عبارات مورد جستجو در ۴۴۴ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۱
دانی مرا به توبه چرا التفات نیست
زیرا که روی توبه ما در ثبات نیست
در آتش فراغ اگر می نمیخورم
تسکین التهاب به آب فرات نیست
گو گرد راز آتش باکو شنیده ای
کز سوختن به غربت قلزم نجات نیست
دودی سیه به جای نفس میرود ز حلق
عهد فراق و مدت هجران حیات نیست
با شاهدان مجالست و توبه برقرار
این خود حکایتی است که در ممکنات نیست
در صحبت رنود خرابات و متّقی
چیزی طمع مدار که در کاینات نیست
با شاهدان کوی خرابات های و هوی
زین بت پرست حاجت عزّی و لات نیست
مایل به روح و راح چو حاجی به کعبه ایم
این جا مجال شرح و محل صفات نیست
آنجا که پرتو حسنات مهیمن است
ماهیّتی ز مظلمه ی سیئات نیست
ماییم و پای خنب نزاری و دست دوست
از ما ببر اگر سر پیوند مات نیست
تن در زفان خلق ده و ترک توبه کن
ممکن نمیشود سر این قصه هات نیست
زیرا که روی توبه ما در ثبات نیست
در آتش فراغ اگر می نمیخورم
تسکین التهاب به آب فرات نیست
گو گرد راز آتش باکو شنیده ای
کز سوختن به غربت قلزم نجات نیست
دودی سیه به جای نفس میرود ز حلق
عهد فراق و مدت هجران حیات نیست
با شاهدان مجالست و توبه برقرار
این خود حکایتی است که در ممکنات نیست
در صحبت رنود خرابات و متّقی
چیزی طمع مدار که در کاینات نیست
با شاهدان کوی خرابات های و هوی
زین بت پرست حاجت عزّی و لات نیست
مایل به روح و راح چو حاجی به کعبه ایم
این جا مجال شرح و محل صفات نیست
آنجا که پرتو حسنات مهیمن است
ماهیّتی ز مظلمه ی سیئات نیست
ماییم و پای خنب نزاری و دست دوست
از ما ببر اگر سر پیوند مات نیست
تن در زفان خلق ده و ترک توبه کن
ممکن نمیشود سر این قصه هات نیست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۶
چون کنم با دل که هیچش با خرد پیوند نیست
هرچه میگویند تمکینش به چون و چند نیست
عمر در سودای دلبازی به غفلت کرده صرف
وین عجب کز نا به کاری ذره ای خرسند نیست
راستی را بر سبک روحان نازک دل به جور
از گرانی بار توبه کمتر از الوند نیست
توبه خود هرگز نخواهد کرد اینک بررسند
خود گواهی میدهد بر معترف سوگند نیست
یار شیرین است و من فرهاد و از افسردگان
هیچ تلخی در مذاق عاشقان چون پند نیست
ابروی تلخ رقیب از سم بسی قاتل تر است
ور نه شیرین چون دهان تنگ خوبان قند نیست
دین براندازان دنیا دشمن اند آنان که هیچ
التفاتیشان به حالات زن و فرزند نیست
گرچه عشق از جمله ی انسان نگیرد هر که را
دل به زنجیر سر زلف بتی در بند نیست
دولت روشن دلی کز مال و ملک این جهان
چون نزاری جز به جام باده حاجتمند نیست
توبه از می چون کنم کز اختصاص منفعت
در جهان گر هست چیزی، اوست کش مانند نیست
هرچه میگویند تمکینش به چون و چند نیست
عمر در سودای دلبازی به غفلت کرده صرف
وین عجب کز نا به کاری ذره ای خرسند نیست
راستی را بر سبک روحان نازک دل به جور
از گرانی بار توبه کمتر از الوند نیست
توبه خود هرگز نخواهد کرد اینک بررسند
خود گواهی میدهد بر معترف سوگند نیست
یار شیرین است و من فرهاد و از افسردگان
هیچ تلخی در مذاق عاشقان چون پند نیست
ابروی تلخ رقیب از سم بسی قاتل تر است
ور نه شیرین چون دهان تنگ خوبان قند نیست
دین براندازان دنیا دشمن اند آنان که هیچ
التفاتیشان به حالات زن و فرزند نیست
گرچه عشق از جمله ی انسان نگیرد هر که را
دل به زنجیر سر زلف بتی در بند نیست
دولت روشن دلی کز مال و ملک این جهان
چون نزاری جز به جام باده حاجتمند نیست
توبه از می چون کنم کز اختصاص منفعت
در جهان گر هست چیزی، اوست کش مانند نیست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۶
به آواز تو خرسندم که باری بشنوم دیگر
چنان بیداریی خواهم که بیتو نغنوم دیگر
چنان مستغرقم در تو که خود را وا نمییابم
به رأیِ خویشتن هرگز چو خود بین نگروم دیگر
جهان را آزمودم عاریت جاییست میدانم
کهام روز آمدم اینجا و فردا میروم دیگر
شنیدم تا که آدم را به گندم مبتلا کردند
نباشد منّتِ دنیا و عقبا یک جو ام دیگر
دلم از عشق و جان از عشق و نفس از عشق دیگر چه
همه عشق است پس بیعشق زنده کی بوَم دیگر
معاذ الله معاذ الله معاذ الله معاذ الله
که من هرگز به حالاتِ دنی دیگر شوم دیگر
بر آنم کز نزاری در قبول توبه از باده
نصیحت نشنوم دیگر نصیحت نشنوم دیگر
چنان بیداریی خواهم که بیتو نغنوم دیگر
چنان مستغرقم در تو که خود را وا نمییابم
به رأیِ خویشتن هرگز چو خود بین نگروم دیگر
جهان را آزمودم عاریت جاییست میدانم
کهام روز آمدم اینجا و فردا میروم دیگر
شنیدم تا که آدم را به گندم مبتلا کردند
نباشد منّتِ دنیا و عقبا یک جو ام دیگر
دلم از عشق و جان از عشق و نفس از عشق دیگر چه
همه عشق است پس بیعشق زنده کی بوَم دیگر
معاذ الله معاذ الله معاذ الله معاذ الله
که من هرگز به حالاتِ دنی دیگر شوم دیگر
بر آنم کز نزاری در قبول توبه از باده
نصیحت نشنوم دیگر نصیحت نشنوم دیگر
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۷
آوازه در افتاد که من توبه شکستم
نه نه نه چنان است که من توبه پرستم
دادند به من چاشنی یی از خمِ مبدا
از جرعۀ آن جام چنین واله و مستم
ز آن گاه که دادند به من مشربۀ خضر
خالی نبودم یک دم از آن مشربه دستم
بردارم از آن مشربه جامی و به عمدا
هر تشنه که درخواست خمارش بشکستم
تا خود چه کشد روز مظالم ز مکافات
گیرم که من از طعنۀ بدخواه بجستم
گو بیهده بر خیز به تشنییع و ملامت
من خود ز میان رفتم و با گوشه نشستم
مجموعِ مقیمانِ سماوات گواه اند
بر محضر شوریدگی خویش که بستم
چندان که برون آمدم از نیستیِ خویش
تا خود چه بماند همه آن است که هستم
معذورم اگر مستم و شوریده سر ای یار
کز جملۀ مستانِ صبوحیِ الستم
در بار منه تاسِ حجابم که من این تشت
از بام فکندم چو نزاری و برستم
نه نه نه چنان است که من توبه پرستم
دادند به من چاشنی یی از خمِ مبدا
از جرعۀ آن جام چنین واله و مستم
ز آن گاه که دادند به من مشربۀ خضر
خالی نبودم یک دم از آن مشربه دستم
بردارم از آن مشربه جامی و به عمدا
هر تشنه که درخواست خمارش بشکستم
تا خود چه کشد روز مظالم ز مکافات
گیرم که من از طعنۀ بدخواه بجستم
گو بیهده بر خیز به تشنییع و ملامت
من خود ز میان رفتم و با گوشه نشستم
مجموعِ مقیمانِ سماوات گواه اند
بر محضر شوریدگی خویش که بستم
چندان که برون آمدم از نیستیِ خویش
تا خود چه بماند همه آن است که هستم
معذورم اگر مستم و شوریده سر ای یار
کز جملۀ مستانِ صبوحیِ الستم
در بار منه تاسِ حجابم که من این تشت
از بام فکندم چو نزاری و برستم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۴
ز می توبه کردم ز مستی نکردم
نگفتم دگر گِردِ مستان نگردم
اگر بوده ام دامن آلوده از می
چو بر آبِ رز بود خونی نکردم
اگر جرأتی رفت الحمدُلله
که با آبِ رز خون مردم نخوردم
مرا توبه دادند از می پرستی
ازین پس اگر می پرستم نه مردم
میِ لعل از آن می خورم تا نسازد
به خاکِ زمرّد گیا روی زردم
بر احوالِ من هست جایِ ترحّم
ولی هر کسی نیست آگه ز دردم
نزاری به زاری به زاری نزاری
همین است و بس شیوۀ عکس و طردم
نگفتم دگر گِردِ مستان نگردم
اگر بوده ام دامن آلوده از می
چو بر آبِ رز بود خونی نکردم
اگر جرأتی رفت الحمدُلله
که با آبِ رز خون مردم نخوردم
مرا توبه دادند از می پرستی
ازین پس اگر می پرستم نه مردم
میِ لعل از آن می خورم تا نسازد
به خاکِ زمرّد گیا روی زردم
بر احوالِ من هست جایِ ترحّم
ولی هر کسی نیست آگه ز دردم
نزاری به زاری به زاری نزاری
همین است و بس شیوۀ عکس و طردم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۳
توبه ای کردم و گفتم که دگر می نخورم
تا منم باز دگر نام من و می نبرم
به ستم توبه ی مستحکم من بشکستند
چه قضا بود که ناگاه درآمد به سرم
طمعم بود که از غیب حضوری بخشند
چون بدیدم من مسکین نه سزای حضرم
محشر این است که من هر دم و هر لحظه درو
بل که خود هر نفسی در عرصات حشرم
من به خشنودی دل از سر جان آزادم
بر مقامی چه نهم دل که به جان در خطرم
خبر آن نیست که از کس خبری گویم باز
خبر این است که از خویش نباشد خبرم
گر از اسرار نهان بی خبران بی خبرند
ای مسلمانان من بی خبر بی خبرم
من به امرالله در خلق اضافت بینم
من به عین الله در عالم اشیا نگرم
هوس دنیی و عقبی ز سرم بیرون شد
تا به کی عشوه که خاطر بگرفت از سمرم
سالکم مرحله بر مرحله می پردازم
مسرعم مرتبه از مرتبه می برگذرم
به جوان مردی مردان جهان باز که گر
همه عالم به جوی نیست جوی غم نخورم
همه بی من بود و هیچ نباشد بی او
راستی آنچه صراط است که من می سپرم
تا کسی را طمع از من نبود ستر و صلاح
هر زمان پرده ی پرهیز نزاری بدرم
تا منم باز دگر نام من و می نبرم
به ستم توبه ی مستحکم من بشکستند
چه قضا بود که ناگاه درآمد به سرم
طمعم بود که از غیب حضوری بخشند
چون بدیدم من مسکین نه سزای حضرم
محشر این است که من هر دم و هر لحظه درو
بل که خود هر نفسی در عرصات حشرم
من به خشنودی دل از سر جان آزادم
بر مقامی چه نهم دل که به جان در خطرم
خبر آن نیست که از کس خبری گویم باز
خبر این است که از خویش نباشد خبرم
گر از اسرار نهان بی خبران بی خبرند
ای مسلمانان من بی خبر بی خبرم
من به امرالله در خلق اضافت بینم
من به عین الله در عالم اشیا نگرم
هوس دنیی و عقبی ز سرم بیرون شد
تا به کی عشوه که خاطر بگرفت از سمرم
سالکم مرحله بر مرحله می پردازم
مسرعم مرتبه از مرتبه می برگذرم
به جوان مردی مردان جهان باز که گر
همه عالم به جوی نیست جوی غم نخورم
همه بی من بود و هیچ نباشد بی او
راستی آنچه صراط است که من می سپرم
تا کسی را طمع از من نبود ستر و صلاح
هر زمان پرده ی پرهیز نزاری بدرم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۹
تا هوایِ هوایِ می کردیم
ترکِ ترک از خلافِ وی کردیم
توبه از خمر کردهایم آری
توبه از جامِ عشق کی کردیم
باز با اصل خویش گردیدیم
اقتدا هم به کلِّ شی کردیم
تا به عین الیقین عیان بینیم
فرشِ وهم و خیال طی کردیم
راحت و رنج و دین و دنیا را
اعتبار از بهار و دی کردیم
مرکبِ توبه ی نزاری را
پیش باز آمدیم و پی کردیم
ترکِ ترک از خلافِ وی کردیم
توبه از خمر کردهایم آری
توبه از جامِ عشق کی کردیم
باز با اصل خویش گردیدیم
اقتدا هم به کلِّ شی کردیم
تا به عین الیقین عیان بینیم
فرشِ وهم و خیال طی کردیم
راحت و رنج و دین و دنیا را
اعتبار از بهار و دی کردیم
مرکبِ توبه ی نزاری را
پیش باز آمدیم و پی کردیم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۷
توبه کردم که دگر توبه نخواهم کردن
باش گو چون رگ جان خون رزم در گردن
باده گر رنگ جگر دارد جان پرورم است
کار من چیست جگر خوردن جان پروردن
من اگر خون نخورم از رگ جان و دهنش
از لب جام به جز خون چه توانم خوردن
عاشقی پیشه ی من بود وگر تازه کنم
بدعتی نیست که خواهم به جهان آوردن
زخم عشق است کزو مرهم جان ساخته اند
پس از این زخم به صد جان نتوان آزردن
علم و فضل و خرد و عقل ندانم که به عشق
هیچ درمان دگر نیست به جز بسپردن
شاه فرمود در اثنای حدیثی که بگوی
توبه کردم که دگر توبه نخواهم کردن
بنده هم از ره الناسُ علی دین ملوک
بو که این توبه تواند به قیامت بردن
چند گویند نزاری دل و دین داد به درد
منم و دّردی درد ار نبود می دردَن
باش گو چون رگ جان خون رزم در گردن
باده گر رنگ جگر دارد جان پرورم است
کار من چیست جگر خوردن جان پروردن
من اگر خون نخورم از رگ جان و دهنش
از لب جام به جز خون چه توانم خوردن
عاشقی پیشه ی من بود وگر تازه کنم
بدعتی نیست که خواهم به جهان آوردن
زخم عشق است کزو مرهم جان ساخته اند
پس از این زخم به صد جان نتوان آزردن
علم و فضل و خرد و عقل ندانم که به عشق
هیچ درمان دگر نیست به جز بسپردن
شاه فرمود در اثنای حدیثی که بگوی
توبه کردم که دگر توبه نخواهم کردن
بنده هم از ره الناسُ علی دین ملوک
بو که این توبه تواند به قیامت بردن
چند گویند نزاری دل و دین داد به درد
منم و دّردی درد ار نبود می دردَن
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۶۴۹
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۷۸۳
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۴۰ - وله ایضا
نسیب و مدح و تقاضا فزون زده قطعه
درین دو روزه به هر خواجه یی فرستادم
کم از جوایی باشد براست یا به دروغ
خدای داند اگر کس به خیر و شر دادم
بسی نکوهش خود می کنم که بیهوده
برین گروه چرا راز خویش بگشادم
هرار...خراندر... زن همه شان
اگر دهند وگرنه چو اندر افتادم
دریغ روز جوانی که در محالاتش
بباد دادم و او نیز داد بر بادم
ز عمر آنچه بهین بود رفت و در همه عمر
بکام خویش یکی روز نیست بر یادم
قیاس آنچه بماندست از آنچه شد می کن
تو گیر خود که رسد زندگی به هفتادم
به عمر مانده اگر شادیست مردم را
من از زمانه به عمر گذشته بس شادم
ز فنّ شعر بیکبارگی شدم بیزار
که آبروی برد هر زمان به بیدادم
اگر هوس بود آن راز سر برون کردم
وگر طمع بود آن را ز دست بنهادم
خدای عزّوجل مان قناعتی بدهاد
که راستی را من زین طمع به فریادم
اگر نه آفت این حرص مرده ریک بود
چه فرق زشت و نکو و خراب و آبادم؟
بپای بر سر هر سفله ایستادن چیست؟
چو از تتّبع لذّات باز ایستادم
چو راستیّ و زبان آوریست پیشة من
چو سرو و سوسن کم زان که بینی آزادم
ازین سپس شرف عرض خود نگه درام
که گو شمال بدین پند داد استادم
درین دو روزه به هر خواجه یی فرستادم
کم از جوایی باشد براست یا به دروغ
خدای داند اگر کس به خیر و شر دادم
بسی نکوهش خود می کنم که بیهوده
برین گروه چرا راز خویش بگشادم
هرار...خراندر... زن همه شان
اگر دهند وگرنه چو اندر افتادم
دریغ روز جوانی که در محالاتش
بباد دادم و او نیز داد بر بادم
ز عمر آنچه بهین بود رفت و در همه عمر
بکام خویش یکی روز نیست بر یادم
قیاس آنچه بماندست از آنچه شد می کن
تو گیر خود که رسد زندگی به هفتادم
به عمر مانده اگر شادیست مردم را
من از زمانه به عمر گذشته بس شادم
ز فنّ شعر بیکبارگی شدم بیزار
که آبروی برد هر زمان به بیدادم
اگر هوس بود آن راز سر برون کردم
وگر طمع بود آن را ز دست بنهادم
خدای عزّوجل مان قناعتی بدهاد
که راستی را من زین طمع به فریادم
اگر نه آفت این حرص مرده ریک بود
چه فرق زشت و نکو و خراب و آبادم؟
بپای بر سر هر سفله ایستادن چیست؟
چو از تتّبع لذّات باز ایستادم
چو راستیّ و زبان آوریست پیشة من
چو سرو و سوسن کم زان که بینی آزادم
ازین سپس شرف عرض خود نگه درام
که گو شمال بدین پند داد استادم
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۵۳ - وله فی التّوبیخ
من که شب و روز گنه می کنم
بندگی حرص و شره می کنم
شرم ندارم که به موی سپید
نامۀ اعمال سیه می کنم
نیست ز من باز پس افتاده تر
از چپ و از راست نگه می کنم
نیّت توبت کنم و بر عقب
ای یکی معصیه ده می کنم
طعمۀ سگ را نپسندد خرد
آنچه منش توشۀ ره می کنم
طرفه تر اینست که بر درگهش
عذر گنه هم به گنه می کنم
با همه نا اهلی خود گه گهی
بر در او پشت دوته می کنم
هم نشوم از کرمش نا امید
گر چه همه کار تبه می کنم
بندگی حرص و شره می کنم
شرم ندارم که به موی سپید
نامۀ اعمال سیه می کنم
نیست ز من باز پس افتاده تر
از چپ و از راست نگه می کنم
نیّت توبت کنم و بر عقب
ای یکی معصیه ده می کنم
طعمۀ سگ را نپسندد خرد
آنچه منش توشۀ ره می کنم
طرفه تر اینست که بر درگهش
عذر گنه هم به گنه می کنم
با همه نا اهلی خود گه گهی
بر در او پشت دوته می کنم
هم نشوم از کرمش نا امید
گر چه همه کار تبه می کنم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۴
مرا هاتفی داد ناگاه توبه
بگو گفت استغفرالله توبه
بگفتم ز می توبه کردم خدایا
به رغبت، نکردم به اکراه توبه
شب و روز اورادِ من توبه باشد
سحرگاه توبه، شبان گاه توبه
مرا گفت یاری پراکنده خو کن
نگیرند از سر به هر ماه توبه
اگر نشنوده توبه ی من شهنشه
کنم از جوارِ شهنشاه توبه
نی ام پای بندِ حطامِ مزوّر
هم از مال توبه ، هم از جاه توبه
کنم توبه از توبه ی سست کردن
که محکم نباشد ز برناه توبه
سیاهی برفت و سفیدی درآمد
به تقوی کنون می دهد راه توبه
نزاری ز دشمن ببر یعنی از خود
به نیکی توقّع ز بدخواه توبه
بگو گفت استغفرالله توبه
بگفتم ز می توبه کردم خدایا
به رغبت، نکردم به اکراه توبه
شب و روز اورادِ من توبه باشد
سحرگاه توبه، شبان گاه توبه
مرا گفت یاری پراکنده خو کن
نگیرند از سر به هر ماه توبه
اگر نشنوده توبه ی من شهنشه
کنم از جوارِ شهنشاه توبه
نی ام پای بندِ حطامِ مزوّر
هم از مال توبه ، هم از جاه توبه
کنم توبه از توبه ی سست کردن
که محکم نباشد ز برناه توبه
سیاهی برفت و سفیدی درآمد
به تقوی کنون می دهد راه توبه
نزاری ز دشمن ببر یعنی از خود
به نیکی توقّع ز بدخواه توبه
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۳
هستیم با تو بر سر عهد قدیم خویش
ما گم نکردهایم ره مستقیم خویش
در بیخودی ز جور تو کردم شکایتی
شرمندهام بسی ز گناه عظیم خویش
هرگز به بخت تیره خود برنیامدم
کافر زبون مباد به دست غنیم خویش
گر دیر کرد پرسش ما یار، عیب نیست
بیمار عشق، ناز کشد از حکیم خویش
شکر خدا که کوی خرابات منزل است
گر کعبه ره نداد مرا در حریم خویش
در حیرتم که از چه مرا کشت نکهتش
آن گل که مرده زنده کند از شمیم خویش
از ما مدار نکهت پیراهنی دریغ
گل کی کند مضایقهای در نسیم خویش
از قرب و بعد، شکر و شکایت نمیکنم
شستم در آب، دفتر امید و بیم خویش
زان توبه کردهای که شرابت نمیدهند
قدسی مباش غره به نفس سلیم خویش
ما گم نکردهایم ره مستقیم خویش
در بیخودی ز جور تو کردم شکایتی
شرمندهام بسی ز گناه عظیم خویش
هرگز به بخت تیره خود برنیامدم
کافر زبون مباد به دست غنیم خویش
گر دیر کرد پرسش ما یار، عیب نیست
بیمار عشق، ناز کشد از حکیم خویش
شکر خدا که کوی خرابات منزل است
گر کعبه ره نداد مرا در حریم خویش
در حیرتم که از چه مرا کشت نکهتش
آن گل که مرده زنده کند از شمیم خویش
از ما مدار نکهت پیراهنی دریغ
گل کی کند مضایقهای در نسیم خویش
از قرب و بعد، شکر و شکایت نمیکنم
شستم در آب، دفتر امید و بیم خویش
زان توبه کردهای که شرابت نمیدهند
قدسی مباش غره به نفس سلیم خویش
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۷۶
قدسی مشهدی : مثنویها
شمارهٔ ۳۱ - تعریف توکل و قصه رهزن فقیر شده و حال بتپرست تارک دنیا
زندهدلی بهر تماشای هند
رفت ز کشمیر به اقصای هند
راهزنی دید، شده خرقهپوش
لب به جز از ذکر الهی خموش
پختگی از هر طرف آموخته
چون نفس از گام زدن سوخته
وادی تجرید شده منزلش
رنگ تعلق نه در آب و گلش
رایحهای از نفسش مشک ناب
برگ گلی از چمنش آفتاب
در همه دل کرده چو اندیشه جا
با همه چشمی چو نگاه آشنا
فسق به تقویش مبدل شده
آرزوی نفس معطل شده
بسته دلش بر کمر از توبه کیش
عزم جدالش به جدلهای پیش
از عمل خویش گرفته کنار
شسته سیاهی ز بدن صبحوار
کرده به العفو بدل الصبوح
چیده گل توبه ز باغش نصوح
از می حق، مست اناالحق شده
نیستیاش هستی مطلق شده
شسته ز آلودگی نفس، دست
ماهی توفیق فکنده به شست
سوخته اعمال بد خویش را
ساخته مرهم جگر ریش را
آنچه توان گفت ز بد کان شده
کرده و از کرده پشیمان شده
بر زره کینه، تغافلفروش
خرقه رحمت چو سحابش به دوش
دانه تسبیح ز مژگان تر
در کفش از آبله سیرابتر
تافته رو از همه کس بی ریا
وز دو جهان، روی به سوی خدا
کرده سر کوه ندامت مقام
آمده قانع به حلال از حرام
دید جوان زندهدلش خیره ماند
وز روش روشن او تیره ماند
گفت به رهزن که چه حال است این
با همه نقصان، چه کمال است این
سوی ورع گشت که رهبر تو را؟
وز چه شد این ملک مسخر تو را؟
پیشه تو راهزنی بود و بس
بال خود از شهد تو شستی مگس
گشتهای از تیغ به تسبیح شاد
سبحه و تیغت که گرفته و که داد؟
قاید راه تو درین ره که شد؟
مشتری جنس تو در چه که شد؟
بادِ که افشاند بهار تو را؟
سنگ که زد شیشه کار تو را؟
نخل تو را بود جز آتش حرام
گلشن قدسش ز چه رو شد مقام؟
راهزن از وی چو شنید این مقال
دُر ز صدف ریخت به تقریر حال
گفت که روزی به هوای درم
دربدرم داشت سراغ کرم
قامت خود چون علم افراختم
وز مژه چون خامه قدم ساختم
کس خبر از کعبه جودم نداد
راه به بتخانه بخلم فتاد
از در بتخانه درون آمدم
بی درمی یافت که چون آمدم
خانهای از سیم و زر آراسته
بیشتر از خواسته، ناخواسته
رشک خم باده ز یاقوت ناب
روزن او، طعنهزن آفتاب
از زر و سیمش در و دیوار پر
همچو صدف فرش زمینش ز دُر
آب گهر گر حرکت داشتی
ساحتش از سیل بینباشتی
بود در آن خانه بتی از رخام
برهمنی برده به پیشش قیام
ناخنی از پنجه تواناترش
سلسله پا شده موی سرش
رشته جام ساخته زنار او
محض توجه شده در کار او
دل ز خیال همه پرداخته
عشق بتی را بت خود ساخته
بند تحیر زده بر پا و دست
بیحرکت مانده چو بت، بتپرست
گفتمش ای بر سر این گنج امیر
با قدری سیم و زرم دست گیر
رخ ز غم زر شده چون زر مرا
مفلسی آورده بدین در مرا
من ز فراق درمم خوار و زار
خفته تو بر روی درم سکهوار
بخل مکن پیشه به دلسوزیام
بر تو نوشتهست قضا روزیام
عشق درم در دلم افکنده شور
گر تو نبخشی، بستانم به زور
کیسه تهی، دست تهی، دل تهی
نیست در افلاس مرا کوتهی
حسرت زرهای توام کرده داغ
ساخته روشن طمعم را چراغ
من به سوال از وی و او در جواب
لب ز سخن شسته به هفتاد آب
کرده سکوت ابدی اختیار
همچو زبانی که بیفتد ز کار
جامه چو بر قد سوالم ندوخت
چهرهام از آتش کین برفروخت
تا به غضب تیغ برافراشتم
تخم وجودش به عدم کاشتم
بر قفسش تیغ چو روزن گشاد
مرغ دلش در قدم بت فتاد
داعیه کردم که ببینم دلش
تا چه شد از سجده بت حاصلش
دست چو بردم به دل بتپرست
جای دل او بتم آمد به دست
بس که دلش واله و حیران شده
آینه صورت جانان شده
آینهاش لیک همآغوش زنگ
عکس در او مانده چو صورت به سنگ
بر دلش افتاد مرا چون نظر
آتش غیرت ز دلم کرد سر
تیغ فکندم ز میان در زمان
دامن پرهیز زدم بر میان
درصدد ترک مناهی شدم
محرم توفیق الهی شدم
کم ز برهمن نه ای، ای خودپرست
دامن حق را نگذاری ز دست
چند چو بهمان و فلان زیستن؟
کم ز برهمن نتوان زیستن
ای به گمان خوش که مگر عاقلی
غافلی از خود، که عجب غافلی
بر هوس خود چو شکست آوری
دامن معشوق به دست آوری
گرچه به هر حرف نهد خامه سر
لیکن ازان حرف ندارد خبر
واله معشوق شو آیینهوار
کز تو شود صورت او آشکار
چشمه فیض از دل دانا طلب
گوهر سیراب ز دریا طلب
نغمه ناهید ز ناهید پرس
راه به خورشید، ز خورشید پرس
شعله نماید به خود از نور خویش
راه به پروانه مهجور خویش
تا نکند مرغ، غلط، راه باغ
هر طرف افروخته گل صد چراغ
رفت ز کشمیر به اقصای هند
راهزنی دید، شده خرقهپوش
لب به جز از ذکر الهی خموش
پختگی از هر طرف آموخته
چون نفس از گام زدن سوخته
وادی تجرید شده منزلش
رنگ تعلق نه در آب و گلش
رایحهای از نفسش مشک ناب
برگ گلی از چمنش آفتاب
در همه دل کرده چو اندیشه جا
با همه چشمی چو نگاه آشنا
فسق به تقویش مبدل شده
آرزوی نفس معطل شده
بسته دلش بر کمر از توبه کیش
عزم جدالش به جدلهای پیش
از عمل خویش گرفته کنار
شسته سیاهی ز بدن صبحوار
کرده به العفو بدل الصبوح
چیده گل توبه ز باغش نصوح
از می حق، مست اناالحق شده
نیستیاش هستی مطلق شده
شسته ز آلودگی نفس، دست
ماهی توفیق فکنده به شست
سوخته اعمال بد خویش را
ساخته مرهم جگر ریش را
آنچه توان گفت ز بد کان شده
کرده و از کرده پشیمان شده
بر زره کینه، تغافلفروش
خرقه رحمت چو سحابش به دوش
دانه تسبیح ز مژگان تر
در کفش از آبله سیرابتر
تافته رو از همه کس بی ریا
وز دو جهان، روی به سوی خدا
کرده سر کوه ندامت مقام
آمده قانع به حلال از حرام
دید جوان زندهدلش خیره ماند
وز روش روشن او تیره ماند
گفت به رهزن که چه حال است این
با همه نقصان، چه کمال است این
سوی ورع گشت که رهبر تو را؟
وز چه شد این ملک مسخر تو را؟
پیشه تو راهزنی بود و بس
بال خود از شهد تو شستی مگس
گشتهای از تیغ به تسبیح شاد
سبحه و تیغت که گرفته و که داد؟
قاید راه تو درین ره که شد؟
مشتری جنس تو در چه که شد؟
بادِ که افشاند بهار تو را؟
سنگ که زد شیشه کار تو را؟
نخل تو را بود جز آتش حرام
گلشن قدسش ز چه رو شد مقام؟
راهزن از وی چو شنید این مقال
دُر ز صدف ریخت به تقریر حال
گفت که روزی به هوای درم
دربدرم داشت سراغ کرم
قامت خود چون علم افراختم
وز مژه چون خامه قدم ساختم
کس خبر از کعبه جودم نداد
راه به بتخانه بخلم فتاد
از در بتخانه درون آمدم
بی درمی یافت که چون آمدم
خانهای از سیم و زر آراسته
بیشتر از خواسته، ناخواسته
رشک خم باده ز یاقوت ناب
روزن او، طعنهزن آفتاب
از زر و سیمش در و دیوار پر
همچو صدف فرش زمینش ز دُر
آب گهر گر حرکت داشتی
ساحتش از سیل بینباشتی
بود در آن خانه بتی از رخام
برهمنی برده به پیشش قیام
ناخنی از پنجه تواناترش
سلسله پا شده موی سرش
رشته جام ساخته زنار او
محض توجه شده در کار او
دل ز خیال همه پرداخته
عشق بتی را بت خود ساخته
بند تحیر زده بر پا و دست
بیحرکت مانده چو بت، بتپرست
گفتمش ای بر سر این گنج امیر
با قدری سیم و زرم دست گیر
رخ ز غم زر شده چون زر مرا
مفلسی آورده بدین در مرا
من ز فراق درمم خوار و زار
خفته تو بر روی درم سکهوار
بخل مکن پیشه به دلسوزیام
بر تو نوشتهست قضا روزیام
عشق درم در دلم افکنده شور
گر تو نبخشی، بستانم به زور
کیسه تهی، دست تهی، دل تهی
نیست در افلاس مرا کوتهی
حسرت زرهای توام کرده داغ
ساخته روشن طمعم را چراغ
من به سوال از وی و او در جواب
لب ز سخن شسته به هفتاد آب
کرده سکوت ابدی اختیار
همچو زبانی که بیفتد ز کار
جامه چو بر قد سوالم ندوخت
چهرهام از آتش کین برفروخت
تا به غضب تیغ برافراشتم
تخم وجودش به عدم کاشتم
بر قفسش تیغ چو روزن گشاد
مرغ دلش در قدم بت فتاد
داعیه کردم که ببینم دلش
تا چه شد از سجده بت حاصلش
دست چو بردم به دل بتپرست
جای دل او بتم آمد به دست
بس که دلش واله و حیران شده
آینه صورت جانان شده
آینهاش لیک همآغوش زنگ
عکس در او مانده چو صورت به سنگ
بر دلش افتاد مرا چون نظر
آتش غیرت ز دلم کرد سر
تیغ فکندم ز میان در زمان
دامن پرهیز زدم بر میان
درصدد ترک مناهی شدم
محرم توفیق الهی شدم
کم ز برهمن نه ای، ای خودپرست
دامن حق را نگذاری ز دست
چند چو بهمان و فلان زیستن؟
کم ز برهمن نتوان زیستن
ای به گمان خوش که مگر عاقلی
غافلی از خود، که عجب غافلی
بر هوس خود چو شکست آوری
دامن معشوق به دست آوری
گرچه به هر حرف نهد خامه سر
لیکن ازان حرف ندارد خبر
واله معشوق شو آیینهوار
کز تو شود صورت او آشکار
چشمه فیض از دل دانا طلب
گوهر سیراب ز دریا طلب
نغمه ناهید ز ناهید پرس
راه به خورشید، ز خورشید پرس
شعله نماید به خود از نور خویش
راه به پروانه مهجور خویش
تا نکند مرغ، غلط، راه باغ
هر طرف افروخته گل صد چراغ
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۴۱
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۲۶۲
الهی به برکت صدیقان درگاه تو، الهی به برکت پاکان درگاه تو که حاجت این بیچارهٔ درمانده را و مهمات جمیع مومنین ومومنان را برآورده بگردانی و آنچه امید می داریم به عافیت و دوستکامی برسانی و پیش از مرگ توبهٔ نصُوح کرامت نمایی و ختم کار ها به کلمهٔ شهاد فرمایی، یا آله العالمین و خیر الناصرین بفضلک و کَرَمک یا اکرم الاکرمین و یا ارحم الراحمین و صلی الله علی مُحمد (ص) و آله اجمعین.
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۳۷ - در بیان شهادت جناب حر(ع)
روز عاشورا چو حر نامدار
دید شد شور قیامت آشکار
چون خلیلالله در کوی منا
گشته شاه دین مهیای فدا
کوفیان کافر دنیارست
شسته از دین پیمبر جمله دست
لشگر شیطان گرفته در میان
نقطه توحید را پرگار سان
کرد از رخسار حر پرواز رنگ
گشت عقل و جهل او سرگرم جنگ
عقل گفتا این عزیز مصطفی است
جهل گفتا دو دور اشقیا است
عقل گفتا با شهیدان یار باش
جهل گفت از عمر برخوردار باش
عقل گفتا در رضای حق بکوش
جهل گفتا چشم از نسیه بپوش
عقل گفت این تشنه لب مهمان تست
جهل گفتا موسم جولان تست
عقل گفت ای حر پشیمان میشوی
جهل گفتا صاحب نان میشوی
عقل گفت ای حر حسین بییاور است
جهل گفتا جاه و منصب بهتر است
عقل گفتا با حسین بگذر ز جنگ
جهل گفتا چون کنی با نام و ننگ
عقل دامانش سوی جنت کشید
جهل گفتا میدهد خلعت یزید
آخر از امداد عقل پربها
حر شد از گرداب تاریکی رها
با سری از خجلت افکنده به زیر
شد بر سبط رسول بینظیر
کرد بر فرزند پیغمبر سلام
گفت کای دارای گردون احتشام
ای بدرالملک ایمان شهریار
من ندانستم شود این گونه کار
چون نمیدانستم از ره چاه را
روز اول بر تو بستم راه را
او فکندم از نخستین ای جناب
در دل اهل حریمت اضطراب
توبه کردم بندهات را بندهام
تا قیامت از رخت شرمندهام
بگذران شاها سرم را از سپهر
بر مس قلبم بزن اکسیر مهر
ساز صافی از صفا آئینهام
دست محرومی منه بر سینهام
توبهام را کن قبول و از وداد
بر من عاصی بده اذن جهاد
مظهر لطف خداوند و دود
از عذار حر غبار غم زدود
گفت ای شورید آزرده جان
این زمان هستی تو بر ما میهمان
مهمان را کس نسازد بیدریغ
در چنین روزی میان تیر و تیغ
زد شرر فرمان شه بر جان حر
دیده را از اشک چون در کرد پر
یعنی ای پرورده خیر الانام
گر بود از بهر مهمان احترام
از چه پس نبود ترحم سوی تو
هر کسی تیغی کشد بر روی تو
اهلبیتت را لب آب روان
میرود سوز عطش بر آسمان
چشم خود پوشیده این قوم جهول
از حدیث «اکرم الضیف» رسول
حرمله اندر کمان بنهاد تیر
بهر حلق اصغر ناخورده شیر
کرد منقذ یتیر تیغ آبدار
بهر فرق اکبر نسرین عذار
ایستاده شمر بهر کینهات
تا زند چکمه به روی سینهات
نیست یارای نوشتن خامه را
مختصر کن (صامت) این هنگامه را
دید شد شور قیامت آشکار
چون خلیلالله در کوی منا
گشته شاه دین مهیای فدا
کوفیان کافر دنیارست
شسته از دین پیمبر جمله دست
لشگر شیطان گرفته در میان
نقطه توحید را پرگار سان
کرد از رخسار حر پرواز رنگ
گشت عقل و جهل او سرگرم جنگ
عقل گفتا این عزیز مصطفی است
جهل گفتا دو دور اشقیا است
عقل گفتا با شهیدان یار باش
جهل گفت از عمر برخوردار باش
عقل گفتا در رضای حق بکوش
جهل گفتا چشم از نسیه بپوش
عقل گفت این تشنه لب مهمان تست
جهل گفتا موسم جولان تست
عقل گفت ای حر پشیمان میشوی
جهل گفتا صاحب نان میشوی
عقل گفت ای حر حسین بییاور است
جهل گفتا جاه و منصب بهتر است
عقل گفتا با حسین بگذر ز جنگ
جهل گفتا چون کنی با نام و ننگ
عقل دامانش سوی جنت کشید
جهل گفتا میدهد خلعت یزید
آخر از امداد عقل پربها
حر شد از گرداب تاریکی رها
با سری از خجلت افکنده به زیر
شد بر سبط رسول بینظیر
کرد بر فرزند پیغمبر سلام
گفت کای دارای گردون احتشام
ای بدرالملک ایمان شهریار
من ندانستم شود این گونه کار
چون نمیدانستم از ره چاه را
روز اول بر تو بستم راه را
او فکندم از نخستین ای جناب
در دل اهل حریمت اضطراب
توبه کردم بندهات را بندهام
تا قیامت از رخت شرمندهام
بگذران شاها سرم را از سپهر
بر مس قلبم بزن اکسیر مهر
ساز صافی از صفا آئینهام
دست محرومی منه بر سینهام
توبهام را کن قبول و از وداد
بر من عاصی بده اذن جهاد
مظهر لطف خداوند و دود
از عذار حر غبار غم زدود
گفت ای شورید آزرده جان
این زمان هستی تو بر ما میهمان
مهمان را کس نسازد بیدریغ
در چنین روزی میان تیر و تیغ
زد شرر فرمان شه بر جان حر
دیده را از اشک چون در کرد پر
یعنی ای پرورده خیر الانام
گر بود از بهر مهمان احترام
از چه پس نبود ترحم سوی تو
هر کسی تیغی کشد بر روی تو
اهلبیتت را لب آب روان
میرود سوز عطش بر آسمان
چشم خود پوشیده این قوم جهول
از حدیث «اکرم الضیف» رسول
حرمله اندر کمان بنهاد تیر
بهر حلق اصغر ناخورده شیر
کرد منقذ یتیر تیغ آبدار
بهر فرق اکبر نسرین عذار
ایستاده شمر بهر کینهات
تا زند چکمه به روی سینهات
نیست یارای نوشتن خامه را
مختصر کن (صامت) این هنگامه را
صامت بروجردی : کتاب القطعات و النصایح
شمارهٔ ۸ - اخبار خیرالبشر(ص) از روز محشر
چنین فرمود آن شاهنشه دین
شفیع المذنبین ختم النبیین
که چون گردد صباح روز محشر
بپا میزان عدل حی داور
بیاید بنده از جرم دربند
به دیوان خانه عدل خداوند
ندا آید بدو کای بنده من
ز عصیان سر بزیر افکنده من
گناهان تو میآید به یادت
که آتش افکند اندر نهادت
چه کردی در فلان روز و فلان شب
نیندیشیدی از پایان مطلب
به عالم بیوفاییها نمودی
ز درگاهم جداییها نمودی
شمارد حق چنانیک یک گناهش
کند از هر رگناهی دل تباه
حجاب از کار آن بد کار گیرد
ز جرمش سر به سر اقرار گیرد
رسد تا بر گناهی کز قباحت
رسیده تا بسر حد فضاحت
نماند طاقت نطق و بیانش
زبانش لال گردد در دهانش
ندا آید که ای بدکار چونی
متاع معصیت دربار چونی
نمیترسیدی آن روز از عذابم
نمیگویی چرا اکنون جوابم
چنین گوید که ای پروردگارم
چه گویم شرمسارم شرمسارم
سر شرمندگی در پیش دارم
حیا از کردههای خویش دارم
ندا آید که تو با آن لئامت
حیا کردی ز ممن با این کرامت
من اولی در خیایم گر رحیمم
گنهبخش و خطاپوش و کریمم
گذشتم از همه جرم و گناهت
ببخشیدم تو را بر این حیایت
بیا (صامت) دگر رو با خدا کن
گنه تا کی برو دیگر حیا کن
حیا دارد ثمرها جاودانی
حیا را پیشه کن تا میتوانی
شفیع المذنبین ختم النبیین
که چون گردد صباح روز محشر
بپا میزان عدل حی داور
بیاید بنده از جرم دربند
به دیوان خانه عدل خداوند
ندا آید بدو کای بنده من
ز عصیان سر بزیر افکنده من
گناهان تو میآید به یادت
که آتش افکند اندر نهادت
چه کردی در فلان روز و فلان شب
نیندیشیدی از پایان مطلب
به عالم بیوفاییها نمودی
ز درگاهم جداییها نمودی
شمارد حق چنانیک یک گناهش
کند از هر رگناهی دل تباه
حجاب از کار آن بد کار گیرد
ز جرمش سر به سر اقرار گیرد
رسد تا بر گناهی کز قباحت
رسیده تا بسر حد فضاحت
نماند طاقت نطق و بیانش
زبانش لال گردد در دهانش
ندا آید که ای بدکار چونی
متاع معصیت دربار چونی
نمیترسیدی آن روز از عذابم
نمیگویی چرا اکنون جوابم
چنین گوید که ای پروردگارم
چه گویم شرمسارم شرمسارم
سر شرمندگی در پیش دارم
حیا از کردههای خویش دارم
ندا آید که تو با آن لئامت
حیا کردی ز ممن با این کرامت
من اولی در خیایم گر رحیمم
گنهبخش و خطاپوش و کریمم
گذشتم از همه جرم و گناهت
ببخشیدم تو را بر این حیایت
بیا (صامت) دگر رو با خدا کن
گنه تا کی برو دیگر حیا کن
حیا دارد ثمرها جاودانی
حیا را پیشه کن تا میتوانی