عبارات مورد جستجو در ۱۴۷۰ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : بخش هفدهم
الحكایة و التمثیل
خواجهٔ میرفت سر افراخته
بود در ره مبرزی پرداخته
بینی آنجا باستین محکم گرفت
دامن دراعه را در هم گرفت
بود مجنونی مگر در پیش راه
گفت بینی می مگیر اینجایگاه
کاین نجاست زود زود ای بیخبر
پیش تو آرند وگویندت بخور
میمگیر امروز ازو بینی فراز
زانکه این هم خوش خوری فردا بناز
آنچه فردا قوت عشرت باشدت
زو چرا امروز نفرت باشدت
ای میان خون و خلط آغشتگان
معدهٔ خود کرده گور کشتگان
گاه همچون سگ زهم می بردرند
گه چو گرگان میکشند ومیخورند
نعمتی طاهر نجاست میکنند
وانگهی عزم ریاست میکنند
عطار نیشابوری : بخش بیست و سوم
الحكایة و التمثیل
آن یکی پرسید از عباسه باز
گفت ای نطقت کلید گنج راز
نیست کس از سیم داران مونست
می نیاید خواجهٔ در مجلست
گفت کی آید بر من سیم دار
کز منش بر هم نماند کار و بار
سیم داری کو بمجلس آیدم
گر همه چون زر بود مس آیدم
جیب در گردن رسن گردانمش
پیرهن در بر کفن گردانمش
از زفان من بچشم سیم دار
چون لحد گردد سرای زرنگار
عیب او پوشید نتوانم برو
دین او را کفر گردانم برو
این چنین کس کی کند رغبت بمن
کی درست آید چنین نسبت بمن
سوی هر ظالم بود رغبت ترا
کی توان کردن بمن نسبت ترا
درگه ظالم چه جای مؤمن است
هرکه در آتش رود ناایمن است
عطار نیشابوری : بخش بیست و پنجم
الحكایة و التمثیل
شیر دین سفیان ثوری شمع شرع
گفت قوم خویش را کای جمع شرع
لذت و خوشی خوردن در طعام
بیش چندان نیست کز لب تا بکام
این قدر ره صبر کن آسان بود
تا خوش و ناخوش ترا یکسان بود
میزنی بیهوده همچون سگ تگی
تو کئی در صورت مردم سگی
تاترا یک استخوان آید بدست
عمر و جانت از دست شد ای سگ پرست
تو همای روح را ده استخوان
زانکه بس افسوس باشد سگ بدان
قوت مردان روح را جان دادنست
چیست قوت تو بسگ نان دادنست
ای بسگ مشغول گشته ماه و سال
چند خواهی بود با سگ در جوال
گر بامر سگ شوی در کار تیز
از سگان خیزی بروز رستخیز
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴
ای آنکه توئی قبله ارباب کیاست
چون تو نبود راهنمائی بنفاست
گر دعوی دانش کنی از بهر مباهات
تسخیر نموده است ترا حبّ ریاست
ای سایس اغیار بتعلیم و هدایت
نفس دغلت را نکنی هیچ سیاست
ای حارس بیگانه ز انواع جهالت
خود را نکنی هیچ زابلیس حراست
عیب جلی خویش نه بینی بدو دیده
عیب خفی غیر بیابی بفراست
گوئی همه را درس بقانون و اشارات
خود هیچ شفائی نبیابی ز دراست
تمییز شریفان و خسیسان زتو پرسند
از نفس شریفت نکنی دور خساست
باطن همه آلبوده بانواع رذایل
پاکیزه کنی ظاهر خود را زنجاست
بینی بدی از کس نکنی صبر بر اخفا
ور نیک عداوت کنی از رشک و نفاست
گوئی همه جا عیب کسانرا بعلالا
در خویش نه بینی شره و بخل و شراست
اصلاح خود او لیست زدلها خبرت نیست
در کار کسان کار مفرمای کیاست
هر تخم که کاری ثمر آن در وی فیض
میکن بنکو کاری انواع غراست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶
تا کی ز صلاح من و زهد تو بگویند
ای کاش برین شهرت بی‌اصل بمویند
تا کی چمن طاعت ما خوش بنماید
زین باغ ملائک گل اخلاص ببویند
بر نامه ما چند نویسند گناهان
کو اشگ ندامت که بدان نامه بشویند
داریم نهان سینهٔ از خلق ز خجلت
دانیم خدا داند این را چه بگویند
آرند گروهی حسنات از دل پر درد
ترسند که مقبول نیفتد چه بجویند
جا دارد اگر ما عمل خویش بسنجیم
زان پیش که از ذره و مثقال بجویند
امروز بیا تا گل توفیق بچینیم
فرد است که ز خاک تن ما خار بروید
ای فیض بیا در غم ارواح بموییم
زان پیش که در ماتم اجساد بمویند
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۷
از بهر من شراب بوامی که می خرد
مخموری از خمار بجامی که میخرد
گر زاهدی بدست من افتد فرو شمش
تا می بدست آرم خامی که میخرد
زین قوم عرض خود بسلامی توان خرید
زیشان و لیک جان بسلامی که میخرد
آن کیست عذرخواه شود رندی مرا
از زاهدان مرا بکلامی که میخرد
کو آنکه حرف خاص تواند بعام گفت
جز بار خاص بنده عامی که می خرد
جز یار سرو قد که دلم شد اسیر او
آزاده چو من بخرامی که میخرد
جز چشم مست او که رباید بغمزه هوش
عیش مدام من بمدامی که میخرد
آن کیست کو بدوست رساند سلام من
باری از و مرا بسلامی که میخرد
آن را که نامهٔ بمن آرد زیار من
سرمیدهم سری به پیامی که میخرد
آن کو زمن بجانب او نامهٔ برد
او را شوم غلام غلامی که میخرد
ناکامی فراق تو جانا زحد گذشت
از بهر من زوصل تو کامی که میخرد
آن کیست حال فیض بگوید بلطف او
از قهر او مرا بکلامی که میخرد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۴
روی دل سوی هوا کردم غلط
جاده در راه خدا کردم غلط
چشم عقلم بود و بستم کاشگی
کور بودم از عما کردم غلط
یا گمان بردم هوا هم رهبریست
رهزنی را رهنما کردم غلط
دل نمیبایست بستن در هوا
دل چو بستم در هوا کردم غلط
کاشکی یکبار بودی یا دو بار
اندرین ره بارها کردم غلط
کاشکی یک یا دو جا بودی غلط
گام و گام و جابجا کردم غلط
هیچ کس با من نمیگوید درست
کز کجا این راه را کردم غلط
ای عزیزان روز روشن راه راست
چشم بینا از کجا کردم غلط
بست چشم عقل را دست هوا
فیض را از هوا کردم غلط
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۵
اهل دنیا را ز جان کندن چه حظ
از عنای جان و برنج تن چه حظ
مرگ را نشناختن تا وقت مرگ
غافلان را از چنین مردن چه حظ
سعی کردن بهر دنیا روز و شب
ناگهانی مردن و ماندن چه حظ
خواجه را از جمع کردنها چسود
تخم حسرت در جهان کشتن چه حظ
عاقلانرا از مراعات رسوم
جز مشقتهای جان و تن چه حظ
اهل عزت را ز عزوّ سروری
جز مراعات گران کردن چه حظ
کار عقبا را پس افکندن چه سود
فوت کردن وقت تا رفتن چه حظ
زینت دنیا ندارد چون بقا
عاقلانرا دل در آن بستن چه حظ
فیض را زین پندهای بیهده
گفتن و بنوشتن و خواندن چه حظ
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳
سنبلت را صبا بر گل مشوش می‌کند
هر خم زلفت مرا نعلی در آتش می‌کند
باد در وقت سحر می‌آورد بویت به من
باد وقتش خوش! که او وقت مرا خوش می‌کند
لعل جانبخش لبت دلهای مسکینان به لطف
جمع می‌دارد، ولی زلفت مشوش می‌کند
دیده تر دامنم تا می‌زند نقشت بر آب
خاک کویت را بخون هر شب منقش می‌کند
توبه زهد ریایی نیست کار عاشقان
ساقیا می، کین فضولی عقل سرکش می‌کند
زان شراب ناب بی‌غش ده که اندر صومعه
صوفی صافی برای جرعه‌ای غش می‌کند
نام و ننگ و صبر و هوش و عقل و دینم شد حجاب
ترک من باز آ که سلمان ترک هر شش می‌کند
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۶
خداوندا چنین شهری که از آب و هوا خاکش
زد آتش در درون صد بار آب زندگانی را
به هندو رایگان افتاد ازو بستان به ترکی ده
که هندو قدر نشناسد متاع رایگانی را
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۷
هوس مملکت چرا نبود
بعد ازین هر گدا و تونی را
که به جای خلیفه در بغداد
بنشاندند کازرونی را
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۶۲
کریما گوش کن گفتار نغزم
که چون من نغز گفتاری نباشد
سوالی می‌کنم فرما جوابی
کزین پیسی وزان عاری نباشد
فقیری که در بغداد سی کس
بود نانخوار و غمخواری نباشد
نهال مکرمت بر کس نبخشد
به صدر دولتش باری نباشد
سخن باشد متاع او و آنگه
متاعش را خریداری نباشد
به ناچارش بباید رفت از اینجا
چو غیر از رفتنش چاری نباشد
سوالی دیگرم هست از خداوند
بگویم گر دل آزاری نباشد
روا باشد که در دیوان سلطان
مرا مرسوم و ادراری نباشد؟
چرا باید که در اوراق احسان
بنام بنده دیناری نباشد
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۷۳
صد را نوکرانت ز برو زیر شدند
وز پهلوی اقبال تو ادبیر شدند
مردم همه از گرسنگی بر در تو
مردند و ز جان خویش سیر شدند
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۷۴
یا رب این قوم چه دم سرد و چه افسرده
که به دم سردی و افسردگی از دی بترند
خیر قوم همه شان خواجه علاالدین است
که ورا اهل خرد لاشه لاشی شمرند
گر کسی در سرو شکلش نگرد قی بکند
نوکرانش همه از گرسنگی قی بخورند
گر به تقدیر و به به تحریر چو تیر فلک است
به ازین نیست کزین مملکتش پی ببرند
سبلتش را به کششهای پیاپی بکنند
دبه‌اش را به لگدهای دمادم بدرند
دوش می‌گفت حریفی که فلانی امروز
خواجه فرمود که در ملک دگر می نخورند
به سر خواجه که من دست فرا می نبرم
تا سر خواجه از اینجا به فرو می نبرند
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۷۵
خسروا نایبان استیفا
کار بر من دراز می‌گیرند
وجه انعام پار و امسالم
می‌دهند و فراز می‌گیرند
پنج امسال می‌دهند ولی
چار پارینه باز می‌گیرند
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۸۰
شاها وزرایی که امینان امیرند
بی وجه مرا در پی خود چند دوانند
بودند بران عزم که مرسوم رهی را
امسال نرانند و کنون نیز برآنند
هر کیسه که من بر کرمت دوخته بودم
یک یک بدر دیدند و شب و روز درآنند
نه خلق پسندد نه خدا کانچه خداوند
بخشد به دعاگو دگران باز ستانند
چون قاعده رسم مرا شاه نهادست
برداشتن رسم تو ایشان نتوانند
موقوف رسانیدن پروانه عالی است
وجه من و یک جو نرسد تا نرسانند
ماننده آبی است که در راه بماند
مرسوم دعاگوی بفرما که برانند
در دولت شاهی ابدالدهر بمانی
تا دولت و شاهی ابدالدهر بمانند
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱۵۷
ایا کار و بار اعتباری نداری
بر شاه دلشاد کاری نداری
سگان را مجال است بر آستانش
خوشا وقت ایشان تو باری نداری
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱۵۸
به حق المعرفت هر کس چه داند کازر و نی را
منش دانم بد اندیشی است بد نفسی بد آموزی
سیه کاری سیه ماری سیه گوشی سیه پوشی
سیه بختی سیه دستی سیه رویی سیه روزی
علاهم بهتر است اما قوی کسری است مالک را
سپردن ملک کسری را به زرد زدی و زر دوزی
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
لا تدرکه الابصار وهو یدرک الابصار، طلب الهدایة والتوفیق بالعمل الصالح
ای به خود راه خویش کم کرده
این بود راه مرد پژمرده
ای همه لاف ترک دنیا گو
لاف و دعویت هست‌، معنی کو؟
چند از این شیوه‌های رنگ‌آمیز؟
چند از این گفته‌های بادانگیز؟
تاکی ای مست‌، لاف هوشیاری
چند لنگی بری به رهواری
موسیت همره و توچون خامان
رفته و گشته همدم هامان‌!
از خلیل خدا ابا کرده
رفته نمرود را خدا کرده‌!
کم آدم گرفته از تلبیس
دوستی کرده با که‌؟ با ابلیس‌؟‌!
تا هوا و هوس شعار تواند
امل و حرص یار غار تواند،
زبن حریفان به کس نپردازی
خود به خود یک نفس نپردازی
خویشتن پن همه مجرد کن
طلب دولت مؤبد کن
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
در فضیلت عدالت
عدل شمعی بود جهان افروز
ظلم شه آتشی ممالک سوز
رخنه در ملک شاهی آرد ظلم
در ممالک تباهی آرد ظلم
شه چو ظالم بود نپاید دیر
زود گردد برو مخالف چیر
ظلم تا در جهان نهاد قدم
عافیت شد در آرزوی عدم
عدل تا سایه از جهان برداشت
خوشدلی رخت از این مکان برداشت
مادر خرمی عقیم بماند
غصه در سینه‌ها مقیم بماند
جگر اهل دل پر از خون شد
دل ارباب فضل محزون شد
در جهانی که هست کون و فساد
در کشیدند رخ‌، صلاح و سداد
دورگردون نگرکه جون دون شد
جنبش اختران دگرگون شد
برکشید آسمان لئیمان را
تیره کرد اختر کریمان را
خاک بر تارک ضعیفان بیخت
آبروی همه شریفان ریخت
این لئیمان که سر برآوردند
عادت و رسم دیگر آوردند
همه از دانش است دعویشان
لیک بی دانشی است معنیشان
علمشان بهر فتنه انگیزی است
فضلشان از برای خونریزی است
بوی گند آید از فضایلشان
دیو بگریزد از شمایلشا ن
خویشتن ناشناس و بی‌ادبند
همه آزار خلق را سببند
آنچه بینی که مشتری نظرند
گه زکیوان نحس‌، نحس‌ترند
هم زبانشان زفحش آموده
هم درونشان به خبث آلوده
عالمی پر زدیو و دد بینی
جمله مست شراب خود بینی
هر یکی همچو دیو درنگ و پوی
همه دور از خدا و دنیا جوی
تو چه کوبی چنانکه ایشانند؟
بکن اندیشه نامسلمانند
این گروه دگر که مظلومند
اندرین روزگار محرومند
همه سرکشته و پریشانند
خسته تیغ ظلم ایشانند
آهشان سوخت سقف گردون را
اشکشان دجله ساخت‌ هامون را
عجب ارآهشان اثر نکند
درود دلشان جهان سقر نکند
هست آن را که هست نادانتر
کار او از همه به سامانتر
وآنکه داند که کار دنیا چیست
یکنفس خوش نمی‌تواند پست