عبارات مورد جستجو در ۳۶۴۲ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۵
خم مویش که در کین من بیمار می پیچد
ز تاب آتش آهم بخود چون مار می پیچد
چو خواند نامه دردم مبر نام من ایقاصد
که گر نام من آنم بشنود طومار می پیچد
مگر آن سنبل موهم بود عاشق بسرو او
که همچون عشق پیچان بر قد دلدار می پیچد
ز بد مهری نمیدانم چرا چرخ فلک دایم
بکین در رشته جان من افکار می پیچد
بد آن بدخو اگر گاهی سلامی میکند اهلی
جوابی میدهد اما بخود بسیار می پیچد
زاهد نشود عارف اگر سالک دین شد
سیمرغ نشد جغد اگر گوشه نشین شد
بس دود چراغی ز غم خال تو خوردم
تا آبله های جگرم نافه چین شد
چون برهمنم سوز که تا خلق نگویند
کاین دلشده بادامن نو زیر زمین شد
سودش نبود مدعی از عشق که دشمن
دیوست همان گرچه گرفتار نگین شد
گر عاشقی افسانه مخوان جان ده و خوشباش
تا چند بگویی که چنان بود و چنین شد
هر کسکه دمی شد به رقیبان تو نزدیک
دور از تو بصد محنت و اندوه قرین شد
اهلی که بیک جو نخرد خرمن خورشید
یکذره غمش بخش که راضی بهمین شد
ز تاب آتش آهم بخود چون مار می پیچد
چو خواند نامه دردم مبر نام من ایقاصد
که گر نام من آنم بشنود طومار می پیچد
مگر آن سنبل موهم بود عاشق بسرو او
که همچون عشق پیچان بر قد دلدار می پیچد
ز بد مهری نمیدانم چرا چرخ فلک دایم
بکین در رشته جان من افکار می پیچد
بد آن بدخو اگر گاهی سلامی میکند اهلی
جوابی میدهد اما بخود بسیار می پیچد
زاهد نشود عارف اگر سالک دین شد
سیمرغ نشد جغد اگر گوشه نشین شد
بس دود چراغی ز غم خال تو خوردم
تا آبله های جگرم نافه چین شد
چون برهمنم سوز که تا خلق نگویند
کاین دلشده بادامن نو زیر زمین شد
سودش نبود مدعی از عشق که دشمن
دیوست همان گرچه گرفتار نگین شد
گر عاشقی افسانه مخوان جان ده و خوشباش
تا چند بگویی که چنان بود و چنین شد
هر کسکه دمی شد به رقیبان تو نزدیک
دور از تو بصد محنت و اندوه قرین شد
اهلی که بیک جو نخرد خرمن خورشید
یکذره غمش بخش که راضی بهمین شد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۸
عیبم مکن که عقل تو از کف زمام داد
بس جان که دل به پختن سودای خام داد
نشنیده یی که عشق عنان مراد دل
از دست شه ربود و بدست غلام داد
دانی سر نیاز مرا خاک ره که کرد
آنکس که سر و ناز بتانرا خرام داد
هشیار تا بصبح قیامت کجا شود
مستی که دل بشاهد و ساقی و جام داد
صوفی چو دید نگس سرمست یار ما
یکباره ترک تقوی و ناموس و نام داد
اهلی مجوی کام که این چرخ کج نهاد
در کام اژدها کشد آنرا که کام داد
بس جان که دل به پختن سودای خام داد
نشنیده یی که عشق عنان مراد دل
از دست شه ربود و بدست غلام داد
دانی سر نیاز مرا خاک ره که کرد
آنکس که سر و ناز بتانرا خرام داد
هشیار تا بصبح قیامت کجا شود
مستی که دل بشاهد و ساقی و جام داد
صوفی چو دید نگس سرمست یار ما
یکباره ترک تقوی و ناموس و نام داد
اهلی مجوی کام که این چرخ کج نهاد
در کام اژدها کشد آنرا که کام داد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۷
ماییم که در دیر خرابات مقیمیم
دیرینه دیریم و ز رندان قدیمیم
خلق کرم پیر مغان دام ره ماست
حقا که سگ و بنده آن خلق کریمیم
ای یوسف جان چشم همه بر گل وصلت
ماییم که از باغ تو قانع به نسیمیم
ترسا بچگان با همه علم و هنر ما
با ما ننشینند که ما بی زر و سیمیم
نقد دو جهان داو تو کردیم چو اهلی
ما همچو حریفان نه زبون طبع و لییمیم
دیرینه دیریم و ز رندان قدیمیم
خلق کرم پیر مغان دام ره ماست
حقا که سگ و بنده آن خلق کریمیم
ای یوسف جان چشم همه بر گل وصلت
ماییم که از باغ تو قانع به نسیمیم
ترسا بچگان با همه علم و هنر ما
با ما ننشینند که ما بی زر و سیمیم
نقد دو جهان داو تو کردیم چو اهلی
ما همچو حریفان نه زبون طبع و لییمیم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰۲
زان مرهم دل غیر دل ریش ندیدیم
هرچند که دیدیم ازین پیش ندیدیم
منصور هم از دار نمایش غرضش بود
مردی که بپوشد هنر خویش ندیدیم
هرچند که گشتیم چو مجنون ز پی یار
یاری بجز از سایه خود بیش ندیدیم
بر چرخ منه نام مروت که ز خوانش
جز خون جگر قسمت درویش ندیدیم
باور که کند درد تو اهلی که توگویی
از نوش لبان فایده جز نیش ندیدیم
هرچند که دیدیم ازین پیش ندیدیم
منصور هم از دار نمایش غرضش بود
مردی که بپوشد هنر خویش ندیدیم
هرچند که گشتیم چو مجنون ز پی یار
یاری بجز از سایه خود بیش ندیدیم
بر چرخ منه نام مروت که ز خوانش
جز خون جگر قسمت درویش ندیدیم
باور که کند درد تو اهلی که توگویی
از نوش لبان فایده جز نیش ندیدیم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱۸
یکدم ایساقی جان می ده و مدهوش کنم
باشد این غم که مرا کشت فراموش کنم
خرقه پوشان ورع را خبر از عشق کجاست
حل این نکته ز مستان قباپوش کنم
من و خون خوردن از او گو مدهم لاله قدح
خون خورم به که می از دست خسان نوش کنم
مطربم سوی طرب خواند و ناصح بصلاح
مصلحت چیست دلا حرف کرا گوش کنم
گر برد بار سبوی می رندان دوشم
به که سجاده تقوی علم دوش کنم
بخت آن نیز ندارم که چو مجنون طلبم
نو غزالی و بیاد تو هم آغوش کنم
وقت آنست که چون اهلی از آن نرگس مست
سخنی گویم و یاران هم خاموش کنم
باشد این غم که مرا کشت فراموش کنم
خرقه پوشان ورع را خبر از عشق کجاست
حل این نکته ز مستان قباپوش کنم
من و خون خوردن از او گو مدهم لاله قدح
خون خورم به که می از دست خسان نوش کنم
مطربم سوی طرب خواند و ناصح بصلاح
مصلحت چیست دلا حرف کرا گوش کنم
گر برد بار سبوی می رندان دوشم
به که سجاده تقوی علم دوش کنم
بخت آن نیز ندارم که چو مجنون طلبم
نو غزالی و بیاد تو هم آغوش کنم
وقت آنست که چون اهلی از آن نرگس مست
سخنی گویم و یاران هم خاموش کنم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۵
ای مصور ز کف این تخته تعلیم بنه
سجده کن پیش بت ما سر تسلیم بنه
گر سر و دست به میزان محبت داری
جان بیک نیم و جهان جمله بیک نیم بنه
ملک راحت طلبی رند و گدا باش چو من
ورنه سلطان شو و دل بر خطر و بیم بنه
آخر ای چرخ منداینهمه غم بر دل من
بار غم بر دل عشاق به تقسیم بنه
تا مرا بنده خود خواند ز غم آزادم
خسرو وقتم و گو خط بغلامیم بنه
همنشینان چو به خشت در او جان بدهم
بر سر خاک من آن خشت بتعظیم بنه
بنده خاک در سیمتنی شو اهلی
بت پرستی مکن و دل ز زر و سیم بنه
سجده کن پیش بت ما سر تسلیم بنه
گر سر و دست به میزان محبت داری
جان بیک نیم و جهان جمله بیک نیم بنه
ملک راحت طلبی رند و گدا باش چو من
ورنه سلطان شو و دل بر خطر و بیم بنه
آخر ای چرخ منداینهمه غم بر دل من
بار غم بر دل عشاق به تقسیم بنه
تا مرا بنده خود خواند ز غم آزادم
خسرو وقتم و گو خط بغلامیم بنه
همنشینان چو به خشت در او جان بدهم
بر سر خاک من آن خشت بتعظیم بنه
بنده خاک در سیمتنی شو اهلی
بت پرستی مکن و دل ز زر و سیم بنه
اهلی شیرازی : اشعار ترکیبی
رباعی مستزاد
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۳۸
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۵۱
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۶۱
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۸۴
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۱۰۶
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۹۵
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۹۹
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹۶
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۴۳۰
اهلی شیرازی : ساقینامهٔ رباعی
شمارهٔ ۹۴
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
پس از عمری که فرسودم به مشق پارسایی ها
گدا گفت و به من تن درنداد از خودنمایی ها
فغان زان بلهوس برکش محبت پیشه کش کز من
رباید حرف و آموزد به دشمن آشنایی ها
بت مشکل پسند از ابتذال شیوه می رنجد
بگوییدش که از عمرست آخر بی وفایی ها
نشد روزی که سازم طره اجزای گریبان را
به دستم چاکها چون شانه ماند از نارسایی ها
نیرزم التفات دزد و رهزن، بی نیازی بین
متاعم را به غارت داده اند از ناروایی ها
به روز رستخیز از جنبش خاکم پرآشوبی
تو و یزدان، چه سازد کس بدین صبرآزمایی ها؟
کدویی چون ز می یابم، چنان بر خویشتن بالم
که پندارم سرآمد روزگار بی نوایی ها
چه خوش باشد دو شاهد را به بحث ناز پیچیدن
نگه در نکته زایی ها نفس در سرمه سایی ها
سخن کوته مرا هم دل به تقوی مایل ست اما
ز ننگ زاهد افتادم به کافر ماجرایی ها
نرنجم گر به صورت از گدایان بوده ام غالب
به دارالملک معنی می کنم فرمانروایی ها
گدا گفت و به من تن درنداد از خودنمایی ها
فغان زان بلهوس برکش محبت پیشه کش کز من
رباید حرف و آموزد به دشمن آشنایی ها
بت مشکل پسند از ابتذال شیوه می رنجد
بگوییدش که از عمرست آخر بی وفایی ها
نشد روزی که سازم طره اجزای گریبان را
به دستم چاکها چون شانه ماند از نارسایی ها
نیرزم التفات دزد و رهزن، بی نیازی بین
متاعم را به غارت داده اند از ناروایی ها
به روز رستخیز از جنبش خاکم پرآشوبی
تو و یزدان، چه سازد کس بدین صبرآزمایی ها؟
کدویی چون ز می یابم، چنان بر خویشتن بالم
که پندارم سرآمد روزگار بی نوایی ها
چه خوش باشد دو شاهد را به بحث ناز پیچیدن
نگه در نکته زایی ها نفس در سرمه سایی ها
سخن کوته مرا هم دل به تقوی مایل ست اما
ز ننگ زاهد افتادم به کافر ماجرایی ها
نرنجم گر به صورت از گدایان بوده ام غالب
به دارالملک معنی می کنم فرمانروایی ها
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
کشته را رشک کشته دگرست
من و زخمی که بر دل از جگرست
رمد اجزای روزگار ز هم
روز و شب در قفای یکدگرست
مستی انداز لغزشی دارد
حیف پایی که آفتش ز سرست
ناله را مالدار کرد اثر
دل سختش دکان شیشه گرست
دوستان دشمنند ور نه مدام
تیغ او تیز و خون ما هدرست
پرده عیب جو دریده او
نوک کلکم ز دشنه تیزترست
عقل و دین برده ای دل و جان نیز
آنچه از ما نبرده ای خبرست
شه حریر و گدا پلاس برید
آنچه من قطع کرده ام نظر است
منت از دل نمی توان برداشت
شکر ایزد که ناله بی اثرست
قفس و دام را گناهی نیست
ریختن در نهاد بال و پرست
ریزد آن برگ و این گل افشاند
هم خزان هم بهار در گذرست
کم خود گیر و بیش شو غالب
قطره از ترک خویشتن گهرست
من و زخمی که بر دل از جگرست
رمد اجزای روزگار ز هم
روز و شب در قفای یکدگرست
مستی انداز لغزشی دارد
حیف پایی که آفتش ز سرست
ناله را مالدار کرد اثر
دل سختش دکان شیشه گرست
دوستان دشمنند ور نه مدام
تیغ او تیز و خون ما هدرست
پرده عیب جو دریده او
نوک کلکم ز دشنه تیزترست
عقل و دین برده ای دل و جان نیز
آنچه از ما نبرده ای خبرست
شه حریر و گدا پلاس برید
آنچه من قطع کرده ام نظر است
منت از دل نمی توان برداشت
شکر ایزد که ناله بی اثرست
قفس و دام را گناهی نیست
ریختن در نهاد بال و پرست
ریزد آن برگ و این گل افشاند
هم خزان هم بهار در گذرست
کم خود گیر و بیش شو غالب
قطره از ترک خویشتن گهرست
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
ظهور بخشش حق را ذریعه بی سببی ست
وگر نه شرم گنه در شمار بی ادبی ست
ز گیر و دار چه غم چون به عالمی که منم
هنوز قصه حلاج حرف زیر لبی ست
رموز دین نشناسم درست و معذورم
نهاد من عجمی و طریق من عربی ست
نشاط جم طلب از آسمان نه شوکت جم
قدح مباش ز یاقوت باده گر عنبی ست
به التفات نیرزم در آرزو چه نزاع
نشاط خاطر مفلس ز کیمیا طلبی ست
بود به طالع ما آفتاب تحت الارض
فروغ صبح ازل در شراب نیم شبی ست
نه همپیالگی زاهدان بلای بود
خوش ست گر می بی غش خلاف شرع نبی ست
هر آنچه درنگری جز به جنس مایل نیست
عیار بی کسی ما شرافت نسبی ست
عبودیت نکند اقتضای خواهش کام
دعا به صیغه امرست و امر بی ادبی ست
کسی که از تو فریب وفا خورد داند
که بی وفایی گل در شمار بوالعجبی ست
میان غالب و واعظ نزاع شد ساقی
بیا به لابه که هیجان قوت غضبی ست
وگر نه شرم گنه در شمار بی ادبی ست
ز گیر و دار چه غم چون به عالمی که منم
هنوز قصه حلاج حرف زیر لبی ست
رموز دین نشناسم درست و معذورم
نهاد من عجمی و طریق من عربی ست
نشاط جم طلب از آسمان نه شوکت جم
قدح مباش ز یاقوت باده گر عنبی ست
به التفات نیرزم در آرزو چه نزاع
نشاط خاطر مفلس ز کیمیا طلبی ست
بود به طالع ما آفتاب تحت الارض
فروغ صبح ازل در شراب نیم شبی ست
نه همپیالگی زاهدان بلای بود
خوش ست گر می بی غش خلاف شرع نبی ست
هر آنچه درنگری جز به جنس مایل نیست
عیار بی کسی ما شرافت نسبی ست
عبودیت نکند اقتضای خواهش کام
دعا به صیغه امرست و امر بی ادبی ست
کسی که از تو فریب وفا خورد داند
که بی وفایی گل در شمار بوالعجبی ست
میان غالب و واعظ نزاع شد ساقی
بیا به لابه که هیجان قوت غضبی ست