عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۳۸
حسن ترا به نقش و نگار احتیاج نیست
روی شکفته را به بهار احتیاج نیست
اندیشه وصال ندارند عاشقان
از دست رفته را به کنار احتیاج نیست
کان نمک کجا به نمکدان برد نیاز؟
شور مرا به خنده یار احتیاج نیست
ما صلح کرده ایم به دل از جهان گل
هر جا که مهره هست به مار احتیاج نیست
گوش سخن شنو نکشد رنج گوشمال
دلهای نرم را به فشار احتیاج نیست
از مشرب وسیع به جنت فتاده ایم
این نخل موم را به بهار احتیاج نیست
یک آینه است شش جهت از نور روی تو
حسن ترا به آینه دار احتیاج نیست
از بس هوای کشور مازندان ترست
مخمور را به آب خمار احتیاج نیست
از جوش صید، پر نتواند گشود تیر
اینجا کمین برای شکار احتیاج نیست
رنگینی کلام، گلستان من بس است
صائب مرا به باغ و بهار احتیاج نیست
روی شکفته را به بهار احتیاج نیست
اندیشه وصال ندارند عاشقان
از دست رفته را به کنار احتیاج نیست
کان نمک کجا به نمکدان برد نیاز؟
شور مرا به خنده یار احتیاج نیست
ما صلح کرده ایم به دل از جهان گل
هر جا که مهره هست به مار احتیاج نیست
گوش سخن شنو نکشد رنج گوشمال
دلهای نرم را به فشار احتیاج نیست
از مشرب وسیع به جنت فتاده ایم
این نخل موم را به بهار احتیاج نیست
یک آینه است شش جهت از نور روی تو
حسن ترا به آینه دار احتیاج نیست
از بس هوای کشور مازندان ترست
مخمور را به آب خمار احتیاج نیست
از جوش صید، پر نتواند گشود تیر
اینجا کمین برای شکار احتیاج نیست
رنگینی کلام، گلستان من بس است
صائب مرا به باغ و بهار احتیاج نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۳۹
در چار باغ دهر نسیم مراد نیست
از ششدر جهات، امید گشاد نیست
در راه ابر، تخم تمنا نکشته ام
کشت مرا ملاحظه از برق و باد نیست
آسودگی ز عمر سبکرو طمع مدار
بر گردباد و سایه او اعتماد نیست
آن را که جذب عشق برون آرد از وطن
چون ماه مصر در گرو خیرباد نیست
در مکتبی که ساده دلان مشق می کنند
رخسار صفحه نقش پذیر مداد نیست
در عهد شیب، شکوه نسیان چرا کنم؟
کم نعمتی است این که جوانی به یاد نیست؟
صائب تلاش صحبت پروانه می کند
بیتابی چراغ ز سیلی باد نیست
از ششدر جهات، امید گشاد نیست
در راه ابر، تخم تمنا نکشته ام
کشت مرا ملاحظه از برق و باد نیست
آسودگی ز عمر سبکرو طمع مدار
بر گردباد و سایه او اعتماد نیست
آن را که جذب عشق برون آرد از وطن
چون ماه مصر در گرو خیرباد نیست
در مکتبی که ساده دلان مشق می کنند
رخسار صفحه نقش پذیر مداد نیست
در عهد شیب، شکوه نسیان چرا کنم؟
کم نعمتی است این که جوانی به یاد نیست؟
صائب تلاش صحبت پروانه می کند
بیتابی چراغ ز سیلی باد نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴۰
دلهای غم ندیده پذیرای پند نیست
آنجا که درد نیست، سخن سودمند نیست
بسیار چاره هست که از درد بدترست
صد چشم بد، برابر دود سپند نیست
ما را به بخت شور خود ای دوست واگذار
بادام تلخ در خور آغوش قند نیست
نتوان گرفت دامن معنی به دست ناز
جز پیچ و تاب، صید سخن را کمند نیست
نگرفت پیش اشک مرا منع آستین
سیلاب را ملاحظه از کوچه بند نیست
لب بسته همچو غنچه تصویر زاده ایم
ما را خبر ز چاشنی نوشخند نیست
صد دل چو تار سبحه به یک رشته می کشد
کوتاهیی در آن مژه های بلند نیست
امروز عیسیی که به درد سخن رسد
صائب درین زمانه نادردمند نیست
آنجا که درد نیست، سخن سودمند نیست
بسیار چاره هست که از درد بدترست
صد چشم بد، برابر دود سپند نیست
ما را به بخت شور خود ای دوست واگذار
بادام تلخ در خور آغوش قند نیست
نتوان گرفت دامن معنی به دست ناز
جز پیچ و تاب، صید سخن را کمند نیست
نگرفت پیش اشک مرا منع آستین
سیلاب را ملاحظه از کوچه بند نیست
لب بسته همچو غنچه تصویر زاده ایم
ما را خبر ز چاشنی نوشخند نیست
صد دل چو تار سبحه به یک رشته می کشد
کوتاهیی در آن مژه های بلند نیست
امروز عیسیی که به درد سخن رسد
صائب درین زمانه نادردمند نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴۲
امید دلگشاییم از ماه عید نیست
این قفل بست گوش به زنگ کلید نیست
قطع نظر ز بنده و آزاد کرده ام
امید میوه و گلم از سرو و بید نیست
از صد یکی به پایه منصور می رسد
چون لاله هر که بگذرد از سر شهید نیست
زان دم که ریشه کرد به دل ذوق کاوکاو
ناخن به چشم داغ کم از ماه عید نیست
چشم من و جدا ز تو، آنگاه روشنی؟
روزم سیاه باد که چشمم سفید نیست
زینسان که ناامید ز نشو و نما منم
برگ خزان رسیدن چنین ناامید نیست
صائب به شکر این که فراموش نیستند
گر یاد ما کنند عزیزان بعید نیست
این قفل بست گوش به زنگ کلید نیست
قطع نظر ز بنده و آزاد کرده ام
امید میوه و گلم از سرو و بید نیست
از صد یکی به پایه منصور می رسد
چون لاله هر که بگذرد از سر شهید نیست
زان دم که ریشه کرد به دل ذوق کاوکاو
ناخن به چشم داغ کم از ماه عید نیست
چشم من و جدا ز تو، آنگاه روشنی؟
روزم سیاه باد که چشمم سفید نیست
زینسان که ناامید ز نشو و نما منم
برگ خزان رسیدن چنین ناامید نیست
صائب به شکر این که فراموش نیستند
گر یاد ما کنند عزیزان بعید نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴۳
آفاق روشن و مه تابان پدید نیست
پر شور عالمی و نمکدان پدید نیست
از مهر تا به ذره و از قطره تا محیط
چون گوی در تردد و چوگان پدید نیست
در موج خیز گل چمن آرا نهان شده است
آب از هجوم سنبل و ریحان پدید نیست
پوشیده است سبزه بیگانه باغ را
جز بوی خوش اثر ز گلستان پدید نیست
هر برگ سبز، طوطی شیرین تکلمی است
گردی اگر چه از شکرستان پدید نیست
چندین هزار صید درین دشت پر فریب
در خاک و خون تپیده و پیکان پدید نیست
در جوش و ذره، چشمه خورشید گم شده است
از موج تشنه، چشمه حیوان پدید نیست
دل واله نظاره و دلدار در حجاب
آیینه محو و چهره جانان پدید نیست
از انتظار آب گهر خلق چون صدف
یکسر دهن گشاده و نیسان پدید نیست
مصر از هجوم مشتریان تنگ گشته است
هر چند جلوه مه کنعان پدید نیست
می خون و شمع آه جگرسوز و دل کباب
بزم نشاط چیده و مهمان پدید نیست
این جلوه گاه کیست که تا می کنی نگاه
چیزی بغیر دیده حیران پدید نیست
آورده است چشم جهان بین من غبار؟
یا از غبار خط رخ جانان پدید نیست
تا پا کشند بیجگران از طریق عشق
از کعبه غیر خار مغیلان پدید نیست
دل در میان داغ جگرسوز گم شده است
از جوش لعل، کوه بدخشان پدید نیست
بیرون بر از سپهر مرا، روشنی ببین
نور چراغ در ته دامان پدید نیست
بند خموشی از دهن من گرفته اند
در عالمی که هیچ زبان دان پدید نیست
صائب به شهرهای دگر رو مرا ببین
این سرمه در سواد صفاهان پدید نیست
پر شور عالمی و نمکدان پدید نیست
از مهر تا به ذره و از قطره تا محیط
چون گوی در تردد و چوگان پدید نیست
در موج خیز گل چمن آرا نهان شده است
آب از هجوم سنبل و ریحان پدید نیست
پوشیده است سبزه بیگانه باغ را
جز بوی خوش اثر ز گلستان پدید نیست
هر برگ سبز، طوطی شیرین تکلمی است
گردی اگر چه از شکرستان پدید نیست
چندین هزار صید درین دشت پر فریب
در خاک و خون تپیده و پیکان پدید نیست
در جوش و ذره، چشمه خورشید گم شده است
از موج تشنه، چشمه حیوان پدید نیست
دل واله نظاره و دلدار در حجاب
آیینه محو و چهره جانان پدید نیست
از انتظار آب گهر خلق چون صدف
یکسر دهن گشاده و نیسان پدید نیست
مصر از هجوم مشتریان تنگ گشته است
هر چند جلوه مه کنعان پدید نیست
می خون و شمع آه جگرسوز و دل کباب
بزم نشاط چیده و مهمان پدید نیست
این جلوه گاه کیست که تا می کنی نگاه
چیزی بغیر دیده حیران پدید نیست
آورده است چشم جهان بین من غبار؟
یا از غبار خط رخ جانان پدید نیست
تا پا کشند بیجگران از طریق عشق
از کعبه غیر خار مغیلان پدید نیست
دل در میان داغ جگرسوز گم شده است
از جوش لعل، کوه بدخشان پدید نیست
بیرون بر از سپهر مرا، روشنی ببین
نور چراغ در ته دامان پدید نیست
بند خموشی از دهن من گرفته اند
در عالمی که هیچ زبان دان پدید نیست
صائب به شهرهای دگر رو مرا ببین
این سرمه در سواد صفاهان پدید نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴۴
ما را دماغ جنگ و سر کارزار نیست
ورنه دل دو نیم کم از ذوالفقار نیست
دیوانه ای که می رمد از سنگ کودکان
بیرون کنش ز شهر که کامل عیار نیست
از خواب درگذر که سپهر وجود را
انجم بغیر دیده شب زنده دار نیست
چون موجه سراب اسیر کشاکش است
پایی که در مقام رضا استوار نیست
پیداست چیست لنگر مشت غبار ما
در عالمی که کوه گران پایدار نیست
با زاهدان خشک مکن گفتگوی عشق
شمشیر چوب را جگر کارزار نیست
از دل برون نمی رود امید بخت سبز
هر چند تخم سوخته را نوبهار نیست
چون وا نمی کند گره از کار هیچ کس؟
دست فلک اگر ز شفق در نگار نیست
از هیزم است آتش سوزنده را حیات
منصور را ملاحظه از چوب دار نیست
چون ماهی ضعیف که افتد در آب تند
در اختیار خویش مرا اختیار نیست
از حال هم ز مرده دلی خلق غافلند
ورنه کدام سینه که لوح مزار نیست؟
خمیازه را به خنده غلط کرده اند خلق
ورنه گل شکفت درین خارزار نیست
(با حکمم ایزدی چه بود گیر و دار خلق؟
خاشاک را در آب روان اختیار نیست)
(در هیچ سینه نیست که نشکسته ناخنی
یک داغ سر به مهر درین لاله زار نیست)
ریحان زلف اگر چه ز دل زنگ می برد
صائب به دلنشینی خط غبار نیست
ورنه دل دو نیم کم از ذوالفقار نیست
دیوانه ای که می رمد از سنگ کودکان
بیرون کنش ز شهر که کامل عیار نیست
از خواب درگذر که سپهر وجود را
انجم بغیر دیده شب زنده دار نیست
چون موجه سراب اسیر کشاکش است
پایی که در مقام رضا استوار نیست
پیداست چیست لنگر مشت غبار ما
در عالمی که کوه گران پایدار نیست
با زاهدان خشک مکن گفتگوی عشق
شمشیر چوب را جگر کارزار نیست
از دل برون نمی رود امید بخت سبز
هر چند تخم سوخته را نوبهار نیست
چون وا نمی کند گره از کار هیچ کس؟
دست فلک اگر ز شفق در نگار نیست
از هیزم است آتش سوزنده را حیات
منصور را ملاحظه از چوب دار نیست
چون ماهی ضعیف که افتد در آب تند
در اختیار خویش مرا اختیار نیست
از حال هم ز مرده دلی خلق غافلند
ورنه کدام سینه که لوح مزار نیست؟
خمیازه را به خنده غلط کرده اند خلق
ورنه گل شکفت درین خارزار نیست
(با حکمم ایزدی چه بود گیر و دار خلق؟
خاشاک را در آب روان اختیار نیست)
(در هیچ سینه نیست که نشکسته ناخنی
یک داغ سر به مهر درین لاله زار نیست)
ریحان زلف اگر چه ز دل زنگ می برد
صائب به دلنشینی خط غبار نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴۵
دلهای آرمیده به مطلب سوار نیست
رحم است بر کسی که دلش برقرار نیست
از دامن است شعله جواله بی نیاز
موقوف، شور من به نسیم بهار نیست
در دست اگر چه هست به ظاهر عنان مرا
چون طفل نوسوار مرا اختیار نیست
سیل گران رکاب رسد زودتر به بحر
بر دل مرا ز پیکر خاکی غبار نیست
خاری به راه جان سبکرو درین جهان
بالاتر از مساعدت روزگار نیست
اندیشه پنبه زده را نیست از کمان
حلاج را ملاحظه از چوب دار نیست
بیهوده همچو موج چرا دست و پا زنیم؟
دریای بیقراری ما را کنار نیست
نبود به تن علاقه ز دنیا گذشته را
سرو روان مقید این جویبار نیست
پروانه خودکشی نکند بر چراغ روز
عشاق را به چهره بی شرم کار نیست
غواص از یگانگی بحر غافل است
ورنه حباب بی گهر شاهوار نیست
طامع ز تشنگی به بزرگان برد پناه
غافل که هیچ چشمه درین کوهسار نیست
صائب بگو، که سوخته جانان عشق را
آب حیات جز سخن آبدار نیست
رحم است بر کسی که دلش برقرار نیست
از دامن است شعله جواله بی نیاز
موقوف، شور من به نسیم بهار نیست
در دست اگر چه هست به ظاهر عنان مرا
چون طفل نوسوار مرا اختیار نیست
سیل گران رکاب رسد زودتر به بحر
بر دل مرا ز پیکر خاکی غبار نیست
خاری به راه جان سبکرو درین جهان
بالاتر از مساعدت روزگار نیست
اندیشه پنبه زده را نیست از کمان
حلاج را ملاحظه از چوب دار نیست
بیهوده همچو موج چرا دست و پا زنیم؟
دریای بیقراری ما را کنار نیست
نبود به تن علاقه ز دنیا گذشته را
سرو روان مقید این جویبار نیست
پروانه خودکشی نکند بر چراغ روز
عشاق را به چهره بی شرم کار نیست
غواص از یگانگی بحر غافل است
ورنه حباب بی گهر شاهوار نیست
طامع ز تشنگی به بزرگان برد پناه
غافل که هیچ چشمه درین کوهسار نیست
صائب بگو، که سوخته جانان عشق را
آب حیات جز سخن آبدار نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴۶
بی عشق، آه در جگر روزگار نیست
بی درد، تاب در کمر روزگار نیست
حیرانیان روی عرقناک یار را
پروای بحر پر خطر روزگار نیست
عقل زبون، رعیت این بی مروت است
در ملک بیخودی خبر روزگار نیست
بی چشم زخم، روی به خون شسته من است
رویی که زخمی نظر روزگار نیست
در زیر پوست نیست جهان وجود را
خونی که رزق نیشتر روزگار نیست
خط مسلمی ز علایق گرفته ام
ما را دماغ دردسر روزگار نیست
از چشم مور حرص، شکر خواب برده است
شیرینیی که در شکر روزگار نیست
تا نبض آرمیدگی دل نجسته است
اندیشه ای ز شور و شر روزگار نیست
آب مروتی که جگر سینه چاک اوست
زحمت مکش که در گهر روزگار نیست
آزادگان به ملک جهان دل نبسته اند
این بیضه زیر بال و پر روزگار نیست
آن را که عشق لنگر حیرت به دست داد
پروای بحر پر خطر روزگار نیست
صائب به خاک راه مریز آبروی خویش
چون آب رحم در جگر روزگار نیست
بی درد، تاب در کمر روزگار نیست
حیرانیان روی عرقناک یار را
پروای بحر پر خطر روزگار نیست
عقل زبون، رعیت این بی مروت است
در ملک بیخودی خبر روزگار نیست
بی چشم زخم، روی به خون شسته من است
رویی که زخمی نظر روزگار نیست
در زیر پوست نیست جهان وجود را
خونی که رزق نیشتر روزگار نیست
خط مسلمی ز علایق گرفته ام
ما را دماغ دردسر روزگار نیست
از چشم مور حرص، شکر خواب برده است
شیرینیی که در شکر روزگار نیست
تا نبض آرمیدگی دل نجسته است
اندیشه ای ز شور و شر روزگار نیست
آب مروتی که جگر سینه چاک اوست
زحمت مکش که در گهر روزگار نیست
آزادگان به ملک جهان دل نبسته اند
این بیضه زیر بال و پر روزگار نیست
آن را که عشق لنگر حیرت به دست داد
پروای بحر پر خطر روزگار نیست
صائب به خاک راه مریز آبروی خویش
چون آب رحم در جگر روزگار نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴۸
داغم چو آفتاب سیاهی پذیر نیست
چون صبح چاک سینه من بخیه گیر نیست
این شکر چون کنیم که پهلوی خشک ما
در زیر بار منت نقش حصیر نیست
فکر کمین مکن که تماشایی ترا
پای گریز چون هدف از پیش تیر نیست
آیینه ای کجاست که بر کور باطنان
روشن شود که طوطی ما را نظیر نیست
در چشم ما که واله ابروی مصرعیم
بین السطور هیچ کم از جوی شیر نیست
صائب در آب سیل بشود دست را ز دل
این خانه شکسته عمارت پذیر نیست
چون صبح چاک سینه من بخیه گیر نیست
این شکر چون کنیم که پهلوی خشک ما
در زیر بار منت نقش حصیر نیست
فکر کمین مکن که تماشایی ترا
پای گریز چون هدف از پیش تیر نیست
آیینه ای کجاست که بر کور باطنان
روشن شود که طوطی ما را نظیر نیست
در چشم ما که واله ابروی مصرعیم
بین السطور هیچ کم از جوی شیر نیست
صائب در آب سیل بشود دست را ز دل
این خانه شکسته عمارت پذیر نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴۹
از بخت تیره اهل سخن را گزیر نیست
روی نگین ساده سیاهی پذیر نیست
بر هر چه آستین نفشانی رود ز دست
بر هر چه پشت پا نزنی دستگیر نیست
از سرکشی نگاه تو گر نیست دلپذیر
زلف تو در گرفتن دل شانه گیر نیست
آوازه خط تو جهانگیر گشته است
حرفی است این که خامه مو را صریر نیست
هر چند هست چینی فغفور خوش قماش
چون دلبر ختایی ما خوش خمیر نیست
در لفظ تیره معنی روشن کند ظهور
بی پشت، روی آینه صورت پذیر نیست
در چشم ما بزرگی دونان بود حقیر
هر چند ذره در نظر ما حقیر نیست
در آه اختیار ندارند بیدلان
بال شکسته مانع پرواز تیر نیست
افتادگی سریر و سرافکندگی است تاج
در ملک فقر حاجت تاج و سریر نیست
گردد سبک ز سنگ، دل نخل میوه دار
دیوانه را ز صحبت طفلان گزیر نیست
چشمم چو خامه باز به روی سخن شده است
رزقی مرا به جز سخن دلپذیر نیست
از راستان خدنگ بلا راست بگذرد
این تیر جز به چشم بدان جایگیر نیست
از خون شبنمی نگذشت آفتاب تو
ای چرخ در بساط تو یک چشم سیر نیست
سوزن چه پشت چشم که نازک نمی کند!
شکر خدا که سینه ما بخیه گیر نیست
از جسم ما برون نرود نقش لاغری
این نقش، بی ثبات چو نقش حصیر نیست
صائب کجاست آینه تا بر سیه دلان
روشن شود که طوطی ما را نظیر نیست
روی نگین ساده سیاهی پذیر نیست
بر هر چه آستین نفشانی رود ز دست
بر هر چه پشت پا نزنی دستگیر نیست
از سرکشی نگاه تو گر نیست دلپذیر
زلف تو در گرفتن دل شانه گیر نیست
آوازه خط تو جهانگیر گشته است
حرفی است این که خامه مو را صریر نیست
هر چند هست چینی فغفور خوش قماش
چون دلبر ختایی ما خوش خمیر نیست
در لفظ تیره معنی روشن کند ظهور
بی پشت، روی آینه صورت پذیر نیست
در چشم ما بزرگی دونان بود حقیر
هر چند ذره در نظر ما حقیر نیست
در آه اختیار ندارند بیدلان
بال شکسته مانع پرواز تیر نیست
افتادگی سریر و سرافکندگی است تاج
در ملک فقر حاجت تاج و سریر نیست
گردد سبک ز سنگ، دل نخل میوه دار
دیوانه را ز صحبت طفلان گزیر نیست
چشمم چو خامه باز به روی سخن شده است
رزقی مرا به جز سخن دلپذیر نیست
از راستان خدنگ بلا راست بگذرد
این تیر جز به چشم بدان جایگیر نیست
از خون شبنمی نگذشت آفتاب تو
ای چرخ در بساط تو یک چشم سیر نیست
سوزن چه پشت چشم که نازک نمی کند!
شکر خدا که سینه ما بخیه گیر نیست
از جسم ما برون نرود نقش لاغری
این نقش، بی ثبات چو نقش حصیر نیست
صائب کجاست آینه تا بر سیه دلان
روشن شود که طوطی ما را نظیر نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵۰
چشم تو چون ز مستی غفلت فراز نیست
تهمت چه می نهی که در فیض باز نیست
از انقلاب، ملک خراب آرمیده است
مستان عشق را خطر از ترکتاز نیست
چندین خم شراب سبیل است هر قدم
بی آب، راه دیر چو راه حجاز نیست
شکر نصیب مور بود، خاک رزق مار
روزی به دست کوته و دست دراز نیست
دستت اگر به عشق حقیقی نمی رسد
دلخوشی کنی به از غم عشق مجاز نیست
عشاق از ملاحظه وقت فارغند
وقت نیاز، تنگ چو وقت نماز نیست
مردانه هر که از سر کونین برنخاست
صائب میان اهل نظر پاکباز نیست
تهمت چه می نهی که در فیض باز نیست
از انقلاب، ملک خراب آرمیده است
مستان عشق را خطر از ترکتاز نیست
چندین خم شراب سبیل است هر قدم
بی آب، راه دیر چو راه حجاز نیست
شکر نصیب مور بود، خاک رزق مار
روزی به دست کوته و دست دراز نیست
دستت اگر به عشق حقیقی نمی رسد
دلخوشی کنی به از غم عشق مجاز نیست
عشاق از ملاحظه وقت فارغند
وقت نیاز، تنگ چو وقت نماز نیست
مردانه هر که از سر کونین برنخاست
صائب میان اهل نظر پاکباز نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵۱
حسن ترا که ناز به اهل نیاز نیست
این ناز دیگرست که پروای ناز نیست
از دیدن تو چون دل عشاق وا شود؟
در ابروی تو یک گره نیم باز نیست
از ما متاب روی که آیینه ترا
روشنگری به از نظر پاکباز نیست
از آه نارساست شب ما چنین رسا
افسانه گر دراز بود شب دراز نیست
یوسف ز چشم شوخ زلیخا چه می کشد
شکر خدا که دیده یعقوب باز نیست!
عشق تو یار جانی هفتاد ملت است
در هیچ پرده نیست که این نغمه ساز نیست
سیل از بساط خانه به دوشان چه می برد؟
ملک خراب را غمی از ترکتاز نیست
با اهل درد کار بود داغ عشق را
بر هر گلی که عطر ندارد گداز نیست
صائب دل تو در پس دیوار غفلت است
ورنه کدام وقت در فیض باز نیست؟
این ناز دیگرست که پروای ناز نیست
از دیدن تو چون دل عشاق وا شود؟
در ابروی تو یک گره نیم باز نیست
از ما متاب روی که آیینه ترا
روشنگری به از نظر پاکباز نیست
از آه نارساست شب ما چنین رسا
افسانه گر دراز بود شب دراز نیست
یوسف ز چشم شوخ زلیخا چه می کشد
شکر خدا که دیده یعقوب باز نیست!
عشق تو یار جانی هفتاد ملت است
در هیچ پرده نیست که این نغمه ساز نیست
سیل از بساط خانه به دوشان چه می برد؟
ملک خراب را غمی از ترکتاز نیست
با اهل درد کار بود داغ عشق را
بر هر گلی که عطر ندارد گداز نیست
صائب دل تو در پس دیوار غفلت است
ورنه کدام وقت در فیض باز نیست؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵۲
عشق مرا به زینت ظاهر اساس نیست
پروانه را ز شمع، نظر بر لباس نیست
تیغ است ماه عید ز جان سیر گشته را
این خوشه را ملاحظه از زخم داس نیست
بالاتر از وصال شمارد خیال را
شکر خدا که دیده ما ناسپاس نیست
زیر زمین بود، به فلک گر برآمده است
در هر سری که همت گردون اساس نیست
تیغ دو دم ز سنگ فسان تیزتر شود
دیوانه را ز سنگ ملامت هراس نیست
اشک من و رقیب به یک رشته می کشد
صد حیف چشم شوخ تو گوهرشناس نیست
با قاتل است کار چو قربانیان مرا
از هیچ کس مرا نظر التماس نیست
در دل نهفته ایم سویدای بخت را
چون کعبه تیره بختی ما در لباس نیست
صائب مبند لب ز فغان های دلخراش
هر چند رحم در دل سنگین آس نیست
پروانه را ز شمع، نظر بر لباس نیست
تیغ است ماه عید ز جان سیر گشته را
این خوشه را ملاحظه از زخم داس نیست
بالاتر از وصال شمارد خیال را
شکر خدا که دیده ما ناسپاس نیست
زیر زمین بود، به فلک گر برآمده است
در هر سری که همت گردون اساس نیست
تیغ دو دم ز سنگ فسان تیزتر شود
دیوانه را ز سنگ ملامت هراس نیست
اشک من و رقیب به یک رشته می کشد
صد حیف چشم شوخ تو گوهرشناس نیست
با قاتل است کار چو قربانیان مرا
از هیچ کس مرا نظر التماس نیست
در دل نهفته ایم سویدای بخت را
چون کعبه تیره بختی ما در لباس نیست
صائب مبند لب ز فغان های دلخراش
هر چند رحم در دل سنگین آس نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵۳
یک دم صفای عالم غدار بیش نیست
آیینه آب سبزه زنگار بیش نیست
در پیش چشم پرده شناسان روزگار
اقبال، پرده رخ ادبار بیش نیست
در عالمی که دیده ما را گشوده اند
یک چشم خواب، دولت بیدار بیش نیست
دور نشاط زود به انجام می رسد
یک هفته شادمانی گلزار بیش نیست
پیداست جستجوی خسیسان کجا رسد
معراج خار تا سر دیوار بیش نیست
تردامنی به تیغ اجل آب می دهد
یک چاشت عمر شبنم گلزار بیش نیست
دریاست هر چه هست وجود تو چون حباب
در چشم عقل، پرده پندار بیش نیست
صائب هزار حیف کز آیینه وجود
چون طوطیان نصیب تو گفتار بیش نیست
آیینه آب سبزه زنگار بیش نیست
در پیش چشم پرده شناسان روزگار
اقبال، پرده رخ ادبار بیش نیست
در عالمی که دیده ما را گشوده اند
یک چشم خواب، دولت بیدار بیش نیست
دور نشاط زود به انجام می رسد
یک هفته شادمانی گلزار بیش نیست
پیداست جستجوی خسیسان کجا رسد
معراج خار تا سر دیوار بیش نیست
تردامنی به تیغ اجل آب می دهد
یک چاشت عمر شبنم گلزار بیش نیست
دریاست هر چه هست وجود تو چون حباب
در چشم عقل، پرده پندار بیش نیست
صائب هزار حیف کز آیینه وجود
چون طوطیان نصیب تو گفتار بیش نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵۵
هر شیشه جان خزینه اسرار عشق نیست
ناموس شیشه ای است که دربار عشق نیست
بزمی است بی چراغ و کدویی است بی شراب
در هر سری که دولت بیدار عشق نیست
ابرست پرورنده و برق است خانه سوز
تدبیر کار عقل بود، کار عشق نیست
خاک افکند چو لقمه تلخ از دهن برون
آن سینه را که مخزن اسرار عشق نیست
دولت اگر چه در قدم سایه هماست
ثابت قدم چو سایه دیوار عشق نیست
نتوان درود کشت فلک را به ماه نو
صیقل حریف سبزه زنگار عشق نیست
هر چند می رسد به فلک آه و ناله اش
عیسی به تندرستی بیمار عشق نیست
هر شیوه اش ز شیوه دیگر به ذوق تر
یک خار در سراسر گلزار عشق نیست
نشنیده است زمزمه بال جبرئیل
در گوش هر که حلقه گفتار عشق نیست
ریگ روان وادی سرگشتگی شود
هر نقطه ای که در خم پرگار عشق نیست
هر چند دلفریب بود کوچه باغ زلف
اما به خوش قماشی بازار عشق نیست
ابری است در طلسم سراب اوفتاده است
هر دیده ای که واله رخسار عشق نیست
گوهر میان گرد یتیمی به سر برد
غیر از دل خراب، سزاوار عشق نیست
هر چند آسمان و زمین را گرفته است
یک آفریده محرم اسرار عشق نیست
صائب اگر چه حسن فروشنده ای است سخت
اما حریف ناز خریدار عشق نیست
ناموس شیشه ای است که دربار عشق نیست
بزمی است بی چراغ و کدویی است بی شراب
در هر سری که دولت بیدار عشق نیست
ابرست پرورنده و برق است خانه سوز
تدبیر کار عقل بود، کار عشق نیست
خاک افکند چو لقمه تلخ از دهن برون
آن سینه را که مخزن اسرار عشق نیست
دولت اگر چه در قدم سایه هماست
ثابت قدم چو سایه دیوار عشق نیست
نتوان درود کشت فلک را به ماه نو
صیقل حریف سبزه زنگار عشق نیست
هر چند می رسد به فلک آه و ناله اش
عیسی به تندرستی بیمار عشق نیست
هر شیوه اش ز شیوه دیگر به ذوق تر
یک خار در سراسر گلزار عشق نیست
نشنیده است زمزمه بال جبرئیل
در گوش هر که حلقه گفتار عشق نیست
ریگ روان وادی سرگشتگی شود
هر نقطه ای که در خم پرگار عشق نیست
هر چند دلفریب بود کوچه باغ زلف
اما به خوش قماشی بازار عشق نیست
ابری است در طلسم سراب اوفتاده است
هر دیده ای که واله رخسار عشق نیست
گوهر میان گرد یتیمی به سر برد
غیر از دل خراب، سزاوار عشق نیست
هر چند آسمان و زمین را گرفته است
یک آفریده محرم اسرار عشق نیست
صائب اگر چه حسن فروشنده ای است سخت
اما حریف ناز خریدار عشق نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵۷
از پیچ و تاب جسم، روان را ملال نیست
در ساز، نغمه را خبر از گوشمال نیست
آزادگان ز خست افلاک فارغند
سرو بهشت را غمی از خشکسال نیست
روشندلان ز مرگ محابا نمی کنند
خورشید را ملاحظه ای از زوال نیست
اظهار فقر کار فرومایگان بود
آنجا که فقر هست زبان سؤال نیست
از پاشکستگان چراغ است تیرگی
در هر سری که عقل بود بی ملال نیست
در کیش ما که لاف تمامی بود ز نقص
اظهار نقص هر که کند بی کمال نیست
اهل کمال را لب اظهار خامش است
منت پذیر ماه تمام از هلال نیست
صائب هزار پله ز خاکم فتاده تر
در وادیی که نقش قدم پایمال نیست
در ساز، نغمه را خبر از گوشمال نیست
آزادگان ز خست افلاک فارغند
سرو بهشت را غمی از خشکسال نیست
روشندلان ز مرگ محابا نمی کنند
خورشید را ملاحظه ای از زوال نیست
اظهار فقر کار فرومایگان بود
آنجا که فقر هست زبان سؤال نیست
از پاشکستگان چراغ است تیرگی
در هر سری که عقل بود بی ملال نیست
در کیش ما که لاف تمامی بود ز نقص
اظهار نقص هر که کند بی کمال نیست
اهل کمال را لب اظهار خامش است
منت پذیر ماه تمام از هلال نیست
صائب هزار پله ز خاکم فتاده تر
در وادیی که نقش قدم پایمال نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵۸
دیوانه را ز حلقه طفلان ملال نیست
هر جا جمال هست غمی از جلال نیست
شبنم به آفتاب ز روشندلی رسید
پرواز آسمان تجرد به بال نیست
خورشید بدر کرد مه ناتمام را
از ناقصان کناره گرفتن کمال نیست
آفاق را گرفت به یک جلوه آفتاب
هر دولتی که تیز بود بی زوال نیست
در ملک نیستی نتوان احتیاج یافت
هر جا که فقر هست زبان سؤال نیست
هر جا که آب هست تیمم نمی کنند
حاجت به عذر با عرق انفعال نیست
در خاک پاک، آب گل و لاله می شود
از ما دریغ داشتن می حلال نیست
دور از تو با خیال به دل آشنای تو
داریم عالمی که ترا در خیال نیست
دلگیر نیست آن لب میگون ز خط سبز
آب حیات را ز سیاهی ملال نیست
آمد شد نگاه بود ترجمان ما
در بزم آرمیده ما قیل و قال نیست
زان چشم ما به یک نگه دور قانعیم
هر چند نافه را خبری از غزال نیست
روز جزا ز مفلسی خویش غافل است
از فکر مال، خواجه به فکر مآل نیست
خاکی نهاد باش که نور چراغ مهر
هر چند پایمال شود پایمال نیست
صائب نمی رسد به ادب هیچ گوهری
با گوشوار خاصیت گوشمال نیست
هر جا جمال هست غمی از جلال نیست
شبنم به آفتاب ز روشندلی رسید
پرواز آسمان تجرد به بال نیست
خورشید بدر کرد مه ناتمام را
از ناقصان کناره گرفتن کمال نیست
آفاق را گرفت به یک جلوه آفتاب
هر دولتی که تیز بود بی زوال نیست
در ملک نیستی نتوان احتیاج یافت
هر جا که فقر هست زبان سؤال نیست
هر جا که آب هست تیمم نمی کنند
حاجت به عذر با عرق انفعال نیست
در خاک پاک، آب گل و لاله می شود
از ما دریغ داشتن می حلال نیست
دور از تو با خیال به دل آشنای تو
داریم عالمی که ترا در خیال نیست
دلگیر نیست آن لب میگون ز خط سبز
آب حیات را ز سیاهی ملال نیست
آمد شد نگاه بود ترجمان ما
در بزم آرمیده ما قیل و قال نیست
زان چشم ما به یک نگه دور قانعیم
هر چند نافه را خبری از غزال نیست
روز جزا ز مفلسی خویش غافل است
از فکر مال، خواجه به فکر مآل نیست
خاکی نهاد باش که نور چراغ مهر
هر چند پایمال شود پایمال نیست
صائب نمی رسد به ادب هیچ گوهری
با گوشوار خاصیت گوشمال نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵۹
از چشم ما سرشک فشاندن کمال نیست
این خانه را به آب رساندن کمال نیست
ظلم است تیغ بر سپر افکندگان زدن
ناخن به داغ لاله رساندن کمال نیست
با ما ستاره سوختگان دشمنی بس است
نشتر به خون مرده خلاندن کمال نیست
دست تعدی از سر پیران کشیده دار
پشت کمان به خاک رساندن کمال نیست
از خاکمال، سایه محابا نمی کند
افتاده را به خاک کشاندن کمال نیست
دنیا و آخرت چه بود با وجود حق؟
بر هیچ و پوچ دست فشاندن کمال نیست
در پنجه تصرف اگر هست جوهری
در مغز سنگ ریشه دواندن کمال نیست
داری اگر براق تجرد به زیر ران
بر پشته سپهر جهاندن کمال نیست
برد قمار عشق به مقدار سادگی است
بر کاینات نقش نشاندن کمال نیست
آن را که بر جنون نزد از بوی نوبهار
ناخن به چوب گل نپراندن کمال نیست
زان خرمنی که خوشه پروین در او گم است
بر مور دانه ای نفشاندن کمال نیست
صائب مگو به مردن بیدرد حرف عشق
آب خضر به خاک فشاندن کمال نیست
این خانه را به آب رساندن کمال نیست
ظلم است تیغ بر سپر افکندگان زدن
ناخن به داغ لاله رساندن کمال نیست
با ما ستاره سوختگان دشمنی بس است
نشتر به خون مرده خلاندن کمال نیست
دست تعدی از سر پیران کشیده دار
پشت کمان به خاک رساندن کمال نیست
از خاکمال، سایه محابا نمی کند
افتاده را به خاک کشاندن کمال نیست
دنیا و آخرت چه بود با وجود حق؟
بر هیچ و پوچ دست فشاندن کمال نیست
در پنجه تصرف اگر هست جوهری
در مغز سنگ ریشه دواندن کمال نیست
داری اگر براق تجرد به زیر ران
بر پشته سپهر جهاندن کمال نیست
برد قمار عشق به مقدار سادگی است
بر کاینات نقش نشاندن کمال نیست
آن را که بر جنون نزد از بوی نوبهار
ناخن به چوب گل نپراندن کمال نیست
زان خرمنی که خوشه پروین در او گم است
بر مور دانه ای نفشاندن کمال نیست
صائب مگو به مردن بیدرد حرف عشق
آب خضر به خاک فشاندن کمال نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۶۰
در کاروان ما جرس قال و قیل نیست
در عالم مشاهده راه دلیل نیست
عیبی به عیب خود نرسیدن نمی رسد
گر ثقل خود ثقیل بداند ثقیل نیست
بگریز در خدا ز گرانان که کعبه را
اندیشه از تسلط اصحاب فیل نیست
چرخ کبود دشمن فرعونیان بود
ورنه کلیم را خطر از رود نیل نیست
گردون سیاه کاسه ز طبع خسیس توست
هر جا طمع وجود ندارد بخیل نیست
زاهد به آب رانده پندار باطل است
ورنه شراب تلخ کم از سلسبیل نیست
در گوش عارفی که بود هوش پرده دار
یک برگ بی صدای پر جبرئیل نیست
بازیچه محیط حوادث شود چو موج
در دست هر که لنگر صبر جمیل نیست
صائب خموش چون نشود پیش اهل حال؟
آنجا مجال دم زدن جبرئیل نیست
در عالم مشاهده راه دلیل نیست
عیبی به عیب خود نرسیدن نمی رسد
گر ثقل خود ثقیل بداند ثقیل نیست
بگریز در خدا ز گرانان که کعبه را
اندیشه از تسلط اصحاب فیل نیست
چرخ کبود دشمن فرعونیان بود
ورنه کلیم را خطر از رود نیل نیست
گردون سیاه کاسه ز طبع خسیس توست
هر جا طمع وجود ندارد بخیل نیست
زاهد به آب رانده پندار باطل است
ورنه شراب تلخ کم از سلسبیل نیست
در گوش عارفی که بود هوش پرده دار
یک برگ بی صدای پر جبرئیل نیست
بازیچه محیط حوادث شود چو موج
در دست هر که لنگر صبر جمیل نیست
صائب خموش چون نشود پیش اهل حال؟
آنجا مجال دم زدن جبرئیل نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۶۱
در نامجو شرافت ذاتی تمام نیست
یاقوت چون عقیق مقید به نام نیست
از عشق می توان به حیات ابد رسید
بی جوش عشق شیره جان را قوام نیست
عشاق را درستی دل در شکستگی است
این ماه تا هلال نگردد تمام نیست
تیغش چو برق از دل مجروح ما گذشت
هر دولتی که تیز بود مستدام نیست
گاهی ز وصل دختر رز چشمی آب ده
کاین شوخ دیده قابل عقد دوام نیست
از انتقال حق دل خود جمع کرده است
با خصم هر که در صدد انتقام نیست
جنگ گریز می کند از کاه کهربا
از بس که در زمانه ما التیام نیست
طوطی به یک دو حرف مکرر عزیز شد
تکرار حرف، عیب ز شیرینی کلام نیست
کمتر ز برق بود خودآرایی بهار
هر دولتی که تیز بود مستدام نیست
بیت الحرام دیگر و میخانه دیگرست
در کوی عشق بحث حلال و حرام نیست
فکر کنار و بوس ندارند عاشقان
در سینه های گرم تمنای خام نیست
چون ره کنیم در دل مشکل پسند تو؟
ما را که در حریم تو راه سلام نیست
از چشم شور خلق، شکر تلخ می شود
با لطف خاص، چاشنی لطف عام نیست
تاج زرست آتش جانسوز، شمع را
بی عشق، آفرینش آدم تمام نیست
زنهار حرف راست ز دیوانگان مجوی
در کشوری که سنگ ملامت تمام نیست
صائب چرا کنیم شکایت ز لاغری؟
کم نعمتی است در پی ما چشم دام نیست؟
یاقوت چون عقیق مقید به نام نیست
از عشق می توان به حیات ابد رسید
بی جوش عشق شیره جان را قوام نیست
عشاق را درستی دل در شکستگی است
این ماه تا هلال نگردد تمام نیست
تیغش چو برق از دل مجروح ما گذشت
هر دولتی که تیز بود مستدام نیست
گاهی ز وصل دختر رز چشمی آب ده
کاین شوخ دیده قابل عقد دوام نیست
از انتقال حق دل خود جمع کرده است
با خصم هر که در صدد انتقام نیست
جنگ گریز می کند از کاه کهربا
از بس که در زمانه ما التیام نیست
طوطی به یک دو حرف مکرر عزیز شد
تکرار حرف، عیب ز شیرینی کلام نیست
کمتر ز برق بود خودآرایی بهار
هر دولتی که تیز بود مستدام نیست
بیت الحرام دیگر و میخانه دیگرست
در کوی عشق بحث حلال و حرام نیست
فکر کنار و بوس ندارند عاشقان
در سینه های گرم تمنای خام نیست
چون ره کنیم در دل مشکل پسند تو؟
ما را که در حریم تو راه سلام نیست
از چشم شور خلق، شکر تلخ می شود
با لطف خاص، چاشنی لطف عام نیست
تاج زرست آتش جانسوز، شمع را
بی عشق، آفرینش آدم تمام نیست
زنهار حرف راست ز دیوانگان مجوی
در کشوری که سنگ ملامت تمام نیست
صائب چرا کنیم شکایت ز لاغری؟
کم نعمتی است در پی ما چشم دام نیست؟