عبارات مورد جستجو در ۳۰۷ گوهر پیدا شد:
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۲۲ - شب و روز کردش برفتن شتاب
شب و روز کردش برفتن شتاب
چو مدهوش بی عقل و بی خورد و خواب
دلش گشته زار و تنش گشته نرم
همی راند از دیدگان آب گرم
هر آن کس کی پرسیدی از وی خبر
کجا آمدی پیش بر رهگذر
ندادی از اندیشه کس را جواب
نگفتی سخن از خطا و صواب
گمان برد هر کس که بد کومگر
ز مادر چنان گنگ زادست و کر
بر آن راه اسپ تکاور چو ابر
همی راند و ز دل برون کرد صبر
چو آمد به نزدیک شهر یمن
پر از مهر جان و پر از رنج تن
ز پیش آمدش کاروان عظیم
پر از جامه و دیبه و زر و سیم
از آن کاروان باز جستش خبر
ز راه وز شاه وز شهر و حشر
بپرسید کاندر یمن کار چیست
خداوند و سرهنگ و سالار کیست؟
بگفتند ایا نام گستر سوار
حدیث یمن سخت زارست زار
کجا شاه بحرین و شاه عدن
به جنگ آمدستند سوی یمن
بگرد یمن در گرفته سپاه
سپاهی بسان غمام سیاه
سران یمن را ببردند اسیر
ابا مندز آن خسرو شیر گیر
صدوشصت سرهنگ او را به جنگ
گرفتند مردان فرهنگ و سنگ
تبه گشته و کشته را نیست حد
دلیران آهن دل و سرو قد
نماند از دلیران در آن شهر کس
وزیر امیر یمن ماند و بس
گرفتند شهر یمن را حصار
شب و روزشان نیست جز کارزار
دل ورقه از گفتشان خیره شد
جهان پیش چشمش ز غم تیره شد
بگفتا: به شهر یمن در به شب
توان رفت بی غلغل و بی شغب؟
بگفتند: شب وقت مردان بود
بدو در به شب رفتن آسان بود
ز غم بست بر جان ورقه غمام
بزد بانگ بر بارهٔ تیز گام
براند اسپ گرم آن شه صف شکن
رسید از ره اندر به شهر یمن
همی بود تا قیر گون بد سپهر
پدیدار بد ماه و گم بود مهر
سبک باره را ورقهٔ هوشمند
به حیلت به شهر یمن در فگند
هم اندر شب تیره نزد وزیر
شد آن صف شکن مهتر گرد گیر
چو دستور شاه از وی آگاه شد
ز مهر دل اورا نکو خواه شد
از آن پس کی تقدیم کردش بسی
ندید اندر آن خیل چون او کسی
بپرسیدش از راه وز کار و حال
از احوال گلشاه نیکو خصال
ز گشت سپهر وز راز نهفت
همه سر به سر پیش او باز گفت
چو کرد این حکایت وزیر اندر اوی
عجب ماند، شد بی دل و زرد روی
وزیر خردمند گفت: ای پسر
به بی وقت کردی نشاط سفر
ملک آرزومند روی تو بود
شب و روز در گفت و گوی تو بود
کنون آمدی کو گرفتار شد
ببند اندرون جفت تیمار شد
چه سودست اکنون ازین آمدن
که شوریده گشتست کار یمن
به دستور ورقه چنین کرد یاد:
کی ای مهمتر راد فرخ نژاد
نبایدت نومید بودن ز بخت
که آخر گشاده شود کار سخت
به من ده تو اکنون سواری هزار
همه نام بردار در کارزار
به من باز هل جستن نام و ننگ
که تا تازه گردانم ایام جنگ
تو فردا خمش باش و بگسل سخن
به کار من اندر تو نظاره کن
که تا من جهان را به کوپال خویش
بکوبم بکین جستن خال خویش
ببد شاد دستور شاهٔمن
بیاورد گردان لشکر شکن
گزید از میان شان سواری هزار
همه درخور کینه و کارزار
همه جان سپار و همه کینه کش
همه جنگ جوی و همه شیرفش
زحمیت همه جنگ را ساخته
دل هریک از مهر پرداخته
چو بر زد سر از چرخ رخشنده شید
جهان گشت چون پرنیان سپید
دل ورقه زی جنگ آهنگ کرد
روانش همی رغبت جنگ کرد
به ساعت در شهر بگشاد شاد
ز شهر یمن روی بیرون نهاد
چو مدهوش بی عقل و بی خورد و خواب
دلش گشته زار و تنش گشته نرم
همی راند از دیدگان آب گرم
هر آن کس کی پرسیدی از وی خبر
کجا آمدی پیش بر رهگذر
ندادی از اندیشه کس را جواب
نگفتی سخن از خطا و صواب
گمان برد هر کس که بد کومگر
ز مادر چنان گنگ زادست و کر
بر آن راه اسپ تکاور چو ابر
همی راند و ز دل برون کرد صبر
چو آمد به نزدیک شهر یمن
پر از مهر جان و پر از رنج تن
ز پیش آمدش کاروان عظیم
پر از جامه و دیبه و زر و سیم
از آن کاروان باز جستش خبر
ز راه وز شاه وز شهر و حشر
بپرسید کاندر یمن کار چیست
خداوند و سرهنگ و سالار کیست؟
بگفتند ایا نام گستر سوار
حدیث یمن سخت زارست زار
کجا شاه بحرین و شاه عدن
به جنگ آمدستند سوی یمن
بگرد یمن در گرفته سپاه
سپاهی بسان غمام سیاه
سران یمن را ببردند اسیر
ابا مندز آن خسرو شیر گیر
صدوشصت سرهنگ او را به جنگ
گرفتند مردان فرهنگ و سنگ
تبه گشته و کشته را نیست حد
دلیران آهن دل و سرو قد
نماند از دلیران در آن شهر کس
وزیر امیر یمن ماند و بس
گرفتند شهر یمن را حصار
شب و روزشان نیست جز کارزار
دل ورقه از گفتشان خیره شد
جهان پیش چشمش ز غم تیره شد
بگفتا: به شهر یمن در به شب
توان رفت بی غلغل و بی شغب؟
بگفتند: شب وقت مردان بود
بدو در به شب رفتن آسان بود
ز غم بست بر جان ورقه غمام
بزد بانگ بر بارهٔ تیز گام
براند اسپ گرم آن شه صف شکن
رسید از ره اندر به شهر یمن
همی بود تا قیر گون بد سپهر
پدیدار بد ماه و گم بود مهر
سبک باره را ورقهٔ هوشمند
به حیلت به شهر یمن در فگند
هم اندر شب تیره نزد وزیر
شد آن صف شکن مهتر گرد گیر
چو دستور شاه از وی آگاه شد
ز مهر دل اورا نکو خواه شد
از آن پس کی تقدیم کردش بسی
ندید اندر آن خیل چون او کسی
بپرسیدش از راه وز کار و حال
از احوال گلشاه نیکو خصال
ز گشت سپهر وز راز نهفت
همه سر به سر پیش او باز گفت
چو کرد این حکایت وزیر اندر اوی
عجب ماند، شد بی دل و زرد روی
وزیر خردمند گفت: ای پسر
به بی وقت کردی نشاط سفر
ملک آرزومند روی تو بود
شب و روز در گفت و گوی تو بود
کنون آمدی کو گرفتار شد
ببند اندرون جفت تیمار شد
چه سودست اکنون ازین آمدن
که شوریده گشتست کار یمن
به دستور ورقه چنین کرد یاد:
کی ای مهمتر راد فرخ نژاد
نبایدت نومید بودن ز بخت
که آخر گشاده شود کار سخت
به من ده تو اکنون سواری هزار
همه نام بردار در کارزار
به من باز هل جستن نام و ننگ
که تا تازه گردانم ایام جنگ
تو فردا خمش باش و بگسل سخن
به کار من اندر تو نظاره کن
که تا من جهان را به کوپال خویش
بکوبم بکین جستن خال خویش
ببد شاد دستور شاهٔمن
بیاورد گردان لشکر شکن
گزید از میان شان سواری هزار
همه درخور کینه و کارزار
همه جان سپار و همه کینه کش
همه جنگ جوی و همه شیرفش
زحمیت همه جنگ را ساخته
دل هریک از مهر پرداخته
چو بر زد سر از چرخ رخشنده شید
جهان گشت چون پرنیان سپید
دل ورقه زی جنگ آهنگ کرد
روانش همی رغبت جنگ کرد
به ساعت در شهر بگشاد شاد
ز شهر یمن روی بیرون نهاد
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۸۰ - تمنای شاعر
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۶ - داستان رستم پور زال در هفت ده سالگی و جنگ کردن او با ببر بیان قسمت اول
به نام خداوند مشکل گشای
که او هست بر نیک و بد رهنما
گذارنده این سخن داستان
چنین گفت از گفته باستان
که روزی در ایام فصل بهار
منوچهر بر تخت بد شهریار
کلاه کئی بر سر افراشته
نکو خسروی مجلس آراسته
همه پهلوانان ایرانیان
به خدمت، کمر بسته اندر میان
فراز یکی کرسیی زرنگار
نشسته بدان زال سام سوار
به یک دست او بود گودرز و گیو
ز سوی دیگر پور گشواد نیو
جهان پهلوان رستم زال سام
در آن بزم بد ده هفتش تمام
ز نقل و می و باده خوشگوار
ز بوی خوش، آن چیز کاید به کار
همه اندر آن بزم آماده بود
سر و زلف ساقی به کف داده بود
نشسته در آن بزم شاه جهان
دلش فارغ از غصه های جهان
گه از سلم گفتی سخن، گه ز تور
گه از درد ایرج شدی ناصبور
که ناگه فرستاده آمد ز در
که ای شاه نیکوی والاگهر
فرستاده شاه هندم بدان
به نزدیک آن شاه ایرانیان
که شاها به غم، پایمال اندریم
ابا اژدها در جدال اندریم
به هندوستان، ببری آمد پدید
ندیده زمانه نه دوران شنید
درازی و پهنای او صد کمند
بود بیشتر ای شه ارجمند
نفس چون به هامون در آرد کنون
شود از تفش آب دریا چو خون
ز دود دمش هند پر آتش است
تو فریاد رس کان شها ناخوش است
سوی سبزه زاری گر آرد گذر
بسوزد ز دود دمش خشک و تر
خورد آهن و روی و مس، جمله پاک
همین دم نیارد سوی سنگ و خاک
منوچهر از وی سخن گوش کرد
زسر، عقل، یکسر فراموش کرد
نگه کرد بر روی زال سوار
بدو گفت کای پهلو نامدار
دل دشمن از تیغ تو پر هراس
پراکنده دل خاطر و ناسپاس
چو دست آوری سوی گرزگران
دل خاره گردد چو آب روان
زمادر، چو تو زادی ای پاک زاد
زدشمن، کس از ما نیاورد یاد
چو گیری به کف، نیزه آتشی
فلک با تو ناید به گردن کشی
دل من ز مهر تو نازد همی
بدین خوب چهر تو نازد همی
همه از دلیران شمشیر زن
گزین کن یکی نامدار انجمن
از ایدر، سوی هند رو با سپاه
مگر سازی آن ببر غران تباه
چو بشنید زال از شه این گفت راست
زمین را ببوسید و بر پای خاست
بگفتا که ای شهریار جهان
کمر بسته دارم به خدمت میان
تو بر تخت بنشین و دل شاد دار
از آن جانور من برآرم دمار
چو بشنید رستم از او این سخن
زجا جست و گفت ای شه انجمن
بفرما بدین رزم رفتن مرا
ز گردان برافراز گردن مرا
پدر گرچه رانده گهی دار و گیر
میان بسته دارد چو شیر دلیر
نباشد به نزدیک یزدان نکوی
تن آسوده پور و پدر جنگجوی
کنون من بدین رزم بندم کمر
تن آسوده باشد که باید پدر
مرا آن درست است کان جانور
به دست منش جان برآید به سر
پدر گر چه از شیر نر برتر است
مر آن جانور را نه اندر خور است
ز گفتار رستم بر آشفت زال
بدو زد یکی تازیانه دوال
بدو گفت کی کودک خورد سال
چو داری به سر، عقل ای بی همال
بدو گفت کی کودک کم خرد
ز آزادگان این نه اندر خورد
که طفلی تو دو هفت ساله تمام
کنی پیش لشکر، مرا زشت نام
چو تو کودک پروریده به ناز
کنی جنگ ببر بیان را تو ساز
چو من پهلوانی که در هند و چین
نویسند نام مرا بر نگین
مر آن جانور را نه اندر خورم
مگر کز تو از زور و تن کمترم
زبانت بریدن ز بن در خور است
لبانت به هم دوختن بهتر است
که تا بار دیگر نگویی چنین
میان بزرگان ایران زمین
پس آنگه به گودرز کشواد گفت
که عقل و خرد مر ترا نیست جفت
بگفتم ترا مر چنین چندگاه
میاور مر این طفل را نزد شاه
ادب ورزش و عقل و هوش و خرد
که تا بچگان را ادب پرورد
بدان سان دهش گوشمال و ادب
که از خاطر افتد مر این را تعب
برآشفت زین گفته، گودرز گرد
برفت و تهمتن به همراه برد
گزین کرد آنگاه زال سوار
سواران جنگی، ده و دو هزار
چو کشواد و قارن، سران سپاه
براندند منزل به منزل سپاه
دگر آنکه دانا دل و هوشمند
همی از تهمتن کند نقل، پند
که چون پور کشواد گودرز گرد
مر او را به مجلس سوی خانه برد
ز دستان، دل خود پرآزار کرد
برو چند چوب ادب کار کرد
تهمتن برآشفت با او به جنگ
برو پنجه بگشاد بازوی جنگ
بشد تند گودرز با او به جنگ
گرفتش دوال کمرگاه تنگ
چو بر یکدگر زورشان بازگشت
برآورد رستم به گودرز دست
بزد مشت بر فرق گودرز سخت
که از پا در آمد چو شاخ درخت
به برپروراننده بیداد کرد
گریبانش از دست وی چاک کرد
تهمتن برون آمد از نزد وی
رخش گشته گلنار پر خون ز خوی
همان دم سوی خانه آمد چو شیر
دلی پر زخون از پی دار و گیر
سلیح دار را بانگ برزد بلند
که بگشا در گنج و اسباب چند
سلیح نیاکان بیاور برم
بدان تا بدین سان یکی بنگرم
ببینم سلیح که افزون تر است
کدامین از ایشان مرا بهتر است
سلیح دار گفتار که تو کیستی
چنین تند و تیز از پی چیستی
بد و گفت منم پور دستان سام
تهمتن مرا باب کردست نام
چو بشنید آن مرد، بردش نماز
بدو گفت کای پهلو سرفراز
که بی رای دستان فرخ نژاد
نیارم سلیح خانه را در گشاد
بر آشفت رستم ز گفتار اوی
به سوی سلیح خانه بنهاد روی
بزد پا و از پاشنه، در بکند
میان سلیح خانه خود را فکند
سلیح دار چون دید برداشت گام
بدو بانگ زد رستم زال سام
به یزدان که گر پیشتر پا نهی
سر خویش بر جای آن پا نهی
بترسید آن مرد و ایستاد پای
درون رفت رستم چو تراژدهای
میان سلیح خانه چون بنگرید
سلیح نیاکان، بسیار دید
جداگونه هر یک بد انباشته
سلیح هم به جا هست بگذاشته
از آن نامداران فرخنده نام
گزید آن سلیح سپهدار سام
بزودی به مرد سلیح دار گفت
به یزدان که او هست بی یار و جفت
اگر فاش سازی تو این راز من
نمایی به کس راز و آغاز من
وز اینجا سوی هند گردم سوار
از آن جانور من برآرم دمار
پس آنگاه هستیم تو را کینه خواه
کنم روزگارت چو نیل سیاه
بدو گفت بگذار ایدر تو رای
بدین کار با کس نیم رهنمای
نگویم به کس راز از ایدر سخن
تو دانی کنون هر چه خواهی بکن
تهمتن ز گفتار او گشت شاد
بپوشید در دم سلیح همچو باد
تن یک تنه راه اندر گرفت
پی لشکر زال زر برگرفت
تهمتن ز گودرز چو گشت دور
ز دوریش گودرز شد ناصبور
به دل گفت از کودک نو رسید
به سر بر بلاهم بخواهد رسید
که هنگام طفلی است مانند یوز
دریغا به مادر نزادی هنوز
گر او را بد آید از این ره گذر
ندانم چه گویم بر زال زر
بگفت این و بر بارگی بر نشست
کمر بست نیزه گرفته به دست
جهاندیده گودرز کشواد گرد
پی رستم زال بگرفت و برد
ز پس کرد رستم همان گه نظر
بدید از پس خویش آن نامور
بدانست گودرز آید به پیش
که او مهربانست چون جان خویش
همان دم بایستاد بر جای خویش
چنین تا که گودرز آمد به پیش
تهمتن به اسب اندر آمد چو باد
به لب، حقه خاک را نقش داد
پس آنگه رکابش ببوسید و گفت
که ای بخت یار و خرد گشته جفت
به دل ترس و اندیشه یک سوی کن
به من بهتر از مهر دل روی کن
ببینی که این کودک خوردسال
هنر چون نماید همین دم به زال
سپاه ورا جمله بر هم زنم
که این جنگ و پیکار و کین دم زنم
کشم حلقه نقره در گوش اوی
که از سر برون گرددش هوش اوی
بدان تا ببینند مردی من
ازین یال و کوپال و گردی من
بزد تازیانه مرا گفت سرد
خودش مرد دید و مرا شیر خورد
اگر همرهی، گام بردار و آی
وگرنه مگو حرف و رو باز جای
چو بشنید گودرز چیزی نگفت
به ناچار با او ره اندر گرفت
همه روز از پس همی تاختند
به روز سوم روز بر ساختند
رسیدند بر لشکر زال زر
به تندی بکردند از ایشان گذر
پی لشکر قارن رزم زن
گرفت آن زمان پهلو پیل تن
چو دو روزه راه دگر تاختند
به نزدیک خود اندر انداختند
شب تیره بد، ماه پیدا نبود
به دل هیچشان فکر و غوغا نبود
سپهدار گو قارن رزم زن
به پیش سپه بعضی از انجمن
تهمتن به گودرز کشواد گفت
که عقل و خرد مر تو را نیست جفت
به یزدان و دادار خورشید و ماه
به جان و سرشاه و تخت و کلاه
اگر با سپاه آشنایی دهی
در این تیره شب، روشنایی دهی
نیایم دگر با تو در سیستان
نبینم دگر خویش و هم دوستان
که تا زنده ام با تو کین آورم
نه پا در رکاب از زمین آورم
چو بشنید گودرز، سوگند خورد
بدین نیلگون گنبد لاجورد
که راز تو با کس نگویم همی
ره روشنایی نجویم همی
چو رستم شنید این سخن گشت شاد
در شادمانی به خود برگشاد
بپوشید اندر زمان، ساز جنگ
میان را به زنجیر بربست تنگ
به گردن برآورد رومی عمود
سواره شد و نیزه را در ربود
برانگیخت باره گو جنگ خواه
زپشت سپه شد به پیش سپاه
بغرید چون شیر نر در شکار
بلرزید آن مرد و اسب و سوار
از آن نعره افتاد قارون به جوش
برآورد گرز گران را به دوش
بیامد به نزد تهمتن چو باد
به دشنام قارن زبان برگشاد
بدو گفت کی خیرگی مرد شوم
بگو کز چه مرز و چه آباد بوم
سر ره گرفتی و راه تو چیست
ندانی که این لشکر و پیل کیست
سپاه گرانمایه زال زر است
که ایران سپه را سپهبد سر است
بکش از طمع پای گستاخ را
که ناخورده کس میوه این باغ را
بگو نام تا دانمت کیستی
چنین تند و تیز از پی چیستی
تهمتن از و این سخن چون شنفت
مرا نام البرز خوانند گفت
بینداز از خواسته هر چه هست
ز بعضی شترها و پیلان مست
یکایک مرا هدیه پیش آورید
پس آنگه ازین سرزمین بگذرید
چو بشنید قارن برانگیخت اسب
درآمد به میدان چو آذر گشسب
عمود گران برد بالای سر
بدان تا زند پیل تن را کمر
تهمتن بر آشفت چو پیل مست
گرفت از هوا گرز آن شیر دست
بپیچید گرز از کفش دور کرد
پس آنگه برآورد گرز نبرد
چو کشواد قارن بدین گونه دید
هم آنکه گران گرز را بر کشید
به گرز اندر آمد گو که فکن
بزد گرز بر شانه پیل تن
تهمتن بخندید و بگشاد چنگ
گرفتش دوال کمرگاه تنگ
بکندش ز زین و بزد بر زمین
ببستش به خم کمند گزین
دلیران ایران چو شیر ژیان
گرفتند یکسر ورا در میان
به چندان که بر وی بر آشوفتند
به چندان که گرزش به تن کوفتند
نه سستی گرفت اندر آن رزمگاه
نه بی خنده گشتی در آن رزمگاه
از ایشان دو صد تن گرفت و ببست
دگر لشکر از پیش رخشش نجست
برفتند یکسر بر زال زر
بگفتند با او ازین ره گذر
که البرز نامی به ما ره ببست
به تنها سپه را به هم برشکست
ببسته است کشواد و قارن به هم
زجنگی سواران، دو صد بیش و کم
چو زال این سخنهای نشنیده دید
به لرزه در آمد به مانند بید
ازین گفته، خونش برآمد به جوش
به زین اندر آمد بزد یک خروش
بیامد شتابان بدان رزمگاه
بگردش سپهبد به هر سو نگاه
زده دید آن خیمه خویشتن
نشسته میانش گو پیل تن
نهاده به سر ترک، در بر، زره
زره را زده بر گریبان گره
کمندی به بازو و اسبی به زین
خروشان و جوشان چو دریای چین
چو کشواد و قارن به بند گران
نشسته میانش چو کند آوران
بپیچید و خشمش بشد زال زر
به دل گفت کاین را نمایم هنر
مگر کز هنر، دل هراسانمش
پس آنگه بگیرم بترسانمش
بگفت این و غرید مانند ابر
بیامد تهمتن بسان هژبر
بزد چنگ بر تنگ مرکب چو سنگ
گرفتش بدان سان که آمد به جنگ
سر و پای اسب گرانمایه زال
گرفت آن هنر پرور نیک فال
به چندان که زد پاشنه، زال سام
دگر باره پایش نه بنهاد گام
شد اندوهگین، زال سام سوار
که بر ما بر آشفته شد روزگار
به ببر بیان سوی جنگ آمدیم
که ناله به سوی نهنگ آمدیم
جهان پهلوانان روی زمین
چو مصر و چو روم و چو ماچین و چین
نتابند یک ضرب گرزم به جنگ
عمود مرا کس نگیرد به چنگ
بلا هست همانا که بر ما رسید
ندانم که از وی چه خواهیم دید
اگر بدهمش باج، ننگی بود
وگر ندهمش، شیر جنگی بود
چه سازم، ندانم چه کار آورم
که این شیر نر زیر پای آورم
دگر گفت اندیشه نبود جز این
که سیمرغ را من بخوانم برین
چو البرز برگشت از جنگ باز
بشد نزد گودرز و بردش نماز
ببوسید چشم و سرش پهلوان
بدو گفت کای پهلوان جهان
نبرد یلان را تو اندر خوری
تو از سام و گر شسب افزون تری
خرد پرور هوشمندان تویی
هنرور تویی، پیل دندان تویی
چو بشنید البرز خندید و گفت
که با هوشمندان، خرد باد جفت
اگر او نبودی همانا پدر
به چنگم نرفتی سلامت به در
ندیدی که من حرمتش داشتم
بدو بازوی کین نیفراشتم
بفرمود تا بندیان را ز بند
گشادند از تاب داده کمند
برفتند نزد گرانمایه زال
بگفتند هر یک بدان شرح حال
که البرز را باج باید نخست
که از دست وی باز گردیم درست
برآشفت ازین گونه زال سوار
ازین گفته، گوینده را کرد خوار
که ای کم خرد مرد بسیار گوی
مزن دم ازین گفته دیگر مگوی
اگر باج بدهم من البرز را
چه دارم به کف، نیزه و گرز را
ز گاه کیامرث تا این زمان
که بستد بگو باج از ایرانیان
که البرز خواهد ز ما باج را
هر آن یاره و گوهر و تاج را
چو فردا زند بر سپهر آفتاب
جهان می شود سر به سر زر ناب
کمند کیان و من و تیغ و گرز
بگیرم ببندم به البرز برز
جهان را بدو چشم گریان کنم
دل دیو و جادو هراسان کنم
چو خورشید بدرید از شب، قفس
دم صبح از روشنی زد نفس
برآورد سر، زال و از جای خواب
سر پر زکینه دلی پرشتاب
یکی ترک به سر ز فولاد چین
نهاد آن خردمند با آفرین
دو ابلق زده بر سر مهتری
نه از مهتری بلکه از کهتری
کمر ترکش اندر میان کرد تنگ
که بودش صد و شصت تیر خدنگ
به فتراک بر بست پیچان کمند
کمان را به بازوی تمکین فکند
یکی گرز نهصد منی زیر زین
فروهشته آن گرد با آفرین
سپر در پس پشت، پیچان کمند
پس آنگه روان شد چو کوه بلند
درآمد به میدان چو شیر ژیان
به کف، تیغ و نیزه به بازو کمان
وز آن روی البرز چون گشت روز
برآمد زجا گرد گیتی فروز
زسندس قبایی بپوشید نرم
به پس کرد پس جوشن و خود گرم
به سر، افسری برنهاده بلند
کز و خیره شد دیده هوشمند
ز فولاد، زنجیرش اندر میان
کمر کرده اندر میان پهلوان
کمر ترکش اندر میان تنگ بست
تو گفتی مگر کوه فولاد رست
کمربند زنجیر زد بر غلاف
ببست و گره زد ابر روی ناف
کمند خم اندر خم و چین به چین
به هم رفته چون زلف خوبان چین
به فتراک بر بست آن پهلوان
به کوهه برآورد گرز گران
که او هست بر نیک و بد رهنما
گذارنده این سخن داستان
چنین گفت از گفته باستان
که روزی در ایام فصل بهار
منوچهر بر تخت بد شهریار
کلاه کئی بر سر افراشته
نکو خسروی مجلس آراسته
همه پهلوانان ایرانیان
به خدمت، کمر بسته اندر میان
فراز یکی کرسیی زرنگار
نشسته بدان زال سام سوار
به یک دست او بود گودرز و گیو
ز سوی دیگر پور گشواد نیو
جهان پهلوان رستم زال سام
در آن بزم بد ده هفتش تمام
ز نقل و می و باده خوشگوار
ز بوی خوش، آن چیز کاید به کار
همه اندر آن بزم آماده بود
سر و زلف ساقی به کف داده بود
نشسته در آن بزم شاه جهان
دلش فارغ از غصه های جهان
گه از سلم گفتی سخن، گه ز تور
گه از درد ایرج شدی ناصبور
که ناگه فرستاده آمد ز در
که ای شاه نیکوی والاگهر
فرستاده شاه هندم بدان
به نزدیک آن شاه ایرانیان
که شاها به غم، پایمال اندریم
ابا اژدها در جدال اندریم
به هندوستان، ببری آمد پدید
ندیده زمانه نه دوران شنید
درازی و پهنای او صد کمند
بود بیشتر ای شه ارجمند
نفس چون به هامون در آرد کنون
شود از تفش آب دریا چو خون
ز دود دمش هند پر آتش است
تو فریاد رس کان شها ناخوش است
سوی سبزه زاری گر آرد گذر
بسوزد ز دود دمش خشک و تر
خورد آهن و روی و مس، جمله پاک
همین دم نیارد سوی سنگ و خاک
منوچهر از وی سخن گوش کرد
زسر، عقل، یکسر فراموش کرد
نگه کرد بر روی زال سوار
بدو گفت کای پهلو نامدار
دل دشمن از تیغ تو پر هراس
پراکنده دل خاطر و ناسپاس
چو دست آوری سوی گرزگران
دل خاره گردد چو آب روان
زمادر، چو تو زادی ای پاک زاد
زدشمن، کس از ما نیاورد یاد
چو گیری به کف، نیزه آتشی
فلک با تو ناید به گردن کشی
دل من ز مهر تو نازد همی
بدین خوب چهر تو نازد همی
همه از دلیران شمشیر زن
گزین کن یکی نامدار انجمن
از ایدر، سوی هند رو با سپاه
مگر سازی آن ببر غران تباه
چو بشنید زال از شه این گفت راست
زمین را ببوسید و بر پای خاست
بگفتا که ای شهریار جهان
کمر بسته دارم به خدمت میان
تو بر تخت بنشین و دل شاد دار
از آن جانور من برآرم دمار
چو بشنید رستم از او این سخن
زجا جست و گفت ای شه انجمن
بفرما بدین رزم رفتن مرا
ز گردان برافراز گردن مرا
پدر گرچه رانده گهی دار و گیر
میان بسته دارد چو شیر دلیر
نباشد به نزدیک یزدان نکوی
تن آسوده پور و پدر جنگجوی
کنون من بدین رزم بندم کمر
تن آسوده باشد که باید پدر
مرا آن درست است کان جانور
به دست منش جان برآید به سر
پدر گر چه از شیر نر برتر است
مر آن جانور را نه اندر خور است
ز گفتار رستم بر آشفت زال
بدو زد یکی تازیانه دوال
بدو گفت کی کودک خورد سال
چو داری به سر، عقل ای بی همال
بدو گفت کی کودک کم خرد
ز آزادگان این نه اندر خورد
که طفلی تو دو هفت ساله تمام
کنی پیش لشکر، مرا زشت نام
چو تو کودک پروریده به ناز
کنی جنگ ببر بیان را تو ساز
چو من پهلوانی که در هند و چین
نویسند نام مرا بر نگین
مر آن جانور را نه اندر خورم
مگر کز تو از زور و تن کمترم
زبانت بریدن ز بن در خور است
لبانت به هم دوختن بهتر است
که تا بار دیگر نگویی چنین
میان بزرگان ایران زمین
پس آنگه به گودرز کشواد گفت
که عقل و خرد مر ترا نیست جفت
بگفتم ترا مر چنین چندگاه
میاور مر این طفل را نزد شاه
ادب ورزش و عقل و هوش و خرد
که تا بچگان را ادب پرورد
بدان سان دهش گوشمال و ادب
که از خاطر افتد مر این را تعب
برآشفت زین گفته، گودرز گرد
برفت و تهمتن به همراه برد
گزین کرد آنگاه زال سوار
سواران جنگی، ده و دو هزار
چو کشواد و قارن، سران سپاه
براندند منزل به منزل سپاه
دگر آنکه دانا دل و هوشمند
همی از تهمتن کند نقل، پند
که چون پور کشواد گودرز گرد
مر او را به مجلس سوی خانه برد
ز دستان، دل خود پرآزار کرد
برو چند چوب ادب کار کرد
تهمتن برآشفت با او به جنگ
برو پنجه بگشاد بازوی جنگ
بشد تند گودرز با او به جنگ
گرفتش دوال کمرگاه تنگ
چو بر یکدگر زورشان بازگشت
برآورد رستم به گودرز دست
بزد مشت بر فرق گودرز سخت
که از پا در آمد چو شاخ درخت
به برپروراننده بیداد کرد
گریبانش از دست وی چاک کرد
تهمتن برون آمد از نزد وی
رخش گشته گلنار پر خون ز خوی
همان دم سوی خانه آمد چو شیر
دلی پر زخون از پی دار و گیر
سلیح دار را بانگ برزد بلند
که بگشا در گنج و اسباب چند
سلیح نیاکان بیاور برم
بدان تا بدین سان یکی بنگرم
ببینم سلیح که افزون تر است
کدامین از ایشان مرا بهتر است
سلیح دار گفتار که تو کیستی
چنین تند و تیز از پی چیستی
بد و گفت منم پور دستان سام
تهمتن مرا باب کردست نام
چو بشنید آن مرد، بردش نماز
بدو گفت کای پهلو سرفراز
که بی رای دستان فرخ نژاد
نیارم سلیح خانه را در گشاد
بر آشفت رستم ز گفتار اوی
به سوی سلیح خانه بنهاد روی
بزد پا و از پاشنه، در بکند
میان سلیح خانه خود را فکند
سلیح دار چون دید برداشت گام
بدو بانگ زد رستم زال سام
به یزدان که گر پیشتر پا نهی
سر خویش بر جای آن پا نهی
بترسید آن مرد و ایستاد پای
درون رفت رستم چو تراژدهای
میان سلیح خانه چون بنگرید
سلیح نیاکان، بسیار دید
جداگونه هر یک بد انباشته
سلیح هم به جا هست بگذاشته
از آن نامداران فرخنده نام
گزید آن سلیح سپهدار سام
بزودی به مرد سلیح دار گفت
به یزدان که او هست بی یار و جفت
اگر فاش سازی تو این راز من
نمایی به کس راز و آغاز من
وز اینجا سوی هند گردم سوار
از آن جانور من برآرم دمار
پس آنگاه هستیم تو را کینه خواه
کنم روزگارت چو نیل سیاه
بدو گفت بگذار ایدر تو رای
بدین کار با کس نیم رهنمای
نگویم به کس راز از ایدر سخن
تو دانی کنون هر چه خواهی بکن
تهمتن ز گفتار او گشت شاد
بپوشید در دم سلیح همچو باد
تن یک تنه راه اندر گرفت
پی لشکر زال زر برگرفت
تهمتن ز گودرز چو گشت دور
ز دوریش گودرز شد ناصبور
به دل گفت از کودک نو رسید
به سر بر بلاهم بخواهد رسید
که هنگام طفلی است مانند یوز
دریغا به مادر نزادی هنوز
گر او را بد آید از این ره گذر
ندانم چه گویم بر زال زر
بگفت این و بر بارگی بر نشست
کمر بست نیزه گرفته به دست
جهاندیده گودرز کشواد گرد
پی رستم زال بگرفت و برد
ز پس کرد رستم همان گه نظر
بدید از پس خویش آن نامور
بدانست گودرز آید به پیش
که او مهربانست چون جان خویش
همان دم بایستاد بر جای خویش
چنین تا که گودرز آمد به پیش
تهمتن به اسب اندر آمد چو باد
به لب، حقه خاک را نقش داد
پس آنگه رکابش ببوسید و گفت
که ای بخت یار و خرد گشته جفت
به دل ترس و اندیشه یک سوی کن
به من بهتر از مهر دل روی کن
ببینی که این کودک خوردسال
هنر چون نماید همین دم به زال
سپاه ورا جمله بر هم زنم
که این جنگ و پیکار و کین دم زنم
کشم حلقه نقره در گوش اوی
که از سر برون گرددش هوش اوی
بدان تا ببینند مردی من
ازین یال و کوپال و گردی من
بزد تازیانه مرا گفت سرد
خودش مرد دید و مرا شیر خورد
اگر همرهی، گام بردار و آی
وگرنه مگو حرف و رو باز جای
چو بشنید گودرز چیزی نگفت
به ناچار با او ره اندر گرفت
همه روز از پس همی تاختند
به روز سوم روز بر ساختند
رسیدند بر لشکر زال زر
به تندی بکردند از ایشان گذر
پی لشکر قارن رزم زن
گرفت آن زمان پهلو پیل تن
چو دو روزه راه دگر تاختند
به نزدیک خود اندر انداختند
شب تیره بد، ماه پیدا نبود
به دل هیچشان فکر و غوغا نبود
سپهدار گو قارن رزم زن
به پیش سپه بعضی از انجمن
تهمتن به گودرز کشواد گفت
که عقل و خرد مر تو را نیست جفت
به یزدان و دادار خورشید و ماه
به جان و سرشاه و تخت و کلاه
اگر با سپاه آشنایی دهی
در این تیره شب، روشنایی دهی
نیایم دگر با تو در سیستان
نبینم دگر خویش و هم دوستان
که تا زنده ام با تو کین آورم
نه پا در رکاب از زمین آورم
چو بشنید گودرز، سوگند خورد
بدین نیلگون گنبد لاجورد
که راز تو با کس نگویم همی
ره روشنایی نجویم همی
چو رستم شنید این سخن گشت شاد
در شادمانی به خود برگشاد
بپوشید اندر زمان، ساز جنگ
میان را به زنجیر بربست تنگ
به گردن برآورد رومی عمود
سواره شد و نیزه را در ربود
برانگیخت باره گو جنگ خواه
زپشت سپه شد به پیش سپاه
بغرید چون شیر نر در شکار
بلرزید آن مرد و اسب و سوار
از آن نعره افتاد قارون به جوش
برآورد گرز گران را به دوش
بیامد به نزد تهمتن چو باد
به دشنام قارن زبان برگشاد
بدو گفت کی خیرگی مرد شوم
بگو کز چه مرز و چه آباد بوم
سر ره گرفتی و راه تو چیست
ندانی که این لشکر و پیل کیست
سپاه گرانمایه زال زر است
که ایران سپه را سپهبد سر است
بکش از طمع پای گستاخ را
که ناخورده کس میوه این باغ را
بگو نام تا دانمت کیستی
چنین تند و تیز از پی چیستی
تهمتن از و این سخن چون شنفت
مرا نام البرز خوانند گفت
بینداز از خواسته هر چه هست
ز بعضی شترها و پیلان مست
یکایک مرا هدیه پیش آورید
پس آنگه ازین سرزمین بگذرید
چو بشنید قارن برانگیخت اسب
درآمد به میدان چو آذر گشسب
عمود گران برد بالای سر
بدان تا زند پیل تن را کمر
تهمتن بر آشفت چو پیل مست
گرفت از هوا گرز آن شیر دست
بپیچید گرز از کفش دور کرد
پس آنگه برآورد گرز نبرد
چو کشواد قارن بدین گونه دید
هم آنکه گران گرز را بر کشید
به گرز اندر آمد گو که فکن
بزد گرز بر شانه پیل تن
تهمتن بخندید و بگشاد چنگ
گرفتش دوال کمرگاه تنگ
بکندش ز زین و بزد بر زمین
ببستش به خم کمند گزین
دلیران ایران چو شیر ژیان
گرفتند یکسر ورا در میان
به چندان که بر وی بر آشوفتند
به چندان که گرزش به تن کوفتند
نه سستی گرفت اندر آن رزمگاه
نه بی خنده گشتی در آن رزمگاه
از ایشان دو صد تن گرفت و ببست
دگر لشکر از پیش رخشش نجست
برفتند یکسر بر زال زر
بگفتند با او ازین ره گذر
که البرز نامی به ما ره ببست
به تنها سپه را به هم برشکست
ببسته است کشواد و قارن به هم
زجنگی سواران، دو صد بیش و کم
چو زال این سخنهای نشنیده دید
به لرزه در آمد به مانند بید
ازین گفته، خونش برآمد به جوش
به زین اندر آمد بزد یک خروش
بیامد شتابان بدان رزمگاه
بگردش سپهبد به هر سو نگاه
زده دید آن خیمه خویشتن
نشسته میانش گو پیل تن
نهاده به سر ترک، در بر، زره
زره را زده بر گریبان گره
کمندی به بازو و اسبی به زین
خروشان و جوشان چو دریای چین
چو کشواد و قارن به بند گران
نشسته میانش چو کند آوران
بپیچید و خشمش بشد زال زر
به دل گفت کاین را نمایم هنر
مگر کز هنر، دل هراسانمش
پس آنگه بگیرم بترسانمش
بگفت این و غرید مانند ابر
بیامد تهمتن بسان هژبر
بزد چنگ بر تنگ مرکب چو سنگ
گرفتش بدان سان که آمد به جنگ
سر و پای اسب گرانمایه زال
گرفت آن هنر پرور نیک فال
به چندان که زد پاشنه، زال سام
دگر باره پایش نه بنهاد گام
شد اندوهگین، زال سام سوار
که بر ما بر آشفته شد روزگار
به ببر بیان سوی جنگ آمدیم
که ناله به سوی نهنگ آمدیم
جهان پهلوانان روی زمین
چو مصر و چو روم و چو ماچین و چین
نتابند یک ضرب گرزم به جنگ
عمود مرا کس نگیرد به چنگ
بلا هست همانا که بر ما رسید
ندانم که از وی چه خواهیم دید
اگر بدهمش باج، ننگی بود
وگر ندهمش، شیر جنگی بود
چه سازم، ندانم چه کار آورم
که این شیر نر زیر پای آورم
دگر گفت اندیشه نبود جز این
که سیمرغ را من بخوانم برین
چو البرز برگشت از جنگ باز
بشد نزد گودرز و بردش نماز
ببوسید چشم و سرش پهلوان
بدو گفت کای پهلوان جهان
نبرد یلان را تو اندر خوری
تو از سام و گر شسب افزون تری
خرد پرور هوشمندان تویی
هنرور تویی، پیل دندان تویی
چو بشنید البرز خندید و گفت
که با هوشمندان، خرد باد جفت
اگر او نبودی همانا پدر
به چنگم نرفتی سلامت به در
ندیدی که من حرمتش داشتم
بدو بازوی کین نیفراشتم
بفرمود تا بندیان را ز بند
گشادند از تاب داده کمند
برفتند نزد گرانمایه زال
بگفتند هر یک بدان شرح حال
که البرز را باج باید نخست
که از دست وی باز گردیم درست
برآشفت ازین گونه زال سوار
ازین گفته، گوینده را کرد خوار
که ای کم خرد مرد بسیار گوی
مزن دم ازین گفته دیگر مگوی
اگر باج بدهم من البرز را
چه دارم به کف، نیزه و گرز را
ز گاه کیامرث تا این زمان
که بستد بگو باج از ایرانیان
که البرز خواهد ز ما باج را
هر آن یاره و گوهر و تاج را
چو فردا زند بر سپهر آفتاب
جهان می شود سر به سر زر ناب
کمند کیان و من و تیغ و گرز
بگیرم ببندم به البرز برز
جهان را بدو چشم گریان کنم
دل دیو و جادو هراسان کنم
چو خورشید بدرید از شب، قفس
دم صبح از روشنی زد نفس
برآورد سر، زال و از جای خواب
سر پر زکینه دلی پرشتاب
یکی ترک به سر ز فولاد چین
نهاد آن خردمند با آفرین
دو ابلق زده بر سر مهتری
نه از مهتری بلکه از کهتری
کمر ترکش اندر میان کرد تنگ
که بودش صد و شصت تیر خدنگ
به فتراک بر بست پیچان کمند
کمان را به بازوی تمکین فکند
یکی گرز نهصد منی زیر زین
فروهشته آن گرد با آفرین
سپر در پس پشت، پیچان کمند
پس آنگه روان شد چو کوه بلند
درآمد به میدان چو شیر ژیان
به کف، تیغ و نیزه به بازو کمان
وز آن روی البرز چون گشت روز
برآمد زجا گرد گیتی فروز
زسندس قبایی بپوشید نرم
به پس کرد پس جوشن و خود گرم
به سر، افسری برنهاده بلند
کز و خیره شد دیده هوشمند
ز فولاد، زنجیرش اندر میان
کمر کرده اندر میان پهلوان
کمر ترکش اندر میان تنگ بست
تو گفتی مگر کوه فولاد رست
کمربند زنجیر زد بر غلاف
ببست و گره زد ابر روی ناف
کمند خم اندر خم و چین به چین
به هم رفته چون زلف خوبان چین
به فتراک بر بست آن پهلوان
به کوهه برآورد گرز گران
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۰۲ - خواب دیدن زال و سخن گفتن با رستم
در آن شب به تقدیر پروردگار
به خواب اندرون،زال به روزگار
چنین دید در خواب،روشن روان
که بر جانب کشور هندوان
ابر برزکوهی بدی رزمساز
سپاهش سراسر ازو مانده باز
گرفتار گشتی به دست کسی
که بهرش نبودی زمردی بسی
به یک تیر پرتاب ازو دورتر
همیدون فکنده نظر،زال زر
یکی آتشی دید افروخته
که گشتی از آن دشت برسوخته
پدید آمدی مهتری جاثلیق
که برکه برانداختی منجنیق
نهادی فرامرز را اندروی
سوی آتش انداختی همچو گوی
همه گرد آتش،چو دریا شدی
تهمتن زناگاه پیداشدی
چو دیدی پسر را که اندر هوا
سوی آتش آمد پدیدی روا
هم اندر زمان دست کردی دراز
به بر درگرفتش از آن جای باز
چواز خواب برخاست دستان سام
همانگه بر رستم نیکنام
کسی را که فرستاد و او را بخواند
چوآبی برش این سخن ها براند
بدوگفت خوابی عجیب دیده ام
کزآن گونه خوابی نه بشنیده ام
فرامرز را دیدم اکنون به خواب
دلم گشت از خواب او در شتاب
گرفتار در دست اهریمن است
گر او را نیابی شود کار،پست
کنون زود بشتاب و رو بی درنگ
پسر را مگر بازیابی به چنگ
تهمتن چو دریا برآمد به جوش
برآورد برسان تندرخروش
بپوشید چون باد،رومی زره
زپولاد برزد زره را گره
فراز زره جوشن اندر برش
بپوشید ببر بیان پیکرش
برافکند برگستوان رخش را
کمرکرده تیغ جهان بخش را
بفرمود کز نامداران سوار
ابا گرز و جوشن ده ودو هزار
بتازند تا کشور هندوان
برآرند گرد از دل جاودان
نیاسود روز و شب از تاختن
همه رزم بودش به دل ساختن
جهان دیده گوید زدرد پسر
فزون ترنیابی تو درد دگر
که مهریست او را که با جان باب
بیامیخت یزدان چو شیر وشراب
بدان سان همی تاخت سوی نبرد
که از کوه خارا برآورد گرد
به خواب اندرون،زال به روزگار
چنین دید در خواب،روشن روان
که بر جانب کشور هندوان
ابر برزکوهی بدی رزمساز
سپاهش سراسر ازو مانده باز
گرفتار گشتی به دست کسی
که بهرش نبودی زمردی بسی
به یک تیر پرتاب ازو دورتر
همیدون فکنده نظر،زال زر
یکی آتشی دید افروخته
که گشتی از آن دشت برسوخته
پدید آمدی مهتری جاثلیق
که برکه برانداختی منجنیق
نهادی فرامرز را اندروی
سوی آتش انداختی همچو گوی
همه گرد آتش،چو دریا شدی
تهمتن زناگاه پیداشدی
چو دیدی پسر را که اندر هوا
سوی آتش آمد پدیدی روا
هم اندر زمان دست کردی دراز
به بر درگرفتش از آن جای باز
چواز خواب برخاست دستان سام
همانگه بر رستم نیکنام
کسی را که فرستاد و او را بخواند
چوآبی برش این سخن ها براند
بدوگفت خوابی عجیب دیده ام
کزآن گونه خوابی نه بشنیده ام
فرامرز را دیدم اکنون به خواب
دلم گشت از خواب او در شتاب
گرفتار در دست اهریمن است
گر او را نیابی شود کار،پست
کنون زود بشتاب و رو بی درنگ
پسر را مگر بازیابی به چنگ
تهمتن چو دریا برآمد به جوش
برآورد برسان تندرخروش
بپوشید چون باد،رومی زره
زپولاد برزد زره را گره
فراز زره جوشن اندر برش
بپوشید ببر بیان پیکرش
برافکند برگستوان رخش را
کمرکرده تیغ جهان بخش را
بفرمود کز نامداران سوار
ابا گرز و جوشن ده ودو هزار
بتازند تا کشور هندوان
برآرند گرد از دل جاودان
نیاسود روز و شب از تاختن
همه رزم بودش به دل ساختن
جهان دیده گوید زدرد پسر
فزون ترنیابی تو درد دگر
که مهریست او را که با جان باب
بیامیخت یزدان چو شیر وشراب
بدان سان همی تاخت سوی نبرد
که از کوه خارا برآورد گرد
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۱۶ - رفتن فرامرز به جزیره های هند
چنین گفت گوینده کاردان
هشیوار و بیدار و بسیار دان
که بگذشت بر من دگر روزگار
زگیتی بسی برگرفتم شمار
زتاریخ شاهان بدم آرزوی
که یک چند سازم بدان گفتگوی
زهر جا چیزی به دست آمدم
همه آرزوها به شست آمدم
زچندان تواریخ شاهان پیش
زاخبار آن نیک نامان پیش
زنیروی رستم زکردار سام
هم از گیو و گودرز فرخنده نام
هم از فر وبازوی اسفندیار
زگشتاسپ،آن شاه به روزگار
که از عهد آن شاه با آفرین
زراتشت اسفنتمان گزین
پدید آمد و گشت ایران زمین
به کردار باغ بهشت برین
زفر قدومش جهان تازه شد
دل بدرگ جادوان پاره شد
.کتاب فروزنده زند واست
که زنگ جهالت به گیتی بشست
یک و بیست نسک آن کتاب گزین
بیاورد و شست او جهان را زکین
نمود آشکارا که ایزد یکیست
خبرداد از بود و از هست ونیست
بدیدم به خوبی همه داستان
زگفتار و کردار آن باستان
بجز گرد گردنکش نامور
فرامرز رستم گو پرهنر
زهندوستان هیچ منزل نماند
که آن شیردل باره بر وی نراند
به دریا و کوه و بیابان و رود
نماند هیچ جایی که نامد فرود
چو خورشید پیمود روی زمین
گهی بزم جست و گهی رزم و کین
زگیتی بسی دیده سختی و رنج
زبهر بزرگی ومردی و گنج
چه از مرز خرگاه واز روم و هند
زکار مهارک سرافراز سند
بپرداخت کیخسرو پاک دین
بدو داد آن مرز و تاج و نگین
چنان آرزو کرد شیرژیان
که چندی بگردد به گرد جهان
بدو نیک گیتی یکی بنگرد
زمین چند گه زیر پی بسپرد
زگردان ایران،ده ودوهزار
بدو مهربان و به دل دوستدا
برون کرد شیران روز نبرد
سرافراز مردان با دار و برد
زقنوج زی خاور آورد روی
یکی پیر ملاح بد راه جوی
بدان تا به دریا بود رهنمای
همان اختران نیز بیند به رای
همی راند منزل به منزل سپاه
به کوه وبه آب وبه بی راه و راه
به دریا به کشتی گذر کرد ورفت
به سه ماه در آب بودند تفت
شگفتی بسی دید حیوان در آب
دوان از پی یکدگر با شتاب
یکی را تن ماهی و روی شیر
دهن باز چون اژدهای دلیر
یکی را سرگاو و تن، گوسفند
برو یال و موشان ستبر و بلند
به دریا بسی دید از اینان شگفت
زکار سپهری شگفتی گرفت
بدین گونه می رفت بیش از سه ماه
به زیر،آب بود و زسر،هور وماه
هشیوار و بیدار و بسیار دان
که بگذشت بر من دگر روزگار
زگیتی بسی برگرفتم شمار
زتاریخ شاهان بدم آرزوی
که یک چند سازم بدان گفتگوی
زهر جا چیزی به دست آمدم
همه آرزوها به شست آمدم
زچندان تواریخ شاهان پیش
زاخبار آن نیک نامان پیش
زنیروی رستم زکردار سام
هم از گیو و گودرز فرخنده نام
هم از فر وبازوی اسفندیار
زگشتاسپ،آن شاه به روزگار
که از عهد آن شاه با آفرین
زراتشت اسفنتمان گزین
پدید آمد و گشت ایران زمین
به کردار باغ بهشت برین
زفر قدومش جهان تازه شد
دل بدرگ جادوان پاره شد
.کتاب فروزنده زند واست
که زنگ جهالت به گیتی بشست
یک و بیست نسک آن کتاب گزین
بیاورد و شست او جهان را زکین
نمود آشکارا که ایزد یکیست
خبرداد از بود و از هست ونیست
بدیدم به خوبی همه داستان
زگفتار و کردار آن باستان
بجز گرد گردنکش نامور
فرامرز رستم گو پرهنر
زهندوستان هیچ منزل نماند
که آن شیردل باره بر وی نراند
به دریا و کوه و بیابان و رود
نماند هیچ جایی که نامد فرود
چو خورشید پیمود روی زمین
گهی بزم جست و گهی رزم و کین
زگیتی بسی دیده سختی و رنج
زبهر بزرگی ومردی و گنج
چه از مرز خرگاه واز روم و هند
زکار مهارک سرافراز سند
بپرداخت کیخسرو پاک دین
بدو داد آن مرز و تاج و نگین
چنان آرزو کرد شیرژیان
که چندی بگردد به گرد جهان
بدو نیک گیتی یکی بنگرد
زمین چند گه زیر پی بسپرد
زگردان ایران،ده ودوهزار
بدو مهربان و به دل دوستدا
برون کرد شیران روز نبرد
سرافراز مردان با دار و برد
زقنوج زی خاور آورد روی
یکی پیر ملاح بد راه جوی
بدان تا به دریا بود رهنمای
همان اختران نیز بیند به رای
همی راند منزل به منزل سپاه
به کوه وبه آب وبه بی راه و راه
به دریا به کشتی گذر کرد ورفت
به سه ماه در آب بودند تفت
شگفتی بسی دید حیوان در آب
دوان از پی یکدگر با شتاب
یکی را تن ماهی و روی شیر
دهن باز چون اژدهای دلیر
یکی را سرگاو و تن، گوسفند
برو یال و موشان ستبر و بلند
به دریا بسی دید از اینان شگفت
زکار سپهری شگفتی گرفت
بدین گونه می رفت بیش از سه ماه
به زیر،آب بود و زسر،هور وماه
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۵۱ - رسیدن فرامرز به کلان کوه و جنگ با دیوان
چو چندین برآسود گرد دلیر
زجا اندر آمد به کردارشیر
سوی مرز چین روی بنهاد تفت
شب وروز ناسوده در راه رفت
یکی کوه بد اندر آن راه سخت
کلان کوه خواندی ورا نیکبخت
چوآمد به نزد کلان کوه،خوار
بدان در نگه کرد گرد سوار
دژی دید بگذشته سر از سپهر
کجا بر درش حلقه ای بود مهر
زحل،پاسبان و مهش پرده دار
همان تیر وبهرام،سالار بار
سپهبد چو آن برزکه را بدید
پراندیشه لب را به دندان گزید
شنیده بد از زال وسام سوار
که در مرز چین هست یک کوهسار
یکی کوه باشد که چرخ برین
ازو برگذشته به روی زمین
کلان کوه خواند ورا رهنمای
یکی پر زیان کوه با هول جای
بدو برز دیوان فراوان گروه
که از رزمشان کوه گردد ستوه
زدیوان و جادو هزاران هزار
که آن را مهندس نداند شمار
که هریک ازیشان یکی لشکرند
زپیلان جنگی دلاورترند
یکی دیو جادو سپهدارشان
به هر نیک و بد،شاه و سالارشان
به فرمان او بود یکسر گروه
بدی کشور چین از ایشان ستوه
به هنگام شاه آفریدون گرد
سپهدار گرشسب با دستبرد
مگر باج بستد از آن جادوان
دگر کس نرفت از پی پهلوان
چوآنجا رسید آن یل نامور
نهانی همی گفت کای دادگر
به قدرت چنین جا تو آری پدید
در بسته ها را تو باشی کلید
از آن پس سپه را فرودآورید
سراپرده نامور برکشید
خبرشد به نزد شه جادوان
که آمد زمردم سپاه روان
سپه کرد وآمد زهامون به کوه
زمین شد زآسیب دیوان ستوه
چوآمد به نزدیک آن سرفراز
یکی ابر بست از برکوهسار
درافتاد در دشتگه زلزله
کجا جان همی کرد تن را یله
زآواز دیوان واز تیره گرد
زغریدن کوس واسب نبرد
پر آواز رعدست گفتی جهان
ویا روز در تیره شب شد نهان
فرامرز چون کار از آن گونه دید
برآشفت و از کین صفی برکشید
جهان آفرین را فراوان بخواند
همی گرد کینه به مه برفشاند
بفرمود تا بوق و کوس نبرد
زدند وبه رزم اندرون حمله کرد
کشیدند شمشیر و زوبین وگرز
دلاور سوراران با دستبرد
زگرد سپه تیره گشت آفتاب
زخنجر جهان بود دریای آب
چکاچاک خنجر بد وگرز و تیر
زمین شد به خون،سر به سر آبگیر
جهان یکسره همچو دریا نمود
نهنگ اندرو گرز و شمشیر بود
سنان بود ماهی،کمند،اژدها
وزو تیر پران چومرغ از هوا
سواران چو کشتی از آن نامجوی
روان کرده از خون به هر جای جوی
چو دریا برآورد از حمله،موج
شدی سرخ رخسار مه را به اوج
فرامرز گردنکش پهلوان
به اندک زمان با سپاهی گران
از آن لشکر جادوان،بی شمار
بکشتند بسیار در کارزار
بدانگه که تیره شب آمد به تنگ
گوان بازگشتند یکسر زجنگ
فرامرز روشن دل نامور
طلایه فرستاد بر دشت ودر
دگر روز چون مهتر سوزچهر
بگسترد بر خاک تاریک،مهر
دو لشکر دگر باره برهم زدند
تو گفتی به نی آتش اندر زدند
برآمد درخشیدن تیغ تیز
زمین از نهیب آمد اندر گریز
ازآن جادوان با خروش وغریو
دلیر و ستیزنده و نره دیو
به تن هریکی همچو کوه سیاه
زپولاد و آهن قبا و کلاه
خروشان زلشکر برون آمدند
تو گفتی به آتش درون آمدند
زگردان ایران دو چل کشته شد
کجا روز جنگ آوران گشته شد
فغانی برآمد زایران سپاه
برایرانیان گشت گیتی تباه
زآوردگه روی برگاشتند
دلیران همه جای بگذاشتند
خبرشد بر پهلوان دلیر
که از حمله دیو بگریخت شیر
سپهبد به ابرو برآورد چین
سرش پر زخشم و دل اندوهگین
برانگیخت پولاد سم بارگی
به نیزه درآمد به یکبارگی
برآن نره دیوان یکی حمله برد
بدرید گفتی زمین در نبرد
یکی را بزد نیزه ای بر کمر
کزان نیمه پشتش آمد به در
بیفتاد هم در زمان جان بداد
به کین،سر سوی آن دو دیگر نهاد
سوی گرزه گاو سر دست برد
دگر دیو را با زمین کرد خورد
بیامد بر دیگری با شتاب
به دست اندرش خنجر نیم تاب
بزد بر سرش تا میان دو پای
به دو نیمه شد دیو مانده به جای
بدانگه که برخود بپیچید دیو
بیفتاد ازوی برآمد غریو
یکی سهمگین دیو با یال وتوش
کزو بود گفتی جهان در خروش
خروشان بیامد بر پهلوان
بدرید گفتی به شورش جهان
درآویخت باشیر،درنده دیو
دلاور جوان سرافراز و نیو
یکی حمله بر دیو وارونه برد
چنان چون بود کار مردان گرد
بزد بر سرش گرزه گاو روی
تو گفتی بیفتاد کوهی به روی
چنان بد گمان فرامرز شیر
که سرش اندر آمد ز بالا به زیر
شد از جادوی چون یکی اژدها
بدان سان کزوکس نیابد رها
خروشید و بر پهلوان حمله کرد
زمیدان کینه برانگیخت گرد
زبان کرد بیرون چو ماری سیاه
شد از تف زهرش جهانی تباه
بترسید ازو پهلو رزم جوی
کمان کرد بیرون گو کینه جوی
برآمد بر اژدها با خدنگ
بدان سان که برغرم تازد پلنگ
زچاچی کمانش ببارید تیر
زتیرش بر خاک شد آبگیر
بزد بر سرش خنجر جانستان
به دو نیمه کردش زسر تامیان
چو زان دیو جادو برآورد گرد
وزآن لشکر جادوان حمله کرد
چو ایرانیان آنچنان دستبرد
بدیدند از آن شیروش مردگرد
کشیدند از کین،همه تیغ تیز
زدیوان برآمد دم رستخیز
بکشتند چندان از آن جادوان
که کس کوه و صحرا و هامون ندید
هزیمت شد آن لشکر بی کران
نماند هیچ بر دشت از آن جاودان
گریزان برفتند در غار کوه
زشمشیر شیر دلاور ستوه
سپهبد همی تاخت چون نره شیر
یکی کوه پیکر سمندش به زیر
برین گونه تا شد به پای حصار
برآورد از آن نره دیوان دمار
در دژ ببستند جنگ آوران
ببارید از آن کوه،سنگ گران
فرامرز از آن جایگه بازگشت
بیاورد لشکر بدان پهن دشت
شب آمد بیاسود در رزمگاه
طلایه فرستاد هر سو به راه
چو شد روز روشن سپه برنشاند
به تیزی سوی جنگ جادو برامد
پراندیشه آمد به جای نبرد
کزان دژ چگونه برآرند گرد
بسی گشت در گرد دژ چاره جوی
ندید اندرو چاره ننمود روی
همی گفت ای داور داوران
مرا راه ده سوی بدگوهران
نیایش بسی کرد و شد باز جای
غمی گشت از آن دیو ناپاک رای
در اندیشه آمد پراز غم برفت
همی بود نومید وبا درد خفت
زجا اندر آمد به کردارشیر
سوی مرز چین روی بنهاد تفت
شب وروز ناسوده در راه رفت
یکی کوه بد اندر آن راه سخت
کلان کوه خواندی ورا نیکبخت
چوآمد به نزد کلان کوه،خوار
بدان در نگه کرد گرد سوار
دژی دید بگذشته سر از سپهر
کجا بر درش حلقه ای بود مهر
زحل،پاسبان و مهش پرده دار
همان تیر وبهرام،سالار بار
سپهبد چو آن برزکه را بدید
پراندیشه لب را به دندان گزید
شنیده بد از زال وسام سوار
که در مرز چین هست یک کوهسار
یکی کوه باشد که چرخ برین
ازو برگذشته به روی زمین
کلان کوه خواند ورا رهنمای
یکی پر زیان کوه با هول جای
بدو برز دیوان فراوان گروه
که از رزمشان کوه گردد ستوه
زدیوان و جادو هزاران هزار
که آن را مهندس نداند شمار
که هریک ازیشان یکی لشکرند
زپیلان جنگی دلاورترند
یکی دیو جادو سپهدارشان
به هر نیک و بد،شاه و سالارشان
به فرمان او بود یکسر گروه
بدی کشور چین از ایشان ستوه
به هنگام شاه آفریدون گرد
سپهدار گرشسب با دستبرد
مگر باج بستد از آن جادوان
دگر کس نرفت از پی پهلوان
چوآنجا رسید آن یل نامور
نهانی همی گفت کای دادگر
به قدرت چنین جا تو آری پدید
در بسته ها را تو باشی کلید
از آن پس سپه را فرودآورید
سراپرده نامور برکشید
خبرشد به نزد شه جادوان
که آمد زمردم سپاه روان
سپه کرد وآمد زهامون به کوه
زمین شد زآسیب دیوان ستوه
چوآمد به نزدیک آن سرفراز
یکی ابر بست از برکوهسار
درافتاد در دشتگه زلزله
کجا جان همی کرد تن را یله
زآواز دیوان واز تیره گرد
زغریدن کوس واسب نبرد
پر آواز رعدست گفتی جهان
ویا روز در تیره شب شد نهان
فرامرز چون کار از آن گونه دید
برآشفت و از کین صفی برکشید
جهان آفرین را فراوان بخواند
همی گرد کینه به مه برفشاند
بفرمود تا بوق و کوس نبرد
زدند وبه رزم اندرون حمله کرد
کشیدند شمشیر و زوبین وگرز
دلاور سوراران با دستبرد
زگرد سپه تیره گشت آفتاب
زخنجر جهان بود دریای آب
چکاچاک خنجر بد وگرز و تیر
زمین شد به خون،سر به سر آبگیر
جهان یکسره همچو دریا نمود
نهنگ اندرو گرز و شمشیر بود
سنان بود ماهی،کمند،اژدها
وزو تیر پران چومرغ از هوا
سواران چو کشتی از آن نامجوی
روان کرده از خون به هر جای جوی
چو دریا برآورد از حمله،موج
شدی سرخ رخسار مه را به اوج
فرامرز گردنکش پهلوان
به اندک زمان با سپاهی گران
از آن لشکر جادوان،بی شمار
بکشتند بسیار در کارزار
بدانگه که تیره شب آمد به تنگ
گوان بازگشتند یکسر زجنگ
فرامرز روشن دل نامور
طلایه فرستاد بر دشت ودر
دگر روز چون مهتر سوزچهر
بگسترد بر خاک تاریک،مهر
دو لشکر دگر باره برهم زدند
تو گفتی به نی آتش اندر زدند
برآمد درخشیدن تیغ تیز
زمین از نهیب آمد اندر گریز
ازآن جادوان با خروش وغریو
دلیر و ستیزنده و نره دیو
به تن هریکی همچو کوه سیاه
زپولاد و آهن قبا و کلاه
خروشان زلشکر برون آمدند
تو گفتی به آتش درون آمدند
زگردان ایران دو چل کشته شد
کجا روز جنگ آوران گشته شد
فغانی برآمد زایران سپاه
برایرانیان گشت گیتی تباه
زآوردگه روی برگاشتند
دلیران همه جای بگذاشتند
خبرشد بر پهلوان دلیر
که از حمله دیو بگریخت شیر
سپهبد به ابرو برآورد چین
سرش پر زخشم و دل اندوهگین
برانگیخت پولاد سم بارگی
به نیزه درآمد به یکبارگی
برآن نره دیوان یکی حمله برد
بدرید گفتی زمین در نبرد
یکی را بزد نیزه ای بر کمر
کزان نیمه پشتش آمد به در
بیفتاد هم در زمان جان بداد
به کین،سر سوی آن دو دیگر نهاد
سوی گرزه گاو سر دست برد
دگر دیو را با زمین کرد خورد
بیامد بر دیگری با شتاب
به دست اندرش خنجر نیم تاب
بزد بر سرش تا میان دو پای
به دو نیمه شد دیو مانده به جای
بدانگه که برخود بپیچید دیو
بیفتاد ازوی برآمد غریو
یکی سهمگین دیو با یال وتوش
کزو بود گفتی جهان در خروش
خروشان بیامد بر پهلوان
بدرید گفتی به شورش جهان
درآویخت باشیر،درنده دیو
دلاور جوان سرافراز و نیو
یکی حمله بر دیو وارونه برد
چنان چون بود کار مردان گرد
بزد بر سرش گرزه گاو روی
تو گفتی بیفتاد کوهی به روی
چنان بد گمان فرامرز شیر
که سرش اندر آمد ز بالا به زیر
شد از جادوی چون یکی اژدها
بدان سان کزوکس نیابد رها
خروشید و بر پهلوان حمله کرد
زمیدان کینه برانگیخت گرد
زبان کرد بیرون چو ماری سیاه
شد از تف زهرش جهانی تباه
بترسید ازو پهلو رزم جوی
کمان کرد بیرون گو کینه جوی
برآمد بر اژدها با خدنگ
بدان سان که برغرم تازد پلنگ
زچاچی کمانش ببارید تیر
زتیرش بر خاک شد آبگیر
بزد بر سرش خنجر جانستان
به دو نیمه کردش زسر تامیان
چو زان دیو جادو برآورد گرد
وزآن لشکر جادوان حمله کرد
چو ایرانیان آنچنان دستبرد
بدیدند از آن شیروش مردگرد
کشیدند از کین،همه تیغ تیز
زدیوان برآمد دم رستخیز
بکشتند چندان از آن جادوان
که کس کوه و صحرا و هامون ندید
هزیمت شد آن لشکر بی کران
نماند هیچ بر دشت از آن جاودان
گریزان برفتند در غار کوه
زشمشیر شیر دلاور ستوه
سپهبد همی تاخت چون نره شیر
یکی کوه پیکر سمندش به زیر
برین گونه تا شد به پای حصار
برآورد از آن نره دیوان دمار
در دژ ببستند جنگ آوران
ببارید از آن کوه،سنگ گران
فرامرز از آن جایگه بازگشت
بیاورد لشکر بدان پهن دشت
شب آمد بیاسود در رزمگاه
طلایه فرستاد هر سو به راه
چو شد روز روشن سپه برنشاند
به تیزی سوی جنگ جادو برامد
پراندیشه آمد به جای نبرد
کزان دژ چگونه برآرند گرد
بسی گشت در گرد دژ چاره جوی
ندید اندرو چاره ننمود روی
همی گفت ای داور داوران
مرا راه ده سوی بدگوهران
نیایش بسی کرد و شد باز جای
غمی گشت از آن دیو ناپاک رای
در اندیشه آمد پراز غم برفت
همی بود نومید وبا درد خفت
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۶۵ - خوان سوم کشتن فرامرز،غول را
در این گفتگو بود کز ناگهان
بغرید بی مایه دیو ژیان
دمنده سوی پهلوان کرد روی
پراز کینه وخشم و پرخاشجوی
سپهدار، با آلت رزم بود
که نزدش بسی خوش تر از بزم بود
کمان نریمان به زه برنهاد
به نزد هم آورد شد همچوباد
کمان را ببارید همچون تگرگ
بدان دیو وارونه،باران مرگ
بیامد دوان دیو غول نژند
درختی گشن بود در ره بکند
بزد بر سر اسپ آن شیرمرد
تکاور ز درد اندر آمد به گرد
پیاده شد از اسب،گرد دلیر
خروشید ماننده نره شیر
کشید از میان،آبگون تیغ تیز
برآورد از آن رزمگه رستخیز
نیامد به دلش اندرون بیم وهول
بزد خنجری بر پی دیو غول
زهنگ سپهدار وبالای او
به خنجر جدا کرد یک پای او
سپهبد دژ آگاه دیو ژیان
به یک پا درآویخت با پهلوان
گرفتش بر یال و گرد دلیر
زبر دیو جنگی،سپهبد به زیر
دلاور بزد دست چون شیر نر
به نیروی یزدان فیروزگر
برآوردش از جا و زد بر زمین
بلرزید از آسیب او دشت کین
یکی تیغ زد بر میان سرش
جدا کرد نیم زیال و برش
سیه دیو چون دید از آن دستبرد
بسی آفرین کرد بر مرد گرد
سپهبد دگر پیش یزدان پاک
بمالید رخسار بر تیره خاک
کزو فرهی بود و فیروزیش
همان کام و نام ودل افروزیش
یکایک سپاه اندر آمد ز راه
نگه کرد هرکس در آن رزمگاه
یکی زشت پتیاره دیدند خوار
فتاده در آن دشت،بیچاره وار
هرآن کس که بود از گوان شیرمرد
بسی آفرین بر سرافرازکرد
همی گفت هر کس که این شیر مرد
بدین زورمندی و این کار کرد
زرستم به مردی گذر یافتست
به گیتی که چندین هنر یافتست
سیه دیو را گفت یکسر بگوی
کزین بعد،ما را چه آید به روی
بدو گفت کای پهلوان سپاه
ازیدر که ماییم سه روزه راه
گذر کرد باید به ریگ روان
همه درد و آسیب و رنج گران
زگرما بسوزد به تن،استخوان
ندانم بدین ره شدن چون توان
یکی خشک پیر است بی دسترس
گذشتن نیارد بدین دشت،کس
نیابی بدین راه،یک قطره آب
از او بهره و هریک بهری سراب
مگر پاک یزدان بود یاورت
زپستی به گردون برآرد سرت
چو زین بگذری خویشتن با گروه
به پیش اندر آیدت یک خاره کوه
گذرگاه باشد تو را بی گمان
چپ و راست،کوه و تو اندر میان
سه روزت بدین گونه باشد گذر
زسرما نیابد کسی پا و پر
ببارد یکی برف از تیره ابر
که گیتی شود همچو کام هژبر
به یک نیزه بالا برآید فزون
زسرما به تن بفسرد پوست و خون
همیدون نیابد علف،چارپای
بدین سان که گفتم تورا رهنمای
دژم شد دل هر که زان سان شنید
به رخسار گشتند چون شنبلید
همی گفت هرکس بدان نامدار
که ای شیر جنگی گه کارزار
خردمندی و گرد ونام آوری
بدین لشکر گشن،تو مهتری
به تندی مده جان لشکر به باد
مبادا که این گفتت آید به یاد
به پای خود ایدر نه دام مرگ
نیاید کسی ساخته ساز وبرگ
نه پیکار تیرآید ایدر نه تیغ
نه مردی نه نیروی و جای گریغ
بیندیش از این پر بلا تیره روز
دل بی گناهان ایران مسوز
چو این گفته بشنید شیر ژیان
بدین سان دل و رای ایرانیان
دژم شد دلش گفت کز آرزو
نپیچد دل مردم نیکخو
کسی کش خرد در جهان رهبر است
چنین گفته ها را نه اندر خور است
هر آن کس که از بن ندارد خرد
بدین مایه گفتار اندر خورد
بداند به دانش چنان چون سزاست
که بر جان ما دادگر پادشاست
به هر چیز کو بر سر ما نوشت
زکردار نیک و بد وخوب وزشت
بباشد همی بودنی بیش و کم
روان را چه شادی چه اندوه وغم
کرا مرگ در آب دریا بود
زآتش بترسد نه والا بود
ور از برف و سرما سرآید زمان
زخود بازگردان همی چون توان؟
یکی را به چنگال شیر سترگ
یکی را به دیو ویکی را به گرگ
یکی را به نخجیر یکی را به تیر
سراسر بباید شدن ناگزیر
یکی را به بستر سرآید زمان
یکی هم به چاه افتد از ناگهان
ابا آن که کس را بدین راه نیست
خردمند ازاین دانش آگاه نیست
جهاندار جان آفرین پادشاست
بدو نیک دانستن، او را سزاست
به هر چیز،تقدیر،او راندست
خردمند از این سان فروماندست
همه بودنی ها بباید بدن
نباید به تقدیر دم بر زدن
چو دانی کزین راز آگه نه ای
ابا راز دادار همره نه ای
چرا از پی جان کنی داوری
به نادانی از ره حق بگذری
چو ایرانیان،آن دل و رای او
بدیدند آن برز وبالای او
گشودند یکسر به پوزش زبان
بگفتند کای گرد روشن روان
زما این سخن مهربانی شناس
از این گفته ها نیز برگو سپاس
به دل سوزگی بازگوینده ایم
به آرام و مهر تو جوینده ایم
نداریم جان های خود را دریغ
زباد و زسرما و از گرز و تیغ
فدای تو سرکرده تا زاده ایم
به هر ره که کوشی تو آماده ایم
ازیشان دل پهلوان شاد گشت
روان گشت آسوده در پهن دشت
رسیدند نزدیک ریگ روان
بفرمود تا شد به روشن روان
بغرید بی مایه دیو ژیان
دمنده سوی پهلوان کرد روی
پراز کینه وخشم و پرخاشجوی
سپهدار، با آلت رزم بود
که نزدش بسی خوش تر از بزم بود
کمان نریمان به زه برنهاد
به نزد هم آورد شد همچوباد
کمان را ببارید همچون تگرگ
بدان دیو وارونه،باران مرگ
بیامد دوان دیو غول نژند
درختی گشن بود در ره بکند
بزد بر سر اسپ آن شیرمرد
تکاور ز درد اندر آمد به گرد
پیاده شد از اسب،گرد دلیر
خروشید ماننده نره شیر
کشید از میان،آبگون تیغ تیز
برآورد از آن رزمگه رستخیز
نیامد به دلش اندرون بیم وهول
بزد خنجری بر پی دیو غول
زهنگ سپهدار وبالای او
به خنجر جدا کرد یک پای او
سپهبد دژ آگاه دیو ژیان
به یک پا درآویخت با پهلوان
گرفتش بر یال و گرد دلیر
زبر دیو جنگی،سپهبد به زیر
دلاور بزد دست چون شیر نر
به نیروی یزدان فیروزگر
برآوردش از جا و زد بر زمین
بلرزید از آسیب او دشت کین
یکی تیغ زد بر میان سرش
جدا کرد نیم زیال و برش
سیه دیو چون دید از آن دستبرد
بسی آفرین کرد بر مرد گرد
سپهبد دگر پیش یزدان پاک
بمالید رخسار بر تیره خاک
کزو فرهی بود و فیروزیش
همان کام و نام ودل افروزیش
یکایک سپاه اندر آمد ز راه
نگه کرد هرکس در آن رزمگاه
یکی زشت پتیاره دیدند خوار
فتاده در آن دشت،بیچاره وار
هرآن کس که بود از گوان شیرمرد
بسی آفرین بر سرافرازکرد
همی گفت هر کس که این شیر مرد
بدین زورمندی و این کار کرد
زرستم به مردی گذر یافتست
به گیتی که چندین هنر یافتست
سیه دیو را گفت یکسر بگوی
کزین بعد،ما را چه آید به روی
بدو گفت کای پهلوان سپاه
ازیدر که ماییم سه روزه راه
گذر کرد باید به ریگ روان
همه درد و آسیب و رنج گران
زگرما بسوزد به تن،استخوان
ندانم بدین ره شدن چون توان
یکی خشک پیر است بی دسترس
گذشتن نیارد بدین دشت،کس
نیابی بدین راه،یک قطره آب
از او بهره و هریک بهری سراب
مگر پاک یزدان بود یاورت
زپستی به گردون برآرد سرت
چو زین بگذری خویشتن با گروه
به پیش اندر آیدت یک خاره کوه
گذرگاه باشد تو را بی گمان
چپ و راست،کوه و تو اندر میان
سه روزت بدین گونه باشد گذر
زسرما نیابد کسی پا و پر
ببارد یکی برف از تیره ابر
که گیتی شود همچو کام هژبر
به یک نیزه بالا برآید فزون
زسرما به تن بفسرد پوست و خون
همیدون نیابد علف،چارپای
بدین سان که گفتم تورا رهنمای
دژم شد دل هر که زان سان شنید
به رخسار گشتند چون شنبلید
همی گفت هرکس بدان نامدار
که ای شیر جنگی گه کارزار
خردمندی و گرد ونام آوری
بدین لشکر گشن،تو مهتری
به تندی مده جان لشکر به باد
مبادا که این گفتت آید به یاد
به پای خود ایدر نه دام مرگ
نیاید کسی ساخته ساز وبرگ
نه پیکار تیرآید ایدر نه تیغ
نه مردی نه نیروی و جای گریغ
بیندیش از این پر بلا تیره روز
دل بی گناهان ایران مسوز
چو این گفته بشنید شیر ژیان
بدین سان دل و رای ایرانیان
دژم شد دلش گفت کز آرزو
نپیچد دل مردم نیکخو
کسی کش خرد در جهان رهبر است
چنین گفته ها را نه اندر خور است
هر آن کس که از بن ندارد خرد
بدین مایه گفتار اندر خورد
بداند به دانش چنان چون سزاست
که بر جان ما دادگر پادشاست
به هر چیز کو بر سر ما نوشت
زکردار نیک و بد وخوب وزشت
بباشد همی بودنی بیش و کم
روان را چه شادی چه اندوه وغم
کرا مرگ در آب دریا بود
زآتش بترسد نه والا بود
ور از برف و سرما سرآید زمان
زخود بازگردان همی چون توان؟
یکی را به چنگال شیر سترگ
یکی را به دیو ویکی را به گرگ
یکی را به نخجیر یکی را به تیر
سراسر بباید شدن ناگزیر
یکی را به بستر سرآید زمان
یکی هم به چاه افتد از ناگهان
ابا آن که کس را بدین راه نیست
خردمند ازاین دانش آگاه نیست
جهاندار جان آفرین پادشاست
بدو نیک دانستن، او را سزاست
به هر چیز،تقدیر،او راندست
خردمند از این سان فروماندست
همه بودنی ها بباید بدن
نباید به تقدیر دم بر زدن
چو دانی کزین راز آگه نه ای
ابا راز دادار همره نه ای
چرا از پی جان کنی داوری
به نادانی از ره حق بگذری
چو ایرانیان،آن دل و رای او
بدیدند آن برز وبالای او
گشودند یکسر به پوزش زبان
بگفتند کای گرد روشن روان
زما این سخن مهربانی شناس
از این گفته ها نیز برگو سپاس
به دل سوزگی بازگوینده ایم
به آرام و مهر تو جوینده ایم
نداریم جان های خود را دریغ
زباد و زسرما و از گرز و تیغ
فدای تو سرکرده تا زاده ایم
به هر ره که کوشی تو آماده ایم
ازیشان دل پهلوان شاد گشت
روان گشت آسوده در پهن دشت
رسیدند نزدیک ریگ روان
بفرمود تا شد به روشن روان
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۱۵۷ - دیدار آتبین با فرستاده ی سلکت
یکی روز بیرون شد از پیشگاه
خروش آمد از مرد فریاد خواه
برانگیخت شبرنگ تا خود چه بود
بدان جایگه شد که زاری شنود
دو تن دید شوری برانگیخته
به مردی جوان اندر آویخته
جوان را بپرسید تا از گناه
چه کرده ست تا گشت فریاد خواه
ستمکاره گفت ای به بهتر نژاد
بر آیین جاسوس دارد نهاد
ز یاران سلکت بود بی گمان
که دارد حصار از بر آسمان
گنه کرد و در کار با ما به کین
هواخواه جمشید با آتبین
کشانش همی برد خواهم به شاه
بدان تا کند پیش تختش تباه
برآشفت و تیغ از میان برکشید
مر آن هر دوان را سر از تن برید
جوان را به بیشه درآورد زود
بپرسید کاین جنگ و شور از چه بود
ستمدیده گفت ای خداوند مرد
ز فرّ تو فرخنده شد اورمزد
کنون چون مرا بازدادی روان
چرا راز دارم من از تو نهان
مرا سلکت ایدر فرستاده بود
فراوان مرا پندها داده بود
که او را خبر داد مردی ز کوه
کز ایرانیان سرکشی با گروه
به بیشه در آرام دارد همی
جهانی به سختی گذارد همی
مرا گفت رو، پرس از کارشان
ببین مایه و ساز و دیدارشان
گر ایرانیانند، دانی درست
از ایران سواری سوی ما فرست
من از دز بدین کار پوینده ام
یلان را در این بیشه جوینده ام
به بیشه همان نارسیده ز راه
به من بازخوردند مردان شاه
بخندید و بنواختش آتبین
یکی باره بخشیدش و ساز و زین
بدو گفت سلکت چه مرد است؟ کیست؟
حصارش چگونه ست و جایش ز چیست؟
چنین داد پاسخ که مردی ست مرد
یگانه به هنگام ننگ و نبرد
همی بر سر کوه دارد حصار
که چاره نداند بجز کردگار
دوماننده را پادشا اوست و بس
ندارد ز ضحّاکیان کس به کس
از ایدر، بدو گفت چند است راه
به کوه دماوند و آن جایگاه؟
بدو گفت اگر باره باشد جوان
از ایدر به سه روز رفتن توان
بدو گفت اگر نیک رایی کنی
تو ما را بدو رهنمایی کنی
ببخشمت چندان من از خواسته
که کارت شود خوب و آراسته
بدو گفت کای مایه ی مردمی
ندیدم چو تو بر زمین آدمی
من از دز بدین کار رفتم به زیر
وگرنه ز جان کی شود مرد سیر
جهانجوی دستور را پیش خواند
سخن هرچه بشنید با او براند
بدو گفت با این ستمدیده مرد
همی خویشتن رنجه بایدت کرد
برو تا به نزدیک سلکت به کوه
مر او را ببین از میان گروه
نگه کن حصار و ببین جای او
یکی پرس از دانش و رای او
اگر مهربان است و یزدان پرست
خردمند و آهسته و داد دست
فرستم فریدون یل را برش
اگر دایگی را بود در خورش
اگر دارد آگاهی از کردگار
بدان یل سپارم من این زینهار
چو کار فریدون شود ساخته
شود دل ز اندیشه پرداخته
من آماده گردم به گرد جهان
اگر آشکارا شوی ور نهان
نباشد جز آن کایزد پاک خواست
بود هرچه خواهد نه افزون نه کاست
خروش آمد از مرد فریاد خواه
برانگیخت شبرنگ تا خود چه بود
بدان جایگه شد که زاری شنود
دو تن دید شوری برانگیخته
به مردی جوان اندر آویخته
جوان را بپرسید تا از گناه
چه کرده ست تا گشت فریاد خواه
ستمکاره گفت ای به بهتر نژاد
بر آیین جاسوس دارد نهاد
ز یاران سلکت بود بی گمان
که دارد حصار از بر آسمان
گنه کرد و در کار با ما به کین
هواخواه جمشید با آتبین
کشانش همی برد خواهم به شاه
بدان تا کند پیش تختش تباه
برآشفت و تیغ از میان برکشید
مر آن هر دوان را سر از تن برید
جوان را به بیشه درآورد زود
بپرسید کاین جنگ و شور از چه بود
ستمدیده گفت ای خداوند مرد
ز فرّ تو فرخنده شد اورمزد
کنون چون مرا بازدادی روان
چرا راز دارم من از تو نهان
مرا سلکت ایدر فرستاده بود
فراوان مرا پندها داده بود
که او را خبر داد مردی ز کوه
کز ایرانیان سرکشی با گروه
به بیشه در آرام دارد همی
جهانی به سختی گذارد همی
مرا گفت رو، پرس از کارشان
ببین مایه و ساز و دیدارشان
گر ایرانیانند، دانی درست
از ایران سواری سوی ما فرست
من از دز بدین کار پوینده ام
یلان را در این بیشه جوینده ام
به بیشه همان نارسیده ز راه
به من بازخوردند مردان شاه
بخندید و بنواختش آتبین
یکی باره بخشیدش و ساز و زین
بدو گفت سلکت چه مرد است؟ کیست؟
حصارش چگونه ست و جایش ز چیست؟
چنین داد پاسخ که مردی ست مرد
یگانه به هنگام ننگ و نبرد
همی بر سر کوه دارد حصار
که چاره نداند بجز کردگار
دوماننده را پادشا اوست و بس
ندارد ز ضحّاکیان کس به کس
از ایدر، بدو گفت چند است راه
به کوه دماوند و آن جایگاه؟
بدو گفت اگر باره باشد جوان
از ایدر به سه روز رفتن توان
بدو گفت اگر نیک رایی کنی
تو ما را بدو رهنمایی کنی
ببخشمت چندان من از خواسته
که کارت شود خوب و آراسته
بدو گفت کای مایه ی مردمی
ندیدم چو تو بر زمین آدمی
من از دز بدین کار رفتم به زیر
وگرنه ز جان کی شود مرد سیر
جهانجوی دستور را پیش خواند
سخن هرچه بشنید با او براند
بدو گفت با این ستمدیده مرد
همی خویشتن رنجه بایدت کرد
برو تا به نزدیک سلکت به کوه
مر او را ببین از میان گروه
نگه کن حصار و ببین جای او
یکی پرس از دانش و رای او
اگر مهربان است و یزدان پرست
خردمند و آهسته و داد دست
فرستم فریدون یل را برش
اگر دایگی را بود در خورش
اگر دارد آگاهی از کردگار
بدان یل سپارم من این زینهار
چو کار فریدون شود ساخته
شود دل ز اندیشه پرداخته
من آماده گردم به گرد جهان
اگر آشکارا شوی ور نهان
نباشد جز آن کایزد پاک خواست
بود هرچه خواهد نه افزون نه کاست
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۳۲ - رای زدن فریدون با قارن در کار کوش
ز گفتار ایشان دژم گشت شاه
همی از تن خویش دید آن گناه
همی گفت کای برتر از ماه و مهر
به دل در تو آراستی کین و مهر
به گیتی تو دادیش چندان زمان
که در خویشتن گردد او بد گمان
شود ناسپاس از تو یکبارگی
نه یاد آیدش مرگ و بیچارگی
بفرمود تا قارن رزم زن
بیامد شتابان بدان انجمن
بپرسید و بنشاند و بنواختش
به چرخ برین سر برافراختش
بدو گفت کای نیک یار من
دلیر و سوار و سپهدار من
یکی تیز گردان بدان رای و هوش
که جانم بپردازی از رنج کوش
جهان پُر ز داد است بر کامگر
مگر چین و مکران و آن بوم و بر
همه روی گیتی به خواب اندراند
مگر چین کزآن سگ به تاب اندراند
ز رنج کسان و ز روزِ دراز
چنان گشت گردنکش و بی نیاز
که گوید همی در جهان سربسر
چو من کیست روزی ده جانور
گر آن را بمانم بجای نشست
بدین بیهده باز دارمش مست
بپرسد مرا داور کردگار
ز بیداد آن دیو، روز شمار
فرستادم او را دوباره سپاه
گریزان بیامد بدین بارگاه
اگر چند رنجور بینم تنت
بفرسود یال و بر از جوشنت
نبینم کسی را از ایرانیان
که امروز بندد بدین کین میان
نبردی که با کوش روز نبرد
درآورد گوید که از راه برد
سپاه من و گنج من پیش توست
همان گنجم اندر کم و بیش توست
ز دینار و اسب و قبا و کلاه
ببخش و ببر چند خواهی به راه
مگر رنج او کم کنی زین میان
که او ماند از تخم ضحّاکیان
جهان آنگهی گردد از رنج پاک
که آن بدگهر نیز گردد هلاک
گر او را فرستی تو ایدر به بند
کلاهت برآید به چرخ بلند
ببینم یکی روی آن دیو زشت
که چندان دلیران ایران بکشت
چو پیروز گردی تو بر مرز چین
به نستوهِ شیر و سپار آن زمین
بدو ده تو آن کشور و تاج و تخت
تو برگرد شادان و پیروز بخت
بدو گفت قارن که فرمان کنم
بدین آرزو جان گروگان کنم
فزون زآن کنم کز جهاندار شاه
شنیدم در آن نامور پیشگاه
همی از تن خویش دید آن گناه
همی گفت کای برتر از ماه و مهر
به دل در تو آراستی کین و مهر
به گیتی تو دادیش چندان زمان
که در خویشتن گردد او بد گمان
شود ناسپاس از تو یکبارگی
نه یاد آیدش مرگ و بیچارگی
بفرمود تا قارن رزم زن
بیامد شتابان بدان انجمن
بپرسید و بنشاند و بنواختش
به چرخ برین سر برافراختش
بدو گفت کای نیک یار من
دلیر و سوار و سپهدار من
یکی تیز گردان بدان رای و هوش
که جانم بپردازی از رنج کوش
جهان پُر ز داد است بر کامگر
مگر چین و مکران و آن بوم و بر
همه روی گیتی به خواب اندراند
مگر چین کزآن سگ به تاب اندراند
ز رنج کسان و ز روزِ دراز
چنان گشت گردنکش و بی نیاز
که گوید همی در جهان سربسر
چو من کیست روزی ده جانور
گر آن را بمانم بجای نشست
بدین بیهده باز دارمش مست
بپرسد مرا داور کردگار
ز بیداد آن دیو، روز شمار
فرستادم او را دوباره سپاه
گریزان بیامد بدین بارگاه
اگر چند رنجور بینم تنت
بفرسود یال و بر از جوشنت
نبینم کسی را از ایرانیان
که امروز بندد بدین کین میان
نبردی که با کوش روز نبرد
درآورد گوید که از راه برد
سپاه من و گنج من پیش توست
همان گنجم اندر کم و بیش توست
ز دینار و اسب و قبا و کلاه
ببخش و ببر چند خواهی به راه
مگر رنج او کم کنی زین میان
که او ماند از تخم ضحّاکیان
جهان آنگهی گردد از رنج پاک
که آن بدگهر نیز گردد هلاک
گر او را فرستی تو ایدر به بند
کلاهت برآید به چرخ بلند
ببینم یکی روی آن دیو زشت
که چندان دلیران ایران بکشت
چو پیروز گردی تو بر مرز چین
به نستوهِ شیر و سپار آن زمین
بدو ده تو آن کشور و تاج و تخت
تو برگرد شادان و پیروز بخت
بدو گفت قارن که فرمان کنم
بدین آرزو جان گروگان کنم
فزون زآن کنم کز جهاندار شاه
شنیدم در آن نامور پیشگاه
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۲۰ - کارزار سلم با کوش و حیلت کردن قارن و هزیمت شدن کوش
چو شد ماه نو، مرد جنگ آزمای
تبیره همی آرزو کرد و نای
چنین گفت با سلم قارن به شب
کز این راز با کس تو مگشای لب
سپه پیش بر، رزم را ساز کن
به رزم اندرون سستی آغاز کن
یکی کنده فرمای پیش سپاه
خبر کن که گشته ست قارن تباه
از آن زخم پولاد سستی نمود
بمُرد و سپاه را به انده سپرد
مگر گردد ایمن ز من دیوزاد
نیارد مرا بیش در جنگ یاد
که آمد یکی رای ما را فراز
امید است کآن بدرگ دیور ساز
گرفتار گردد به کردار خویش
تبه بیند این تیز بازار خویش
به فرّ فریدون همه کام تو
برآید، به پروین شود نام تو
چو پیوسته جنگ آوری چند روز
به من چشم دار، ای شه نیوسوز
بدانگه که گردد بلند آفتاب
شود همچو زر آب دریای آب
بگفت این و با لشکری بیکران
به دریای آب اندرون شد نهان
همی سلم یک هفته رنج آزمود
به رزم اندرون نیز سستی نمود
وزآن پس یکی کنده کندن گرفت
همی خاک را برفگندن گرفت
گمانی بد اندر دل کوش شد
که قارن همانا کفن پوش شد
از آن دل گرفتند مردان او
همان جنگجویان و گردان او
بکُشتند چندان از ایران سپاه
که بر لشکری تنگ شد جایگاه
به هشتم کی همروز ای شگفت
جهان با نوید زر آیین گرفت
ز دریا برآمد به کشتی نهنگ
ز کین همچو الماس دندان و چنگ
پسِ پُشتِ کوش اندر آمد سپاه
جهان پهلوان قارن رزمخواه
یکی گرزه ی گاو پیکر به دست
نوندش همی کوه را کرد پَست
نه چندان نمود آن سپه را نهیب
ندانست مردم عنان از رکیب
ز تیغ دلیران روان گشت خون
ندانست کس کآن سبب چیست و چون
سواری سوی کوش شد همچو باد
که دشمن به لشکرگه اندر فتاد
همه کوه و هامون پُر از لشکر است
سراسر همه دشت بی تن سراست
بترسید و بر کس نکرد او پدید
رخش گشت ماننده ی شنبلید
بفرمود تا از سپه صدهزار
برفتند کار آزموده سوار
بدان تا بدانند کاین کار چیست
سپاه از چه کردار و سالار کیست
همی گفت کاین کار آهنگر است
کمین است و بر لشکر او مهتر است
چو پیش سراپرده آمد سپاه
ز شمشیر و نیزه ندیدند راه
سراپرده و خیمه و رخت پاک
گرفته یکی آتش سهمناک
همه روی گیتی پُر از دود بود
گریزنده را سر همی سود بود
چنان دید لشکرش آسیمه مست
برفتند و از هم بدادند دست
بماندند با کوش سیصد هزار
همه بسته خوش اندر آن کارزار
همه دشت دید آتش افروخته
سراپرده و خیمه ها سوخته
سپه کُشته و قارن کینه جوی
روان کرده خون دلیران به جوی
شکسته همه تخت و خرگاه را
گرفته بر او بر سرِ راه را
سپه را در آن هول، دل داد و گفت
که اکنون دلیری نباید نهفت
اگر سستی آریم، گردیم اسیر
به دست چنین بی بنان حقیر
همان به که تن کشته گردد به جنگ
که در سال بسته سر پالهنگ
بگفت و برآویخت چون اژدها
که تا چون کند جان شیرین رها
به شمشیر، دشمن ز ره دور کرد
روان اندر آن رزم رنجور کرد
چنان باز پس کرد مردم ز راه
گریزان فراوان سپه شد تباه
بکُشت و بخست از دلیران بسی
نبرده نیامد به پیشش کسی
به تاراج داد آن همه هرچه بود
اگر اسب اگر جامه ی ناپسود
همان بدره و پرده و چارپای
ببردند گردان رزم آزمای
چنان تا شب تیره شد ساز گشت
بدان تیرگی پهلوان بازگشت
سپاه فریدون چو آمد فرود
همی داد مر پهلوان را درود
چنین گفت پس پهلوان با قباد
که رو با سپاه از پی دیوزاد
گزین کن ز گندآوران صد هزار
سر دیو پیکر به نزد من آر
تبیره همی آرزو کرد و نای
چنین گفت با سلم قارن به شب
کز این راز با کس تو مگشای لب
سپه پیش بر، رزم را ساز کن
به رزم اندرون سستی آغاز کن
یکی کنده فرمای پیش سپاه
خبر کن که گشته ست قارن تباه
از آن زخم پولاد سستی نمود
بمُرد و سپاه را به انده سپرد
مگر گردد ایمن ز من دیوزاد
نیارد مرا بیش در جنگ یاد
که آمد یکی رای ما را فراز
امید است کآن بدرگ دیور ساز
گرفتار گردد به کردار خویش
تبه بیند این تیز بازار خویش
به فرّ فریدون همه کام تو
برآید، به پروین شود نام تو
چو پیوسته جنگ آوری چند روز
به من چشم دار، ای شه نیوسوز
بدانگه که گردد بلند آفتاب
شود همچو زر آب دریای آب
بگفت این و با لشکری بیکران
به دریای آب اندرون شد نهان
همی سلم یک هفته رنج آزمود
به رزم اندرون نیز سستی نمود
وزآن پس یکی کنده کندن گرفت
همی خاک را برفگندن گرفت
گمانی بد اندر دل کوش شد
که قارن همانا کفن پوش شد
از آن دل گرفتند مردان او
همان جنگجویان و گردان او
بکُشتند چندان از ایران سپاه
که بر لشکری تنگ شد جایگاه
به هشتم کی همروز ای شگفت
جهان با نوید زر آیین گرفت
ز دریا برآمد به کشتی نهنگ
ز کین همچو الماس دندان و چنگ
پسِ پُشتِ کوش اندر آمد سپاه
جهان پهلوان قارن رزمخواه
یکی گرزه ی گاو پیکر به دست
نوندش همی کوه را کرد پَست
نه چندان نمود آن سپه را نهیب
ندانست مردم عنان از رکیب
ز تیغ دلیران روان گشت خون
ندانست کس کآن سبب چیست و چون
سواری سوی کوش شد همچو باد
که دشمن به لشکرگه اندر فتاد
همه کوه و هامون پُر از لشکر است
سراسر همه دشت بی تن سراست
بترسید و بر کس نکرد او پدید
رخش گشت ماننده ی شنبلید
بفرمود تا از سپه صدهزار
برفتند کار آزموده سوار
بدان تا بدانند کاین کار چیست
سپاه از چه کردار و سالار کیست
همی گفت کاین کار آهنگر است
کمین است و بر لشکر او مهتر است
چو پیش سراپرده آمد سپاه
ز شمشیر و نیزه ندیدند راه
سراپرده و خیمه و رخت پاک
گرفته یکی آتش سهمناک
همه روی گیتی پُر از دود بود
گریزنده را سر همی سود بود
چنان دید لشکرش آسیمه مست
برفتند و از هم بدادند دست
بماندند با کوش سیصد هزار
همه بسته خوش اندر آن کارزار
همه دشت دید آتش افروخته
سراپرده و خیمه ها سوخته
سپه کُشته و قارن کینه جوی
روان کرده خون دلیران به جوی
شکسته همه تخت و خرگاه را
گرفته بر او بر سرِ راه را
سپه را در آن هول، دل داد و گفت
که اکنون دلیری نباید نهفت
اگر سستی آریم، گردیم اسیر
به دست چنین بی بنان حقیر
همان به که تن کشته گردد به جنگ
که در سال بسته سر پالهنگ
بگفت و برآویخت چون اژدها
که تا چون کند جان شیرین رها
به شمشیر، دشمن ز ره دور کرد
روان اندر آن رزم رنجور کرد
چنان باز پس کرد مردم ز راه
گریزان فراوان سپه شد تباه
بکُشت و بخست از دلیران بسی
نبرده نیامد به پیشش کسی
به تاراج داد آن همه هرچه بود
اگر اسب اگر جامه ی ناپسود
همان بدره و پرده و چارپای
ببردند گردان رزم آزمای
چنان تا شب تیره شد ساز گشت
بدان تیرگی پهلوان بازگشت
سپاه فریدون چو آمد فرود
همی داد مر پهلوان را درود
چنین گفت پس پهلوان با قباد
که رو با سپاه از پی دیوزاد
گزین کن ز گندآوران صد هزار
سر دیو پیکر به نزد من آر
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۵
با بتان من عشقبازی می کنم
عشق را من دلنوازی می کنم
بی محبت هر که میرد کافر است
هست تا جان عشقبازی می کنم
تا نیازی هست پیش او مرا
پیش غیرش بی نیازی می کنم
گر برد بالا به پایش اوفتم
پست سازد سرفرازی می کنم
دلق من از گریه تر شد خوب شد
خرقهٔ خود را نمازی می کنم
در محبت چاره ای با آن که نیست
باز فکر چاره سازی می کنم
ساحت میدان وسیع افتاده است
من سعیدا ترکتازی می کنم
عشق را من دلنوازی می کنم
بی محبت هر که میرد کافر است
هست تا جان عشقبازی می کنم
تا نیازی هست پیش او مرا
پیش غیرش بی نیازی می کنم
گر برد بالا به پایش اوفتم
پست سازد سرفرازی می کنم
دلق من از گریه تر شد خوب شد
خرقهٔ خود را نمازی می کنم
در محبت چاره ای با آن که نیست
باز فکر چاره سازی می کنم
ساحت میدان وسیع افتاده است
من سعیدا ترکتازی می کنم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۱
از راز محبت که گلی جز خطرش نیست
آن گشته خبردار که از خود خبرش نیست
تأثیر هوس در گرو گفت و شنید است
عاشق دل پیغام و دماغ خبرش نیست
هر شور تغافل نمک زخم نگاهی است
حرف است که بر حال اسیران نظرش نیست
تا کی بگدازیم در آن بزم ز غیرت
گر گل شده پروانه غم بال و پرش نیست
مکتوب اسیرت نفس باز پسین است
یعنی که بجز قاصد جان نامه برش نیست
آن گشته خبردار که از خود خبرش نیست
تأثیر هوس در گرو گفت و شنید است
عاشق دل پیغام و دماغ خبرش نیست
هر شور تغافل نمک زخم نگاهی است
حرف است که بر حال اسیران نظرش نیست
تا کی بگدازیم در آن بزم ز غیرت
گر گل شده پروانه غم بال و پرش نیست
مکتوب اسیرت نفس باز پسین است
یعنی که بجز قاصد جان نامه برش نیست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۶
همه دردیم تا دوا چه کند
همه دردیم تا صفا چه کند
گر دعا سحر سامری گردد
چه کند با تو بیوفا چه کند
به خودش این فراغت ارزانی
آشنای تو آشنا چه کند
بیخودانیم بر سر کویت
به خود آییم تا خدا چه کند
در پناه غبار کوی توایم
صرصر نیستی به ما چه کند
دل به دل حرف می زند از دور
محو دیدار او ادا چه کند
نامه ام برقها گداخته است
تا به همراهی صبا چه کند
قدح آفتاب باید اسیر
باده وصل او هوا چه کند
همه دردیم تا صفا چه کند
گر دعا سحر سامری گردد
چه کند با تو بیوفا چه کند
به خودش این فراغت ارزانی
آشنای تو آشنا چه کند
بیخودانیم بر سر کویت
به خود آییم تا خدا چه کند
در پناه غبار کوی توایم
صرصر نیستی به ما چه کند
دل به دل حرف می زند از دور
محو دیدار او ادا چه کند
نامه ام برقها گداخته است
تا به همراهی صبا چه کند
قدح آفتاب باید اسیر
باده وصل او هوا چه کند
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۲
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۳۹
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳ - فی مدح سلطان حسین شیرازی
روز نوروز و هوای چمن و فصل بهار
خوش بود جام می و بوی گل و روی نگار
از گل و نسترن و یاسمن و سرو و سمن
باغ پرنقش و نگارست، زهی نقش و نگار!
بر لب ساغر گل، عکس می شورانگیز
بر کف دست شقایق، قدح نوشگوار
گسترانند در اطراف چمن دیبه سبز
یا مگر خاک چمن نقش کنند از ژنگار
بلبل از حسرت گل نغمه کند در نوروز
قمری از سرو سهی دم زند از موسیقار
تا شود فاش که گل جامه دریده ست سحر
عندلیب است و مطوق که بگویند اسرار
چون من از حسرت معشوقه غزلخوان شده اند
طوطی و فاخته و کبک در و قمری و سار
بلبل از شاخ گل تازه فغان درگیرد
کز چه در طرف چمن غنچه نشیند با خار
همچو بلبل بسرا و گل بستان افروز
درد و تیمار رها کن که کشد بوتیمار
گر زند دست چنار از پی شادی چه عجب
زآنکه برخاست دگر بوی گل و بانگ هزار
بس که مرغ سحر از عشق غزل می خواند
در چمن سرو سهی رقص کند صوفی وار
گر زنی لاله صفت خیمه ی عشرت در کوه
بشنوی قهقهه ی کبک دری از کهسار
مطربا! سوز بود کار دلم، پرده بساز
ساقیا! باد بود شغل جهان، باده بیار
در چنین وقت که شیراز بود چون جنت
در چنین روز که گلزار شود چون فرخار
عاشق رند بود هر که درآید سرمست
زاهد خشک بود هر که نشیند هشیار
خویش باز آر ز بازار، به گلشن بنشین
که نمی خواهم از آن گل که بود در بازار
بوی معشوقه ی من هست ز نسرین ظاهر
رنگ رخساره ی من گشت ز خیری اظهار
زعفران عکس رخ زرد مرا دید به خواب
لاجرم چهره ی او زرد بود چون دینار
با وجود رخ معشوقه و جام می ناب
هستم از جام جم و ملک سلیمان بیزار
در خمارم چه کنم؟ جام می ام می باید
ساقیا! لطف کن و دفع خمارم ز خُم آر
هر کسی را که دلی هست در این موسم گل
در میان چمنی باده خورد با دلدار
چون مدار طرب از باده ی لعلی باشد
باده نوش از کف معشوقه و اندیشه مدار
چون بجز باد هوا هیچ ندارد در دست
می ندانم که چرا پنجه گشوده ست چنار
می کند ابر بهاری چو من از حسرت دوست
بر سر فرش زمرد، گهر از دیده نثار
در گل زرد و گل سرخ نگر در بستان
کین بسان رخ من باشد و آن چون رخ یار
بس که مانند شقایق دل من می سوزد
آتش افتاد ز سوز دل من در گلنار
نی که از خاک برون آمد و گویا گردید
ده زبانی کند امروز چو سوسن در کار
غنچه از پرده برون آمد و گل خندان شد
وز دل بلبل شوریده بشد صبر و قرار
گر بنفشه سر خود کرد گران معذورست
زآنکه در خواب چنان شد که نگردد بیدار
بر سر گل ز هوا بید عجب لرزان است
که مبادا که گل امسال بریزد چون پار
از ریاحین گل صد برگ برآرد بستان
وز شکوفه ید بیضا بنماید اشجار
ارغوان خرم و گلشن خوش و سوسن دلکش
لاله در آتش و گل در تب و نرگس بیمار
ضیمران تازه و خطمی تر و نیلوفر غرق
خوش نظر خرم و ریحان کش و عبهر عیار
غنچه در پوست نمی گنجد و خوش می خندد
ابر سرگشته همی گردد و می گرید زار
چشم بادام اگر تر شود از گریه ی ابر
دهن پسته بدو خنده کند دیگر بار
عکسی از چهره ی زرد خودم آید در چشم
چون ترنج از ورق سبز نماید دیدار
سوسن و سرو چو رخسار و قد دلکش دوست
نار و سیب است چون پستان و زنخدان نگار
عالم پیر دگر زندگی از سر گیرد
روز نوروز چو صنعش بنماید آثار
در خزان بین که ز صنعش عنب رنگارنگ
خوشه ی گوهر و لعل است که باشد پربار
مبدع صنع، نگارنده ی نه قصر سپهر
داور دهر، برآرنده ی روز از شب تار
یک نظر کرد و دو گیتی به دمی پیدا شد
خالق خلق، نگارنده ی هفت و نه و چار
این بزرگی و غرور از چه بود در سر ما
شاید از دور کنیم از سر خویش این پندار
آفتابی که دو صد ره ز جهان افزون است
هست یک نقطه درین گردش همچون پرگار
من که باشم؟ چه کنم؟ خود به چه خوانند مرا؟
عاشق سوخته ی گشته ز هجران افگار
تا کند سرو و گل از قامت و رخسار خجل
در چمن سرو گل اندام من آمد به گذار
گفتم: از سیب زنخ گر بدهی شفتالود
به شوم حالی و در پوست نگنجم چو انار
گفت: اگر زرد شوی از غم من چون نارنج
باشی از سیب و ترنج و به من برخوردار
گرچه شمشاد و صنوبر قد رعنا دارند
قد چون نارون او به ازیشان صد بار
گفتم: ای پسته دهان چون شده ام فرهادت
کام من زآن لب شیرین شکر خنده برآر
گفت: چون خسرو اگر شکر شیرین خواهی
همچو فرهاد در افتی ز کمر عاشق و زار
زلف او سنبل تر بود و رخش برگ سمن
نی غلط رفت که بد زلف و رخش لیل و نهار
بی زنخدان چو سیبش که به از نارنج است
کس نداند که مرا در دل زارست چه نار
دیدمش روی چو ایمان و مسلمان گشتم
بازش از کفر سر زلف ببستم زنار
گفتم: از وصف تو حیدر غزلی خواهد گفت
شاید ار گوش کنی از صنم سیم عذار:
خوش بود جام می و بوی گل و روی نگار
از گل و نسترن و یاسمن و سرو و سمن
باغ پرنقش و نگارست، زهی نقش و نگار!
بر لب ساغر گل، عکس می شورانگیز
بر کف دست شقایق، قدح نوشگوار
گسترانند در اطراف چمن دیبه سبز
یا مگر خاک چمن نقش کنند از ژنگار
بلبل از حسرت گل نغمه کند در نوروز
قمری از سرو سهی دم زند از موسیقار
تا شود فاش که گل جامه دریده ست سحر
عندلیب است و مطوق که بگویند اسرار
چون من از حسرت معشوقه غزلخوان شده اند
طوطی و فاخته و کبک در و قمری و سار
بلبل از شاخ گل تازه فغان درگیرد
کز چه در طرف چمن غنچه نشیند با خار
همچو بلبل بسرا و گل بستان افروز
درد و تیمار رها کن که کشد بوتیمار
گر زند دست چنار از پی شادی چه عجب
زآنکه برخاست دگر بوی گل و بانگ هزار
بس که مرغ سحر از عشق غزل می خواند
در چمن سرو سهی رقص کند صوفی وار
گر زنی لاله صفت خیمه ی عشرت در کوه
بشنوی قهقهه ی کبک دری از کهسار
مطربا! سوز بود کار دلم، پرده بساز
ساقیا! باد بود شغل جهان، باده بیار
در چنین وقت که شیراز بود چون جنت
در چنین روز که گلزار شود چون فرخار
عاشق رند بود هر که درآید سرمست
زاهد خشک بود هر که نشیند هشیار
خویش باز آر ز بازار، به گلشن بنشین
که نمی خواهم از آن گل که بود در بازار
بوی معشوقه ی من هست ز نسرین ظاهر
رنگ رخساره ی من گشت ز خیری اظهار
زعفران عکس رخ زرد مرا دید به خواب
لاجرم چهره ی او زرد بود چون دینار
با وجود رخ معشوقه و جام می ناب
هستم از جام جم و ملک سلیمان بیزار
در خمارم چه کنم؟ جام می ام می باید
ساقیا! لطف کن و دفع خمارم ز خُم آر
هر کسی را که دلی هست در این موسم گل
در میان چمنی باده خورد با دلدار
چون مدار طرب از باده ی لعلی باشد
باده نوش از کف معشوقه و اندیشه مدار
چون بجز باد هوا هیچ ندارد در دست
می ندانم که چرا پنجه گشوده ست چنار
می کند ابر بهاری چو من از حسرت دوست
بر سر فرش زمرد، گهر از دیده نثار
در گل زرد و گل سرخ نگر در بستان
کین بسان رخ من باشد و آن چون رخ یار
بس که مانند شقایق دل من می سوزد
آتش افتاد ز سوز دل من در گلنار
نی که از خاک برون آمد و گویا گردید
ده زبانی کند امروز چو سوسن در کار
غنچه از پرده برون آمد و گل خندان شد
وز دل بلبل شوریده بشد صبر و قرار
گر بنفشه سر خود کرد گران معذورست
زآنکه در خواب چنان شد که نگردد بیدار
بر سر گل ز هوا بید عجب لرزان است
که مبادا که گل امسال بریزد چون پار
از ریاحین گل صد برگ برآرد بستان
وز شکوفه ید بیضا بنماید اشجار
ارغوان خرم و گلشن خوش و سوسن دلکش
لاله در آتش و گل در تب و نرگس بیمار
ضیمران تازه و خطمی تر و نیلوفر غرق
خوش نظر خرم و ریحان کش و عبهر عیار
غنچه در پوست نمی گنجد و خوش می خندد
ابر سرگشته همی گردد و می گرید زار
چشم بادام اگر تر شود از گریه ی ابر
دهن پسته بدو خنده کند دیگر بار
عکسی از چهره ی زرد خودم آید در چشم
چون ترنج از ورق سبز نماید دیدار
سوسن و سرو چو رخسار و قد دلکش دوست
نار و سیب است چون پستان و زنخدان نگار
عالم پیر دگر زندگی از سر گیرد
روز نوروز چو صنعش بنماید آثار
در خزان بین که ز صنعش عنب رنگارنگ
خوشه ی گوهر و لعل است که باشد پربار
مبدع صنع، نگارنده ی نه قصر سپهر
داور دهر، برآرنده ی روز از شب تار
یک نظر کرد و دو گیتی به دمی پیدا شد
خالق خلق، نگارنده ی هفت و نه و چار
این بزرگی و غرور از چه بود در سر ما
شاید از دور کنیم از سر خویش این پندار
آفتابی که دو صد ره ز جهان افزون است
هست یک نقطه درین گردش همچون پرگار
من که باشم؟ چه کنم؟ خود به چه خوانند مرا؟
عاشق سوخته ی گشته ز هجران افگار
تا کند سرو و گل از قامت و رخسار خجل
در چمن سرو گل اندام من آمد به گذار
گفتم: از سیب زنخ گر بدهی شفتالود
به شوم حالی و در پوست نگنجم چو انار
گفت: اگر زرد شوی از غم من چون نارنج
باشی از سیب و ترنج و به من برخوردار
گرچه شمشاد و صنوبر قد رعنا دارند
قد چون نارون او به ازیشان صد بار
گفتم: ای پسته دهان چون شده ام فرهادت
کام من زآن لب شیرین شکر خنده برآر
گفت: چون خسرو اگر شکر شیرین خواهی
همچو فرهاد در افتی ز کمر عاشق و زار
زلف او سنبل تر بود و رخش برگ سمن
نی غلط رفت که بد زلف و رخش لیل و نهار
بی زنخدان چو سیبش که به از نارنج است
کس نداند که مرا در دل زارست چه نار
دیدمش روی چو ایمان و مسلمان گشتم
بازش از کفر سر زلف ببستم زنار
گفتم: از وصف تو حیدر غزلی خواهد گفت
شاید ار گوش کنی از صنم سیم عذار:
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
از پی دیوانگی تا آستین بالا زدیم
همچو مجنون خیمه را در دامن صحرا زدیم
زندگانی بهر ما چون غیر دردسر نداشت
بر حیات خود به دست مرگ پشت پا زدیم
تا به مژگان تو دل بستیم در میدان عشق
خویش را بر یک سپاهی با تن تنها زدیم
بی نیازی بین که با این مفلسی از فر فقر
طعنه بر جاه جم و دارائی دارا زدیم
تا قیامت وعده کوثر خمارم می گذاشت
باده را در محفل آن حور با هورا زدیم
کیست این ماه مبارک کانچه را ما داشتیم
در قمار عشق او شب تا سحر یکجا زدیم
گر خطرها داشت در پای سیاست فرخی
حالیا ما با توکل، دل بر این دریا زدیم
همچو مجنون خیمه را در دامن صحرا زدیم
زندگانی بهر ما چون غیر دردسر نداشت
بر حیات خود به دست مرگ پشت پا زدیم
تا به مژگان تو دل بستیم در میدان عشق
خویش را بر یک سپاهی با تن تنها زدیم
بی نیازی بین که با این مفلسی از فر فقر
طعنه بر جاه جم و دارائی دارا زدیم
تا قیامت وعده کوثر خمارم می گذاشت
باده را در محفل آن حور با هورا زدیم
کیست این ماه مبارک کانچه را ما داشتیم
در قمار عشق او شب تا سحر یکجا زدیم
گر خطرها داشت در پای سیاست فرخی
حالیا ما با توکل، دل بر این دریا زدیم
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۴
از تغافل یا تو را با خویش مایل می کنم
یا برون مهر تو را یک باره از دل می کنم
گر بجا خوی برآرد خون ز چشمم دور نیست
زر تیغ از بسکه شرم از روی قاتل می کنم
هر زمان بر سینه از ناخن گشایم رخنه ها
چاره ها بنگر که بهر تنگی دل می کنم
می کنم یا دل به آسانی ز مهر روی تو
یا که بر خود کار را یک باره مشکل می کنم
ایمنند از گمرهی واماندگان کاروان
چون جرس تا ناله در دنبال محمل می کنم
اینکه ترک عاشقی کردم نه از وارستگی است
امتثال حکم شاهنشاه عادل می کنم
شه نشان فتحعلی شاه آنکه شرم آرد (سحاب)
چون بدریا ابر دستش را مقابل می کنم
یا برون مهر تو را یک باره از دل می کنم
گر بجا خوی برآرد خون ز چشمم دور نیست
زر تیغ از بسکه شرم از روی قاتل می کنم
هر زمان بر سینه از ناخن گشایم رخنه ها
چاره ها بنگر که بهر تنگی دل می کنم
می کنم یا دل به آسانی ز مهر روی تو
یا که بر خود کار را یک باره مشکل می کنم
ایمنند از گمرهی واماندگان کاروان
چون جرس تا ناله در دنبال محمل می کنم
اینکه ترک عاشقی کردم نه از وارستگی است
امتثال حکم شاهنشاه عادل می کنم
شه نشان فتحعلی شاه آنکه شرم آرد (سحاب)
چون بدریا ابر دستش را مقابل می کنم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
دردمندم از لب لعلت بده درمان ما
کز رخ چون خورفکندی آتشی در جان ما
در دلم دردیست درمانش نمی دانم ز وصل
خود نمی آید به سر این درد بی درمان ما
خلق گویندم تو را بودی سر و سامان چه شد
سر ز سودا پر شد و از دست رفت سامان ما
آخر از روی کرم بازآ که در هجران تو
ز آب چشم خون فشانم تر شده دامان ما
مدّتی تا در جهان سرگشته می گردم به غم
خود نمی گویی که چون شد زار سرگردان ما
سالها تا همچو سرو از عشق رویت سر کشید
این دل سرگشته ی مهجور نافرمان ما
عید رویش را فدا کردم جهان و جان چه گفت
خود چه ارزد لاشه ای تا می کنی قربان ما
کس چو من در عاشقی جان و جهانی در نباخت
عشق روی دوست آمد آیتی در شان ما
من گدای کوی او گشتم که تا بر من نظر
افکند، دارد فراغت از جهان سلطان ما
کز رخ چون خورفکندی آتشی در جان ما
در دلم دردیست درمانش نمی دانم ز وصل
خود نمی آید به سر این درد بی درمان ما
خلق گویندم تو را بودی سر و سامان چه شد
سر ز سودا پر شد و از دست رفت سامان ما
آخر از روی کرم بازآ که در هجران تو
ز آب چشم خون فشانم تر شده دامان ما
مدّتی تا در جهان سرگشته می گردم به غم
خود نمی گویی که چون شد زار سرگردان ما
سالها تا همچو سرو از عشق رویت سر کشید
این دل سرگشته ی مهجور نافرمان ما
عید رویش را فدا کردم جهان و جان چه گفت
خود چه ارزد لاشه ای تا می کنی قربان ما
کس چو من در عاشقی جان و جهانی در نباخت
عشق روی دوست آمد آیتی در شان ما
من گدای کوی او گشتم که تا بر من نظر
افکند، دارد فراغت از جهان سلطان ما
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۸
با دو چشمت عشق بازی می کنم
با دو زلفت سرفرازی می کنم
گفته بودم ترک جانبازی کنم
چون توانم کرد بازی می کنم
روز و شب در بوته ی هجران تو
ز آتش دل جان گدازی می کنم
در خم محراب ابرویت ز چشم
خرقه ی دل را نمازی می کنم
هندوی زلف تو گشتم دلبرا
گفت آری ترکتازی می کنم
در غم عشق تو هر شب تا سحر
درد دل را چاره سازی می کنم
زاهدا آخر چرا منعم کنی
نیست کفری عشق بازی می کنم
با دو زلفت سرفرازی می کنم
گفته بودم ترک جانبازی کنم
چون توانم کرد بازی می کنم
روز و شب در بوته ی هجران تو
ز آتش دل جان گدازی می کنم
در خم محراب ابرویت ز چشم
خرقه ی دل را نمازی می کنم
هندوی زلف تو گشتم دلبرا
گفت آری ترکتازی می کنم
در غم عشق تو هر شب تا سحر
درد دل را چاره سازی می کنم
زاهدا آخر چرا منعم کنی
نیست کفری عشق بازی می کنم