عبارات مورد جستجو در ۳۲۷۸ گوهر پیدا شد:
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
به کوی ناامیدی شمع آسا محفلی دارم
ز اشک و آه خود در آب و آتش منزلی دارم
بلا و محنت و رنج و پریشانی و درد و غم
هزاران خرمن از کشت محبت حاصلی دارم
شد از دارالشفای مرگ، درمان درد مهجوری
برای درد خود زین پس علاج عاجلی دارم
چو گل شد ز آب چشمم خاک کویت، از درم راندی
نگفتی من در آنجا حق یک آب و گلی دارم
اگر عدلیه حکم تخلیت اول کند اجرا
من بی خانمان آخر خدای عادلی دارم
تو از بیداد گل می نالی و من از گل اندامی
تو ای بلبل اگر داری دلی من هم دلی دارم
گره شد گریه از غم در گلوی فرخی آنسان
که نتواند بآسانی بگوید مشگلی دارم
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
بحسرتی که چرا جای در قفس دارم
ز سوز درد کنم ناله تا نفس دارم
فضای تنگ قفس نیست در خور پرواز
پریدنی به میان هوا، هوس دارم
گدای خانه به دوش و سیاه مست و خموش
نه بیم دزد و نه اندیشه از عسس دارم
به شهسواری میدان غم شدم مشهور
ز بسکه لشکر محنت ز پیش و پس دارم
به دوره ترن و عصر آسمان پیمای
من از برای سفر استر و فرس دارم
هزارها دل خونین چو گل بخاک افتاد
هنوز من غم یک مشت خار و خس دارم
بداد من نرسد ای خدا اگر چه کسی
خوشم که چون تو خداوند دادرس دارم
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۵
ای آنکه تو را به دل نه شک است و نه ریب
آگاه ز حال خضر و چوپان شعیب
خوش باش که گر خبر به طوفان ندهند
هر روز بگیرد خبر از مخبر غیب
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۷۰
ای داد که راه نفسی پیدا نیست
راه نفسی بهر کسی پیدا نیست
شهریست پر از ناله و فریاد و فغان
فریاد که فریادرسی پیدا نیست
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۹۸
ای دیده تو را بر آب دیدیم و گذشت
ای خانه تو را خراب دیدیم و گذشت
وی بخت سیاه شوم بیدار آزار
یک عمر تو را بخواب دیدیم و گذشت
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۱
درد و غم خوبان جوان پیرم کرد
بد عهدی آسمان زمینگیرم کرد
من ماندم و من با همه بدبختیها
ای مرگ بیا که زندگی سیرم کرد
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۴
یک دم دل ما غمزدگان شاد نشد
ویرانه ما از ستم آباد نشد
دادند بسی به راه آزادی جان
اما چه نتیجه، ملت آزاد نشد
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۰۷
بر دوره فترت اعتباری نبود
با مجلس پنجم افتخاری نبود
در فاصله این دو، به صد مأیوسی
یک ذره مرا امیدواری نبود
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۷۴
هنگام جوانی به خدا پیر شدم
از گردش آسمان زمینگیر شدم
ای عمر برو که خسته کردی ما را
وی مرگ بیا ز زندگی سیر شدم
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۷۶
یک چند گرفتار خطر گردیدم
با گفتن حق گرد ضرر گردیدم
گوش شنوا نداشت کس، گشتم گنگ
فریاد ز بسکه بود کر گردیدم
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۸۲
دارم سر آنکه عیش پاینده کنم
جبران گذشته را در آینده کنم
بگذارد اگر باد حوادث چون گل
یک صبح به کام دل خود خنده کنم
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۸۷
از رنگ افق من آتشی می بینم
در خلق جهان کشمکشی می بینم
اما پس از این کشمکش امروزی
از بهر بشر روز خوشی می بینم
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۶۱
ای مرغ اسیر از چه کم حوصله ای
از بستن بال خویش پر در گله ای
پرواز کنی به کام خود روز دگر
پاداش چنین شبی که در سلسله ای
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۶۴
ای روز سیاه من سیه تر گردی
وی دیده به خون دل شناور گردی
ای چرخ ز گردش تو من پست شدم
گر گردشت این چنین بود برگردی
فرخی یزدی : دیگر سروده‌ها
شمارهٔ ۱۰ - چکامه وطنی
مرا بارد از دیدگان اشک خونی
بر احوال ایران و حال کنونی
غریقم سراپای در آب و آتش
ز آه درونی ز اشک برونی
زبان آوران وطن را چه آمد
که لب بسته خو کرده با این زبونی
چه شد ملتی را که یزدان ز قدرت
همی داد بر اهل عالم فزونی
چنین گشته خون سرد و افسرده آن سان
که گویی کند دیوشان رهنمونی
نه گوشی است ما را که سازیم اصغا
زنای وطن صوت آن یرحمونی
نه چشمی که بینیم خوار اوفتاده
درفش کیان از کیان درنگونی
وزیری که باید مقام وطن را
رساند به اعلی رهاند ز دونی
کند مستبدانه کار و نداند
بود مملکت کنستی توسیونی
وکیلی که باید پی حفظ ملت
کند بی قراری کند بی سکونی
دم نزع ایران کند با تفنن
به تقلیل تکثیر رأی آزمونی
سرافراز سرکرده ای را که باید
به هیجا قشون را نماید ستونی
سرآورده یکسر به طغیان و دارد
چو حیوان سرکش هوای حرونی
خلیل وطن را ز نمرودیان بین
به جان آتش از دردهای درونی
مگر آب شمشیر ابنای ایران
کند کار فرمان یا نار کونی
فرخی یزدی : دیگر سروده‌ها
شمارهٔ ۱۹
عید جم گشت ایا ماه منوچهر عذار
بنما تهمتنی خون سیاووش بیار
آخر ای هموطنان شوکت ایران بکجاست
علم و ناموس وطن دوست وزیران بکجاست
این همان بیشه بود، غرش شیران بکجاست
. . .
نه نماند و نه بماند به چنین ویرانی
روزی آید که به بینی هنر ایرانی
فرخی یزدی : دیگر سروده‌ها
شمارهٔ ۲۲ - ماده تاریخ، انحلال عدلیه نقل از جنگ خطی کوهی کرمانی
تا به کی داری به ایران و به ایرانی امید
تا به کی گوئی که صبح دولت ایران دمید
تا به کی گوئی که آب رفته باز آید بجوی
تا به کی باید از این الفاظ بی معنی شنید
تا به کی باید که ملت را نمود اغفال و رنگ
تا به چند این ملت بی مغز را دادن نوید
مملکت یکباره استقلال خود از دست داد
شاهباز سروری از بام ایرانی پرید
یک نظر بنما به عدلیه ببین داور چه کرد
با تمام آن هیاهو با همه وعد وعید
گر نقاب از چهره این عدل بردارند خلق
رشته را بی پرده دست اجنبی خواهند دید
این هیاهو از برای خدمت ایران نبود
کرد از ما این سیاست عاقبت قطع امید
سال تاریخش شنیدم از سروش غیب گفت
داوری بی دادگر عدلیه را بر گه کشید
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
افزود جفای بت بیدادگرم را
زین به چه اثر بود دعای سحرم را؟
او از همه کس در طلب مژده مرگم
من هر دم ازین شاد که پرسد خبرم را
وقتی که ز کوی تو برد سیل سرشکم
داند همه کس خاصیت چشم ترم را
ذوقی ز اسیری بودم لیک نبندم
بر دام تو دل تا نکنی بال و پرم را
اذن نگهم جز به دم مرگ ندادی
کردی نگه آنگه پس اول نظرم را
گفتم: چه شود گر به عتابی بنوازیم
گفتا: به عبث تلخ چه سازم شکرم را؟
شاید که سری در قدمش سایم ازین پس
گر بخت کند خاک ره دوست سرم را
خوانند (سحابم) ولی آن خشک نهالم
کز من نرسد تربیتی برگ و برم را
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
اشک من مانع آه سحری نیست که نیست
ورنه آه سحری را اثری نیست که نیست
خبر این است که کس نیست ز خود بیخبران
ورنه در بی خبریها خبری نیست که نیست
مست آن شد که لب از باده ی مستانه نیست
ورنه در ناله مستان اثری نیست که نیست
گل فروبسته در مهر و وفا ورنه مرا
از قفس باز به گلزار دری نیست که نیست
دست امید در این باغ به شاخی نرسید
ورنه بر نخل بلندش ثمری نیست که نیست
قابل درگه خاقان جهان نیست (سحاب)
ورنه در مخزن طبعش گهری نیست که نیست
حکمران فتحعلی شاه که خاک قدمش
سرمه ی دیده ی صاحب نظری نیست که نیست
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
خطا نکرده بود روزم از تو تار عبث
مراست شکوه خود از جور روزگار عبث
نداد وعده و من در رهش ز غایت شوق
تمام عمر نشستم در انتظار عبث
سوی تو صید خود آید اگر تو صیادی
متاز رخش خود ای نازنین سوار عبث
دلا تو قابل فتراک آن سوار نئی
مرو به صید گهش هر دم ای شکار عبث
به این گمان که شود روزگار ما به تو خوش
به صرف عشق تو کردیم روزگار عبث
گذشتی از پی کار دگر بکلبه ی من
ز شوق وصل تو شد کار من ز کار عبث
ز جور مدعیان شد جدا ز یار (سحاب)
و گرنه یار نگردد جدا ز یار عبث