عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۰ گوهر پیدا شد:
جمال‌الدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۸
دی وعده خلاف آمد ازان آزردی
امروز عتاب و جنگ پیش آوردی
داری سر آنکه عذر را نپذیری
یا خود ز پی بهانه میگردی
جمال‌الدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۹
تا چند دل آزاری و رخ برتابی
تا چند جفا نمودن و بیتابی
میگویمت این چنین مبارک نبود
وان روز مباد کاین سخن دریابی
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
بیک پیمانه ام دیوانه کردند
ازین افیون که در پیمانه کردند
ثبات و صبر گنج بی زوالند
که منزل در دل ویرانه کردند
گشود این در چو از زندان تائید
کلید عشق را دندانه کردند
مرا آموختند این آشنایان
غمی کز خویشتن بیگانه کردند
چه شمع افروختند این خوبرویان
که دل را همپر پروانه کردند
چو حسن او بعالم داستان شد
حدیث عشق ما افسانه کردند
جماد و جانور در کشت انسان
هیولی و صور را دانه کردند
برست این دانه و بالید و بر داد
درودند و دل فرزانه کردند
جنود عقل را نازم که در راه
جهاد نفس را مردانه کردند
اسیر سر سربازان عشقم
که جان را همسر جانانه کردند
نبود این نه خم مینا که مستان
مرا دردیکش میخانه کردند
من آن بازم که پر دادند و پرواز
بسمت شه چو دور از لانه کردند
ز بام عرش دل کروبیان دوش
سر ما را کبوتر خانه کردند
پریرویان میان مجلس جمع
سر زلف بت من شانه کردند
صفا را نطق جان دادند آنان
که چوب خشک را حنانه کردند
بیک پیمانه ام بردند از دست
نمیدانم چه در پیمانه کردند
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۷۳ - ایضاً له
با اهل خرد جهان به کین است
مرد هنری از آن غمین است
آن کو به بر خرد مهین است
زین ازرق بی خرد کهین است
بر هر که نشانی از هنر هست
با محنت و رنج همنشین است
آزاده همیشه خود بر این بود
تا کینه گنبد برین است
هیتین جفا بر آن کند تیز
کو در خرد و هنر متین است
از کار فلک عجب توان داشت
با آن همه مهر محض کین است
برداشته مهر از آب حیوان
میل نظرش به پارگین است
سعدش همه زیر دست نحس است
زهرش همه با شکر عجین است
زان رفت به هم عنانی جور
کش اسب مراد زیر زین است
جز سفله و دون نپرورد هیچ
وین خود هنری از او کمین است
آن را چو نگین دهد زر و سیم
کش یک دو صفت زهر تک این است
از ناله و از شکایت من
گوشش همه روز با طنین است
زوبا که شکایتی توان کرد
کز وی همه بخردی حزین است
نی نی که پناه من ز جورش
مجموع کرم بهار دین است
صدری که به قول هر خردمند
اویست که صدر راستین است
از جنبش کلک لاغر او
ملک است که پهلویش سمین است
با دست چو کان او قرین شد
زان کان جواهر ثمین است
الحق سبب یسار ملک است
میمون قلمش که در یمین است
انصاف بدان یمین و آن کللک
مر دولت و ملک را یمین است
ذکر هنر و فضایل او
تسبیح کرام کاتبین است
مسموع سریر ملک و دانش
زان است که حافظ و امین است
هم ملک برأی او مصون است
هم حصن هنر بدو حصین است
یک قطره ز کلک اوست هر مشگ
کان مایه آهوان چین است
از رشگ گشاده روئی او
در ابروی روزگار چین است
از خرمن ذهن او عطارد
چون ماه ز مهر خوشه چین است
عهد کرمش ز عهدها فرد
همچون به فصول فرودین است
بینی اثر قران سعدین
چون کلک و بناتش را قرین است
هر حرف ز کلک او عدو را
ماننده داغ بر جبین است
آثار سخا و مکرماتش
همچون اثر خرد مبین است
با همت او سؤال را دست
بی رنج و غمی در آستین است
سحر از سر خامه آفریند
سحری که سزای آفرین است
ای گوی ربوده از کریمان
وین پیش همه کسی یقین است
در در دریا مقیم از آن شد
کز لفظ و خط تو شرمگین است
دایم به ثناگری و مهرت
هم خاطر و هم دلم رهین است
از غایت شوق حضرت تو
همراه حدیث من امین است
دانی که ولای تو چو گنجی است
کاندر دل و جان من دفین است
وانگه یادم نیاری آری
رسم کرم و وفا چنین است
تا ایزد مستعان خلق است
وز او همه خلق مستعین است
بادات خدا معین و هستت
وان را چه غم است کو معین است
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۵۲
از روز نخست کاین دلم رای تو جست
دید است جفای سخت و پیمانی سست
بودم ز تو دل شکسته از روز نخست
ناید ز دل شکسته پیمان درست
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۳ - در مدح امام دهم حضرت امام علی النّقیّ علیه السلام
سر رفت و دل هوی تو بیرون زسر نکرد
ترک طلب نگفت و خیال دگر نکرد
چشمم سپید شد به ره انتظار و باز
از گرد رهگذار تو قطع نظر نکرد
به گذشت عمر و سروقد من دمی زمهر
بر جویبار دیده ی گریان گذر نکرد
شمع وجود بی مه رویش نداد نور
نخل حیات بی قد سروش ثَمر نکرد
در سنگ خاره ناله ی من رخنه کرد لیک
سختی نگر که در دل جانان اثر نکرد
بد عهدی زمانه نظر کن که آسمان
گردش دمی به خواهش اهل هنر نکرد
دل در جهان مبند که این تندخو حریف
با هیچ کس شبی به محبت سحر نکرد
معمار روزگار کدامین بنا نهاد
کز تندباد حادثه زیر و زبر نکرد
دنیا متاع مختصری غم فزا بود
خرم کسی که میل بدین مختصر نکرد
فرخنده بخت آن که در این عاریت سرا
جز کسب نیک نامی، کار دگر نکرد
دل با ولای حجّت یزدان دَهُم امام
از کید نه سپهر مخالف حذر نکرد
سلطان دین علی نقی آن که آسمان
سر پیش آستانش، از شرم بر نکرد
ترک مراد خاطر او را قضا نگفت
اندیشه ی خلاف رضایش قدر نکرد
خورشید آسمان ولایت که ذره ای
بی مهر او به عالم امکان گذر نکرد
انوار فیض عامش بر ذره نتافت
کان ذرّه جلوه ها بر شمس و قمر نکرد
طبع «محیط» غیرت دریا است نظم او
هر کس شنید فرق زعقد گهر نکرد
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۷۴ - در مدح امیرالمؤمنین و امام المتقین علیه السلام
حالی دارم پریش و وضعی درهم
مرغی دلی مبتلای دام دو صد غم
از ستم آسمان و کید مه و مهر
روزم جمله شب است و شب همه مظلم
آمدن از این سپس بلار به کشتی
باید کز سیل اشک من شده چون یَم
غرقه ی طوفان بحر چشم گهربار
تنهایی دشت شد که کوه و کمر هم
نیست پریشانی من از غم دینار
حالی درهم نباشد از پی درهم
نیست مرا انده زمانه چه دانم
ماندنی عالم و نه ملکت عالم
دولت دینا به نوبت است و درآیند
خلق در این عاریت سرا زپی هم
مفلس و درویش و عورم و نفروشم
گوشه آزادگی به مملکت جم
گنج قناعت بس است و کنج سلامت
مایه ی عشرت مرا است زین دو فراهم
گوهر نظمم شکسته قیمت لؤلؤ
طبع گهر زاد برده آبروی یَم
هست غم من ز رنج دوری جانان
شهد به کامم بود زفرقت او سمّ
دور شد ستم زچه زقامت چون سرو
وز رخ و زلفی چو لاله و چو سپر غم
دور شدم از بتی که می زد در بزم
طعنه لب لعل او به باده ی در غم
شکوه زگیتی خطا بود که خداوند
هست به ترتیب کار از همه اعلم
با که توان گفت این عجب که جهان را
گشته زآشفتگی، امور منظم
دوش به آواز چنگ مطرب مجلس
خواند مر این چند بیت و برد زدل غم
باده خور و غم مخور برای کم و بیش
خواجه که آخر نه بیش ماند و نی کم
دور جهان را اگر بقایی بودی
جام به مستان نمی رسیدی از جم
طالب آسایشی مجوی زیادت
کسب قناعت نما چو زاده ی ادهم
گرد علایق فشان زدامن همت
تا به فلک برشوی چو عیسی مریم
نیست رهایی زدام سخت علایق
بی مدد صاحب ولایت اعظم
شاه ولایت علی که پشت سماوات
بهر سجود درش مدام بود خم
شمس هدایت که از فروغ جمالش
آمده روشن چراغ دوده ی آرام
چون حرم پاک کعبه مولد او شد
گشت پناه ملوک و قبله ی عالم
سنگ و گلی را نبود این همه مقدار
کسب شرف کرده زآن مبارک مقدم
تا شرف کعبه را فزایم، گویم:
درگه او کعبه است و خاکش، زمزم
گردد از وی به پا قیامت کبری
هست در این دعویم ادله ی محکم
عدل و ولایش صراط باشد و میزان
لطف روان بخش خلد و قهر جهنم
بنده آن خواجه ام که آل علی را
بنده بود چون خدایگان معظم
صهر شهنشه امیر دوست محمد
خان معیر امیر اکرم افخم
شوی مهین دخت شاه عصمت دولت
آن که بود با عفاف خواهر توام
آمده از خلق خوش، فرشته ی رحمت
خلق شده طینتش ز روح مجسم
دخت شهنشه یم است و ایزد بی چون
کرده سه والا گهر، پدید از این یم
زآن سه یکی عصمت الملوک که زیبد
خواندن او را، نخست بانوی عالم
آن چه بود مایه ی شرافت انسان
کسبی و فطری برای او است فراهم
و آن دگری اعتصام سلطنت شاه
دوست علی خان راد، میر مکرم
منبع جود و کرم که کف کریمش
آفت دینار هست و غارت درهم
سومشان فخر تاج، بانوی آفاق
وین سرگهر در شرافتند، مسلّم
را دنیاشان شه است و مام مهین مام
بانوی مه تاج، دولت شه اعظم
گوهر والای ذاتشان به یم دهر
ماند تا نام باشد از گهر و یم
خوشدل و آسوده در پناه شهنشاه
دور فلکشان به کام و خاطر خرم
هر سر مویم اگر زبانی گردد
شرح کمالات ذاتشان نتوانم
داعی دولت «محیط» مدحت ایشان
گوید و خواند علی الدّوام دمادم
گر همه ی عمر شکر نعمت ایشان
گویم انصاف می دهم، بودی کم
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۹۹ - در وصف قوش شکاری گوید
گه نخجیر زوبین چنگ قوشم
نماید صید دل تاراج هوشم
کبوتر چیست شاهین قوی چنگ
بود چون صعوده در چنگال قوشم
پری از وی به صد مرغ بهشتی
اگر بدهم بسی ارزان فروشم
صدای شهپرش هنگام پرواز
چون صوت قدسیان آید به گوشم
چو این فرخنده طایر گشت رامم
مدام از جام عشرت باده نوشم
سرودم از زبان خواجه این نظم
از آن رو دلربا آمد خروشم
امین خلوت شاه زمانه
امیر نیک خوی جرم پوشم
دعای دولت شه روزگاری است
بود ورد زبان هرشب چو دوشم
نیارم دم زدن نزد امینی
محیطا زآن سبب دایم خموشم
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۰۹ - در تیر زدن شاه مبرور بر پلنگ
شد زمین سیم گون از تیر خسرو لعل رنگ
در کجا در کوهساران از چه از خون پلنگ
در بهاران نی عجب گر لاله می روید زخاک
در زمستان تیر خسرو لاله رویاند زسنگ
یک تنه شه می کند صید پلنگان جفت جفت
هم چنان کز خیل مرغان شاهباز تیز چنگ
داستان پیل مست و تیر رستم تازه شد
زان چه در کار پلنگان کرد با تیر تفنگ
بازوی صید افکنش شد شُهره در صید افکنی
در همه اقطار ایران تا به اقصای فرنگ
شب به عشرت تاز و در هر روز صیدی تازه کن
گه گوزن و گاه قوچ و گه پلنگ و گاه رنگ
ابوالحسن فراهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۰
گرفتم آینه تا بنگرم حقیقت حال
ز ضعف خویش نبینم در آینه تمثال
همیشه گریم و هیچش سبب نمیدانم
بسان طفلی که آتش گرفته در چنگال
زجور چرخ نه اکنون خمیده ام که نخست
خمیده قامت زایند مادرم چو هلال
شکسته بالم از خلق از آن کناره کنم
کناره گیر مرغی که بشکنندش بال
به هیچ سو ننهادم قدم که روز سیاه
مرا نیامد مانند سایه از دنبال
جهان به نوعی در چشم من شده تاری
که روز و شب را بینم همین به یک تمثال
زبس که سر به گریبان کشیده آه زدم
تنور تافته گردید بر تنم سربار
به خون ناب شود اندرو چو آب کنند
از آن سپس که زخاکم کند زمانه سفال
اگر دو گام روم بیست جای بنشینم
بسان پیران با آن که بیست دارم سال
بدین طریق سراسیمه داردم گردون
که می ندانم چون کودکان یمین ز شمال
کنون که لذت خونابه جگر دیدم
اگر بسوزم لب تر نمی کنم به زلال
قدم نیارم بیرون نهاد از خانه
زبس که برد رو بامم هجوم کرده کلال
بدان صفت که نیارد برون شد زایر
ز کثرت ملک از روضه ی سپهر جلال
امام ثالث کالبته ثانی او بودی
اگر محال نبودی دو ایزد متعال
ابوالحسن فراهانی : قصاید
شمارهٔ ۲۰
از بس که گریه کردم و از بس کشیدم آه
طوفان آب و آتش ماهی گرفت و ماه
در انتظار آن که برآرم دمی به کام
چشمم سفید گشت که روی هنر سیاه
طوفان غصه چند توان خورد کاشکی
گرداب گریه کشتی عمرم کند تباه
از هم نفس کناره گزیدم که دیده ام
یاران هم نفس چو نفس جمله عمرکاه
آخر بگو ز دیده که دارم عزیزتر
ریزد همیشه خونم بی جرم و بی گناه
روز از شب ار ندانم چندین عجب مدان
که امروز آسمان نشناسد گل از گیاه
هرکس که پابرون نکشد از گلیم خویش
چون من بر او زمانه کند تنگ دستگاه
آن یوسفم که چرخ جفاکار بهر من
از بخت پست تیره من ساختست چاه
با آن که آسمانم در فضل و در هنر
هرگز ندیده اند که من کج روم براه
من آفتاب انورم اما هلال وار
بیرون نمی نهم قدم از خانه ماه ماه
غم بی حد است و نیست کسی که آستان او
سازم گریزگاه و بسویش برم پناه
ای وای اگر نبودی نام خدایگان
در شعر هم نبودی ما را گریزگاه
شکر خدا که گشت رفیع آستان او
مداح تا کی از فلک افتد در اشتباه
در فکر ماتمند ثوابت زرشک او
در کهکشان سپهر از آن کرد کردگاه
آن آسمان جناب که چرخ چهارمین
هر شام بر زمین زند از رشک وی کلاه
ترسم زخشمناکی عفوش وگرنه من
بر بی گناهی خود دارم دو صد گواه
آخر نه نامه ی عملم از برای چه
بر من نوشته کرد و از دیگران گناه
عون تو هست منت گردون نه نیم جو
لطف تو هست منت گیتی به برگ کاه
عیش موافقانت شیرین چو نظم من
روی مخالفانت چون بخت من سیاه
ابوالحسن فراهانی : قصاید
شمارهٔ ۲۵
من آن چه می کشم از جور چرخ مینایی
گمان مبر که بود چرخ را توانایی
به صنف صنف خلایق معاشرت کردم
چه روستایی و چه شهری و چه صحرایی
دو یار یک دل اگر در زمانه می بینم
خدای را نپرستیده ام به یکتایی
ز روزگار من آن می کشم که کس مکشاد
به محض تهمت دانشوری و دانایی
نعوذ بالله اگر فضل و دانشم بودی
فتاده بودی هر ذره ام به صحرایی
بهر که می نگرم بی غمت نمی بینم
وزین سبب شده بی قرار و رسوایی
غم تو بود زخوبان که پای برجا بود
به طالع من آن نیز کشت هرجایی
نه زخم خورده بود قطره های خون و بود
گل و ریاحین در دیده تماشایی
زعالم ملکوت به ملک می آرند
برای بادیه گردی و باد پیمایی
مگو ز دیده که این قلزمیست خون آشام
ز دل مپرس که آن کشتی است دریایی
اگر مصاحبت خلق را ثمر این است
من و مصاحبت خویش و کنج تنهایی
دو فرقه اند که نبود گذر زخدمتشان
یکی شهان و دگر دلبران یغمایی
ز اقتضای قضا صرف خوب رویان شد
عزیز عمرم یعنی اوان برنایی
گهی ز روبی بودم نشسته در آتش
گهی ز مویی آشفته حال و سودایی
گهی ز گردش چشم بتان ساده زنخ
خیال واربدم کوچه گرد و هر جایی
همیشه در حرکت بودمی و مقصد نه
چو آن سفینه که باشد ز موجه دریایی
کنون که نوبت پیری ست نوکر شاهم
کمال من نه همین شاعری و ملایی
شراب خواره ام و بذله گو و ریش تراش
هزار تیشه خور و هرزه گرد و هر جایی
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
تا کی کنی آزار من زار شکسته
آزردگی ای هست در آزار شکسته
بیهوده چه رنجم که زمن زود گذشتی
زودی گذرند از بر دیوار شکسته
آسان نرود محنت هجران تو از دل
بیرون نرود زود ز ناچار شکسته
جان از کف عشاق پریشان نستانی
تا خون نکنی دل چو خریدار شکسته
رحم است به دل ها که تو را بس که غیوری
قانع نتوان کرد به آزار شکسته
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
تو چون هرگز غمی از خاطرم بیرون نمی کردی
دریغا دمبدم درد و غمم افزون نمی کردی
مصیبت های پی در پی دمادم گریه می خواهد
چه می کردم اگر هردم دلم را خون نمی کردی
مگو حسنی ندارم من، مکن خورشید را پنهان
اگر لیلی نمی بودی، مرا مجنون نمی کردی
تا گفتی سگی از آستان خویش خواهم کرد
چرا امیدوارم می نمودی چون نمی کردی
زرنگ زردرازم فاش می کشد گربه خون دل
دمادم چهره ام از خون اگر گلگون نمیکردی
ابوالحسن فراهانی : قطعات
شمارهٔ ۱۰
حسبتالله به سست ای میر با من دوستی
چند گرمی های بی موقع دلم را خون کند
تیغ گویند آلت قطع است و بخشیدی به من
دین نشد کز قطع پیوند توام ممنون کند
لیک جرم او چه باشد با چنین کندی که اوست
خود بیا انصاف ده قطع محبت چون کند
ابوالحسن فراهانی : قطعات
شمارهٔ ۲۸
هر پاره ای فتاده به جایی ز جور یار
چو لشگر شکسته دل پاره پاره ام
دل دامنم گرفت و ز غم شکوه می نمود
کو جای من گرفته و من برکناره ام
کاری نساخت زاری من پیش دشمنان
بیچاره من اگر نکند دوست چاره ام
ای عشق گاه جان طلبی گاه دین و دل
اینها زدیگری یست بگو من چکاره ام
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۱
دل غمین بستاند که جان شاد دهد
فلک فریب دهد هرکه را مراد دهد
اگر به کوی تو دیرم آمدم، مرنج از من
کسی نبود که ترم به باد دهد
زمانه جور به هر کس کند مرا سوزد
که از جفای تو جور زمانه یاد دهد
اگر ننالم خرسند نیستم، ترسم
شبی بنالم و گردون مرا مراد دهد
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۴۲
خوب نبود آشنایی با بدان خوب مرا
طالب غیری نباید بود مطلوب مرا
نام بی دردان به تقریب شکایت برده ام
بی سبب خواهان نباشد یار مکتوب مرا
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
شعری که ازو گرفت نه گردون زیب
بد گویم هیهات مبادام نصیب
آخر چه توان گفت که می گوید نیست
در عالم خاک زاده ی قدس غریب
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۵۶
افسوس که بخت بد کم اقبالی کرد
هر روز شبی و هر شبم سالی کرد
هم چرخ که هرچند دلم پرخون کرد
خون دل من خورد و دلم خالی کرد