عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۱۳
شمع رویش چو برافروخت ببزم ابداع
همچو انجام در آغاز یکی داشت شعاع
تافت بر طلعت ساقی پس از آن برباده
آمدی مجلسیان را بنظر این اوضاع
جلوه یکتا و مجالی بودش گوناگون
هست در عین تفرد به هزاران انواع
نبود بیش ز یک پرده نوای عشاق
بر مخالف ره این راست نیاید بسماع
نور و نار و گل و خار از ره هستی است یکی
بشنو این کان سخنان دگر آرند صداع
فتنهها آمده از سر میانت بمیان
از میان پرده برانداز و برانداز نزاع
این جهان چیست که کس زهدبورزداروی
بس کساد است ببازار تو اینگونه متاع
ای که جوئی در دلدار بیا بر در دل
وی که پوئی ره اسرار بکن خویش وداع
ای که جوئی در دلدار بیا بر در دل
وی که پوئی ره اسرار بکن خویش وداع
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۱۵
ساقی بیا که عمر گران مایه شد تلف
دایم نخواهد این در جان ماند در صدف
طفلی است جان و مهد تن او راقرارگاه
چون گشت راهرو فکند مهدیک طرف
در تنگنای بیضه بود جوجه از قصور
پر زد سوی قصور چو شد طایر شرف
ز آغاز کار جانب جانان همی روم
مرگ ار پسند نفس نه جانراست صد شعف
تابی ز آفتاب بخاک آمد از شباک
خود بودی آفتاب چو شد پرده منکشف
انگشت بین که جمره شد و گشت شعله ور
پس در صفات نور شد آن نار مکتشف
کرد آفتاب باده تجلی در انجمن
قد کان من سنائها الارواح یختطف
موسی جان ز جلوه شدش کوه تن خراب
ولی بوجهه هو ذاالشطر و انصرف
اسرار جان کند ز چه رو ترک ملک و تن
ببند جمال مهر جلال شه نجف
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۱۸
دل هیکل توحید است دل مظهر ذات حق
دل منبع تجرید است دل مظهر ذات حق
دل عرش مجید او دیدش همه دید او
کو دید و ندید او دل مظهر ذات حق
تختی بصفات شه کی بود و که شد آگه
جز درگه این خرگه دل مظهر ذات حق
دل صورت ذات او مجموع صفات او
بل فانی و مات او دل مظهر ذات حق
چه ذره چه مهر و مه چه دره چه که چه مه
کل مظهر دل ای شه دل مظهر ذات حق
مسجود وصفی این دل خود کنزخفی این دل
خود آیه وفی این دل دل مظهر ذات حق
تعلیم همه اسمآء بس نی به تعلّقها
دریاب تحقق را دل مظهر ذات حق
تن را بنگر تنها طول و سمک و پهنا
بوئید ببرزن ها دل مظهر ذات حق
یا گاو سفالینی بی باده رنگینی
گلگون و نه شیرینی دل مظهر ذات حق
تن مذبله ای باشد بیدل دله ای باشد
آخر یله ای باشد دل مظهر ذات حق
اسرار بر اغیار افشا منما اسرار
با اهل حقیقت یار دل مظهر ذات حق
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۱۹
هان وامگیر رخش طلب یکزمان ز تک
تا بگذری ز دانش اسما تو از ملک
گر ترک نفس گیری و فرمان حق بری
فرمانبرت شود ز سما جمله تا سمک
دُر گران عشق بدست آر ار کسی
ورنه چه سود خرقه و دستار با حنک
در این مس بدن زر خالص نهاده حق
آنکس شناسد آنکه کند قلب خود محک
دادت چهار دور چو اندر گلت سرشت
یکقبضه از عناصر و نه قبضه از فلک
چون خاک و جان پاک قرین میشود به هم
بر نه رواق گام نهد بلکه بر ترک
آنموزجی که هفت کست در وی اندرست
خواند آنکسی که حرف خودی را نمود حک
کوشش نمای تا نگری از همه جهان
وجه نگار باقی و باقی و ماهلک
در جملهٔ مراتب اعداد لایقف
نبود به پیش دیدهٔ اسرار غیریک
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۲۶
هست در سینه سل بدیده سبل
زین طعامی که کرده خصم دغل
گه شدش یوم لیل و لیلش یوم
بوم آسا زهی ضلال و زلل
گه ز امکان برد بواجب پی
گه نهد از حدوث طرح جدل
آنکه از هستیش نمود اثبات
بیند امکان حدوث وضع علل
آنکه لیل و نهار با لیلی است
بنگرد کی بربع و دمنه و تل
نی چگویم چه جای اثبات است
هست اثبات ماسوی اعقل
هستی سازج است ووحدت صرف
دونماید بدیدهٔ احول
یک مسمّی است خرفه کش خوانند
بلبن و برفه بر بهن بوخل
عین ما عین غیر از ره عین
بصل از هستی است عین بسل
هیچ تغییر نیست در معنی
گرچه صورت همی شود مبدل
گرچه نبود مثال هستی و هست
ترک تمثال بیمثال امثل
لیک وهم و خیال را قوتی
گر رسانی چو عقل هست اعدل
کان و ارکان و جن و انس و فلک
ملک و دیو و تاوک و تاول
گر بپوئی تو هر عدد را نیست
جز یکی در قوامشان مدخل
نقطه شد خط و خط بسیط و بسیط
به بسیط و بمؤتلف منحل
باز در کسوت و حروفش بین
ابتث و ابجد ایقغ و ادبل
خواهی ار سر لوح بشناسی
تا شود مشکل تو از این حل
نصف کن لوح و یک نگاه بکن
ضرب در ضلع و ضلع نیم افضل
وفق ضلع مربعات نگر
همچو آب بقا بهر جدول
همه اطوار وفق بین اضلاع
چون شئون خدای عزوجل
آن و رسم زمان بی سر و بن
آن سیال و آن نه آن مفصل
مشعل آتشی بدور انداز
که کند رسم دایره مشعل
قطره خطی شود ز سرعت سیر
چون شود از محیط خود منزل
عکس را گر بری بصد مرآت
عکس آخر بود همان اول
کان کسانی که خالی از عشقند
هم کالانعام بل هی بل اضل
هرکرا در سر است عشق اسرار
سر هذا لحدیث عنهم سل
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۵۲
ای مهر همچو مه ز رخت کرده کسب ضو
خال رخ تو برده ز مشک ختن گرو
از طرف بام چرخ برین باد و صد هراس
سر میکشد برای تماشات ماه نو
بینم خراب حال دل ای عیسوی نفس
پا از سرم مکش نفسی از برم مرو
در هر دلی که عشق بر افراشت رایتی
او رنگ سلطنت چه و طرف کلاه کو
در جان آنکه تخم محبت نکاشتند
باشد هزار خرمن طاعت به نیم جو
برق سبک عنان هوا آنقدر نداد
مهلت دل مرا که کند کشت خود درو
اسرار جام جم طلبی پیش پیر دیر
جامی بنوش و غافل از اسرار خود مشو
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۷۱
عشق است حیات جاودانی
‌‌ سرمایهٔ عیش و کامرانی
گر عشق نبود خود نبودی
‌‌ هرگز نه زمین نه آسمانی
پیرایهٔ عشق اگر نیستی
‌‌ کی داشت عروس حسن آنی
از عشق گرفت زینت و زیب
‌‌ اوراق کتاب کن فکانی
عشق است مدار قاب قوسین
‌‌ عشق است مقام من رآنی
هم بود ز عشق آنکه دم زد
‌‌ از سبحان عظیم شأنی
خورشید سپهر عشق ساری است
‌‌ نورش بذراری جهانی
از عشق گرفت بال و پرواز
این بیضه مرغ لامکانی
حالی نبود ز عشق اسرار
هر عین نهانی وعیانی
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۷۶
مپند ار او نهان و تو عیانی
تو در سبحات سبحانی نهانی
چو تو باشی نه برخورد اراز اوئی
چو او باشد تو کی اندر میانی
گمان بگذار و بر نور یقین پیچ
که بیشک او یقین و تو گمانی
توئی هستی نما و اوست هستی
سرابی او چو آب زندگانی
نه تنها معنی جسم است و صورت
بود معنی ارواح و معانی
هر آئینه ز حق اسمی نماید
تو اسما جملگی را ترجمانی
بیا آیینهها گم کن در اسماء
تو هم گم شو مهین اسمی بمانی
وزین پس نفی اسما و صفاتست
در این دریا همه گشتند فانی
نماند نی عبارت نی اشارات
نه اسراری بماند نی بیانی
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۸۲
ای که با نور خرد نور خدا میجوئی
خویش بین عکس نظر کن به کجا میپوئی
چیست ماهیت و مرآت چه عین ثابت
حد تقریب نهند اهل حقیقت سوئی
مطربار است برو راه مخالف بگذار
چند از این پرده بعشاق نوا میگوئی
خار این باغ عزیز است چو گل خوارمبین
تا که از گلشن توحید بیابی بوئی
هرچه زیبنده ز چیزیست مخواه از دگری
سیمی از روئی و آهن صفتی از روئی
خضر خطت که خورد آب حیات از دهنت
بین که پهلو زندش اهرمن گیسوئی
آن چنان طوطی اسرار شدی نغمه سرا
که همه دفتر ارباب خرد میشوئی
ملا هادی سبزواری : رباعیات
وله ایضاً
ای ذات تو ز اغراض و صفات آمده پاک
کوتاه ز دامان تو دست ادراک
‌‌در هرچه نظر کنم تو آئی به نظر
‌‌لاظاهر فی الوجود واللّه سواک
ملا هادی سبزواری : رباعیات
رباعی بلسان الحقیقة المحمدیه
عالم صفت حسن سراپای من است
افلاک وعناصر همه اعضای من است
در حیرتم از نظم عجیبی که مراست
‌‌آغاز سرانجام همه پای من است
ملا هادی سبزواری : رباعیات
و له ایضاً
لیکن نه سری که غیر پا پنداری
تا آنک آری بدین سخن انکاری
آن پا و سر آن سر است و پاهان بشنو
‌‌گر دانش اسرار معما داری
ملا هادی سبزواری : رباعیات
و له ایضاً
شهروزه شدی و شاه دوران بودی
بهروزه شدی لعل بدخشان بودی
با اهرمن انبازی و هم خاک نشین
‌‌هم بزم فرشته نور یزدان بودی
ملا هادی سبزواری : ساقی‌نامه
و له فی ذم الدنیا الدنیه
دیده باشی ز کودکان صغیر
شود این یک وزیر و آن یک سفیر
حکمرانی شاه بر اورنگ
هست تخمین ساعتیش درنگ
از چه آن سلطنت مجازی شد
نام آن پادشاه بازی شد
زانکه نسبت بعمر آن کودک
فی المثل آنزمان بود صد یک
پس بر این کن قیاس سالی صد
سلطنت را ز مدت بیحد
کایدت بیش از نعیم جحیم
بر سر آن نمای این تقسیم
لیک عمر ابد که در پیش است
هرچه گوئیش بیش از آن بیش است
گر کنی عمر صد هزار ای عام
بشماری زیاد تیش مدام
روز و شب کوشی و همه مه و سال
خود شمارش تصوریست محال
عمرت ای خواجه هست چند ایام
و آنچه داری بپیش بی انجام
بی نهایت چه و نهایت دار
گرچه او هست صد هزار هزار
زانچه پیش است نیست عشر عشیر
عمر دنیا ز خواب کمتر گیر
پس چو بیحد بقبر باید خفت
نتوان شاه بازیش هم گفت
در جهان هرچه خیر و شر بینی
همه چون باد درگذر بینی
ملا هادی سبزواری : ساقی‌نامه
حکایت
پادشاهی دُر ثمینی داشت
بهر انگشترین نگینی داشت
خواست نقشی که باشدش دو ثمر
هر زبان کافکند بنقش نظر
وقت شادی نگیردش غفلت
گاه انده نباشدش محنت
هرچه فرزانه بود آن ایام
کرد اندیشهٔ ولی بدخام
ژنده پوشی پدید شد آندم
گفت بنویس بگذرد این هم
شاه را این سخن فتاد پسند
چون شکرخنده از لب چون قند
ز آنکه گر پیش آید او را غم
بیند او بگذرد شود خرم
ور بود هم بعیش خوش اندر
بیند او بگذرد شود ابتر
ای کریم بحق علی الاطلاق
بحق آنکه داد این سه طلاق
که باسرار ده تو آن کردار
که بود آن مطابق گفتار
ملا هادی سبزواری : ساقی‌نامه
و له ایضاً
ای تو همساز من وهم سوزم
وی رخت اختر شب افروزم
همه آیینه و تو جلوه گری
همه را از همه تو درنظری
همه گر فرد شعله می بودی
گوی وحدت زجمله بربودی
ز آنکه هرجا دوئی بود درشیء
متخلل بود در او جزوی
لیک جز او همه از اوفیء است
غیر او در میانه لاشیئی است
چشمت اسرار گر بود احول
دونماید ترایکی مشعل
ملا هادی سبزواری : سؤال و جواب
جواب سؤال
بسم‌الله الرحمن الرحیم
ای عزیزی که چون تو بابائی
ایزد ابناء معرفت را داد
دایم از کوشش تو و چو توئی
قوت و قوت رسد باین اولاد
قافله عشق را توئی چو جرس
مقدحه شوق را توئی چوزناد
سردی روزگار و ابنائش
طبعم افسرده کرد همچو جماد
نسر طایر ز نسر شد واقع
باشهٔ نظم همچو پشه فتاد
لیک گر طبع نیست باکی نیست
جو ز نصر من اللّه اسمتداد
ای که انواع مرگ پرسیدی
ایزد انواع زندگیت دهاد
مرگ نبود که زندگی باشد
وین نمط را بسی بود افراد
سورها ماتم است و ماتم سور
فاقه باشد توانگری عباد
کثرت بی حد و حقیقت تر
شدت نور و قرب سربعاد
فی الموت الذاتی
موت ذاتی ترقی اکوان است
سوی وحدت ز عالم اضداد
رفتن نطفه از جهان گیاه
سوی حیوان پس از مقام جماد
همچنین نفس سوی عقل و عقول
شود ابدال بعد از آن اوتاد
هرچه اندوخت در عوالم پست
در جهان بلند ساخت زیاد
می نکاهد از آن سر موئی
ذلک الواحد هو الاعداد
اضطراری موت معلومست
اختیاری او چهار افتاد
در بیان موتات اربعه
موت ابیض که هست جوع و عطش
در ریاضات یا شروط رشاد
این سحابی است یمطر الحکمه
در احادیث عالی الاسناد
ابیضاض و صفا همی آرد
عکس البطنة تمیت فؤاد
موت اخضر مرقع اندوزیست
در زنی چون دراعهٔ زهاد
مرقعه مدرعه و استحیی
گشته مروی ز سید زهاد
سبزیش خرمی عیش بود
که قناعت کنوز لیس نقاد
موت اسود که شد بلای سیاه
احتمال ملامت است و عناد
لا یخافون لومة لائم
رو ز قرآن بخوان باستشهاد
موت احمر که رنگ خون آرد
باشد این جاخلاف نفس و جهاد
گفت ز اصغر بسوی اکبر باز
آمدیم آن نبی ز بعد جهاد
مردهٔ زنده زندهٔ مرده
عقدهاش دست معرفت بگشاد
مردهٔ زنده زندهٔ عشق است
کرده نفی مراد پیش مراد
میت بین ایدی الغسال
شلاخسر ضعیف در ره باد
تو باو زنده او بحق زنده
اوفنا فی اللّ] و توفی الاسناد
زندهٔ مرده مردهٔ جهل است
بی خبر از خدا و راه رشاد
مانده درگورتن جلیس و حوش
همه اهل مقابر اجساد
نفس گیرد ز یار بهتر خوی
چه نشینی تو باقراد و جراد
رفته اندر سئوال کز پس مرگ
کافر ار نیست بهرچیست جهاد
نیست آنی زمانی است این مرگ
بارها مردهاند اهل وداد
موتوا من قبل ان تموتوانه آنست
که کشد دست آدمی ز جهاد
کشش و کوشش از پی مرگ است
تا نباشد نمیرد ام فساد
گر ز اوصاف مرگ میرد کس
شود از غل و سلسلش آزاد
بدر و تقطیر هم تهور وجبن
جربزه و ابلهی شره اخماد
باز ز اوصاف عقل باید مرد
حکمت و عفت و شجاعت و داد
پس شجاعت رود زید قدرت
حکمت خلقی هش رود بر باد
سهرو جوعش فی المثل آرد
ذکر قیوم یا صمد را یاد
متخلق شود لخلق اللّه
همه اسما خداش یادرهاد
آری از بعد طمس هیچ نماند
که پس از مرگ نوش دارو داد
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 6
بر باد فنا تا ندهی گرد خودی را
هرگز نتوان دید جمال احدی را
با خود نظری داشت که بر لوح قلم زد
کلک ازلی نقش جمال ابدی را
جان‌ها فلکی گردد، اگر این تن خاکی
بیرون کند از خود صفت دیو و ددی را
در رقص درآید فلک از زمزمه عشق
چونان که شتر بشنود آهنگ هدی را
ما از کتب عشق نخواندیم و ندیدیم
جز درس و خط بیخودی و بی‌خردی را
یا بوسه مزن بر لب مینای محبت
یا در خم توحید فکن نیک و بدی را
گل بزمگه خسروی آراست چو بشنید
از مرغ سحر زمزمه باربدی را
درویش به صد افسر شاهی نفروشد
یک موی از این کهنه کلاه نمدی را
یا رب به که این نکته توان گفت که وحدت
در کوی صنم یافته راه صمدی را
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 7
تا نشوئید به می دفتر دانایی را
نتوان پای زدن عالم رسوایی را
سرنوشت ازلی بود که داغ غم عشق
جای دادند به دل لاله صحرایی را
آنکه سر باخت به صحرای جنون می‌داند
که چه سوداست به سر این سر سودایی را
برو از گوشه‌نشینان خرابات بپرس
لذت خلوت و خاموشی و تنهایی را
دعوی عشق و شکیبا ز کجا تا به کجا
عشق در هم شکند پشت شکیبایی را
نیست جایی که نه آنجاست ولیکن جویید
در دل خویشتن آن دلبر هرجایی را
برو ای عاقل و از دیده مجنون بنگر
تا ببینی همه سو جلوه لیلایی را
یافتم عاقبت این نکته کزو یافته‌اند
دلفریبان همه سرمایه زیبایی را
وحدت از خاک در میکده وحدت ساخت
سرمه روشنی دیده بینایی را
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 15
عشق به یک سو فکند پرده چو از روی ذات
شد ز میان غیر ذات جمله فعل و صفات
هر من و مایی که هست می‌رود اندر میان
چون که به آخر رسید سلسله ممکنات
دست ز هستی بشوی تا شودت روی دوست
جلوه‌گر از شش جهت گرچه ندارد جهات
همرهی خضر کن در ظلمات فنا
ور نه به خود کی رسی بر سر آب حیات
هر که به لعل لبش خضر صفت پی برد
یافت حیات ابد رست ز رنج ممات
سر به ارادت بنه در قدم رهروی
کز سخن دلکشش حل شودت مشکلات
بعد چهل سال زهد وحدت پرهیزکار
ترک حرم کرد و گشت معتکف سومنات