عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۱۳۲ - بوی مشک
ای پری چهره تو از صلب کدامین پدری!
مگر ای شمس دل آرا تو قرص قمری!
آدمیزاده به دین حسن و لطافت نبود
به حقیقت ملکی، گر چه به صورت بشری
بوی مشک آید از اندام تو ما را به مشام
نازنینا! تو مگر ساخته از مشک تری
شکر از لعل تو هنگام تکلم ریزد
ای پری چهره ندانم تو مگر نی شکری
به تماشا تو چو در کوچه و بازار آیی
به تو خلقی نگرانند ز هر بام و دری
این جفاها که کشم از تو به عالم شب و روز
ترسم آخر که نماند ز وجودم خبری
پیش شمشیر جفایت نبود «ترکی» را
به جز این پیکر مجروح بلاکش سپری
مگر ای شمس دل آرا تو قرص قمری!
آدمیزاده به دین حسن و لطافت نبود
به حقیقت ملکی، گر چه به صورت بشری
بوی مشک آید از اندام تو ما را به مشام
نازنینا! تو مگر ساخته از مشک تری
شکر از لعل تو هنگام تکلم ریزد
ای پری چهره ندانم تو مگر نی شکری
به تماشا تو چو در کوچه و بازار آیی
به تو خلقی نگرانند ز هر بام و دری
این جفاها که کشم از تو به عالم شب و روز
ترسم آخر که نماند ز وجودم خبری
پیش شمشیر جفایت نبود «ترکی» را
به جز این پیکر مجروح بلاکش سپری
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۱۳۵ - گلبن رعنایی
تا چند نگارا تو! بدخوی و ستمکاری
این خوی و ستمکاری از دست بده باری
شغل تو دل آزاری ست کار تو جفا کاریست
تا چند دل آزاری، تا چند جفا کاری
من بار غم عشق ات، پیوسته کشم بر دوش
تو از غم من خوردن پیوسته سبکباری
تو با منی ار دشمن، من دوستت انگارم
من گر چه ترایم دوست، تو دشمنم انگاری
هرگز نتوان برکند با سهل و به آسانی
آن دل که به تو بستم با سختی و دشواری
مستند دو چشمانت ناخورده شراب اما
از مستی چشمانت من مست، تو هشیاری
در چشم منش می جوی، ای گلبن رعنایی
در پای سمند تو بنشیند اگر خاری
خال تو به عیاری برد از کف «ترکی» دل
عیار ندیدم من، با این همه عیاری
این خوی و ستمکاری از دست بده باری
شغل تو دل آزاری ست کار تو جفا کاریست
تا چند دل آزاری، تا چند جفا کاری
من بار غم عشق ات، پیوسته کشم بر دوش
تو از غم من خوردن پیوسته سبکباری
تو با منی ار دشمن، من دوستت انگارم
من گر چه ترایم دوست، تو دشمنم انگاری
هرگز نتوان برکند با سهل و به آسانی
آن دل که به تو بستم با سختی و دشواری
مستند دو چشمانت ناخورده شراب اما
از مستی چشمانت من مست، تو هشیاری
در چشم منش می جوی، ای گلبن رعنایی
در پای سمند تو بنشیند اگر خاری
خال تو به عیاری برد از کف «ترکی» دل
عیار ندیدم من، با این همه عیاری
ترکی شیرازی : فصل دوم - مدیحهسراییها
شمارهٔ ۲۰ - در دریای سرمدی
شاهنشهی که بحر سخا راست گوهرا
مهر افسری که عرش خدا راست زیورا
حق را ولی و دخت نبی راست همسرا
بعد از نبی به خلق اوست رهبرا
زیرا که اوست لایق محراب و منبرا
بالانشین بارگه کبریا علی ست
مقصد ز آفرینش ارض و سما علی ست
دریای علم و معدن جود و سخا علی ست
مولای اتقیا و شه اولیا علی ست
صهر نبی و دختر او راست شوهرا
آن سروری که صهر نبی مکرم است
هم جانشین او و هم او را پسر عم است
فرزند آدم است ولی به ز آدم است
این نکته بر تمامی عالم مسلم است
کز بوالبشر به رتبه و جاه برترا
در روز رزم گر بنشیند به پشت زین
از هیبتش به هم شکند پشت مشرکین
رنگین کند زخون یلان دامن زمین
دست یداللهش چو درآید ز آستین
بر خرمن عدو، زند از قهر آذرا
گر روز رزم برکشد از قهر، ذوالفقار
با ذوالفقار راکب و مرکب کند چهار
دامان دشت را کند از خون چو لاله زار
از صد هزار خصم نترسد به کارزار
برهم زند سپاه مخالف سراسرا
با خصم اگر شود گه پیکار، روبرو
خصمش ره فرار نیابد ز چارسو
تیغش ز قهر، خون خورد از پیکر عدو
سازد روان، ز خون دلیران، به دشت، جو
رمحش به جان خصم کند کار نشترا
در کوه و دشت شیر گریزد ز هیبتش
لرزد به خود نهنگ به دریا ز سطوتش
گردکشان فرار کنند از صلابتش
آید ز آستی چو برون دست قدرتش
آرد برون دمار، ز جان غضنفرا
گر چرخ سر به پیچد از حکم آن جناب
از کهمشان به گردن وی افکند طناب
گاه سواریش ز سر شوق، با شتاب
روح الامین ز سمت یمین، گیردش رکاب
بر پشت زین برآید چون مهر خاورا
گاه نبرد چون بنشیند به پشت رخش
رخشش ز سم کند سر و مغز هژبر پخش
تیغش تن هژبر دلان را کند دو بخش
بر پشت تیغ او ید قدرت نموده نقش
کاین تیغ نیست در خور کس غیر حیدرا
بربست در گرفتن خیبر، کمر چو تنگ
از ترس، چهر خیبریان گشت زرد زنگ
یازید دست بر در آن قلعه بی درنگ
در را ز جای کند چو بود او امیر جنگ
از دل کشید نعرهٔ الله اکبرا
غیر از علی کسی به پیمبر حبیب نیست
بی او دمی رسول خدا را شکیب نیست
خیبر گرفتنش به جوانی عجیب نیست
در کندش ز قلعهٔ خیبر غریب نیست
در کودکی دریده به گهواره اژدرا
شاها! تویی که اهل ولایند چاکرت
سایند سروران جهان، جبهه بر درت
گردن کشان، ملازم سلمان و بوذرت
«ترکی» بود یکی ز غلامان قنبرت
او را شفیع باش تو در روز محشرا
ای سروری که بر همه عالم سرآمدی
داماد و ابن عم و وصی محمدی
بی شبه جانشین بلافصل احمدی
زوج بتولی و در دریای سرمدی
غیر از تو کیست همسر زهرای اطهرا؟
هم شیر کردگاری و، هم میر مؤمنان
هم سایهٔ الهی و، هم آفتاب جان
درگاه توست ملجاء خلق جهانیان
خوشتر ز جنت است تو را خاک آستان
جبریل آستان تو روبدز شهپرا
دست من است و دامنت ای شیر کردگار!
مولا! مرا یکی ز غلامان خود شمار
تا در جهان کنم به غلامی ات افتخار
این آرزوی من است که در حال احتضار
چشمم شود ز نور جهان منورا
شاها! اگر چه شیوهٔ من شاعری نبود
اشعار خلق در نظرم سحر می نمود
حب تو عقده های دلم را ز هم گشود
منظور من ز شعر چو مداحی تو بود
از همت ولای تو کشتم سخنورا
جایی که کردگار بگوید تو را ثنا
من کیتم که مدح و ثنایت کنم ادا
مهر و محبت تو به قلبم گرفته جا
در دوستی تو بود اشعار من گوا
شعرم قبول کن توبه حق پیمبرا
این دل نشین قصیده که شعرش مخمس است
درویشی و به کسوت شاهی ملبس است
از یمن نام توست که مطبوع هر کس است
یک بیتش ار قبول تو افتد مرا بس است
فردا سپید روی درآیم به محشرا
ای شیر کردگار، تو با این همه جلال
در کربلا نبودی در عرصهٔ قتال
روز دهم ز ماه محرم پس از زوال
شد جسم نازنین حسین تو پایمال
عریان تنش فتاد در آن دشت، بی سرا
سوزد دلم به حال حسینت که شد شهید
قاتل به کام تشنه سرش را ز تن برید
سر از تنش برید و، تنش را به خون کشید
جسمش بسان طایر بسمل به خون طپید
شد پاره پاره از دم شمشیر و خنجرا
شاهی که بود دامن صدیقه بسترش
می زد مدام شانه به موی چو عنبرش
صد بار گفت لحمک لحمی پیمبرش
و اینک به خاک بین تن صد چاک و بی سرش
خاکش چگونه تنگ گرفته است در برا
اصحاب و اقربا و جوانانش از جفا
پرپر شدند همچو گل، از تیغ اشقیا
کردند در رکاب شه عشق، جان فدا
یک تن بجا نماند از آن قوم باوفا
از اکبرش شهید شدی تا به اصغرا
از پا فتاد قامت چون سرو اکبرش
آغشته شد به خون رخ و زلف معنبرش
از بس زدند نیزه و خنجر به پیکرش
خاکم به سر، کفن چو زره گشت در برش
شد پاره پاره آن بدن ناز پرورا
تاراج شد اساس شهنشاهی اش تمام
رفتند دل شکسته عیالش به سوی شام
در راه شام دختر زارش سکینه نام
از فرقت برادر و عم و پدر مدام
می ریخت اشک از مژه بر رخ چو گوهرا
خاموش «ترکیا» که از این نظم سوزناک
ترسم ز گریه فاطمه خود را کند هلاک
ختم رسل ز سینه کشد آه دردناک
حیدر کند ز غصه گریبان صبر چاک
یکباره سرنگون شود این چرخ اخضرا
خاموش «ترکیا» که از این نظم غم فزا
اجزای آسمان شود از یک دگر جدا
هنگامهٔ قیامت کبری شود بپا
افتد خروش و ولوله در عرش کبریا
کروبیان ز غصه بمیرند یکسرا
خاموش «ترکیا» که از این نظم گریه خیز
اهل عزا شدند به سر، جمله خاک بیز
جن و بشر شدند ز مژگان، سرشک ریز
شد در جهان ز گریه بپا شور رستخیز
از آب دیده خاک زمین شد مخمرا
مهر افسری که عرش خدا راست زیورا
حق را ولی و دخت نبی راست همسرا
بعد از نبی به خلق اوست رهبرا
زیرا که اوست لایق محراب و منبرا
بالانشین بارگه کبریا علی ست
مقصد ز آفرینش ارض و سما علی ست
دریای علم و معدن جود و سخا علی ست
مولای اتقیا و شه اولیا علی ست
صهر نبی و دختر او راست شوهرا
آن سروری که صهر نبی مکرم است
هم جانشین او و هم او را پسر عم است
فرزند آدم است ولی به ز آدم است
این نکته بر تمامی عالم مسلم است
کز بوالبشر به رتبه و جاه برترا
در روز رزم گر بنشیند به پشت زین
از هیبتش به هم شکند پشت مشرکین
رنگین کند زخون یلان دامن زمین
دست یداللهش چو درآید ز آستین
بر خرمن عدو، زند از قهر آذرا
گر روز رزم برکشد از قهر، ذوالفقار
با ذوالفقار راکب و مرکب کند چهار
دامان دشت را کند از خون چو لاله زار
از صد هزار خصم نترسد به کارزار
برهم زند سپاه مخالف سراسرا
با خصم اگر شود گه پیکار، روبرو
خصمش ره فرار نیابد ز چارسو
تیغش ز قهر، خون خورد از پیکر عدو
سازد روان، ز خون دلیران، به دشت، جو
رمحش به جان خصم کند کار نشترا
در کوه و دشت شیر گریزد ز هیبتش
لرزد به خود نهنگ به دریا ز سطوتش
گردکشان فرار کنند از صلابتش
آید ز آستی چو برون دست قدرتش
آرد برون دمار، ز جان غضنفرا
گر چرخ سر به پیچد از حکم آن جناب
از کهمشان به گردن وی افکند طناب
گاه سواریش ز سر شوق، با شتاب
روح الامین ز سمت یمین، گیردش رکاب
بر پشت زین برآید چون مهر خاورا
گاه نبرد چون بنشیند به پشت رخش
رخشش ز سم کند سر و مغز هژبر پخش
تیغش تن هژبر دلان را کند دو بخش
بر پشت تیغ او ید قدرت نموده نقش
کاین تیغ نیست در خور کس غیر حیدرا
بربست در گرفتن خیبر، کمر چو تنگ
از ترس، چهر خیبریان گشت زرد زنگ
یازید دست بر در آن قلعه بی درنگ
در را ز جای کند چو بود او امیر جنگ
از دل کشید نعرهٔ الله اکبرا
غیر از علی کسی به پیمبر حبیب نیست
بی او دمی رسول خدا را شکیب نیست
خیبر گرفتنش به جوانی عجیب نیست
در کندش ز قلعهٔ خیبر غریب نیست
در کودکی دریده به گهواره اژدرا
شاها! تویی که اهل ولایند چاکرت
سایند سروران جهان، جبهه بر درت
گردن کشان، ملازم سلمان و بوذرت
«ترکی» بود یکی ز غلامان قنبرت
او را شفیع باش تو در روز محشرا
ای سروری که بر همه عالم سرآمدی
داماد و ابن عم و وصی محمدی
بی شبه جانشین بلافصل احمدی
زوج بتولی و در دریای سرمدی
غیر از تو کیست همسر زهرای اطهرا؟
هم شیر کردگاری و، هم میر مؤمنان
هم سایهٔ الهی و، هم آفتاب جان
درگاه توست ملجاء خلق جهانیان
خوشتر ز جنت است تو را خاک آستان
جبریل آستان تو روبدز شهپرا
دست من است و دامنت ای شیر کردگار!
مولا! مرا یکی ز غلامان خود شمار
تا در جهان کنم به غلامی ات افتخار
این آرزوی من است که در حال احتضار
چشمم شود ز نور جهان منورا
شاها! اگر چه شیوهٔ من شاعری نبود
اشعار خلق در نظرم سحر می نمود
حب تو عقده های دلم را ز هم گشود
منظور من ز شعر چو مداحی تو بود
از همت ولای تو کشتم سخنورا
جایی که کردگار بگوید تو را ثنا
من کیتم که مدح و ثنایت کنم ادا
مهر و محبت تو به قلبم گرفته جا
در دوستی تو بود اشعار من گوا
شعرم قبول کن توبه حق پیمبرا
این دل نشین قصیده که شعرش مخمس است
درویشی و به کسوت شاهی ملبس است
از یمن نام توست که مطبوع هر کس است
یک بیتش ار قبول تو افتد مرا بس است
فردا سپید روی درآیم به محشرا
ای شیر کردگار، تو با این همه جلال
در کربلا نبودی در عرصهٔ قتال
روز دهم ز ماه محرم پس از زوال
شد جسم نازنین حسین تو پایمال
عریان تنش فتاد در آن دشت، بی سرا
سوزد دلم به حال حسینت که شد شهید
قاتل به کام تشنه سرش را ز تن برید
سر از تنش برید و، تنش را به خون کشید
جسمش بسان طایر بسمل به خون طپید
شد پاره پاره از دم شمشیر و خنجرا
شاهی که بود دامن صدیقه بسترش
می زد مدام شانه به موی چو عنبرش
صد بار گفت لحمک لحمی پیمبرش
و اینک به خاک بین تن صد چاک و بی سرش
خاکش چگونه تنگ گرفته است در برا
اصحاب و اقربا و جوانانش از جفا
پرپر شدند همچو گل، از تیغ اشقیا
کردند در رکاب شه عشق، جان فدا
یک تن بجا نماند از آن قوم باوفا
از اکبرش شهید شدی تا به اصغرا
از پا فتاد قامت چون سرو اکبرش
آغشته شد به خون رخ و زلف معنبرش
از بس زدند نیزه و خنجر به پیکرش
خاکم به سر، کفن چو زره گشت در برش
شد پاره پاره آن بدن ناز پرورا
تاراج شد اساس شهنشاهی اش تمام
رفتند دل شکسته عیالش به سوی شام
در راه شام دختر زارش سکینه نام
از فرقت برادر و عم و پدر مدام
می ریخت اشک از مژه بر رخ چو گوهرا
خاموش «ترکیا» که از این نظم سوزناک
ترسم ز گریه فاطمه خود را کند هلاک
ختم رسل ز سینه کشد آه دردناک
حیدر کند ز غصه گریبان صبر چاک
یکباره سرنگون شود این چرخ اخضرا
خاموش «ترکیا» که از این نظم غم فزا
اجزای آسمان شود از یک دگر جدا
هنگامهٔ قیامت کبری شود بپا
افتد خروش و ولوله در عرش کبریا
کروبیان ز غصه بمیرند یکسرا
خاموش «ترکیا» که از این نظم گریه خیز
اهل عزا شدند به سر، جمله خاک بیز
جن و بشر شدند ز مژگان، سرشک ریز
شد در جهان ز گریه بپا شور رستخیز
از آب دیده خاک زمین شد مخمرا
ترکی شیرازی : فصل دوم - مدیحهسراییها
شمارهٔ ۲۵ - سر عشق
هر که را عشق دلبری به سر است
میتوان گفتنش که خود بشر است
وآنکه از عشق، بی خبر باشد
جانور بلکه کم زجانور است
ما سوی را به نیم جو نخرد
هرکه از سر عشق باخبر است
عشق گنج است و عاشقی گنجور
عشق دریا و عاشقی گهر است
هر که عاشق نشد در این عالم
به مثل چون درخت بی ثمر است
عاشقی نیست کار بوالهوسان
که ره عشق، راه پر خطر است
عاشقان را شروط بسیار است
کاولین شرط، ترک جان و سر است
پا به میدان عشق، هر که نهاد
سینه اش تیر عشق را سپر است
عاشقی پیشهٔ حسین علی است
که در آفاق، نام او سمر است
جان به قربان نام آن عاشق
که زجان، نام او عزیزتر است
«ترکیا» عشق از حسین آموز
که چنین عشق، عشق با اثر است
میتوان گفتنش که خود بشر است
وآنکه از عشق، بی خبر باشد
جانور بلکه کم زجانور است
ما سوی را به نیم جو نخرد
هرکه از سر عشق باخبر است
عشق گنج است و عاشقی گنجور
عشق دریا و عاشقی گهر است
هر که عاشق نشد در این عالم
به مثل چون درخت بی ثمر است
عاشقی نیست کار بوالهوسان
که ره عشق، راه پر خطر است
عاشقان را شروط بسیار است
کاولین شرط، ترک جان و سر است
پا به میدان عشق، هر که نهاد
سینه اش تیر عشق را سپر است
عاشقی پیشهٔ حسین علی است
که در آفاق، نام او سمر است
جان به قربان نام آن عاشق
که زجان، نام او عزیزتر است
«ترکیا» عشق از حسین آموز
که چنین عشق، عشق با اثر است
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواریها
شمارهٔ ۸۹ - وادی عشق
داغت ای تشنه جگر! بر جگری نیست که نیست
سر سودای تو در هیچ سری نیست که نیست
پای مردانه نهادی به ره وادی عشق
گر چه دیدی که در آن ره خطری نیست که نیست
تشنه لب، جان به سپردی به لب آب روان
در غمت اشک روان، از بصری نیست که نیست
با لب خشک، سرت شمرجدا کرد ز تن
زین مصیبت به جهان، چشم تری نیست که نیست
خاک عالم به سرم کز دم شمشیر و سنان
بر تنت ای شه خوبان، اثری نیست که نیست
از جوانان تو در معرکهٔ کرب وبلا
برسر نیزهٔ بیداد، سری نیست که نیست
زان شراری که از او خیمه و خرگاه تو سوخت
بر دل خلق دو عالم، شرری نیست که نیست
سر پر نور تو بر نی، ولی از گوشهٔ چشم
به یتیمان خود اکنون نظری نیست که نیست
شرم از فاطمه دارم که برم نام تنور
ورنه درخانه خولی، خبری نیست که نیست
از سرکوی تو زینب نتواند رفتن
ورنه در خاطر زارش، سفری نیست که نیست
نازنین طفل یتیم تو رقیه در شام
ناله وا ابتایش سحری نیست که نیست
« ترکی» از کوی تو شاها! شده محروم ولی
زایر کعبه کویت دگری نیست که نیست
سر سودای تو در هیچ سری نیست که نیست
پای مردانه نهادی به ره وادی عشق
گر چه دیدی که در آن ره خطری نیست که نیست
تشنه لب، جان به سپردی به لب آب روان
در غمت اشک روان، از بصری نیست که نیست
با لب خشک، سرت شمرجدا کرد ز تن
زین مصیبت به جهان، چشم تری نیست که نیست
خاک عالم به سرم کز دم شمشیر و سنان
بر تنت ای شه خوبان، اثری نیست که نیست
از جوانان تو در معرکهٔ کرب وبلا
برسر نیزهٔ بیداد، سری نیست که نیست
زان شراری که از او خیمه و خرگاه تو سوخت
بر دل خلق دو عالم، شرری نیست که نیست
سر پر نور تو بر نی، ولی از گوشهٔ چشم
به یتیمان خود اکنون نظری نیست که نیست
شرم از فاطمه دارم که برم نام تنور
ورنه درخانه خولی، خبری نیست که نیست
از سرکوی تو زینب نتواند رفتن
ورنه در خاطر زارش، سفری نیست که نیست
نازنین طفل یتیم تو رقیه در شام
ناله وا ابتایش سحری نیست که نیست
« ترکی» از کوی تو شاها! شده محروم ولی
زایر کعبه کویت دگری نیست که نیست
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواریها
شمارهٔ ۹۱ - دانهٔ اشک
ای سر به سنان رفته، تن افتاده به میدان!
گویا خبرت نیست زما جمع اسیران
تو رفته به خوابی و نداری خبر ای شاه!
کز هجر تو ما را نرود خواب به چشمان
کشتند لب تشنه تو را بر لب دریا
دادی ز وفا در ره جانان، ز عطش جان
بر پیکر تو گریه کنم یا به سر تو
یا بهر غریبی تو ای خسرو خوبان!
ای کاش! بدی مادر من تا که بدیدی
بی سر تن صد چاک تو با زخم فراوان
ای جان برادر! ندهد خصم امانم
تا گریه کنم بر تو در این دشت و بیابان
اطفال تو از سوز عطش، در تب و تابند
بر گو چه کنم باغم این جمع یتیمان
بردار سر از خاک و نظر کن که سکینه
پایش شده پرآبله، از خار مغیلان
ما را برد از راه جفا شمر سوی شام
با این دل پر حسرت و با دیده گریان
ما را نبود طاقت جمازه سواری
جمازهٔ بی محمل، که اکنون بود عریان
دوری ز جمال تو به حدی شده مشکل
کآید ستم شمر و سنان، در نظر آسان
به اله عجبی نیست کز این مرثیه «ترکی»
از دیدهٔ حضار رود سیل بهمان
در روز جزا جمله شود در ثمینی
هر دانهٔ اشکی که فشانند به دامان
از دانهٔ اشکی که فشانند ز دیده
خاموش شود روزجزا آتش نیران
گویا خبرت نیست زما جمع اسیران
تو رفته به خوابی و نداری خبر ای شاه!
کز هجر تو ما را نرود خواب به چشمان
کشتند لب تشنه تو را بر لب دریا
دادی ز وفا در ره جانان، ز عطش جان
بر پیکر تو گریه کنم یا به سر تو
یا بهر غریبی تو ای خسرو خوبان!
ای کاش! بدی مادر من تا که بدیدی
بی سر تن صد چاک تو با زخم فراوان
ای جان برادر! ندهد خصم امانم
تا گریه کنم بر تو در این دشت و بیابان
اطفال تو از سوز عطش، در تب و تابند
بر گو چه کنم باغم این جمع یتیمان
بردار سر از خاک و نظر کن که سکینه
پایش شده پرآبله، از خار مغیلان
ما را برد از راه جفا شمر سوی شام
با این دل پر حسرت و با دیده گریان
ما را نبود طاقت جمازه سواری
جمازهٔ بی محمل، که اکنون بود عریان
دوری ز جمال تو به حدی شده مشکل
کآید ستم شمر و سنان، در نظر آسان
به اله عجبی نیست کز این مرثیه «ترکی»
از دیدهٔ حضار رود سیل بهمان
در روز جزا جمله شود در ثمینی
هر دانهٔ اشکی که فشانند به دامان
از دانهٔ اشکی که فشانند ز دیده
خاموش شود روزجزا آتش نیران
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواریها
شمارهٔ ۹۸ - شعلهٔ سخن
پدر ز هجر تو کاهیده چون هلال تنم
خوشا دمی که به ماه رخت نظاره کنم
ز کربلای تو بویی گرم رسد به مشام
هزار بار بود به ز نافه ی ختنم
از آن زمان که ز آغوش تو جدا گشتم
هنوز بوی تو آید ز چاک پیرهنم
تو خفته ای به دل خاک، با تن صد چاک
من از فراق تو حیران ز کار خویشتنم
من از کجا و مدینه کجا و شام کجا؟
فلک برای چه آواره کرد از وطنم
ز بعد قتل تو ای خسرو سلیمان جاه!
زمانه کرد گرفتار ظلم اهرمنم
به راه شام نبودی ببینی ای بابا!
که خصم، گردن و بازو ببست با رسنم
سواره ناقهٔ عریان، به کوچه های دمشق
به حال زار کشاندند بین مرد و زنم
به شام آی و مرا از قفس رهایی بخش
تو گلشن من و من عندلیب آن چمنم
ز خاک، روز قیامت، چو سر برون آرم
هنوز بوی فراق تو آید از کفنم
چو آب دیدهٔ «ترکی» به آتش دل ریخت
فرو نشاند در این بزم، شعلهٔ سخنم
خوشا دمی که به ماه رخت نظاره کنم
ز کربلای تو بویی گرم رسد به مشام
هزار بار بود به ز نافه ی ختنم
از آن زمان که ز آغوش تو جدا گشتم
هنوز بوی تو آید ز چاک پیرهنم
تو خفته ای به دل خاک، با تن صد چاک
من از فراق تو حیران ز کار خویشتنم
من از کجا و مدینه کجا و شام کجا؟
فلک برای چه آواره کرد از وطنم
ز بعد قتل تو ای خسرو سلیمان جاه!
زمانه کرد گرفتار ظلم اهرمنم
به راه شام نبودی ببینی ای بابا!
که خصم، گردن و بازو ببست با رسنم
سواره ناقهٔ عریان، به کوچه های دمشق
به حال زار کشاندند بین مرد و زنم
به شام آی و مرا از قفس رهایی بخش
تو گلشن من و من عندلیب آن چمنم
ز خاک، روز قیامت، چو سر برون آرم
هنوز بوی فراق تو آید از کفنم
چو آب دیدهٔ «ترکی» به آتش دل ریخت
فرو نشاند در این بزم، شعلهٔ سخنم
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواریها
شمارهٔ ۱۰۲ - ستاره می شمرم
پدر ز درد فراقت خون شده جگرم
ز هجر روی تو چون طایر شکسته پرم
پدر بیا و ز بحر غمم رهایی بخش
که سیل اشک، ز هجرت رسیده تا کمرم
مرا ز دیده بود از غم تو خون جاری
چو طفل اشک، فکندی چرا تو از نظرم
خرابه منزل و لخت جگر، طعام من است
ببین زمانه چسان کرده خوار و دربدرم
دگر نظر به مه آسمان نخواهم کرد
به خواب اگر شبی آید رخ تو در نظرم
چو آفتاب رخت در تنور کرد غروب
بیاد روی تو شب ها ستاره می شمرم
شبان تیره دو چشمم نمی رود در خواب
چگونه خواب به چشمم رود که بی پدرم
ربود خواب زچشم تمام اهل حرم
فغان نیم شب و، آه و نالهٔ سحرم
بهای قطرهٔ خون گلوی تو نشود
به جای اشک، اگر خون رود ز چشم ترم
سرت به طشت طلا و تنت به کرب و بلا
کجا روم چکنم شکوه جانب که برم؟
در این خرابه تنم ز آفتاب گرم گداخت
پدر بیا ز وفا سایه ای فکن به سرم
بیا و دختر خود را از انتظار برآر
روا مدار که من، از غم تو جان سپرم
ز گریه، دیدهٔ «ترکی» چو بحر عمان شد
ببین که صفحهٔ دفتر پر است از گهرم
ز هجر روی تو چون طایر شکسته پرم
پدر بیا و ز بحر غمم رهایی بخش
که سیل اشک، ز هجرت رسیده تا کمرم
مرا ز دیده بود از غم تو خون جاری
چو طفل اشک، فکندی چرا تو از نظرم
خرابه منزل و لخت جگر، طعام من است
ببین زمانه چسان کرده خوار و دربدرم
دگر نظر به مه آسمان نخواهم کرد
به خواب اگر شبی آید رخ تو در نظرم
چو آفتاب رخت در تنور کرد غروب
بیاد روی تو شب ها ستاره می شمرم
شبان تیره دو چشمم نمی رود در خواب
چگونه خواب به چشمم رود که بی پدرم
ربود خواب زچشم تمام اهل حرم
فغان نیم شب و، آه و نالهٔ سحرم
بهای قطرهٔ خون گلوی تو نشود
به جای اشک، اگر خون رود ز چشم ترم
سرت به طشت طلا و تنت به کرب و بلا
کجا روم چکنم شکوه جانب که برم؟
در این خرابه تنم ز آفتاب گرم گداخت
پدر بیا ز وفا سایه ای فکن به سرم
بیا و دختر خود را از انتظار برآر
روا مدار که من، از غم تو جان سپرم
ز گریه، دیدهٔ «ترکی» چو بحر عمان شد
ببین که صفحهٔ دفتر پر است از گهرم
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعهها و تکبیتیها
شمارهٔ ۲ - رحمت پروردگار
ساقی بیار باده که چون نیک بنگری
دنیا و هر چه هست در او اعتبار نیست
ما مست جام بادهٔ عشق و محبتیم
ما را شراب و کوثر و جنت به کار نیست
بر در گه خدای جهان آفرین کسی
چون من گناه کار، در این روزگار نیست
شادم از آن که با همه سنگینی گناه
مایوسیم ز رحمت پروردگار نیست
روز شمار، کار چو با مرتضی علی است
در دل مرا هراس ز روزشمار نیست
دنیا و هر چه هست در او اعتبار نیست
ما مست جام بادهٔ عشق و محبتیم
ما را شراب و کوثر و جنت به کار نیست
بر در گه خدای جهان آفرین کسی
چون من گناه کار، در این روزگار نیست
شادم از آن که با همه سنگینی گناه
مایوسیم ز رحمت پروردگار نیست
روز شمار، کار چو با مرتضی علی است
در دل مرا هراس ز روزشمار نیست
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعهها و تکبیتیها
شمارهٔ ۲۰ - علامت عشق
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعهها و تکبیتیها
شمارهٔ ۳۲ - بانگ فریاد
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعهها و تکبیتیها
شمارهٔ ۳۴ - عاشق
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعهها و تکبیتیها
شمارهٔ ۶۹ - لحظه ای کاش
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعهها و تکبیتیها
شمارهٔ ۷۷ - عجب مدار
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعهها و تکبیتیها
شمارهٔ ۷۹ - جنبش سیل
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
تا، به کی خورد بباید غم دانائی را
تا، به کی پیشه توان کرد شکیبائی را
نزد ارباب بصر لاف ز بینائی زن
پیش اعمی چه کنی دعوی بینائی را
ملک اسکندر و دارائی دارا چون شد؟
باش درویش و مکش زحمت دارائی را
جز، به زنجیر سر زلف تو گشتن پابست
چاره نبود دل دیوانه شیدائی را
هر که سودای تو دارد سر و سامان چه کند
سر و سامان نبود عاشقی سودائی را
پیش ناحق ز حقیقت چه زنی دم هشدار
چون به دریا فکنی وحشی صحرائی را
یوسفان دست ندانند و ترنج از حسنت
کردی افسانه عجب عشق زلیخائی را
خوش به گلزار، درآ، تا گل و سرو آموزند
از قد و خط تو، رعنائی و زیبائی را
نرگس از چشم تو مسکین شد و بیچاره بماند
تا فراموش کند شیوه شهلائی را
صوفی صافیم و ساده دل و ساده پرست
که پسندید چو من عالم رسوائی را؟
خشک و بی مغز جوانی که به پیری نرسید
چه بود، نی نکند خدمت اگر نائی را
هر کجا روی کند قبله بود ابروی یار
همه جا یافت توان آن بت هر جائی را
بخدائی نرسی تا نشوی بنده حق
ای پسر جمع کن اسباب خود آرائی را
نیست یک تن که زتنهائی من دم نزند
تا بداند پس از این لذت تنهائی را
تا که یکتا نشوی ظاهر و باطن نزنی
همچو «حاجب » بفلک نوبت یکتائی را
تا، به کی پیشه توان کرد شکیبائی را
نزد ارباب بصر لاف ز بینائی زن
پیش اعمی چه کنی دعوی بینائی را
ملک اسکندر و دارائی دارا چون شد؟
باش درویش و مکش زحمت دارائی را
جز، به زنجیر سر زلف تو گشتن پابست
چاره نبود دل دیوانه شیدائی را
هر که سودای تو دارد سر و سامان چه کند
سر و سامان نبود عاشقی سودائی را
پیش ناحق ز حقیقت چه زنی دم هشدار
چون به دریا فکنی وحشی صحرائی را
یوسفان دست ندانند و ترنج از حسنت
کردی افسانه عجب عشق زلیخائی را
خوش به گلزار، درآ، تا گل و سرو آموزند
از قد و خط تو، رعنائی و زیبائی را
نرگس از چشم تو مسکین شد و بیچاره بماند
تا فراموش کند شیوه شهلائی را
صوفی صافیم و ساده دل و ساده پرست
که پسندید چو من عالم رسوائی را؟
خشک و بی مغز جوانی که به پیری نرسید
چه بود، نی نکند خدمت اگر نائی را
هر کجا روی کند قبله بود ابروی یار
همه جا یافت توان آن بت هر جائی را
بخدائی نرسی تا نشوی بنده حق
ای پسر جمع کن اسباب خود آرائی را
نیست یک تن که زتنهائی من دم نزند
تا بداند پس از این لذت تنهائی را
تا که یکتا نشوی ظاهر و باطن نزنی
همچو «حاجب » بفلک نوبت یکتائی را
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
در آن مجلس که حرمت نیست می را
صلا ده ای پسر خوبان ری را
می و مطرب در این مجلس مباح است
خبر کن ساقی فرخنده پی را
به ری خوبان دریغ از ما نکردند
می و چنگ و رباب و عود و نی را
چنان دارند یارانم که دارند
بنات النعش اطراف جدی را
چه سر در باده و جام است زاهد
که عالم راغب هستند این دو شی را
به یک جام آن چنانم مست گرداند
که بخشم تخت و تاج جم و کی را
تو از عکس رخ و زلف آفریدی
به حکمت نور و ظلمت شمس و فی را
معلم شد به علم و عشق جانان
که این علم و هنر آموخت وی را
بهار عمر را، هست از قفا، دی
تو کردی نوبهاری فصل دی را
بساط حاتم طی، طی نگردد
اگر دست قضا طی کرد طی را
کریمان را نگیرد، موت دامن
که «حاجب » کرد طی این طرفه حی را
صلا ده ای پسر خوبان ری را
می و مطرب در این مجلس مباح است
خبر کن ساقی فرخنده پی را
به ری خوبان دریغ از ما نکردند
می و چنگ و رباب و عود و نی را
چنان دارند یارانم که دارند
بنات النعش اطراف جدی را
چه سر در باده و جام است زاهد
که عالم راغب هستند این دو شی را
به یک جام آن چنانم مست گرداند
که بخشم تخت و تاج جم و کی را
تو از عکس رخ و زلف آفریدی
به حکمت نور و ظلمت شمس و فی را
معلم شد به علم و عشق جانان
که این علم و هنر آموخت وی را
بهار عمر را، هست از قفا، دی
تو کردی نوبهاری فصل دی را
بساط حاتم طی، طی نگردد
اگر دست قضا طی کرد طی را
کریمان را نگیرد، موت دامن
که «حاجب » کرد طی این طرفه حی را
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
طالع به صبحدم شود، ار با تو آفتاب
پنهان کند ز شرم تو، رخساره در سحاب
مه را، ز خجلت تو بود، روی در محاق
وز شرم، آفتاب به رخ افکند نقاب
خورشید منکسف شود و ماه منخسف
بی نقص عارض تو درآید چو از حجاب
ساقی خراب کن تو خراباتیان ز می
کاباد از تو باد جهان گر شود خراب
ویران شدست کشور ایران ز عمر و زید
زیرا که عمر بد متعدی و کج حساب
تا صلح کل به مرکز عالم شود علم
خلق از جدال و جنگ به خوفند و اضطراب
تا پرچم عدالت حق سایه نفکند
خلقند پر، زبیم و جهانی پر انقلاب
ای صلح صبح صادقی از غیب کن طلوع
تا خاک را، ز خون نشود کف دگر خضاب
آرد هجوم لشگر غم گر، به ملک دل
حصنی به گرد خویش بکش از، خم شراب
گل گشت دشت گشت ز خون همچو لاله زار
بلبل شده است کرکس و صلصل شده غراب
ای مدعی فریب و فسونت رسد ز دور
از دور آب صاف نماید بلی سراب
رو، رو از آنکه «حاجب » درویش نیستی
کی پشه ضعیف بپرد شود عقاب
پنهان کند ز شرم تو، رخساره در سحاب
مه را، ز خجلت تو بود، روی در محاق
وز شرم، آفتاب به رخ افکند نقاب
خورشید منکسف شود و ماه منخسف
بی نقص عارض تو درآید چو از حجاب
ساقی خراب کن تو خراباتیان ز می
کاباد از تو باد جهان گر شود خراب
ویران شدست کشور ایران ز عمر و زید
زیرا که عمر بد متعدی و کج حساب
تا صلح کل به مرکز عالم شود علم
خلق از جدال و جنگ به خوفند و اضطراب
تا پرچم عدالت حق سایه نفکند
خلقند پر، زبیم و جهانی پر انقلاب
ای صلح صبح صادقی از غیب کن طلوع
تا خاک را، ز خون نشود کف دگر خضاب
آرد هجوم لشگر غم گر، به ملک دل
حصنی به گرد خویش بکش از، خم شراب
گل گشت دشت گشت ز خون همچو لاله زار
بلبل شده است کرکس و صلصل شده غراب
ای مدعی فریب و فسونت رسد ز دور
از دور آب صاف نماید بلی سراب
رو، رو از آنکه «حاجب » درویش نیستی
کی پشه ضعیف بپرد شود عقاب
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
ای امم را سر بسر مالک رقاب
شرمگین ماه از رخت چون آفتاب
ساخت تا نقاش قدرت نقش تو
حسن یوسف گشت چون نقشی برآب
هر که دیدت رخ به بیداری به روز
آفتاب و مه به شب بیند به خواب
شد شرنگ از لعل نوشین تو شهد
گشت آب از آتشین رویت شراب
در فراقت خون دل لخت جگر
عاشقان را آن شراب است این کباب
کشوری آباد را، ویرانه کرد
اختلاف رأی و جور انقلاب
سر، به پای صلح کل باید نهاد
تا از او آباد گردد هر خراب
با بتی مهوش صبوحی کش به صبح
پیش کز رخ شمس برگیرد نقاب
بهر شیرین، خسرو، ار فرهاد کشت
تلخی شیرویه کرد او را عقاب
سر نهادن بر سر سودای عشق
منصبی عالیست سر از وی متاب
بی حسابی های عالم نیست شد
در حساب مالک یوم الحساب
از ثعالب شد تهی میدان مکر
حیدر صفدر برون آمز زغاب
در حجاب وهم «حاجب » تا بکی
ای خوش آن روزی که برگیری حجاب
شرمگین ماه از رخت چون آفتاب
ساخت تا نقاش قدرت نقش تو
حسن یوسف گشت چون نقشی برآب
هر که دیدت رخ به بیداری به روز
آفتاب و مه به شب بیند به خواب
شد شرنگ از لعل نوشین تو شهد
گشت آب از آتشین رویت شراب
در فراقت خون دل لخت جگر
عاشقان را آن شراب است این کباب
کشوری آباد را، ویرانه کرد
اختلاف رأی و جور انقلاب
سر، به پای صلح کل باید نهاد
تا از او آباد گردد هر خراب
با بتی مهوش صبوحی کش به صبح
پیش کز رخ شمس برگیرد نقاب
بهر شیرین، خسرو، ار فرهاد کشت
تلخی شیرویه کرد او را عقاب
سر نهادن بر سر سودای عشق
منصبی عالیست سر از وی متاب
بی حسابی های عالم نیست شد
در حساب مالک یوم الحساب
از ثعالب شد تهی میدان مکر
حیدر صفدر برون آمز زغاب
در حجاب وهم «حاجب » تا بکی
ای خوش آن روزی که برگیری حجاب
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
ببین که عشق تو افروخت آتش اندر آب
مراست کشتی تن غرق اشک همچو حباب
هوای کوی تو از سر نمیرود ما را
هزار، بار شویم آب اگر، به شکل حباب
زبی حسابی ابنای روزگار افسوس
که سد باب حسابست رأیشان به حساب
خران و گاو کجا آیت کلیم کجا
فغان که آب ندانند تشنگان ز سراب
به بانگ چنگ بدل شد غریو جنگ چو داد
صلای صلح به عالم شه رفیع جناب
کشید خیمه انسان بر آسمان تقدیر
که هست صلح و عدالت ورا عمود، و طناب
ز جام ساقی باقی بنوش می «حاجب »
از آنکه شاهد واحد ز رخ کشید نقاب
مراست کشتی تن غرق اشک همچو حباب
هوای کوی تو از سر نمیرود ما را
هزار، بار شویم آب اگر، به شکل حباب
زبی حسابی ابنای روزگار افسوس
که سد باب حسابست رأیشان به حساب
خران و گاو کجا آیت کلیم کجا
فغان که آب ندانند تشنگان ز سراب
به بانگ چنگ بدل شد غریو جنگ چو داد
صلای صلح به عالم شه رفیع جناب
کشید خیمه انسان بر آسمان تقدیر
که هست صلح و عدالت ورا عمود، و طناب
ز جام ساقی باقی بنوش می «حاجب »
از آنکه شاهد واحد ز رخ کشید نقاب