
اینست یکی وصف زاوصاف کمالش
کندر دل وجان ظاهر واز دیده نهانست
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
مرا بغیر تو اندر جهان دگر کس نیست
بجز تو دل ندهم کز تو خوبتر کس نیست
بچشم حال چو ما را خبر معاینه شد
بعین چون تو ندیدیم و در خبر کس نیست
مرا که دیده دل از تو روشنی دارد
بهر کجا نگرم جز تو در نظر کس نیست
بگرد کوی تو هر عاشقی که کشته شود
شهید عشق بود خون بهاش بر کس نیست
جهان بجمله خرابست و نیست آبادان
بجز دلی که درو غیر تو دگر کس نیست
جهانیان اگر از حسن روی تو خبری
شنوده اند چرا طالب اثر کس نیست
ره تو معنی و این خلق صورت آرایند
ز بهر کار تو اندر جهان مگر کس نیست
دهان بیاد تو گر خوش نمی کنند این خلق
ز بی کسی مگس اینچنین شکر کس نیست
ز بهر صبح وصالت که کی زند نفسی
شبی ز شوق تو بیدار تا سحر کس نیست
چو عقل بر سر کویت گذر کند داند
که راه عشق تو ای جان بپای هر کس نیست
اگر ز پرده برونست سیف فرغانی
چو آستانه به جز وی مقیم در کس نیست
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
آن نگاری کو رخ گلرنگ داشت
بی رخش آیینه دل زنگ داشت
وآن هلال ابرو که چون ماه تمام
غره یی در طره شبرنگ داشت
یک نظر کرد و مرا از من ببرد
جادوی چشمش چنین نیرنگ داشت
چون نگین بر دل نشان خویش کرد
یار نام آور که از ما ننگ داشت
دل برفت و خانه بر غم شد فراخ
کانده او جای بر دل تنگ داشت
بی غم او مرده کش باشد چو نعش
قطب گردونی که هفت اورنگ داشت
هم ز دست او قفا خوردم چو چنگ
گرچه بر زانوم همچون چنگ داشت
صد نوا شد پرده افغان من
ارغنون عشقش این آهنگ داشت
روز و شب چون دیگ جوشان ناله کرد
آب خامش چون گذر بر سنگ داشت
سیف فرغانی بصلحش پیش رفت
گرچه او در قبضه تیغ جنگ داشت
آفتابی اینچنین بر کس نتافت
تا اسد خورشید و مه خرچنگ داشت
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
یار در شیرینی از شکر گذشت
عشق در دلسوزی از آذر گذشت
چون کنم چون انگبین آگاه نیست
زآنکه بی او شمع را بر سر گذشت
باد زلفش را پریشان کرد دی
بوی او خوش شد چو بر عنبر گذشت
می نیارم زآن رقیبان چو دیو
گرد کوی آن پری پیکر گذشت
منع را بر آستان خفته است سگ
زآن نمی آرد گدا بردر گذشت
دی مرا پرسید یار از حال صبر
گفتمش تو دیر زی کو در گذشت
آب چشمم بی تو بگذشت از سرم
بی تو این دارم یکی از سرگذشت
او مرا طالب من اورا عاشقم
انتظار از حد شد و از مر گذشت
راست چون لیلی و مجنون هر دو را
عمر در سودای یکدیگر گذشت
یار دی اشعار من می خواند، گفت
پایه شعر تو از خوشتر گذشت
گفتم آری این عجب نبود ازآنک
آب شیرین شد چوبر شکر گذشت
سیف فرغانی بیمن ذکر دوست
گوهر نظمت بقدر از زر گذشت
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
مرا تا دل شد اندر کار رویت
بصد شادی شدم غمخوار رویت
مرا گر دست گیری جای آنست
که حیران مانده ام در کار رویت
برد ارزان مکن نرخ دل و جان
بحسن ار تیز شد بازار رویت
بهر دم صورتی در خاطر آید
مرا از لفظ معنی دار رویت
اگر تو پرده برداری از آن روی
نگنجد در جهان انوار رویت
وگر نه زلف تو بودی نماندی
نهفته بر کسی اسرار رویت
وگر چه خاک را زر کرد خورشید
ندارد سکه دینار رویت
ز روی تو بعالم در اثر هاست
بهار آنک یکی ز آثار رویت
مرو ای سیف فرغانیت قربان
بیا ای عید من دیدار رویت
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
بهشت روح شد گلزار رویت
امید عاشقان دیدار رویت
ندانستم که لطف صنع ایزد
بحسن اینجا رساند کار رویت
زمین را ذرها خورشید گردد
اگر بروی فتد انوار رویت
لبانت شکر مصر جمالت
زبانت بلبل گلزار رویت
گل سوری چو خار اندر گلستان
بها ناورد در بازار رویت
بدیدم از درست ماه بیش است
عیار حسن در دینار رویت
مه نو کومدد دارد ز خورشید
نگردد بدر بی تیمار رویت
فروغ شمع مه پشت زمین را
نگیرد جز باستظهار رویت
بجز آیینه ارواح عشاق
نداند هیچ کس مقدار رویت
ترا بیند نظر در هر چه دارد
کسی کو کسب کرد اسرار رویت
ببین چون سیف فرغانی جهانی
چو چشم تو شده بیمار رویت
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
چشم تو کوجز دل سیاه ندارد
دل برد از مردم و نگاه ندارد
بی رخت ای آفتاب پرتو رویت
روز منست آن شبی که ماه ندارد
با همه ینبوع نور چشمه خورشید
با رخ تو شکل اشتباه ندارد
با همه خیل ستاره ماه شب افروز
لایق میدان تو سپاه ندارد
بی رخ تو کاسب راند برسر خورشید
رقعه شطرنج حسن شاه ندارد
عاشق تو نزد خلق جای نجوید
مرده بی سر غم کلاه ندارد
گر برود از بر تو راه نداند
ور برود بر در تو راه ندارد
بر در مردم رود چو سگ بزنندش
هرکه جزین آستان پناه ندارد
درکه گریزد زتو که در همه عالم
از تو به جز تو گریزگاه ندارد
درد تو قوت گرفت وبنده ضعیف است
طاقت ناله مجال آه ندارد
وصل تو از خود نصیب ما نفرستاد
خرمن مه بهر گاو کاه ندارد
از بد ونیکی که سیف گفت در اشعار
جز کرمت هیچ عذر خواه ندارد
دل بغم تو سپرد از آنکه نگیرد
ملک عمارت چو پادشاه ندارد
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
اندرین شهر دلم سرو روانی دارد
که ز شکر سخن از پسته دهانی دارد
چون خرامد نکند هیچ نظر از چپ و راست
نیست آگه که بهر سو نگرانی دارد
گر بشب خواب کند زنده نباشد آن کس
کندر آغوش چنان سرو روانی دارد
گرچه در دست من از ملک جهان چیزی نیست
دلبری هست که از حسن جهانی دارد
تو میانش نتوانی که ببینی لیکن
کمرش با تو بگوید که میانی دارد
دلبرا زآن توام نیست بدعوی حاجت
عاشق روی تو بر چهره نشانی دارد
مرده اند این همه مردم که توشان می بینی
زنده آنست که او همچو تو جانی دارد
چون ببازار هوس دست بسودایی برد
بنده گر سود کند هیچ زیانی دارد
گفته ای اسب طلب در پی من تیز مران
با کسی گوی که در دست عنانی دارد
خلق شاید که ترا خسرو خوبان گویند
زآنکه فرهاد تو شیرین سخنانی دارد
سیف فرغانی کام تو که آلود بزهر
آن شکرخنده که پرنوش دهانی دارد
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶
دل برد از من دلبری کآرام دلها می برد
خواب و قرار عاشقان زآن روی زیبا می برد
جانان بدان زلف سیه حالم پریشان می کند
یوسف بدان روی چومه هوش از زلیخا می برد
گفتم که عقل وصبر را در عشق یار خود کنم
عقل از سر و صبر از دلم آن شوخ رعنا می برد
در عشق بازی عقل وجان می برد شاه نیکوان
چون در رخش کردم نظر بگذاشتم تا می برد
ما بنده او سلطان ما حکمش روان بر جان ما
هست آن اونی آن ما هر چیز کز ما می برد
ترکان اگر یغما برند از روم واز هند وعرب
رومی زنگی زلف ما از جمله یغما می برد
در عهد او نزدیک من مجنون بود آن عاقلی
کو ذکر شیرین می کند یا نام لیلی می برد
از باغ وصلش تا مگر در دستم افتد میوه یی
شاخ امیدم هر نفس سر بر ثریا می برد
او پادشاه ومن گدا او محتشم من بی نوا
این خود میسر کی شود مسکین تمنا می برد
چون کوه گفتم دور ازو بنشینم و ثابت شوم
باد هوای آن صنم چون کاهم ازجا می برد
من در میان بحر و بر اندر تردد مانده ام
موجم برون می افگند سیلم بدریا می برد
با آن رقیب نیکخو دشمن مباش از هیچ رو
رو دوستی کن با مگس کو ره بحلوا می برد
من میزنم بر هر دری چون سیف فرغانی سری
سگ چون ندارد خانه یی زحمت بدرها می برد
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
هر دم دلم ز عشق تو افغان برآورد
وز شوق (تو) بجای نفس جان برآورد
طفلیست روح من که بامید شیر وصل
از مهد جسم هر نفس افغان برآورد
لعل لب تو چون سر پستان خوهد گزید
این طفل شیرخواره چو دندان برآورد
شاهان حسن را رخ تو همچو کودکان
دامن سوار کرده بمیدان برآورد
هردم برای طعمه جانهای عاشقان
لعلت شکر ز پسته خندان برآورد
خورشید اگر فرو شود از آسمان چه باک
رویت چو آفتاب هزاران برآورد
گردون بماه خویش ز رویت خجل شود
این را چو در مقابله آن برآورد
بویی ز خاک کوی تو دارد بجیب در
باد سحر که ناله ز مرغان برآورد
فریاد از اهل شهر برآید چو قد تو
سروی بگرد شهر خرامان برآورد
از وصل تو که بر همه دشوار کرد کار
دارم طمع که کار من آسان برآورد
تا دامنش بدست من افتاد سیف را
نگذاشتم که سر ز گریبان برآورد
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۱
ای که در باغ نکویی بتو نبود مانند
گل برخسار نکو سرو ببالای بلند
هیچ کس نیست زخوبان جهان همچون تو
هرگز استاره بخورشید نباشد مانند
با وجود تو که هستی ز شکر شیرین تر
نیست حاجت که کس از مصر بروم آرد قند
کبر شاهانه تو شاخ امیدم بشکست
ناز مستانه تو بیخ قرارم برکند
ساقی عشق تو ما را بزبان شیرین
شربتی داد خوش و شور تو درما افگند
عاشق روی تو از خلق بود بیگانه
مرد را از عشق تو خویش ببرد پیوند
در جهان گر نبود هیچ کسی غم نخورد
زآنکه درویش تو نبود بکسی حاجتمند
گربرو عرضه کنی هشت بهشت اندر وی
نکند بی تو قرار ونکندجز تو پسند
هر کرا عشق تو بیمار کند جانش را
ندهد شهد شفا ونکندزهر گزند
دل او از غم تو تنگ نگردد زیرا
نیست ممکن که از آتش کند اندیشه سپند
دست تدبیر کسی پای گشاده نکند
چون دلی را سر گیسوی توآرد در بند
هر چه غیر تو همه دشمن جانند مرا
چون منی چون شوداز دوست بدشمن خرسند
سیف فرغانی بی روی تو در فصل بهار
خوش همی گرید چون ابر تو چون گل میخند
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۳
نه اهل دل بود آن کو دل از دلبر بگرداند
ز سگ کمتر بود آنکس که رو زین در بگرداند
مرا دل داد ار دلبر نتابم رو نه پیچم سر
گدای نان طلب دیدی که روی از زر بگرداند
مرا بدگوی از آن حضرت همی خواهد که دور افتم
نپندارم که گردون را چو گاو آن خر بگرداند
بقطع دوستی آنجا که دشمن در میان آید
دو یار ناشکیبا را ز یکدیگر بگرداند
رقیب تیزخو ترسم که ما را بگسلد از وی
مگس را بادزن باشد که از شکر بگرداند
همی خواهم که در بزمش صراحی وار بنشینم
بگرد مجلسم تا چند چون ساغر بگرداند
ازین آتش که در من زد عجب نبود که در عالم
برای آب حیوانم چو اسکندر بگرداند
چو گندم اندرین طاحون خورم از سنگ او کوبی
چو آبم گر روان دارد چو چرخم گر بگرداند
ز چون من دوستی رغبت بدشمن می کند آری
چو سنگ از زر شود افزون تر ازو سر بگرداند
بطبع آتشی با آنکه بر خاک درت هر شب
بآب چشم خونینش زمین را تر بگرداند
بگوشت در نمی آید فغان سیف فرغانی
که هرشب گوش گردون را بناله کر بگرداند
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
یار ار بچشم مست سوی ما نظر کند
دل پیش تیغ غمزه او جان سپر کند
آن کو زکبر می ننهد پای بر گهر
برمن که خاک کوی شدم کی گذر کند
بی مهر ماه طلعت او آفتاب را
آن نور نی که مشعله صبح برکند
ای دوست دست تربیت ولطف وا مگیر
زآنکس که حق گزاری پایت بسر کند
جویای روز وصل ترا خواب شد حرام
مشتاق مه بشب چو ستاره سهر کند
مارا هوای عشق تو از جای ببرد وخاک
گر همرهی چو باد بیابد سفر کند
گر ماجرای عشق تو زین سان بود درو
صوفی روح خرقه قالب بدر کند
در راه عشق مرد چو مالی زدست داد
خاکی که زیر پاش بود کار زر کند
هجر تو گر بسوختن دل چو آتش است
آتش زسوز سینه عاشق حذر کند
آتش بروزها نکند آنچه در شبی
عاشق بآب دیده و آه سحر کند
ناخفته شب زشوق تو آن روز دست وصل
در دامنت زند که سر از خاک برکند
ای بخت ازآن مکارم آنک توقعست
صعبست اگر بگویم وسهلست اگر کند
چون تلخ کام کرد من شور بخت را
اندر دهانم از لب شیرین شکر کند
وصل نگار کو که مرا وقت خوش شود
فصل بهار کو که درختی زهر کند
امیدوار باش بروز وصال سیف
می دان یقین که ناله شبها اثر کند