عبارات مورد جستجو در ۹۶۶۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۶
سایه اندازد اگر بخت سیاه من در آب
فلس ماهی دیدهٔ آهوکند خرمن در آب
هر نگه در دیدهٔ من ناله‌است اما چه سود
حلقهٔ زنجیر نومید است از شیون درآب
کی توانم در دل سنگین خوبان جاکنم
من‌که نتوانم فروبردن سر سوزن درآب
راه غربت عارفان را در وطن پوشیده نیست
گوهر ازگرداب دارد هر طرف روزن در آب
ظاهر و باطن به‌گرد عرض یکدیگرگم است
آب درگلشن نمایان است چون‌گلشن در آب
پوچ می‌آیی برون ازلاف هستی دم مزن
نیست‌بی‌عرض‌حباب‌از قطره‌خندیدن در آب
ما ضعیفان شبنم واماندهٔ این‌گلشنیم
از نم اشکی‌ست ما را دیده تا دامن در آب
گر چنین جوشد عرق از هرزه‌تازیهای فکر
نسخهٔ ما را خجالت خواهد افکندن درآب
غرق دنیاییم‌کو ساز منزه زیستن
جبههٔ‌فطرت تر است‌از دامن‌افشردن‌در آب
نرمی گفتار ظالم بی‌فسون‌کینه نیست
صنعتی دارد حسد از شعله پروردن درآب
هوش می‌باید قوی با چشم بیناکار نیست
جز به پا ممکن نباشد پیش پا دیدن در آب
یک نگه نادیده رخسار عرق‌آلوده‌اش
چون تری عمری‌ست بیدل‌کرده‌ام مسکن درآب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۹
گرشود آن نرگس میگون مقابل با شراب
می‌شود چون آب‌گوهر خشک‌در مینا شراب
جام‌را همچشمی آن نرگس مخمورنیست
از هجوم موج‌گر مژگان‌کند انشا شراب
عشرتی‌گر هست‌دلها را به‌هم‌جوشیدن است
کم شود یک دانهٔ انگور را تنها شراب
غیر تقوا نیست اصل‌کار رندیهای ما
ازگداز سبحه پیداکرده‌اند اینجا شراب
عمرها شد بیخود از خواب غرور دانشیم
لیک‌گا‌هی می‌زند آبی به روی ما شراب
بسکه‌گفت‌وگوی مستان وقف ذکر باده است
تا لب ساغر ندارد جز خروش یا شراب
تا خیال توست در دل عیشها آماده است
نیست خامش شمع‌ما تا هست درمینا شراب
مشرب ما خاکساران فارغ ازآلودگی‌ست
نیست نقصان‌گر رسد بر دامن صحرا شراب
ما به زور می پرستی زندگانی می‌کنیم
چون حباب می بنای ماست سر تا پا شراب
حسن تشریف بهار است آب را در برگ‌گل
می‌کند در ساغر اندازد اگر پیدا شراب
آه از آن افسرده‌ای‌کز جوش صهبا نشکفد
همچو مینا خامشی را می‌کندگویا شراب
در سواد سرمه‌کن نظارهٔ چشم بتان
عشرت‌افروز است بیدل در دل شبها شراب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۰
به نیم‌گردش آن چشم فتنه رنگ شراب
شکست بر سرمن شیشه صد فرنگ شراب
ز خود تهی شدن آغوش بی‌نیازی اوست
به رنگ شیشه برآ، نیست باب سنگ شراب
دماغ مشرب عشاق قطره حوصله‌ نیست
محیط جرعه شود تا کشد نهنگ شراب
نگه بهار وتصوربهشت وهوش چمن
ز نشئه می‌رسد امروزگل به چنگ شراب
به قهقهی‌که ز مینای ما برون زده است
هزار رنگ عرق می‌کند ز ننگ شراب
خیال آب ده ز ساغر تحیر من
به قدر بوی‌گل آورده‌ام به رنگ شراب
خمار وحشتم از چشم آهوان نشکست
مگر به ساغر داغم دهد پلنگ شراب
گرانی ا‌ز مژه واچید شوخی نگهش
زدود ز آینهٔ برگ تاک زنگ شراب
ز حرف و صوت جهان در خمار دردسرم
دگر چه جوشد ازین شیشه جزترنگ شراب
حذرکنید ز انجام عیش این محفل
کدام شیشه‌که آخر نزد به سنگ شراب
فشارآب بقاکم زتیغ قاتل نیست
گلوی شیشهٔ ما راگرفته تنگ شراب
قدح به سرخوشی وهم می‌زنم بیدل
درین بهار چه دارد به غیر بنگ شراب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۳
باز درگلشن ز خویشم می‌برد افسون آب
در نظر طرز خرامی دارم از مضمون آب
شورش امواج این دریا خروش بزم‌کیست
نغمه‌ای تر می‌فشارد مغزم از قانون آب
برنمی‌دارد دورنگی طینت روشندلان
در رگ‌موجش همان‌آب است رنگ خون آب
همچو شبنم اشک ما آیینهٔ آه است و بس
بر هوا ختم است اینجا وحشت مجنون آب
شد عرق شبنم طرازگلستان شرم یار
این‌گهر بود انتخاب نسخهٔ موزون آب
آرزوگر تشنهٔ رفع غبار حسرت است
با وجود تیغ او نتوان شدن ممنون آب
نیست سیر عالم نیرنگ جای دم زدن
عشق دریاهای آتش دارد و هامون آب
معنی آسودگی نفس طلسم خامشی‌ست
برمن ازموج‌گهرشد روشن این مضمون آب
طبعم از آشفتگی دام صفای دیگر است
درخور امواج باشد حسن روزافزون آب
قلزم امکان نم موج سرابی هم نداشت
تشنگیهاکرد ما را اینقدر مفتون آب
وحدت‌از خودداری‌ما تهمت‌آلود دویی‌ست
عکس در آب است تا استاده‌ای بیرون آب
صاف‌طبعانند بیدل بسمل شوق بهار
جادهٔ رگهای گل دارد سراغ خون آب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۹
صبحدم سیاره بال افشاند از دامان شب
وقت پیری ریخت از هم عاقبت دندان شب
اشک حسرت لازم ساز رحیل فتاده است
شبنم صبح است آثار نم مژگان شب
برنمی‌آید بیاض چشم آهو از سواد
صبح اقبال جنونم نشکند پیمان شب
در هوای دود سودا هوشم از سر رفته است
آشیان از دست داد این مرغ در طیران شب
در خم آن‌زلف خون‌شد طاقت‌دلهای چاک
صبح ما آخرشفق‌گردید در زندان شب
با جمالش داد هرجا دست بیعت‌آفتاب
طرهٔ مشکین او هم تازه‌کرد ایمان شب
از حوادث فیض معنی می‌برند اهل صفا
می‌فروزد شمع صبح از جنبش دامان شب
مژده‌ای ذوق گرفتاری که بازم می‌رسد
نکهت زلف‌کسی از دشت مشک‌افشان شب
خط او بر صبح پنداری شبیخون‌نامه‌ای‌سث
روی او فردی‌ست‌گویی د‌ر شکست‌شان شب
لمعهٔ صبحی‌که می‌گویند د‌ر عالم‌کجاست
اینقدرها خواب غفلت نیست جزبرهان شب
گوشه‌گیر وسعت‌آباد غبار جهل باش
پرده‌پوش یک جهان عیب است هندستان شب
بیدل ازپیچ وخم زلفش رهایی مشکل است
برکریمان سهل نبود رخصت مهمان شب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۲
طرب در این باغ می‌خرامد ز ساز فرصت پیام بر لب
ز نرگس اکنون مباش غافل‌که نی‌گرفته‌ست جام بر لب
اگر به معنی رسیده باشی خروش مستان شنیده باشی
چو برگ تاک‌اند اهل مشرب نهفته ذکر مدام بر لب
رساند خلقی ز هرزه رایی به عرصهٔ قدرت‌آزمایی
هجوم اشغال ژاژخابی چو توسن بی‌لجام بر لب
به‌خودفروشی‌ست عزت‌و شان‌به‌حرف و صوت‌است فخر یاران
تو هم به قدرنفس پر افشان چو دستگاه‌کلام بر لب
ثبات ناز آنقدر ندارد بنای اقبال بی‌بقایت
گذشته‌گیر اینکه آفتابی رسانده باشی چو بام بر لب
مسایل مفتیان شنیدم به پشت و روی ورق رسیدم
تصرف مال غصب دیدم حلال در دل حرام بر لب
ز خانقه هرکه سر برآرد مراتب جوع می‌شمارد
طریقهٔ صوفیان ندارد به غیر ذکر طعام بر لب
گر از مکافات خبث غیبت شنیده‌ای وعدهٔ ندامت
چرا زمانی ز زخم د‌ندان نمی‌رسانی پیام بر لب
جنون چندین هزارشهرت فسرد درجیب سینه‌چاکی
کسی نشد محرم صدایی از این نگینهای نام بر لب
خروش دیر و حرم در این ره نمود از درد و داغم آگه
خداپرست است و ا‌لله الله‌، برهمن و رام رام بر لب
رقم زدم برتبسم‌گل ز ساعد چین در آستینت
قلم‌کشیدم به موج‌گوهر ازآن خط مشکفام پر لب
جهان به صد رنگ شغل مایل‌من وهمین طرزشوق بیدل
تصورت سال و ماه در دل ترنمت صبح و ‌شام بر لب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۸
از خامشی مپرس و زگفتار عندلیب
صد غنچه وگل است به منقار عندلیب
دارم دلی به سینه ز داغ خیال دوست
طراح آشیانهٔ گلزار عندلیب
نامحرمی‌که از ادب عشق غافل است
دارد اهانت گل از انکسار عندلیب
بی‌یار جای یار نشان قیامت است
با باغ در خزان نفتد کار عندلیب
دردسر تظلم الفت کجا برد
گر زبر بال هم ندهد بار عندلیب
از دورباش غیرت خوبان حذرکنید
گل خارها نشانده به آزار عندلیب
آیین دلبری به چه رنگش نشان دهند
شاخ‌گلی‌که نیست قفس‌وار عندلیب
بوی‌گلم برون چمن داغ می‌کند
از ناله‌های در پس‌ دیوار عندلیب
من نیز بی‌هوس نی‌ام اما نداد عشق
پروانه را دماغ سر وکار عندلیب
شاید نصیب دردی از اهل وفا برم
بستم دل دو نیم به‌منقار عندلیب
بالین خواب‌گل همه رنگ شکسته بود
آه از ندامت پر بیکار عندلیب
بیدل بهار عشرت عشاق ناله است
امسال نیز می‌گذرد پار عندلیب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۰
گر به این‌گرمی است آه شعله‌زای عندلیب
شمع روشن می‌توان‌کرد از صدای عندلیب
آفت هوش اسیران برق دیدار است و بس
می‌زند رنگ‌گل آتش در بنای عندلیب
پنبهٔ شبنم به‌گوش غنچه داغ لاله شد
بیش ز این نتوان شنیدن ماجرای عندلیب
عشق را بی‌دستگاه حسن شهرت مشکل است
از زبان برگ گل بشنو نوای عندلیب
جای آن دردکه چون سنبل به رغم باغبان
ریشه درگلشن دواند خار پای عندلیب
دلبران را تنگ دارد فکر صید عاشقان
غنچه سر تا پا قفس شد از برای عندلیب
مطلب عشاق از اظهار هم معلوم نیست
کیست تا فهمد زبان مدعای عندلیب
ساز دلتنگی به این آهنگ هم می‌بوده است
گرم کردم از لب خاموش جای عندلیب
ریشهٔ دلبستگی در خاک این‌گلشن نبود
رفت‌گل هم در قفای ناله‌های عندلیب
مانع قتل ضعیفان جز مروت هیچ نیست
ورنه ازگل کس نخواهد خونبهای عندلیب
در چمن رفتیم ساز ناله سیرآهنگ شد
جلوهٔ‌گل‌کرد ما را آشنای عندلیب
آه مشتاقان نسیم نوبهار یاد اوست
رنگها خفته‌ست بیدل در صدای عندلیب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۲
بسکه از طرز خرامت جلوهٔ مستانه ریخت
رنگ از روی چمن چون باده ازپیمانه ریخت
حسرت وصل تو برد آسایش از بنیاد دل
پرتوشمعت شبیخونی درین ویرانه ریخت
فکر زلفت سینه‌چاکان را ز بس پیچیده است
می‌توان از قالب این قوم خشت شانه ریخت
خاک صحرا موج می‌شد ازتپیدنهای دل
چشم‌مستت‌خون‌این‌بسمل عجب‌مستانه ریخت
گر غبار خاطر شمعی نباشد در نظر
می‌توان صد صبح از خاکستر پروانه ریخت
عالمی را سرگذشت رفتگان ازکار برد
رنگ خواب محفل ما بیشتر افسانه ریخت
کرد وحشت زین بیابان مدتی‌گمگشته بود
گردباد امروز رنگ صورت دیوانه ریخت
ظالم از بی‌دستگاهی نیست بی‌تمهید ظلم
در حقیقت اره شمشیر است چون‌ندانه ریخت
سخت پابرجاست دور نشئهٔ مخموری‌ام
چون‌کمانم باید از خمیازه رنگ خانه ریخت
هرکجا بیدل مکافات عمل‌گل می‌کند
دیدهٔ‌دام از هجوم اشک خواهد دانه ریخت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۷
رفتن عمر ز رفتار نفسها پیداست
وحشت موج‌ ، تماشای خرام دریاست
گردبادی که به خود دودصفت می پیچد
نفس سوختهٔ سینهٔ چاک‌ صحراست
جوهر آینه افسرده ز قید وطن است
عکس راگرد سفرآب رخ نشو و نماست
ازگهر موج محال است تراود بیرون
گره تار نظر چشم حیاپیشهٔ ماست
قطع سررشتهٔ پرواز طلب نتوان‌کرد
بال اگر سلسله کوتاه کند ناله‌ رساست
نرگس مست تو را در چمن حسن ادا
می شوخی همه در ساغر لبریز حیاست
بس که بی‌آبله گامی نشمردم به رهت
آب آیینه ز نقش قدمم چهره‌گشاست
اعتبار به خود آتش زدنم سهل مگیر
قد شمع از همه‌کس یک سر و گردن بالاست
ای تمنا مکن از خجلت جولان آبم
عمرها شد چوگهر قطرهٔ من آبله‌پاست
هیچکس نیست زباندان خیالم بیدل
نغمهٔ پرده دل از همه آهنگ جداست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۴
نقش دیبای هنر فرش ره اهل صفاست
عافیت در خانهٔ آیینه نقش بوریاست
تا تبسم با لب‌ گلشن ‌فریبت آشناست
از خجالت غنچه را پیراهن خوبی قباست
نی همین آشفته‌ای چون زلف داری روبه‌رو
همچو کاکل نیز یک جمع پریشان در قفاست
عمرها شد کز تمنای بهار جلوه‌ات
بلبلان را درچمن هر برگ‌گل دست دعاست
کشتهٔ تیغ تمنا را درین گلزار شوق
همچو گل یک ‌خنده ‌زخم‌شهادت خونبهاست
غنچه تا دم می‌زند موج شکست آینه است
دانهٔ دل را خیال‌ گردش رنگ آسیاست
تا ز چشم التفات تیغ او افتاده‌ام
بخیه را بر روی زخمم خنده دندان نماست
غافل از عبرت ‌فروشیهای عالم نیستم
هرکف‌خاکی اپن‌صحرا به چشمم توتیاست
روشن است ازبند بندم وحشت احوال دل
هر گره در کوچهٔ نی ناله‌ای را نقش پاست
عاجزی را پیشوای سعی مقصد کرده‌ایم
بیشترنقش قدم ما را به منزل رهنماست
همچو دندان‌سخت‌رویان‌سنگ‌مینای خودند
چون زبان نرمی ملایم‌طینتان را مومیاست
بی به عشرت بردن است از سختگیریهای دهر
نام را نقش نگینی نیست نقب خنده‌هاست
گرنه مخمورگرفتاربست زلف مهوشان
بیدل‌از هرحلقه ‌در خمیازه ‌حسرت چراست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۴
بیاکه آتش‌کیفیت هوا تیز است
چمن ز رنگ‌گل و لاله مستی‌انگیز است
به‌گلشنی‌که نگاهت فشاند دامن ناز
چو لاله دیدهٔ نرگس ز سرمه لبریز است
غبار هستی من عمرهاست رفته به باد
هنوز توسن ناز توگرم مهمیز است
نسیم زلف تو صبحی‌گذشت ازین‌گلشن
هنوز سلسلهٔ موج‌گل جنون‌خیز است
گداختیم نفسها به جستجوی مراد
هوای وادی امید آتش‌آمیز است
چوزاهد آن همه نتوان به درد تقوا مرد
اگرنه طبع سقیمی چه جای پرهیزاست
ز فیض چاک دل‌انداز ناله‌ای داریم
چوغنچه تنگ مشومرغ‌ما سحرخیزاست
کدام شعله براین صفحه دامن‌افشان رفت
که سینه نسخهٔ پرویزن شرربیز است
چگونه تلخ نگردد به‌کوهکن می عیش
که شربت لب شیرین به‌کام پرویزاست
سرم غبار هواس سم سمندکسی است
که یاد حلقهٔ فتراک او دلویز است
دو اسبه می‌برد از عرصه‌گاه امیدم
اگر غلط نکنم بخت تیره شبدیز است
خمار چشم‌که‌گرم عتاب شد بیدل
که تیغ شعلهٔ ازخویش رفتنم تیزاست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۸
همت زگیر و دار جهان رم‌ کمین خوش است
آرایش بلندی دامن به چین خوش است
اصل از حیا فروغ تعین نمی‌خرد
گل‌ گو ببال ریشه همان با زمین خوش است
صد رنگ جان‌کنی‌ست طلبکار نام را
گر وارسند کندن‌ کوه از نگین خوش است
آتش به حکم حرص نفس‌کاه شمع نیست
افسون موم با هوس انگبین خوش است
از نقش‌ کارخانهٔ آثار خوب و زشت
جزوهم‌غیر هرچه شود دلنشین خوش است
خواهی به‌ دیده قدکش و خواهی به دل نشین
سرو تو مصرعی‌ ست ‌که ‌در هر زمین‌ خوش است
در عرض دستگاه نکوشد دماغ جود
دست رسا به‌ کوتهی آستین خوش است
پستی‌گزین وبال رعونت نمی‌کشد
ای محرم حیاکف پا از جبین خوش است
پا در رکاب فکر اقامت چه می‌کنی
زان خانه‌ای که ‌می‌روی ‌از خویش زین خوش است
پرواز اگر به عالم انست دلیل نیست
زین رنج بال و پر قفس آهنین خوش است
با شمع‌ گفتم از چه سرت می‌دهی به باد
گفت‌آن‌سری‌که‌سجده‌ندارد چنین‌خوش است
بیدل به طبع سبحه هجوم فروتنی‌ست
رسم ادب درآینه‌داران دین خوش است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۸
بسکه این‌گلشن افسرده‌کدورت رنگ است
نفس غنچه‌برآبینهٔ شبنم زنگ است
از تماشاگه حیرت نتوان غافل بود
بزم بی‌رنگی آیینه سراپا رنگ است
در مشرب زن و از قید مذاهب بگریز
عافیت‌نیست در آن‌بزم‌که سازش‌جنگ است
هر طرف موج خیالی‌ست به توفان همدوش
کشتی سبز فلک غرقهٔ آب بنگ است
غرهٔ هرزه‌دویهای طلب نتوان بود
سر ما سجده‌فروش‌کف پای لنگ است
ثمرکینه دهد مهر به طبع ظالم
آتش‌است آن‌همه آبی‌که نهان در سنگ است
دوری دامن وصل است به خود پیچیدن
غنچه‌گر واشود از خویش‌گلش در چنگ است
طلبم تا سرکوی تو به پروازکشید
آب خود را چو به‌گلشن برساند رنگ است
وحشتم در قفس بال و پرافشانی نیست
ساز پروانهٔ این بزم شرر آهنگ است
بسکه چون رنگ ز شوقت همه‌تن‌پروازیم
خون ما را دم بسمل زچکیدن‌ننگ است
مفت آن قطره‌کزین بحرتسلی نخرید
بی‌تپیدن دو جهان برگهر ما تنگ است
از قدم نیست جدا عشرت مجنون بیدل
شور زنجیر نواسنج هزار آهنگ است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۹
دلم چو غنچه در آغوش ‌‌عافیت تنگ است
ز خواب ناز سرم چون‌گهر ته سنگ است
نمی‌توان طرف خوب و زشت عالم بود
خوشا طبیعت آیینه‌ای که در زنگ است
به هستی از اثر نیستی مشو غافل
بهار حادثه یکسر شکستن رنگ است
اگر تو پای به دامن‌کشیده‌ای خوش باش
که غنچه را نفس آرمیده در چنگ است
به این دو روزه‌، نمودی‌که در جهان داربم
نشان ما عرق شرم و نام من ننگ است
ز غنچه خسبی اوراق گل توان دانست
که جای‌خواب فراغت درین چمن تنگ است
بهار کرد خطت مفت جلوه‌، شوخی ناز
طراوت رگ‌ گل دام عشرت رنگ است
به وادیی که تحیر دلیل مقصد ماست
ز اشک تا به چکیدن هزار فرسنگ است
نزاکت خط شوخ تو در نظر داربم
به ‌چشم ما رگ ‌گل‌ یک قلم رگ سنگ است
چو گفتگو به میان آمد آشتی برخاست
میان کام و زبان نیز در سخن جنگ است
غبار الفت اسباب دام غفلت ماست
تصور مژه بر صافی نگه زنگ است
زحرف زهد به میخانه دم مزن بیدل
که تار سبحه درین بزم خارج آهنگ است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۵
بسکه‌دشت از نقش‌پای‌لیلی ما پرگل است
گرباد از شور مجنون آشیان بلبل است
حسن خاموش از زبان عشق دارد ترجمان
سرو مینا جلوه راکوکوی قمری قلقل است
بسکه مضمون‌نزاکت صرف سرتاپای اوست
گرکف دستش خطی دارد رگ برگ‌گل است
در خراش زخم عرض رونق دل دیده‌ام
چشمهٔ آیینه را جوهر هجوم سنبل است
نیست‌کلفت تن به تشریف قناعت‌داده را
غنچه را صد پیرهن بالیدن ازیک فرگل است
آدمی را برلباس صوف واطلس فخرنیست
دیده باشی این قماش اکثر ستوران را جل است
همچو عمری سرو هم از بند غم آزاد نیست
حسن‌و عشق‌اینجا به‌پا زنجیرو برگردن‌غل‌است
با قد خم‌گشته از هستی توان آسان‌گذشت
کشتی‌ات‌گر واژگون‌گردد در این‌دل‌با پل است
بعد مردن هم نی‌ام بی‌دستگاه میکشی
سیف خاک من از نقش قدم جام مل است
بیدل از خلقندخوبان چمن صیاد دل
شاهدگل را همان آشفتن بوکاکل است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۶
عالم ایجاد عشرتخانهٔ جزو و کل است
در بهار رنگ هر جا چشم واگردد گل است
گر تأمل زین چمن رمز خموشان واکشد
در نمکدان لب هر غنچه‌، شور بلبل است
می‌توان در تخم دیدن شاخ و برگ نخل را
جزو چون ‌کامل شود آیینهٔ حسن‌کل است
دسترنج هر کس از پهلوی‌ کوشش‌های اوست
ریشهٔ تاک از دویدن چون عرق آرد مل است
طبع ما تنها اسیر دستگاه عیش نیست
تا بگیرد دل غم بی‌ناخنی هم چنگل است
در پناه شعله‌، راحت‌ بر وریم از فیض عشق
داغ سودا بر سر ما سایهٔ برگ گل است
شور مستی‌های ما خجلت‌کش افلاس نیست
تا شکستن شیشهٔ ما آشیان قلقل است
پیر گشتی با هجوم‌ گریه باید ساختن
سیل این‌ صحرا همه در حلقهٔ‌ چشم ‌پل است
بس که ‌گوی‌ شوخی ‌از هم برده ‌است ‌اجزای حسن
ابرو از دنباله‌داری پیش پیش کاکل است
فیض این ‌گلشن چه امکان است بیدل کم شود
سایهٔ ‌گل چون پریشان شد بهار سنبل است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۱
چشم بیدار طرب مایهٔ سامان‌گل است
در نظر خوابت اگر سوخت چراغان‌گل است
آب و رنگ دگر از فیض جنون یافته‌ایم
عرض رسوایی ما چاک‌گریبان‌گل است
عشرت رفته درین باغ تماشا دارد
خنده‌های سحر آغوش پریشان‌گل است
یک‌نگه مشق تماشای طرب مفت هوس
غنچه در مهد به‌پرداز دبستان گل است
داغ بیطاقتی کاغذ آتش زده‌ایم
رفتن از خود چقدر سیر خیابان‌گل است
اشک ما موج تبسمکدهٔ شوخی اوست
شور شبنم نمکی از لب خندان‌گل است
فرصت عیش‌‌درین باغ نچیده‌ست بساط
رنگ گردیست ز پایی‌که به دامان‌گل است
نشوی بیهوده تهمت‌کش جمعیت دل
غنچه هم در شکن ببستن پیمان‌گل است
تو هم از نالهٔ بلبل نشستن آموز
صحن این باغ پر از خانه به‌دوشان گل است
رنگ و بو در نظرت چند نقاب آراید
با خبر باش همین صورت عریان‌گل است
یاد ما حسن تو را آینهٔ استغناست
نالهٔ بلبل بیدل علم‌شان‌گل است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۲
خنده‌صبحی‌ست‌که در بندگریبان‌گل است
عیش موجی‌ست‌که سرگشتهٔ توفان‌گل است
غنچه را بوی دل‌افزا سخن زیرلبی‌ست
خلق خوش ابجد طفلان دبستان‌گل است
محو رنگینی گلزار تماشای توام
از نگه تا مژه‌ام عرض خیابان گل است
بسکه صد رنگ جنون زنده شد ازبوی بهار
دم عیسی خجل از جنبش دامان‌گل است
درگلستان وفاسعی کسی ضایع نیست
رنگ هم‌گر رود از خود پی سامان‌گل است
عالمی چشم به‌گرد رم ما روشن‌کرد
دم صبح‌، آینه‌پرداز چراغان گل است
ای خوش آن دیده‌که درانجمن ناز و نیاز
بال بلبل به نظر دارد و حیران‌گل است
دور بیهوشی‌‌ما را قدحی لازم نیست
گردش رنگ همان لغزش مستان‌گل است
غنچه‌سان غفلت ما باعث جمعیت ماست
ورنه بیداری‌گل خواب پریشان‌گل است
ماتم و سور جهان آینهٔ یکدگرند
مقطع آه سحر مطلع دیوان‌گل است
دیده‌ای واکن و نیرنگ تحیر دریاب
این‌گلستان همه یک زخم نمایان‌گل است
بیدل ازیاد رخش غوطه به‌گلشن زده‌ایم
سر اندیشهٔ ما محوگریبان گل است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۵
امروزکه امید به‌کوی تو مقیم است
گر بال گشایم دل پرواز دو نیم است
نتوان ز سرم برد هوای دم تیغت
این غنچه‌گره بستهٔ امید نسیم است
شد حاجت ما پرده‌برانداز غنایت
سایل همه جا آینهٔ رازکریم است
فیض نظرکیست که درگلشن امکان
هر برگ‌گل امروزکف دست‌کلیم است
جزکاهش جان نیست ز همصحبت سرکش
گریان بود آن موم‌که با شعله ندیم است
بر صاف‌ضمیران بود آشوب حوادث
صد موج‌کشاکش به سر در یتیم است
پیوسته پر آواز بودکاسهٔ خالی
پرگویی ابله اثر طبع سقیم است
آسوده‌دلی الفت یأس است وگرنه
امید هم اینجا چه‌کم اززحمت بیم است
حیران طلب مایهٔ تمییز ندارد
در چشم گدا ششجهت آثارکریم است
بی‌رنگی گلشن نشود همسفرگل
آیینه ز خود می‌رود و جلوه مقیم است
بیدل ز جگرسوختگی چاره ندارم
با داغ مرا لاله‌صفت‌عهد قدیم است