عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
فریدون مشیری : آواز آن پرنده غمگین
چه اتفاقی باید بیفتد؟
ندیده ای که حباب،
به یک تلنگُرِ باد،
به چشم هم زدنی، محو می شود ناگاه؟
چه اتفاقی باید بیفتد،
ای همراه
که من بدانم و تو
که عمر و هستی ما
حباب وار، بر این موج خیز می گذرد؟
*
حباب را نفسی هست تا دهد از دست.
من و تو را،
ــ ای داد ــ
کجا مجال نفس، در نفس،
درین بیداد،
درین تهاجم دود،
درین سموم سیاه،
که همچون باد خزان، برگ ریز می گذرد!
*
فریبِ صفحهء تقویم را به هیچ انگار.
حساب روز شب و ماه و سال را بگذار،
حسابِ لحظه نگهدار،
که چون فراریِ پا در گریز، می گذرد
چون «می گذرد» ها
«گذشت» شد ناگاه؟!
چه اتفاقی باید بیفتد، ای همراه،
که این حباب بر احوال خود شود آگاه
که لحظه ای دگر «این نیز»
نیز می گذرد!
به یک تلنگُرِ باد،
به چشم هم زدنی، محو می شود ناگاه؟
چه اتفاقی باید بیفتد،
ای همراه
که من بدانم و تو
که عمر و هستی ما
حباب وار، بر این موج خیز می گذرد؟
*
حباب را نفسی هست تا دهد از دست.
من و تو را،
ــ ای داد ــ
کجا مجال نفس، در نفس،
درین بیداد،
درین تهاجم دود،
درین سموم سیاه،
که همچون باد خزان، برگ ریز می گذرد!
*
فریبِ صفحهء تقویم را به هیچ انگار.
حساب روز شب و ماه و سال را بگذار،
حسابِ لحظه نگهدار،
که چون فراریِ پا در گریز، می گذرد
چون «می گذرد» ها
«گذشت» شد ناگاه؟!
چه اتفاقی باید بیفتد، ای همراه،
که این حباب بر احوال خود شود آگاه
که لحظه ای دگر «این نیز»
نیز می گذرد!
فریدون مشیری : آواز آن پرنده غمگین
ناسازگار
سرانجام بشر را، این زمان، اندیشناکم، سخت
بیش از پیش
که می لرزم به خود از وحشت این یاد.
نه می بیند،
نه می خواند،
نه می اندیشد،
این ناسازگار، ای داد!
نه آگاهش توانی کرد، با زاری
نه بیدارش توانم کرد، با فریاد!
نمیداند،
براین جمعیت انبوه و این پیکار روزافزون
که ره گم می کند در خون،
ازین پس، ماتم نان می کند بیداد!
نمی داند،
زمینی را که با خون آبیاری می کند،
گندم نخواه داد!
دلافروزتر از صبح
چه زیباست که چون صبح، پیام ظفر آریم
گل سرخ،
گل نور،
ز باغ سحر آریم.
چه زیباست، چو خورشید،
درافشان و درخشان
زآفاق پر از نور، جهان را خبر آریم .
همانگونه که خورشید، بر اورنگ زر آید،
خرد را بستاییم و،
بر اورنگ زر آریم.
چه زیباست، که با مهر،
دل از کینه بشوییم.
چه نیکوست که با عشق،
گل از خار برآریم.
گذرگاه زمان را،
سرافراز بپوییم.
شب تار جهان را
فروغ از هنر آریم.
اگر تیغ ببارند، جز از مهر نگوییم
وگر تلخ بگویند،
سخن از شکر آریم.
بیایید،
بیایید،
ازین عالم تاریک
دلافروزتر از صبح،
جهانی دگر آریم!
بیش از پیش
که می لرزم به خود از وحشت این یاد.
نه می بیند،
نه می خواند،
نه می اندیشد،
این ناسازگار، ای داد!
نه آگاهش توانی کرد، با زاری
نه بیدارش توانم کرد، با فریاد!
نمیداند،
براین جمعیت انبوه و این پیکار روزافزون
که ره گم می کند در خون،
ازین پس، ماتم نان می کند بیداد!
نمی داند،
زمینی را که با خون آبیاری می کند،
گندم نخواه داد!
دلافروزتر از صبح
چه زیباست که چون صبح، پیام ظفر آریم
گل سرخ،
گل نور،
ز باغ سحر آریم.
چه زیباست، چو خورشید،
درافشان و درخشان
زآفاق پر از نور، جهان را خبر آریم .
همانگونه که خورشید، بر اورنگ زر آید،
خرد را بستاییم و،
بر اورنگ زر آریم.
چه زیباست، که با مهر،
دل از کینه بشوییم.
چه نیکوست که با عشق،
گل از خار برآریم.
گذرگاه زمان را،
سرافراز بپوییم.
شب تار جهان را
فروغ از هنر آریم.
اگر تیغ ببارند، جز از مهر نگوییم
وگر تلخ بگویند،
سخن از شکر آریم.
بیایید،
بیایید،
ازین عالم تاریک
دلافروزتر از صبح،
جهانی دگر آریم!
فریدون مشیری : آواز آن پرنده غمگین
با قلم ...
فریدون مشیری : تا صبح تابناک اهورایی
در میدان زندگی
فریدون مشیری : تا صبح تابناک اهورایی
داستان ابوالعلاء مُعَری
در شرحِ حال بوالعلا خواندم که آن پیر
بیش از نود سال
در شهرها با گونه گون مردم به سر برد
روز و شب از نامردمیها خون دل خورد.
آخر به صحرا زد که میخواست
همصحبت هیچ آدمیزادی نباشد
می خواست تا آنجا رود کز آدمیزاد
نامی، نشانی، چهرهای، یادی نباشد
*
در آن بیابانهای سوزان
بر خاک میخفت
غمهای بیپایان خود را
تنهای تنها، با شتر، با باد میگفت
میخواند و میخواند:
ــ «صحرا به صحرا می روم، آزاد، آزاد
تا نشنوم دیگر صدای آدمیزاد !»
*
میراند و میخواند:
ــ «ای مردِ از اندوه لبریز
چندان که پایت میرود بگریز، بگریز!
در این بیابانهای شن زار عطشناک
با خار، با خارا بپـیوند.،
با مار با عقرب بیامیز،
وز آدمیزادان بپرهیز!
*
جان را درین صحرا بر این خاک شرربار
در چنگ این خورشیدِ آتش ریز بسپار
وز سایهء شمشیر خشمِ حکمرانان در امان دار
*
آیا روان بوالعلا نازکتر از گل بود؟
آیا زبان مردمانِ شهر او سوزانتر از خار
آیا بشر، جای گلستانی دلاویز
دنیای خود را کرده خارستان خونریز؟
بیشک گریز از آفت نامردمی گر چارهگر بود
چون شهر صحرا نیز سرشار از بشر بود!
*
ای، هر که هستی، لحظهای در خود نگر باش!
خوبی، ولی از آنچه هستی خوبتر باش!
بیش از نود سال
در شهرها با گونه گون مردم به سر برد
روز و شب از نامردمیها خون دل خورد.
آخر به صحرا زد که میخواست
همصحبت هیچ آدمیزادی نباشد
می خواست تا آنجا رود کز آدمیزاد
نامی، نشانی، چهرهای، یادی نباشد
*
در آن بیابانهای سوزان
بر خاک میخفت
غمهای بیپایان خود را
تنهای تنها، با شتر، با باد میگفت
میخواند و میخواند:
ــ «صحرا به صحرا می روم، آزاد، آزاد
تا نشنوم دیگر صدای آدمیزاد !»
*
میراند و میخواند:
ــ «ای مردِ از اندوه لبریز
چندان که پایت میرود بگریز، بگریز!
در این بیابانهای شن زار عطشناک
با خار، با خارا بپـیوند.،
با مار با عقرب بیامیز،
وز آدمیزادان بپرهیز!
*
جان را درین صحرا بر این خاک شرربار
در چنگ این خورشیدِ آتش ریز بسپار
وز سایهء شمشیر خشمِ حکمرانان در امان دار
*
آیا روان بوالعلا نازکتر از گل بود؟
آیا زبان مردمانِ شهر او سوزانتر از خار
آیا بشر، جای گلستانی دلاویز
دنیای خود را کرده خارستان خونریز؟
بیشک گریز از آفت نامردمی گر چارهگر بود
چون شهر صحرا نیز سرشار از بشر بود!
*
ای، هر که هستی، لحظهای در خود نگر باش!
خوبی، ولی از آنچه هستی خوبتر باش!
فریدون مشیری : تا صبح تابناک اهورایی
افسونگر
گردونهء بهار،
که با صد هزار گل،
در صد هزار رنگ
با نور مهر، زینت و زیور گرفته بود
از درّه های ساکتِ پر برف می گذشت
*
در درّه های سرد و برهنه
در باغ های زرد و خزان دیده
می گشت.
*
زیبا، ظریف، دختر افسونگر بهار
یک شاخه گل به دست،
هر برگ آن هزار ستاره،
بر هرچه می نواخت،
تنها به یک اشاره،
باغی پر از ستاره و گل می ساخت!
*
افسونگری است آیا ؟
یا معجزه ست این که ازین شاخه های خشک
سرما چشیده، یخ زده،
پژمرده و کبود
این شاخه های پر گل
این برگ های رنگین
این باغ های غرق شکوفه
این روح، این نشاط
این ازدحام جاری گنجشک های مست
این بوی عشق،
بوی امید و نوید و مهر
این چهره های روشن
این خنده های شاد؛
افسونگری است آیا؟
یا معجزه ست؟
*
بر این ظریف زیبا
ز ما درود باد!
که با صد هزار گل،
در صد هزار رنگ
با نور مهر، زینت و زیور گرفته بود
از درّه های ساکتِ پر برف می گذشت
*
در درّه های سرد و برهنه
در باغ های زرد و خزان دیده
می گشت.
*
زیبا، ظریف، دختر افسونگر بهار
یک شاخه گل به دست،
هر برگ آن هزار ستاره،
بر هرچه می نواخت،
تنها به یک اشاره،
باغی پر از ستاره و گل می ساخت!
*
افسونگری است آیا ؟
یا معجزه ست این که ازین شاخه های خشک
سرما چشیده، یخ زده،
پژمرده و کبود
این شاخه های پر گل
این برگ های رنگین
این باغ های غرق شکوفه
این روح، این نشاط
این ازدحام جاری گنجشک های مست
این بوی عشق،
بوی امید و نوید و مهر
این چهره های روشن
این خنده های شاد؛
افسونگری است آیا؟
یا معجزه ست؟
*
بر این ظریف زیبا
ز ما درود باد!
فریدون مشیری : تا صبح تابناک اهورایی
دنیا به هم نمی خورد
دنیا پر از حوادث گوناگون
دنیا پر از وقایع رنگارنگ
از مرگ،از تولد،
از صلح،جنگ.
از جشن،از جدایی
از فتح، از شکست
هر لحظه صدهزار اتفاق هست!
*
این آرزوی کوچک ما نیز
یک رویداد ساده است
من خود، درست و راست، نمی دانمش که چیست
یک اشتیاق پاک؟
یک آرمان شیرین؟
یک هالهء مقدس؟
یک عشق تابناک؟
از نوع نامکرر «یک نکته بیش نیست»
در بین صدهزار هزار اتفاق، گم!
دنیا به هم نمی خورد ای مردم!
*
بعد از هزار مرحله دوری
بعد از هزار سال صبوری!
این یک زیاده خواهی نیست
این نیست یک توقع بی جا!
این نیست یک هوس
این آخرین تضرع یک عاشق است و بس:
باری اگر به سینه دلی دارید
این آرزوی ساده ما را بر آورید
ما را به هم ببخشید.
ما را برای هم بگذارید.
در این لحظه های مانده به جا، از حیات ما.
ما را به یکدیگر بسپارید!
دنیا پر از وقایع رنگارنگ
از مرگ،از تولد،
از صلح،جنگ.
از جشن،از جدایی
از فتح، از شکست
هر لحظه صدهزار اتفاق هست!
*
این آرزوی کوچک ما نیز
یک رویداد ساده است
من خود، درست و راست، نمی دانمش که چیست
یک اشتیاق پاک؟
یک آرمان شیرین؟
یک هالهء مقدس؟
یک عشق تابناک؟
از نوع نامکرر «یک نکته بیش نیست»
در بین صدهزار هزار اتفاق، گم!
دنیا به هم نمی خورد ای مردم!
*
بعد از هزار مرحله دوری
بعد از هزار سال صبوری!
این یک زیاده خواهی نیست
این نیست یک توقع بی جا!
این نیست یک هوس
این آخرین تضرع یک عاشق است و بس:
باری اگر به سینه دلی دارید
این آرزوی ساده ما را بر آورید
ما را به هم ببخشید.
ما را برای هم بگذارید.
در این لحظه های مانده به جا، از حیات ما.
ما را به یکدیگر بسپارید!
فریدون مشیری : تا صبح تابناک اهورایی
باغ در پنجره
چه غم که در دل این برجهای سیمانی
ز باغ و باغچه دورم، در این اتاق صبور
همین درخت پر از برگ سبز تازه و نغز
که قاب پنجرهام را تمام پوشانده است
به چشم من باغی است.
وگر هزار درخت
بر آن بیفزایند
جمال پنجرة من نمی کند تغییر
که بسته راز تسلای من به صحبت پیر
ــ «چو قسمت ازلی بی حضور ما کردند
گر اندکی نه به وفق رضاست خرده مگیر»
ز باغ و باغچه دورم، در این اتاق صبور
همین درخت پر از برگ سبز تازه و نغز
که قاب پنجرهام را تمام پوشانده است
به چشم من باغی است.
وگر هزار درخت
بر آن بیفزایند
جمال پنجرة من نمی کند تغییر
که بسته راز تسلای من به صحبت پیر
ــ «چو قسمت ازلی بی حضور ما کردند
گر اندکی نه به وفق رضاست خرده مگیر»
فریدون مشیری : تا صبح تابناک اهورایی
شهر
این صبح تابناک اهورایی
نوباوة «طراوت» و « لبخند» است
این بامداد پاک بهشت آسا
آیینة جمال خدواند است
پیروزهگون سپهر درخشانش
چون آسمان آخر اسفند است
آنگونه شسته رفته که از این دور
پیدا در آن شکوه دماوند است
مهری که از نسیم رسد بر گل
همتای مهر مادر و فرزند است
گویی که تار و پود طبیعت نیز
از لطف این مشاهده خرسند است
آیا نسیم روح مسیحا نیست
کز ذره ذرة زندگی آکنده است؟
دردا که با برآمدن خورشید
دیگر نه آن صفای خوشآیند است
دیگر نه این تبسم شیرین است
دیگر نه این ترنم دلبند است
روز است و گرمتاز د غلباران
در عرصة تقلب و ترفند است
روز است و های و هوی ریاکاران
هنگامة چه برد و چه بردند است
بازار چند و چون چپاولها
تا: خونبهای جان بشر چند است؟
بس گونهگون فریب، که ایمان است
بس گونهگون دروغ که سوگند است
غارتگری به بادیه این سان نیست
نه، نه، که این و آن نه همانند است
تا شب همین بساط فراگیر است
فردا همین روال فزاینده است
آه آن طلوع روشن زیبا را
با این غروب تیره چه پیوند است
این صبح و شام میگذرد بر ما
اما بلای جان خردمند است
نوباوة «طراوت» و « لبخند» است
این بامداد پاک بهشت آسا
آیینة جمال خدواند است
پیروزهگون سپهر درخشانش
چون آسمان آخر اسفند است
آنگونه شسته رفته که از این دور
پیدا در آن شکوه دماوند است
مهری که از نسیم رسد بر گل
همتای مهر مادر و فرزند است
گویی که تار و پود طبیعت نیز
از لطف این مشاهده خرسند است
آیا نسیم روح مسیحا نیست
کز ذره ذرة زندگی آکنده است؟
دردا که با برآمدن خورشید
دیگر نه آن صفای خوشآیند است
دیگر نه این تبسم شیرین است
دیگر نه این ترنم دلبند است
روز است و گرمتاز د غلباران
در عرصة تقلب و ترفند است
روز است و های و هوی ریاکاران
هنگامة چه برد و چه بردند است
بازار چند و چون چپاولها
تا: خونبهای جان بشر چند است؟
بس گونهگون فریب، که ایمان است
بس گونهگون دروغ که سوگند است
غارتگری به بادیه این سان نیست
نه، نه، که این و آن نه همانند است
تا شب همین بساط فراگیر است
فردا همین روال فزاینده است
آه آن طلوع روشن زیبا را
با این غروب تیره چه پیوند است
این صبح و شام میگذرد بر ما
اما بلای جان خردمند است
فریدون مشیری : تا صبح تابناک اهورایی
گر تو آزاد نباشی
فریدون مشیری : از دریچه ماه
ای اهورا
من که امروز، در باغ گیتی؛ چون درختی همه برگ و بارم
رنجهای گران پدر را، با کدامین زبان پاس دارم؟!
سر به پای پدر می گذارم
جان به راه پدر می سپارم
یاد جان سوختنهای مادر، لحظهای از وجودم جدا نیست
پیش پایش چه ریزم؟ که جان را، قدر یک موی مادر بها نیست
او خدا نیست، اما وفایش
کمتر از لطف و مهر خدا نیست...
رنجهای گران پدر را، با کدامین زبان پاس دارم؟!
سر به پای پدر می گذارم
جان به راه پدر می سپارم
یاد جان سوختنهای مادر، لحظهای از وجودم جدا نیست
پیش پایش چه ریزم؟ که جان را، قدر یک موی مادر بها نیست
او خدا نیست، اما وفایش
کمتر از لطف و مهر خدا نیست...
فریدون مشیری : از دریچه ماه
پرتو تابان
در آن ستاره کسی ست
که نیمه شبها همراه قصههای من است
ستارههای سرشک مرا، که می بیند
به رمز و راز و نگاه و اشاره می پرسد
که آن غبار پریشان چه جای زیستن است؟
در آن ستاره کسیست
که در تمامی این کهکشان سرگردان
چو قتلگاه زمین، دوزخی ندیده هنوز
چنین که از لب خاموش اشک او پیداست
میان دوزخیان نیز، کارگاه قضا
شکسته بالتر از ما نیافریده هنوز!
در آن ستاره کسیست
که نیک می بیند
نه سرخی شفق
این خون بیگناهان است
که همچو باران از تیغهای کین جاریست
نه بانگ هلهله
فریاد دادخواهان است
که شعلهوار به سرتاسر زمین جاریست
نه پایکوبی و شادی که جنگ تن بهتن است
همه بهانه دین و فسانه وطن است
شرار فتنه درین جا نمیشود خاموش
که تیغها همه تازه است و
کینهها کهن است.
هجوم وحشی اهریمنان تاریکیست
ز بام و در، که به خشم و خروش می بندند
به روی شبزدگان روزن رهایی را
سیهدلان سمتگر به قهر تکیه زدند
به زیر نام خدا مسند خدایی را
چنین که پرتو مهر
به خانه خانه این ملک میشود خاموش
دگر به خواب توان دید روشنایی را
میان این همه جان به خاک غلتیده
چگونه خواب و خورم هست؟!
شرم میکشدم
چگونه باز نفس میکشم، نمیدانم.
چگونه در دل مردابهای حیرت خویش
صبور و ساکت و دلمرده، زنده میمانم؟!
شبانگهان که صفیر گلوله تا دم صبح
هزار پاره کند لحظه لحظه خواب مرا
خیال حال تو، ای پاره پاره خفته به خاک
به دست مرگ سپارد توان و تاب مرا
تنت، که جای به جا، چشمه چشمه خون شد
به رنگ چشمه خون کرد آفتاب مرا
در آن ستاره کسیست
که جز نگاه پریشان او درین ایام
کسی نمیدهد از آسمان جواب مرا
به سنگ حادثه، گر جام هستی تو شکست
فروغ جان تو با جان اختران پیوست
همیشه روح تو در روشنی کند پرواز
همیشه هر جا شمع و چراغ و آینه هست
همیشه با خورشید
همیشه با ناهید
همیشه پرتویی از چهره تو تابد باز
در آن ستاره کسیست
که نیک میداند
سپیدهدمها شرمندهاند از این همه خون
که تا گلوی برادرکشان دلسنگ است
یکی نمیبرد از میان خبر به خدا
که بین امت پیغمبران او جنگ است
یکی نمیکند از بام کهکشان فریاد
که جای مردم آزاده در زمین تنگ است
در آن ستاره کسیست
چون من، نشسته کنار دریچه،
تنهایی
دل گداختهای،
جان ناشکیبایی
که نیمه شبها همراه غصههای من است
در آن ستاره، من احساس میکنم، همه شب
کسی به ماتم این خلق، در گریستن است.
که نیمه شبها همراه قصههای من است
ستارههای سرشک مرا، که می بیند
به رمز و راز و نگاه و اشاره می پرسد
که آن غبار پریشان چه جای زیستن است؟
در آن ستاره کسیست
که در تمامی این کهکشان سرگردان
چو قتلگاه زمین، دوزخی ندیده هنوز
چنین که از لب خاموش اشک او پیداست
میان دوزخیان نیز، کارگاه قضا
شکسته بالتر از ما نیافریده هنوز!
در آن ستاره کسیست
که نیک می بیند
نه سرخی شفق
این خون بیگناهان است
که همچو باران از تیغهای کین جاریست
نه بانگ هلهله
فریاد دادخواهان است
که شعلهوار به سرتاسر زمین جاریست
نه پایکوبی و شادی که جنگ تن بهتن است
همه بهانه دین و فسانه وطن است
شرار فتنه درین جا نمیشود خاموش
که تیغها همه تازه است و
کینهها کهن است.
هجوم وحشی اهریمنان تاریکیست
ز بام و در، که به خشم و خروش می بندند
به روی شبزدگان روزن رهایی را
سیهدلان سمتگر به قهر تکیه زدند
به زیر نام خدا مسند خدایی را
چنین که پرتو مهر
به خانه خانه این ملک میشود خاموش
دگر به خواب توان دید روشنایی را
میان این همه جان به خاک غلتیده
چگونه خواب و خورم هست؟!
شرم میکشدم
چگونه باز نفس میکشم، نمیدانم.
چگونه در دل مردابهای حیرت خویش
صبور و ساکت و دلمرده، زنده میمانم؟!
شبانگهان که صفیر گلوله تا دم صبح
هزار پاره کند لحظه لحظه خواب مرا
خیال حال تو، ای پاره پاره خفته به خاک
به دست مرگ سپارد توان و تاب مرا
تنت، که جای به جا، چشمه چشمه خون شد
به رنگ چشمه خون کرد آفتاب مرا
در آن ستاره کسیست
که جز نگاه پریشان او درین ایام
کسی نمیدهد از آسمان جواب مرا
به سنگ حادثه، گر جام هستی تو شکست
فروغ جان تو با جان اختران پیوست
همیشه روح تو در روشنی کند پرواز
همیشه هر جا شمع و چراغ و آینه هست
همیشه با خورشید
همیشه با ناهید
همیشه پرتویی از چهره تو تابد باز
در آن ستاره کسیست
که نیک میداند
سپیدهدمها شرمندهاند از این همه خون
که تا گلوی برادرکشان دلسنگ است
یکی نمیبرد از میان خبر به خدا
که بین امت پیغمبران او جنگ است
یکی نمیکند از بام کهکشان فریاد
که جای مردم آزاده در زمین تنگ است
در آن ستاره کسیست
چون من، نشسته کنار دریچه،
تنهایی
دل گداختهای،
جان ناشکیبایی
که نیمه شبها همراه غصههای من است
در آن ستاره، من احساس میکنم، همه شب
کسی به ماتم این خلق، در گریستن است.
فریدون مشیری : نوایی هماهنگ باران
در پی هر گریه
من، بر این ابری که این سان سوگوار
اشک بارد زار زار
دل نمیسوزانم ای یاران، که فردا بیگمان
در پی این گریه میخندد بهار.
ارغوان می رقصد، از شوق گل افشانی
نسترن میتابد و باغ است نورانی
بید، سرسبز و چمن، شاداب، مرغان مست مست
گریه کن! ای ابر پربار زمستانی
گریه کن زین بیشتر، تا باغ را فردا بخندانی!
گفته بودند از پس هر گریه آخر خندهایست
این سخن بیهوده نیست
زندگی مجموعهای از اشک و لبخند است
خنده شیرین فروردین
بازتاب گریه پربار اسفند است.
ای زمستان! ای بهار
بشنوید از این دل تا جاودان امیدوار:
گریه امروز ما هم، ارغوان خنده میآرد به بار
اشک بارد زار زار
دل نمیسوزانم ای یاران، که فردا بیگمان
در پی این گریه میخندد بهار.
ارغوان می رقصد، از شوق گل افشانی
نسترن میتابد و باغ است نورانی
بید، سرسبز و چمن، شاداب، مرغان مست مست
گریه کن! ای ابر پربار زمستانی
گریه کن زین بیشتر، تا باغ را فردا بخندانی!
گفته بودند از پس هر گریه آخر خندهایست
این سخن بیهوده نیست
زندگی مجموعهای از اشک و لبخند است
خنده شیرین فروردین
بازتاب گریه پربار اسفند است.
ای زمستان! ای بهار
بشنوید از این دل تا جاودان امیدوار:
گریه امروز ما هم، ارغوان خنده میآرد به بار
فریدون مشیری : نوایی هماهنگ باران
عدالت
گفت روزی به من خدای بزرگ
نشدی از جهان من خشنود!
این همه لطف و نعمتی که مراست
چهرهات را به خندهای نگشود!
این هوا، این شکوفه، این خورشید
عشق، این گوهر جهان وجود
این بشر، این ستاره، این آهو
این شب و ماه و آسمان کبود!
این همه دیدی و نیاوردی
همچو شیطان، سری به سجده فرود!
در همه عمر جز ملامت من
گوش من از تو صحبتی نشنود!
وین زمان هم در آستانه مرگ
بیشکایت نمیکنی بدرود!
گفتم: آری درست فرمودی
که درست است هرچه حق فرمود
خوش سراییست این جهان، لیکن
جان آزادگان در آن فرسود
جای اینها که بر شمردی، کاش
در جهان ذرهای عدالت بود.
نشدی از جهان من خشنود!
این همه لطف و نعمتی که مراست
چهرهات را به خندهای نگشود!
این هوا، این شکوفه، این خورشید
عشق، این گوهر جهان وجود
این بشر، این ستاره، این آهو
این شب و ماه و آسمان کبود!
این همه دیدی و نیاوردی
همچو شیطان، سری به سجده فرود!
در همه عمر جز ملامت من
گوش من از تو صحبتی نشنود!
وین زمان هم در آستانه مرگ
بیشکایت نمیکنی بدرود!
گفتم: آری درست فرمودی
که درست است هرچه حق فرمود
خوش سراییست این جهان، لیکن
جان آزادگان در آن فرسود
جای اینها که بر شمردی، کاش
در جهان ذرهای عدالت بود.
فریدون مشیری : نوایی هماهنگ باران
شادی
غم دنیا نخواهد یافت پایان
خوشا در بر رخ شادیگشایان
خوشا دلهای خوش، جانهای خرسند
خوشا نیروی هستی زای لبخند
خوشا لبخند شادیآفرینان
که شادی روید از لبخند اینان
نمیدانی- دریغا- چیست شادی
که میگویی: به گیتی نیست شادی
نه شادی از هوا بارد چو باران
که جامی پر کنی از جویباران
نه شادی را به دکان میفروشند
که سیل مشتری بر آن بجوشند
چه خوش فرمود آن پیر خردمند
وزین خوشتر نباشد در جهان پند
اگر خونین دلی از جور ایام
«لب خندان بیاور چون لب جام»
به پیش اهل دل گنجیست شادی
که دستاورد بی رنجی ست شادی
به آن کس میدهد این گنج گوهر
که پیش آرد دلی لبخندپرور
به آن کس میرسد زین گنج بسیار
که باشد شادمانی را سزاوار
نه از این جفت و از آن طاق یابی
که شادی را به استحقاق یابی
جهان در بر رخ انسان نبندد
به روی هر که خندان است خندد
چو گل هرجا که لبخند آفرینی
به هر سو رو کنی لبخند بینی
چه اشکت همنفس باشد، چه لبخند
ز عمرت لحظه لحظه می ربایند
گذشت لحظه را آسان نگیری
چو پایان یافت پایان می پذیری
مشو در پیچ و تاب رنج و غم گم
به هر حالت تبسم کن، تبسم!
خوشا در بر رخ شادیگشایان
خوشا دلهای خوش، جانهای خرسند
خوشا نیروی هستی زای لبخند
خوشا لبخند شادیآفرینان
که شادی روید از لبخند اینان
نمیدانی- دریغا- چیست شادی
که میگویی: به گیتی نیست شادی
نه شادی از هوا بارد چو باران
که جامی پر کنی از جویباران
نه شادی را به دکان میفروشند
که سیل مشتری بر آن بجوشند
چه خوش فرمود آن پیر خردمند
وزین خوشتر نباشد در جهان پند
اگر خونین دلی از جور ایام
«لب خندان بیاور چون لب جام»
به پیش اهل دل گنجیست شادی
که دستاورد بی رنجی ست شادی
به آن کس میدهد این گنج گوهر
که پیش آرد دلی لبخندپرور
به آن کس میرسد زین گنج بسیار
که باشد شادمانی را سزاوار
نه از این جفت و از آن طاق یابی
که شادی را به استحقاق یابی
جهان در بر رخ انسان نبندد
به روی هر که خندان است خندد
چو گل هرجا که لبخند آفرینی
به هر سو رو کنی لبخند بینی
چه اشکت همنفس باشد، چه لبخند
ز عمرت لحظه لحظه می ربایند
گذشت لحظه را آسان نگیری
چو پایان یافت پایان می پذیری
مشو در پیچ و تاب رنج و غم گم
به هر حالت تبسم کن، تبسم!
فریدون مشیری : نوایی هماهنگ باران
گام نخستین
با من سخن می گوید این بید کهنسال
میبیندم سرگشته و برگشته احوال
این چهره در گیسو نهفته
این در گذرگاه زمان، با رهگذاران
روزی هزاران قصه ناگفته، گفته.
گر گوش جانت هست هر برگش زبانیست
با هر زبانش داستانیست
من هر سحر میخوانمش، چونان کتابی
می تابد از او در وجودم آفتابی
هر روز در نور و نسیم بامدادان
با اولین لبخند خورشید
با من سخن میگوید این بید:
«میدانی، ای فرزند، روزی، روزگاری
فرمان پاک اورمزدت کارفرما
آیین مهرت رهنما بود؟
نیروی تدبیر تو، نور دانش تو
بر نیمی از روی زمین فرمانروا بود؟
اندیشه نیکت چو خورشیدی فرا راه
گفتار نیکت، پرتوی از جان آگاه
کردار نیکت، سروری را رهگشا بود
آن روزگاران کهن را یاد داری؟
میبینی اکنون در چه حالی، در چه کاری؟
میدانی آیا تخت و ایوانت کجا بود؟
ای مانده اینک، بسته در زنجیر تحقیر
زنجیر تقدیر
زنجیر تزویر
زنجیر...
کی جان آزادت به دورانهای تاریخ
با این همه خواری، زبونی آشنا بود؟
افسوس
افسوس
زهر سیاه ناامیدی
این قوم را مسموم کردهست
احساس شوم ناتوانی
آن عزم چون پولاد را چون موم کردهست
دیریست دلها و روانها
از پرتو خورشید دانش دور ماندهست
وان دیده در هر زبان بیدار، انگار
دور از جهان روشنایی، کور ماندهست
زنجیر صد بندت بر اندام است هرچند
هرچند میساید تو را زنجیر صد بند
هرچند دشمن
مانند بیژن
در بند چاهت نشاندهست
بیرون شدن زین هفتخوان را چاره ماندهست
گام نخستین: همتی در خود برانگیز
برخیز ! در دامان فردوسی بیامیز
شهنامه او مینماید گوهرت را
اندیشه او میگشاید شهپرت را
جانداری او میرهاند جانت از رنج
یکبار دیگر بر میافرازی سرت را
فردوسی، این دانای بینای بشردوست
باغ خرد را در گشودهست
در مکتب «دانا تواناست»
راه رهایی را نمودهست
در هر ورق نیروی دانش را ستودهست
شهنامهاش، آزادگی را زادگاه است
آزادگان پاک جان را زاد راه است
نیکی، درستی، مهر، پاکی، مکتب اوست
نادانی و سستی، کژی، اندیشه بد
در پیشگاه او گناه است
بر رسم و راه داد می خواهد جهان را
همواره سوی داد خواند مردمان را
دشت سخن را طبع سرشارش سمند است
پندی اگر میبایدت دنیای پند است
هرگز نه اهل ماتم و تسلیم و خواری
هرگز نه اهل ناله و نفرین و زاری
حتی در آن دوران که پیری مستمند است
سوی پدید آرنده گردون گردان
چون رعد، فریادش بلند است!
خورشید شعرش، خون تازهست
در پیکر پژمرده تو
گفتار نغزش نور و نیروست
در هستی سردرگریبان برده تو!
برخیز! در دامان فردوسی بیاویز
گام نخستین است و گام آخرین است
راهی که از چاهت برون آرد همین است.
میبیندم سرگشته و برگشته احوال
این چهره در گیسو نهفته
این در گذرگاه زمان، با رهگذاران
روزی هزاران قصه ناگفته، گفته.
گر گوش جانت هست هر برگش زبانیست
با هر زبانش داستانیست
من هر سحر میخوانمش، چونان کتابی
می تابد از او در وجودم آفتابی
هر روز در نور و نسیم بامدادان
با اولین لبخند خورشید
با من سخن میگوید این بید:
«میدانی، ای فرزند، روزی، روزگاری
فرمان پاک اورمزدت کارفرما
آیین مهرت رهنما بود؟
نیروی تدبیر تو، نور دانش تو
بر نیمی از روی زمین فرمانروا بود؟
اندیشه نیکت چو خورشیدی فرا راه
گفتار نیکت، پرتوی از جان آگاه
کردار نیکت، سروری را رهگشا بود
آن روزگاران کهن را یاد داری؟
میبینی اکنون در چه حالی، در چه کاری؟
میدانی آیا تخت و ایوانت کجا بود؟
ای مانده اینک، بسته در زنجیر تحقیر
زنجیر تقدیر
زنجیر تزویر
زنجیر...
کی جان آزادت به دورانهای تاریخ
با این همه خواری، زبونی آشنا بود؟
افسوس
افسوس
زهر سیاه ناامیدی
این قوم را مسموم کردهست
احساس شوم ناتوانی
آن عزم چون پولاد را چون موم کردهست
دیریست دلها و روانها
از پرتو خورشید دانش دور ماندهست
وان دیده در هر زبان بیدار، انگار
دور از جهان روشنایی، کور ماندهست
زنجیر صد بندت بر اندام است هرچند
هرچند میساید تو را زنجیر صد بند
هرچند دشمن
مانند بیژن
در بند چاهت نشاندهست
بیرون شدن زین هفتخوان را چاره ماندهست
گام نخستین: همتی در خود برانگیز
برخیز ! در دامان فردوسی بیامیز
شهنامه او مینماید گوهرت را
اندیشه او میگشاید شهپرت را
جانداری او میرهاند جانت از رنج
یکبار دیگر بر میافرازی سرت را
فردوسی، این دانای بینای بشردوست
باغ خرد را در گشودهست
در مکتب «دانا تواناست»
راه رهایی را نمودهست
در هر ورق نیروی دانش را ستودهست
شهنامهاش، آزادگی را زادگاه است
آزادگان پاک جان را زاد راه است
نیکی، درستی، مهر، پاکی، مکتب اوست
نادانی و سستی، کژی، اندیشه بد
در پیشگاه او گناه است
بر رسم و راه داد می خواهد جهان را
همواره سوی داد خواند مردمان را
دشت سخن را طبع سرشارش سمند است
پندی اگر میبایدت دنیای پند است
هرگز نه اهل ماتم و تسلیم و خواری
هرگز نه اهل ناله و نفرین و زاری
حتی در آن دوران که پیری مستمند است
سوی پدید آرنده گردون گردان
چون رعد، فریادش بلند است!
خورشید شعرش، خون تازهست
در پیکر پژمرده تو
گفتار نغزش نور و نیروست
در هستی سردرگریبان برده تو!
برخیز! در دامان فردوسی بیاویز
گام نخستین است و گام آخرین است
راهی که از چاهت برون آرد همین است.
امام خمینی : غزلیات
رخ خورشید
عیب از ما است، اگر دوست ز ما مستور است
دیده بگشای که بینی همه عالم طور است
لاف کم زن که نبیند رخ خورشید جهان
چشم خفاش که از دیدن نوری کور است
یا رب، این پرده ی پندار که در دیده ی ماست
باز کن تا که ببینم همه عالم نور است
کاش در حلقه ی رندان خبری بود ز دوست
سخن آنجا نه ز ناصر بود از منصور است
وای اگر پرده ز اسرار بیفتد روزی
فاش گردد که چه در خرقه این مهجور است
چه کنم تا به سر کوی توام راه دهند؟
کاین سفر توشه همی خواهد و این ره دور است
وادی عشق که بی هوشی و سرگردانی است
مدعی در طلبش بوالهوس و مغرور است
لب فرو بست هر آن کس رخ چون ماهش دید
آنکه مدحت کند از گفته ی خود مسرور است
وقت آن است که بنشینم و دم در نزنم
به همه کون و مکان مدحت او مسطور است
دیده بگشای که بینی همه عالم طور است
لاف کم زن که نبیند رخ خورشید جهان
چشم خفاش که از دیدن نوری کور است
یا رب، این پرده ی پندار که در دیده ی ماست
باز کن تا که ببینم همه عالم نور است
کاش در حلقه ی رندان خبری بود ز دوست
سخن آنجا نه ز ناصر بود از منصور است
وای اگر پرده ز اسرار بیفتد روزی
فاش گردد که چه در خرقه این مهجور است
چه کنم تا به سر کوی توام راه دهند؟
کاین سفر توشه همی خواهد و این ره دور است
وادی عشق که بی هوشی و سرگردانی است
مدعی در طلبش بوالهوس و مغرور است
لب فرو بست هر آن کس رخ چون ماهش دید
آنکه مدحت کند از گفته ی خود مسرور است
وقت آن است که بنشینم و دم در نزنم
به همه کون و مکان مدحت او مسطور است
امام خمینی : غزلیات
پرتو عشق
عشق اگر بال گشاید به جهان، حاکم اوست
گر کند جلوه در این کوْن و مکان، حاکم اوست
روزی ار رُخ بنماید ز نهانخانه خویش
فاش گردد که به پیدا و نهان، حاکم اوست
ذرّه ای نیست به عالم که در آن عشقی نیست
بارک اللّه که کران تا به کران، حاکم اوست
گر عیان گردد روزی، رخش از پرده غیب
همه بینند که در غیب و عیان، حاکم اوست
تا که از جسم و روان بر تو حجاب است حجاب
خود نبینی به همه جسم و روان، حاکم اوست
من چه گویم؟ که جهان نیست بجز پرتو عشق
ذوالجلالی است که بر دهر و زمان، حاکم اوست
گر کند جلوه در این کوْن و مکان، حاکم اوست
روزی ار رُخ بنماید ز نهانخانه خویش
فاش گردد که به پیدا و نهان، حاکم اوست
ذرّه ای نیست به عالم که در آن عشقی نیست
بارک اللّه که کران تا به کران، حاکم اوست
گر عیان گردد روزی، رخش از پرده غیب
همه بینند که در غیب و عیان، حاکم اوست
تا که از جسم و روان بر تو حجاب است حجاب
خود نبینی به همه جسم و روان، حاکم اوست
من چه گویم؟ که جهان نیست بجز پرتو عشق
ذوالجلالی است که بر دهر و زمان، حاکم اوست
امام خمینی : غزلیات
سرّ عشق
ما ز دلبستگی حیله گران، بیخبریم
از پریشانی صاحبنظران، بیخبریم
عاقلان از سر سودایی ما بیخبرند
ما ز بیهودگی هوشوران بیخبریم
خبری نیست ز عشاق رُخش در دو جهان
چه توان کرد که از بیخبران بیخبریم؟
سرّ عشق از نظر پرده دران پوشیده است
ما ز رسوایی این پرده دران بیخبریم
راز بیهوشی و مستی و خراباتی عشق
نتوان گفت که از راهبران بیخبریم
ساغری از کف خود بازده، ای مایه عیش
ما که از شادی و عیش دگران بیخبریم
از پریشانی صاحبنظران، بیخبریم
عاقلان از سر سودایی ما بیخبرند
ما ز بیهودگی هوشوران بیخبریم
خبری نیست ز عشاق رُخش در دو جهان
چه توان کرد که از بیخبران بیخبریم؟
سرّ عشق از نظر پرده دران پوشیده است
ما ز رسوایی این پرده دران بیخبریم
راز بیهوشی و مستی و خراباتی عشق
نتوان گفت که از راهبران بیخبریم
ساغری از کف خود بازده، ای مایه عیش
ما که از شادی و عیش دگران بیخبریم
امام خمینی : غزلیات
جام ازل
مازاده عشقیم و پسرخوانده جامیم
در مستی و جانبازی دلدار تمامیم
دلداده میخانه و قربانی شربیم
در بارگه پیرمغان، پیر غلامیم
همبستر دلدار و زهجرش به عذابیم
در وصل غریقیم و به هجران مدامیم
بی رنگ و نواییم؛ ولی بسته رنگیم
بی نام ونشانیم و همی در پی نامیم
با صوفی و با عارف و درویش، به جنگیم
پرخاشگر فلسفه و علم کلامیم
از مدرسه مهجور و ز مخلوق کناریم
مطرود خرد پیشه و منفور عوامیم
با هستی و هستی طلبان، پشت به پشتیم
با نیستی از روز ازل گام به گامیم
در مستی و جانبازی دلدار تمامیم
دلداده میخانه و قربانی شربیم
در بارگه پیرمغان، پیر غلامیم
همبستر دلدار و زهجرش به عذابیم
در وصل غریقیم و به هجران مدامیم
بی رنگ و نواییم؛ ولی بسته رنگیم
بی نام ونشانیم و همی در پی نامیم
با صوفی و با عارف و درویش، به جنگیم
پرخاشگر فلسفه و علم کلامیم
از مدرسه مهجور و ز مخلوق کناریم
مطرود خرد پیشه و منفور عوامیم
با هستی و هستی طلبان، پشت به پشتیم
با نیستی از روز ازل گام به گامیم